درحال تایپ نبرد کریستین بایتگ‌ها|اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 725
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
در غروب، آسمان رنگ سرخی را به خود گرفته بود و گرمای آفتاب کنار می‌رفت و موجی از باد موهای دوناتا را به بازی گرفته بود. به آرامی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
- گویا همچین قصدی داشت.
در دو گوی زیبای دوک حسی ترحم‌آمیز موج می‌زد و چون دوناتا حقایق‌ها را اعتراف نمی‌کرد؛ اما از این‌که به این موضوع فکر کرده بود، ابروانش درهم فرو رفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خب علتش چی بود؟
نفس عمیقی کشید و کشتی را بر روی آب توقف کرد و رویش را برگرداند و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- سکوت در چنین موقعیتی جایز نیست، پس سعی کن در حد امکان حرف بزنی و با جزئیات تعریف کنی که چی شده که چنین قصد و قرضی داشته.
دوناتا نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورت او انداخت و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و گفت:
- شخصی که مریض روانیه، توضیحی داره؟
دوناتا امیدی برای روزهای بهتری داشت؛ اما فکر می‌کرد که به گفته‌ی دوستانش، ورود تعداد بی‌شماری از بومی‌ها به کشورشان، نه تنها باعث افت و پست‌رفت آن‌ها می‌شود، بلکه برای آن‌ها دردسر هم ایجاد می‌کنند. لبانش را گ*از کوچکی گرفت و لبانش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند و حرف دیگری نزند.
دوک چند گام به طرف او برداشت و با کلافگی دستی بر روی پیشانی‌اش کشید و نگاهی به چند دانه از عرق‌ها که بر روی پوستش خودنمایی می‌کرد و در برابر تاریکی درخشش گرفته بود، انداخت و ل*ب زد:
- هر چه قدر هم که یه مریض روانی باشه، بی‌خودی به هیچ شخصی صدمه نمی‌زنه و باید یه علت این وسط وجود داشته باشه. منتظرم تا از اون صح*نه که برات اتفاق افتاده صحبت کنی تا همگی فکرهامون رو روی هم بریزیم و یه راه چاره پیدا کنیم.
دوناتا نفس‌هایش را به آرامی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید و با شک و تردید گفت:
- شاید خیال کرده که باهاش بد برخورد کردم و سوتفاهم پیش اومده و تصمیم گرفته که به من صدمه بزنه تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوک در حرفش پرید و تک خنده‌ای سر داد.
- بد رفتاری کردی و انتظار داری سوتفاهم پیش نیاد و دست روی دست بذاره و سکوت کنه؟ من هم بودم سکوت نمی‌کردم.
دوناتا با ابروانی درهم رفته به آسمان خیره شده بود و به حرف‌های دوک‌ گوش سپرده بود و هیچ حرفی نمی‌زد.
دوک ابرویش را بالا انداخت و دست دوناتا را میان هردو دستانش گرفت و به نرمی فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه جونشون رو نجات بدم؟ این کار درست نیست که ما هم مثل اون‌ها آدم بدی باشیم. اگر دنبال بدی کردن بودیم که اون‌ها رو به کشورمون راه نمی‌دادیم.
دستش را از میان دستان گرم و مردانه‌ی دوک بیرون کشید و نیشخندی زد و هر دو چشمانش را مقابل دو گوی زیبای او قرار داد و ل*ب زد:
- جواب بدی مساوی با بدیه، ما آدم بدی نیستیم؛ ولی اون‌قدرها هم هالو نیستیم که بهمون بدی کنن و با قصد و هدف صدمه زدن به خودمون و مردم وارد مرزکشورمون بشن و خوب رفتار کنیم و دست بوسشون باشیم و به فکر نجات جونشون باشیم. اگر تا فردا زنده موندن که براشون برنامه‌ها دارم؛ اما اگر طعمه‌ی گرگ‌ها شدن، برنامه کنسله و یه برنامه جدید می‌ریزم‌‌ که پس از مرگ هم آسایش و قرار نداشته باشه.
ناخودآگاه، هردو ابروان دوک بالا پرید و سرش را کج‌ کرد و ل*ب زد:
- از چه نوع برنامه‌ای حرف می‌زنی؟ اگر یه درصد شک داری که ورود این‌ها باعث پست‌رفت کشورمون میشه تا از کشور و خاک و سرزمینمون بیرونشون کنیم؟
شانه‌ای بالا انداخت و چند فاصله‌ای که بینشان بود را پر کرد و گفت:
- برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی زوده!
دوک چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس هر زمان که جایز دونستی با هم صحبت می‌کنیم.
- اوکی.
دوک پس از چند ثانیه سکوت و حلاجی کردن اطراف، چند گام کوتاه برداشت و کشتی را به حرکت در آورد. سکوت نافرجامی بین آن دو صورت گرفت. دوناتا قولنج انگشتانش را شکست و گوشه‌ای از کشتی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند‌. ترنت قصد داشت که سکوت بینشان را بشکند. زمانی که چند مرتبه لبانش را باز کرد و برای گفتن چنین حرفی، دو به شک بود، دوناتا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و سرش را کج کرد و گفت:
- تو قصد داری چیزی بگی؟
از شدت استرس، ناخن‌هایش را جوید و سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و مصمم گفت:
- خوبی؟
دوناتا به تمسخر شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ای کرد:
- به‌نظر آشفته و بد میام؟
هوم کشداری از گلوی ترنت خارج شد. چنگی به موهای مجعد و نمناکش زد و با عجله گفت:
- شاید از دید من این‌طور به نظر میای.
- نه، چیزی نیست روالم.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در غروب، آسمان رنگ سرخی را به خود گرفته بود و گرمای آفتاب کنار می‌رفت و موجی از باد موهای دوناتا را به بازی گرفته بود. به آرامی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
- گویا همچین قصدی داشت.
در دو گوی زیبای دوک حسی ترحم‌آمیز موج می‌زد و چون دوناتا حقایق‌ها را اعتراف نمی‌کرد؛ اما از این‌که به این موضوع فکر کرده بود، ابروانش درهم فرو رفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خب علتش چی بود؟
نفس عمیقی کشید و کشتی را بر روی آب توقف کرد و رویش را برگرداند و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- سکوت در چنین موقعیتی جایز نیست، پس سعی کن در حد امکان حرف بزنی و با جزئیات تعریف کنی که چی شده که چنین قصد و قرضی داشته.
دوناتا نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورت او انداخت و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و گفت:
- شخصی که مریض روانیه، توضیحی داره؟
دوناتا امیدی برای روزهای بهتری داشت؛ اما فکر می‌کرد که به گفته‌ی دوستانش، ورود تعداد بی‌شماری از بومی‌ها به کشورشان، نه تنها باعث افت و پست‌رفت آن‌ها می‌شود، بلکه برای آن‌ها دردسر هم ایجاد می‌کنند. لبانش را گ*از کوچکی گرفت و لبانش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند و حرف دیگری نزند.
دوک چند گام به طرف او برداشت و با کلافگی دستی بر روی پیشانی‌اش کشید و نگاهی به چند دانه از عرق‌ها که بر روی پوستش خودنمایی می‌کرد و در برابر تاریکی درخشش گرفته بود، انداخت و ل*ب زد:
- هر چه قدر هم که یه مریض روانی باشه، بی‌خودی به هیچ شخصی صدمه نمی‌زنه و باید یه علت این وسط وجود داشته باشه. منتظرم تا از اون صح*نه که برات اتفاق افتاده صحبت کنی تا همگی فکرهامون رو روی هم بریزیم و یه راه چاره پیدا کنیم.
دوناتا نفس‌هایش را به آرامی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید و با شک و تردید گفت:
- شاید خیال کرده که  باهاش بد برخورد کردم و سوتفاهم پیش اومده و تصمیم گرفته که به من صدمه بزنه تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوک در حرفش پرید و تک خنده‌ای سر داد.
- بد رفتاری کردی و انتظار داری سوتفاهم پیش نیاد و دست روی دست بذاره و سکوت کنه؟ من هم بودم سکوت نمی‌کردم.
دوناتا با ابروانی درهم رفته به آسمان خیره شده بود و به حرف‌های دوک‌ گوش سپرده بود و هیچ حرفی نمی‌زد.
دوک ابرویش را بالا انداخت و دست دوناتا را میان هردو دستانش گرفت و به نرمی فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه جونشون رو نجات بدم؟ این کار درست نیست که ما هم مثل اون‌ها آدم بدی باشیم. اگر دنبال بدی کردن بودیم که اون‌ها رو به کشورمون راه نمی‌دادیم.
دستش را از میان دستان گرم و مردانه‌ی دوک بیرون کشید و نیشخندی زد و هر دو چشمانش را مقابل دو گوی زیبای او قرار داد و ل*ب زد:
- جواب بدی مساوی با بدیه، ما آدم بدی نیستیم؛ ولی اون‌قدرها هم هالو نیستیم که بهمون بدی کنن و با قصد و هدف صدمه زدن به خودمون و مردم  وارد مرزکشورمون بشن و خوب رفتار کنیم و دست بوسشون باشیم و به فکر نجات جونشون باشیم. اگر تا فردا زنده موندن که براشون برنامه‌ها دارم؛ اما اگر طعمه‌ی گرگ‌ها شدن، برنامه کنسله و یه برنامه جدید می‌ریزم‌‌ که پس از مرگ هم آسایش و قرار نداشته باشه.
ناخودآگاه، هردو ابروان دوک بالا پرید و سرش را کج‌ کرد و ل*ب زد:
- از چه نوع برنامه‌ای حرف می‌زنی؟ اگر یه درصد شک داری که ورود این‌ها باعث پست‌رفت کشورمون میشه تا از کشور و خاک و سرزمینمون بیرونشون کنیم؟
شانه‌ای بالا انداخت و چند فاصله‌ای که بینشان بود را پر کرد و گفت:
- برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی زوده!
دوک چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس هر زمان که جایز دونستی با هم صحبت می‌کنیم.
- اوکی.
دوک پس از چند ثانیه سکوت و حلاجی کردن اطراف، چند گام کوتاه برداشت و کشتی را به حرکت در آورد. سکوت نافرجامی بین آن دو صورت گرفت. دوناتا قولنج انگشتانش را شکست و گوشه‌ای از کشتی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند‌. ترنت قصد داشت که سکوت بینشان را بشکند. زمانی که چند مرتبه لبانش را باز کرد و برای گفتن چنین حرفی، دو به شک بود، دوناتا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و سرش را کج کرد و گفت:
- تو قصد داری چیزی بگی؟
از شدت استرس، ناخن‌هایش را جوید و سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و مصمم گفت:
- خوبی؟
دوناتا به تمسخر شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ای کرد:
- به‌نظر آشفته و بد میام؟
هوم کشداری از گلوی ترنت خارج شد. چنگی به موهای مجعد و نمناکش زد و با عجله گفت:
- شاید از دید من این‌طور به نظر میای.
- نه، چیزی نیست روالم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
تا جایی که می‌توانست، فاصله‌ی بینشان را پر کرد و دستش را بر روی کشتی وایکینگ‌ قرار داد تا چشمان زیبای دوناتا را واضح‌تر ببیند. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که ترنت به این سرعت با او به‌ قدری راحت بشود که فاصله‌ی بینشان را با حضورش پر کند. با حضور یک زن که به آرامی وسط کشتی راه می‌رفت، با یک حرکت از جای برخاست و به تماشای او پرداخت. اندام ظریفش میان لباس کاس‌پلی پنهان شده و دامن ساده سفید رنگی که به تن داشت، چندان تماشایی شده بود که نگاه دوناتا به سمت آن زن میخ‌کوب شده بود. چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید:
- چقدر دیگه به محله‌ی هوبارت می‌رسیم؟
حتی دوک هم محو نوع پوشش و صورت زیبای آن زن شده بود، پس از تکان خوردن دست زن، مردمک چشمانش را به طرف محله‌ی هوبارت که از دورادور نمایان شده بود، چرخاند و پس از تک سرفه‌ای گفت:
- نزدیکیم.
دوناتا به سرعت خود را به دوک رساند و محض این‌که با زنی به این زیبایی هم کلام شود، لبانش را تر کرد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- می‌تونم کمکتون کنم؟
ناخودآگاه، یک تای ابروان هشتی و بلندش بالا پرید. سرش را کج کرد، سپس نگاه سردی به دوناتا انداخت و گفت:
- نه.
دوناتا قدمی به عقب برداشت و لبخند خبیثی بر ل*ب نشاند و گفت:
- اوکی.
پوزخند ترنت از چشمان پر از خشم دوناتا چندان دور نماند. احساسات لگدمال شده‌اش را میان انگشتان ظریف و کشیده‌اش پنهان کرد و در ن*زد*یک*ی دوک نشست و انگشتانش را به بازی گرفت.
نگاه دوناتا به سمت کیف کوچک آن زن دقیق‌تر شد. نامه‌ را میان دستانش فشرد و زمانی که متوجه شد به‌ خوبی مچاله شده‌ است، نگاه خشمگینش به طرف ترنت که به او زل زده و سرتاپایش را برانداز می‌کند، دوخته شد. ترنت، با چند قدم استوار هیکل تنومندش را به دوناتا رساند و بالای سرش ایستاد و انگشت سبابه‌اش را به طرف صورت دوناتا گرفت و چند مرتبه تکان داد‌.
- تو چرا دو ساعت محو این زن شدی؟ می‌دونستی که هیچ‌کس از تو زیباتر نیست؟ پس بهتره که دیگران محو زیبایی تو باشن نه تو محو زیبایی دیگران.
دوناتا نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و به نامه‌ی مچاله شده‌ای که بر روی کف کشتی افتاده بود، چشم دوخت. گویا هنوز حرفش تمام نشده بود و برای زدن ادامه‌ی حرفش، به اندکی اندیشیدن و مکث نیازمند بود تا بتواند جمله‌های زیباتری برای وصف احساساتش پیدا کند‌؛ اما دوناتا به سرعت از جایش برخاست و مجالی به حرف زدن به او نداد و گفت:
- نمی‌خوام صدات رو بشنوم!
نگاه آن زن و ترنت، هر دو به سمت رفتن دوناتا چرخید. ترنت با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد، سپس گ*از کوچکی از لبانش که در اثر سرما کبود و خشکیده شده بود، گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من که آخر علت این رفتارهاش رو نفهمیدم؛ اما.‌‌.. .
به حرفش ادامه‌ای نداد و برای به جواب رسیدن هیچ تلاشی نکرد و تنها شانه‌ای بالا انداخت و به آسمان که خالی از وجود ستاره‌ها بود، چشم دوخت. زن در حالی که اطراف را حلاجی می‌کرد، چشمانش را ریز کرد و به دوناتا خیره شد. پس از این همه سکوت و حرف نزدن، بالاخره صدای نازکش تنها جوری که فقط خود بشنود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتماً از دست کسی خیلی عصبیه که این‌طور کمون ابروهاش رو توی هم کشیده و به یه نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده‌.
دوناتا، ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش را به بالا هدایت کرد و لبانش را میان دندانش کشید و با عصبانیت، به دوک چشم دوخت. زن، یقه‌ی لباس کاس‌پلی‌اش را صاف کرد و خیره به هر دو چشمان دوک، ل*ب زد:
- رسیدیم؟
دوک، با تن صدای زن، همانند فنر از جای پرید و نفسش را با کلافگی از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و در حینی که کفش‌هایش را می‌پوشید، غرید:
- اگر زیاد عجله داری، می‌تونی شنا کنی تا زودتر برسی.
آن زن، سرش را پایین انداخت و پشت سر دوک، از کشتی خارج شد. ترنت، به طرف آن گام برداشت و با صدایی بشاش گفت:
- خانم، متأسفم؛ ولی از دستشون دلخور نشو چون به خاطر اتفاقی که چند ساعت پیش داخل جنگل برای دوناتا رخ داده، باعث شده که این دو نفر عصبی و خبیث بشن.
بی‌اراده گره کور و چین عمیقی به پیشانی‌اش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگر می‌دونستم که این‌قدر خبیثن به هیچ عنوان سوار کشتی نمی‌شدم و به قول اون پسر، شنا می‌کردم.
ترنت قهقهه‌ی بلندی سر داد و از میان خنده‌هایش ل*ب زد:
- تو حرف دوک رو جدی گرفتی؟ اون همیشه از این نوع شوخی‌ها می‌کنه، پس از دستشون دلخور نباش، چون اون‌ها خیلی مهربونن.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
تا جایی که می‌توانست، فاصله‌ی بینشان را پر کرد و دستش را بر روی کشتی وایکینگ‌ قرار داد تا چشمان زیبای دوناتا را واضح‌تر ببیند. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که ترنت به این سرعت با او به‌ قدری راحت بشود که فاصله‌ی بینشان را با حضورش پر کند. با حضور یک زن که به آرامی وسط کشتی راه می‌رفت، با یک حرکت از جای برخاست و به تماشای او پرداخت. اندام ظریفش میان لباس کاس‌پلی پنهان شده و دامن ساده سفید رنگی که به تن داشت، چندان تماشایی شده بود که نگاه دوناتا به سمت آن زن میخ‌کوب شده بود. چند رشته از موهای فندقی‌اش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید:
- چقدر دیگه به محله‌ی هوبارت می‌رسیم؟
حتی دوک هم محو نوع پوشش و صورت زیبای آن زن شده بود، پس از تکان خوردن دست زن، مردمک چشمانش را به طرف محله‌ی هوبارت که از دورادور نمایان شده بود، چرخاند و پس از تک سرفه‌ای گفت:
- نزدیکیم.
دوناتا به سرعت خود را به دوک رساند و محض این‌که با زنی به این زیبایی هم کلام شود، لبانش را تر کرد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- می‌تونم کمکتون کنم؟
ناخودآگاه، یک تای ابروان هشتی و بلندش بالا پرید. سرش را کج کرد، سپس نگاه سردی به دوناتا انداخت و گفت:
- نه.
دوناتا قدمی به عقب برداشت و لبخند خبیثی بر ل*ب نشاند و گفت:
- اوکی.
پوزخند ترنت از چشمان پر از خشم دوناتا چندان دور نماند. احساسات لگدمال شده‌اش را میان انگشتان ظریف و کشیده‌اش پنهان کرد و در ن*زد*یک*ی دوک نشست و انگشتانش را به بازی گرفت.
نگاه دوناتا به سمت کیف کوچک آن زن دقیق‌تر شد. نامه‌ را میان دستانش فشرد و زمانی که متوجه شد به‌ خوبی مچاله شده‌ است، نگاه خشمگینش به طرف ترنت که به او زل زده و سرتاپایش را برانداز می‌کند، دوخته شد. ترنت، با چند قدم استوار هیکل تنومندش را به دوناتا رساند و بالای سرش ایستاد و انگشت سبابه‌اش را به طرف صورت دوناتا گرفت و چند مرتبه تکان داد‌.
- تو چرا دو ساعت محو این زن شدی؟ می‌دونستی که هیچ‌کس از تو زیباتر نیست؟ پس بهتره که دیگران محو زیبایی تو باشن نه تو محو زیبایی دیگران.
دوناتا نفس عمیقی کشید و دستان مشت شده‌اش را از هم باز کرد و به نامه‌ی مچاله شده‌ای که بر روی کف کشتی افتاده بود، چشم دوخت. گویا هنوز حرفش تمام نشده بود و برای زدن ادامه‌ی حرفش، به اندکی اندیشیدن و مکث نیازمند بود تا بتواند جمله‌های زیباتری برای وصف احساساتش پیدا کند‌؛ اما دوناتا به سرعت از جایش برخاست و مجالی به حرف زدن به او نداد و گفت:
- نمی‌خوام صدات رو بشنوم!
نگاه آن زن و ترنت، هر دو به سمت رفتن دوناتا چرخید. ترنت با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد، سپس گ*از کوچکی از لبانش که در اثر سرما  کبود و خشکیده شده بود، گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من که آخر علت این رفتارهاش رو نفهمیدم؛ اما.‌‌.. .
به حرفش ادامه‌ای نداد و برای به جواب رسیدن هیچ تلاشی نکرد و تنها شانه‌ای بالا انداخت و به آسمان که خالی از وجود ستاره‌ها بود، چشم دوخت. زن در حالی که اطراف را حلاجی می‌کرد، چشمانش را ریز کرد و به دوناتا خیره شد. پس از این همه سکوت و حرف نزدن، بالاخره صدای نازکش تنها جوری که فقط خود بشنود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حتماً از دست کسی خیلی عصبیه که این‌طور کمون ابروهاش رو توی هم کشیده و به یه نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شده‌.
دوناتا، ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش را به بالا هدایت کرد و لبانش را میان دندانش کشید و با عصبانیت، به دوک چشم دوخت. زن، یقه‌ی لباس کاس‌پلی‌اش را صاف کرد و خیره به هر دو چشمان دوک، ل*ب زد:
- رسیدیم؟
دوک، با تن صدای زن، همانند فنر از جای پرید و نفسش را با کلافگی از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و در حینی که کفش‌هایش را می‌پوشید، غرید:
- اگر زیاد عجله داری، می‌تونی شنا کنی تا زودتر برسی.
آن زن، سرش را پایین انداخت و پشت سر دوک، از کشتی خارج شد. ترنت، به طرف آن گام برداشت و با صدایی بشاش گفت:
- خانم، متأسفم؛ ولی از دستشون دلخور نشو چون به خاطر اتفاقی که چند ساعت پیش داخل جنگل برای دوناتا رخ داده، باعث شده که این دو نفر عصبی و خبیث بشن.
بی‌اراده گره کور و چین عمیقی به پیشانی‌اش زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- اگر می‌دونستم که این‌قدر خبیثن به هیچ عنوان سوار کشتی نمی‌شدم و به قول اون پسر، شنا می‌کردم.
ترنت قهقهه‌ی بلندی سر داد و از میان خنده‌هایش ل*ب زد:
- تو حرف دوک رو جدی گرفتی؟ اون همیشه از این نوع شوخی‌ها می‌کنه، پس از دستشون دلخور نباش، چون اون‌ها خیلی مهربونن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
آنشرلی نگاه کوتاهی به محله‌ی هوبارت انداخت و بعد از چند مرتبه سرفه، ل*ب زد:
- اوه! محله‌ی خوبی به‌نظر میاد.
ترنت شانه‌ای بالا انداخت و بدون این‌که نگاهش را از صورت او بگیرد، ل*ب زد:
- چرا همچین فکری کردی؟
آنشرلی تیله‌های آبی‌رنگش را در حدقه چرخاند و به سؤالش جواب داد:
- چون دارم با چشم‌هام می‌بینم.
با دیدن مکث و تعلل ترنت، تک ابرویی بالا انداخت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- هی! جای من تو باید از محله‌ات تعریف و تمجید کنی ها.
- من برای این کشور یا محله نیستم، شاید با دونستن این موضوع درکم کنی.
لبخند مرموزی مزین لبان خشکیده‌اش شد. به یک‌باره زبان بر روی لبان زخم‌آلودش کشید و گفت:
- از کدوم کشور به این کشور اومدی؟
ترنت دستش را به کمرش زد و زمانی که مطمئن شد هر دو دستش درهم گره خورده است، گفت:
- اروپا.
لبان براقش را به هم فشرد و به قدم‌هایش قدرت بخشید. پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند؛ اما انجام این کار بی‌فایده بود و ل*ب زد:
- فکر نمی‌کنی که شرایط کشور اروپا بهتر از این کشور می‌تونه باشه؟
ابروی نازک آنشرلی بالا پرید و یک گوشه ایستاد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- از صورتت مشخصه که حسابی خسته شدی، یکم بشینیم؟
نفس عمیقی کشید و به طرف سنگ بزرگی که در کنار درختی تنومند افتاده بود، گام برداشت و گفت:
- درواقع بخاطر موجودهای خطرناک به این کشور اعذام شدم.
ناخودآگاه، پوزخندی زد و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- جز این دلیل دیگه‌ای نمی‌تونه داشته باشه.
آنشرلی پس از این‌که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، هر دو چشمانش که از شدت تعجب گرد شده بود را رأس و مماس هر دو چشم پر از خشم ترنت قرار داد و به طرفش چرخید و گفت:
- چه موجودهایی؟
اما ترنت با صدای نازکی که تا حدودی برایش آشنا بود، سرش را چرخاند:
- هی ترنت!
ترنت با چند قدم بلند، رأس و مماس او ایستاد و ناخودآگاه خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! گرم تعریف بودم متوجه نشدم که شما از کشتی پیاده شدین.
آنشرلی با چشمان گرد شده‌اش ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی ترنت زد و با صدای ضعیف و آرامی پرسید:
- این دختره، همون دختره‌ست؟
ترنت جوابی نداد. آنشرلی با دیدن مکث و تعلل او در برابر سؤالش، مجبور شد تا از روی سنگ بلند شود و به راهش ادامه دهد.
دوناتا تک خنده‌ای کرد و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان داد، سپس لبخند عریض گونه‌ای بر ل*ب طرح زد و ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و گفت:
- نگفتی که داخل جنگل چی‌کار می‌کردی؟
ترنت نیم‌نگاهی گذرا به او انداخت و لبان زمخت و خشکیده‌اش را با زبان تر کرد و گفت:
- داشتم نامه‌ای که از طرف پدرم برام فرستاده شده بود رو می‌خوندم.
دوناتا ابروان پرپشتش را بالا انداخت و با مکث و نگاه گنگ و تعجب برانگیز، ل*ب زد:
- نامه؟!
سپس لبخند محوی بر ل*ب نشاند. ترنت سرش را تکان داد و دستی بر روی شقیقه‌اش کشید و گفت:
- آره.
نیم‌نگاهی به نامه‌ای که در دستش مچاله شده بود انداخت و سپس ادامه داد:
- این نامه خیلی برام باارزشه.
دوناتا لبانش را به هم فشرد و سکوت را ترجیح داد. هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌داد که در زندگی دیگران دخالت کند یا آن‌قدر به خود و حس کنجکاوانه‌اش این اجازه را دهد که از سیر تا پیاز زندگی دیگران سر در بیاورد. دوناتا قدمی به جلو برداشت و بدون آن‌که نگاهی به محتوا و نوشته‌های روی برگه‌ی پاپیروس بیندازد، سرش را کج کرد و گفت:
- خیلی‌خب، راه محله‌ی هوبارت رو بلدی؟
لبخند از روی لبانش محو شد. نامه را مچاله کرد و میان انگشتانش فشرد و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نه، شما بلدی؟
چشمان آبی رنگش را با همان درخشش همیشگی بر روی اجزای صورت ترنت به حرکت در آورد و گفت:
- مگه میشه جایی که زندگی کردم رو بلد نباشم؟
در برابر سؤال ترنت پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه سؤال‌های عجیب و غریبی می‌پرسه!
پسر جوانی به سرعت از کنار دوناتا گذر کرد. چشمان دوناتا در اجزای صورت او که فقط نیم‌رخش مشخص بود، به چرخش در آمد، سپس با صدای بشاشی فریاد زد:
- هی تو!
ترنت راهی را که با دوناتا در پیش گرفته بود را از زیر نظر گذراند و با دیدن عمارتی که در ابتدای آن بیش از ده پله می‌خورد، ل*ب زد:
- این پسر رو می‌شناسی؟
دوناتا نگاه سراپا تمسخرش را به پسر جوان داد و با دو چشم گرد شده از تعجب، ل*ب زد:
- معلومه که نه!
ترنت سرس را تکان داد و با اشاره به درب ورودی عمارتی نه چندان بزرگ، چند قدم استوار برداشت تا فاصله‌ی بینشان را پر کرد، سپس گفت:
- باید وارد این عمارت بشیم؟
دوناتا دو مرتبه اجزای صورت ترنت را از زیر نظر گذراند و ل*ب زد:
- آره.
- عمارت برای کیه؟
دوناتا انگشتانش را درهم قفل کرد. با کشیده شدن لباس ترنت توسط دوناتا، چند قدم برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه به سؤالم جواب بدی؟
دوناتا چشمان قیرگونه‌اش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌‌های کلید شده‌اش غرید:
- تا الان هم اشتباه کردم که در این حد به سؤال‌هات جواب دادم.
هنوز از اولین پله بالا نرفته بود که بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و لبخند مرموزی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- بفرما داخل!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آنشرلی نگاه کوتاهی به محله‌ی هوبارت انداخت و بعد از چند مرتبه سرفه، ل*ب زد:
- اوه! محله‌ی خوبی به‌نظر میاد.
ترنت شانه‌ای بالا انداخت و بدون این‌که نگاهش را از صورت او بگیرد، ل*ب زد:
- چرا همچین فکری کردی؟
آنشرلی تیله‌های آبی‌رنگش را در حدقه چرخاند و به سؤالش جواب داد:
- چون دارم با چشم‌هام می‌بینم.
با دیدن مکث و تعلل ترنت، تک ابرویی بالا انداخت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- هی! جای من تو باید از محله‌ات تعریف و تمجید کنی ها.
- من برای این کشور یا محله نیستم، شاید با دونستن این موضوع درکم کنی.
لبخند مرموزی مزین لبان خشکیده‌اش شد. به یک‌باره زبان بر روی لبان زخم‌آلودش کشید و گفت:
- از کدوم کشور به این کشور اومدی؟
ترنت دستش را به کمرش زد و زمانی که مطمئن شد هر دو دستش درهم گره خورده است، گفت:
- اروپا.
لبان براقش را به هم فشرد و به قدم‌هایش قدرت بخشید. پو*ست نازک ل*بش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند؛ اما انجام این کار بی‌فایده بود و ل*ب زد:
- فکر نمی‌کنی که شرایط کشور اروپا بهتر از این کشور می‌تونه باشه؟
ابروی نازک آنشرلی بالا پرید و یک گوشه ایستاد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- از صورتت مشخصه که حسابی خسته شدی، یکم بشینیم؟
نفس عمیقی کشید و به طرف سنگ بزرگی که در کنار درختی تنومند افتاده بود، گام برداشت و گفت:
- درواقع بخاطر موجودهای خطرناک به این کشور اعذام شدم.
ناخودآگاه، پوزخندی زد و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- جز این دلیل دیگه‌ای نمی‌تونه داشته باشه.
آنشرلی پس از این‌که نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت چرخ خورد، هر دو چشمانش که از شدت تعجب گرد شده بود را رأس و مماس هر دو چشم پر از خشم ترنت قرار داد و به طرفش چرخید و گفت:
- چه موجودهایی؟
اما ترنت با صدای نازکی که تا حدودی برایش آشنا بود، سرش را چرخاند:
- هی ترنت!
ترنت با چند قدم بلند، رأس و مماس او ایستاد و ناخودآگاه خنده‌ای کرد و گفت:
- اوه! گرم تعریف بودم متوجه نشدم که شما از کشتی پیاده شدین.
آنشرلی با چشمان گرد شده‌اش ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی ترنت زد و با صدای ضعیف و آرامی پرسید:
- این دختره، همون دختره‌ست؟
ترنت جوابی نداد. آنشرلی با دیدن مکث و تعلل او در برابر سؤالش، مجبور شد تا از روی سنگ بلند شود و به راهش ادامه دهد.
دوناتا تک خنده‌ای کرد و سرش را  به نشانه‌ی تأسف تکان داد، سپس لبخند عریض گونه‌ای بر ل*ب طرح زد و ماسک بی‌تفاوتی را بر روی صورتش کشید و گفت:
- نگفتی که داخل جنگل چی‌کار می‌کردی؟
ترنت نیم‌نگاهی گذرا به او انداخت و لبان زمخت و خشکیده‌اش را با زبان تر کرد و گفت:
- داشتم نامه‌ای که از طرف پدرم برام فرستاده شده بود رو می‌خوندم.
دوناتا ابروان پرپشتش را بالا انداخت و با مکث و نگاه گنگ و تعجب برانگیز، ل*ب زد:
- نامه؟!
سپس لبخند محوی بر ل*ب نشاند. ترنت سرش را تکان داد و دستی بر روی شقیقه‌اش کشید و گفت:
- آره.
نیم‌نگاهی به نامه‌ای که در دستش مچاله شده بود انداخت و سپس ادامه داد:
- این نامه خیلی برام باارزشه.
دوناتا لبانش را به هم فشرد و سکوت را ترجیح داد. هیچ‌گاه به خود اجازه نمی‌داد که در زندگی دیگران دخالت کند یا آن‌قدر به خود و حس کنجکاوانه‌اش این اجازه را دهد که از سیر تا پیاز زندگی دیگران سر در بیاورد. دوناتا قدمی به جلو برداشت و بدون آن‌که نگاهی به محتوا و نوشته‌های روی برگه‌ی پاپیروس بیندازد، سرش را کج کرد و گفت:
- خیلی‌خب، راه محله‌ی هوبارت رو بلدی؟
لبخند از روی لبانش محو شد. نامه را مچاله کرد و میان انگشتانش فشرد و با اضطراب بزاق دهانش را قورت داد و گفت:
- نه، شما بلدی؟
چشمان آبی رنگش را با همان درخشش همیشگی بر روی اجزای صورت ترنت به حرکت در آورد و گفت:
- مگه میشه جایی که زندگی کردم رو بلد نباشم؟
در برابر سؤال ترنت پوزخندی زد و لحن تمسخرآمیزی به خود گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه سؤال‌های عجیب و غریبی می‌پرسه!
پسر جوانی به سرعت از کنار دوناتا گذر کرد. چشمان دوناتا در اجزای صورت او که فقط نیم‌رخش مشخص بود، به چرخش در آمد، سپس با صدای بشاشی فریاد زد:
- هی تو!
ترنت راهی را که با دوناتا در پیش گرفته بود را از زیر نظر گذراند و با دیدن عمارتی که در ابتدای آن بیش از ده پله می‌خورد، ل*ب زد:
- این پسر رو می‌شناسی؟
دوناتا نگاه سراپا تمسخرش را به پسر جوان داد و با دو چشم گرد شده از تعجب، ل*ب زد:
- معلومه که نه!
ترنت سرس را تکان داد و با اشاره به درب ورودی عمارتی نه چندان بزرگ، چند قدم استوار برداشت تا فاصله‌ی بینشان را پر کرد، سپس گفت:
- باید وارد این عمارت بشیم؟
دوناتا دو مرتبه اجزای صورت ترنت را از زیر نظر گذراند و ل*ب زد:
- آره.
- عمارت برای کیه؟
دوناتا انگشتانش را درهم قفل کرد. با کشیده شدن لباس ترنت توسط دوناتا، چند قدم برداشت و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه به سؤالم جواب بدی؟
دوناتا چشمان قیرگونه‌اش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌‌های کلید شده‌اش غرید:
- تا الان هم اشتباه کردم که در این حد به سؤال‌هات جواب دادم.
هنوز از اولین پله بالا نرفته بود که بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید و لبخند مرموزی بر ل*ب طرح زد و گفت:
- بفرما داخل!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا