درحال تایپ رمان ماموریت یک جانبه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 500
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
دنیز سری تکان داد و به سالن پذیرایی اشاره کرد. هر دو به جمع اضافه شدند، دنیز نگاهش را به دختری که تازه وارد گروه‌شان شده بود انداخت او با فاصله‌ی کمی کنار بوراک نشسته بود و این رفتار باعث عصبانیت دنیز شده بود.
یکی از پسران گروه که نام‌اش یاسین بود و ر*اب*طه‌ی صمیمانه‌ای با دنیز داشت گفت:
- نگران نباش دختر، بوراک به او توجه‌ای نمی‌کنه.
یاسین هم پی به احساس دیرینه‌ی او برده بود اما چه بسا که بوراک تمام حواس‌اش به کارش بود و به اطرافیانش توجه‌ای نمی‌کرد، حتی به دخترخاله‌اش که در کودکی آن‌ها را نامزد یک دیگر اعلام کرده بودند؛ اما بوراک به این رسم و رسومات اعتنایی نمی‌کرد و حرف خودش را میزد او می‌گفت:
- کسی اجازه نداره همسر آینده‌ی من رو انتخاب کنه جز خودم!
و این دنیز را آزار می‌داد و باعث ترس او شده بود که نکند بوراک او را برای ازدواج انتخاب نکند. دنیز بدون آن‌که متوجه شود مدت‌ها بود همان‌جا ایستاده بود و به سلین که در کنار بوراک‌ جای خوش کرده بود خیره شده بود. در آخر بوراک از کوره در رفت و گفت:
- حواست کجاست دنیز؟ اگر کارت با تماشا کردن سلین تموم شده، بشین تا درباره‌ی مأموریتی که پیش‌ رو داریم صحبت کنیم؟!
دنیز: اوه، متأسفم حواسم پرت شد.
لبخندی زد و همان‌جا در کنار یاسین نشست و به صحبت‌های بوراک گوش سپرد.
بوراک نگاهی به اعضای گروه‌اش انداخت با سرفه‌‌ی خفیفی که کرد اولین صحبت‌اش را شروع کرد.
- همه‌ی ما این رو می‌دونیم که مأموریتی سختی رو پیش‌ رو داریم، و این رو هم می‌دونیم که قبل از ما گروهی دیگه نزدیک سه سال وقت و حواس‌شون رو گذاشتن تا این مأموریت رو به سرانجام برسونن؛ اما اون‌ها جز چند تا سر نخ چیزی دستگیرشون نشد. اما ما باید این مأموریت رو به سرانجام برسونیم تا بیشتر از این آسیبی به دیگران نرسه و امنیت رو برای مردم کشورمون تأمین کنیم.
از فردا هر کدوم از ما به دنبال تحقیق و گذارشات اخیر می‌ریم و اول اطلاعات مورد نیاز رو به دست میاریم. در ضمن چند نفر نباید چهره‌هاشون لو بره!
جک متعجب گفت:
- برای چی؟
بوراک: برای این‌که بتونیم به اون شخص نزدیک بشیم تا اطلاعات دقیق‌تری کسب کنیم باید چند نفر از ما به او نزدیک شیم.
سلین: کسی که مَد نظرته کیه؟
بوراک دستی به ته‌ریش‌اش کشید و انگشت اشاره‌اش رو، رو به دنیز گرفت و گفت:
- مَد نظرم دنیزه.
دنیز متعجب به بوراک خیره شد و ادامه داد:
- حالت خوبه بوراک؟! اصلاً متوجه هستی که چی‌ میگی؟ من رو انتخاب کردی؟
بوراک: من متوجه‌ی صحبت‌هام هستم! هر کدوم از ما وظیفه‌ای داریم من هم این وظایف رو به تو سپردم که خودت رو با سیاست‌های زنانه‌ات به اون شخص نزدیک کنی!
دنیز: بوراک ما هنوز از اون شخص اطلاعی نداریم، نمی‌دونیم کیه؟ کجاست؟
بوراک نفس‌اش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- انگار متوجه‌ی حرف‌هام نشدی من گفتم پس‌ از این‌که تحقیقات‌مون کامل شد.
دنیز از جایش برخواست و حق به جانب گفت:
- قبول نیست بوراک تو می‌دونی من از پسش بر نمیام! اصلاً مگه نمی‌گی سیاست زنانه خب سلین هم یک زنه پس چرا اون وارد این بازی نشه؟
بوراک: فعلاً تصمیمم برای این موضوع جدی نشده، در ضمن بعداً راجب یه موضوع هم باید با هم حرف بزنیم.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز سری تکان داد و به سالن پذیرایی اشاره کرد. هر دو به جمع اضافه شدند، دنیز نگاهش را به دختری که تازه وارد گروه‌شان شده بود انداخت او با فاصله‌ی کمی کنار بوراک نشسته بود و این رفتار باعث عصبانیت دنیز شده بود.
یکی از پسران گروه که نام‌اش یاسین بود و ر*اب*طه‌ی صمیمانه‌ای با دنیز داشت گفت:
- نگران نباش دختر، بوراک به او توجه‌ای نمی‌کنه.
یاسین هم پی به احساس دیرینه‌ی او برده بود اما چه بسا که بوراک تمام حواس‌اش به کارش بود و به اطرافیانش توجه‌ای نمی‌کرد، حتی به دخترخاله‌اش که در کودکی آن‌ها را نامزد یک دیگر اعلام کرده بودند؛ اما بوراک به این رسم و رسومات اعتنایی نمی‌کرد و حرف خودش را میزد او می‌گفت:
- کسی اجازه نداره همسر آینده‌ی من رو انتخاب کنه جز خودم!
و این دنیز را آزار می‌داد و باعث ترس او شده بود که نکند بوراک او را برای ازدواج انتخاب نکند. دنیز بدون آن‌که متوجه شود مدت‌ها بود همان‌جا ایستاده بود و به سلین که در کنار بوراک‌ جای خوش کرده بود خیره شده بود. در آخر بوراک از کوره در رفت و گفت:
- حواست کجاست دنیز؟ اگر کارت با تماشا کردن سلین تموم شده، بشین تا درباره‌ی مأموریتی که پیش‌ رو داریم صحبت کنیم؟!
دنیز: اوه، متأسفم حواسم پرت شد.
لبخندی زد و همان‌جا در کنار یاسین نشست و به صحبت‌های بوراک گوش سپرد.
بوراک نگاهی به اعضای گروه‌اش انداخت با سرفه‌‌ی خفیفی که کرد اولین صحبت‌اش را شروع کرد.
- همه‌ی ما این رو می‌دونیم که مأموریتی سختی رو پیش‌ رو داریم، و این رو هم می‌دونیم که قبل از ما گروهی دیگه نزدیک سه سال وقت و حواس‌شون رو گذاشتن تا این مأموریت رو به سرانجام برسونن؛ اما اون‌ها جز چند تا سر نخ چیزی دستگیرشون نشد. اما ما باید این مأموریت رو به سرانجام برسونیم تا بیشتر از این آسیبی به دیگران نرسه و امنیت رو برای مردم کشورمون تأمین کنیم.
از فردا هر کدوم از ما به دنبال تحقیق و گذارشات اخیر می‌ریم و اول اطلاعات مورد نیاز رو به دست میاریم. در ضمن چند نفر نباید چهره‌هاشون لو بره!
جک متعجب گفت:
- برای چی؟
بوراک: برای این‌که بتونیم به اون شخص نزدیک بشیم تا اطلاعات دقیق‌تری کسب کنیم باید چند نفر از ما به او نزدیک شیم.
سلین: کسی که مَد نظرته کیه؟
بوراک دستی به ته‌ریش‌اش کشید و انگشت اشاره‌اش رو، رو به دنیز گرفت و گفت:
- مَد نظرم دنیزه.
دنیز متعجب به بوراک خیره شد و ادامه داد:
- حالت خوبه بوراک؟! اصلاً متوجه هستی که چی‌ میگی؟ من رو انتخاب کردی؟
بوراک: من متوجه‌ی صحبت‌هام هستم! هر کدوم از ما وظیفه‌ای داریم من هم این وظایف رو به تو سپردم که خودت رو با سیاست‌های زنانه‌ات به اون شخص نزدیک کنی!
دنیز: بوراک ما هنوز از اون شخص اطلاعی نداریم، نمی‌دونیم کیه؟ کجاست؟
بوراک نفس‌اش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- انگار متوجه‌ی حرف‌هام نشدی من گفتم پس‌ از این‌که تحقیقات‌مون کامل شد.
دنیز از جایش برخواست و حق به جانب گفت:
- قبول نیست بوراک تو می‌دونی من از پسش بر نمیام! اصلاً مگه نمی‌گی سیاست زنانه خب سلین هم یک زنه پس چرا اون وارد این بازی نشه؟
بوراک: فعلاً تصمیمم برای این موضوع جدی نشده، در ضمن بعداً راجب یه موضوع هم باید با هم حرف بزنیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
دنیز کلافه بر روی کاناپه نشست.
بوراک: راجب موضوع دنیز بعداً با خودش حرف می‌زنم و نتیجه رو میگم! هر چه زودتر مأموریت رو شروع کنیم به نفع خودمون هست، فردا یاسین و جک شما می‌رین بیمارستان برای تحقیق، و من و دنیز چون در صح*نه‌ی تصادف اون‌جا بودیم می‌ریم و دوربین‌های مداربسته اون‌جا رو چک می‌کنیم و از یه‌ سری از افراد تحقیق می‌کنیم. سلین و آیلا شما هم با گروهی که قبل‌ از ما این مأموریت و بر عهده داشتن صحبت می‌کنید و یه سری اطلاعات به دست میارین. وقتی که تمامی اطلاعات کامل شد می‌ریم سراغ نقشه‌ی بعدی‌مون!
و بدون تعارف ادامه داد:
- حالا هم شب بخیر خستم و می‌خوام استراحت کنم!
جک خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- الحق که پرویی بوراک.
دنیز از جایش برخواست و به سمت دَر خروجی قدم برداشت، هنوز هم از رفتار بوراک دل‌خور بود. انگار بوراک هم پی به این ماجرا برده بود.
بوراک: صبر کن دنیز باید حرف بزنیم!
دنیز: خسته‌ام باشه برای بعد.
بوراک: گفتم وایستا یعنی وایستا!
یاسین به دیگران اشاره کرد که آن‌جا را ترک کنند زیرا می‌دانست آن‌ها به خلوت نیازمنداند تا بتوانند راحت‌تر با هم‌دیگر صحبت کنند.
بوراک با یک قدمی به دنیز نزدیک شد و دستان سردش را اسیر دستان گرمه دنیز کرد و گفت: می‌دونم ازم دل‌خوری، می‌دونم خیلی اذیتت کردم، بهت بی‌توجه‌ای کردم! اما این‌بار به‌خاطر من این‌کار رو انجام نده به‌خاطر مأموریت و موفقیت اعضای گروه این‌کار رو انجام بده! تو فقط باید به اون شخص نزدیک بشی تا راحت‌تر بتونیم عملیات رو شروع کنیم.
دنیز: اگه آسیبی بهم برسونه؟ اگه متوجه‌ی نقشه‌مون بشه!
بوراک: تو پلیس هستی و از جونت ترسی نداشته باش چون بهت آسیبی نمی‌رسه! تو دختر باهوشی هستی دنیز، قطعاً خودت راه جلب توجه کردن اون شخص رو خوب بلدی. فقط ازت یک درخواستی دارم!
دنیز: چه درخواستی؟
بوراک: از هیچ‌ چیزی هراسی نداشته باش چون باعث میشه همه‌ چیز لو بره، ما خودمون حواس‌مون به تو هست اما تو باید بیشتر حواست جمع باشه!
دنیز: باشه، ممنونم!
بعد از خداحافظیِ کوتاه، آن‌جا را ترک کرد. به سمت ماشین‌اش رفت. بغضی که مدت‌ها بود در س*ی*ن*ه*اش سنگینی می‌کرد را شکست. اشک هایش راه‌شان را بر روی گونه‌هایش باز کردند نگاهی در آینه‌ی ماشین‌ به چشمان آبی‌اش که توسط اشک‌هایش سرخ شده بود انداخت، او چیزی از بقیه دخترهای اطراف بوراک کم نداشت برایش زجر آور بود که چرا بوراک به او توجه‌ای نمی‌کرد!
برایش خنده‌آور بود که چه‌قدر زود خام حرف‌هایش شده بود. شاید این هم تأثیر عشق‌اش نسبت به او بود. عشقی که فقط برایش درد بود. ماشین را روشن کرد و از آن‌جا دور شد. به خیابان‌های تاریک که به سرعت از آنجا می‌گذشت خیره شده بود و با خود فکر کرد چه‌قدر شبیه عمر انسان‌ها است که در یک چشم برهم زدن می‌گذرد. با برخورد ماشین‌اش با جسمی توقف کرد. از ترس نمی‌دانست باید چه‌کار کند؟ دلش را به دریا زد و از ماشین خارج شد مردی جلوی ماشین‌اش زانو زده بود و سرفه می‌کرد. دنیز دستی به موهای‌ خرمایی‌اش کشید و به او نزدیک شد.
- شرمنده... من... من متوجه‌ی شما نشدم!
مرد خشمگین فریاد زد.
- مگه کوری؟! اگر رانندگی بلد نیستی پشت فرمون نشین.
دنیز: شرمنده، حال‌تن خوبه؟
مرد سرش را بلند کرد حالا او می‌توانست چهره‌اش را واضح‌تر ببیند، اخمی میان ابروانش جای خوش کرد چهره‌ی آن مرد برایش آشنا بود. ناگهان تصویری از ذهنش گذشت. تصویر تصادف و برخوردش در روز اول در طلا فروشی!
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز کلافه بر روی کاناپه نشست.
بوراک: راجب موضوع دنیز بعداً با خودش حرف می‌زنم و نتیجه رو میگم! هر چه زودتر مأموریت رو شروع کنیم به نفع خودمون هست، فردا یاسین و جک شما می‌رین بیمارستان برای تحقیق، و من و دنیز چون در صح*نه‌ی تصادف اون‌جا بودیم می‌ریم و دوربین‌های مداربسته اون‌جا رو چک می‌کنیم و از یه‌ سری از افراد تحقیق می‌کنیم. سلین و آیلا شما هم با گروهی که قبل‌ از ما این مأموریت و بر عهده داشتن صحبت می‌کنید و یه سری اطلاعات به دست میارین. وقتی که تمامی اطلاعات کامل شد می‌ریم سراغ نقشه‌ی بعدی‌مون!
و بدون تعارف ادامه داد:
- حالا هم شب بخیر خستم و می‌خوام استراحت کنم!
جک خنده‌ی بلندی سر داد و گفت:
- الحق که پرویی بوراک.
دنیز از جایش برخواست و به سمت دَر خروجی قدم برداشت، هنوز هم از رفتار بوراک دل‌خور بود. انگار بوراک هم پی به این ماجرا برده بود.
بوراک: صبر کن دنیز باید حرف بزنیم!
دنیز: خسته‌ام باشه برای بعد.
بوراک: گفتم وایستا یعنی وایستا!
یاسین به دیگران اشاره کرد که آن‌جا را ترک کنند زیرا می‌دانست آن‌ها به خلوت نیازمنداند تا بتوانند راحت‌تر با هم‌دیگر صحبت کنند.
بوراک با یک قدمی به دنیز نزدیک شد و دستان سردش را اسیر دستان گرمه دنیز کرد و گفت: می‌دونم ازم دل‌خوری، می‌دونم خیلی اذیتت کردم، بهت بی‌توجه‌ای کردم! اما این‌بار به‌خاطر من این‌کار رو انجام نده به‌خاطر مأموریت و موفقیت اعضای گروه این‌کار رو انجام بده! تو فقط باید به اون شخص نزدیک بشی تا راحت‌تر بتونیم عملیات رو شروع کنیم.
دنیز: اگه آسیبی بهم برسونه؟ اگه متوجه‌ی نقشه‌مون بشه!
بوراک: تو پلیس هستی و از جونت ترسی نداشته باش چون بهت آسیبی نمی‌رسه! تو دختر باهوشی هستی دنیز، قطعاً خودت راه جلب توجه کردن اون شخص رو خوب بلدی. فقط ازت یک درخواستی دارم!
دنیز: چه درخواستی؟
بوراک: از هیچ‌ چیزی هراسی نداشته باش چون باعث میشه همه‌ چیز لو بره، ما خودمون حواس‌مون به تو هست اما تو باید بیشتر حواست جمع باشه!
دنیز: باشه، ممنونم!
بعد از خداحافظیِ کوتاه، آن‌جا را ترک کرد. به سمت ماشین‌اش رفت. بغضی که مدت‌ها بود در س*ی*ن*ه*اش سنگینی می‌کرد را شکست. اشک هایش راه‌شان را بر روی گونه‌هایش باز کردند نگاهی در آینه‌ی ماشین‌ به چشمان آبی‌اش که توسط اشک‌هایش سرخ شده بود انداخت، او چیزی از بقیه دخترهای اطراف بوراک کم نداشت برایش زجر آور بود که چرا بوراک به او توجه‌ای نمی‌کرد!
برایش خنده‌آور بود که چه‌قدر زود خام حرف‌هایش شده بود. شاید این هم تأثیر عشق‌اش نسبت به او بود. عشقی که فقط برایش درد بود. ماشین را روشن کرد و از آن‌جا دور شد. به خیابان‌های تاریک که به سرعت از آنجا می‌گذشت خیره شده بود و با خود فکر کرد چه‌قدر شبیه عمر انسان‌ها است که در یک چشم برهم زدن می‌گذرد. با برخورد ماشین‌اش با جسمی توقف کرد. از ترس نمی‌دانست باید چه‌کار کند؟ دلش را به دریا زد و از ماشین خارج شد مردی جلوی ماشین‌اش زانو زده بود و سرفه می‌کرد. دنیز دستی به موهای‌ خرمایی‌اش کشید و به او نزدیک شد.
- شرمنده... من... من متوجه‌ی شما نشدم!
مرد خشمگین فریاد زد.
- مگه کوری؟! اگر رانندگی بلد نیستی پشت فرمون نشین.
دنیز: شرمنده، حال‌تن خوبه؟
مرد سرش را بلند کرد حالا او می‌توانست چهره‌اش را واضح‌تر ببیند، اخمی میان ابروانش جای خوش کرد چهره‌ی آن مرد برایش آشنا بود. ناگهان تصویری از ذهنش گذشت. تصویر تصادف و برخوردش در روز اول در
طلا فروشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
تصویرها همانند فیلم جلوی چشمان نافذش می‌گذشت. این مرد برای او خیلی آشنا به نظر می‌رسید. روزی که قرار بود دست‌بندش را بفروشد و جای آن برای خود گر*دن‌بند بخرد این مرد را دید که روی سر صاحب مغازه‌ی بی‌چاره اسلحه گرفته بود و قصد داشت که به او شلیک کند. اما دنیز شماره‌ی بوراک را گرفت و تا بوراک رسید آن مرد دیگر رفته بود... شاید مرد طلا فروش پولی را که به عنوان قرض از او گرفته بود را پس نداده بود. مرد در حالی که از روی زمین بلند میشد و لباس‌های آغشته به خاکش را می‌تکاند نگاهی به دنیز کرد و با عصبانیت چند قدم به طرفش برداشت و در حالی که یقه‌ی پیراهن دنیز را در دستانش می‌گرفت. لای دندان‌هایی که فشار می‌‌داد غرید:
- این‌بار رو نادیده می‌گیرم دختر جون! ولی یه بار دیگه این‌طور تو پستم بخوری می‌زنم نا‌کارت می‌کنم! افتاد؟
نیشخندی مزین لبان دنیز شد شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت. آن مرد گوشه‌ی کُتش را گرفت و کنار زد. دنیز تا مردمک چشمان گشاده‌ شده‌اش روی کُلت افتاد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. آن مرد تلخندی زد دستی بر رویِ ته ریش‌هایش کشید و از دنیز دور شد. دنیز می‌خواست قبل از این‌که ماموریت را به شروع برساند اول حق این مرد را کف دستانش بگذارد. اول کُلت و وسایل‌های لازم را از صندوق عقب ماشینش بیرون آورد و در کیفش گذاشت و بعد از آن برای بوراک پیغام گذاشت:
- یه مورد مشکوک به پستم خورده! دارم تعقیبش می‌کنم تو و بچه‌ها هم به آدرسی که می‌فرستم بیاین!
دنیز بلافاصله گوشی‌اش را در جیبش گذاشت و دوربین فوق کوچک را به لباسش آویزان کرد و ردیاب را در گوشه‌ای از لباسش گذاشت. مرد در حالی که از کوچه‌‌ی تنگ و باریک بالا می‌رفت دنیز هم پشت سر او آرام و بی‌صدا قدم برداشت. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و درب خانه‌ای را زد. دنیز پشت درخت بلوط پنهان شد که مبادا مرد متوجه شود که دنیز او را تعقیب می‌کند. اما ترس همانند خوره به جانش رخنه زد او از این کار می‌ترسید زیرا تا به حال کار سخت و ماموریت زیادی را به او نسپاریده بودند. مرد در حالی که وارد خانه میشد دنیز با یک حرکت تلفن را از جیبش بیرون آورد و برای بوراک نوشت:
- من اون مرد رو تعقیب کردم. ولی متاسفانه وارد خونه‌ای شد که جلوی اون در پر از بادیگارده من این امکان رو ندارم که تنهایی اقدام کنم و دست به کار بشم به شماها هم نیاز دارم!
دنیز تا سایه‌ی چند نفر را دید ترس کل تنش را فرا گرفت و از ترس ضربان قلبش به مراتب بالا رفت. اما نباید بترسد باید جرئت به خرج دهد زیرا قرار است مامور مخفی و جاسوس شود و میان این‌طور آدم‌ها دنبال سرنخ بگردد.
بوراک: امشب رو بی‌خیال شو فردا همگی با هم به جایی میایم که تو الان رفتی. بهتره تو هم زود برگردی خونه!
دنیز که دلش نمی‌خواست از این‌جا برود و حس کنجکاوانه‌اش پیش فعال شده بود تا بداند این مرد کیست و این‌جا چه می‌کند اطراف را با چشمانش آنالیز می‌کند بعد از چند دقیقه برای بوراک پیغام گذاشت:
- خیله‌خب، پس لوکیشن این‌جا رو برات می‌فرستم و فردا میایم این‌جا تا متوجه بشیم جریان‌ از چه قراره!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
تصویرها همانند فیلم جلوی چشمان نافذش می‌گذشت. این مرد برای او خیلی آشنا به نظر می‌رسید. روزی که قرار بود دست‌بندش را بفروشد و جای آن برای خود گر*دن‌بند بخرد این مرد را دید که روی سر صاحب مغازه‌ی بی‌چاره اسلحه گرفته بود و قصد داشت که به او شلیک کند. اما دنیز شماره‌ی بوراک را گرفت و تا بوراک رسید آن مرد دیگر رفته بود... شاید مرد طلا فروش پولی را که به عنوان قرض از او گرفته بود را پس نداده بود. مرد در حالی که از روی زمین بلند میشد و لباس‌های آغشته به خاکش را می‌تکاند نگاهی به دنیز کرد و با عصبانیت چند قدم به طرفش برداشت و در حالی که یقه‌ی پیراهن دنیز را در دستانش می‌گرفت. لای دندان‌هایی که فشار می‌‌داد غرید:

- این‌بار رو نادیده می‌گیرم دختر جون! ولی یه بار دیگه این‌طور تو پستم بخوری می‌زنم نا‌کارت می‌کنم! افتاد؟

نیشخندی مزین لبان دنیز شد شانه‌ای به نشانه‌ی تمسخر بالا انداخت. آن مرد گوشه‌ی کُتش را گرفت و کنار زد. دنیز تا مردمک چشمان گشاده‌ شده‌اش روی کُلت افتاد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. آن مرد تلخندی زد دستی بر رویِ  ته ریش‌هایش کشید و از دنیز دور شد. دنیز می‌خواست قبل از این‌که ماموریت را به شروع برساند اول حق این مرد را کف دستانش بگذارد. اول کُلت و وسایل‌های لازم را از صندوق عقب ماشینش بیرون آورد و در کیفش گذاشت و بعد از آن برای بوراک پیغام گذاشت:

- یه مورد مشکوک به پستم خورده! دارم تعقیبش می‌کنم تو و بچه‌ها هم به آدرسی که می‌فرستم بیاین!

دنیز بلافاصله گوشی‌اش را در جیبش گذاشت و دوربین فوق کوچک را به لباسش آویزان کرد و ردیاب را در گوشه‌ای از لباسش گذاشت. مرد در حالی که از کوچه‌‌ی تنگ و باریک بالا می‌رفت دنیز هم پشت سر او آرام و بی‌صدا قدم برداشت. مرد نگاهی به پشت سرش کرد و درب خانه‌ای را زد. دنیز پشت درخت بلوط پنهان شد که مبادا مرد متوجه شود که دنیز او را تعقیب می‌کند. اما ترس همانند خوره به جانش رخنه زد او از این کار می‌ترسید زیرا تا به حال کار سخت و ماموریت زیادی را به او نسپاریده بودند. مرد در حالی که وارد خانه میشد دنیز با یک حرکت تلفن را از جیبش بیرون آورد و برای بوراک نوشت:

- من اون مرد رو تعقیب کردم. ولی متاسفانه وارد خونه‌ای شد که جلوی اون در پر از بادیگارده من این امکان رو ندارم که تنهایی اقدام کنم و دست به کار بشم به شماها هم نیاز دارم!

دنیز تا سایه‌ی چند نفر را دید ترس کل تنش را فرا گرفت و از ترس ضربان قلبش به مراتب بالا رفت. اما نباید بترسد باید جرئت به خرج دهد زیرا قرار است مامور مخفی و جاسوس شود و میان این‌طور آدم‌ها دنبال سرنخ بگردد.

بوراک: امشب رو بی‌خیال شو فردا همگی با هم به جایی میایم که تو الان رفتی. بهتره تو هم زود برگردی خونه!

دنیز که دلش نمی‌خواست از این‌جا برود و حس کنجکاوانه‌اش پیش فعال شده بود تا بداند این مرد کیست و این‌جا چه می‌کند  اطراف را با چشمانش آنالیز می‌کند بعد از چند دقیقه برای بوراک پیغام گذاشت:

- خیله‌خب، پس لوکیشن این‌جا رو برات می‌فرستم و فردا میایم این‌جا تا متوجه بشیم جریان‌ از چه قراره!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
دنیز تلفنش را در جیبش گذاشت و چند قدمی برداشت صدایی کلفت و بَم باعث شد تا سرجایش میخ‌کوب شود و صورتش از ترس جمع شد.
- تو همون دختری نیستی که چند دقیقه پیش با ماشینت به من زدی؟
دنیز بدون آن‌که حرفی بزند و سرش را برگرداند چند قدم برداشت ولی باز صدایِ مرد در گوشش نجوا شد:
- وایسا ببافمت!
دنیز با این حرف ابروانش در هم فرو رفت و نتوانست وجود مرد را به سخره بگیرد و به سرعت رویش را برگرداند گوشه‌ی ژاکتش را گرفت و کشید و به طرف مرد خزید و نیشخندی مزین لبانش شد.
- من رو ببافی؟
مرد خنده‌ای مستانه و از روی تمسخر سر می‌دهد و تا می‌آید ل*ب از ل*ب بگشاید رئیسش می‌رسد و در حرفش می‌پرد:
- عاکف... چی‌شده؟
دنیز که متوجه شده بود رئیسش همان مردی است که دیروز با ماشین یکی را کُشت و فرار کرد ترسی به دلش چنگ‌ می‌زند و چشمانش از شدت تعجب گرد شده و پاهایش بی‌جان می‌شود و دیگر پاهایش بر روی زمین سرخ‌فام بند نبود. نگاهی به چشمانِ پر از خشم و سبز رنگ عاکف کرد و در حالی که رویش را برمی‌گرداند آن مرد رو به عاکف ادامه داد:
- این دختر کیه و چی می‌خواد؟
دنیز فکری در سرش جرقه می‌زند و چشمانش دخشش می‌گیرد او فکر می‌کند زمان مناسبی‌ست که ماموریت را مخفیانه شروع کند و قدم اول را بردارد. در حالی که سعی می‌کند نرم‌خند لبانش کش بیاید رویش را برگرداند و سرش را کج کرد و دستان ظریف و لطیف گونه‌اش را سمت مرد گرفت و گفت:
- من دنیزم قربان و شما؟
مرد نگاهی به بادیگاردها کرد و نگاه تمسخرآمیزش را به سر تا پاهای دنیز داد و تک خنده‌ای کرد و با دنیز دست داد و هم‌زمان با تکان دادن سرش؛ دستانش هم تکان داد و گفت:
- من هم اورهانم!
دنیز نگاهی به بادیگاردهایی که گر*دن‌شان زیادی کلفت بود و جثه‌ی بزرگی داشتند کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوش‌بختم اورهان‌خان!
دنیز فکر می‌کرد اگر بیشتر از این، این‌جا بماند حتماً آن‌ها به دنیز شک خواهند کرد به همین‌خاطر دست ظریفش را از دست زمخت اورهان جدا کرد و ادامه داد:
- خیله‌خب من دیگه باید برم. امری نیست؟
اورهان در حالی که خنده‌هایش را می‌خورد اخمی بزرگ میان دو ابروان مشکی‌اش که چند نخ آن سفید بود جای گرفت و گفت:
- مگه میشه بذارم این‌طوری بری؟ بیا یه قهوه با هم بخوریم... چه عجله‌ایه؟
دنیز زیر ل*ب با صدایی آرام و لرزان زمزمه کرد:
- قهوه‌ات بخوره تو سرت مر*تیکه‌ی قاتل و حیله‌گر!
در همین حین دنیز خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه برای بعد، الان یه کار پیش اومده باید برم. مادرم توی خونه مریضه خواهر کوچیکه‌ام زنگ زده گفته حالش بد شده باید زود خودم رو برسونم.
اورهان: بلا دور باشه، پس باشه برای بعد ولی قول دادی‌ ها!
دنیز سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و در حالی که چند قدم بر می‌داشت اورهان گفت:
- معلومه دختر زرنگ و خوبیه، من که حسابی ازش خوشم اومد‌!
عاکف: رئیس کجاش آخه خوبه؟ امشب نزدیک بود مثل لجل قاتل جونم بشه!
دنیز در حالی که از کوچه پایین می‌رفت زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بله جونم! پس چی خیال کردی؟ فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم؟ به زودی قراره حق همتون رو کف دست‌هاتون بذارم!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز تلفنش را در جیبش گذاشت و چند قدمی برداشت صدایی کلفت و بَم باعث شد تا سرجایش میخ‌کوب شود و صورتش از ترس جمع شد.

- تو همون دختری نیستی که چند دقیقه پیش با ماشینت به من زدی؟

دنیز بدون آن‌که حرفی بزند و سرش را برگرداند چند قدم برداشت ولی باز صدایِ مرد در گوشش نجوا شد:

- وایسا ببافمت!

دنیز با این حرف ابروانش در هم فرو رفت و نتوانست وجود مرد را به سخره بگیرد و به سرعت رویش را برگرداند گوشه‌ی ژاکتش را گرفت و کشید و به طرف مرد خزید و نیشخندی مزین لبانش شد.

- من رو ببافی؟

مرد خنده‌ای مستانه و از روی تمسخر سر می‌دهد و تا می‌آید ل*ب از ل*ب بگشاید رئیسش می‌رسد و در حرفش می‌پرد:

- عاکف... چی‌شده؟

دنیز که متوجه شده بود رئیسش همان مردی است که دیروز با ماشین یکی را کُشت و فرار کرد ترسی به دلش چنگ‌ می‌زند و چشمانش از شدت تعجب گرد شده و پاهایش بی‌جان می‌شود و دیگر پاهایش بر روی زمین سرخ‌فام بند نبود. نگاهی به چشمانِ پر از خشم و سبز رنگ عاکف کرد و در حالی که رویش را برمی‌گرداند آن مرد رو به عاکف ادامه داد:

- این دختر کیه و چی می‌خواد؟

دنیز فکری در سرش جرقه می‌زند و چشمانش دخشش می‌گیرد او فکر می‌کند زمان مناسبی‌ست که ماموریت را مخفیانه شروع کند   و قدم اول را بردارد. در حالی که سعی می‌کند نرم‌خند لبانش کش بیاید رویش را برگرداند و سرش را کج کرد و دستان ظریف و لطیف گونه‌اش را سمت مرد گرفت و گفت:

- من دنیزم قربان و شما؟

مرد نگاهی به بادیگاردها کرد و نگاه تمسخرآمیزش را به سر تا پاهای دنیز داد و تک خنده‌ای کرد و با دنیز دست داد و هم‌زمان با تکان دادن سرش؛ دستانش هم تکان داد و گفت:

- من هم اورهانم!

دنیز نگاهی به بادیگاردهایی که گر*دن‌شان زیادی کلفت بود و جثه‌ی بزرگی داشتند کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:

- خوش‌بختم اورهان‌خان!

دنیز فکر می‌کرد اگر بیشتر از این، این‌جا بماند حتماً آن‌ها به دنیز شک خواهند کرد به همین‌خاطر دست ظریفش را از
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
کلیدش را از جیب پالتو‌اش در آورد و دَر را باز کرد. مدت‌ها بود که او هم همانند بوراک تنها زندگی می‌کرد و تنهایی همدم او شده بود.
به سمت اتاقش روانه شد بدون آن‌که لباس‌هایش را عوض کند بر روی تخت خزید و در همان حال به خواب رفت.
***
نگران و مضطرب در اتاق کارش قدم بر می‌داشت و در همان حال شماره‌ی دنیز را می‌گرفت اما باز هم بی‌جواب می‌ماند.
دست‌هایش را به سمت موهای ژولیده‌اش برد و آنها را به‌هم ریخت.
در اتاقش توسط هم گروهی‌هایش باز شد. با دیدن چهره‌ی بوراک متعجب شدند.
جک: اتفاقی افتاده؟!
بوراک: نه.
سلین: مطمئنی؟
بوراک: نه
جک: حالا که می‌بینم خیلی حالت بده، بگو ببینم چی‌شده؟
- دنیز... .
یاسین: دنیز چی؟
بوراک: امروز صبح رفتم ‌دَم دَر خونه‌‌اش اما دَر رو باز نکرد هر چه‌قدر هم باهاش تماس گرفتم جواب نداد.
سلین: خب این‌که نگرانی نداره!
- چرا داره، دیشب بهم پیام داد و گفت مکان اون مرد و اتفاقی پیدا کرده حتی لوکيشن هم فرستاد اما چون دیر وقت بود ازش خواستم برگرده!
جک: خب این‌که نگرانی نداره. حتماً برگشته دیگه.
بوراک: دنیز خیلی لج‌بازه نکنه بدون اطلاع کاری کرده باشه؟!
آیلا: بوراک‌جان، دنیز شاید لج‌باز باشه اما دختر عاقلی هست نگران نباش خودش الان‌هاست که پیداش بشه.
بوراک: دیشب یکم بحث‌مون شد ازم دل‌خور بود.
یاسین: خب دیوونه تو که الان نگرانشی پس چرا دلش رو می‌شکنی؟
بوراک: برای این‌که به خودش بیاد و از حال و هوای بچه‌گانه‌اش دور باشه.
آیلا: چرا راجب دنیز همچین فکری کردی؟
سلین: چرا همش طرف دنیز رو می‌گیری؟
آیلا: چون رفیق‌اش هستم و بهتر از خودم می‌شناسمش!
یاسین از جر و بحث خانوم‌ها خنده‌اش گرفته بود در همین حین ل*بش رو گ*از گرفت و گفت:
- کافیه دخترها.
دنیز: سلام من اومدم!
با صدای شاد و پر انرژیِ دنیز، تمام سَرها به سمت او چرخید. بوراک با دیدنش قدمی به او نزدیک شد که جک متوجه‌ی قصدش شد و جلویش را گرفت او را به سمت دیگری از اتاق هدایت کرد و آروم گفت:
- آروم باش، اون دیگه بچه نیست بوراک!
دنیز از بی‌توجه‌ای دیگران دل‌گیر شده بود.
دنیز: اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!
آیلا: کجا بودی عزیزم؟ ما نگرانت شدیم.
دنیز: وای باورتون نمی‌شه یه سری اطلاعات به دست آوردم!
بوراک عصبی گفت:
- اطلاعات بخوره فرق سرت! نگفتی نگرانت می‌شیم؟ کجا بودی تا حالا چرا گوشیت و جواب نمی‌دادی؟
دنیز: چه جالب که یه بار توی عمرت نگرانم شدی!
بوراک: این بچه بازی‌ها چیه دنیز بزرگ شو یکم!
دنیز: خیلی بی‌فکر من به‌خاطر مأموریت‌مون رفته بودم دنبال اطلاعات.
بوراک در حالی که با دست‌های مُشت شده قدم برمی‌داشت گفت:
- چرا خبر ندادی؟
دنیز: چون دیشب بهت گفتم یه سری چیزها رو پیدا کردم.
جک: کافیه بچه‌ها! بوراک توام تمومش کن. بریم سَر کارمون، دنیز جان اطلاعات تو چیه؟
دنیز با شادی دستانش را بر هم کوبید و با حالت خاصی تمام اتفاق‌های دیشب را برایشان تعریف کرد.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
کلیدش را از جیب پالتو‌اش در آورد و دَر را باز کرد. مدت‌ها بود که او هم همانند بوراک تنها زندگی می‌کرد و تنهایی همدم او شده بود.
به سمت اتاقش روانه شد بدون آن‌که لباس‌هایش را عوض کند بر روی تخت خزید و در همان حال به خواب رفت.
***
نگران و مضطرب در اتاق کارش قدم بر می‌داشت و در همان حال شماره‌ی دنیز را می‌گرفت اما باز هم بی‌جواب می‌ماند.
دست‌هایش را به سمت موهای ژولیده‌اش برد و آنها را به‌هم ریخت.
در اتاقش توسط هم گروهی‌هایش باز شد. با دیدن چهره‌ی بوراک متعجب شدند.
جک: اتفاقی افتاده؟!
بوراک: نه.
سلین: مطمئنی؟
بوراک: نه
جک: حالا که می‌بینم خیلی حالت بده، بگو ببینم چی‌شده؟
- دنیز... .
یاسین: دنیز چی؟
بوراک: امروز صبح رفتم ‌دَم دَر خونه‌‌اش اما دَر رو باز نکرد هر چه‌قدر هم باهاش تماس گرفتم جواب نداد.
سلین: خب این‌که نگرانی نداره!
- چرا داره، دیشب بهم پیام داد و گفت مکان اون مرد و اتفاقی پیدا کرده حتی لوکيشن هم فرستاد اما چون دیر وقت بود ازش خواستم برگرده!
جک: خب این‌که نگرانی نداره. حتماً برگشته دیگه.
بوراک: دنیز خیلی لج‌بازه نکنه بدون اطلاع کاری کرده باشه؟!
آیلا: بوراک‌جان، دنیز شاید لج‌باز باشه اما دختر عاقلی هست نگران نباش خودش الان‌هاست که پیداش بشه.
بوراک: دیشب یکم بحث‌مون شد ازم دل‌خور بود.
یاسین: خب دیوونه تو که الان نگرانشی پس چرا دلش رو می‌شکنی؟
بوراک: برای این‌که به خودش بیاد و از حال و هوای بچه‌گانه‌اش دور باشه.
آیلا: چرا راجب دنیز همچین فکری کردی؟
سلین: چرا همش طرف دنیز رو می‌گیری؟
آیلا: چون رفیق‌اش هستم و بهتر از خودم می‌شناسمش!
یاسین از جر و بحث خانوم‌ها خنده‌اش گرفته بود در همین حین ل*بش رو گ*از گرفت و گفت:
- کافیه دخترها.
دنیز: سلام من اومدم!
با صدای شاد و پر انرژیِ دنیز، تمام سَرها به سمت او چرخید. بوراک با دیدنش قدمی به او نزدیک شد که جک متوجه‌ی قصدش شد و جلویش را گرفت او را به سمت دیگری از اتاق هدایت کرد و آروم گفت:
- آروم باش، اون دیگه بچه نیست بوراک!
دنیز از بی‌توجه‌ای دیگران دل‌گیر شده بود.
دنیز: اتفاقی افتاده؟ چرا کسی چیزی نمی‌گه؟!
آیلا: کجا بودی عزیزم؟ ما نگرانت شدیم.
دنیز: وای باورتون نمی‌شه یه سری اطلاعات به دست آوردم!
بوراک عصبی گفت:
- اطلاعات بخوره فرق سرت! نگفتی نگرانت می‌شیم؟ کجا بودی تا حالا چرا گوشیت و جواب نمی‌دادی؟
دنیز: چه جالب که یه بار توی عمرت نگرانم شدی!
بوراک: این بچه بازی‌ها چیه دنیز بزرگ شو یکم!
دنیز: خیلی بی‌فکر من به‌خاطر مأموریت‌مون رفته بودم دنبال اطلاعات.
بوراک در حالی که با دست‌های مُشت شده قدم برمی‌داشت گفت:
- چرا خبر ندادی؟
دنیز: چون دیشب بهت گفتم یه سری چیزها رو پیدا کردم.
جک: کافیه بچه‌ها! بوراک توام تمومش کن. بریم سَر کارمون، دنیز جان اطلاعات تو چیه؟
دنیز با شادی دستانش را بر هم کوبید و با حالت خاصی تمام اتفاق‌های دیشب را برایشان تعریف کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
بوراک تعجب‌آور و مات و مبهوت مانده به طرف دنیز خزید و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:
- یعنی تو اون مرد رو تعقیب کردی و متوجه شدی که با اورهان خلاف‌کار... کار می‌کنه؟
دنیز در آینه خود را آنالیز و موهای مجعدش را بالا جمع کرد نگاهی به سیاه‌چاله‌ی بوراک کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
جک: پس این خبر خوبیه و دنیز می‌تونه وارد عملیات بشه. درسته؟
آیلا: این کار خیلی خطرناکه. باید با رئیس حرف بزنیم و اون رو در جریان تموم اتفاقات بذاریم اگر رئیس هم قبول کنه این کار رو انجام می‌دیم. اما دنیز باید خیلی حواسش رو جمع کنه وگرنه اگر لو بریم و متوجه بشن که دنیز مامور شخصیه کارمون تمومه!
بوراک در حالی که جرعه‌ای از قهوه را نوشید گفت:
- رئیس این مأموریت رو به دست ما سپرده، ما باید خودمون چهار چشمی حواس‌مون به این مأموریت باشه رئیس اگر می‌خواست نظر بده یا وارد مأموریت بشه که این مأموریت رو به دست ما نمی‌سپرد!
دنیز و آیلا بر روی کاناپه نشستند و هر دو به نقطه‌ای مبهم خیره ماندند. بوراک نفسی عمیق کشید و کلافه به طرف پنجره رفت و پرده‌ی سفید رنگ را کنار زد. نوری بی‌رمق چشمانش را آزرد و موجی از سرما، موهای خرمایی رنگ و مجعدش را به بازی گرفت. سیاه‌چاله‌اش به طرف کوچه دقیق‌تر شد. بیش از ده نفر در جلوی درب خانه کشیک می‌دادند. بوراک پرده را کنار زد و کُلتش را بیرون آورد و ل*ب ورچید:
- اورهان با آدم‌هاش دور تا دور خونه رو محاصره کردن... ممکنه که ردمون رو زده باشن؟
دنیز با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است از روی کاناپه برخاست و به طرف پنجره رفت؛ گوشه‌ی پرده‌ی سفید رنگ را کنار زد و گفت:
- آره، مثل این‌که اورهان و آدم‌هاشن.
جک: دنیز وقتشه که وارد عملیات بشی!
بوراک: نه، این کار خیلی خطرناکه باید صبر کنیم تا از این‌جا برن.
آیلا: حق با بوراکه، نباید دنیز رو توی خطر بندازیم.
دنیز: ولی اگر من از این خونه برم بیرون ممکنه از نقششون سر در بیارم.
بوراک: پس ما هم همگی از در پشتی می‌ریم بیرون و سوار ماشین می‌شیم و از دور هوای دنیز رو داریم.
جک: پس برین لباس‌هاتون رو بپوشید.
جک مردمک چشمان نافذ و قیر گونش را به طرف دنیز چرخاند و ادامه داد:
- تو هم لباس شخصی بپوش که بهت شک نکنن.
دنیز: اوکی!
دنیز به طرف اتاقش رفت و کیفش را باز کرد. با ترس و لرز نگاهی به کُلت و لباس‌هایش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امیدوارم که ردمون رو نزده باشن. اگر ردمون رو زده باشن کارمون تمومه!
با صدای چند شلیک، دنیز بالا پرید و افکار ذهنش پاره شد. وسایل‌های لازم را برداشت و وارد سالن شد. بوراک از پشت سر بازوان دنیز را اسیر دستان زمختش کرد و به طرف خودش کشید. دنیز نگاهی در چشمان بوراک کرد و در همین حین‌ گفت:
- خیلی می‌ترسم... ولی باز هم پا پس نمی‌کشم و از من ناامید نشو چون من قول میدم این ماموریت رو با موفقیت به اوج پایان می‌رسونیم.
بوراک: مواظب خودت باش، من هم قول میدم که پا پس نکشم و از دور هوات رو داشته باشم تو برای من خیلی باارزشی این رو یادت نره.
اشک در چشمان آبی رنگ دنیز هویدا بود از آ*غ*و*ش بوراک جدا شد و گفت:
- من هم خیلی دوست دارم و برام خیلی ارزش‌مندی!
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک تعجب‌آور و مات و مبهوت مانده به طرف دنیز خزید و دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت:

- یعنی تو اون مرد رو تعقیب کردی و متوجه شدی که با اورهان خلاف‌کار... کار می‌کنه؟

دنیز در آینه خود را آنالیز و موهای مجعدش را بالا جمع کرد نگاهی به سیاه‌چاله‌ی بوراک کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.

جک: پس این خبر خوبیه و دنیز می‌تونه وارد عملیات بشه. درسته؟

آیلا: این کار خیلی خطرناکه. باید با رئیس حرف بزنیم و اون رو در جریان تموم اتفاقات بذاریم اگر رئیس هم قبول کنه این کار رو انجام می‌دیم. اما دنیز باید خیلی حواسش رو جمع کنه وگرنه اگر لو بریم و متوجه بشن که دنیز مامور شخصیه کارمون تمومه!

بوراک در حالی که جرعه‌ای از قهوه را نوشید گفت:

- رئیس این مأموریت رو به دست ما سپرده، ما باید خودمون چهار چشمی حواس‌مون به این مأموریت باشه رئیس اگر می‌خواست نظر بده یا وارد مأموریت بشه که این مأموریت رو به دست ما نمی‌سپرد!

دنیز و آیلا بر روی کاناپه نشستند و هر دو به نقطه‌ای مبهم خیره ماندند. بوراک نفسی عمیق کشید و کلافه به طرف پنجره رفت و پرده‌ی سفید رنگ را کنار زد. نوری بی‌رمق چشمانش را آزرد و موجی از سرما، موهای خرمایی رنگ و مجعدش را به بازی گرفت.  سیاه‌چاله‌اش به طرف کوچه دقیق‌تر شد. بیش از ده نفر در جلوی درب خانه کشیک می‌دادند. بوراک پرده را کنار زد و کُلتش را بیرون آورد و ل*ب ورچید:

- اورهان با آدم‌هاش دور تا دور خونه رو محاصره کردن... ممکنه که ردمون رو زده باشن؟

دنیز با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه زده است از روی کاناپه برخاست و به طرف پنجره رفت؛ گوشه‌ی پرده‌ی سفید رنگ را کنار زد و گفت:

- آره، مثل این‌که اورهان و آدم‌هاشن.

جک: دنیز وقتشه که وارد عملیات بشی!

بوراک: نه، این کار خیلی خطرناکه باید صبر کنیم تا از این‌جا برن.

آیلا: حق با بوراکه، نباید دنیز رو توی خطر بندازیم.

دنیز: ولی اگر من از این خونه برم بیرون ممکنه از نقششون سر در بیارم.

بوراک: پس ما هم همگی از در پشتی می‌ریم بیرون و سوار ماشین می‌شیم و از دور هوای دنیز رو داریم.

جک: پس برین لباس‌هاتون رو بپوشید.

جک مردمک چشمان نافذ و قیر گونش را به طرف دنیز چرخاند و ادامه داد:

- تو هم لباس شخصی بپوش که بهت شک نکنن.

دنیز: اوکی!

دنیز به طرف اتاقش رفت و کیفش را باز کرد. با ترس و لرز نگاهی به کُلت و لباس‌هایش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- امیدوارم که ردمون رو نزده باشن. اگر ردمون رو زده باشن کارمون تمومه!

با صدای چند شلیک، دنیز بالا پرید و افکار ذهنش پاره شد. وسایل‌های لازم را برداشت و وارد سالن شد. بوراک از پشت سر بازوان دنیز را اسیر دستان زمختش کرد و به طرف خودش کشید. دنیز نگاهی در چشمان بوراک کرد و در همین حین‌ گفت:

- خیلی می‌ترسم... ولی باز هم پا پس نمی‌کشم و از من ناامید نشو چون من قول میدم این ماموریت رو با موفقیت به اوج پایان می‌رسونیم.

بوراک: مواظب خودت باش، من هم قول میدم که پا پس نکشم و از دور هوات رو داشته باشم تو برای من خیلی باارزشی این رو یادت نره.

اشک در چشمان آبی رنگ دنیز هویدا بود  از آ*غ*و*ش بوراک جدا شد و گفت:

- من هم خیلی دوست دارم و برام خیلی ارزش‌مندی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
چشمان بوراک غرق از اشک شده و حالت خاصی را به ارمغان گذاشته بود. دنیز دلش نمی‌خواست از بوراک جدا شود. او برایش سخت بود که مدت زیادی مأمور مخفی باشد و نتواند حتی ثانیه‌ای بوراک را ببیند؛ اما در آخر با پایان خوشی به دیدار او خواهد آمد. دیداری که بُرگ برنده دست آن‌هاست. کول پشتی‌اش را به شانه‌هایش آویزان کرد و در حالی که آن را بر روی شانه‌هایش تنظیم می‌کرد. سرش را به سمت بوراک برگرداند و با چشمانی که ناودانی‌اش خیس از اشک بود برای باری دیگر سر تا پای بوراک را آنالیز کرد و هق‌هق‌کنان سالن را ترک کرد. به دری که رسید اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد و بغض گلویش را با بزاق دهانش خفه کرد. حال وقت گریه و زاری نبود؛ باید استارت مأموریت را میزد و دست به کار میشد. گوشی‌اش را در جیبش گذاشت و دسته‌ی هلالی شکل درب را به آرامی کشید. درب با صدای قیژ مانندی گشوده و صدای اورهان در گوشش نجوا شد:
- بجنبید ما به بهونه‌ی این‌که برق‌ها رفته این‌جاییم. ممکنه اهالی محله بهمون شک کنه و ما رو به پلیس گزارش بده.
دنیز نیشخندی مزین لبان باریکش شد با احتیاط از کوچه بالا رفت نگاهش به دو جفت پوتین زرد رنگش دقیق‌تر شد و با ترس گفت:
- اورهان خان، از پنجره‌ی اتاقم شما رو دیدم نگران‌تون شدم مشکلی پیش اومده؟
اورهان خان تا صدای دنیز را شنید هوش از سرش پرید و خنده جای اخم، صورتش را فرا گرفت در همین حین سرش را برگرداند و دستانش را باز کرد و گفت:
- نه بابا، ببین کی این‌جاست! دیدی میگن دل به دل راه داره؟ درست به موقعه خودت رو رسوندی دختر!
اورهان دستانش را به دور کمر دنیز حلقه کرد. دنیز که از این اتفاق چندان راضی نبود و بابت این اتفاق حتی درصدی رضایت نداشت چند قدم به عقب برداشت و با حرص خنده‌ای دندان‌نما کرد و گفت:
- بله، به من میگن فرشته‌ی نجات! چه اتفاقی افتاده؟ اون بالای ستون چی‌کار می‌کنن؟
اورهان در حالی که رنگش مثل گچ پریده بود و کم‌کم چشمانش گرد میشد و می‌ترسید که لو برود تک خنده‌ای کرد و گفت:
- چیزی نشده، خونه‌مون همین اطراف‌هاست زنگ بچه‌ها زدم تا برق رو جفت و جور کنن. این اهالی محله همگی نیاز به برق و روشنایی دارن!
دنیز: بله قربان، البته که حق با شماست و حرف‌تون کاملاً درست و به‌جاست.
اورهان در حالی که لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بست سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. با چند خیز خود را به دنیز رساند و دست زمختش را بر روی مچ دست ظریف دنیز گذاشت و ل*ب ورچید:
- افتخار میدی بریم یه فنجون قهوه بخوریم و یکم هم گپ بزنیم؟
دنیز دو دل بود و هم از این مرد می‌ترسید سپس گفت:
- یه کار برام پیش اومده باید برم. اگر میشه یه زمان دیگه قهوه بخوریم و کنارش هم گپ می‌زنیم.
دنیز چند گامی برنداشته بود که اورهان بازویش را محکم گرفت و فشرد او را به سمت خودش کشید. از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم فرو رفت در چشمان آبی رنگ دنیز خیره شد و گفت:
- بدقول هستی، ولی امشب باید با من قهوه بخوری و حرف بزنی! تفهیم شد؟
دنیز در چشمان پر از خشم اورهان خیره شد و به ناچار سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. بوراک وقتی این صح*نه‌ها را دید از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورد. دنیز برایش خیلی ارزش‌مند بود و گاه پشیمان میشد که چرا برای مأمور مخفی شدن دنیز را انتخاب کرده است و او را مجبور کرده تا وارد این بازی کثیف شود. فکر می‌کند اگر خودش این کار را به عهده می‌گرفت بهتر بود تا بخواهد دختری را وارد این بازی کثیف کند. یا شاید دنیز قربانی این بازی کثیف شود. اما او همچین اجازه‌ای را نمی‌دهد حتی اگر به قیمت جان باشد. دستان مُشت شده‌اش را گشود و پرده‌ی سفید رنگ خانه را رها کرد و از درب خروجی به پارکینگ روانه شد.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
چشمان بوراک غرق از اشک شده و حالت خاصی را به ارمغان گذاشته بود. دنیز دلش نمی‌خواست از بوراک جدا شود. او برایش سخت بود که مدت زیادی مأمور مخفی باشد و نتواند حتی ثانیه‌ای بوراک را ببیند؛ اما در آخر با پایان خوشی به دیدار او خواهد آمد. دیداری که بُرگ برنده دست آن‌هاست. کول پشتی‌اش را به شانه‌هایش آویزان کرد و در حالی که آن را بر روی شانه‌هایش تنظیم می‌کرد. سرش را به سمت بوراک برگرداند و با چشمانی که ناودانی‌اش خیس از اشک بود برای باری دیگر سر تا پای بوراک را آنالیز کرد و هق‌هق‌کنان سالن را ترک کرد. به دری که رسید اشک‌هایش را با دستمال پاک کرد و بغض گلویش را با بزاق دهانش خفه کرد. حال وقت گریه و زاری نبود؛ باید استارت مأموریت را میزد و دست به کار میشد. گوشی‌اش را در جیبش گذاشت و دسته‌ی هلالی شکل درب را به آرامی کشید. درب با صدای قیژ مانندی گشوده و صدای اورهان در گوشش نجوا شد:

- بجنبید ما به بهونه‌ی این‌که برق‌ها رفته این‌جاییم. ممکنه اهالی محله بهمون شک کنه و ما رو به پلیس گزارش بده.

دنیز نیشخندی مزین لبان باریکش شد با احتیاط از کوچه بالا رفت نگاهش به دو جفت پوتین زرد رنگش دقیق‌تر شد و با ترس گفت:

- اورهان خان، از پنجره‌ی اتاقم شما رو دیدم نگران‌تون شدم مشکلی پیش اومده؟

اورهان خان تا صدای دنیز را شنید هوش از سرش پرید و خنده جای اخم، صورتش را فرا گرفت در همین حین سرش را برگرداند و دستانش را باز کرد و گفت:

- نه بابا، ببین کی این‌جاست! دیدی میگن دل به دل راه داره؟ درست به موقعه خودت رو رسوندی دختر!

اورهان دستانش را به دور کمر دنیز حلقه کرد. دنیز که از این اتفاق چندان راضی نبود و بابت این اتفاق حتی درصدی رضایت نداشت چند قدم به عقب برداشت و با حرص خنده‌ای دندان‌نما کرد و گفت:

- بله، به من میگن فرشته‌ی نجات! چه اتفاقی افتاده؟ اون بالای ستون چی‌کار می‌کنن؟

اورهان در حالی که رنگش مثل گچ پریده بود و کم‌کم چشمانش گرد میشد و می‌ترسید که لو برود تک خنده‌ای کرد و گفت:

- چیزی نشده، خونه‌مون همین اطراف‌هاست زنگ بچه‌ها زدم تا برق رو جفت و جور کنن. این اهالی محله همگی نیاز به برق و روشنایی دارن!

دنیز: بله قربان، البته که حق با شماست و حرف‌تون کاملاً درست و به‌جاست.

اورهان در حالی که لبخندی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بست سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. با چند خیز خود را به دنیز رساند و دست زمختش را بر روی مچ دست ظریف دنیز گذاشت و ل*ب ورچید:

- افتخار میدی بریم یه فنجون قهوه بخوریم و یکم هم گپ بزنیم؟

دنیز دو دل بود و هم از این مرد می‌ترسید سپس گفت:

- یه کار برام پیش اومده باید برم. اگر میشه یه زمان دیگه قهوه بخوریم و کنارش هم گپ می‌زنیم.

دنیز چند گامی برنداشته بود که اورهان بازویش را محکم گرفت و فشرد  او را به سمت خودش کشید.  از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم فرو رفت در چشمان آبی رنگ دنیز خیره شد و گفت:

- بدقول هستی، ولی امشب باید با من قهوه بخوری و حرف بزنی! تفهیم شد؟

دنیز در چشمان پر از خشم اورهان خیره شد و به ناچار سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. بوراک وقتی این صح*نه‌ها را دید از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره خورد. دنیز برایش خیلی ارزش‌مند بود و گاه پشیمان میشد که چرا برای مأمور مخفی شدن دنیز را انتخاب کرده است و او را مجبور کرده تا وارد این بازی کثیف شود. فکر می‌کند اگر خودش این کار را به عهده می‌گرفت بهتر بود تا بخواهد دختری را وارد این بازی کثیف کند. یا شاید دنیز قربانی این بازی کثیف شود. اما او همچین اجازه‌ای را نمی‌دهد حتی اگر به قیمت جان باشد. دستان مُشت شده‌اش را گشود و پرده‌ی سفید رنگ خانه را رها کرد و از درب خروجی به پارکینگ روانه شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
اورهان دنیز را سوار ماشین شخصی خودش کرد و راهی خانه‌ای که با کاخ فرقی نداشت شدند.
اورهان لبخند خبیثی بر ل*ب داشت و دنیز ترس کل تنش را فرا گرفته بود، انگاری اورهان هم متوجه‌ی این موضوع شده بود درحالی که میان ماشین‌ها لایی می‌کشید رو به دنیز گفت:
- از من می‌ترسی؟
دنیز: نه، چرا باید بترسم؟
اورهان: من که حس می‌کنم از من می‌ترسی!
دنیز: گفتم که، نمی‌ترسم.
اورهان: مشخصه که چه‌قدر ترسویی!
دنیز فریاد زد: نه، نمی‌ترسم!
اورهان: ولی ترس از سر و روت داره می‌باره!
دنیز فریاد زد: گفتم نمی‌ترسم، چرا نمی‌فهمی؟
اورهان در حالی که دنده را عوض می‌کرد گفت:
- سرِ من داد نزن دختر کوچولو، تا حالا کسی هم‌چین جرعتی رو به خودش نداده پس توام فکر نکن خبریه اوکی؟
دنیز که متوجه شده بود زیاده روی کرده است با اکراه کاری که نمی‌خواست را انجام داد.
کمی به او نزدیک‌تر شد به طوری که فاصله‌ی صورت‌شان به یک بند انگشت رسیده بود. انگار خودش هم فهمیده بود باید از روش زنانه‌ی خود برای جلب اعتمادش استفاده کند. آهسته در گوش‌اش نجوا کرد.
- ازت نمی‌ترسم اورهان.
با عشوه به چشمانش خیره شد و ناز خندید و در ادامه گفت:
- این‌قدر جذابی که کنارت استرس می‌گیرم که نکنه حسم و لو بدم!
اورهان خنده‌ی بلندی سر داد و دستی روی بلندی ریشش کشید و گفت:
- الحق که زن‌ها عجیب و الخلقه هستن!
دنیز به حالت اول خود بازگشت و تا رسیدن‌شان حرفی بین‌شان رد و بدل نشد و اما هر از گاهی متوجه‌ی نگاه زیر چشمی اورهان میشد که او را آنالیز می‌کرد. با رسیدن‌شان اورهان دستش را بند دست دنیز کرد. لحظه‌ای دلش لرزید، نکند بلایی ناخوشایند بر سرش بیاورد و باعث شرمنده شدن از عشق خودش بشود. نفسی عمیق کشید و با اورهان هم قدم شد؛ با ورودشان خانومی جلوی در بود دستی روی پیش‌بند لباسش کشید و چند گامی برداشت و پالتوی دنیز را از دستش گرفت.
اورهان جلوتر از او قدم برداشت و به طبقه‌ی بالا رفت و دنیز هم به ناچار پشت سر او راه افتاد هر دو وارد اتاقی شیک و با دکوراسیون فوق‌العاده زیبا شدند. دنیز متعجب به اطراف چشم دوخت، اتاق کاملاً بزرگ و با وسایل‌های گران قیمت چیده شده بود و قسمتی از اتاق کتاب‌خانه‌ی بزرگی قرار داشت. با هیجان انگشت اشاره‌اش را به سمت کتاب‌خانه گرفت و گفت:
- این همه‌ کتاب توی قفسه چیده شده، یعنی همه‌ی کتاب‌ها رو خوندی؟
- چه ذوقی‌ام کردی، بله پس چی بانوی زیبا و مو بلوند من!
دنیز با شنیدن این حرف آن هم توسط اورهان متعجب به او خیره شد، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او هم‌چین حرفی را بزند با خود گفت: چه زود هم خر شد مردک، یا شاید هم اون هم داره من رو بازی میده؟! هه از هم‌چین آدم خلاف‌کاری هم‌چین چیزی بعید نیست!
اورهان قدمی به او نزدیک شد و دنیز ترسیده قدمی به عقب برداشت آن‌قدر عقب‌عقب رفت تا که کمرش با تاج تخت برخورد کرد. در همان حالت سعی کرد بایستد اما با کاری که اورهان کرد تعادلش را از دست داد و بر روی تخت افتاد. اورهان او را بر روی تخت هُل داده و خودش هم مانند عجل، معلق بالای سرش ایستاده بود.
دنیز با ترس و لکنت ل*ب گشود:
- تو... تو... داری چی‌... چی‌کار... می‌کنی؟
اورهان: هیچی، حس کردم خسته شدی خواستم کمکت کنم بشینی!
دنیز با استرس خندید و گفت:
- نه... نه، من خسته نیستم.
خواست از روی تخت برخیزد که اورهان دوباره کارش را تکرار کرد. دنیز این‌بار به طرز وحشتناکی ترسیده بود. با صدای لرزان گفت:
- فقط گفتی... گفتی به یه فنجان قهوه دعوتم می‌کنی! پس این کارها چیه؟
- نترس کوچولو، من که به تو صدمه نمی‌زنم!
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
اورهان دنیز را سوار ماشین شخصی خودش کرد و راهی خانه‌ای که با کاخ فرقی نداشت شدند.
اورهان لبخند خبیثی بر ل*ب داشت و دنیز ترس کل تنش را فرا گرفته بود، انگاری اورهان هم متوجه‌ی این موضوع شده بود درحالی که میان ماشین‌ها لایی می‌کشید رو به دنیز گفت:
- از من می‌ترسی؟
دنیز: نه، چرا باید بترسم؟
اورهان: من که حس می‌کنم از من می‌ترسی!
دنیز: گفتم که، نمی‌ترسم.
اورهان: مشخصه که چه‌قدر ترسویی!
دنیز فریاد زد: نه، نمی‌ترسم!
اورهان: ولی ترس از سر و روت داره می‌باره!
دنیز فریاد زد: گفتم نمی‌ترسم، چرا نمی‌فهمی؟
اورهان در حالی که دنده را عوض می‌کرد گفت:
- سرِ من داد نزن دختر کوچولو، تا حالا کسی هم‌چین جرعتی رو به خودش نداده پس توام فکر نکن خبریه اوکی؟
دنیز که متوجه شده بود زیاده روی کرده است با اکراه کاری که نمی‌خواست را انجام داد.
کمی به او نزدیک‌تر شد به طوری که فاصله‌ی صورت‌شان به یک بند انگشت رسیده بود. انگار خودش هم فهمیده بود باید از روش زنانه‌ی خود برای جلب اعتمادش استفاده کند. آهسته در گوش‌اش نجوا کرد.
- ازت نمی‌ترسم اورهان.
با عشوه به چشمانش خیره شد و ناز خندید و در ادامه گفت:
- این‌قدر جذابی که کنارت استرس می‌گیرم که نکنه حسم و لو بدم!
اورهان خنده‌ی بلندی سر داد و دستی روی بلندی ریشش کشید و گفت:
- الحق که زن‌ها عجیب و الخلقه هستن!
دنیز به حالت اول خود بازگشت و تا رسیدن‌شان حرفی بین‌شان رد و بدل نشد و اما هر از گاهی متوجه‌ی نگاه زیر چشمی اورهان میشد که او را آنالیز می‌کرد. با رسیدن‌شان اورهان دستش را بند دست دنیز کرد. لحظه‌ای دلش لرزید، نکند بلایی ناخوشایند بر سرش بیاورد و باعث شرمنده شدن از عشق خودش بشود. نفسی عمیق کشید و با اورهان هم قدم شد؛ با ورودشان خانومی جلوی در بود دستی روی پیش‌بند لباسش کشید و چند گامی برداشت و پالتوی دنیز را از دستش گرفت.
اورهان جلوتر از او قدم برداشت و به طبقه‌ی بالا رفت و دنیز هم به ناچار پشت سر او راه افتاد هر دو وارد اتاقی شیک و با دکوراسیون فوق‌العاده زیبا شدند. دنیز متعجب به اطراف چشم دوخت، اتاق کاملاً بزرگ و با وسایل‌های گران قیمت چیده شده بود و قسمتی از اتاق کتاب‌خانه‌ی بزرگی قرار داشت. با هیجان انگشت اشاره‌اش را به سمت کتاب‌خانه گرفت و گفت:
- این همه‌ کتاب توی قفسه چیده شده، یعنی همه‌ی کتاب‌ها رو خوندی؟
- چه ذوقی‌ام کردی، بله پس چی بانوی زیبا و مو بلوند من!
دنیز با شنیدن این حرف آن هم توسط اورهان متعجب به او خیره شد، حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او هم‌چین حرفی را بزند با خود گفت: چه زود هم خر شد مردک، یا شاید هم اون هم داره من رو بازی میده؟! هه از هم‌چین آدم خلاف‌کاری هم‌چین چیزی بعید نیست!
اورهان قدمی به او نزدیک شد و دنیز ترسیده قدمی به عقب برداشت آن‌قدر عقب‌عقب رفت تا که کمرش با تاج تخت برخورد کرد. در همان حالت سعی کرد بایستد اما با کاری که اورهان کرد تعادلش را از دست داد و بر روی تخت افتاد. اورهان او را بر روی تخت هُل داده و خودش هم مانند عجل، معلق بالای سرش ایستاده بود.
دنیز با ترس و لکنت ل*ب گشود:
- تو... تو... داری چی‌... چی‌کار... می‌کنی؟
اورهان: هیچی، حس کردم خسته شدی خواستم کمکت کنم بشینی!
دنیز با استرس خندید و گفت:
- نه... نه، من خسته نیستم.
خواست از روی تخت برخیزد که اورهان دوباره کارش را تکرار کرد. دنیز این‌بار به طرز وحشتناکی ترسیده بود. با صدای لرزان گفت:
- فقط گفتی... گفتی به یه فنجان قهوه دعوتم می‌کنی! پس این کارها چیه؟
- نترس کوچولو، من که به تو صدمه نمی‌زنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
دنیز نگاهش به سمت ساعت مچی‌اش میخ‌کوب می‌شود و ساعت شماری می‌کرد که بوراک به او زنگ بزند و به این بهانه از شر اورهان حیله‌گر خلاص شود. اورهان به او زیر چشمی نگاهی انداخت و پس از آن سر تا پاهای دنیز را آنالیز کرد و گفت:
- با ک*سی قرار ملاقات داری؟
دنیز که در فکری عمیق فرو رفته و به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود و متوجه‌ی حرف‌های اورهان نشد سرش را اندکی چرخاند و از پنجره بیرون را تماشا کرد. باری دیگر اورهان ل*ب زد:
- نمی‌خوای جوابم رو بدی!
دنیز افکار ذهنش پاره شد و مردمک چشمانش را به طرف صورت پر از خشم اورهان چرخاند و با انگشتش بازی کرد و ل*ب ورچید:
- متوجه نشدم، میشه یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی؟
اورهان دسته‌ی صندلی‌ راک چوبی را گرفت و به عقب کشید و چند گام به طرف دنیز برداشت و دو دستش را بر روی میز گذاشت و سرش را به طرف صورت ترسیده‌ی دنیز خم کرد و گفت:
- پرسیدم که با ک*سی قرار ملاقات داری؟
دنیز نگاهش را از صورت اورهان دزدید و ل*بش را کج کرد و گفت:
- نه، چرا این سئوال رو می‌پرسی؟
بلافاصله پس از این حرف، تلفنش زنگ خورد. اورهان نگاهی به صفحه‌ی تلفن دنیز انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- اوه! مثل این‌که زنگ زد... فکر می‌کنم از تایم قرارت خیلی‌وقتِ گذشته خانوم کوچولو!
دنیز از این‌که اورهان به او لقب کوچولو داد ابروهایش در هم فرو رفت اما باید خشم خود را کنترل کند ممکن است اگر خشم خود را کنترل نکند نقشه‌اش نقشه بر آب شود. در این فکرها غرق شده بود اورهان به گوشی دنیز اشاره کرد و ادامه داد:
- چرا جواب نمیدی؟ مشکلی پیش اومده؟
دنیز شانه‌ای بالا انداخت و چشمانش را از صفحه‌ی گوشی گرفت و نگاهی به موزائیک‌های آبی رنگ خانه انداخت و گفت:
- داداشمه، مثل این‌که اومده دنبالم. من باید هر چه زودتر برم شما‌ که از دست من دل‌خور نمی‌شین نه؟
اورهان بلندبلند خندید و بر روی صندلی کنار دنیز نشست و گفت:
- نه، همین که یکم امشب با هم وقت گذروندیم برام کافیه! می‌تونی بری دختر جون!
دنیز، با کمال میل از روی صندلی بلند شد و چند گام برداشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خدا رو شکر که بوراک سر وقت زنگ زد! وگرنه اگر نیم ساعت یا الی یک ساعت پیشش می‌موندم خدا می‌دونست چه اتفاق‌های ناخوشایندی برام رخ می‌داد!
کیفش را بر روی شانه‌ی لرزیده‌اش تنظیم کرد و نیم‌بوت‌های مشکی رنگش را پوشد چند بار چنگی به موهای مجعدش زد و نفسی عمیق کشید. این مرد آن‌چنان هم که فکرش را می‌کرد فرد مهربان و خون گرمی نیست. بلکه خیلی خشن و موذی و تودار است، مردی که حتی به عزیزان خود هم رحم نمی‌کند چه برسد به اطرافیانش!
دنیز در فکرهای خودش پرسه میزد دستش را بر روی موزائیک‌ها کشید و از جای برخاست.
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز نگاهش به سمت ساعت مچی‌اش میخ‌کوب می‌شود و ساعت شماری می‌کرد که بوراک به او زنگ بزند و به این بهانه از شر اورهان حیله‌گر خلاص شود. اورهان به او زیر چشمی نگاهی انداخت و پس از آن سر تا پاهای دنیز را آنالیز کرد و گفت:

- با ک*سی قرار ملاقات داری؟

دنیز که در فکری عمیق فرو رفته و به نقطه‌ای مبهم خیره مانده بود و متوجه‌ی حرف‌های اورهان نشد سرش را اندکی چرخاند و از پنجره بیرون را تماشا کرد. باری دیگر اورهان ل*ب زد:

- نمی‌خوای جوابم رو بدی!

دنیز افکار ذهنش پاره شد و مردمک چشمانش را به طرف صورت پر از خشم اورهان چرخاند و با انگشتش بازی کرد و ل*ب ورچید:

- متوجه نشدم، میشه یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی؟

اورهان دسته‌ی صندلی‌ راک چوبی را گرفت و به عقب کشید و چند گام به طرف دنیز برداشت و دو دستش را  بر روی میز گذاشت و سرش را به طرف صورت ترسیده‌ی دنیز خم کرد و گفت:

- پرسیدم که با ک*سی قرار ملاقات داری؟

دنیز نگاهش را از صورت اورهان دزدید و ل*بش را کج کرد و گفت:

- نه، چرا این سئوال رو می‌پرسی؟

بلافاصله پس از این حرف، تلفنش زنگ خورد. اورهان نگاهی به صفحه‌ی تلفن دنیز انداخت و نیشخندی زد و گفت:

- اوه! مثل این‌که زنگ زد... فکر می‌کنم از تایم قرارت خیلی‌وقتِ گذشته خانوم کوچولو!

دنیز از این‌که اورهان به او لقب کوچولو داد ابروهایش در هم فرو رفت اما باید خشم خود را کنترل کند ممکن است اگر خشم خود را کنترل نکند نقشه‌اش نقشه بر آب شود. در این فکرها غرق شده بود اورهان به گوشی دنیز اشاره کرد و ادامه داد:

- چرا جواب نمیدی؟ مشکلی پیش اومده؟

دنیز شانه‌ای بالا انداخت و چشمانش را از صفحه‌ی گوشی گرفت و نگاهی به موزائیک‌های آبی رنگ خانه انداخت و گفت:

- داداشمه، مثل این‌که اومده دنبالم. من باید هر چه زودتر برم شما‌ که از دست من دل‌خور نمی‌شین نه؟

اورهان  بلندبلند خندید و بر روی صندلی کنار دنیز نشست و گفت:

- نه، همین که یکم امشب با هم وقت گذروندیم برام کافیه! می‌تونی بری دختر جون!

دنیز، با کمال میل از روی صندلی بلند شد و چند گام برداشت و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- خدا رو شکر که بوراک سر وقت زنگ زد! وگرنه اگر نیم ساعت یا الی یک ساعت پیشش می‌موندم خدا می‌دونست چه اتفاق‌های ناخوشایندی برام رخ می‌داد!

کیفش را بر روی شانه‌ی لرزیده‌اش تنظیم کرد و  نیم‌بوت‌های مشکی رنگش را پوشد چند بار چنگی به موهای مجعدش زد و نفسی عمیق کشید. این مرد آن‌چنان هم که فکرش را می‌کرد فرد مهربان و خون گرمی نیست. بلکه خیلی خشن و موذی و تودار است، مردی که حتی به عزیزان خود هم رحم نمی‌کند چه برسد به اطرافیانش!

دنیز در فکرهای خودش پرسه میزد دستش را بر روی موزائیک‌ها کشید و از جای برخاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,021
لایک‌ها
4,167
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
93,487
Points
6,735
لباس‌ آغشته به خاکش را تکاند و از پله‌ها آرام پایین رفت اورهان به دیوار تکیه داد و گفت:
- می‌تونم شمارت رو داشته باشم؟
دنیز با صدایی لرزان اما آرام گفت:
- بله!
دنیز در رو در وایستی قرار گرفته بود و از طرفی هم جرئت نه گفتن را به اورهان نداشت. زیرا اگر نه می‌گفت نقشه‌هایشان نقشه بر آب میشد و کار از کار می‌گذشت و در این ماموریت مخفیانه هم چیزی عایدش نمی‌شد. شماره‌اش را به اورهان گفت صدای اعلان تلفنش سکوت و بغض سنگین عمارت را شکست. تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد زبان بر ل*ب کشید و رو‌به اورهان ادامه داد:
- داداشم داره مدام زنگ می‌زنه. من میرم ولی باز برمی‌گردم‌‌.
اورهان لبخند ژکوندی زد به طرف دنیز پا تند کرد و او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- فردا مهمونی گرفتم... حتماً تو هم بیا!
دنیز لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:
- حتماً، با اجازه‌تون!
دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید و از درب خارج شد. از پله‌ها به سرعت پایین رفت نفسش را فوت کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تا کی قراره من به این ماموریت مخفیانه ادامه بدم؟ آخه من تنها که از پسش بر نمیام. باید یکی از اعضای گروه رو هم به اورهان معرفی کنم. بهتره فردا برای مهمونی سلین رو هم با خودم ببرم. شاید اون بهتر بتونه کمکم کنه!
در حینی که در افکار پوسیده خود پرسه می‌زد و کلنجار می‌رفت با دیدن دو جفت کفش نیم‌بوت قهوه‌ای رنگ سرجایش میخ‌کوب و رشته‌ای افکارش پاره شد. گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و آرام سرش را بالا آورد و تا بوراک را دید او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود. به موقعه رسیدی!
بوراک مات و مبهوت به حرکات دنیز نگاه کرد اما طولی نکشید که او هم دستانش را دور کمر دنیز حلقه کرد و گفت:
- و این حس متقابلاً دو طرفه‌ست!
با این حرف لبخند زیبایی روی لبان باریک دنیز نقش بست. لپ‌های سفیدش از شدت خجالت، سرخ و گلگون شد سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم قفل کرد و گفت:
- خیله‌خب، بریم؟
بوراک: با بچه‌ها یه جشن توی باغ گرفتیم تو هم میای؟
دنیز سر تا پاهایش را آنالیز کرد و دستی بر روی لباس‌هایش و هینی کشید و گفت:
- حتماً با این لباس‌ها؟
بوراک دستان قفل شده‌ی دنیز را از هم جدا کرد و دستانش را گرفت و به طرف ماشین برد و گفت:
- چشم‌هات رو ببند!
دنیز چشمانش را بست و دستانش را پشت سرش قلاب کرد و ایستاد. بوراک یک لباس عروسکی زیبا و یک عروسک و چند شاخه گل رز بیرون آورد و در صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:
- حالا چشم‌هات رو باز کن!
دنیز با ذوق و شوق چشمانش را گشود و با همان لبخندی که بر روی لبانش نقش بسته بود گفت:
- خب بعدش؟
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
لباس‌ آغشته به خاکش را تکاند و از پله‌ها آرام پایین رفت اورهان به دیوار تکیه داد و گفت:

- می‌تونم شمارت رو داشته باشم؟

دنیز با صدایی لرزان اما آرام گفت:

- بله!

دنیز در رو در وایستی قرار گرفته بود و از طرفی هم جرئت نه گفتن را به اورهان نداشت. زیرا اگر نه می‌گفت نقشه‌هایشان نقشه بر آب میشد و کار از کار می‌گذشت و در این ماموریت مخفیانه هم چیزی عایدش نمی‌شد.  شماره‌اش را به اورهان گفت صدای اعلان تلفنش سکوت و بغض سنگین عمارت را شکست. تلفنش را میان دستانش رد و بدل می‌کرد زبان بر ل*ب کشید و رو‌به اورهان ادامه داد:

- داداشم داره مدام زنگ می‌زنه. من میرم ولی باز برمی‌گردم‌‌.

اورهان  لبخند ژکوندی زد به طرف دنیز پا تند کرد و او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- فردا مهمونی گرفتم... حتماً تو هم بیا!

دنیز لبخند ملیحی بر ل*ب نشاند و گفت:

- حتماً، با اجازه‌تون!

دسته‌ی درب هلالی شکل را گرفت و به آرامی کشید و از درب خارج شد.  از پله‌ها به سرعت پایین رفت نفسش را فوت کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- تا کی قراره من به این ماموریت مخفیانه ادامه بدم؟ آخه من تنها که از پسش بر نمیام. باید یکی از اعضای گروه رو هم به اورهان معرفی کنم. بهتره فردا برای مهمونی سلین رو هم با خودم ببرم. شاید اون بهتر بتونه کمکم کنه!

در حینی که در افکار پوسیده خود پرسه می‌زد و کلنجار می‌رفت با دیدن دو جفت کفش نیم‌بوت قهوه‌ای رنگ سرجایش میخ‌کوب و رشته‌ای افکارش پاره شد.  گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و آرام سرش را بالا آورد و تا بوراک را دید او را در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- خیلی دلم برات تنگ شده بود. به موقعه رسیدی!

بوراک مات و مبهوت به حرکات دنیز نگاه کرد اما طولی نکشید که او هم دستانش را دور کمر دنیز حلقه کرد و گفت:

- و این حس متقابلاً دو طرفه‌ست!

با این حرف لبخند زیبایی روی لبان باریک دنیز نقش بست. لپ‌های سفیدش از شدت خجالت، سرخ و گلگون شد سرش را پایین انداخت و دستانش را در هم قفل کرد و گفت:

- خیله‌خب، بریم؟

بوراک: با بچه‌ها یه جشن توی باغ گرفتیم تو هم میای؟

دنیز سر تا پاهایش را آنالیز کرد و دستی بر روی لباس‌هایش و هینی کشید و گفت:

- حتماً با این لباس‌ها؟

بوراک دستان قفل شده‌ی دنیز را از هم جدا کرد و دستانش را گرفت و به طرف ماشین برد و گفت:

- چشم‌هات رو ببند!

دنیز چشمانش را بست و دستانش را پشت سرش قلاب کرد و ایستاد. بوراک یک لباس عروسکی زیبا و یک عروسک و چند شاخه گل رز بیرون آورد و در صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

- حالا چشم‌هات رو باز کن!

دنیز با ذوق و شوق چشمانش را گشود و با همان لبخندی که بر روی لبانش نقش بسته بود گفت:

- خب بعدش؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI
بالا