عنوان: ماموریت یک جانبه
نام نویسندگان: زری، غزل کاظمینیا
ژانر: پلیسی، جنایی، عاشقانه
ناظر: .zeynab.
خلاصه: سیاهی و ظلمت شب که بذرش را در دل و اعماق زمین میپاشد همان لحظه جنایتهای پنهان رو میشود. نقابها کنار میرود و تصویری از بیرحمترین انسانها نمایان میشود. این مأموریت به طرز عجیبی غافلگیر کننده است ماموریتی که مرگ جای زندگی را میگیرد و در گوش آن مرد گناهکار آرام زمزمه میکند:
- وقت تقاص پس دادن است! پینوشت: این رمان با کمک و همکاری نویسندهی دیگری به نام «غزل کاظمی نیا» نوشته شده است. همکاری آن تنها بخشی از پارتها و قسمت کمی از ایده میباشد. و مابقی از ذهن و زحمت نویسنده «زری» سر چشمه میگیرد.
مقدمه:
یک اتفاق!
یک اشتباه!
یک تصمیم آنی!
تمام اینها در یک چشم برهم زدن اتفاق میافتد.
هماهنگی تیم، همایت یکدیگر، پشتیبانی.
خلاصهای از زندگی ما انسانها این است که یک دست صدا ندارد.
باند: باند یک جانبه!
جنایت: یک جنایت بیرحمانه!
اشتباه: یک اشتباه جبران ناپذیر!
تقاص: یک مرد گناهکار!
عشق: حسی که در دلِ سنگ جایی ندارد.
مرگ: پایان زندگی! #ماموریت_یک_جانبه #غزل_کاظمی_نیا #انجمن_تک_رمان
کد:
مقدمه:
یک اتفاق!
یک اشتباه!
یک تصمیم آنی!
تمام اینها در یک چشم برهم زدن اتفاق میافتد.
هماهنگی تیم، همایت یکدیگر، پشتیبانی.
خلاصهای از زندگی ما انسانها این است که یک دست صدا ندارد.
باند: باند یک جانبه!
جنایت: یک جنایت بیرحمانه!
اشتباه: یک اشتباه جبران ناپذیر!
تقاص: یک مرد گناهکار!
عشق: حسی که در دلِ سنگ جایی ندارد.
مرگ: پایان زندگی!
انگار او با سرنوشت منحصر به فرد خود با استقامت متقابل کیهان ایستاده است او هرگز شکست را نمیپذیرد؛ انگار امشب هم مثل شبهای دیگر قلم سرد خود را برمیدارد و کلمهای از سرنوشتش را در گوشهای از برگه مینویسد انگار دوست دارد از روی صندلی چوبی بلند شود و بر روی شنهای ساحل نوشتهای که مدام در ذهنش میگذرد را حکاکی کند. آن نوشته چه میتواند باشد؟ در حالی که به نقطهای مبهم خیره مانده است به آن جملهای که به فراموشی سپرده است فکر میکند. انگار آن جمله نوک زبانش است، بیشتر فکر میکند و تا آن جمله را به یاد میآورد بر روی شنهایِ ساحل آن نوشته را با لبخندی که کنجِ لبانش نقش بسته است حکاکی میکند:
- یک اتفاق، یک اشتباه، ناگهان وقت تقاص!
نگاهی به جملهای که روی شنهای کنار ساحل نوشته است میکند و بلندبلند قهقهه میزند. نگاهی به صدفها میکند و گویی میخواهد در گوشِ آنها این نوشته را نجوا کند. صدفها با موجِ دریا جان تازهای میگیرند، به این طرف و آن طرف میروند.
انگار او این جمله را چند بار در گوشِ صدفها زمزمه کرده است. انگار این جمله هیچگاه برایش تکراری نخواهد شد؛ رویِ صندلی چوبی مینشیند و به دریا که طوفانی است چشم میدوزد. چهقدر دریا در ظلمت شب زیباست! دلش میخواهد در این هوایِ دراماتیک و بارانی پرسه بزند. نگاهش سمت قایقی میافتد که کمکم به ساحل نزدیک میشود.
لبخندی صورتِ پر از غمش را به خنده دعوت میکند. لبانش از شدتِ خنده کش میآید. انگار دیگر خبری از تصویرِ غم بر چهرهی زیبایش نیست. قایق تا به ساحل میرسد متوقف میشود. دلش میخواهد با قایق در این دریایِ آرامبخش همسفر شود. شاید هوایِ طوفانیِ دلش با دریا آرام گیرد. شاید دریا بتواند به روحِ خستهاش امیدی ببخشد و حالِ بدش را بدزدد و جایِ حالِ بدش را با حالی خوب عوض کند؛ شاید اینطور که خنده جایِ غماش را بگیرد او هم از این امر راضی شود. از رویِ صندلی چوبی بلند میشود. انگار صندلی چوبی هم قصد تاب بازی دارد یا شاید دوست دارد لیلی بازی کند.
نگاهی به قایقِ کوچک دو نفره میکند چهقدر زیبایی او بیحد و حساب است. دلش میخواهد لحظهای در این قایق زیبا بنشیند و چشمانش را ببندد. دلش میخواهد اوج بگیرد.
با هیجانِ زیادی که درونش مثل آتش شعلهور میشد سوار بر قایق شد و قایق آرامآرام بر روی آب به حرکت در آمد. دستانش را در آب فرو برد و انگار سردی آب آتش درونش را کمتر ساخت.
حال دیگر خبری از آتش فورانکنندهی درونش نبود. انگار وقتی سوارِ قایق شده است با تمام ناامیدیها و حسهای درونش وداع کرده است. پلکهای آغشته به اشکش را میبندد و با لبخند از این لحظه ل*ذت میبرد. چه جایی بهتر از دریا؟ هیچ کجا برایش همانند دریا آرامبخش و ل*ذتبخش نبود. #ماموریت_یک_جانبه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
انگار او با سرنوشت منحصر به فرد خود با استقامت متقابلِ کیهان ایستاده است او هرگز شکست را نمیپذیرد؛ انگار امشب هم مثل شبهایِ دیگر قلم سرد خود را برمیدارد و کلمهای از سرنوشتش را در گوشهای از برگه مینویسد انگار دوست دارد از رویِ صندلی چوبی بلند شود و بر روی شنهایِ ساحل نوشتهای که مدام در ذهنش میگذرد را حکاکی کند.
آن نوشته چه میتواند باشد؟ در حالی که به نقطهای مبهم خیره مانده است به آن جملهای که به فراموشی سپرده است فکر میکند. انگار آن جمله نوکِ زبانش است، بیشتر فکر میکند و تا آن جمله را به یاد میآورد روی شنهایِ ساحل آن نوشته را با لبخندی که کنجِ لبانش نقش بسته است حکاکی میکند:
- یک اتفاق، یک اشتباه، ناگهان وقت تقاص!
نگاهی به جملهای که رویِ شنهای کنارِ ساحل نوشته است میکند و بلندبلند قهقهه میزند. نگاهی به صدفها میکند و گویی میخواهد در گوشِ آنها این نوشته را نجوا کند. صدفها با موجِ دریا جان تازهای میگیرند، به این طرف و آن طرف میروند.
انگار او این جمله را چند بار در گوشِ صدفها زمزمه کرده است. انگار این جمله هیچگاه برایش تکراری نخواهد شد. روی صندلی چوبی مینشیند و به دریا که طوفانی است چشم میدوزد. چهقدر دریا در ظلمت شب زیباست! دلش میخواهد در این هوایِ دراماتیک و بارانی پرسه بزند. نگاهش سمت قایقی میفتد که کمکم به ساحل نزدیک میشود.
لبخندی صورتِ پر از غمش را به خنده دعوت میکند. لبانش از شدتِ خنده کش میآید. انگار دیگر خبری از تصویرِ غم بر چهرهی زیبایش نیست. قایق تا به ساحل میرسد متوقف میشود. دلش میخواهد با قایق در این دریایِ آرامبخش همسفر شود. شاید هوایِ طوفانیِ دلش با دریا آرام گیرد. شاید دریا بتواند به روحِ خستهاش امیدی ببخشد و حالِ بدش را بدزدد و جایِ حالِ بدش را با حالی خوب عوض کند؛ شاید اینطور که خنده جایِ غماش را بگیرد او هم از این امر راضی شود. از رویِ صندلی چوبی بلند میشود. انگار صندلی چوبی هم قصدِ تاب بازی دارد یا شاید دوست دارد لیلی بازی کند.
نگاهی به قایقِ کوچکِ دو نفره میکند چهقدر زیبایی او بیحد و حساب است. دلش میخواهد لحظهای در این قایقِ زیبا بنشیند و چشمانش را ببندد. دلش میخواهد اوج بگیرد.
با هیجانِ زیادی که درونش مثل آتش شعلهور میشد سوار بر قایق شد و قایق آرامآرام بر رویِ آب به حرکت در آمد. دستانش را در آب فرو برد و انگار سردیِ آب آتشِ درونش را کمتر ساخت.
حال دیگر خبری از آتش فورانکنندهی درونش نبود. انگار وقتی سوارِ قایق شده است با تمام ناامیدیها و حسهای درونش وداع کرده است. پلکهای آغشته به اشکش را میبندد و با لبخند از این لحظه ل*ذت میبرد. چه جایی بهتر از دریا؟ هیچ کجا برایش همانند دریا آرامبخش و ل*ذتبخش نبود.
وقتی قایق متوقف میشود پلکهایش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میکند. انگار زمان به سرعت گذشته است و دیگر باید از قایق پیاده شود، نگاهی به ماهی که در آسمان همانند گویِ نورانی میدرخشد میکند و بلافاصله از قایق پیاده میشود.
نسیمی خنک دست نوازش را بر روی صورتش میکشد؛ به آرامی قدم برمیدارد و هیزمهایی که در کنار درختانِ بلوط و کاج افتادهاند را برمیدارد و با فندک هیزمها را روشن میکند و آتشی فوران کننده درست میکند و روی صندلی چوبی مینشیند. کمکم آتش گستردهتر میشود و احساس گرما میکند. دستانش را به طرفِ آتش میبرد. همه جایِ جنگل را سیاهی گرفته بود و تنها نوری که به سختی دیده میشد روشناییبخشِ آتشی بود که در کنار ساحل درست کرده بود. یک چیزهایی را به یاد آورد آن چیزها دقیق در قلک ذهنش انباشته شده بود. سه ماه قبل «زمان گذشته»
در خیابان تنها و خسته پرسه میزد دلش میخواست لحظهای در زیر باران قدم بزند؛ پشت چراغ قرمز تمام ماشینها مرتب و به ردیف پشتِ سر هم قرار گرفته بودند. در حالی که قدم میزد پسری زیبا و خردسالی با دسته گلی رز که بطریِ آبی در دستش بود به نوبت به ماشینها میگفت:
- عمو گل میخری؟ لطفاً یکی بخر.
اما کسی از او گل نمیخرید. لبخندی زد و به طرفِ آن رفت در حالی که دستانش را رویِ شانههایِ پسر بچه میگذاشت آرام گفت:
- من میخرم.
پسر به سمتِ صدا برگشت و لبخندی مهمانِ چهرهی جذاب و دوست داشتنیاش شد. حال دستانش را در جیبش فرو برد و در حالی که نگاهی به پولهایش میانداخت گل را تحویل گرفت و پول را به پسر داد.
هر چهقدر که از خیابان دورتر میشد و خیابان را متر میکرد صدایِ بوقهایِ ماشین و پسر بچه کمتر در گوشش نجوا میشد. کمکم سکوتی حزنآلود خیابان را فراگرفت. او مکانهای ساکت و خلوت را دوست داشت، رویِ صندلی که گوشهی عابر پیاده بود نشست و به نقطهای مبهم خیره ماند. با صدایِ جیغ لاستیک ماشین در گوشش، سر چرخاند. مردی میان سال توسط ماشین لامبورگینی سفید رنگ پخش بر زمین شد و بلافاصله رانندهی ماشین که نشان میداد مردی بیوجدان است فرمونِ ماشین را چرخاند و با سرعت فرار کرد. به طرف او رفت و در حالی که چند بار تکانش میداد گفت:
- آقا خوبی؟
گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و در حالی که به ترتیب شمارهی اورژانس و بعد هم پلیس را میگرفت دستانش را به طرف گر*دن مرد بیچاره برد و از اینکه نبضش میزد خدا را شکر کرد. باری دیگر این صح*نه را در ذهنش مجسم کرد در قلک ذهنش سئوالهای بیجواب زیاد بود، او چه کسی بود که به این مرد بیچاره با سرعت با ماشین زد و بعد هم گذاشت و رفت؟ این کارش اتفاقی نبود و معلوم بود که با او یک مشکل داشته است. خدا میداند حال این مرد بیچاره چه چیزهایی که از این مرد پست فترت نکشیده است. #ماموریت_یک_جانبه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
وقتی قایق متوقف میشود پلکهایش را باز میکند و نگاهی به اطرافش میکند. انگار زمان به سرعت گذشته است و دیگر باید از قایق پیاده شود، نگاهی به ماهی که در آسمان همانند گویِ نورانی میدرخشد میکند و بلافاصله از قایق پیاده میشود.
نسیمی خنک دستِ نوازش را بر رویِ صورتش میکشد؛ به آرامی قدم برمیدارد و هیزمهایی که در کنار درختانِ بلوط و کاج افتادهاند را برمیدارد و با فندک هیزمها را روشن میکند و آتشی فوران کننده درست میکند و رویِ صندلی چوبی مینشیند. کمکم آتش گستردهتر میشود و احساسِ گرما میکند. دستانش را به طرفِ آتش میبرد. همه جایِ جنگل را سیاهی گرفته بود و تنها نوری که به سختی دیده میشد روشناییبخشِ آتشی بود که در کنارِ ساحل درست کرده بود. یک چیزهایی را به یاد آورد آن چیزها دقیق در قلکِ ذهنش انباشته شده بود.
سه ماه قبل(زمان گذشته)
در خیابان تنها و خسته پرسه میزد دلش میخواست لحظهای در زیر باران قدم بزند؛ پشت چراغ قرمز تمامِ ماشینها مرتب و به ردیف پشتِ سر هم قرار گرفته بودند. در حالی که قدم میزد پسری زیبا و خردسالی با دسته گلی رز که بطریِ آبی در دستش بود به نوبت به ماشینها میگفت:
- عمو گل میخری؟ لطفاً یکی بخر.
اما کسی از او گل نمیخرید. لبخندی زد و به طرفِ آن رفت در حالی که دستانش را رویِ شانههایِ پسر بچه میگذاشت آرام گفت:
- من میخرم.
پسر به سمتِ صدا برگشت و لبخندی مهمانِ چهرهی جذاب و دوست داشتنیاش شد. حال دستانش را در جیبش فرو برد و در حالی که نگاهی به پولهایش میانداخت گل را تحویل گرفت و پول را به پسر داد.
هر چهقدر که از خیابان دورتر میشد و خیابان را متر میکرد صدایِ بوقهایِ ماشین و پسر بچه کمتر در گوشش نجوا میشد. کمکم سکوتی حزنآلود خیابان را فراگرفت. او مکانهای ساکت و خلوت را دوست داشت، رویِ صندلی که گوشهی عابر پیاده بود نشست و به نقطهای مبهم خیره ماند. با صدایِ جیغِ لاستیکِ ماشین در گوشش، سر چرخاند. مردی میان سال توسط ماشین لامبورگینی سفید رنگ پخش بر زمین شد و بلافاصله رانندهی ماشین که نشان میداد مردی بیوجدان است فرمونِ ماشین را چرخاند و با سرعت فرار کرد. به طرفِ او رفت و در حالی که چند بار تکانش میداد گفت:
- آقا خوبی؟
گوشیاش را از جیبش بیرون آورد و در حالی که به ترتیب شمارهی اورژانس و بعد هم پلیس را میگرفت دستانش را به طرفِ گر*دنِ مردِ بیچاره برد و از اینکه نبضش میزد خدا را شکر کرد. باری دیگر این صح*نه را در ذهنش مجسم کرد در قلکِ ذهنش سئوالهایِ بیجواب زیاد بود، او چه کسی بود که به این مرد بیچاره با سرعت با ماشین زد و بعد هم گذاشت و رفت؟ این کارش اتفاقی نبود و معلوم بود که با او یک مشکل داشته است. خدا میداند حال این مرد بیچاره چه چیزهایی که از این مرد پست فترت نکشیده است.
سرش را بلند کرد و با انبوهی از جمعیت مواجه شد. دختری از میان آن همه جمعیت سعی داشت خودش را به آنها برساند.
دختر هنگامی که به آنها نزدیک شد هراسان گفت:
- خدای من چه اتفاقی افتاده؟
آن مرد، پریشان سری تکان داد و گفت:
- نمیدونم، گوشهای نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم که ناگهان همچین حادثهای رخ داد.
- کار کی بود؟
- نمیدونم، اما هر کسی بود حتماً با او دشمنی داشت.
صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس به گوش میرسید. سعی داشتند جمعیتی که پچپچ کنان آن حادثه را تماشا میکردند متفرق کنند.
هنوز هم فکرش درگیر بود و سوالهایی در ذهنش بود که نمیدانست جوابش چه خواهد بود.
هر دو به همراه آن آمبولانس به سمت بیمارستان راهی شدند، انگار هر دو کنجکاو بودن تا موضوع را دریابند.
در راهرو بیمارستان قدم برمیداشت، منتظر بود تا پزشک خبری از بیمار ناشناخته برایش بیاورد. در آن لحظه هیچچیز برایش مهم نبود جز سلامتی آن شخص. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد نگاهی به آن مرد انداخت میدانست هیچ نسبتی با آن بیمار ندارد، زیرا تنها رفیقاش را خوب میشناخت.
آهسته به سمتش قدم برداشت و دستش را روی شانههای پهن و ورزیدهاش گذاشت.
او از این کار ناگهانیاش شوکه شد. انگار دکتر هم پی به حال او برده بود.
- چرا پریشان هستی؟
- نمیدونم، اما یه چیزی خیلی مشکوکه.
- چی؟
- اینکه چرا با ماشین زد بهش و بعد فرار کرد.
- شاید ترسیده بود؟!
- اگر خودم با چشمهای خودم نمیدیدم شاید این احتمال بود، اما اون خیلی غیر طبیعی با اون برخورد کرد.
- یعنی احتمال داره مربوط به اون ماجرا باشه؟
- شاید... راستی چیشد؟ عمل با موفقیت انجام شد؟
- سرش آسیب دیده، عمل خوب بود اما امکان بههوش اومدنش کمه.
- یعنی زنده نمیمونه؟
- بیمار تو کماست.
کلافه نفس عمیق کشید و گفت:
- میدونستم.
- خانوادهاش خبر دارن؟
- خانواده نداره.
دکتر سری تکان داد و از آنجا دور شد.
او در افکار خویش غرق بود باید کاری را از پیش میبرد. تصمیم گرفت با شخصی صحبت کند.
رو به آن دختر جوان که در این مدت تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود گفت:
- تو همینجا باش امکان داره بههوش بیاد تا خبرت نکردم از اینجا تکون نمیخوری!
- اما من... .
انگشت اشارهاش را به سمتش گرفت و گفت:
- همین که گفتم.
از مغرور و لجباز بودن مرد روبهرویش حرصاش گرفت.
همیشه همینطور بود از کودکی لجباز و یه دنده بود و به حرف کسی اعتنایی نمیکرد و این موضوع برای او دشوار بود. #ماموریت_یک_جانبه #غزل_کاظمی_نیا #انجمن_تک_رمان
کد:
سرش را بلند کرد و با انبوهی از جمعیت مواجه شد. دختری از میان آن همه جمعیت سعی داشت خودش را به آنها برساند.
دختر هنگامی که به آنها نزدیک شد هراسان گفت:
- خدای من چه اتفاقی افتاده؟
آن مرد، پریشان سری تکان داد و گفت:
- نمیدونم، گوشهای نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم که ناگهان همچین حادثهای رخ داد.
- کار کی بود؟
- نمیدونم، اما هر کسی بود حتماً با او دشمنی داشت.
صدای آژیر آمبولانس و ماشین پلیس به گوش میرسید. سعی داشتند جمعیتی که پچپچ کنان آن حادثه را تماشا میکردند متفرق کنند.
هنوز هم فکرش درگیر بود و سوالهایی در ذهنش بود که نمیدانست جوابش چه خواهد بود.
هر دو به همراه آن آمبولانس به سمت بیمارستان راهی شدند، انگار هر دو کنجکاو بودن تا موضوع را دریابند.
در راهرو بیمارستان قدم برمیداشت، منتظر بود تا پزشک خبری از بیمار ناشناخته برایش بیاورد. در آن لحظه هیچچیز برایش مهم نبود جز سلامتی آن شخص. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد نگاهی به آن مرد انداخت میدانست هیچ نسبتی با آن بیمار ندارد، زیرا تنها رفیقاش را خوب میشناخت.
آهسته به سمتش قدم برداشت و دستش را روی شانههای پهن و ورزیدهاش گذاشت.
او از این کار ناگهانیاش شوکه شد. انگار دکتر هم پی به حال او برده بود.
- چرا پریشان هستی؟
- نمیدونم، اما یه چیزی خیلی مشکوکه.
- چی؟
- اینکه چرا با ماشین زد بهش و بعد فرار کرد.
- شاید ترسیده بود؟!
- اگر خودم با چشمهای خودم نمیدیدم شاید این احتمال بود، اما اون خیلی غیر طبیعی با اون برخورد کرد.
- یعنی احتمال داره مربوط به اون ماجرا باشه؟
- شاید... راستی چیشد؟ عمل با موفقیت انجام شد؟
- سرش آسیب دیده، عمل خوب بود اما امکان بههوش اومدنش کمه.
- یعنی زنده نمیمونه؟
- بیمار تو کماست.
کلافه نفس عمیق کشید و گفت:
- میدونستم.
- خانوادهاش خبر دارن؟
- خانواده نداره.
دکتر سری تکان داد و از آنجا دور شد.
او در افکار خویش غرق بود باید کاری را از پیش میبرد. تصمیم گرفت با شخصی صحبت کند.
رو به آن دختر جوان که در این مدت تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود گفت:
- تو همینجا باش امکان داره بههوش بیاد تا خبرت نکردم از اینجا تکون نمیخوری!
- اما من... .
انگشت اشارهاش را به سمتش گرفت و گفت:
- همین که گفتم.
از مغرور و لجباز بودن مرد روبهرویش حرصاش گرفت.
همیشه همینطور بود از کودکی لجباز و یه دنده بود و به حرف کسی اعتنایی نمیکرد و این موضوع برای او دشوار بود.
نگاهی گذرا به دختر که کل صورتش را حرصی عمیق فرا گرفته بود کرد و بعد از آن از کنار دختر رد شد. دختر نگاهی به دو جفت کفشهای مشکی رنگ بوراک انداخت و بعد از آن نفسی عمیق کشید و مردمک چشمانش را به طرف درب اتاق عمل چرخاند و آهی زیر ل*ب کشید. او برای این اتفاق خیلی نگران بود.
با خود فکر میکرد که آن مرد چهقدر پست و بیوجدان است که میداند با ماشینش به فردی زده است اما با این وجود انکار میکند و بیرحمانه پاهایش را بر روی پدال گ*از میگذارد و فرار میکند. حال اگر این مرد بمیرد چه میشود؟ شاید خانوادهای ندارد اما او هم حق زندگی کردن داشت!
مگر اینکه مشکلی میان این دو بوده که آن شخص اقدام به کشتنش کرده است.
زیر ل*ب به آن شخص لعنت میفرستاد. دو دستانش را بر روی سرش نهاده بود و در افکار خویش غرق بود. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و در حالی که عینکش را از روی چشمانش برمیداشت متقابل دنیز ایستاد و دستی بر روی ته ریشهایش کشید و صدایش را صاف کرد و ل*ب زد:
- عذر میخوام... ببخشید شما همراه بیمار هستین؟
دنیز تا صدای دکتر را شنید با دستانی لرزان از روی صندلی بلند شد و گوشهی پالتواش را گرفت و کشید با ترس گفت:
- بله!
دکتر در حالی که کمی سکوت کرده بود و نگاهی به برگهها میانداخت سرش را بالا آورد. بوراک در حالی که سرعتش را بیشتر میکرد و با استرس قدمهای بلندی را برمیداشت رو به دکتر گفت:
- چیشد؟ بههوش اومد؟
در همین حین لبخندی کنج لبانش نقش بست و طولی نکشید تا با این حرف لبخندش ناپدید شد:
- متاسفانه بیمار حال ناخوشایندی داره و ممکنه که از دستش بدیم... فقط باید براش دعا کنین. البته بههوش اومده ولی با این وجود باز هم حالش چندان تعریفی نیست.
بوراک نفسی عمیق کشید و در حالی که گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد گفت:
- میتونیم اون بیمار رو ببینیم؟
دکتر در حالی که بر روی برگه چیزی را یادداشت میکرد عینکش را کمی روی صورتش تنظیم کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد.
بوراک نایلونی که در دستانش بود را روی صندلی گذاشت و با سرعت لباسهایش را پوشید و وارد اتاق عمل شد. با دیدن جسم بیجان مرد و صورتی آغشته به خون ابروانش بر اثر عصبانیت در هم گره خورد. تعادلش را از دست داد و لگدی به صندلی زد.
آن مرد بسیار ترسیده بود و با این کار بوراک دو چشمانش را بست. بوراک که متوجه شده بود آن مرد را ترسانده است نگاهی به او کرد و در حالی که به طرفش قدم برمیداشت بلند گفت:
- معذرت... معذرت میخوام.
بر روی صندلی نشست و نگاهی به مرد کرد و در حالی که کمکم سعی میکرد دو دستان مرد را بگیرد ادامه داد:
- عذر میخوام... یکم شوکه شدم که اون مرد با ماشین بهت زد.
در حالی که به نفسنفس افتاده بود و آه و ناله سر میداد با لکنت و آرام به حرف آمد:
- تت... تصادف؟ او... اون مرد؟
بوراک سری به نشانهی تائید تکان داد.
مرد ادامه داد:
- اون مرد دشمن منه... ولی اون... .
تا آمد ادامهی حرفش را بگوید به سرفه کردن افتاد و دیگر نتوانست حتی نفس بکشد.
بوراک با ترس از روی صندلی بلند شد و به سرعت دوید و دکتر را صدا زد.
دکتر به سرعت با چند نفر از پرستارها وارد اتاق عمل شد و در همین حین شوک وارد کردند. بوراک چنگی به موهایش زد و با چشمانی پر از اشک، محیط اتاق عمل را ترک کرد. #ماموریت_یک_جانبه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
نگاهی گذرا به دختر که کل صورتش را حرصی عمیق فرا گرفته بود کرد و بعد از آن از کنار دختر رد شد. دختر نگاهی به دو جفت کفشهای مشکی رنگ بوراک انداخت و بعد از آن نفسی عمیق کشید و مردمک چشمانش را به طرف درب اتاق عمل چرخاند و آهی زیر ل*ب کشید. او برای این اتفاق خیلی نگران بود.
با خود فکر میکرد که آن مرد چهقدر پست و بیوجدان است که میداند با ماشینش به فردی زده است اما با این وجود انکار میکند و بیرحمانه پاهایش را بر روی پدال گ*از میگذارد و فرار میکند. حال اگر این مرد بمیرد چه میشود؟ شاید خانوادهای ندارد اما او هم حق زندگی کردن داشت!
مگر اینکه مشکلی میان این دو بوده که آن شخص اقدام به کشتنش کرده است.
زیر ل*ب به آن شخص لعنت میفرستاد. دو دستانش را بر روی سرش نهاده بود و در افکار خویش غرق بود. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و در حالی که عینکش را از روی چشمانش برمیداشت متقابل دنیز ایستاد و دستی بر روی ته ریشهایش کشید و صدایش را صاف کرد و ل*ب زد:
- عذر میخوام... ببخشید شما همراه بیمار هستین؟
دنیز تا صدای دکتر را شنید با دستانی لرزان از روی صندلی بلند شد و گوشهی پالتواش را گرفت و کشید با ترس گفت:
- بله!
دکتر در حالی که کمی سکوت کرده بود و نگاهی به برگهها میانداخت سرش را بالا آورد. بوراک در حالی که سرعتش را بیشتر میکرد و با استرس قدمهای بلندی را برمیداشت رو به دکتر گفت:
- چیشد؟ بههوش اومد؟
در همین حین لبخندی کنج لبانش نقش بست و طولی نکشید تا با این حرف لبخندش ناپدید شد:
- متاسفانه بیمار حال ناخوشایندی داره و ممکنه که از دستش بدیم... فقط باید براش دعا کنین. البته بههوش اومده ولی با این وجود باز هم حالش چندان تعریفی نیست.
بوراک نفسی عمیق کشید و در حالی که گوشیاش را از جیبش بیرون میآورد گفت:
- میتونیم اون بیمار رو ببینیم؟
دکتر در حالی که بر روی برگه چیزی را یادداشت میکرد عینکش را کمی روی صورتش تنظیم کرد و سری به نشانهی تایید تکان داد.
بوراک نایلونی که در دستانش بود را روی صندلی گذاشت و با سرعت لباسهایش را پوشید و وارد اتاق عمل شد. با دیدن جسم بیجان مرد و صورتی آغشته به خون ابروانش بر اثر عصبانیت در هم گره خورد. تعادلش را از دست داد و لگدی به صندلی زد.
آن مرد بسیار ترسیده بود و با این کار بوراک دو چشمانش را بست. بوراک که متوجه شده بود آن مرد را ترسانده است نگاهی به او کرد و در حالی که به طرفش قدم برمیداشت بلند گفت:
- معذرت... معذرت میخوام.
بر روی صندلی نشست و نگاهی به مرد کرد و در حالی که کمکم سعی میکرد دو دستان مرد را بگیرد ادامه داد:
- عذر میخوام... یکم شوکه شدم که اون مرد با ماشین بهت زد.
در حالی که به نفسنفس افتاده بود و آه و ناله سر میداد با لکنت و آرام به حرف آمد:
- تت... تصادف؟ او... اون مرد؟
بوراک سری به نشانهی تائید تکان داد.
مرد ادامه داد:
- اون مرد دشمن منه... ولی اون... .
تا آمد ادامهی حرفش را بگوید به سرفه کردن افتاد و دیگر نتوانست حتی نفس بکشد.
بوراک با ترس از روی صندلی بلند شد و به سرعت دوید و دکتر را صدا زد.
دکتر به سرعت با چند نفر از پرستارها وارد اتاق عمل شد و در همین حین شوک وارد کردند. بوراک چنگی به موهایش زد و با چشمانی پر از اشک، محیط اتاق عمل را ترک کرد.
در راهروی بیمارستان با استرس قدم بر میداشت. دنیز پریشانی حالش را درک میکرد او خوب میدانست پسرخالهاش که همکار دیرینهاش بود چه حالی دارد.
یکی از پرستارها هراسان از اتاق خارج شدند بوراک به سمت آن رفت، ل*ب*های خشکیدهاش را با زباناش تَر کرد و گفت: حالش چهطوره؟
پرستار با شرمندهگی سری تکان داد و گفت:
- بیمار رو از دست دادیم!
بوراک به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و بر روی کاشیهای سرد آنجا فرو آمد.
دنیز به سمت او رفت و بازوی ورزیدهاش را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت: آروم باش، نباید ناامید بشی.
- چهطور ناامید نشم! شاید این مرد میتونست راهی برای کمک به ما باشه. سه سال کم نیست؛ ما هنوز هم مأموریت را به سرانجام نرسوندهایم
- این همه سال به دنبال سَرنخ بودیم و ناامید نشدیم اینبار هم نمیشیم.
با صدا زدن ناماش توسط دکتر از جایش برخواست و به سمت او رفت.
دکتر دستش را بر روی شانهاش گذاشت و چندین ضربهی کوتاه زد و گفت: تسلیت میگم مرد جوان!
با صدایی که غم در آن آشکار بود گفت:
- ممنون.
دکتر آهی زیر ل*ب کشید و ادامه داد:
- بیمار شما در آخرین لحظه گفت بهت بگم که اون مرد یک خلافکار بزرگه
با جرقهای که در ذهناش زد گفت:
- میدونستم.
با گفتن این حرف با عجله از آنجا دور شد.
دکتر و دنیز با بهت به یکدیگر نگاه میکردند.
با عجله به سمت ماشیناش رفت. با تمام توان رانندگی میکرد. سرعتش بالا بود اما او آنقدر حرفهای بود که بیگمان هیچ اتفاق ناخوشایندی برایش رُخ نمیداد.
ماشین را در گوشهای از خیابان پارک کرد و به سمت دفتر رئیساش قدم برداشت. با شتاب در اتاق را باز کرد که این کار باعث عصبی شدن رئیساش شد.
- چهخبره؟ بدون اینکه در بزنی وارد میشی؟
- اوه، متأسفم.
- حالا کارت چیه که اینطور سراسیمه وارد اتاقم شدی؟
- یک درخواست داشتم.
- خب؟
- میخوام مأموریت یک جانبه را به من و گروهام بسپارید.
- چرا؟
- در سه سال گذشته قرار بود این مأموریت به ما سپرده بشه اما شما این کار رو نکردین و به گروهی دیگه سپردین که اونها در این سه سال نتیجهای نگرفتن! اما من از شما میخوام که این فرصت و اینبار به من و گروهام بدین، این کار رو میکنید؟
- نکنه سَرنخی پیدا کردی بوراک جان؟
- بله قربان.
- همون طور که میدونی تا به الان کسی نتونسته این عملیات رو به سر انجام برسونه، ولی تو باید اینکارو کنی! مطمئنی که از پسش برمیای؟
- بله قربان!
- باشه، طبق برنامه چند روز دیگه جلسهای صورت میگیره و این مأموریت به گروه شما سپرده میشه، اما اگر از عهدهی این کار برنیای اتفاق بدی میوفته!
- متوجه هستم قربان!
- باشه.
بوراک در حالی که خندهای صورتِ گرد و مهربانش را خندهای چرم و نرم قاب میگرفت سری تکان داد و دست به سی*ن*ه از اتاقِ رئیس بیرون آمد. دستهی در را ول کرد و نفسی عمیق کشید و در حالی که دستی رویِ ته ریشهایش میکشید از در خارج شد. #ماموریت_یک_جانبه #غزل_کاظمی_نیا #انجمن_تک_رمان
کد:
در راهروی بیمارستان با استرس قدم بر میداشت. دنیز پریشانی حالش را درک میکرد او خوب میدانست پسرخالهاش که همکار دیرینهاش بود چه حالی دارد.
یکی از پرستارها هراسان از اتاق خارج شدند بوراک به سمت آن رفت، ل*ب*های خشکیدهاش را با زباناش تَر کرد و گفت: حالش چهطوره؟
پرستار با شرمندهگی سری تکان داد و گفت:
- بیمار رو از دست دادیم!
بوراک به دیوارِ پشت سرش تکیه داد و بر روی کاشیهای سرد آنجا فرو آمد.
دنیز به سمت او رفت و بازوی ورزیدهاش را در آ*غ*و*ش گرفت و گفت: آروم باش، نباید ناامید بشی.
- چهطور ناامید نشم! شاید این مرد میتونست راهی برای کمک به ما باشه. سه سال کم نیست؛ ما هنوز هم مأموریت را به سرانجام نرسوندهایم
- این همه سال به دنبال سَرنخ بودیم و ناامید نشدیم اینبار هم نمیشیم.
با صدا زدن ناماش توسط دکتر از جایش برخواست و به سمت او رفت.
دکتر دستش را بر روی شانهاش گذاشت و چندین ضربهی کوتاه زد و گفت: تسلیت میگم مرد جوان!
با صدایی که غم در آن آشکار بود گفت:
- ممنون.
دکتر آهی زیر ل*ب کشید و ادامه داد:
- بیمار شما در آخرین لحظه گفت بهت بگم که اون مرد یک خلافکار بزرگه
با جرقهای که در ذهناش زد گفت:
- میدونستم.
با گفتن این حرف با عجله از آنجا دور شد.
دکتر و دنیز با بهت به یکدیگر نگاه میکردند.
با عجله به سمت ماشیناش رفت. با تمام توان رانندگی میکرد. سرعتش بالا بود اما او آنقدر حرفهای بود که بیگمان هیچ اتفاق ناخوشایندی برایش رُخ نمیداد.
ماشین را در گوشهای از خیابان پارک کرد و به سمت دفتر رئیساش قدم برداشت. با شتاب در اتاق را باز کرد که این کار باعث عصبی شدن رئیساش شد.
- چهخبره؟ بدون اینکه در بزنی وارد میشی؟
- اوه، متأسفم.
- حالا کارت چیه که اینطور سراسیمه وارد اتاقم شدی؟
- یک درخواست داشتم.
- خب؟
- میخوام مأموریت یک جانبه را به من و گروهام بسپارید.
- چرا؟
- در سه سال گذشته قرار بود این مأموریت به ما سپرده بشه اما شما این کار رو نکردین و به گروهی دیگه سپردین که اونها در این سه سال نتیجهای نگرفتن! اما من از شما میخوام که این فرصت و اینبار به من و گروهام بدین، این کار رو میکنید؟
- نکنه سَرنخی پیدا کردی بوراک جان؟
- بله قربان.
- همون طور که میدونی تا به الان کسی نتونسته این عملیات رو به سر انجام برسونه، ولی تو باید اینکارو کنی! مطمئنی که از پسش برمیای؟
- بله قربان!
- باشه، طبق برنامه چند روز دیگه جلسهای صورت میگیره و این مأموریت به گروه شما سپرده میشه، اما اگر از عهدهی این کار برنیای اتفاق بدی میوفته!
- متوجه هستم قربان!
- باشه.
بوراک در حالی که خندهای صورتِ گرد و مهربانش را خندهای چرم و نرم قاب میگرفت سری تکان داد و دست به سی*ن*ه از اتاقِ رئیس بیرون آمد. دستهی در را ول کرد و نفسی عمیق کشید و در حالی که دستی رویِ ته ریشهایش میکشید از در خارج شد.
ذرههای ریز اشعههای خورشید از لابهلای درختان که در کنارههای بلوار بود به روی جاده میتابید. در حالی که دستهی درب ماشین را میگرفت تا بکشد به حرفهای آن مرد فکر کرد:
- اون مرد دشمن منه!
ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره خورد. خودش تنها مغزش به این اتفاقها قد نمیداد باید امروز هم گروهیهایش را به خانهاش دعوت کند تا همگی با هم به این اتفاق فکر کنند. باید به محل تصادف بروند و اطراف خیابانهای شیکاگو را بگردند تا سرنخی از این مرد قاتل پیدا کنند؛ باید این ماموریت یک جانبه را به خوبی پشت سر بگذرانند وگرنه اگر دست به کار نشوند ممکن است آن مرد هزاران تن را به خاک بسپارد. دستهی درب را کشید و به سرعت سوار ماشین شد و پاهایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد. از شدت عصبانیت و عجله با سرعت زیاد میان ماشینها لایی میکشید و مدام دستش را بر روی بوق گذاشته بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت از غیرت جلوی چشمانش را خون فرا گرفته بود. پلکهای آغشته به اشکش را بست و بعد از گذشت چند ثانیه پلکهایش را باز کرد. هر چهقدر میخواست خونسردیِ خود را حفظ کند انگار چیزی سد راهش میشد و این اجازه را صادر نمیکرد. شمارهی دنیز را گرفت بعد از گذشت چند بوق جواب داد:
دنیز: چیزی شده؟
بوراک: بیا خونهمون.
دنیز: الان خودم رو میرسونم.
بوراک تماس را قطع کرد و سرعتش را بیشتر کرد دستان مُشت شدهاش را در فرمان ماشین زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- گندت بزنن لعنتی!
سالها بود که به دنبال این مرد بودند اما جز اینکه متوجه میشدند او بارها قتل کرده و مرتکب جرم شده است چیزی دستگیرشون نمیشد و هیچک*س تا به حال نتوانسته بود سرنخی از این مرد پیدا کند. اما بوراک چند سال پیش از رئیس هندریکس خواسته بود تا این ماموریت را به خود و زیر دستانش بسپارد اما رئیس قبول نکرد چون میگفت همکارهای دیگر از این وظایف و عهده بر میآیند و شماها تازه کارید ممکنه اوضاع را بدتر کنید. اما حال که آب از سر گذشته است و ماموریت چند پله سختتر شده فکر میکند بوراک و زیر دستهایش میتوانند از این عهده به خوبی بر بیایند. حال که به کوچه میرسد؛ سرعتش را کمتر میکند هر چند از عصبانیت ضربان قلبش بالا رفته و دو دستانش میلرزد اما با این وجود هنوز هم در سعی و تلاش است که بتواند خود را آرام کند. چون با عصبانیت نمیتواند چیزی را از میان بردارد حتی اوضاع هم بدتر خواهد شد. به در خانه که میرسد محکم پاهایش را بر روی ترمز میگذارد و صدای جیغِ لاستیک در کوچه میپیچد و گوشش را میآزرد سوئیچ و کُلتش را برمیدارد و در حالی که کُلت را در پشت شلوارش میگذارد چند قدم برمیدارد. زنگ درب را میزند کنیز درب را باز میکند و با لبخندی که صورتش را قاب گرفته است آرام میگوید:
- قربان خوش اومدین.
بوراک بدون اینکه حرفی بزند بیسر و صدا با سرعت از پلهها بالا میرود. کنیز تا میآید در را ببندد دنیز میگوید:
- صبر کن!
بوراک تا صدای دنیز را میشنود حرکات پاهایش به طرف پلهی بعدی متوقف میشود و سرش را به طرف در میچرخاند. صدای کفشهای پاشنه بلند قرمز رنگ دنیز در پلهها میپیچد. در همین حین بوراک چند پله را بالا میرود و در حالی که کُلت و سوئیچ را روی میز پرتاب میکند دنیز ادامه میدهد:
- چیشده؟ چرا گفتی من و مابقی اینجا جمع شیم؟ #ماموریت_یک_جانبه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
ذرههای ریز اشعههای خورشید از لابهلای درختان که در کنارههای بلوار بود به روی جاده میتابید. در حالی که دستهی درب ماشین را میگرفت تا بکشد به حرفهای آن مرد فکر کرد:
- اون مرد دشمن منه!
ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره خورد. خودش تنها مغزش به این اتفاقها قد نمیداد باید امروز هم گروهیهایش را به خانهاش دعوت کند تا همگی با هم به این اتفاق فکر کنند. باید به محل تصادف بروند و اطراف خیابانهای شیکاگو را بگردند تا سرنخی از این مرد قاتل پیدا کنند؛ باید این ماموریت یک جانبه را به خوبی پشت سر بگذرانند وگرنه اگر دست به کار نشوند ممکن است آن مرد هزاران تن را به خاک بسپارد. دستهی درب را کشید و به سرعت سوار ماشین شد و پاهایش را بر روی پدال گ*از گذاشت و حرکت کرد. از شدت عصبانیت و عجله با سرعت زیاد میان ماشینها لایی میکشید و مدام دستش را بر روی بوق گذاشته بود. در آینه نگاهی به خودش انداخت از غیرت جلوی چشمانش را خون فرا گرفته بود. پلکهای آغشته به اشکش را بست و بعد از گذشت چند ثانیه پلکهایش را باز کرد. هر چهقدر میخواست خونسردیِ خود را حفظ کند انگار چیزی سد راهش میشد و این اجازه را صادر نمیکرد. شمارهی دنیز را گرفت بعد از گذشت چند بوق جواب داد:
دنیز: چیزی شده؟
بوراک: بیا خونهمون.
دنیز: الان خودم رو میرسونم.
بوراک تماس را قطع کرد و سرعتش را بیشتر کرد دستان مُشت شدهاش را در فرمان ماشین زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- گندت بزنن لعنتی!
سالها بود که به دنبال این مرد بودند اما جز اینکه متوجه میشدند او بارها قتل کرده و مرتکب جرم شده است چیزی دستگیرشون نمیشد و هیچک*س تا به حال نتوانسته بود سرنخی از این مرد پیدا کند. اما بوراک چند سال پیش از رئیس هندریکس خواسته بود تا این ماموریت را به خود و زیر دستانش بسپارد اما رئیس قبول نکرد چون میگفت همکارهای دیگر از این وظایف و عهده بر میآیند و شماها تازه کارید ممکنه اوضاع را بدتر کنید. اما حال که آب از سر گذشته است و ماموریت چند پله سختتر شده فکر میکند بوراک و زیر دستهایش میتوانند از این عهده به خوبی بر بیایند. حال که به کوچه میرسد؛ سرعتش را کمتر میکند هر چند از عصبانیت ضربان قلبش بالا رفته و دو دستانش میلرزد اما با این وجود هنوز هم در سعی و تلاش است که بتواند خود را آرام کند. چون با عصبانیت نمیتواند چیزی را از میان بردارد حتی اوضاع هم بدتر خواهد شد. به در خانه که میرسد محکم پاهایش را بر روی ترمز میگذارد و صدای جیغِ لاستیک در کوچه میپیچد و گوشش را میآزرد سوئیچ و کُلتش را برمیدارد و در حالی که کُلت را در پشت شلوارش میگذارد چند قدم برمیدارد. زنگ درب را میزند کنیز درب را باز میکند و با لبخندی که صورتش را قاب گرفته است آرام میگوید:
- قربان خوش اومدین.
بوراک بدون اینکه حرفی بزند بیسر و صدا با سرعت از پلهها بالا میرود. کنیز تا میآید در را ببندد دنیز میگوید:
- صبر کن!
بوراک تا صدای دنیز را میشنود حرکات پاهایش به طرف پلهی بعدی متوقف میشود و سرش را به طرف در میچرخاند. صدای کفشهای پاشنه بلند قرمز رنگ دنیز در پلهها میپیچد. در همین حین بوراک چند پله را بالا میرود و در حالی که کُلت و سوئیچ را روی میز پرتاب میکند دنیز ادامه میدهد:
- چیشده؟ چرا گفتی من و مابقی اینجا جمع شیم؟
بوراک در حالی که در آشپزخانه مشغول ریختن دو فنجان قهوه بود نگاهی گذرا به دنیز کرد و گفت:
- رئیس قبول کرده که چند روز دیگه اگر اونها سرنخی از این مرد پیدا نکردن ماموریت رو به دست گروه ما بسپاره برای همین خواستم راجب این موضوع با بچهها حرف بزنم.
دنیز در حالی که چند بار به موها مجعدش چنگ میزد جرعهای از قهوهاش را خورد و گفت:
- فکر میکنی میتونیم از عهدهی این ماموریت بر بیایم؟ اون مرد یه قاتل زنجیرهایه که چندین ساله گروههای دیگه موفق نشدن سرنخی ازش پیدا کنن!
بوراک در حالی که جرعهای از قهوهاش را مینوشد نیشخندی مزین لبان باریکش شد بر روی کاناپه نشست و در حالی که تلوزیون را روشن میکرد گفت:
- قول میدم ما از عهدهاش بر میایم؛ تا بچهها میان یکم سریال ببینیم بعدش همگی توی حیاط خلوت راجب این ماموریت حرف میزنیم.
دنیز لبخندی مرموزانه تحویل بوراک داد و با کمال میل در کنار بوراک نشست و در حالی که زیر چشمی و یواشکی زاغ چشمانش را به چهرهی او میداد گفت:
- وقتی تو میگی از پس این ماموریت بر میایم پس قطعاً همینطوره!
بوراک آنقدر غرق دیدن سریال بود که لحظهای حواسش پرت دنیز نمیشد. او عاشق سریالهایی بود که ژانرهایش با جنایی و پلیسی شروع میشد. همیشه سریالهای هیجانی را نگاه میکرد. اما دنیز برخلاف این علاقهی بوراک، به فیلمهای عاشقانه علاقه داشت و چندان فیلمهای جنایی و پلیسی را نگاه نمیکرد. دنیز در حالی که جرعهای از قهوهاش را میخورد رو به بوراک کرد و ل*ب زد:
- پس چرا بچهها نیومدن؟
بوراک در حالی که پفیلا میخورد سرش را به طرف اعضای صورت دنیز چرخاند و گفت:
- تو راهن!
دنیز با تکان دادن سرش اکتفا کرد و بینی قلمیاش را بالا کشید و با دو خیز وارد آشپزخانه شد و دمپاییای که طرح آن خرگوشی و به رنگ صورتی بود را پوشید و برای خود یک فنجان قهوه ریخت.
لحظهای فکرش به طرف آن صح*نهی ناخوشایند پر کشید و به اغمای عمیقی فرو رفت با خود فکر میکرد که چهطور میتوانند ماموریت به این سختی را به نحواحسنت انجام دهند؟ از اینکه بوراک این ماموریت را برای خود و هم گروهیاش بر عهده گرفته است اندکی ابروانش بر اثر عصبانیت در هم گره خورد. و چین بزرگی بر روی پیشانیاش افتاد... دستانش همانند برق میلرزاندش. درست است که آنها پلیساند اما اولین ماموریت استرسی بیش از حد به دنیز وارد کرده بود و هر بار که به این ماموریت فکر میکرد گوشت تنش ریشریش میشد و میترسید که از عهدهی این ماموریت به خوبی بر نیایند. در همین فکرها که پرسه میزد صدای زنگ خانه به صدا در آمد و همین صدا باعث شد تا افکار پوسیدهی ذهنش پاره شود. چند قدم برداشت و در حالی که فنجان قهوه را به ل*بش نزدیک میکرد تا بخورد آیلا از درب وارد شد و کیفش را روی شانهاش تنظیم میکرد رو به دنیز گفت:
- سلام خوبی؟
دنیز که هنوز هم در فکرهایش پرسه میزد و به نقطهای مبهم و کوری خیره شده بود و حواسش به حرفهای آیلا نبود در همین حین آیلا کیفش را بر روی کاناپه رها کرد و به طرف دنیز رفت و بشکنی زد و ادامه داد:
- هی؟ با تو هم!
دنیز از فکر بیرون آمد و در حالی که دانهای از عرق پیشانیاش را با سر آستین لباس بنفش رنگش پاک میکرد رو به آیلا گفت:
- جانم؟ خوبی؟
آیلا خندهای مستانه سر داد شانهاش از شدت خنده تکان میخوردند. سپس سیاه چالهاش را بالا آورد و گفت:
- من که خوبم... ولی فکر نکنم تو خوب باشی!
دنیز نگاه سر تا پا تمسخرش را به او دوخت و چند قدمی از آیلا دور شد سرش را کج کرد و ل*ب ورچید:
- خوبم، فقط یکم در ر*اب*طه با ماموریت ذهنم درگیر شده!
آیلا جرعهای آب خورد زیرا احساس میکرد زبان و سقف دهانش خشک شده است سپس نفسی عمیق کشید و چند قدم برداشت و گفت:
- حق داری ذهنت رو درگیرش کنی چون قراره با کسایی در بیفتیم که اونها یه باند بزرگ تشکیل دادن و دستگیر کردن اونها کار راحتی نیست! #ماموریت_یک_جانبه #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک در حالی که در آشپزخانه مشغول ریختن دو فنجان قهوه بود نگاهی گذرا به دنیز کرد و گفت:
- رئیس قبول کرده که چند روز دیگه اگر اونها سرنخی از این مرد پیدا نکردن ماموریت رو به دست گروه ما بسپاره برای همین خواستم راجب این موضوع با بچهها حرف بزنم.
دنیز در حالی که چند بار به موها مجعدش چنگ میزد جرعهای از قهوهاش را خورد و گفت:
- فکر میکنی میتونیم از عهدهی این ماموریت بر بیایم؟ اون مرد یه قاتل زنجیرهایه که چندین ساله گروههای دیگه موفق نشدن سرنخی ازش پیدا کنن!
بوراک در حالی که جرعهای از قهوهاش را مینوشد نیشخندی مزین لبان باریکش شد بر روی کاناپه نشست و در حالی که تلوزیون را روشن میکرد گفت:
- قول میدم ما از عهدهاش بر میایم؛ تا بچهها میان یکم سریال ببینیم بعدش همگی توی حیاط خلوت راجب این ماموریت حرف میزنیم.
دنیز لبخندی مرموزانه تحویل بوراک داد و با کمال میل در کنار بوراک نشست و در حالی که زیر چشمی و یواشکی زاغ چشمانش را به چهرهی او میداد گفت:
- وقتی تو میگی از پس این ماموریت بر میایم پس قطعاً همینطوره!
بوراک آنقدر غرق دیدن سریال بود که لحظهای حواسش پرت دنیز نمیشد. او عاشق سریالهایی بود که ژانرهایش با جنایی و پلیسی شروع میشد. همیشه سریالهای هیجانی را نگاه میکرد. اما دنیز برخلاف این علاقهی بوراک، به فیلمهای عاشقانه علاقه داشت و چندان فیلمهای جنایی و پلیسی را نگاه نمیکرد. دنیز در حالی که جرعهای از قهوهاش را میخورد رو به بوراک کرد و ل*ب زد:
- پس چرا بچهها نیومدن؟
بوراک در حالی که پفیلا میخورد سرش را به طرف اعضای صورت دنیز چرخاند و گفت:
- تو راهن!
دنیز با تکان دادن سرش اکتفا کرد و بینی قلمیاش را بالا کشید و با دو خیز وارد آشپزخانه شد و دمپاییای که طرح آن خرگوشی و به رنگ صورتی بود را پوشید و برای خود یک فنجان قهوه ریخت.
لحظهای فکرش به طرف آن صح*نهی ناخوشایند پر کشید و به اغمای عمیقی فرو رفت با خود فکر میکرد که چهطور میتوانند ماموریت به این سختی را به نحواحسنت انجام دهند؟ از اینکه بوراک این ماموریت را برای خود و هم گروهیاش بر عهده گرفته است اندکی ابروانش بر اثر عصبانیت در هم گره خورد. و چین بزرگی بر روی پیشانیاش افتاد... دستانش همانند برق میلرزاندش. درست است که آنها پلیساند اما اولین ماموریت استرسی بیش از حد به دنیز وارد کرده بود و هر بار که به این ماموریت فکر میکرد گوشت تنش ریشریش میشد و میترسید که از عهدهی این ماموریت به خوبی بر نیایند. در همین فکرها که پرسه میزد صدای زنگ خانه به صدا در آمد و همین صدا باعث شد تا افکار پوسیدهی ذهنش پاره شود. چند قدم برداشت و در حالی که فنجان قهوه را به ل*بش نزدیک میکرد تا بخورد آیلا از درب وارد شد و کیفش را روی شانهاش تنظیم میکرد رو به دنیز گفت:
- سلام خوبی؟
دنیز که هنوز هم در فکرهایش پرسه میزد و به نقطهای مبهم و کوری خیره شده بود و حواسش به حرفهای آیلا نبود در همین حین آیلا کیفش را بر روی کاناپه رها کرد و به طرف دنیز رفت و بشکنی زد و ادامه داد:
- هی؟ با تو هم!
دنیز از فکر بیرون آمد و در حالی که دانهای از عرق پیشانیاش را با سر آستین لباس بنفش رنگش پاک میکرد رو به آیلا گفت:
- جانم؟ خوبی؟
آیلا خندهای مستانه سر داد شانهاش از شدت خنده تکان میخوردند. سپس سیاه چالهاش را بالا آورد و گفت:
- من که خوبم... ولی فکر نکنم تو خوب باشی!
دنیز نگاه سر تا پا تمسخرش را به او دوخت و چند قدمی از آیلا دور شد سرش را کج کرد و ل*ب ورچید:
- خوبم، فقط یکم در ر*اب*طه با ماموریت ذهنم درگیر شده!
آیلا جرعهای آب خورد زیرا احساس میکرد زبان و سقف دهانش خشک شده است سپس نفسی عمیق کشید و چند قدم برداشت و گفت:
- حق داری ذهنت رو درگیرش کنی چون قراره با کسایی در بیفتیم که اونها یه باند بزرگ تشکیل دادن و دستگیر کردن اونها کار راحتی نیست!