درحال ویراستاری کتاب کورالین | اثر نیل گیمن

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 102
  • بازدیدها 709
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
و قتی وارد خانه شد، با اینکه خانه اصلی خودشان نبود اما از دیدن اینکه مثل سایر قسمت‌ها، آپارتمان به شکل طراحی درنیامده است، خوشحال شد. خانه هنوز بعد و سایه داشت و در میان یکی از سایه‌ها کسی منتظر بود تا کورالین برگردد.
مادر جدید، که خوشحال به نظر نمیرسید: پس برگشتی، و با خودت یه آفت آوردي.
کورالین: نه، من یه دوست آوردم.
میتوانست پنجه هاي گربه را که روي شانه‌اش، سفت شده بودند، حس کند. دوست داشت گربه را براي اطمینان، مثل خرس عروسکیش ب*غ*ل کند، اما میدانست که گربه‌ها از اینکه ب*غ*ل شوند متنفرند، و از این بابت که اگر وحشت کنند، ممکن است گ*از بگیرند یا چنگ بزنند، اطلاع داشت. حتی اگر دوست او باشد.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
کورالین: ولی راه ابراز علاقه‌ات خیلی مسخراست.
وارد راهرو شد، از آن پائین رفت و خود را به اتاق نشیمن رساند. آرام آرام قدم برمیداشت، گویا برایش اهمیتی نداشت که مادر جدید، چشم از او برنمیدارد. وسایل مادر بزرگ، هنوز آنجا بودند و تابلوي میوه‌ها به دیوار آویزان مانده بود (اما با این تفاوت که میوه‌ها، همه خورده شده بودند، تنها چیزهایی که مانده بودند، چند هسته سیب قهوه‌اي، هسته‌هاي آلو و هلو و ساقه باقیمانده از چند خوشه بود) میزي که در اتاق بود، قالی را با پایه‌هایش جمع کرده بود، گویا براي چیزي بی قراري
میکرد. آن طرف اتاق، در چوبی قرار داشت، همان دري که وقتی براي اولین بار باز شد، پشتش پر از آجر بود. کورالین سعی میکرد به آن خیره نشود. بیرون از پنجره، فقط مه دیده میشد این همان لحظه بود. لحظه حقیقت زمان باز شدن.
کد:
و قتی وارد خانه شد، با اینکه خانه اصلی خودشان نبود اما از دیدن اینکه مثل سایر قسمت‌ها، آپارتمان به شکل طراحی درنیامده است، خوشحال شد. خانه هنوز بعد و سایه داشت و در میان یکی از سایه‌ها کسی منتظر بود تا کورالین برگردد.
مادر جدید، که خوشحال به نظر نمیرسید: پس برگشتی، و با خودت یه آفت آوردي.
کورالین: نه، من یه دوست آوردم.
میتوانست پنجه هاي گربه را که روي شانه‌اش، سفت شده بودند، حس کند. دوست داشت گربه را براي اطمینان، مثل خرس عروسکیش ب*غ*ل کند، اما میدانست که گربه‌ها از اینکه ب*غ*ل شوند متنفرند، و از این بابت که اگر وحشت کنند، ممکن است گ*از بگیرند یا چنگ بزنند، اطلاع داشت. حتی اگر دوست او باشد.
مادر جدید: میدونی که دوسِت دارم.
کورالین: ولی راه ابراز علاقه‌ات خیلی مسخراست.
وارد راهرو شد، از آن پائین رفت و خود را به اتاق نشیمن رساند. آرام آرام قدم برمیداشت، گویا برایش اهمیتی نداشت که مادر جدید، چشم از او برنمیدارد. وسایل مادر بزرگ، هنوز آنجا بودند و تابلوي میوه‌ها به دیوار آویزان مانده بود (اما با این تفاوت که میوه‌ها، همه خورده شده بودند، تنها چیزهایی که مانده بودند، چند هسته سیب قهوه‌اي، هسته‌هاي آلو و هلو و ساقه باقیمانده از چند خوشه بود) میزي که در اتاق بود، قالی را با پایه‌هایش جمع کرده بود، گویا براي چیزي بی قراري
میکرد. آن طرف اتاق، در چوبی قرار داشت، همان دري که وقتی براي اولین بار باز شد، پشتش پر از آجر بود. کورالین سعی میکرد به آن خیره نشود. بیرون از پنجره، فقط مه دیده میشد این همان لحظه بود. لحظه حقیقت زمان باز شدن.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
مادر جدید، به دنبال او داخل اتاق شد. در مرکز اتاق ایستاده بود، میان کورالین و شومینه. با چشمان دکمه‌اي سیاه بزرگش به کورالین نگاه میکرد. کورالین با خود اندیشید: جالب است. چگونه فریب خورده و این شباهت او با مادرش را باور کرده. مادر جدید، بزرگ بود و موهاي سرش تا سقف خانه میرسید. پوستش، بی‌رنگ بود. موهایش ، در اطراف سرش پریشان بودند و دندان‌هایش مثل چاقو، تیز.
مادر جدید: خب، اون‌ها کجان؟
کورالین به صندلی راحتی تکیه داد، گربه را پایین آورد، دست راستش را وارد جیبش کرده و سه مروارید را بیرون آورد. آن‌ها به رنگ خاکستري بودند و در کف دست کورالین، صداي تق‌تق
برخوردشان به هم، به گوش میرسید. مادر جدید، دست سفیدش را دراز کرد تا آن‌ها را بگیرد، اما کورالین در یک حرکت همه را در جیب خود گذاشت. میدانست که مادر جدید، پاي حرفش نمی‌ماند و اجازه نمیدهد از آنجا خارج شود. این بازي، براي او فقط جنبه سرگرمی داشت، نه چیز دیگر.
کورالین: وایسا، هنوز کارمون تموم نشده، نه؟
مادر جدید، عصبانی به نظر میرسید، اما لبخند زد و گفت: نه، فکر نکنم. بالاخره، باید پدر و مادرت رو هم پیدا کنی، مگه نه؟
کورالین: آره.
سپس با خود اندیشید: نباید به بالاي شومینه نگاه کنم، حتی نباید فکرشم بکنم.
مادر جدید: خب، بگو کجان. میخواي دوباره یه نگاهی به انباري بندازي؟ میدونی، یه چیزهاي جالبی برات اون پایین گذاشتم.
کورالین: نه، میدونم پدر و مادرم کجان.
گربه در دستانش سنگینی میکرد. او را جلوي خودش گذاشت، گربه هم با این حرکت، پنجه‌هایش را از شانه‌هاي کورالین بیرون کشید.
مادر جدید: کجا؟
کد:
مادر  جدید، به دنبال او داخل اتاق شد. در مرکز اتاق ایستاده بود، میان کورالین و شومینه. با چشمان دکمه‌اي سیاه بزرگش به کورالین نگاه میکرد. کورالین با خود اندیشید: جالب است. چگونه فریب خورده و این شباهت او با مادرش را باور کرده. مادر جدید، بزرگ بود و موهاي سرش تا سقف خانه میرسید. پوستش، بی‌رنگ بود. موهایش ، در اطراف سرش پریشان بودند و دندان‌هایش مثل چاقو، تیز.
مادر جدید: خب، اون‌ها کجان؟
کورالین به صندلی راحتی تکیه داد، گربه را پایین آورد، دست راستش را وارد جیبش کرده و سه مروارید را بیرون آورد. آن‌ها به رنگ خاکستري بودند و در کف دست کورالین، صداي تق‌تق
برخوردشان به هم، به گوش میرسید. مادر جدید، دست سفیدش را دراز کرد تا آن‌ها را بگیرد، اما کورالین در یک حرکت همه را در جیب خود گذاشت. میدانست که مادر جدید، پاي حرفش نمی‌ماند و اجازه نمیدهد از آنجا خارج شود. این بازي، براي او فقط جنبه سرگرمی داشت، نه چیز دیگر.
کورالین: وایسا، هنوز کارمون تموم نشده، نه؟
مادر جدید، عصبانی به نظر میرسید، اما لبخند زد و گفت: نه، فکر نکنم. بالاخره، باید پدر و مادرت رو هم پیدا کنی، مگه نه؟
کورالین: آره.
سپس با خود اندیشید: نباید به بالاي شومینه نگاه کنم، حتی نباید فکرشم بکنم.
مادر جدید: خب، بگو کجان. میخواي دوباره یه نگاهی به انباري بندازي؟ میدونی، یه چیزهاي جالبی برات اون پایین گذاشتم.
کورالین: نه، میدونم پدر و مادرم کجان.
گربه در دستانش سنگینی میکرد. او را جلوي خودش گذاشت، گربه هم با این حرکت، پنجه‌هایش را از شانه‌هاي کورالین بیرون کشید.
مادر جدید: کجا؟
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
کورالین: من همه جا رو دنبالشون گشتم، اون‌ها توي خونه نیستن.
مادر جدید، هنوز ایستاده بود، ل*ب‌هایش را سخت به هم میفشرد. گویی یک مجسمه مومیائی بود. حتی موهاي سرش هم از حرکت ایستادند. کورالین، دو دستش را دور گربه حلقه کرده بود: پس، میدونم کجان. تو اون‌ها رو تو در قدیمی بین
خونه‌ها گذاشتی، مگه نه؟ اونها پشت اون دَرَن.
سرش را به سمت در، که در گوشه‌اي قرار داشت، تکان داد.
مادر جدید، هنوز ایستاده بود، اما لبخندي روي صورتش پیدا بود، گفت: اوه، واقعاً؟
کورالین: چرا بازش نمی‌کنی؟ اون‌ها اونجان.
این تنها راهش براي برگشت به خانه بود. اما بستگی به مادر جدید داشت که نشان دهد پیروز شده است.
مادر جدید، دست خودش را آرام به جیب پیشبندش رساند و کلید سیاه آهنی را بیرون آورد. گربه در آ*غ*و*ش کورالین ناراحتی میکرد و می‌خواست پائین بیاید. براي چند لحظه بیشتر ، همان‌جا مانده بود و در افکارش با گربه حرف میزد: میریم خونه. قول میدم.
احساس کرد گربه در آغوشش آرام شد.
مادر جدید، به سوي در رفت و کلید را وارد قفل کرد.
آن را چرخاند. کورالین صداي باز شدن در را شنید. شروع به آرام راه رفتن، به سمت شومینه کرد.
مادر جدید، در را کشید و آن را باز کرد. راهرویی پشت آن، خالی و تاریک بود. با دستش به راهرو اشاره کرد و گفت: بیا.
خوشحالی روي صورتش موج میزد، ادامه داد: اشتباه کردي، نمیدونی پدر و مادرت کجان، نه؟ اون‌ها اون‌جا نیستن.
کد:
کورالین: من همه جا رو دنبالشون گشتم، اون‌ها توي خونه نیستن.
مادر جدید، هنوز ایستاده بود، ل*ب‌هایش را سخت به هم میفشرد. گویی یک مجسمه مومیائی بود. حتی موهاي سرش هم از حرکت ایستادند.  کورالین، دو دستش را دور گربه حلقه کرده بود: پس، میدونم کجان. تو اون‌ها رو تو در قدیمی بین
خونه‌ها گذاشتی، مگه نه؟ اونها پشت اون دَرَن.
سرش را به سمت در، که در گوشه‌اي قرار داشت، تکان داد.
مادر جدید، هنوز ایستاده بود، اما لبخندي روي صورتش پیدا بود، گفت: اوه، واقعاً؟
کورالین: چرا بازش نمی‌کنی؟ اون‌ها اونجان.
این تنها راهش براي برگشت به خانه بود. اما بستگی به مادر جدید داشت که نشان دهد پیروز شده است.
مادر جدید، دست خودش را آرام به جیب پیشبندش رساند و کلید سیاه آهنی را بیرون آورد. گربه در آ*غ*و*ش کورالین ناراحتی میکرد و می‌خواست پائین بیاید. براي چند لحظه بیشتر ، همان‌جا مانده بود و در افکارش با گربه حرف میزد: میریم خونه. قول میدم.
احساس کرد گربه در آغوشش آرام شد.
مادر جدید، به سوي در رفت و کلید را وارد قفل کرد.
آن را چرخاند. کورالین صداي باز شدن در را شنید. شروع به آرام راه رفتن، به سمت شومینه کرد.
مادر جدید، در را کشید و آن را باز کرد. راهرویی پشت آن، خالی و تاریک بود. با دستش به راهرو اشاره کرد و گفت: بیا.
خوشحالی روي صورتش موج میزد، ادامه داد: اشتباه کردي، نمیدونی پدر و مادرت کجان، نه؟ اون‌ها اون‌جا نیستن.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
برگشت و به کورالین نگاه کرد: حالا، دیگه تا ابد و براي همیشه، این جا میمونی.
کورالین: نه، نمیمونم.
با تمام قدرتی که داشت، گربه سیاه را به سوي مادر جدید، پرتاب کرد. گربه، با پنجه‌هاي در هوا، دندان‌هاي تیز و با عصبانیت، روي سر او فرود آمد. موهایش سیخ، و اندازهاش دو برابر قبل شده بود. کورالین منتظر نماند تا ببیند چه اتفاقی میافتد، سریع خود را به شومینه رساند، دستش را دور
کره برفی حلقه کرد و آن‌را در جیبش گذاشت.
گربه، زوزه‌اي سر داد و دندان‌هایش را در گونه مادر جدید فرو کرد. با این کار، خون از گونه‌هاي سفیدش سرازیر شد، اما خون قرمز نبود، بلکه ماده‌اي سیاه‌رنگ بود. کورالین، به‌سوي در دوید. کلید را از قفل درآورد.
گربه را صدا زد: ولش کن، بیا.
گربه هیس‌هیسی کرد و پنجه تیز چاقو مانندش را بر صورت مادر جدید، کشید، چندین زخم روي صورتش ایجاد شد. سپس، گربه به سمت کورالین دوید و هر دو وارد راهروي تاریک شدند. داخل راهرو، هوا سردتر بود، مثل این میمانست که در یک روز مرطوب قدم به داخل یک سرداب بگذارید. گربه، لحظه‌اي درنگ کرد، بعد، مادر جدید را دید که به سمتشان میآید، سریع خود را به کورالین رساند و کنار پاي او ایستاد.
کورالین در را کشید، تا بسته شود.
سنگینتر از آن چیزي بود که فکرش را میکرد، شبیه به بستن یک در، در برابر بادي قدرتمند بود. در، در برابر او مقاومت میکرد .
با خود میگفت: بسته شو.
و سپس با صداي بلند گفت: زودباش، لطفا.
و حس کرد، در شروع به بسته شدن کرده و دیگر مقاومتی نمی‌کند.
کد:
برگشت و به کورالین نگاه کرد: حالا، دیگه تا ابد و براي همیشه، این جا میمونی.
کورالین: نه، نمیمونم.
با تمام قدرتی که داشت، گربه سیاه را به سوي مادر جدید، پرتاب کرد. گربه، با پنجه‌هاي در هوا، دندان‌هاي تیز و با عصبانیت، روي سر او فرود آمد. موهایش سیخ، و اندازهاش دو برابر قبل شده بود. کورالین منتظر نماند تا ببیند چه اتفاقی میافتد، سریع خود را به شومینه رساند، دستش را دور
کره برفی حلقه کرد و آن‌را در جیبش گذاشت.
گربه، زوزه‌اي سر داد و دندان‌هایش را در گونه مادر جدید فرو کرد. با این کار، خون از گونه‌هاي سفیدش سرازیر شد، اما خون قرمز نبود، بلکه ماده‌اي سیاه‌رنگ بود. کورالین، به‌سوي در دوید. کلید را از قفل درآورد.
گربه را صدا زد: ولش کن، بیا.
گربه هیس‌هیسی کرد و پنجه تیز چاقو مانندش را بر صورت مادر جدید، کشید، چندین زخم روي صورتش ایجاد شد. سپس، گربه به سمت کورالین دوید و هر دو وارد راهروي تاریک شدند. داخل راهرو، هوا سردتر بود، مثل این میمانست که در یک روز مرطوب قدم به داخل یک سرداب بگذارید. گربه، لحظه‌اي درنگ کرد، بعد، مادر جدید را دید که به سمتشان میآید، سریع خود را به کورالین رساند و کنار پاي او ایستاد.
کورالین در را کشید، تا بسته شود.
سنگینتر از آن چیزي بود که فکرش را میکرد، شبیه به بستن یک در، در برابر بادي قدرتمند بود. در، در برابر او مقاومت میکرد.
با خود میگفت: بسته شو.
و سپس با صداي بلند گفت: زودباش، لطفا.
و حس کرد، در شروع به بسته شدن کرده و دیگر مقاومتی نمی‌کند.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
ناگهان، از وجود کسانی در راهرو مطلع شد. نمیتوانست سرش را برگرداند تا هویتشان برایش آشکار شود، اما بدون نگاه کردن هم آنها را میشناخت.
کورالین: لطفا، کمکم کنید، لطفا.
افراد راهرو، سه بچه و دو فرد بالغ، بودند. آنها خیالی بوده و مثل روح ، در را لمس میکردند. دستانشان نزدیک کورالین بود، ناگهان کورالین احساس کرد قوي‌تر شده است.
صدایی زمزمه‌مانند در ذهنش گفت: تسلیم نشو خانوم! سفت نگهش دار!
صدایی دیگر گفت: بکش، دختر، بکش.
سپس صدایی که شبیه مادر واقعی، خوب و دوست داشتنی‌اش بود، گفت: آفرین، کورالین.
همین کافی بود تا در به ، آسانی بسته شود.
صدایی در آن‌سوي در که شباهت کمتري به انسان داشت، فریاد زد: نه!
چیزي، به کورالین نزدیک شد، از میان در، در چارچوب، سعی میکرد خود را به او برساند. کورالین سرش را کنار آورد، اما در باري دیگر در حال باز شدن بود.
کورالین: قراره بریم خونه، کمکم کنید.
انگشت‌هایی را که به او میرسیدند، کنار زد.
انگشت‌ها بهسمت کورالین حرکت کردند، سپس، گویی از منشا قدرت خود جدا شده باشند، دیگر حرکتی نکردند. هنوز در از بسته شدن مقاومت میکرد، مثل اینکه چیزي میانش گیر کرده بود. در پایان، با صدایی بلند، در چوبی بسته شد.
چیزي از روي سر کورالین با صداي تالاپ، بر زمین افتاد.
گربه: زودباش، اینجا جاي خوبی براي موندن نیست.
کد:
ناگهان، از وجود کسانی در راهرو مطلع شد. نمیتوانست سرش را برگرداند تا هویتشان برایش آشکار شود، اما بدون نگاه کردن هم آنها را میشناخت.
کورالین: لطفا، کمکم کنید، لطفا.
افراد راهرو، سه بچه و دو فرد بالغ، بودند. آنها خیالی بوده و مثل روح ، در را لمس میکردند. دستانشان نزدیک کورالین بود، ناگهان کورالین احساس کرد قوي‌تر شده است.
صدایی زمزمه‌مانند در ذهنش گفت: تسلیم نشو خانوم! سفت نگهش دار!
صدایی دیگر گفت: بکش، دختر، بکش.
سپس صدایی که شبیه مادر واقعی، خوب و دوست داشتنی‌اش بود، گفت: آفرین، کورالین.
همین کافی بود تا در به ، آسانی بسته شود.
صدایی در آن‌سوي در که شباهت کمتري به انسان داشت، فریاد زد: نه!
چیزي، به کورالین نزدیک شد، از میان در، در چارچوب، سعی میکرد خود را به او برساند. کورالین سرش را کنار آورد، اما در باري دیگر در حال باز شدن بود.
کورالین: قراره بریم خونه، کمکم کنید.
انگشت‌هایی را که به او میرسیدند، کنار زد.
انگشت‌ها بهسمت کورالین حرکت کردند، سپس، گویی از منشا قدرت خود جدا شده باشند، دیگر حرکتی نکردند. هنوز در از بسته شدن مقاومت میکرد، مثل اینکه چیزي میانش گیر کرده بود. در پایان، با صدایی بلند، در چوبی بسته شد.
چیزي از روي سر کورالین با صداي تالاپ، بر زمین افتاد.
گربه: زودباش، اینجا جاي خوبی براي موندن نیست.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
کورالین پشت به در کرد، بلند شد و با تمام توانش دوید، سرعتش از قبل هم بیشتر شده بود. در میان راهروي تاریک، دستش را روي دیوار میکشید تا مطمئن شود، به‌چیزي نمیخورد و یا راهش در تاریکی کج نمی‌شود.
شبیه به بالا رفتن از تپه بود، و برایش به نظر میرسید که از مسافتی که میتواند طی کند، بیش از حد است. دیواري که بر آن دست میکشید، حالا گرم و متورق بود و فکر میکرد از ج*ن*س ورقی پرزدار است. حرکت میکرد و انگار زنده بود. دستش را از آن دور کرد. در تاریکی، باد میوزید.
میترسید به‌چیزي برخورد کند، پس باز هم دستش را بیرون آورد و روي سطح دیوار گذاشت. اینبار
وقتی آن‌را لمس کرد، احساس میکرد د*اغ و خیس است، مثل اینکه دستش را داخل د*ه*ان کسی گذاشته باشد، با ناله‌اي ضعیف دستش را عقب کشید.
چشمانش به تاریکی عادت کرده بودند. چیزهایی روي سرش به زیبایی میدرخشیدند، سه بچه و دو انسان بالغ بودند. میتوانست صداي گربه را که در تاریکی کنارش میآمد، بشنود.
و چیز دیگري هم بود که ناگهان در میان پاهایش افتاد و نزدیک بود او را زمین بزند. قبل از اینکه بیفتد، خود را گرفت، نیرویش را جمع کرد و به حرکتش ادامه داد. میدانست اگر در آن راهرو بیفتد، دیگر نمیتواند بلند شود. آن راهرو، از مادر جدید هم سنّش بیشتر بود. عمیق و آرام بود و میدانست
که... روشنایی روز پدیدار گشت. با خیالی آسوده، نفس زنان، بهسمت آن دوید. با صداي بلند گفت: داریم میرسیم.
در روشنایی، پی برد که روحها رفته‌اند و اینک تنهاست. وقت نداشت فکر کند چه بلایی سرشان آمده. با نفس نفس زدن، از راهرو وارد خانه شد و در پشت سرش را با بلندترین صدایی که میتوانید تصور کنید، بست.
کورالین، در را با کلید قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت.
کد:
کورالین پشت به در کرد، بلند شد و با تمام توانش دوید، سرعتش از قبل هم بیشتر شده بود. در میان راهروي تاریک، دستش را روي دیوار میکشید تا مطمئن شود، به‌چیزي نمیخورد و یا راهش در تاریکی کج نمی‌شود.
شبیه به بالا رفتن از تپه بود، و برایش به نظر میرسید که از مسافتی که میتواند طی کند، بیش از  حد است. دیواري که بر آن دست میکشید، حالا گرم و متورق بود و فکر میکرد از ج*ن*س ورقی پرزدار است. حرکت میکرد و انگار زنده بود. دستش را از آن دور کرد. در تاریکی، باد میوزید.
میترسید به‌چیزي برخورد کند، پس باز هم دستش را بیرون آورد و روي سطح دیوار گذاشت. اینبار
وقتی آن‌را لمس کرد، احساس میکرد د*اغ و خیس است، مثل اینکه دستش را داخل د*ه*ان کسی گذاشته باشد، با ناله‌اي ضعیف دستش را عقب کشید.
چشمانش به تاریکی عادت کرده بودند. چیزهایی روي سرش به زیبایی میدرخشیدند، سه بچه و دو انسان بالغ بودند. میتوانست صداي گربه را که در تاریکی کنارش میآمد، بشنود.
و چیز دیگري هم بود که ناگهان در میان پاهایش افتاد و نزدیک بود او را زمین بزند. قبل از اینکه بیفتد، خود را گرفت، نیرویش را جمع کرد و به حرکتش ادامه داد. میدانست اگر در آن راهرو بیفتد، دیگر نمیتواند بلند شود. آن راهرو، از مادر جدید هم سنّش بیشتر بود. عمیق و آرام بود و میدانست
که... روشنایی روز پدیدار گشت. با خیالی آسوده، نفس زنان، بهسمت آن دوید. با صداي بلند گفت: داریم میرسیم.
در روشنایی، پی برد که روحها رفته‌اند و اینک تنهاست. وقت نداشت فکر کند چه بلایی سرشان آمده. با نفس نفس زدن، از راهرو وارد خانه شد و در پشت سرش را با بلندترین صدایی که میتوانید تصور کنید، بست.
کورالین، در را با کلید قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
گربه سیاه در دورترین نقطه اتاق ایستاده بود، د*ه*ان صورتی رنگش باز و چشمانش گرد شده بودند. کورالین پیشش رفت و خم شد.
کورالین: متاسفم، ببخشید که تو رو پرت کردم سمتش ولی این تنها راهی بود که میشد سرش رو گرم کرد تا بذاره بریم. اون اصلا پاي حرفش نمیموند، مگه نه؟
گربه به او نگاه کرد، سرش را در دستش گذاشت و انگشت‌هاي کورالین را با زبانش ل*ی*سی زد. گربه شروع به خرخر کرد.
کورالین: حالا دیگه دوستیم؟
کورالین، روي صندلی راحتی مادربزگ، که اصلاً راحت هم نبود، نشست، گربه از آن بالا آمد و روي پاي کورالین دراز کشید. منظره پنجره، نور واقعی و طلایی رنگ بعدازظهر بود، دیگر خبري از مه سفید نبود. آسمان آبی بود و کورالین میتوانست درخت‌ها را ببیند، پشت درخت‌ها تپه‌هاي سبز بودند، تپه‌هایی که در افق دوردست به رنگ بنفش و خاکستري در آمده بودند. آسمان هرگز این طور آسمانی شکل نبود؛ دنیا این طور دنیاشکل نبود.
کورالین از پنجره، به برگ هاي روي درختان و سایه پوسته ترك خورده درخت راش، که ناشی از نور خورشید بود، خیره شد، سپس به آغوشش نگاه کرد، جایی که نور خورشید بر آن میتابید و موهاي ب*دن گربه را نوازش میکرد، هر کدام از تارهاي مو، به رنگ طلایی تغییر کرده بودند.
با خود اندیشید: تا حالا هیچ چیز این‌قدر برام جالب نبوده.
و فکرش درگیر جذابیت‌هاي دنیا شد، اصلا متوجه نشد کِی در صندلی مادربزرگ، لول خورد و به خواب عمیقی فرو رفت.
کد:
گربه سیاه در دورترین نقطه اتاق ایستاده بود، د*ه*ان صورتی رنگش باز و چشمانش گرد شده بودند. کورالین پیشش رفت و خم شد.
کورالین: متاسفم، ببخشید که تو رو پرت کردم سمتش ولی این تنها راهی بود که میشد سرش رو گرم کرد تا بذاره بریم. اون اصلا پاي حرفش نمیموند، مگه نه؟
گربه به او نگاه کرد، سرش را در دستش گذاشت و انگشت‌هاي کورالین را با زبانش ل*ی*سی زد. گربه شروع به خرخر کرد.
کورالین: حالا دیگه دوستیم؟
کورالین، روي صندلی راحتی مادربزگ، که اصلاً راحت هم نبود، نشست، گربه از آن بالا آمد و روي پاي کورالین دراز کشید. منظره پنجره، نور واقعی و طلایی رنگ بعدازظهر بود، دیگر خبري از مه سفید نبود. آسمان آبی بود و کورالین میتوانست درخت‌ها را ببیند، پشت درخت‌ها تپه‌هاي سبز بودند، تپه‌هایی که در افق دوردست به رنگ بنفش و خاکستري در آمده بودند. آسمان هرگز این طور آسمانی شکل نبود؛ دنیا این طور دنیاشکل نبود.
کورالین از پنجره، به برگ هاي روي درختان و سایه پوسته ترك خورده درخت راش، که ناشی از نور خورشید بود، خیره شد، سپس به آغوشش نگاه کرد، جایی که نور خورشید بر آن میتابید و موهاي ب*دن گربه را نوازش میکرد، هر کدام از تارهاي مو، به رنگ طلایی تغییر کرده بودند.
با خود اندیشید: تا حالا هیچ چیز این‌قدر برام جالب نبوده.
و فکرش درگیر جذابیت‌هاي دنیا شد، اصلا متوجه نشد کِی در صندلی مادربزرگ، لول خورد و به خواب عمیقی فرو رفت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
مادرش به آرامی او را بیدار کرد. گفت: کورالین؟ عزیزم، چرا اینجا خوابیدي؟ این اتاق جاي وسایله. ما همه خونه رو دنبالت گشتیم.
کورالین بدنش را کش و قوسی داد و گفت: ببخشید، خوابم برد.
مادر: آره، میدونم، و اون گربه از کجا اومده؟ وقتی اومدم تو، جلوي در وایساده بود. همین‌که در رو باز کردم، پرید اون‌طرف.
کورالین: لابد کاري داشته.
سپس مادرش را سخت در آ*غ*و*ش گرفت. مادر هم او را ب*غ*ل کرد.
مادر: یه ربع دیگه شام آمادست. یادت نره دست‌هات رو بشوري. خداي من بیژامه‌ات‌ رو نگاه کن، با زانوت چیکار کردي؟
کورالین: یه جایی رفته بودم.
وارد دستشوئی شد، دست‌هایش را شست و زانوي خونی‌اش را تمیز کرد. روي بریدگی‌ها و زخم‌هایش پماد زد.
به اتاق خوابش رفت، اتاق خواب واقعی و حقیقی‌اش. دستش را داخل جیب پیراهنش کرد، سه مروارید، سنگ سوراخ‌دار، کلید سیاه و گوي برفی خالی را بیرون آورد.
گوي برفی را برداشت و تکان داد، برف‌هاي پخش شده در آب کره، شناور شدند. آن‌را پائین گذاشت و مشغول تماشا کردن برفی شد که بر محل ایستادن دو نفري که قبلاً آنجا بودند، میبارید. کورالین، رشته‌اي نخ از جعبه اسباب بازي‌هایش برداشت و آن را از سوراخ کلید سیاه رد کرد. سپس
آن را گره زد و به دور گ*ردنش آویخت.
کد:
مادرش به آرامی او را بیدار کرد. گفت: کورالین؟ عزیزم، چرا اینجا خوابیدي؟ این اتاق جاي وسایله. ما همه خونه رو دنبالت گشتیم.
کورالین بدنش را کش و قوسی داد و گفت: ببخشید، خوابم برد.
مادر: آره، میدونم، و اون گربه از کجا اومده؟ وقتی اومدم تو، جلوي در وایساده بود. همین‌که در رو باز کردم، پرید اون‌طرف.
کورالین: لابد کاري داشته.
سپس مادرش را سخت در آ*غ*و*ش گرفت. مادر هم او را ب*غ*ل کرد.
مادر: یه ربع دیگه شام آمادست. یادت نره دست‌هات رو بشوري. خداي من بیژامه‌ات‌ رو نگاه کن، با زانوت چیکار کردي؟
کورالین: یه جایی رفته بودم.
وارد دستشوئی شد، دست‌هایش را شست و زانوي خونی‌اش را تمیز کرد. روي بریدگی‌ها و زخم‌هایش پماد زد.
به اتاق خوابش رفت، اتاق خواب واقعی و حقیقی‌اش. دستش را داخل جیب پیراهنش کرد، سه مروارید، سنگ سوراخ‌دار، کلید سیاه و گوي برفی خالی را بیرون آورد.
گوي برفی را برداشت و تکان داد، برف‌هاي پخش شده در آب کره، شناور شدند. آن‌را پائین گذاشت و مشغول تماشا کردن برفی شد که بر محل ایستادن دو نفري که قبلاً آنجا بودند، میبارید. کورالین، رشته‌اي نخ از جعبه اسباب بازي‌هایش برداشت و آن را از سوراخ کلید سیاه رد کرد. سپس
آن را گره زد و به دور گ*ردنش آویخت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
کورالین: همین‌جا خوبه.
همان لباس‌ها را پوشید و کلید را زیر تیشرتش پنهان کرد. کلید سرد، با پو*ست بدنش برخورد کرد. سنگ را داخل جیبش گذاشت. از راهرو پائین رفت تا به اتاق پدرش رسید. پدر، پشتش را به او کرده بود، وقتی برگشت و چشم‌هاي
خاکستري مهربانش آشکار شد، به سمت او رفت و پشت سر بی‌مویش را ب*و*سید.
پدر، برگشت و او را نگاه کرد: سلام، کورالین، براي چی این کار رو کردي؟
کورالین: همین‌جوري، فقط بعضی وقت‌ها دلم برات تنگ میشه. همین.
پدر: اُه، باشه.
کامپیوتر را خاموش کرد، بلند شد و بدون هیچ دلیلی، کورالین را بلند کرد. خیلی وقت بود این کار را نکرده بود، از وقتی که به کورالین گفته بود براي در آ*غ*و*ش گرفته شدن خیلی بزرگ شده است. کورالین را به آشپزخانه برد.
غذاي آن شب، پیتزا بود و اگرچه پدرش آن را درست کرده بود (نان پیتزا، یا کلفت، خام و خمیري بود و یا نازك و سوخته) و صفح‌هاي سبز روي آن گذاشته بود که روي آن گوشت،تکه‌هاي آناناس و این‌طور چیزها بود، اما کورالین همه غذایش را خورد. (خوب، همه‌چیز غیر از تکه‌هاي آناناس را
خورد. ) و خیلی زود، وقت خواب فرا رسید.
کورالین، کلید را که به گ*ردنش آویزان بود، نگه داشت، اما مرواریدهاي خاکستري را زیر بالشش گذاشت؛ و وقتی در خواب شبانه بود، رویائی دید.
او در پیک‌نیک، زیر درخت بلوط قدیمی، در چمن‌زاري نشسته بود. خورشید، بالاي آسمان بود، در افق ، ابرهایی دیده میشدند، اما با این‌حال، آسمان کاملاً به رنگ آبی بود.
کد:
کورالین: همین‌جا خوبه.
همان لباس‌ها را پوشید و کلید را زیر تیشرتش پنهان کرد. کلید سرد، با پو*ست بدنش برخورد کرد. سنگ را داخل جیبش گذاشت. از راهرو پائین رفت تا به اتاق پدرش رسید. پدر، پشتش را به او کرده بود، وقتی برگشت و چشم‌هاي
خاکستري مهربانش آشکار شد، به سمت او رفت و پشت سر بی‌مویش را ب*و*سید.
پدر، برگشت و او را نگاه کرد: سلام، کورالین، براي چی این کار رو کردي؟
کورالین: همین‌جوري، فقط بعضی وقت‌ها دلم برات تنگ میشه. همین.
پدر: اُه، باشه.
کامپیوتر را خاموش کرد، بلند شد و بدون هیچ دلیلی، کورالین را بلند کرد. خیلی وقت بود این کار را نکرده بود، از وقتی که به کورالین گفته بود براي در آ*غ*و*ش گرفته شدن خیلی بزرگ شده است. کورالین را به آشپزخانه برد.
غذاي آن شب، پیتزا بود و اگرچه پدرش آن را درست کرده بود (نان پیتزا، یا کلفت، خام و خمیري بود و یا نازك و سوخته) و صفح‌هاي سبز روي آن گذاشته بود که روي آن گوشت،تکه‌هاي آناناس و این‌طور چیزها بود، اما کورالین همه غذایش را خورد. (خوب، همه‌چیز غیر از تکه‌هاي آناناس را
خورد. ) و خیلی زود، وقت خواب فرا رسید.
کورالین، کلید را که به گ*ردنش آویزان بود، نگه داشت، اما مرواریدهاي خاکستري را زیر بالشش گذاشت؛ و وقتی در خواب شبانه بود، رویائی دید.
او در پیک‌نیک، زیر درخت بلوط قدیمی، در چمن‌زاري نشسته بود. خورشید، بالاي آسمان بود، در افق ، ابرهایی دیده میشدند، اما با این‌حال، آسمان کاملاً به رنگ آبی بود.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,460
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,237
Points
3,863
پارچه‌اي سفید کتانی، با کاسه‌هاي بزرگ غذا روي چمنزار، دیده میشد. کورالین، میتوانست سالادها، ساندویچ‌ها، آجیل، میوه و لیوان‌هاي پر از آب، لیموناد و شکلات د*اغ را ببیند. کنار رومیزي سفید نشست، سه بچه دیگر هم در سایر قسمت‌ها نشسته بودند. آنها لباس‌هاي عجیبی پوشیده بودند.
کوچکترین آنها که در سمت چپ کورالین نشسته بود، پسربچه‌اي بود که زانوبندهاي مخملی قرمز و پیراهنی سفید و زیبا پوشیده بود. صورتش کثیف بود، و بشقابش را با سیبزمینی‌هاي پخته شده و با ماهی قزل‌آلاي پخته که سرد به نظر میرسید، پر میکرد. و میگفت: خانوم، این بهترین
پیکنیکیه که تا حالا داشتم.
کورالین: آره، فکر کنم همین‌طور باشه. موندم کی ترتیبش رو داده.
دختر قد بلندي که روبه‌روي کورالین نشسته بود، گفت: فکر میکنم تو این کار رو کردي، خانوم.
دخترك، لباس قهوه‌اي رنگ نه چندان زیبائی پوشیده بود و کلاهکی به سر داشت که زیر چانه‌اش، بند کلاه را، بسته بود. ادامه داد: و ما خیلی از این نعمت سپاسگزاریم، و از هر کلمه‌اي براي تشکر، استفاده می‌کنیم.
او تکه‌اي نان و مربا میخورد و تکه نان را از نان بزرگ طلائی مایل به قهوه‌اي، با کاردي بزرگ، میبرید، سپس مرباي بنفش رنگ را با قاشق چوبی، روي آن میمالید. اطراف دهانش، مربائی شده بود. دختري که در سمت راست کورالین نشسته بود، گفت: آره، این خوشمزه‌ترین غذائیه که تا حالا خوردم.
دختر خیلی سفیدي بود، لباسی شبیه به تار عنکبوت پوشیده و دایرهاي نقرهاي و درخشان، روي موهاي بلوندش بود. کورالین، بال‌هایی را روي پشت دخترك میدید، بال‌هایی که شبیه به بال‌هاي یک پروانه نقره‌اي بودند، نه پرنده. بشقاب دخترك، با کوهی از گل‌هاي زیبا، پر شده بود. به کورالین
لبخند میزد، گوئی خیلی وقت است به او لبخند میزند. کورالین، این دختر را خیلی دوست داشت.
کد:
پارچه‌اي سفید کتانی، با کاسه‌هاي بزرگ غذا روي چمنزار، دیده میشد. کورالین، میتوانست سالادها، ساندویچ‌ها، آجیل، میوه و لیوان‌هاي پر از آب، لیموناد و شکلات د*اغ را ببیند. کنار رومیزي سفید نشست، سه بچه دیگر هم در سایر قسمت‌ها نشسته بودند. آنها لباس‌هاي عجیبی پوشیده بودند.
کوچکترین آنها که در سمت چپ کورالین نشسته بود، پسربچه‌اي بود که زانوبندهاي مخملی قرمز و پیراهنی سفید و زیبا پوشیده بود. صورتش کثیف بود، و بشقابش را با سیبزمینی‌هاي پخته شده و با ماهی قزل‌آلاي پخته که سرد به نظر میرسید، پر میکرد. و میگفت: خانوم، این بهترین
پیکنیکیه که تا حالا داشتم.
کورالین: آره، فکر کنم همین‌طور باشه. موندم کی ترتیبش رو داده.
دختر قد بلندي که روبه‌روي کورالین نشسته بود، گفت: فکر میکنم تو این کار رو کردي، خانوم.
دخترك، لباس قهوه‌اي رنگ نه چندان زیبائی پوشیده بود و کلاهکی به سر داشت که زیر چانه‌اش، بند کلاه را، بسته بود. ادامه داد: و ما خیلی از این نعمت سپاسگزاریم، و از هر کلمه‌اي براي تشکر، استفاده می‌کنیم.
او تکه‌اي نان و مربا میخورد و تکه نان را از نان بزرگ طلائی مایل به قهوه‌اي، با کاردي بزرگ، میبرید، سپس مرباي بنفش رنگ را با قاشق چوبی، روي آن میمالید. اطراف دهانش، مربائی شده بود. دختري که در سمت راست کورالین نشسته بود، گفت: آره، این خوشمزه‌ترین غذائیه که تا حالا خوردم.
دختر خیلی سفیدي بود، لباسی شبیه به تار عنکبوت پوشیده و دایرهاي نقرهاي و درخشان، روي موهاي بلوندش بود. کورالین، بال‌هایی را روي پشت دخترك میدید، بال‌هایی که شبیه به بال‌هاي یک پروانه نقره‌اي بودند، نه پرنده. بشقاب دخترك، با کوهی از گل‌هاي زیبا، پر شده بود. به کورالین
لبخند میزد، گوئی خیلی وقت است به او لبخند میزند. کورالین، این دختر را خیلی دوست داشت.
#کورالین
#نیل_گیمن
#ملینا_نامور
#محمد_بختیاری
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا