عنوان رمان: نبرد کریستین بایتگها
نویسنده: زری
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
ناظر: .Sarina.
خلاصه: زخمها همانند خوره، در انزوای روح و تنش، اندکاندک او را میخورد تا در تنهاترین جای غریب تمام شود. این دردها را نمیتوان همانند خنجر اظهار کرد؛ اما میتواند در زندگی، آنی از خطر باشد. آن خطر که در سر پرورانده میشود. به وسیلهی کسانی است که به او از رگ گر*دن هم نزدیکتراند. سعی میکنند با خنجر، او را در برزخی از ج*ن*س باروت بیندازند. اما تلاشهای پیدرپی کریستین بایتگها هم چندان بیتاثیر نیست. آنها از جان مایه میگذارند تا مردم آسایش و قرار داشته باشند. از جانشان در برابر دشمنان کشورشان، محافظت میکنند. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
عنوان رمان: نبرد کریستین بایتگها
نویسنده: زری
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
خلاصه: زخمها همانند خوره، در انزوای روح و تنش، اندکاندک او را میخورد تا در تنهاترین جای غریب تمام شود. این دردها را نمیتوان همانند خنجر اظهار کرد؛ اما میتواند در زندگی، آنی از خطر باشد. آن خطر که در سر پرورانده میشود. به وسیلهی کسانی است که به او از رگ گر*دن هم نزدیکتراند. سعی میکنند با خنجر، او را در برزخی از ج*ن*س باروت بیندازند. اما تلاشهای پیدرپی کریستین بایتگها هم چندان بیتاثیر نیست. آنها از جان مایه میگذارند تا مردم آسایش و قرار داشته باشند. از جانشان در برابر دشمنان کشورشان، محافظت میکنند.
مقدمه:
افسانهها به دست خودمان نوشته میشوند
زمانی که همه چیز در قعر فراموشی بود آنگاه افسانهها به وجود آمدند تا زندگی ما تنها رنگِ سیاهی نداشته باشد، این زندگی به رنگهای دیگر هم وابسته است. افسانهها آمدند تا با رنگهای دیگر کامل و آمیخته شوند. افسانه یعنی همان نبرد کریستین بایتگها که تصویری از جنجگوترین و عاشقان ماه و تاریخ کهن را برای ما زنده کنند و به تصویر بکشند. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
افسانهها به دست خودمان نوشته میشوند
زمانی که همه چیز در قعر فراموشی بود آنگاه افسانهها به وجود آمدند تا زندگی ما تنها رنگِ سیاهی نداشته باشد، این زندگی به رنگهای دیگر هم وابسته است. افسانهها آمدند تا با رنگهای دیگر کامل و آمیخته شوند. افسانه یعنی همان نبرد کریستین بایتگها که تصویری از جنجگوترین و عاشقان ماه و تاریخ کهن را برای ما زنده کنند و به تصویر بکشند.
سوم شخص
ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بر بست و چراغ خانههایی که در کنارههای سواحل موجی ویکتوریا (VIctoria) در میان درختان تنومند بودند، خاموش گشت و ماه، همانند گویی نورانی طلوع میکند و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده میافکند. دامینیک کریستین بایتگ، در نامهای برای پسران خود نوشته بود:
- پس از مرگ من، دوک پسرم، با هیولاها و اژدها بجنگ. مطمئنم که تو پیروز خواهی شد. تو لایق اینی که پس از مرگ من، یکی والاتر از من بشی. اگر تونستی مقابل هیولاها و اژدها وایستی و به نبرد و نزاع با اونها بپردازی. تو قهرمان کشور استرالیا خواهی شد! برای این باید با اژدها و هیولاها بجنگی. چون من در زمان نوجوانی، با کمک مردمهای کشورم با خاندان اژدها به نزاع پرداختم و اون رو کُشتم و با خاک یکسان کردم. مابقی اژدها و هیولاها به این خاطر، برای انتقام به طرف تو میان. تو باید به هر طریقی شده در این نبرد پیروز بشی!
دوک، تنها نامهای که از پدر خود دامینیک دریافت کرده بود. همین نامه است. جز این نامه، دیگر چیزی به دست او نرسیده بود.
***
اژدهایی که نام او کایدو (Kaido) بود به دیدن دوک آمده بود و از او خواسته بود که بپذیرد تا او به تخت پادشاهی بنشیند اما دوک چنین خواستهای را هرگز نمیپذیرد و چون با کایدو مخالفت کرده بود نبردی به نام کریستین بایتگها به وجود آمد.
این نبرد شاید ماهها، سالها، و قرنها طول بکشد و مشخص نشود در این نبرد چه کسی برگ برنده را در دست خواهد گرفت!
دوک، شب و روز برای این نبرد خود را آماده میکرد و گاه و بیگاه در کوهی به نام کازیسکو
با دیگر آدمها به نزاع میپرداخت تا بتواند در نبرد میان آدمها و هیولاها و اژدها به نقطهی پیروزی برسد. تعداد اژدهایی که میخواستند بر تخت پادشاهی بنشینند اندک بود اما آنها بسیار قوی بودند و جثهی هر کدام از آنها بیش از صد تُن یا بیشتر هم میرسید.
دوک، مردی قدرتمند است که در کمانگیری و اسبسواری بسیار مهارت دارد. صدای اسبش که نام او بوسفال است سکوت حکمفرمای کوه را شکست. دوک، کمان و شمشیرش را گوشهای از کوه رها کرد و به سوی اسب خود رفت.
دستی بر روی یالهای سفید رنگ و بلند او کشید و ل*ب زد:
- چیشده بوسفال؟
بوسفال، سُمهایش را بر روی زمین کوبید. دوک، رو به کسانی که برای نبرد کریستین بایتگها خود را آماده کردهاند کرد و ادامه داد:
- زمان نبرد شروع شده، همگی سوار اسب میشیم و به غار جنولان (Jenolan) حمله میکنیم!
رعب و وحشت، به جان مردم اهالی هوبارت رخنه زد. اما؛ هرگز دوک را در چنین شرایطی تنها نخواهند گذاشت و یقین دارند که دوک در این نبرد پیروز خواهد شد. اژدهای کایدو با پرتاب شعلههای مرگبار از دهانش، آنها را مورد حمله قرار میدهد. در واقع با این کارش و انفجار آتشین خود، کافی است تا حریف خود را به زانو در آورد و او را شکست دهد. او حتی از گ*از گرفتن دشمنان خود باز نمیماند و مضایقه نمیکند. اما؛ هماکنون او یک اژدهای کامل و همانند اژدهای دیگر نیست. او فقط میتواند از طریق نفسش یک انفجار آتشین ایجاد کند. اژدهای سرخ، موجود قدرتمندی است که همچنان همانند مابقی اژدها میخواهد بر تخت پادشاهی بنشیند و بر آدمها غلبه کند. از نظر ظاهر آن، میتوان به رنگ قرمز و سرخ بودنش و چشمان طلایی رنگش و پنجهای همانند پنجههای پرندگان و دمِ دراز قرمز آن اشاره کرد. این اژدهای قدرتمند از آتش خالص به وجود آمده است. هیورینمارو یک اژدهای بسیار زیبا، در واقع خشن و قدرتمند است. همانند یخ و آتش کار میکند. او میتواند آدمها و حتی آتش را هم منجمد کند! ولدورا تمپست اژدهایی است که پر شور و پر قدرت و مغرور است او یقین دارد که در نبرد کریستین بایتگها پیروز خواهد شد و پادشاه کشور استرالیا میشود. بهموت یک اژدهای خشمگین و در واقع خشن است که تمامی هیولاها و آدمها از او میترسند و زمانی که او را میبینند؛ رعب و وحشت به جانشان چنگ میزند. این اژدها با هیولاها و آدمها به نبرد و نزاع میپردازند. و مدت زمان به پایان رسیدن این نبرد و پیروزی کدام یک از آنها، مشخص نخواهد بود! کوه کازیــِسکو (در انگلیسی: Mount Kosciuszko) نام بلندترین قله سرتاسر سرزمین استرالیاست.
غار جنولان (Jenolan) غار جنولان در کوههای آبی در ولز جنوبی جدید قرار دارد. این غار از غارهای اعجاب انگیز است که در قاره استرالیا قرار گرفته و با قندیلهای رسوبی خود، یکی از نفسگیرترین صح*نههای تماشایی را ساخته است. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
سوم شخص
ساعت دوازده و دوازده دقیقه شب
شب فرا رسید و زندگانی و روزهای غمانگیز و گریههای شهر، آفتاب رخت بر بست و چراغ خانههایی که در کنارههای سواحل موجی ویکتوریا (VIctoria) در میان درختان تنومند بودند، خاموش گشت و ماه، همانند گویی نورانی طلوع میکند و پرتوی خود را بر دل کوههای سر به فلک کشیده میافکند. دامینیک کریستین بایتگ، در نامهای برای پسران خود نوشته بود:
- پس از مرگ من، دوک پسرم، با هیولاها و اژدها بجنگ. مطمئنم که تو پیروز خواهی شد. تو لایق اینی که پس از مرگ من، یکی والاتر از من بشی. اگر تونستی مقابل هیولاها و اژدها وایستی و به نبرد و نزاع با اونها بپردازی. تو قهرمان کشور استرالیا خواهی شد! برای این باید با اژدها و هیولاها بجنگی. چون من در زمان نوجوانی، با کمک مردمهای کشورم با خاندان اژدها به نزاع پرداختم و اون رو کُشتم و با خاک یکسان کردم. مابقی اژدها و هیولاها به این خاطر، برای انتقام به طرف تو میان. تو باید به هر طریقی شده در این نبرد پیروز بشی!
دوک، تنها نامهای که از پدر خود دامینیک دریافت کرده بود. همین نامه است. جز این نامه، دیگر چیزی به دست او نرسیده بود.
***
اژدهایی که نام او کایدو (Kaido) بود به دیدن دوک آمده بود و از او خواسته بود که بپذیرد تا او به تخت پادشاهی بنشیند اما دوک چنین خواستهای را هرگز نمیپذیرد و چون با کایدو مخالفت کرده بود نبردی به نام کریستین بایتگها به وجود آمد.
این نبرد شاید ماهها، سالها، و قرنها طول بکشد و مشخص نشود در این نبرد چه کسی برگ برنده را در دست خواهد گرفت!
دوک، شب و روز برای این نبرد خود را آماده میکرد و گاه و بیگاه در کوهی به نام کازیسکو
با دیگر آدمها به نزاع میپرداخت تا بتواند در نبرد میان آدمها و هیولاها و اژدها به نقطهی پیروزی برسد. تعداد اژدهایی که میخواستند بر تخت پادشاهی بنشینند اندک بود اما آنها بسیار قوی بودند و جثهی هر کدام از آنها بیش از صد تُن یا بیشتر هم میرسید.
دوک، مردی قدرتمند است که در کمانگیری و اسبسواری بسیار مهارت دارد. صدای اسبش که نام او بوسفال است سکوت حکمفرمای کوه را شکست. دوک، کمان و شمشیرش را گوشهای از کوه رها کرد و به سوی اسب خود رفت.
دستی بر روی یالهای سفید رنگ و بلند او کشید و ل*ب زد:
- چیشده بوسفال؟
بوسفال، سُمهایش را بر روی زمین کوبید. دوک، رو به کسانی که برای نبرد کریستین بایتگها خود را آماده کردهاند کرد و ادامه داد:
- زمان نبرد شروع شده، همگی سوار اسب میشیم و به غار جنولان (Jenolan) حمله میکنیم!
رعب و وحشت، به جان مردم اهالی هوبارت رخنه زد. اما؛ هرگز دوک را در چنین شرایطی تنها نخواهند گذاشت و یقین دارند که دوک در این نبرد پیروز خواهد شد. اژدهای کایدو با پرتاب شعلههای مرگبار از دهانش، آنها را مورد حمله قرار میدهد. در واقع با این کارش و انفجار آتشین خود، کافی است تا حریف خود را به زانو در آورد و او را شکست دهد. او حتی از گ*از گرفتن دشمنان خود باز نمیماند و مضایقه نمیکند. اما؛ هماکنون او یک اژدهای کامل و همانند اژدهای دیگر نیست. او فقط میتواند از طریق نفسش یک انفجار آتشین ایجاد کند. اژدهای سرخ، موجود قدرتمندی است که همچنان همانند مابقی اژدها میخواهد بر تخت پادشاهی بنشیند و بر آدمها غلبه کند. از نظر ظاهر آن، میتوان به رنگ قرمز و سرخ بودنش و چشمان طلایی رنگش و پنجهای همانند پنجههای پرندگان و دمِ دراز قرمز آن اشاره کرد. این اژدهای قدرتمند از آتش خالص به وجود آمده است. هیورینمارو یک اژدهای بسیار زیبا، در واقع خشن و قدرتمند است. همانند یخ و آتش کار میکند. او میتواند آدمها و حتی آتش را هم منجمد کند! ولدورا تمپست اژدهایی است که پر شور و پر قدرت و مغرور است او یقین دارد که در نبرد کریستین بایتگها پیروز خواهد شد و پادشاه کشور استرالیا میشود. بهموت یک اژدهای خشمگین و در واقع خشن است که تمامی هیولاها و آدمها از او میترسند و زمانی که او را میبینند؛ رعب و وحشت به جانشان چنگ میزند. این اژدها با هیولاها و آدمها به نبرد و نزاع میپردازند. و مدت زمان به پایان رسیدن این نبرد و پیروزی کدام یک از آنها، مشخص نخواهد بود!
کوه کازیــِسکو (در انگلیسی: Mount Kosciuszko) نام بلندترین قله سرتاسر سرزمین استرالیاست.
غار جنولان (Jenolan) غار جنولان در کوههای آبی در ولز جنوبی جدید قرار دارد. این غار از غارهای اعجاب انگیز است که در قاره استرالیا قرار گرفته و با قندیلهای رسوبی خود، یکی از نفسگیرترین صح*نههای تماشایی را ساخته است.
دوک، سوار بر اسب خود شد. در حالی که کمان خود را به دور کمرش میبست؛ سوار بر اسبش به سوی غار جنولان هجوم برد. بیش از ده هزار تن سوار بر اسب خود پشت سر دوک به سوی غار جنولان حمله میبردنند. با سُم اسبها، خاک از روی زمین بلند میشد. زمانی که دوک به ن*زد*یک*ی غار جنولان رسید، مردمک چشمانش را به سوی دهانهی غار چرخاند. چند هیولای غول پیکر، جلوی دهانهی غار نگهبانی میدادند. زمانی که دوک را دیدند؛ نیزههایشان را بر روی دهانهی غار قرار دادند و رو به دوک کردنند و گفتند:
- شما اجازهی ورود به این غار رو ندارین.
تمام آدمها، با اسب خود دور تا دور غار را محاسره کردند. دوک رو به سربازان خود کرد و گفت:
- هیولاها رو بکشین.
بیش از صد تن، با اسب خود به سوی هیولاها هجوم بردند و به نزاع پرداختند. تعدادی از آنها زخمی و آغشته به خون شدند و تعدادی از آنها هنوز هم به نزاع پرداخته بودند. دوک از اسب پایین آمد و کمان خود را از کمرش جدا کرد. تیری از گوشهی کمرش بیرون آورد و آن را در کمان قرار داد. چند هیولا را در نظر گرفت و تیر را رها کرد. زمانی که تیر به ب*دن هیولا برخورد کرد؛ پخش زمین شد و صدای هولناکی در غار پیچید.
دوک، چند تیر دیگر در کمان خود قرار داد و به ندرت موفق شد تا تمام هیولاها را از دهانهی غار کنار بزند و حریفهای خود را به زانو درآورد.
نگاهی به چند تن از آدمهایش کرد که آغشته به خون بودند. صورتش از شدت غم، همانند کاغذ مچاله شد؛ اما زمان غصه خوردن نبود. او نباید لحظهای درنگ میکرد.خطاب به سربازان گفت:
- میریم داخل غار.
همه سوار بر اسب خود، وارد غار شدند. بیش از صد هیولا در غار حضور داشت. دوک از اسب خود پایین آمد. تیری در کمانش قرار داد و اولین تیر را به سوی هیولایی که کنارش بود پرتاب کرد. شمشیر خود را بیرون آورد و به سمت هیولاها هجوم برد. هر دو تن، با یک هیولا به نزاع پرداختند. دوک، رویش را برگرداند و سر هیولا را از تنش جدا کرد. لباس و صورتش آغشته به خون شد. چند گام به جلو برداشت و چند هیولای بزرگ دیگر متقابل او ایستادند و س*ی*نه سپر کردند. الکس، کنار برادر خود دوک ایستاد و شمشیر خود را بیرون آورد و سر هیولاها را از تنشان جدا کرد. دوک، رویش را برگرداند و زمانی که پشت سرش را نگاه انداخت با ازدحامی از جمعیت تمام هیولاهای بیجان که بر روی زمین افتاده بودند. روبهرو شد. با سر آستین لباسش، صورت آغشته به خونش را پاک کرد و خطاب به سربازان ل*ب ورچید:
- موفق شدیم هیولاها رو بکشیم، حالا میریم سراغ اژدها!
دوک، سوار بر اسب خود به آخر غار رسید. از اسب خود پایین آمد. دوناتا، سوار بر اسب خود به سوی غار جنولان حرکت کرد. زمانی که به دهانهی غار رسید هیولایی زخمی و آغشته به خون از روی زمین سرخفام برخاست. دوناتا کمان خود را بیرون آورد و تیری در آن قرار داد. به سوی او پرتاب کرد و هیولا پخش زمین شد.
دوناتا، شمشیرش را در دست گرفت و کمانش را به شانهاش آویزان کرد. وارد غار شد؛ با دیدن هیولاهایی که با خاک یکسان شده بودند؛ نیشخندی مزین ل*بهای قلوهای و سرخ رنگش شد. کنار اسب بوسفال ایستاد. سپس از اسب خود پایین آمد و رو به دوک گفت:
- من هم برای مبارزه با دشمن خاندانت اینجا هستم!
دوک، رویش را برگرداند و با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده بود ل*ب زد:
- چرا از کوه کازیسکو به غار جنولان اومدی؟
دوناتا، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:
- انگار فراموش کردی که من کیام؟ من دختر خان کالین فریلز هستم. کسی که خان بود و دوست پدر تو دامینیک کریستین بایتگ! من بهخاطر پدرم و پدرت اینجام.
دوک، زبان بر ل*ب کشید و با حرص و خشم گفت:
- خیلهخب دختر خان کالین فریلز، ببینیم توی نبرد چند مرده حلاجی!
دوناتا، چند گام به سرعت برداشت و همزمان با دوک و الکس، متقابل اژدهای کایدو که بر روی تخت نشسته بود، ایستاد و فریاد زد:
- من دختر خان کالین فریلز هستم. دختر همونی که با خاندانت به جنگ و نزاع پرداخت. زخمی شد؛ اما از بین نرفت. اون هم توی راهه و به زودی زود میرسه و نسلتون رو منقرض میکنه.
کایدو بلندبلند قهقهه زد. از روی تخت برخاست از نفس خود آتش بیرون داد. دوناتا، خشمگین شد و کمان خود را بالا آورد و یک تیر به سمت او پرتاب کرد. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
دوک، سوار بر اسب خود شد. در حالی که کمان خود را به دور کمرش میبست؛ سوار بر اسبش به سوی غار جنولان هجوم برد. بیش از ده هزار تن سوار بر اسب خود پشت سر دوک به سوی غار جنولان حمله میبردنند. با سُم اسبها، خاک از روی زمین بلند میشد. زمانی که دوک به ن*زد*یک*ی غار جنولان رسید، مردمک چشمانش را به سوی دهانهی غار چرخاند. چند هیولای غول پیکر، جلوی دهانهی غار نگهبانی میدادند. زمانی که دوک را دیدند؛ نیزههایشان را بر روی دهانهی غار قرار دادند و رو به دوک کردنند و گفتند:
- شما اجازهی ورود به این غار رو ندارین.
تمام آدمها، با اسب خود دور تا دور غار را محاسره کردند. دوک رو به سربازان خود کرد و گفت:
- هیولاها رو بکشین.
بیش از صد تن، با اسب خود به سوی هیولاها هجوم بردند و به نزاع پرداختند. تعدادی از آنها زخمی و آغشته به خون شدند و تعدادی از آنها هنوز هم به نزاع پرداخته بودند. دوک از اسب پایین آمد و کمان خود را از کمرش جدا کرد. تیری از گوشهی کمرش بیرون آورد و آن را در کمان قرار داد. چند هیولا را در نظر گرفت و تیر را رها کرد. زمانی که تیر به ب*دن هیولا برخورد کرد؛ پخش زمین شد و صدای هولناکی در غار پیچید.
دوک، چند تیر دیگر در کمان خود قرار داد و به ندرت موفق شد تا تمام هیولاها را از دهانهی غار کنار بزند و حریفهای خود را به زانو درآورد.
نگاهی به چند تن از آدمهایش کرد که آغشته به خون بودند. صورتش از شدت غم، همانند کاغذ مچاله شد؛ اما زمان غصه خوردن نبود. او نباید لحظهای درنگ میکرد. خطاب به سربازان گفت:
- میریم داخل غار.
همه سوار بر اسب خود، وارد غار شدند. بیش از صد هیولا در غار حضور داشت. دوک از اسب خود پایین آمد. تیری در کمانش قرار داد و اولین تیر را به سوی هیولایی که کنارش بود پرتاب کرد. شمشیر خود را بیرون آورد و به سمت هیولاها هجوم برد. هر دو تن، با یک هیولا به نزاع پرداختند. دوک، رویش را برگرداند و سر هیولا را از تنش جدا کرد. لباس و صورتش آغشته به خون شد. چند گام به جلو برداشت و چند هیولای بزرگ دیگر متقابل او ایستادند و س*ی*نه سپر کردند. الکس، کنار برادر خود دوک ایستاد و شمشیر خود را بیرون آورد و سر هیولاها را از تنشان جدا کرد. دوک، رویش را برگرداند و زمانی که پشت سرش را نگاه انداخت با ازدحامی از جمعیت تمام هیولاهای بیجان که بر روی زمین افتاده بودند. روبهرو شد. با سر آستین لباسش، صورت آغشته به خونش را پاک کرد و رو به سربازان ل*ب ورچید:
- موفق شدیم هیولاها رو بکشیم، حالا میریم سراغ اژدها!
دوک، سوار بر اسب خود به آخر غار رسید. از اسب خود پایین آمد. دوناتا، سوار بر اسب خود به سوی غار جنولان حرکت کرد. زمانی که به دهانهی غار رسید هیولایی زخمی و آغشته به خون از روی زمین سرخفام برخاست. دوناتا کمان خود را بیرون آورد و تیری در آن قرار داد. به سوی او پرتاب کرد و هیولا پخش زمین شد.
دوناتا، شمشیرش را در دست گرفت و کمانش را به شانهاش آویزان کرد. وارد غار شد؛ با دیدن هیولاهایی که با خاک یکسان شده بودند؛ نیشخندی مزین ل*بهای قلوهای و سرخ رنگش شد. کنار اسب بوسفال ایستاد. سپس از اسب خود پایین آمد و رو به دوک گفت:
- من هم برای مبارزه با دشمن خاندانت اینجا هستم!
دوک، رویش را برگرداند و با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده بود ل*ب زد:
- چرا از کوه کازیسکو به غار جنولان اومدی؟
دوناتا، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:
- انگار فراموش کردی که من کیام؟ من دختر خان کالین فریلز هستم. کسی که خان بود و دوست پدر تو دامینیک کریستین بایتگ! من بهخاطر پدرم و پدرت اینجام.
دوک، زبان بر ل*ب کشید و با حرص و خشم گفت:
- خیلهخب دختر خان کالین فریلز، ببینیم توی نبرد چند مرده حلاجی!
دوناتا، چند گام به سرعت برداشت و همزمان با دوک و الکس، متقابل اژدهای کایدو که بر روی تخت نشسته بود، ایستاد و فریاد زد:
- من دختر خان کالین فریلز هستم. دختر همونی که با خاندانت به جنگ و نزاع پرداخت. زخمی شد؛ اما از بین نرفت. اون هم توی راهه و به زودی زود میرسه و نسلتون رو منقرض میکنه.
کایدو بلندبلند قهقهه زد. از روی تخت برخاست از نفس خود آتش بیرون داد. دوناتا، خشمگین شد و کمان خود را بالا آورد و یک تیر به سمت او پرتاب کرد.
اما کایدو، همچنان قهقهه زد. اژدهای سرخ و اژدهای هیورینمارو چند گام برداشتند. اژدهای هیورینمارو رو به دوناتا گفت:
- ما هرگز شکست رو نمیپذیریم... شما توی این نبرد شکست میخورین، پس بهتره تا دیر نشده پا پس بکشین.
دوناتا، در حالی که چند گام به سوی آنها برمیداشت گفت:
- ما هرگز شکست رو نمیپذیریم و پا پس نمیکشیم.
خان کالین فریلز، سوار بر اسب خود به سمت اژدها هجوم برد و فریاد زد:
- خاندانتون رو با خاک یکسان کردم، شما که چیزی نیستین. شما رو دو برابر چیزی که فکرش رو هم نمیکنین با خاک یکسان میکنم.
دوناتا، سرش را برگرداند. با دیدن پدرش به سویش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
- پدر، اومدی؟ نمیدونی چهقدر دلتنگت بودم. برای نبرد آمادهای؟
کالین، با دستان مردانهاش موهای خرمایی رنگ دوناتا را به نوازش کشید.
- من هم دلتنگت بودم دخترکم، آمادهم.
همهی مردم از اسبشان پایین آمدند. شمشیر به دست، با اژدها به نزاع پرداختند. کالین، قبل از اینکه وارد میدان جنگ شود دست دوناتا را گرفت و فشار دستش را بر روی دست او بیشتر کرد و ادامه داد:
- دخترکم، قول میدم که توی این نبرد پیروز میشیم. اما یه قول بده. قول بده که برمیگردی کوه کازیسکو و توی این نبرد شرکت نمیکنی؟
دوناتا، چشمانش در چشمان سبز رنگ پدرش چرخ خورد. پس از آن، سرش را پایین انداخت و ل*ب ورچید:
- نه پدر، همچین قولی نمیدم. من میخوام توی این نبرد شرکت کنم.
کالین فریلز، گرچه دوست ندارد تنها دخترش در نبرد کریستین بایتگها شرکت کند. اما؛ چون نمیتواند او را ناراحت کند و برنجاند به ناچار درخواست دوناتا را پذیرفت و لبخندی ساختگی بر ل*ب نشاند.
- باشه دخترکم، پس آمادهای؟
دوناتا، با تمام قدرت شمشیرش را در دستش گرفت.
- چهجور هم!
کالین، دست دوناتا را گرفت و گفت:
- اما برادرت بفهمه که توی نبرد شرکت کردی. حتماً خیلی عصبی میشه.
دوناتا، تک خندهای کرد و در حالی که چند گام برمیداشت گفت:
- پدر، چرا باید من خودخواه باشم؟ من دست روی دست بذارم و شماها بجنگین؟ مگه میشه؟ شما من رو اینطوری بزرگ کردین؟
کالین، سرش را که بالا آورد. با مملویی از جمعیت که مردم دور تا دور اژدها را محاسره کرده بودند. روبهرو شد.
- نه دخترم، من هم که نگفتم دست روی دست بذار. اما دوست نداشتم خودت رو درگیر چنین موجودهای خشن و بیرحمی بکنی.
دوناتا، سرش را کج کرد.
- پدر، زمان این حرفها نیست. مردم منتظر ما هستن. بیا بریم.
کالین، شمشیر خود را بیرون آورد و کنار دوک ایستاد و گفت:
- نبرد رو شروع کنیم؟
دوک، نگاهی گذرا به صورت پر از غم کالین انداخت.
- شروع کنیم.
کالین، رو به تمامی مردم فریاد زد:
- ای مردم، نبرد شروع شد! باید همگی اژدها را با خاک یکسان کنیم. بجنبین شیرمردان و دلیران.
صدای شمشیرها، سکوت حکمفرمای غار را شکست.
***
دوک زمانی که به خود آمد و رویش را برگرداند. با دیدن دوست بچگیهایش مارک کولز، که منجمد و آغشته به خون شده بود. بلند فریاد زد و با چشمانی آغشته به اشک گفت:
- مارک کولز بلند شو، تنهام نذار. مگه قول ندادی با هم از این میدون جنگ به قصر برمیگردیم؟ مگه نگفتی اونقدر دلیرانه جنگ میکنی تا قصری که برای پدرم دامینیک که دست هیولاها و اژدها افتاده رو از چنگالشون بیرون میاری؟ پس چیشد؟
دوک رو به دوناتا کرد و ادامه داد:
- دوناتا... خواهش میکنم جونش رو نجات بده. خواهش میکنم یه کاری بکن. مگه تو طبیب نیستی؟ پس حالش رو خوب کن، بجنب. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
اما کایدو، همچنان قهقهه زد. اژدهای سرخ و اژدهای هیورینمارو چند گام برداشتند. اژدهای هیورینمارو رو به دوناتا گفت:
- ما هرگز شکست رو نمیپذیریم... شما توی این نبرد شکست میخورین، پس بهتره تا دیر نشده پا پس بکشین.
دوناتا، در حالی که چند گام به سوی آنها برمیداشت گفت:
- ما هرگز شکست رو نمیپذیریم و پا پس نمیکشیم.
خان کالین فریلز، سوار بر اسب خود به سمت اژدها هجوم برد و فریاد زد:
- خاندانتون رو با خاک یکسان کردم، شما که چیزی نیستین. شما رو دو برابر چیزی که فکرش رو هم نمیکنین با خاک یکسان میکنم.
دوناتا، سرش را برگرداند. با دیدن پدرش به سویش رفت و او را در آ*غ*و*ش گرفت.
- پدر، اومدی؟ نمیدونی چهقدر دلتنگت بودم. برای نبرد آمادهای؟
کالین، با دستان مردانهاش موهای خرمایی رنگ دوناتا را به نوازش کشید.
- من هم دلتنگت بودم دخترکم، آمادهم.
همهی مردم از اسبشان پایین آمدند. شمشیر به دست، با اژدها به نزاع پرداختند. کالین، قبل از اینکه وارد میدان جنگ شود دست دوناتا را گرفت و فشار دستش را بر روی دست او بیشتر کرد و ادامه داد:
- دخترکم، قول میدم که توی این نبرد پیروز میشیم. اما یه قول بده. قول بده که برمیگردی کوه کازیسکو و توی این نبرد شرکت نمیکنی؟
دوناتا، چشمانش در چشمان سبز رنگ پدرش چرخ خورد. پس از آن، سرش را پایین انداخت و ل*ب ورچید:
- نه پدر، همچین قولی نمیدم. من میخوام توی این نبرد شرکت کنم.
کالین فریلز، گرچه دوست ندارد تنها دخترش در نبرد کریستین بایتگها شرکت کند. اما؛ چون نمیتواند او را ناراحت کند و برنجاند به ناچار درخواست دوناتا را پذیرفت و لبخندی ساختگی بر ل*ب نشاند.
- باشه دخترکم، پس آمادهای؟
دوناتا، با تمام قدرت شمشیرش را در دستش گرفت.
- چهجور هم!
کالین، دست دوناتا را گرفت و گفت:
- اما برادرت بفهمه که توی نبرد شرکت کردی. حتماً خیلی عصبی میشه.
دوناتا، تک خندهای کرد و در حالی که چند گام برمیداشت گفت:
- پدر، چرا باید من خودخواه باشم؟ من دست روی دست بذارم و شماها بجنگین؟ مگه میشه؟ شما من رو اینطوری بزرگ کردین؟
کالین، سرش را که بالا آورد. با مملویی از جمعیت که مردم دور تا دور اژدها را محاسره کرده بودند. روبهرو شد.
- نه دخترم، من هم که نگفتم دست روی دست بذار. اما دوست نداشتم خودت رو درگیر چنین موجودهای خشن و بیرحمی بکنی.
دوناتا، سرش را کج کرد.
- پدر، زمان این حرفها نیست. مردم منتظر ما هستن. بیا بریم.
کالین، شمشیر خود را بیرون آورد و کنار دوک ایستاد و گفت:
- نبرد رو شروع کنیم؟
دوک، نگاهی گذرا به صورت پر از غم کالین انداخت.
- شروع کنیم.
کالین، رو به تمامی مردم فریاد زد:
- ای مردم، نبرد شروع شد! باید همگی اژدها را با خاک یکسان کنیم. بجنبین شیرمردان و دلیران.
صدای شمشیرها، سکوت حکمفرمای غار را شکست.
***
دوک زمانی که به خود آمد و رویش را برگرداند. با دیدن دوست بچگیهایش مارک کولز، که منجمد و آغشته به خون شده بود. بلند فریاد زد و با چشمانی آغشته به اشک گفت:
- مارک کولز بلند شو، تنهام نذار. مگه قول ندادی با هم از این میدون جنگ به قصر برمیگردیم؟ مگه نگفتی اونقدر دلیرانه جنگ میکنی تا قصری که برای پدرم دامینیک که دست هیولاها و اژدها افتاده رو از چنگالشون بیرون میاری؟ پس چیشد؟
دوک رو به دوناتا کرد و ادامه داد:
- دوناتا... خواهش میکنم جونش رو نجات بده. خواهش میکنم یه کاری بکن. مگه تو طبیب نیستی؟ پس حالش رو خوب کن، بجنب.
دوناتا دلنگران به سوی دوک و مارک کولز گام برداشت. مارک کولز، دوست بچگیهای دوناتاست. با خود زمزمهوار ل*ب ورچید:
- نکنه که کشته شده باشه؟ نکنه که دیگه روی زیبای اون رو نبینم؟
اشک، از چشمان زیبای دوناتا همانند چشمه جاری شد. دوناتا، در حینی که بر روی زمین زانو میزد. دستی بر روی صورت مارک کشید و آرام ل*ب ورچید:
- مارک، خوبی؟ مارک صدام رو میشنوی؟
مارک، چشمانش را گشود. آنقدر سردش شده بود که تنش به لرزش افتاد. دوک، لباسش را از تنش بیرون آورد و بر روی تن او انداخت.
- مارک، خوبی؟ مارک پدرت منتظرته لطفاً ما رو تنها نذار. من جواب پدرت داستین رو چی بدم؟
دوناتا، دستش را بر روی زخم او گذاشت تا مانع خونریزی شود. کالین رو به دوک گفت:
- باید به کوه کازیسکو برگردیم. اونجا دوناتا میتونه جونش رو نجات بده.
دوناتا، سرش را کج و فشار دستانش را بر روی پاهای مارک بیشتر کرد.
- حق با پدرمه، لطفاً اون رو سوار اسب کن. باید هرچه زودتر به کوه برسیم و جون اون رو نجات بدیم.
***
دوک، از پشت کوه بیرون آمد. دوناتا، سرش را برگرداند. با دیدنش گریهاش تبدیل به خنده شد و دوک را در آ*غ*و*ش کشید و بلند قهقهه زد. همهی مردم با تعجب به دوناتا خیره شدند. علت گریههای دوناتا برای این بود که دوک پیروز شده بود. حال، پادشاه این سرزمین، دوک خواهد بود. همهمهای در کوه کازیسکو برپا شد، اما دوک از این کار دوناتا خشمگین شد و ل*ب زد:
- چرا من رو توی آغوشت گرفتی؟
دوناتا، از آ*غ*و*ش پر از مهر و محبت و گرم دوک بیرون آمد و با چشمانی که اشک در آن هویدا بود، از او فاصله گرفت و گوشهای از کوه نشست. بریتانی از خواب دیرینهاش دل کند. مدام دوک را صدا میزد. دل بیقراری میکرد و میترسید که دوک، در نبرد، جان خود را از دست داده باشد.
دوناتا، آرام گریست. زیرا میترسید که دوک به او علاقهای نداشته باشد. بریتانی، با یک حرکت از روی تشک برخاست و در حالی که دوناتا را چند بار تکان میداد گفت:
- دوناتا، چرا گریه میکنی؟ برادرم توی نبرد کُشته شده؟
دوناتا، اشکهایش را پاک کرد و سرش را به نشانهی «نه» تکان داد. بریتانی نفس آسودهای کشید و جلوی پای دوناتا نشست.
- کی ناراحتت کرده؟ باز مثل قدیمها با دوک دعوا کردی؟
- نه، چیزی نیست و فقط دلم گرفته بود. الان خوبم و دیگه گریه نمیکنم.
بریتانی، گونهی گلگون دوناتا را ب*وسه زد و از کوه بیرون رفت. چون مادرش بیماری سختی داشت دوناتا میگریست. از سویی از دوک دلگیر بود. زیرا مدت کوتاهیست که دوک، با او بدخلقی میکرد. دوناتا، مدت طولانیای میشود که از بریتانی به عنوان طبیب، پرستاری میکرد؛ اما زمانی که بریتانی سلامتیاش را به دست آورد، تصمیم گرفت به محلهی هوبارت بازگردد؛ اما بخاطر نبرد کریستین بایتگها مجبور شد که در کوه کازیسکو بماند. در این مدت، دوناتا به دوک علاقه پیدا کرد. نتوانست لحظهای به او فکر نکند. اما دل نگران مادر خود بود. به همین خاطر هم، تصمیم گرفت که به خانهی خود بازگردد. شاید در این فرصت بتواند، دل مادر خود را شاد و خرسند کند. شاید دل دوک هم برای دوناتا تنگ شود. دوناتا لباسهایش را در ساک پارچهای گذاشت و به طرف دوک روانه شد. دوک، در حال ر*ق*صیدن بود. دوناتا با چهرهای غمگین و عبوس به دوک خیره شد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دلم برای دوک تنگ میشه؛ اما ناچارم که یه مدت کوتاه کنارش نباشم. شاید این مدتی که نیستم اون هم دلتنگم بشه و به دیدنم بیاد.
بریتانی، به سوی دوک گام برداشت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. دوناتا به طرف دوک خزید. اشک در چشمان آبی رنگ او هویدا شد. چطور میتواند حرف بزند؟ چطور میتواند از دوک بیخبر باشد؟
بالاخره گام آخر را برداشت و خود را به دوک رساند. دوک، با بریتانی شروع به ر*ق*صیدن کرد. با دیدن دوناتا، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. دوناتا، در برابر نگاههای خشمگین او طاقت نیاورد و دانههای مرواریدی چشمانش، صورتش را قاب گرفت. دوک، هر چقدر هم که از دوناتا خشمگین و آزرده خاطر باشد؛ اما تحمل اینکه او گریه کند را ندارد. دوک به سوی دوناتا گام برداشت و با نگرانی گفت:
- چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
دوناتا، اشکهایش را پاک کرد.
- نه چیزی نیست. میخوام برگردم محلهی هوبارت پیش مادر و برادرم. دلتنگ اونها هستم.
دوک، دستش را بر روی پهلویش گذاشت.
- یعنی میخوای ما رو تنها بذاری؟
دوناتا، با بیتابی و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. با صدایی گرفته به حرف آمد.
- بله، من باید پیش خونوادهم باشم اونها به من نیاز دارن.
دوک، چند گامی از سولینا فاصله گرفت و سوار اسب شد و رویش را برگرداند و گفت:
- پس سوار شو.
دوناتا با تعجب ل*ب زد:
- یعنی باید با اسب برگردم؟
تا به حال، دوک هیچ زنی را سوار اسب خود نکرده بود. به همین خاطر دوناتا تعجب کرد.
اخم بزرگی میان دو ابروان دوک قرار گرفت. در حالی که دستی بر روی یال بوسفال میکشید ل*ب زد:
- همه از خداشون هست سوار اسب من بشن؛ ولی تو ناز میکنی؟
دوناتا، سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح داد. تا آمد سوار اسب شود، پایش لیز خورد و تا خواست پخش زمین بشود. دوک، دست ظریف او را گرفت و بلافاصله از اسب پایین آمد. تا به دوناتا کمک کند سوار اسب شود. زمانی که دوناتا سوار اسب شد. با خندهای زیبا که گوشهی ل*بهایش جای گرفته بود به دوک خیره شد. اسب، توسط دوک به حرکت در آمد و از کوه پایین رفتند. دوناتا، دستش را به آرامی بر روی شانهی او گذاشت. دوک که متوجهی این حرکتش شد. رویش را برگرداند و نیمنگاهی گذرا به او انداخت. آنقدر هوا سرد و یخبندان بود که دوناتا از شدت سرما، صورتش همانند لبو قرمز شد. دوک، جلوی خانهی او ایستاد. دوناتا به سختی از اسب پایین آمد و نگاهی به دوک انداخت.
- مواظب خودت باش.
دوک چیزی نگفت و نیمنگاهی گذرا به او انداخت. بلافاصله سوار بر اسب خود شد و به سرعت از کنارش گذر کرد. دوناتا چند دقیقهای را صرف تماشا کردن دوک کرد. چند قطره اشک از گوشهی چشمانش چکید. دست ظریف و کوچکش را بر روی دستهی درب هلالی شکل خانه گذاشت و چند باری درب را کوبید تا بالاخره برادرش کینان، درب را گشود. دوناتا، کینان را در آ*غ*و*ش گرفت و در آ*غ*و*ش او گریه کرد. گرمای تن کینان حس التیامبخشی را به تن دوناتا تزریق کرد. از طرفی دیگر گرمای تن برادرش را به هر چیز دیگری ترجیح داد. چند باری دستانش را بر روی کمر دوناتا کشید و با خنده گفت:
- زیباترین دختر هوبارت، خوش اومدی.
دوناتا، از آ*غ*و*ش او دل کند و پوتینهای قهوهای رنگ چرمش را از پاهایش بیرون آورد و وارد خانه شد. حتی دلش برای آشیانهاش هم تنگ شده بود. جایی که بوی مهر و محبت مادر و برادرش و بوی غذاهای لذیذ مشامش را قلقلک میداد. مادر دوناتا که نامش آدلاید کین بود با دیدن دوناتا قند در دلش آب شد و هُری دلش ریخت. خندهای مهمان چهرهی زیبایش شد. دوناتا، گریهاش شدت گرفت و مادر خود را در آ*غ*و*ش کشید. چند دقیقهای را با گریه سپری کرد. دست مادرش را چند بار ب*وسه زد و بلافاصله به اتاقش رفت. دستی در موهای ژولیده و بلند و خرمایی رنگش کشید. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
دوناتا دلنگران به سوی دوک و مارک کولز گام برداشت. مارک کولز، دوست بچگیهای دوناتاست. با خود زمزمهوار ل*ب ورچید:
- نکنه که کشته شده باشه؟ نکنه که دیگه روی زیبای اون رو نبینم؟
اشک، از چشمان زیبای دوناتا همانند چشمه جاری شد. دوناتا، در حینی که بر روی زمین زانو میزد. دستی بر روی صورت مارک کشید و آرام ل*ب ورچید:
- مارک، خوبی؟ مارک صدام رو میشنوی؟
مارک، چشمانش را گشود. آنقدر سردش شده بود که تنش به لرزش افتاد. دوک، لباسش را از تنش بیرون آورد و بر روی تن او انداخت.
- مارک، خوبی؟ مارک پدرت منتظرته لطفاً ما رو تنها نذار. من جواب پدرت داستین رو چی بدم؟
دوناتا، دستش را بر روی زخم او گذاشت تا مانع خونریزی شود. کالین رو به دوک گفت:
- باید به کوه کازیسکو برگردیم. اونجا دوناتا میتونه جونش رو نجات بده.
دوناتا، سرش را کج و فشار دستانش را بر روی پاهای مارک بیشتر کرد.
- حق با پدرمه، لطفاً اون رو سوار اسب کن. باید هرچه زودتر به کوه برسیم و جون اون رو نجات بدیم.
***
دوک، از پشت کوه بیرون آمد. دوناتا، سرش را برگرداند. با دیدنش گریهاش تبدیل به خنده شد و دوک را در آ*غ*و*ش کشید و بلند قهقهه زد. همهی مردم با تعجب به دوناتا خیره شدند. علت گریههای دوناتا برای این بود که دوک پیروز شده بود. حال، پادشاه این سرزمین، دوک خواهد بود. همهمهای در کوه کازیسکو برپا شد، اما دوک از این کار دوناتا خشمگین شد و ل*ب زد:
- چرا من رو توی آغوشت گرفتی؟
دوناتا، از آ*غ*و*ش پر از مهر و محبت و گرم دوک بیرون آمد و با چشمانی که اشک در آن هویدا بود، از او فاصله گرفت و گوشهای از کوه نشست. بریتانی از خواب دیرینهاش دل کند. مدام دوک را صدا میزد. دل بیقراری میکرد و میترسید که دوک، در نبرد، جان خود را از دست داده باشد.
دوناتا، آرام گریست. زیرا میترسید که دوک به او علاقهای نداشته باشد. بریتانی، با یک حرکت از روی تشک برخاست و در حالی که دوناتا را چند بار تکان میداد گفت:
- دوناتا، چرا گریه میکنی؟ برادرم توی نبرد کُشته شده؟
دوناتا، اشکهایش را پاک کرد و سرش را به نشانهی «نه» تکان داد. بریتانی نفس آسودهای کشید و جلوی پای دوناتا نشست.
- کی ناراحتت کرده؟ باز مثل قدیمها با دوک دعوا کردی؟
- نه، چیزی نیست و فقط دلم گرفته بود. الان خوبم و دیگه گریه نمیکنم.
بریتانی، گونهی گلگون دوناتا را ب*وسه زد و از کوه بیرون رفت. چون مادرش بیماری سختی داشت دوناتا میگریست. از سویی از دوک دلگیر بود. زیرا مدت کوتاهیست که دوک، با او بدخلقی میکرد. دوناتا، مدت طولانیای میشود که از بریتانی به عنوان طبیب، پرستاری میکرد؛ اما زمانی که بریتانی سلامتیاش را به دست آورد، تصمیم گرفت به محلهی هوبارت بازگردد؛ اما بخاطر نبرد کریستین بایتگها مجبور شد که در کوه کازیسکو بماند. در این مدت، دوناتا به دوک علاقه پیدا کرد. نتوانست لحظهای به او فکر نکند. اما دل نگران مادر خود بود. به همین خاطر هم، تصمیم گرفت که به خانهی خود بازگردد. شاید در این فرصت بتواند، دل مادر خود را شاد و خرسند کند. شاید دل دوک هم برای دوناتا تنگ شود. دوناتا لباسهایش را در ساک پارچهای گذاشت و به طرف دوک روانه شد. دوک، در حال ر*ق*صیدن بود. دوناتا با چهرهای غمگین و عبوس به دوک خیره شد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- دلم برای دوک تنگ میشه؛ اما ناچارم که یه مدت کوتاه کنارش نباشم. شاید این مدتی که نیستم اون هم دلتنگم بشه و به دیدنم بیاد.
بریتانی، به سوی دوک گام برداشت و او را در آ*غ*و*ش گرفت. دوناتا به طرف دوک خزید. اشک در چشمان آبی رنگ او هویدا شد. چطور میتواند حرف بزند؟ چطور میتواند از دوک بیخبر باشد؟
بالاخره گام آخر را برداشت و خود را به دوک رساند. دوک، با بریتانی شروع به ر*ق*صیدن کرد. با دیدن دوناتا، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد. دوناتا، در برابر نگاههای خشمگین او طاقت نیاورد و دانههای مرواریدی چشمانش، صورتش را قاب گرفت. دوک، هر چقدر هم که از دوناتا خشمگین و آزرده خاطر باشد؛ اما تحمل اینکه او گریه کند را ندارد. دوک به سوی دوناتا گام برداشت و با نگرانی گفت:
- چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
دوناتا، اشکهایش را پاک کرد.
- نه چیزی نیست. میخوام برگردم محلهی هوبارت پیش مادر و برادرم. دلتنگ اونها هستم.
دوک، دستش را بر روی پهلویش گذاشت.
- یعنی میخوای ما رو تنها بذاری؟
دوناتا، با بیتابی و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. با صدایی گرفته به حرف آمد.
- بله، من باید پیش خونوادهم باشم اونها به من نیاز دارن.
دوک، چند گامی از سولینا فاصله گرفت و سوار اسب شد و رویش را برگرداند و گفت:
- پس سوار شو.
دوناتا با تعجب ل*ب زد:
- یعنی باید با اسب برگردم؟
تا به حال، دوک هیچ زنی را سوار اسب خود نکرده بود. به همین خاطر دوناتا تعجب کرد.
اخم بزرگی میان دو ابروان دوک قرار گرفت. در حالی که دستی بر روی یال بوسفال میکشید ل*ب زد:
- همه از خداشون هست سوار اسب من بشن؛ ولی تو ناز میکنی؟
دوناتا، سکوت را به هر چیز دیگری ترجیح داد. تا آمد سوار اسب شود، پایش لیز خورد و تا خواست پخش زمین بشود. دوک، دست ظریف او را گرفت و بلافاصله از اسب پایین آمد. تا به دوناتا کمک کند سوار اسب شود. زمانی که دوناتا سوار اسب شد. با خندهای زیبا که گوشهی ل*بهایش جای گرفته بود به دوک خیره شد. اسب، توسط دوک به حرکت در آمد و از کوه پایین رفتند. دوناتا، دستش را به آرامی بر روی شانهی او گذاشت. دوک که متوجهی این حرکتش شد. رویش را برگرداند و نیمنگاهی گذرا به او انداخت. آنقدر هوا سرد و یخبندان بود که دوناتا از شدت سرما، صورتش همانند لبو قرمز شد. دوک، جلوی خانهی او ایستاد. دوناتا به سختی از اسب پایین آمد و نگاهی به دوک انداخت.
- مواظب خودت باش.
دوک چیزی نگفت و نیمنگاهی گذرا به او انداخت. بلافاصله سوار بر اسب خود شد و به سرعت از کنارش گذر کرد. دوناتا چند دقیقهای را صرف تماشا کردن دوک کرد. چند قطره اشک از گوشهی چشمانش چکید. دست ظریف و کوچکش را بر روی دستهی درب هلالی شکل خانه گذاشت و چند باری درب را کوبید تا بالاخره برادرش کینان، درب را گشود. دوناتا، کینان را در آ*غ*و*ش گرفت و در آ*غ*و*ش او گریه کرد. گرمای تن کینان حس التیامبخشی را به تن دوناتا تزریق کرد. از طرفی دیگر گرمای تن برادرش را به هر چیز دیگری ترجیح داد. چند باری دستانش را بر روی کمر دوناتا کشید و با خنده گفت:
- زیباترین دختر هوبارت، خوش اومدی.
دوناتا، از آ*غ*و*ش او دل کند و پوتینهای قهوهای رنگ چرمش را از پاهایش بیرون آورد و وارد خانه شد. حتی دلش برای آشیانهاش هم تنگ شده بود. جایی که بوی مهر و محبت مادر و برادرش و بوی غذاهای لذیذ مشامش را قلقلک میداد. مادر دوناتا که نامش آدلاید کین بود با دیدن دوناتا قند در دلش آب شد و هُری دلش ریخت. خندهای مهمان چهرهی زیبایش شد. دوناتا، گریهاش شدت گرفت و مادر خود را در آ*غ*و*ش کشید. چند دقیقهای را با گریه سپری کرد. دست مادرش را چند بار ب*وسه زد و بلافاصله به اتاقش رفت. دستی در موهای ژولیده و بلند و خرمایی رنگش کشید.
«چند روز بعد.»
نامهای به دست دوناتا رسید و نامه در دستش مچاله شد او دو به شک بود. نمیدانست با خواندن نامه خنده مزین ل*بهایش میشود یا برعکس، خنده با ل*بهای خشکیدهاش وداع میکند. در حینی که راه میرفت؛ دوک گفت:
- نمیخوای نامه رو بخونی؟ همهی ما منتظریم نامه رو بخونی.
دوناتا، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد. با ازدحامی از جمعیت روبهرو شد. نگاهش به طرف مردمانی که به ردیف در محلهی هوبارت نشسته بودند و فریاد میزدند. چرخ خورد.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی.
دوناتا ابروانش از شدت عصبانیت درهم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانیاش افتاد. از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- ساکت، نیاز به این همه سروصدا نیست. نامه رو میخونم.
نگاه دوناتا، به طرف نامهای که بر روی برگهی پاپیروس با خط درشت و زیبایی نوشته شده بود دقیق شد. در حینی که گام برمیداشت با صدای نازکش شروع به خواندن نامه کرد:
- قبیلهای به نام بومیان که متشکل از چهار گروه متفاوت هست؛ تا فردا به محلهی هوبارت مهاجرت میکنن. اونها قصد دارن که جنوب کشور آسیا را ترک کرده و به کشور استرالیا نقل مکان کنند. علت این کارشون مشخص نیست، اما میشه گفت اینها به چهار گروه تقسیم میشن. گروه اول، پیچان چاچارا و گروم دوم، آرنته و گروه سوم و چهارم، لوریچا و واریپری. اونها عقاید و آئینشون با دیگر کشورها از جمله کشور استرالیا، متفاوته. برای اینکه از اونها استقبال کنین؛ عدهای به طرف جزیرهی تنگه تورس و عدهای دیگه به آب اورجینال برین.
دوناتا، سرش را بالا آورد. دوک از میان ازدحامی از جمعیت برخاست و گفت:
- اگر اونها با ما به جنگ و نزاع بپردازن چی؟
دوناتا، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب ورچید:
- اونها هم مثل ما حق زندگی کردن دارن. پس، فردا ما به استقبال اونها میریم.
دوک، به طرف دوناتا خزید؛ اما دوناتا بهخاطر اشعههای ریز و درشت خورشید که در صورتش میتابید رویش را برگرداند.
- دوناتا، تو مطمئنی که اونها به ما صدمه نمیزنن؟
- آره، دوک مگه اونها حیوونن؟ مثل ما آدمن. درک این موضوع اینقدر برات سخت و پیچیدهست؟
دوک، دستش را زیر بینی قلمیاش کشید.
- دوناتا، دوناتا، برام سخته.
رویش را برگرداند و زاغ چشمان آبی رنگش در اعضای صورت دوک چرخ خورد.
- سخت نباشه.
دوک، چند گام عقبگرد کرد و سپس سوار اسب خود شد. در حینی که اسب از سد رودخانه عبور میکرد. دوک گفت:
- دوناتا، من میرم دریانوردی.
نیشخندی مزین ل*بهای باریکش شد.
- اگر تونستی چند تا ماهی سید کن.
دوک، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. بریتانی به طرف دوناتا پا تند کرد و گفت:
- چرا بهشون میگن بومی یا بومیان؟
- چون ساکن اولیهی قارهی استرالیا بودن.
بریتانی، با هردو چشمان گرد شده پرسید:
- پس چرا الان توی این کشور خبری از بومیان نیست؟
دوناتا، حرکت پایش متوقف شد. روی پاشنهی پایش چرخید.
- شاید زندگی بکنن؛ ولی طبق نوشتههایی که توی نامه به دستمون رسید. تعداد بالایی از بومیها از گروههای مختلف به محلهی هوبارت نقل مکان میکنن.
بریتانی، سرش را کج کرد.
- خیلی کنجکاوم بیشتر راجبشون بدونم.
- من هم همینطور.
دوناتا، بر روی تکه سنگی نشست و به نقطهی کور و مبهمی خیره ماند. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
«چند روز بعد.»
نامهای به دست دوناتا رسید و نامه در دستش مچاله شد او دو به شک بود. نمیدانست با خواندن نامه خنده مزین ل*بهایش میشود یا برعکس، خنده با ل*بهای خشکیدهاش وداع میکند. در حینی که راه میرفت؛ دوک گفت:
- نمیخوای نامه رو بخونی؟ همهی ما منتظریم نامه رو بخونی.
دوناتا، سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد. با ازدحامی از جمعیت روبهرو شد. نگاهش به طرف مردمانی که به ردیف در محلهی هوبارت نشسته بودند و فریاد میزدند. چرخ خورد.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی.
- دوناتا، تو باید نامه رو بخونی.
دوناتا، ابروانش از شدت عصبانیت درهم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانیاش افتاد. از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- ساکت، نیاز به این همه سروصدا نیست. نامه رو میخونم.
نگاه دوناتا، به طرف نامهای که بر روی برگهی پاپیروس با خط درشت و زیبایی نوشته شده بود دقیق شد. در حینی که گام برمیداشت با صدای نازکش شروع به خواندن نامه کرد:
- قبیلهای به نام بومیان که متشکل از چهار گروه متفاوت هست؛ تا فردا به محلهی هوبارت مهاجرت میکنن. اونها قصد دارن که جنوب کشور آسیا را ترک کرده و به کشور استرالیا نقل مکان کنند. علت این کارشون مشخص نیست، اما میشه گفت اینها به چهار گروه تقسیم میشن. گروه اول، پیچان چاچارا و گروم دوم، آرنته و گروه سوم و چهارم، لوریچا و واریپری. اونها عقاید و آئینشون با دیگر کشورها از جمله کشور استرالیا، متفاوته. برای اینکه از اونها استقبال کنین؛ عدهای به طرف جزیرهی تنگه تورس و عدهای دیگه به آب اورجینال برین.
دوناتا، سرش را بالا آورد. دوک از میان ازدحامی از جمعیت برخاست و گفت:
- اگر اونها با ما به جنگ و نزاع بپردازن چی؟
دوناتا، بیتاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب ورچید:
- اونها هم مثل ما حق زندگی کردن دارن. پس، فردا ما به استقبال اونها میریم.
دوک، به طرف دوناتا خزید؛ اما دوناتا بهخاطر اشعههای ریز و درشت خورشید که در صورتش میتابید رویش را برگرداند.
- دوناتا، تو مطمئنی که اونها به ما صدمه نمیزنن؟
- آره، مگه اونها حیوونن؟ مثل ما آدمن. درک این موضوع اینقدر برات سخت و پیچیدهست؟
دوک، دستش را زیر بینی قلمیاش کشید.
- دوناتا، دوناتا، برام سخته.
رویش را برگرداند و زاغ چشمان آبی رنگش در اعضای صورت دوک چرخ خورد.
- سخت نباشه.
دوک چند گام عقبگرد کرد و سپس سوار اسب خود شد. در حینی که اسب از سد رودخانه عبور میکرد. دوک گفت:
- دوناتا، من میرم دریانوردی.
نیشخندی مزین ل*بهای باریکش شد.
- اگر تونستی چند تا ماهی سید کن.
دوک، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. بریتانی به طرف دوناتا پا تند کرد و گفت:
- چرا بهشون میگن بومی یا بومیان؟
- چون ساکن اولیهی قارهی استرالیا بودن.
بریتانی، با هردو چشمان گرد شده پرسید:
- پس چرا الان توی این کشور خبری از بومیان نیست؟
دوناتا، حرکت پایش متوقف شد. روی پاشنهی پایش چرخید.
- شاید زندگی بکنن؛ ولی طبق نوشتههایی که توی نامه به دستمون رسید، تعداد بالایی از بومیها از گروههای مختلف به محلهی هوبارت نقل مکان میکنن.
بریتانی، سرش را کج کرد.
- خیلی کنجکاوم بیشتر راجبشون بدونم.
- من هم همینطور.
دوناتا، بر روی تکه سنگی نشست و به نقطهی کور و مبهمی خیره ماند.
دوناتا، همانند فنر از جای برخاست و گفت:
- من با شخص مهمی قرار ملاقات داشتم.
هر دو چشمان بریتانی گرد شد.
- با کی؟
دوناتا، ضربهی مضبوطی به پیشانی خود زد و ل*ب ورچید:
- امروز مراسم ازدواجشونه.
بریتانی به وضوح شوکه شد و چهرهاش دو برابر قبل سؤالی شد.
- میشه بدونم از کی داری حرف میزنی؟
دوناتا، کمانش را برداشت و در حینی که چند گام به طرف اسبش برمیداشت، گفت:
- از دختر و پسری که توی کوهستان باهاشون آشنا شدم.
- اسمشون چیه؟
دوناتا سوار اسبش شد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که به طرز زیبایی بافته شده بود را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و ل*ب گشود:
- شارلوت و آلفرد.
- میشه من هم باهات بیام؟
دوناتا، سرش را کج کرد و گفت:
- نه، ممکنه داداشت دعوات کنه.
بریتانی چند گام برداشت و گفت:
- دعوام نمیکنه، لطفاً من رو هم به کوهستان ببر.
- چرا؟ کوهستان جای جنگجوها هست نه تو.
از شدت عصبانیت، ابروان بریتانی در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد.
- من جنگجو نیستم؟ حاضری با من مبارزه کنی؟
دوناتا، قهقههای مستانه سر داد.
- تو هنوز خیلی کوچولویی دختر جون!
بریتانی، چند رشته از موهای طلایی رنگش را دور انگشتش پیچید و گفت:
- جنگجو بودن سن و سال نمیشناسه. به سؤالم جواب ندادی.
- حاضرم پرنسس کوچولو.
بریتانی، شمشیر کوچکش را از گوشهی لباسش بیرون کشید و گفت:
- بجنب!
دوناتا، از روی اسب پایین آمد و افسار آن را به تنهی درخت بست و ل*ب ورچید:
- اگر توی مبارزه با من باختی، اونوقت چی؟
- من فن کنگفو رو بهت یاد میدم. تو من رو به کوهستان میبری!
یک تای ابروان هشتی و بلند دوناتا بالا پرید.
- پس فن کنگفو رو هم بلدی؟
هوم کشداری از گلوی بریتانی خارج شد.
دوناتا، شمشیرش را بیرون کشید و س*ی*نه سپر کرد و گفت:
- پس مبارزه رو شروع میکنیم ببینیم چند مرده حلاجی.
بریتانی، پشت سر دوناتا قرار گرفت و ضربهی مضبوطی به مچ پایش زد و گفت:
- این شروعش بود.
حاصل دردش، آخ کوچک و بیجانی شد؛ اما دستش را بر روی زمین خاکی نهاد و با یک حرکت از جای برخاست.
- شروعش مهم نیست، نتیجه مهمه پرنسس کوچولو.
کریستینا آکهوا، با دیدن دوناتا و بریتانی که با هم مبارزه میکردند، به وضوح شوکه شد و گفت:
- اینجا چهخبره؟
بریتانی رویش را برگرداند. در حینی که نفسنفس میزد، گفت:
- شرط گذاشتیم هر کی توی مبارزه موفق شد، اون شرط رو میبره.
یک تای ابروان شلاقی و نازک کریستینا بالا پرید و هردو چشمان عسلی رنگش درشت شد.
- مبارزه؟ شرط؟
هوم کشداری از گلوی بریتانی خارج شد، سپس دوناتا ل*ب زد:
- آره، اگر بریتانی توی مبارزه برنده نشه به من فن کنگفو یاد میده اگر هم من برنده نشدم و شرط رو باختم، اون رو با خودم به کوهستان میبرم.
کریستینا، قهقههای مستانه سر داد و ل*ب ورچید:
- توی کوهستان چهخبره که بریتانی میخواد همراهت بیاد؟
بریتانی، عصبی شد و فریاد زد:
- تو دخالت نکن.
کریستینا، از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- درست صحبت کن... دخترهی ابله!
- صحبت نکنم چی میشه؟
- الان بهت نشون میدم چی میشه.
نیشخندی مزین ل*بهای دوناتا شد. به طرف کریستینا خزید و گفت:
- اون یه دختر بچهست؛ خجالت نمیکشی؟
- اونی که باید خجالت بکشه اون دخترهی خیره سره نه من.
دوناتا، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد.
- اون فقط گفت دخالت نکن... من هم باهاش موافقم، چرا دخالت کردی؟
کریستینا، دستش را بر روی شمشیرش قرار داد و آن را از غلاف جدا کرد و فریاد کشید:
- تو کی هستی که جرئت میکنی با یه زن کوهستانی اینطوری حرف بزنی؟
دوناتا، قهقههای مستانه سر داد و چند گام برداشت.
- زن کوهستانی؟
شمشیرش را به وسیلهی دستانش پشت سرش پنهان کرد و روی پاشنهی پایش چرخید و ادامه داد:
- دو روز رفتی کوهستان فکر میکنی دیگه زن کوهستانی شدی؟
دوک، همراه با اسبش به سرعت به سوی جنگل آمد و گفت:
- دوناتا، برات ماهی سید کردم.
دوناتا، سیاهچالهی نگاهش را به طرف صورت دوک چرخاند.
- چند تا ماهی سید کردی؟
کریستینا، نیشخندی زد و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- چرا میترسی و بحث رو عوض میکنی؟ میخوای اینطوری طفره بری دوناتا فریلز؟
دوناتا، سرش را به طرف صورت کریستینا برگرداند و شمشیر کوچکی از آستین لباسش خارج کرد و بر روی گر*دن او قرار داد و گفت:
- من نه از تو نه از آدمهای کوهستانی نمیترسم. برو به همه بگو دختر کالین فریلز تا بهت بگن من کیام. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
دوناتا، همانند فنر از جای برخاست و گفت:
- من با شخص مهمی قرار ملاقات داشتم.
هر دو چشمان بریتانی گرد شد.
- با کی؟
دوناتا، ضربهی مضبوطی به پیشانی خود زد و ل*ب ورچید:
- امروز مراسم ازدواجشونه.
بریتانی به وضوح شوکه شد و چهرهاش دو برابر قبل سؤالی شد.
- میشه بدونم از کی داری حرف میزنی؟
دوناتا، کمانش را برداشت و در حینی که چند گام به طرف اسبش برمیداشت، گفت:
- از دختر و پسری که توی کوهستان باهاشون آشنا شدم.
- اسمشون چیه؟
دوناتا سوار اسبش شد و چند رشته از موهای خرمایی رنگش که به طرز زیبایی بافته شده بود را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و ل*ب گشود:
- شارلوت و آلفرد.
- میشه من هم باهات بیام؟
دوناتا، سرش را کج کرد و گفت:
- نه، ممکنه داداشت دعوات کنه.
بریتانی چند گام برداشت و گفت:
- دعوام نمیکنه، لطفاً من رو هم به کوهستان ببر.
- چرا؟ کوهستان جای جنگجوها هست نه تو.
از شدت عصبانیت، ابروان بریتانی در هم فرو رفت و چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد.
- من جنگجو نیستم؟ حاضری با من مبارزه کنی؟
دوناتا، قهقههای مستانه سر داد.
- تو هنوز خیلی کوچولویی دختر جون!
بریتانی، چند رشته از موهای طلایی رنگش را دور انگشتش پیچید و گفت:
- جنگجو بودن سن و سال نمیشناسه. به سؤالم جواب ندادی.
- حاضرم پرنسس کوچولو.
بریتانی، شمشیر کوچکش را از گوشهی لباسش بیرون کشید و گفت:
- بجنب!
دوناتا، از روی اسب پایین آمد و افسار آن را به تنهی درخت بست و ل*ب ورچید:
- اگر توی مبارزه با من باختی، اونوقت چی؟
- من فن کنگفو رو بهت یاد میدم. تو من رو به کوهستان میبری!
یک تای ابروان هشتی و بلند دوناتا بالا پرید.
- پس فن کنگفو رو هم بلدی؟
هوم کشداری از گلوی بریتانی خارج شد.
دوناتا، شمشیرش را بیرون کشید و س*ی*نه سپر کرد و گفت:
- پس مبارزه رو شروع میکنیم ببینیم چند مرده حلاجی.
بریتانی، پشت سر دوناتا قرار گرفت و ضربهی مضبوطی به مچ پایش زد و گفت:
- این شروعش بود.
حاصل دردش، آخ کوچک و بیجانی شد؛ اما دستش را بر روی زمین خاکی نهاد و با یک حرکت از جای برخاست.
- شروعش مهم نیست، نتیجه مهمه پرنسس کوچولو.
کریستینا آکهوا، با دیدن دوناتا و بریتانی که با هم مبارزه میکردند، به وضوح شوکه شد و گفت:
- اینجا چهخبره؟
بریتانی رویش را برگرداند. در حینی که نفسنفس میزد، گفت:
- شرط گذاشتیم هر کی توی مبارزه موفق شد، اون شرط رو میبره.
یک تای ابروان شلاقی و نازک کریستینا بالا پرید و هردو چشمان عسلی رنگش درشت شد.
- مبارزه؟ شرط؟
هوم کشداری از گلوی بریتانی خارج شد، سپس دوناتا ل*ب زد:
- آره، اگر بریتانی توی مبارزه برنده نشه به من فن کنگفو یاد میده اگر هم من برنده نشدم و شرط رو باختم، اون رو با خودم به کوهستان میبرم.
کریستینا، قهقههای مستانه سر داد و ل*ب ورچید:
- توی کوهستان چهخبره که بریتانی میخواد همراهت بیاد؟
بریتانی، عصبی شد و فریاد زد:
- تو دخالت نکن.
کریستینا، از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- درست صحبت کن دخترهی ابله!
- صحبت نکنم چی میشه؟
- الان بهت نشون میدم چی میشه.
نیشخندی مزین ل*بهای دوناتا شد. به طرف کریستینا خزید و گفت:
- اون یه دختر بچهست؛ خجالت نمیکشی؟
- اونی که باید خجالت بکشه اون دخترهی خیره سره نه من.
دوناتا، شمشیرش را میان دستانش رد و بدل کرد.
- اون فقط گفت دخالت نکن. من هم باهاش موافقم، چرا دخالت کردی؟
کریستینا، دستش را بر روی شمشیرش قرار داد و آن را از غلاف جدا کرد و فریاد کشید:
- تو کی هستی که جرئت میکنی با یه زن کوهستانی اینطوری حرف بزنی؟
دوناتا، قهقههای مستانه سر داد و چند گام برداشت.
- زن کوهستانی؟
شمشیرش را به وسیلهی دستانش پشت سرش پنهان کرد و روی پاشنهی پایش چرخید و ادامه داد:
- دو روز رفتی کوهستان فکر میکنی دیگه زن کوهستانی شدی؟
دوک، همراه با اسبش به سرعت به سوی جنگل آمد و گفت:
- دوناتا، برات ماهی سید کردم.
دوناتا، سیاهچالهی نگاهش را به طرف صورت دوک چرخاند.
- چند تا ماهی سید کردی؟
کریستینا، نیشخندی زد و از لای دندانهایی که بر روی هم فشار میداد، غرید:
- چرا میترسی و بحث رو عوض میکنی؟ میخوای اینطوری طفره بری دوناتا فریلز؟
دوناتا، سرش را به طرف صورت کریستینا برگرداند و شمشیر کوچکی از آستین لباسش خارج کرد و بر روی گر*دن او قرار داد و گفت:
- من نه از تو نه از آدمهای کوهستانی نمیترسم. برو به همه بگو دختر کالین فریلز تا بهت بگن من کیام.
کریستینا هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- همون مردی که شکارچیه؟!
دوناتا چینی به بینی قلمیاش داد و ل*ب ورچید:
- بله.
کریستینا سرش را کج کرد و گفت:
- یعنی اون پدرته؟
- بله.
دوک، تور ماهی را بر روی صخره گذاشت و در حینی که به وسیلهی بلندی سر آستین لباسش رد عرقهای سرد را از روی پیشانیاش پاک میکرد، گفت:
- دوناتا؟
بر روی پاشنهی پایش چرخید.
- بله؟
- بلدی آتیش درست کنی؟
دوناتا قهقههای زد و گفت:
- چرا بلد نباشم؟
- پس آتیش درست کن، من ماهی خام نمیخورم.
کریستینا، چند رشته از موهای مشکی رنگش را پشت گوشش نهاد و بر روی صخرهی نسبتاً بزرگی نشست و ل*ب زد:
- چرا؟ من و خانوادهام ماهی خام میخوریم.
دوک، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- چطوری میتونین ماهی خام رو بخورین؟! خیلی بوش چندشه.
دوناتا سرش را کج کرد و گفت:
- مگه مارک به رودخونهی بریزبن «کوئیزلند» نمیاد؟
دوک در حینی که درگیر ماهیها بود زاغ چشمانش به طرف اعضای صورت دوناتا چرخ خورد.
- میاد.
- کمکم آفتاب غروب میکنه، دیگه کی میخواد بیاد؟
شانهای بالا انداخت و ل*ب زد:
- شاید براش مشکلی پیش اومده.
بریتانی زیر سایهی درخت نشست و به تنهی آن تکیه داد و گفت:
- داداش، میشه شب به کوهستان بریم؟
سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- برای چی؟
- میخوام شکارچیها رو از نزدیک ببینم.
دوک، سرش را پایین انداخت.
- شب که نه، ولی فردا میریم.
بریتانی، نگاهش به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد.
- قول میدی؟
هوم کشداری از گلوی دوک خارج شد.
دوناتا، نامه را از جیب لباس چرمش بیرون کشید و گفت:
- فکر کنم دو خط از نامه از قلم افتاده.
دوک، آتشی فورانکننده درست کرد و ماهیها را بر روی آتش قرار داد، سپس گفت:
- بخون ببینم چی نوشته.
- فردی به نام آرچی نورمن در استرالیا، شهر آدلاید «Adelaide» زندگی میکنه که برحسب حقیقتها راجب کشور استرالیا، بومیان، کشور آمریکا، دیگر کشورها در حال تحقیق هست. میتونین سؤالهاتون رو از پیرمردی که پنجاه هزار سال سن داره بپرسین.
دوک، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد و به وضوح شوکه شد.
- یعنی اون همه چیز رو میدونه؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد.
ماهیها را برگرداند و به ادامهی حرفش افزود:
- پس، من فردا این پیرمرد رو به محلهی هوبارت دعوت میکنم.
دوناتا: خودم روی برگهی پاپیروس نامه مینویسم.
دوک: پس خودت بنویس.
کریستینا: اگر دعوتتون رو قبول نکرد چی؟
دوناتا چشمانش را در حدقه چرخاند.
- چرا قبول نکنه؟
کریستینا شانهای بالا انداخت و همچنان سکوت کرد.
دوناتا: من به کوهستان میرم، ولی شب برمیگردم.
دوک، با یک حرکت از جای برخاست و گوشهی سرش را خاراند.
- به دیدن دوستهات میری؟
دوناتا سری به نشانهی تأیید تکان داد، سپس به طرف اسبش گام نهاد.
بریتانی چهرهاش را غم بیجلایی کدر کرد. دوک، مردمک چشمانش به طرف اعضای صورت او چرخ خورد. زمانی که متوجه شد بسیار غمگین است؛ ل*ب زد:
- چرا ناراحتی؟
بریتانی انگشتش را بر روی خاک کشید و چیزی بر روی خاک حکاکی کرد و گفت:
- دوست داشتم با دوناتا به کوهستان برم.
دوک: اما من که بهت قول دادم فردا تو رو به کوهستان میبرم. پس چرا ناراحتی؟
بریتانی نگاهش به طرف نوشتهای که با خط درشت و زیبایی به وسیلهی چوب کوچکی بر روی خاک حکاکی کرده بود، چرخ خورد. سپس گفت:
- چون دوست داشتم با دوناتا برم.
دوک، ماهیها را بر روی یکی از ظروفها گذاشت و گفت:
- خب فردا من و تو و دوناتا میریم، خوبه؟
بریتانی، از فرط هیجان و خوشحالی از جای برخاست و دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- این عالیه!
- پس بیا تا گوشت ماهی تازه و گرمه بخور. قول میدم فردا به کوهستان بریم. #نبرد_کریستین_بایتگها #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
کریستینا هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- همون مردی که شکارچیه؟!
دوناتا چینی به بینی قلمیاش داد و ل*ب ورچید:
- بله.
کریستینا سرش را کج کرد و گفت:
- یعنی اون پدرته؟
- بله.
دوک، تور ماهی را بر روی صخره گذاشت و در حینی که به وسیلهی بلندی سر آستین لباسش رد عرقهای سرد را از روی پیشانیاش پاک میکرد، گفت:
- دوناتا؟
بر روی پاشنهی پایش چرخید.
- بله؟
- بلدی آتیش درست کنی؟
دوناتا قهقههای زد و گفت:
- چرا بلد نباشم؟
- پس آتیش درست کن، من ماهی خام نمیخورم.
کریستینا، چند رشته از موهای مشکی رنگش را پشت گوشش نهاد و بر روی صخرهی نسبتاً بزرگی نشست و ل*ب زد:
- چرا؟ من و خانوادهام ماهی خام میخوریم.
دوک، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد شد.
- چطوری میتونین ماهی خام رو بخورین؟! خیلی بوش چندشه.
دوناتا سرش را کج کرد و گفت:
- مگه مارک به رودخونهی بریزبن «کوئیزلند» نمیاد؟
دوک در حینی که درگیر ماهیها بود زاغ چشمانش به طرف اعضای صورت دوناتا چرخ خورد.
- میاد.
- کمکم آفتاب غروب میکنه، دیگه کی میخواد بیاد؟
شانهای بالا انداخت و ل*ب زد:
- شاید براش مشکلی پیش اومده.
بریتانی زیر سایهی درخت نشست و به تنهی آن تکیه داد و گفت:
- داداش، میشه شب به کوهستان بریم؟
سیاهچالهی نگاهش را بالا آورد و گفت:
- برای چی؟
- میخوام شکارچیها رو از نزدیک ببینم.
دوک، سرش را پایین انداخت.
- شب که نه، ولی فردا میریم.
بریتانی، نگاهش به طرف ابرهای شکننده چرخ خورد.
- قول میدی؟
هوم کشداری از گلوی دوک خارج شد.
دوناتا، نامه را از جیب لباس چرمش بیرون کشید و گفت:
- فکر کنم دو خط از نامه از قلم افتاده.
دوک، آتشی فورانکننده درست کرد و ماهیها را بر روی آتش قرار داد، سپس گفت:
- بخون ببینم چی نوشته.
- فردی به نام آرچی نورمن در استرالیا، شهر آدلاید «Adelaide» زندگی میکنه که برحسب حقیقتها راجب کشور استرالیا، بومیان، کشور آمریکا، دیگر کشورها در حال تحقیق هست. میتونین سؤالهاتون رو از پیرمردی که پنجاه هزار سال سن داره بپرسین.
دوک، هر دو چشمانش از شدت تعجب گرد و به وضوح شوکه شد.
- یعنی اون همه چیز رو میدونه؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد.
ماهیها را برگرداند و به ادامهی حرفش افزود:
- پس، من فردا این پیرمرد رو به محلهی هوبارت دعوت میکنم.
دوناتا: خودم روی برگهی پاپیروس نامه مینویسم.
دوک: پس خودت بنویس.
کریستینا: اگر دعوتتون رو قبول نکرد چی؟
دوناتا چشمانش را در حدقه چرخاند.
- چرا قبول نکنه؟
کریستینا شانهای بالا انداخت و همچنان سکوت کرد.
دوناتا: من به کوهستان میرم، ولی شب برمیگردم.
دوک، با یک حرکت از جای برخاست و گوشهی سرش را خاراند.
- به دیدن دوستهات میری؟
دوناتا سری به نشانهی تأیید تکان داد، سپس به طرف اسبش گام نهاد.
بریتانی چهرهاش را غم بیجلایی کدر کرد. دوک، مردمک چشمانش به طرف اعضای صورت او چرخ خورد. زمانی که متوجه شد بسیار غمگین است؛ ل*ب زد:
- چرا ناراحتی؟
بریتانی انگشتش را بر روی خاک کشید و چیزی بر روی خاک حکاکی کرد و گفت:
- دوست داشتم با دوناتا به کوهستان برم.
دوک: اما من که بهت قول دادم فردا تو رو به کوهستان میبرم. پس چرا ناراحتی؟
بریتانی نگاهش به طرف نوشتهای که با خط درشت و زیبایی به وسیلهی چوب کوچکی بر روی خاک حکاکی کرده بود، چرخ خورد. سپس گفت:
- چون دوست داشتم با دوناتا برم.
دوک، ماهیها را بر روی یکی از ظروفها گذاشت و گفت:
- خب فردا من و تو و دوناتا میریم، خوبه؟
بریتانی، از فرط هیجان و خوشحالی از جای برخاست و دستانش را بر هم کوبید و گفت:
- این عالیه!
- پس بیا تا گوشت ماهی تازه و گرمه بخور. قول میدم فردا به کوهستان بریم.