• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

درحال تایپ نبرد کریستین بایتگ‌ها|اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع امی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 430
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

امی

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,127
لایک‌ها
4,940
امتیازها
123
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
111,058
Points
6,947
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوک دستانش را تکان داد. زمانی که فکر می‌کرد هیچ‌ یک از آن‌ها در این ظلمت دستان مردانه‌اش را ندیده باشند، با چند قدم کوتاه؛ اما استوار، خود را به آن‌ها رساند و کنار دوناتا ایستاد و چند مرتبه چکمه‌ی خاکی‌اش را بر روی قطره‌های باران که از حرکت بازمانده بودند، کشید و ل*ب ورچید:
- انگار قصد نداری از تنگه تورس گذر کنی و به زادگاهت برگردی؟
موهای خرمایی رنگ دوناتا بر اثر دانه‌های مرواریدی باران بسیار مرتب‌تر از روزهای قبل و بلندتر از هفته‌های گذشته شده بود. آثار زخم‌هایی که توسط اژدها و هیولا بر روی پوستش مانده بود، اثرش کمتر شده و رو به بهبودی می‌رفت. نیمی از زخم گوشه‌ی ل*بش ناپدید شده و در آن لباس کوتاه و مخملی سفید رنگ بسیار آزموده به نظر می‌آمد‌.
- شاید بیش از حد به فکر اهالی محله و بومی‌ها هستم.
ترنت ابروان شلاقی‌اش را بالا انداخت و پس از این‌که تمامی اعضای صورت دوک را از زیر نظر گذراند، ل*ب زد:
- معرفی می‌کنی؟
دوک لبخند دندان‌نمایی زد و نیم‌نگاهی گذرا به هردو چشمان زمردی و آبی رنگ دوناتا انداخت؛ سپس به طرف ترنت سر چرخاند.
- دوکم و تو؟
ترنت به نرمی دست دوک را فشرد و چند مرتبه سرش را تکان داد.
- ترنتم.
دوناتا چشم از ستاره‌هایی که سوسو می‌کردند و در آسمان آبی می‌رقصیدند، برداشت و به چشمان آبی رنگ دوک خیره شد. آثار خستگی بر روی صورت عبوسش طرح بسته بود. قبل از آن‌که اجازه دهد ترنت حرفی بزند، لبانش را گ*از کوچکی گرفت و گفت:
- من سوار کشتی میشم.
افسار اسبش را در دست ظریفش گرفت و از روی سد گذر کرد. سوار کشتی شد و گوشه‌ای از کشتی نشست و افسار اسبش را هم گوشه‌ای از کشتی بست. دوک و ترنت خیره به چشمان همدیگر ساکت مانده بودند. ترنت به آرامی چند گام برداشت و از سد گذر کرد. دوک خیره به مسیر رفتن او، دستش را مشت کرد و آستین لباس سفید رنگش را میان انگشتانش فشرد. لبانش را بر روی هم فشار داد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش، غرید:
- دوناتا هر روز با یکی درگیری داره و قرار نیست بزرگ بشه.
دوک قدم‌های استواری به طرف کشتی برداشت. دوناتا نیم‌نگاهی به چهره‌ی‌ گر گرفته و عبوس او انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- باز چی‌شده که گویا کشتی دوک به گل نشسته؟
دوک در حینی که کشتی را به حرکت در می‌آورد، به طریق زبانش؛ لبانش را تر کرد و گفت:
- هی! تو ترنت رو می‌شناسی؟
دوناتا طبق عادتش ناخنش را جوید و تکه‌ای از ناخنش که لای دندان سفید رنگش خودنمایی می‌کرد را به وسیله‌ی لبانش در آب روان دریا انداخت و گفت:
- نه.
- پس چرا مقابلش وایستاده بودی و خیره به دوتا چشم‌های سبز رنگش خش و بش می‌کردین؟
دوناتا خندید و نیشخند تمسخرآمیزی زد.
- تا به حال توی محله‌ی هوبارت یا کوهستان ندیده بودمش؛ اما به خوبی می‌تونم حدس بزنم از اون دسته آدم‌های کاربلدی هست که به هر سؤالی جواب نمیده و طفره میره.
چند مرد بومی با صدای بشاشی فریاد زدند:
- هی وایستا! هی! ما جا موندیم.
دوناتا تا صدای گوش‌خراش آن‌ها را شنید، از شدت عصبانیت ابروانش را درهم کشید و دندان‌هایش را به هم فشرد و با نفرت، به آن‌ها خیره شد. دوک تک خنده‌ای کرد و در حینی که به آن سه نفر اشاره می‌کرد، گفت:
- ظاهراً اون سه نفر جا موندن.
دوناتا دستش را در هوا چرخاند و با خشم و تحکم فریاد زد:
- جا نموندن، در واقع خودم این قصد و قرض رو داشتم که جا بمونن و طعمه‌ی گرگ‌های بیابون بشن.
دوک دستانش مشت شد و بی‌آن‌که چشمانش را مقابل و رأس و مماس چشمان و صورت دوناتا قرار دهد، کشتی را نگه داشت و ل*ب زد:
- مگه نگفتی که به فکر مردم اهالی هوبارت و بومی‌ها هستی؟ پس چرا میگی اون سه نفر طعمه‌ی گرگ بیابون بشن؟
دوناتا از او روی برگرداند و نگاه پر از خشمش را به طرفی دیگر داد و گفت:
- تا الان هم متهم به گناهن، تو چرا از اون‌ها طرفداری می‌کنی زمانی که نمی‌دونی قضیه از چه قراره؟!
دوک طبق عادت همیشگی‌اش، انگشتانش را لای موهای طلایی رنگ و نمناکش فرو برد و چنگی به رشته‌های موهایش زد و گفت:
- اشتباه از من بود که نپرسیده قضاوت کردم. بگو ببینم قضیه از چه قراره؟
دوناتا سرش را تکان داد و بدون این‌که وارد حاشیه شود، بی‌مقدمه ل*ب ورچید:
- یکی از مردهای بومی قصد جون من رو کرده بود که من رو به قتل برسونه. اون از آدم‌هاش که مثل خودش بومی بود گفت که دختره رو بکشین.
چشمان منتظر دوناتا بر روی اعضای صورت دوک به چرخش در آمدند. دوک دستانش را پشت کمرش قفل کرد و با تعجب ل*ب ورچید:
- یعنی می‌خواستن تو رو بکشن؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : امی
بالا