دنیز سری تکان داد و به سالن پذیرایی اشاره کرد. هر دو به جمع اضافه شدند، دنیز نگاهش را به دختری که تازه وارد گروهشان شده بود انداخت او با فاصلهی کمی کنار بوراک نشسته بود و این رفتار باعث عصبانیت دنیز شده بود.
یکی از پسران گروه که ناماش یاسین بود و ر*اب*طهی صمیمانهای با دنیز داشت گفت:
- نگران نباش دختر، بوراک به او توجهای نمیکنه.
یاسین هم پی به احساس دیرینهی او برده بود اما چه بسا که بوراک تمام حواساش به کارش بود و به اطرافیانش توجهای نمیکرد، حتی به دخترخالهاش که در کودکی آنها را نامزد یک دیگر اعلام کرده بودند؛ اما بوراک به این رسم و رسومات اعتنایی نمیکرد و حرف خودش را میزد او میگفت:
- کسی اجازه نداره همسر آیندهی من رو انتخاب کنه جز خودم!
و این دنیز را آزار میداد و باعث ترس او شده بود که نکند بوراک او را برای ازدواج انتخاب نکند. دنیز بدون آنکه متوجه شود مدتها بود همانجا ایستاده بود و به سلین که در کنار بوراک جای خوش کرده بود خیره شده بود. در آخر بوراک از کوره در رفت و گفت:
- حواست کجاست دنیز؟ اگر کارت با تماشا کردن سلین تموم شده، بشین تا دربارهی مأموریتی که پیش رو داریم صحبت کنیم؟!
دنیز: اوه، متأسفم حواسم پرت شد.
لبخندی زد و همانجا در کنار یاسین نشست و به صحبتهای بوراک گوش سپرد.
بوراک نگاهی به اعضای گروهاش انداخت با سرفهی خفیفی که کرد اولین صحبتاش را شروع کرد.
- همهی ما این رو میدونیم که مأموریتی سختی رو پیش رو داریم، و این رو هم میدونیم که قبل از ما گروهی دیگه نزدیک سه سال وقت و حواسشون رو گذاشتن تا این مأموریت رو به سرانجام برسونن؛ اما اونها جز چند تا سر نخ چیزی دستگیرشون نشد. اما ما باید این مأموریت رو به سرانجام برسونیم تا بیشتر از این آسیبی به دیگران نرسه و امنیت رو برای مردم کشورمون تأمین کنیم.
از فردا هر کدوم از ما به دنبال تحقیق و گذارشات اخیر میریم و اول اطلاعات مورد نیاز رو به دست میاریم. در ضمن چند نفر نباید چهرههاشون لو بره!
جک متعجب گفت:
- برای چی؟
بوراک: برای اینکه بتونیم به اون شخص نزدیک بشیم تا اطلاعات دقیقتری کسب کنیم باید چند نفر از ما به او نزدیک شیم.
سلین: کسی که مَد نظرته کیه؟
بوراک دستی به تهریشاش کشید و انگشت اشارهاش رو، رو به دنیز گرفت و گفت:
- مَد نظرم دنیزه.
دنیز متعجب به بوراک خیره شد و ادامه داد:
- حالت خوبه بوراک؟! اصلاً متوجه هستی که چی میگی؟ من رو انتخاب کردی؟
بوراک: من متوجهی صحبتهام هستم! هر کدوم از ما وظیفهای داریم من هم این وظایف رو به تو سپردم که خودت رو با سیاستهای زنانهات به اون شخص نزدیک کنی!
دنیز: بوراک ما هنوز از اون شخص اطلاعی نداریم، نمیدونیم کیه؟ کجاست؟
بوراک نفساش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- انگار متوجهی حرفهام نشدی من گفتم پس از اینکه تحقیقاتمون کامل شد.
دنیز از جایش برخواست و حق به جانب گفت:
- قبول نیست بوراک تو میدونی من از پسش بر نمیام! اصلاً مگه نمیگی سیاست زنانه خب سلین هم یک زنه پس چرا اون وارد این بازی نشه؟
بوراک: فعلاً تصمیمم برای این موضوع جدی نشده، در ضمن بعداً راجب یه موضوع هم باید با هم حرف بزنیم.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
یکی از پسران گروه که ناماش یاسین بود و ر*اب*طهی صمیمانهای با دنیز داشت گفت:
- نگران نباش دختر، بوراک به او توجهای نمیکنه.
یاسین هم پی به احساس دیرینهی او برده بود اما چه بسا که بوراک تمام حواساش به کارش بود و به اطرافیانش توجهای نمیکرد، حتی به دخترخالهاش که در کودکی آنها را نامزد یک دیگر اعلام کرده بودند؛ اما بوراک به این رسم و رسومات اعتنایی نمیکرد و حرف خودش را میزد او میگفت:
- کسی اجازه نداره همسر آیندهی من رو انتخاب کنه جز خودم!
و این دنیز را آزار میداد و باعث ترس او شده بود که نکند بوراک او را برای ازدواج انتخاب نکند. دنیز بدون آنکه متوجه شود مدتها بود همانجا ایستاده بود و به سلین که در کنار بوراک جای خوش کرده بود خیره شده بود. در آخر بوراک از کوره در رفت و گفت:
- حواست کجاست دنیز؟ اگر کارت با تماشا کردن سلین تموم شده، بشین تا دربارهی مأموریتی که پیش رو داریم صحبت کنیم؟!
دنیز: اوه، متأسفم حواسم پرت شد.
لبخندی زد و همانجا در کنار یاسین نشست و به صحبتهای بوراک گوش سپرد.
بوراک نگاهی به اعضای گروهاش انداخت با سرفهی خفیفی که کرد اولین صحبتاش را شروع کرد.
- همهی ما این رو میدونیم که مأموریتی سختی رو پیش رو داریم، و این رو هم میدونیم که قبل از ما گروهی دیگه نزدیک سه سال وقت و حواسشون رو گذاشتن تا این مأموریت رو به سرانجام برسونن؛ اما اونها جز چند تا سر نخ چیزی دستگیرشون نشد. اما ما باید این مأموریت رو به سرانجام برسونیم تا بیشتر از این آسیبی به دیگران نرسه و امنیت رو برای مردم کشورمون تأمین کنیم.
از فردا هر کدوم از ما به دنبال تحقیق و گذارشات اخیر میریم و اول اطلاعات مورد نیاز رو به دست میاریم. در ضمن چند نفر نباید چهرههاشون لو بره!
جک متعجب گفت:
- برای چی؟
بوراک: برای اینکه بتونیم به اون شخص نزدیک بشیم تا اطلاعات دقیقتری کسب کنیم باید چند نفر از ما به او نزدیک شیم.
سلین: کسی که مَد نظرته کیه؟
بوراک دستی به تهریشاش کشید و انگشت اشارهاش رو، رو به دنیز گرفت و گفت:
- مَد نظرم دنیزه.
دنیز متعجب به بوراک خیره شد و ادامه داد:
- حالت خوبه بوراک؟! اصلاً متوجه هستی که چی میگی؟ من رو انتخاب کردی؟
بوراک: من متوجهی صحبتهام هستم! هر کدوم از ما وظیفهای داریم من هم این وظایف رو به تو سپردم که خودت رو با سیاستهای زنانهات به اون شخص نزدیک کنی!
دنیز: بوراک ما هنوز از اون شخص اطلاعی نداریم، نمیدونیم کیه؟ کجاست؟
بوراک نفساش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- انگار متوجهی حرفهام نشدی من گفتم پس از اینکه تحقیقاتمون کامل شد.
دنیز از جایش برخواست و حق به جانب گفت:
- قبول نیست بوراک تو میدونی من از پسش بر نمیام! اصلاً مگه نمیگی سیاست زنانه خب سلین هم یک زنه پس چرا اون وارد این بازی نشه؟
بوراک: فعلاً تصمیمم برای این موضوع جدی نشده، در ضمن بعداً راجب یه موضوع هم باید با هم حرف بزنیم.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز سری تکان داد و به سالن پذیرایی اشاره کرد. هر دو به جمع اضافه شدند، دنیز نگاهش را به دختری که تازه وارد گروهشان شده بود انداخت او با فاصلهی کمی کنار بوراک نشسته بود و این رفتار باعث عصبانیت دنیز شده بود.
یکی از پسران گروه که ناماش یاسین بود و ر*اب*طهی صمیمانهای با دنیز داشت گفت:
- نگران نباش دختر، بوراک به او توجهای نمیکنه.
یاسین هم پی به احساس دیرینهی او برده بود اما چه بسا که بوراک تمام حواساش به کارش بود و به اطرافیانش توجهای نمیکرد، حتی به دخترخالهاش که در کودکی آنها را نامزد یک دیگر اعلام کرده بودند؛ اما بوراک به این رسم و رسومات اعتنایی نمیکرد و حرف خودش را میزد او میگفت:
- کسی اجازه نداره همسر آیندهی من رو انتخاب کنه جز خودم!
و این دنیز را آزار میداد و باعث ترس او شده بود که نکند بوراک او را برای ازدواج انتخاب نکند. دنیز بدون آنکه متوجه شود مدتها بود همانجا ایستاده بود و به سلین که در کنار بوراک جای خوش کرده بود خیره شده بود. در آخر بوراک از کوره در رفت و گفت:
- حواست کجاست دنیز؟ اگر کارت با تماشا کردن سلین تموم شده، بشین تا دربارهی مأموریتی که پیش رو داریم صحبت کنیم؟!
دنیز: اوه، متأسفم حواسم پرت شد.
لبخندی زد و همانجا در کنار یاسین نشست و به صحبتهای بوراک گوش سپرد.
بوراک نگاهی به اعضای گروهاش انداخت با سرفهی خفیفی که کرد اولین صحبتاش را شروع کرد.
- همهی ما این رو میدونیم که مأموریتی سختی رو پیش رو داریم، و این رو هم میدونیم که قبل از ما گروهی دیگه نزدیک سه سال وقت و حواسشون رو گذاشتن تا این مأموریت رو به سرانجام برسونن؛ اما اونها جز چند تا سر نخ چیزی دستگیرشون نشد. اما ما باید این مأموریت رو به سرانجام برسونیم تا بیشتر از این آسیبی به دیگران نرسه و امنیت رو برای مردم کشورمون تأمین کنیم.
از فردا هر کدوم از ما به دنبال تحقیق و گذارشات اخیر میریم و اول اطلاعات مورد نیاز رو به دست میاریم. در ضمن چند نفر نباید چهرههاشون لو بره!
جک متعجب گفت:
- برای چی؟
بوراک: برای اینکه بتونیم به اون شخص نزدیک بشیم تا اطلاعات دقیقتری کسب کنیم باید چند نفر از ما به او نزدیک شیم.
سلین: کسی که مَد نظرته کیه؟
بوراک دستی به تهریشاش کشید و انگشت اشارهاش رو، رو به دنیز گرفت و گفت:
- مَد نظرم دنیزه.
دنیز متعجب به بوراک خیره شد و ادامه داد:
- حالت خوبه بوراک؟! اصلاً متوجه هستی که چی میگی؟ من رو انتخاب کردی؟
بوراک: من متوجهی صحبتهام هستم! هر کدوم از ما وظیفهای داریم من هم این وظایف رو به تو سپردم که خودت رو با سیاستهای زنانهات به اون شخص نزدیک کنی!
دنیز: بوراک ما هنوز از اون شخص اطلاعی نداریم، نمیدونیم کیه؟ کجاست؟
بوراک نفساش رو کلافه بیرون داد و گفت:
- انگار متوجهی حرفهام نشدی من گفتم پس از اینکه تحقیقاتمون کامل شد.
دنیز از جایش برخواست و حق به جانب گفت:
- قبول نیست بوراک تو میدونی من از پسش بر نمیام! اصلاً مگه نمیگی سیاست زنانه خب سلین هم یک زنه پس چرا اون وارد این بازی نشه؟
بوراک: فعلاً تصمیمم برای این موضوع جدی نشده، در ضمن بعداً راجب یه موضوع هم باید با هم حرف بزنیم.