درحال تایپ نبرد کریستین بایتگ‌ها|اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع امی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 587
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,138
لایک‌ها
5,212
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,020
در غروب، آسمان رنگ سرخی را به خود گرفته بود و گرمای آفتاب کنار می‌رفت و موجی از باد موهای دوناتا را به بازی گرفته بود. به آرامی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
- گویا همچین قصدی داشت.
در دو گوی زیبای دوک حسی ترحم‌آمیز موج می‌زد و چون دوناتا حقایق‌ها را اعتراف نمی‌کرد؛ اما از این‌که به این موضوع فکر کرده بود، ابروانش درهم فرو رفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خب علتش چی بود؟
نفس عمیقی کشید و کشتی را بر روی آب توقف کرد و رویش را برگرداند و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- سکوت در چنین موقعیتی جایز نیست، پس سعی کن در حد امکان حرف بزنی و با جزئیات تعریف کنی که چی شده که چنین قصد و قرضی داشته.
دوناتا نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورت او انداخت و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و گفت:
- شخصی که مریض روانیه، توضیحی داره؟
دوناتا امیدی برای روزهای بهتری داشت؛ اما فکر می‌کرد که به گفته‌ی دوستانش، ورود تعداد بی‌شماری از بومی‌ها به کشورشان، نه تنها باعث افت و پست‌رفت آن‌ها می‌شود، بلکه برای آن‌ها دردسر هم ایجاد می‌کنند. لبانش را گ*از کوچکی گرفت و لبانش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند و حرف دیگری نزند.
دوک چند گام به طرف او برداشت و با کلافگی دستی بر روی پیشانی‌اش کشید و نگاهی به چند دانه از عرق‌ها که بر روی پوستش خودنمایی می‌کرد و در برابر تاریکی درخشش گرفته بود، انداخت و ل*ب زد:
- هر چه قدر هم که یه مریض روانی باشه، بی‌خودی به هیچ شخصی صدمه نمی‌زنه و باید یه علت این وسط وجود داشته باشه. منتظرم تا از اون صح*نه که برات اتفاق افتاده صحبت کنی تا همگی فکرهامون رو روی هم بریزیم و یه راه چاره پیدا کنیم.
دوناتا نفس‌هایش را به آرامی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید و با شک و تردید گفت:
- شاید خیال کرده که باهاش بد برخورد کردم و سوتفاهم پیش اومده و تصمیم گرفته که به من صدمه بزنه تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوک در حرفش پرید و تک خنده‌ای سر داد.
- بد رفتاری کردی و انتظار داری سوتفاهم پیش نیاد و دست روی دست بذاره و سکوت کنه؟ من هم بودم سکوت نمی‌کردم.
دوناتا با ابروانی درهم رفته به آسمان خیره شده بود و به حرف‌های دوک‌ گوش سپرده بود و هیچ حرفی نمی‌زد.
دوک ابرویش را بالا انداخت و دست دوناتا را میان هردو دستانش گرفت و به نرمی فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه جونشون رو نجات بدم؟ این کار درست نیست که ما هم مثل اون‌ها آدم بدی باشیم. اگر دنبال بدی کردن بودیم که اون‌ها رو به کشورمون راه نمی‌دادیم.
دستش را از میان دستان گرم و مردانه‌ی دوک بیرون کشید و نیشخندی زد و هر دو چشمانش را مقابل دو گوی زیبای او قرار داد و ل*ب زد:
- جواب بدی مساوی با بدیه، ما آدم بدی نیستیم؛ ولی اون‌قدرها هم هالو نیستیم که بهمون بدی کنن و با قصد و هدف صدمه زدن به خودمون و مردم وارد مرزکشورمون بشن و خوب رفتار کنیم و دست بوسشون باشیم و به فکر نجات جونشون باشیم. اگر تا فردا زنده موندن که براشون برنامه‌ها دارم؛ اما اگر طعمه‌ی گرگ‌ها شدن، برنامه کنسله و یه برنامه جدید می‌ریزم‌‌ که پس از مرگ هم آسایش و قرار نداشته باشه.
ناخودآگاه، هردو ابروان دوک بالا پرید و سرش را کج‌ کرد و ل*ب زد:
- از چه نوع برنامه‌ای حرف می‌زنی؟ اگر یه درصد شک داری که ورود این‌ها باعث پست‌رفت کشورمون میشه تا از کشور و خاک و سرزمینمون بیرونشون کنیم؟
شانه‌ای بالا انداخت و چند فاصله‌ای که بینشان بود را پر کرد و گفت:
- برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی زوده!
دوک چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس هر زمان که جایز دونستی با هم صحبت می‌کنیم.
- اوکی.
دوک پس از چند ثانیه سکوت و حلاجی کردن اطراف، چند گام کوتاه برداشت و کشتی را به حرکت در آورد. سکوت نافرجامی بین آن دو صورت گرفت. دوناتا قولنج انگشتانش را شکست و گوشه‌ای از کشتی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند‌. ترنت قصد داشت که سکوت بینشان را بشکند. زمانی که چند مرتبه لبانش را باز کرد و برای گفتن چنین حرفی، دو به شک بود، دوناتا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و سرش را کج کرد و گفت:
- تو قصد داری چیزی بگی؟
از شدت استرس، ناخن‌هایش را جوید و سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و مصمم گفت:
- خوبی؟
دوناتا به تمسخر شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ای کرد:
- به‌نظر آشفته و بد میام؟
هوم کشداری از گلوی ترنت خارج شد. چنگی به موهای مجعد و نمناکش زد و با عجله گفت:
- شاید از دید من این‌طور به نظر میای.
- نه، چیزی نیست روالم.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
در غروب، آسمان رنگ سرخی را به خود گرفته بود و گرمای آفتاب کنار می‌رفت و موجی از باد موهای دوناتا را به بازی گرفته بود. به آرامی دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و دندان‌هایش را بر روی هم فشار داد و گفت:
- گویا همچین قصدی داشت.
در دو گوی زیبای دوک حسی ترحم‌آمیز موج می‌زد و چون دوناتا حقایق‌ها را اعتراف نمی‌کرد؛ اما از این‌که به این موضوع فکر کرده بود، ابروانش درهم فرو رفت و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- خب علتش چی بود؟
نفس عمیقی کشید و کشتی را بر روی آب توقف کرد و رویش را برگرداند و به ادامه‌ی‌ حرفش افزود:
- سکوت در چنین موقعیتی جایز نیست، پس سعی کن در حد امکان حرف بزنی و با جزئیات تعریف کنی که چی شده که چنین قصد و قرضی داشته.
دوناتا نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورت او انداخت و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و گفت:
- شخصی که مریض روانیه، توضیحی داره؟
دوناتا امیدی برای روزهای بهتری داشت؛ اما فکر می‌کرد که به گفته‌ی دوستانش، ورود تعداد بی‌شماری از بومی‌ها به کشورشان، نه تنها باعث افت و پست‌رفت آن‌ها می‌شود، بلکه برای آن‌ها دردسر هم ایجاد می‌کنند. لبانش را گ*از کوچکی گرفت و لبانش را جوید تا برای ساکت ماندن تلاش کند و حرف دیگری نزند.
دوک چند گام به طرف او برداشت و با کلافگی دستی بر روی پیشانی‌اش کشید و نگاهی به چند دانه از عرق‌ها که بر روی پوستش خودنمایی می‌کرد و در برابر تاریکی درخشش گرفته بود، انداخت و ل*ب زد:
- هر چه قدر هم که یه مریض روانی باشه، بی‌خودی به هیچ شخصی صدمه نمی‌زنه و باید یه علت این وسط وجود داشته باشه. منتظرم تا از اون صح*نه که برات اتفاق افتاده صحبت کنی تا همگی فکرهامون رو روی هم بریزیم و یه راه چاره پیدا کنیم.
دوناتا نفس‌هایش را به آرامی از پره‌های بینی‌اش فرو فرستاد. ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید و با شک و تردید گفت:
- شاید خیال کرده که  باهاش بد برخورد کردم و سوتفاهم پیش اومده و تصمیم گرفته که به من صدمه بزنه تا... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دوک در حرفش پرید و تک خنده‌ای سر داد.
- بد رفتاری کردی و انتظار داری سوتفاهم پیش نیاد و دست روی دست بذاره و سکوت کنه؟ من هم بودم سکوت نمی‌کردم.
دوناتا با ابروانی درهم رفته به آسمان خیره شده بود و به حرف‌های دوک‌ گوش سپرده بود و هیچ حرفی نمی‌زد.
دوک ابرویش را بالا انداخت و دست دوناتا را میان هردو دستانش گرفت و به نرمی فشرد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- میشه جونشون رو نجات بدم؟ این کار درست نیست که ما هم مثل اون‌ها آدم بدی باشیم. اگر دنبال بدی کردن بودیم که اون‌ها رو به کشورمون راه نمی‌دادیم.
دستش را از میان دستان گرم و مردانه‌ی دوک بیرون کشید و نیشخندی زد و هر دو چشمانش را مقابل دو گوی زیبای او قرار داد و ل*ب زد:
- جواب بدی مساوی با بدیه، ما آدم بدی نیستیم؛ ولی اون‌قدرها هم هالو نیستیم که بهمون بدی کنن و با قصد و هدف صدمه زدن به خودمون و مردم  وارد مرزکشورمون بشن و خوب رفتار کنیم و دست بوسشون باشیم و به فکر نجات جونشون باشیم. اگر تا فردا زنده موندن که براشون برنامه‌ها دارم؛ اما اگر طعمه‌ی گرگ‌ها شدن، برنامه کنسله و یه برنامه جدید می‌ریزم‌‌ که پس از مرگ هم آسایش و قرار نداشته باشه.
ناخودآگاه، هردو ابروان دوک بالا پرید و سرش را کج‌ کرد و ل*ب زد:
- از چه نوع برنامه‌ای حرف می‌زنی؟ اگر یه درصد شک داری که ورود این‌ها باعث پست‌رفت کشورمون میشه تا از کشور و خاک و سرزمینمون بیرونشون کنیم؟
شانه‌ای بالا انداخت و چند فاصله‌ای که بینشان بود را پر کرد و گفت:
- برای گرفتن چنین تصمیمی خیلی زوده!
دوک چشمانش را در حدقه چرخاند و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- پس هر زمان که جایز دونستی با هم صحبت می‌کنیم.
- اوکی.
دوک پس از چند ثانیه سکوت و حلاجی کردن اطراف، چند گام کوتاه برداشت و کشتی را به حرکت در آورد. سکوت نافرجامی بین آن دو صورت گرفت. دوناتا قولنج انگشتانش را شکست و گوشه‌ای از کشتی نشست و به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره ماند‌. ترنت قصد داشت که سکوت بینشان را بشکند. زمانی که چند مرتبه لبانش را باز کرد و برای گفتن چنین حرفی، دو به شک بود، دوناتا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و سرش را کج کرد و گفت:
- تو قصد داری چیزی بگی؟
از شدت استرس، ناخن‌هایش را جوید و سپس بزاق دهانش را به سختی قورت داد و مصمم گفت:
- خوبی؟
دوناتا به تمسخر شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ای کرد:
- به‌نظر آشفته و بد میام؟
هوم کشداری از گلوی ترنت خارج شد. چنگی به موهای مجعد و نمناکش زد و با عجله گفت:
- شاید از دید من این‌طور به نظر میای.
- نه، چیزی نیست روالم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی
بالا