درحال تایپ رمان ماموریت یک جانبه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 38
  • بازدیدها 481
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
دنیز، چند مرتبه سرفه کرد. ژانت، بطری آبی را از روی میز سفید رنگ برداشت و او را به سوی دنیز گرفت و گفت:
- بیا یکم بخور. تا سرفه‌ت قطع بشه!
دنیز که می‌ترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفه‌ها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت از روی اجبار لبخندی تحویل دنیز داد.
- با اجازه‌ت من برم. بعداً باز خدمت می‌رسم!
دنیز باقی سیگارش را بر روی صندلی رها کرد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه زود! داشتیم تازه گپ می‌زدیم.
ل*ب‌های ژانت، از شدت خنده کش آمد. تلفنش را در جیب شلوارش جای داد.
- خسته‌ام، فردا باز به دیدنت میام.
ژانت، دسته‌ی صندلی سفید رنگ را به عقب کشید از روی صندلی بلند شد. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد. سپس دنیز گفت:
- فردا می‌بینمت.
چند بار، دستانش را به نشانه‌ی بای تکان داد و بلافاصله بر روی صندلی نشست. نگاهش به طرف جام نو*شی*دنی دقیق‌ شد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. جام نو*شی*دنی را در دستش گرفت و آن‌قدر به جام، فشار وارد کرد. که جام در لای و زیر ضربه‌ی مُشتش شکست. سیاه‌‌چاله‌ی چشمانش به طرف دست آغشته به خونش چرخ خورد. نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شاید زمین بخورم؛ اما شکست رو نمی‌پذیرم و قوی‌تر از قبل بلند میشم.
اورهان، با لبخند به سوی دنیز گام برداشت. با دیدن دست آغشته به خون دنیز، بینی‌اش را بالا کشید و هین کشیده‌ای زیر ل*ب گفت و به سوی او پا تند کرد و ل*ب زد:
- دختر، چی‌شده؟ اتفاقی برات افتاده؟
دنیز که در فکرهایش پرسه می‌زد، متوجه‌ی حضور اورهان و دست آغشته به خونش نشده بود. به نقطه‌ای مبهم خیره ماند.
اورهان دست زمختش را بر روی شانه‌‌ی بر*ه*نه‌ی دنیز گذاشت و ادامه داد:
- دنیز، خوبی؟
دنیز که با صدای اورهان رشته‌ی افکارش پاره شد، انگار که مار او را نیش زده باشد به سرعت از روی صندلی بلند شد و با استرس ل*ب گشود:
- چیزی گفتی؟
اورهان نیشخندی زد و دستش بر روی شانه‌ی دنیز، مُشت شد. سپس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اگر یکم حواست پیش من بود. الان متوجه شده بودی که من چی گفتم!
دنیز نگاهی به دست آغشته به خونش کرد.
- نکنه نگرانم شدی؟‌ چیز خاصی نیست. فقط یکم‌ خون‌ریزی داره!
اورهان با عصبانیت، دستش را بر روی میز کوبید. دنیز، زیر ضربه‌ی مضبوط آن لرزید. سپس مچ دستش را گرفت و کشان‌کشان به طرف خانه باغی برد. سلین، قصد داشت وارد سرویس بهداشتی شود. تا اورهان و دنیز را دست در دست هم دید که با عجله به سوی خانه باغی می‌روند. گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و پشت درخت بلوط پنهان شد و با دو چشمان گرد شده که به وضوح شوکه میشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا دست‌های دنیز آغشته به خونه؟ یعنی‌ چه اتفاقی برای اون افتاده؟
از پشت درخت، پنهانی کشیک داد. بلافاصله شماره‌ی بوراک را گرفت. بوراک که در فکر دنیز و بیشتر در فکر سلین پرسه می‌زد. با صدای نوتفیکیشن تلفنش، رشته‌ی افکارش پاره شد و ترس همانند رخنه به جانش افتاد و به سرعت دستش را به سوی میز عسلی سفید رنگ دراز کرد و با یک حرکت تلفنش را برداشت.
وقتی نام سلین را بر روی صفحه‌ی تلفنش دید، ترسش دو چندان شد و همانند خوره به جانش افتاد. به سرعت تماس را جواب داد و صدای پر‌ از اضطراب سلین از پشت تلفن پخش شد:
- الو بوراک، صدام رو می‌شنوی؟
بوراک، اندکی در تخت خوابش‌ تکان خورد و ل*ب زد:
- می‌شنوم، چیزی شده؟
سلین، اطراف را آنالیز کرد. با احتیاط چند گام برداشت و پشت دیوار سرویس بهداشتی پنهان شد و ادامه داد:
- اتفاق بدی افتاده... قرار شد برم مهمونی؛ اما چون عموم توی مهمونی بود، نتونستم با دنیز صحبت کنم و اون من رو به مرد خلافکار معرفی کنه. وقتی می‌خواستم برم سرویس بهداشتی دنیز... .
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز، چند مرتبه سرفه کرد. ژانت، بطری آبی را از روی میز سفید رنگ برداشت و او را به سوی دنیز گرفت و گفت:
- بیا یکم بخور. تا سرفه‌ات قطع بشه.
دنیز که می‌ترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفه‌ها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت از روی اجبار لبخندی تحویل دنیز داد.
- با اجازه‌ات من برم. بعداً باز خدمت می‌رسم.
دنیز باقی سیگارش را بر روی صندلی رها کرد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه زود! داشتیم تازه گپ می‌زدیم.
ل*ب‌های ژانت، از شدت خنده کش آمد. تلفنش را در جیب شلوارش جای داد.
- خسته‌ام، فردا باز به دیدنت میام.
ژانت، دسته‌ی صندلی سفید رنگ را به عقب کشید از روی صندلی بلند شد. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد. سپس دنیز گفت:
- فردا می‌بینمت.
چند بار، دستانش را به نشانه‌ی بای تکان داد و بلافاصله بر روی صندلی نشست. نگاهش به طرف جام نو*شی*دنی دقیق‌ شد. ار شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. جام نو*شی*دنی را در دستش گرفت و آن‌قدر به جام، فشار وارد کرد. که جام در لای و زیر ضربه‌ی مُشتش شکست. سیاه‌‌چاله‌ی چشمانش به طرف دست آغشته به خونش چرخ خورد. نیشخندی مزین لبان خشکیده‌اش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شاید زمین بخورم؛ اما شکست رو نمی‌پذیرم و قوی‌تر از قبل بلند میشم.
اورهان با لبخند به سوی دنیز گام برداشت. با دیدن دست آغشته به خون دنیز، بینی‌اش را بالا کشید و هین کشیده‌ای زیر ل*ب گفت و به سوی او پا تند کرد و ل*ب زد:
- دختر، چی‌شده؟ اتفاقی برات افتاده؟
دنیز که در فکرهایش پرسه می‌زد. متوجه‌ی حضور اورهان و دست آغشته به خونش نشده بود. به نقطه‌ای مبهم خیره ماند.
اورهان دست زمختش را بر روی شانه‌‌ی بر*ه*نه‌ی دنیز گذاشت و ادامه داد:
- دنیز، خوبی؟
دنیز که با صدای اورهان رشته‌ی افکارش پاره شد، انگار که مار او را نیش زده باشد به سرعت از روی صندلی بلند شد و با استرس ل*ب گشود:
- چیزی گفتی؟
اورهان نیشخندی زد و دستش بر روی شانه‌ی دنیز، مُشت شد. سپس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اگر یکم حواست پیش من بود، الان متوجه شده بودی که من چی گفتم.
دنیز نگاهی به دست آغشته به خونش کرد.
- نکنه نگرانم شدی؟‌ چیز خاصی نیست، فقط یکم‌ خون‌ریزی داره.
اورهان با عصبانیت، دستش را بر روی میز کوبید. دنیز، زیر ضربه‌ی مضبوط آن لرزید. سپس مچ دستش را گرفت و کشان‌کشان به طرف خانه باغی برد. سلین، قصد داشت وارد سرویس بهداشتی شود. تا اورهان و دنیز را دست در دست هم دید که با عجله به سوی خانه باغی می‌روند. گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و پشت درخت بلوط پنهان شد و با دو چشمان گرد شده که به وضوح شوکه میشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا دست‌های دنیز آغشته به خونه؟ یعنی‌ چه اتفاقی برای اون افتاده؟
از پشت درخت، پنهانی کشیک داد. بلافاصله شماره‌ی بوراک را گرفت. بوراک که در فکر دنیز و بیشتر در فکر سلین پرسه می‌زد. با صدای نوتفیکیشن تلفنش، رشته‌ی افکارش پاره شد و ترس همانند رخنه به جانش افتاد و به سرعت دستش را به سوی میز عسلی سفید رنگ دراز کرد و با یک حرکت تلفن‌ش را برداشت.
وقتی نام سلین را بر روی صفحه‌ی تلفنش دید. ترسش دو چندان شد و همانند خوره به جانش افتاد. به سرعت تماس را جواب داد و صدای پر‌ از اضطراب سلین از پشت تلفن پخش شد:
- الو بوراک، صدام رو می‌شنوی؟
بوراک، اندکی در تخت خوابش‌ تکان خورد و ل*ب زد:
- می‌شنوم، چیزی شده؟
سلین، اطراف را آنالیز کرد. با احتیاط چند گام برداشت و پشت دیوار سرویس بهداشتی پنهان شد و ادامه داد:
- اتفاق بدی افتاده... قرار شد برم مهمونی؛ اما چون عموم توی مهمونی بود، نتونستم با دنیز صحبت کنم و اون من رو به مرد خلافکار معرفی کنه. وقتی می‌خواستم برم سرویس بهداشتی دنیز... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
بوراک که تپش قلب گرفته بود و نفس‌نفس می‌زد. از روی ت*خت خو*اب بلند شد و چند گامی در اتاقش برداشت و گفت:
- دنیز چی؟‌ اتفاقی براش افتاده؟
سلین نفسش را فوت کرد و آهی زیر ل*ب کشید و گفت:
- اتفاق... اتفاق که نه، اما... اما؛ دست تو دستِ اورهان دیدمش که دست راستش آغشته به خون بود. خیلی خون‌ریزیش شدیده!
با این حرف، دستان بوراک مُشت شد و آن را بر روی میز کوبید. آیلا زیر ضربه‌اش لرزید و به طرف بوراک خزید.
- زود از اون مهمونی بیا بیرون، خودم به دنیز زنگ می‌زنم.
سلین: اوکی، پس امشب می‌بینمت.
بوراک، بلافاصله تماس را قطع کرد و فریاد بلندی کشید و تلفنش را بر روی تختش پرتاب کرد. دست مُشت شده‌اش را در آینه کوبید و بلندتر از قبل، فریاد کشید و گفت:
- لعنت به من... لعنت به من، چرا گذاشتم دنیز وارد اون مأموریت بشه؟ خانواده‌ش اون رو به من امانت دادن. اگر طوریش بشه من جواب اون‌ها رو چی بدم؟
با عصبانیت، رو تختی‌ را چنگ زد و آن‌ها را بر روی زمین اتاقش انداخت و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد. غرید:
- اگر اتفاقی براش بیفته... هرگز خودم رو نمی‌بخشم.
***
دنیز، وارد اتاق شد و بر روی تخت نشست. نیم نگاهی به اورهان که ابروانش از شدت عصبانیت، در هم گره خورده بود انداخت و گفت:
- من خستمه، میشه برگردم‌ خونمون؟ چون برادرم بهم مسیج داده.
اورهان، پانسمان را در دستش مچاله کرد و رویش را برگرداند و محکم دست مشت شده‌اش را بر روی کانتر کوبید و گفت:
- با این سر و وضعت؟ یه نگاهی به خودت توی آینه انداختی؟ دست و لباست آغشته به خونِ اگر این‌طور برگردی خونه، نمی‌گن چه اتفاقی برات افتاده؟
به طرف دنیز خزید و ادامه داد:
- خیلی بی‌‌گدار به آب می‌زنی. دختر، کی می‌خوای بزرگ بشی؟
دنیز، چند مرتبه پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و بلافاصله از روی تخت برخاست و متقابل اورهان ایستاد و انگشت اشاره‌ش را به سوی صورت او گرفت و با چشمانی آغشته به اشک گفت:
- بار آخرت باشه که سر من داد می‌زنی، دیگه هم نمی‌خوام ببینمت. فکر کردی کی‌ هستی؟
اورهان، در چشمان آبی رنگ دنیز خیره شد و ماتش برد. ولی؛ سکوت را به سخن یا کاری ترجیح داد. دنیز، بلافاصله وقتی این حرف را همراه با تحدید به اورهان زد. از خانه باغی خارج شد و به سوی سرویس بهداشتی حرکت کرد. در حینی که می‌خواست از درب وارد شود. نگاهش به سوی سلین چرخ خورد. صح*نه‌های قبل، جلوی چشمانش رژه رفتند و همانند فیلم گذشتند. دنیز، با چشمانی که گرد شده بود. به چهره‌ی پشت نقابی سلین، که تا مقدار زیادی متشابه با ژانت بود. خیره ماند. در حینی که ماتش برده بود. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا فهمیدم ر*اب*طه‌ی بین سلین و ژانت چیه. اون‌ها... اون‌ها... .
صدای نوتفیکیشن تلفن دنیز در گوشش نجوا شد. تا آمد وارد سرویس بهداشتی شود و از چهره‌ی واقعی سلین ویدئو بگیرد‌. اورهان با صدایی رسا که آمیخته با فریاد بود. چند بار دنیز را صدا زد. دنیز، چند گام برداشت، سلین با ترس و لرز لنز‌ش را بر روی حدقه‌ی چشمانش قرار داد و رو‌به دنیز کرد و گفت:
- دنیز، تو از کی تا حالا این‌جایی؟
ترس، همانند خوره به جان دنیز رخنه زد. چند گام دیگر ب برداشت. اما؛ سلین ادامه داد:
- سئوالم رو جواب ندادی.
دنیز، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سرش را برگرداند و ل*ب ورچید:
- عجله‌ دارم! باید برم ببینم اورهان چی‌کارم داره.
سلین، به طرف دنیز خزید و از پشت سر، مچ دست دنیز را گرفت و کشان‌کشان او را به سوی سرویس بهداشتی برد و گفت:
- به یه شرطی به عموم نمی‌گم‌ که پلیس‌ مخفی‌ای.
دنیز که از ترس، دستانش می‌لرزید و از اول، استرسش برای همین‌طور مواقع بود که نکند کسی متوجه شود که او مامور مخفی است. پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی« چه شرطی؟» تکان داد.
سلین، نگاهش به طرف دو چشمان آبی رنگ دنیز چرخ خورد و تا آمد شرطش را بگوید. اورهان وارد سرویس بهداشتی شد و گفت:
- دنیز، اون دختر کیه که داری باهاش حرف می‌زنی؟
سلین که ترس، کل تنش‌ را فرا گرفته بود. از استرس، ناخنش را با دندان‌هایش جوید و سپس وارد یکی از سرویس بهداشتی‌ها شد‌.
دنیز تک خنده‌ای کرد و گفت:
- آها، اون دختر که پشت سرم بود؟
سلین، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- نه‌، نه‌، مبادا بگی... مبادا نقشه‌ی بوراکم رو خ*را*ب کنی که خودم یه گلوله خرجت می‌کنم.
سلین، می‌ترسید که چون دنیز با بوراک بحثش شده بود و میانه‌‌ی آن دو شکر آب شده و حال بین دنیز و بوراک، فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده بود. لج کند و بوراک و تمام نقشه‌های آن را نقشه بر آب کند. دنیز، چند بار پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- اون دختر، دوستمه.
اورهان، نیشخندی زد و گفت:
- پس چرا با من آشناش نکردی؟
دنیز، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- چون توی صورتش اسید پاشیده شده و اون دوست نداره کسی با این چهره‌ی‌ وحشتناک ببینتش.
اورهان که انگار قانع شده بود. تلخندی زد و گفت:
- بگذریم، بیا بریم کارت دارم.
دنیز، به خوبی توانست اورهان را مغلوبش کند. نگاهی به پشت سرش انداخت و بلافاصله پشت سر اورهان، گام برداشت.
سلین، نفس آسوده‌ای کشید و بلافاصله از سرویس‌ بهداشتی خارج شد.
#مأموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بوراک که تپش قلب گرفته بود و نفس‌نفس می‌زد. از روی ت*خت خو*اب بلند شد و چند گامی در اتاقش برداشت و گفت:

- دنیز چی؟‌ اتفاقی براش افتاده؟

سلین نفسش را فوت کرد و آهی زیر ل*ب کشید و گفت:

- اتفاق... اتفاق که نه، اما... اما؛ دست تو دستِ اورهان دیدمش که دست راستش آغشته به خون بود. خیلی خون‌ریزیش شدیده!

با این حرف، دستان بوراک مُشت شد و آن را بر روی میز کوبید. آیلا زیر ضربه‌اش لرزید و به طرف بوراک خزید.

- زود از اون مهمونی بیا بیرون، خودم به دنیز زنگ می‌زنم.

سلین: اوکی، پس امشب می‌بینمت.

بوراک، بلافاصله تماس را قطع کرد و فریاد بلندی کشید و تلفنش را بر روی تختش پرتاب کرد. دست مُشت شده‌اش را در آینه کوبید و بلندتر از قبل، فریاد کشید و گفت:

- لعنت به من... لعنت به من، چرا گذاشتم دنیز وارد اون مأموریت بشه؟ خانواده‌ش اون رو به من امانت دادن. اگر طوریش بشه من جواب اون‌ها رو چی بدم؟

با عصبانیت، رو تختی‌ را چنگ زد و آن‌ها را بر روی زمین اتاقش انداخت و از لای دندان‌هایی که بر روی هم فشار می‌داد. غرید:

- اگر اتفاقی براش بیفته... هرگز خودم رو نمی‌بخشم.

***

دنیز،  وارد اتاق شد و بر روی تخت نشست. نیم نگاهی به اورهان که ابروانش از شدت عصبانیت، در هم گره خورده بود انداخت و گفت:

- من خستمه، میشه برگردم‌ خونمون؟ چون برادرم بهم مسیج داده.

اورهان، پانسمان را در دستش مچاله کرد و رویش را برگرداند و محکم دست مشت شده‌اش را بر روی کانتر کوبید و گفت:

- با این سر و وضعت؟ یه نگاهی به خودت توی آینه انداختی؟ دست و لباست آغشته به خونِ اگر این‌طور برگردی خونه، نمی‌گن چه اتفاقی برات افتاده؟

به طرف دنیز خزید و ادامه داد:

- خیلی بی‌‌گدار به آب می‌زنی. دختر، کی می‌خوای بزرگ بشی؟

دنیز، چند مرتبه پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و بلافاصله از روی تخت برخاست و متقابل اورهان ایستاد و انگشت اشاره‌ش را به سوی صورت او گرفت و با چشمانی آغشته به اشک گفت:

- بار آخرت باشه که سر من داد می‌زنی، دیگه هم نمی‌خوام ببینمت. فکر کردی کی‌ هستی؟

اورهان، در چشمان آبی رنگ دنیز خیره شد و ماتش برد. ولی؛ سکوت را به سخن یا کاری ترجیح داد. دنیز، بلافاصله وقتی این حرف را همراه با تحدید به اورهان زد. از خانه باغی خارج شد و به سوی سرویس بهداشتی حرکت کرد. در حینی که می‌خواست از درب وارد شود. نگاهش به سوی سلین چرخ خورد. صح*نه‌های قبل، جلوی چشمانش رژه رفتند و همانند فیلم گذشتند. دنیز، با چشمانی که گرد شده بود. به چهره‌ی پشت نقابی سلین، که تا مقدار زیادی متشابه با ژانت بود. خیره ماند. در حینی که ماتش برده بود. زیر ل*ب زمزمه کرد:

- حالا فهمیدم ر*اب*طه‌ی بین سلین و ژانت چیه. اون‌ها... اون‌ها... .

صدای نوتفیکیشن تلفن دنیز در گوشش نجوا شد. تا آمد وارد سرویس بهداشتی شود و از چهره‌ی واقعی سلین ویدئو بگیرد‌. اورهان با صدایی رسا که آمیخته با فریاد بود. چند بار دنیز را صدا زد. دنیز، چند گام برداشت، سلین با ترس و لرز لنز‌ش را بر روی حدقه‌ی چشمانش قرار داد و رو‌به دنیز کرد و گفت:

- دنیز، تو از کی تا حالا این‌جایی؟

ترس، همانند خوره به جان دنیز رخنه زد. چند گام دیگر ب برداشت. اما؛ سلین ادامه داد:

- سئوالم رو جواب ندادی.

دنیز، روی پاشنه‌ی پایش چرخید و سرش را برگرداند و ل*ب ورچید:

- عجله‌ دارم! باید برم ببینم اورهان چی‌کارم داره.

سلین، به طرف دنیز خزید و از پشت سر، مچ دست دنیز را گرفت و کشان‌کشان او را به سوی سرویس بهداشتی برد و گفت:

- به یه شرطی به عموم نمی‌گم‌ که پلیس‌ مخفی‌ای.

دنیز که از ترس، دستانش می‌لرزید و از اول، استرسش برای همین‌طور مواقع بود که نکند کسی متوجه شود که او مامور مخفی است.  پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی« چه شرطی؟» تکان داد.

سلین، نگاهش به طرف دو چشمان آبی رنگ دنیز چرخ خورد و تا آمد شرطش را بگوید. اورهان وارد سرویس بهداشتی شد و گفت:

- دنیز، اون دختر کیه که داری باهاش حرف می‌زنی؟

سلین که ترس، کل تنش‌ را فرا گرفته بود. از استرس، ناخنش را با دندان‌هایش جوید و سپس وارد یکی از سرویس بهداشتی‌ها شد‌.

دنیز تک خنده‌ای کرد و گفت:

- آها، اون دختر که پشت سرم بود؟

سلین، زیر ل*ب زمزمه کرد:

- نه‌، نه‌، مبادا بگی... مبادا نقشه‌ی بوراکم رو خ*را*ب کنی که خودم یه گلوله خرجت می‌کنم.

سلین، می‌ترسید که چون دنیز با بوراک بحثش شده بود و میانه‌‌ی آن دو شکر آب شده و حال بین دنیز و بوراک، فرسنگ‌ها فاصله ایجاد شده بود. لج کند و بوراک و تمام نقشه‌های آن را نقشه بر آب کند. دنیز، چند بار پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:

- اون دختر، دوستمه.

اورهان، نیشخندی زد و گفت:

- پس چرا با من آشناش نکردی؟

دنیز، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:

- چون توی صورتش اسید پاشیده شده و اون دوست نداره کسی با این چهره‌ی‌ وحشتناک ببینتش.

اورهان که انگار قانع شده بود. تلخندی زد و گفت:

- بگذریم، بیا بریم کارت دارم.

دنیز، به خوبی توانست اورهان را مغلوبش کند. نگاهی به پشت سرش انداخت و بلافاصله پشت سر اورهان، گام برداشت.

سلین، نفس آسوده‌ای کشید و بلافاصله از سرویس‌ بهداشتی خارج شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
اورهان ایستاد، به دلیل این‌که این کارش ناگهانی بود باعث شد دنیز با کله به بازوهای ورزیده‌اش برخورد کند.
دنیز سرش را بلند کرد و با درد گفت:
- آخ سرم.
اورهان: دختره‌ی خنگ
دنیز: من خنگ نیستم.
اورهان: چرا تو خنگی، چون اگه خنگ نبودی سر یه بحث کوچیک این‌طور معرکه نمی‌گرفتی.
دنیز با عصبانیت گفت:
- اورهان‌خان برام جای سواله که این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری؟ فکر کردی خودت خیلی خوبی؟ یا آدم درستی هستی؟
اورهان: منظورت از آدم درست چیه؟
دنیز: منظور خاصی ندارم. فقط گفتم ان‌قدر خودخواه نباش و خودت رو دست بالا نگیر.
اورهان: ببین دخترجون نمی‌خوام الکی کَل بندازم، اما یه چیزی رو خوب بدون، نه به من دستور بده، نه شخصیتم رو زیر سئوال ببر، وگرنه حسابت رو می‌رسم.
دنیز که از حرف‌های اورهان شوکه شده بود و نمی‌دانست چه بگوید تصمیم گرفت سکوت کند.

***
مهمانی تمام شده بود. دنیز بعد از خداحافظی و تشکر از اورهان، راهی رفتن شد.
لحظه‌ای فکرش از حرف‌های ژانت و سلین آسوده نمی‌شد.
تلفن‌اش را برداشت و به تک تک بچه‌های گروه تماس گرفت جز سلین، از آن‌ها خواست به آپارتمان بوراک بروند و در این مورد به سلین چیزی نگویند.

***
همه دور هم جمع بودند، جای خالی سلین به بوراک چشمک می‌زد.
دنیز سرفه‌ی مصلحتی کرد و سخنش را شروع کرد:
- گفتم این‌جا جمع بشین تا یه سری چیزها رو براتون آشکار کنم!
بوراک: پس سلین چرا نباید باشه؟
دنیز با کنایه گفت:
- اوه مای گاد، ببخش بوراک‌جان من فکر نمی‌کردم دل‌خور بشی، اشکال نداره حالا به بزرگی خودت ببخش.
بوراک عصبی چشمانش را باز و بسته کرد خواست حرفی بزند که آیلا پیش‌دستی کرد و گفت:
- کافیه دیگه، دنیز حرف‌هات رو بزن.
دنیز: من امروز وقتی که به مهمونی رفتم با زنی به نام ژانت آشنا شدم! چهره‌ی این زن برام خیلی آشنا بود، خیلی زیاد. اما من فراموش کرده بودم که این چهره شبیه به کیه تا زمانی که ناگهانی چشم‌های سلین و بدون لنز دیدم.
به این‌جا که رسید جک با اظطراب گفت:
- نگو که دنیز... .
دنیز: صبر کن، حرفم تموم نشده.
نگاهی به بوراک انداخت، که به طرز عجیبی به او خیره شده بود.
دنیز: بوراک اون‌طوری نگاهم نکن! می‌دونم، شاید حرفم رو باور نکنی اما باور کن از سر دشمنی این حرف‌ها رو نمی‌زنم.
بوراک: منتظر ادامه‌‌ش هستم.
دنیز ادامه داد:
- وقتی که سلین متوجه شد. تهدیدم کرد اگر به کسی چیزی بگم اون هم به اورهان میگه من مأمور مخفی هستم.
آیلا: نسبت ژانت با سلین چیه؟ اصلاً ژانت چه نسبتی با اورهان داره؟!
دنیز: ژانت زن‌داداش اورهان هست، و سلین دختر ژانت، اورهان عموی سلینه.
آیلا: چی؟! مطمئنی؟!
دنیز: اول مطمئن نبودم اما وقتی که حرف‌هاشون رو یواشکی شنیدم مطمئن‌تر شدم.
بوراک: از کجا معلوم چشم‌های دنیز لنز بوده؟
دنیز عکس‌هایی را که یواشکی از او گرفته بود را نشانش داد و چندین عکس هم از ژانت به آن‌ها نشان داد.
آیلا: وای خدای من! باورم نمی‌شه زنیکه‌ی احمق.
جک: پس در این مدت سلین نقش جاسوس و توی گروه ما داشته؟!
دنیز: بله، همین‌طوره.
بوراک پریشان از جایش برخواست و در سالن قدم برداشت، بی‌وقفه به دور خود می‌چرخید و به موهایش چنگ می‌زد.
بوراک: باورم نمی‌شه ازش رو دست خورده باشم، وای خدای من!
دنیز: حقته، وقتی که من ازش بد می‌گفتم تو بدت می‌اومد و می‌گفتی سلین دختر خوبیه. حالا خوب بودنش رو ببین! به عشق اشتباهت تبریک میگم بوراک‌خان. خیلی خوش‌حالم، کاری رو که با من کردی سر خودت اومد.
بوراک عصبی فریاد زد:
- خفه شو، خفه‌شو دنیز.
#مأموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
اورهان ایستاد، به دلیل این‌که این کارش ناگهانی بود باعث شد دنیز با کله به بازوهای ورزیده‌اش برخورد کند.

دنیز سرش را بلند کرد و با درد گفت:

- آخ سرم.

اورهان: دختره‌ی خنگ

دنیز: من خنگ نیستم.

اورهان: چرا تو خنگی، چون اگه خنگ نبودی سر یه بحث کوچیک این‌طور معرکه نمی‌گرفتی.

دنیز با عصبانیت گفت:

- اورهان‌خان برام جای سواله که این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاری؟ فکر کردی خودت خیلی خوبی؟ یا آدم درستی هستی؟

اورهان: منظورت از آدم درست چیه؟

دنیز: منظور خاصی ندارم. فقط گفتم ان‌قدر خودخواه نباش و خودت رو دست بالا نگیر.

اورهان: ببین دخترجون نمی‌خوام الکی کَل بندازم، اما یه چیزی رو خوب بدون، نه به من دستور بده، نه شخصیتم رو زیر سئوال ببر، وگرنه حسابت رو می‌رسم.

دنیز که از حرف‌های اورهان شوکه شده بود و نمی‌دانست چه بگوید تصمیم گرفت سکوت کند.



***

مهمانی تمام شده بود. دنیز بعد از خداحافظی و تشکر از اورهان، راهی رفتن شد.

لحظه‌ای فکرش از حرف‌های ژانت و سلین آسوده نمی‌شد.

تلفن‌اش را برداشت و به تک تک بچه‌های گروه تماس گرفت جز سلین، از آن‌ها خواست به آپارتمان بوراک بروند و در این مورد به سلین چیزی نگویند.



***

همه دور هم جمع بودند، جای خالی سلین به بوراک چشمک می‌زد.

دنیز سرفه‌ی مصلحتی کرد و سخنش را شروع کرد:

- گفتم این‌جا جمع بشین تا یه سری چیزها رو براتون آشکار کنم!

بوراک: پس سلین چرا نباید باشه؟

دنیز با کنایه گفت:

- اوه مای گاد، ببخش بوراک‌جان من فکر نمی‌کردم دل‌خور بشی، اشکال نداره حالا به بزرگی خودت ببخش.

بوراک عصبی چشمانش را باز و بسته کرد خواست حرفی بزند که آیلا پیش‌دستی کرد و گفت:

- کافیه دیگه، دنیز حرف‌هات رو بزن.

دنیز: من امروز وقتی که به مهمونی رفتم با زنی به نام ژانت آشنا شدم! چهره‌ی این زن برام خیلی آشنا بود، خیلی زیاد. اما من فراموش کرده بودم که این چهره شبیه به کیه تا زمانی که ناگهانی چشم‌های سلین و بدون لنز دیدم.

به این‌جا که رسید جک با اظطراب گفت:

- نگو که دنیز... .

دنیز: صبر کن، حرفم تموم نشده.

نگاهی به بوراک انداخت، که به طرز عجیبی به او خیره شده بود.

دنیز: بوراک اون‌طوری نگاهم نکن! می‌دونم، شاید حرفم رو باور نکنی اما باور کن از سر دشمنی این حرف‌ها رو نمی‌زنم.

بوراک: منتظر ادامه‌‌ش هستم.

دنیز ادامه داد:

- وقتی که سلین متوجه شد. تهدیدم کرد اگر به کسی چیزی بگم اون هم به اورهان میگه من مأمور مخفی هستم.

آیلا: نسبت ژانت با سلین چیه؟ اصلاً ژانت چه نسبتی با اورهان داره؟!

دنیز: ژانت زن‌داداش اورهان هست، و سلین دختر ژانت، اورهان عموی سلینه.

آیلا: چی؟! مطمئنی؟!

دنیز: اول مطمئن نبودم اما وقتی که حرف‌هاشون رو یواشکی شنیدم مطمئن‌تر شدم.

بوراک: از کجا معلوم چشم‌های دنیز لنز بوده؟

دنیز عکس‌هایی را که یواشکی از او گرفته بود را نشانش داد و چندین عکس هم از ژانت به آن‌ها نشان داد.

آیلا: وای خدای من! باورم نمی‌شه زنیکه‌ی احمق.

جک: پس در این مدت سلین نقش جاسوس و توی گروه ما داشته؟!

دنیز: بله، همین‌طوره.

بوراک پریشان از جایش برخواست و در سالن قدم برداشت، بی‌وقفه به دور خود می‌چرخید و به موهایش چنگ می‌زد.

بوراک: باورم نمی‌شه ازش رو دست خورده باشم، وای خدای من!

دنیز: حقته، وقتی که من ازش بد می‌گفتم تو بدت می‌اومد و می‌گفتی سلین دختر خوبیه. حالا خوب بودنش رو ببین! به عشق اشتباهت تبریک میگم بوراک‌خان. خیلی خوش‌حالم، کاری رو که با من کردی سر خودت اومد.

بوراک عصبی فریاد زد:

- خفه شو، خفه‌شو دنیز.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
دنیز اعتنایی به حرف او نکرد.
جک: حالا چی‌کار کنیم؟!
دنیز: قرار نیست سلین چیزی بفهمه.
بوراک: یعنی چی که چیزی نفهمه؟ من بذارم یه جاسوس توی گروهمون هر غلطی دلش می‌خواد کنه؟! تا وضع از این بدتر نشده باید یه کار کنیم.
دنیز: بوراک، وضع رو از اونی که هست بدتر نکن! لااقل تو بدتر نکن! ما رفتارمون با سلین تغییر نمی‌کنه، اتفاقاً تو باید بیشتر با اون صمیمی‌تر بشی... چه‌طور که اون داره برای ما نقش بازی می‌کنه ما هم برای اون نقش بازی می‌کنیم! اون فکر کرده زرنگه اما ما از اون زرنگ‌تریم. باید کم‌کم عملیات‌مون رو شروع کنیم حس می‌کنم اورهان نسبت به من بد بین شده.
آیلا: دنیز راست میگه، تا همین الانش هم خیلی دست‌دست کردیم.
بوراک: پوف، باشه
جک: نقشه چیه؟
همه‌ی آن‌ها به دور میز غذا خوری جمع شدند، بوراک نقشه را برای آن‌ها توضیح داد و آن‌ها هم از روی تأیید سر تکان می‌دادند. ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد، بوراک از جایش برخواست و به سمت در رفت، با دیدن سلین متعجب گفت:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!
سلین: فکر نمی‌کردم ناراحت بشی.
بوراک: نه‌نه، ناراحت نشدم، متعجب شدم!
سلین: دلم برات تنگ شده بود بوراک، خیر سرم تازه از مأموریت برگشتم، خیلی خستم. دعوتم نمی‌کنی به خونت؟
بوراک: چرا که نه، خوش آمدی.
سلین خنده‌ای کرد و با عشوه موهایش را پشت گوش‌اش هدایت کرد و به داخل رفت، با دیدن دوستانش متعجب گفت:
- عه، شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟!
آیلا: سلام عزیزم، نگران دنیز بودیم اومدیم دیدنش.
سلین از روی تأیید سری تکان داد و مشکوک به دنیز خیره شد. بوراک برای این‌که بحث را عوض کند دستانش را دور کمر او حلقه کرد و گفت:
- مگه نگفتی خسته‌ای؟ بیا بشین.
دنیز با دیدن دست بوراک، که دور کمر سلین حلقه شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد، و این از چشم جک دور نماند.
جک می‌دانست اگر به بهانه‌ای دنیز را بیرون نکشد، بغض‌اش می‌شکند. از جایش برخواست و روبه دنیز گفت: من دارم میرم، اما ماشین همراهم نیست، میشه من رو برسونی؟
دنیز که از خدایش بود قبول کرد. بعد از خداحافظی هر دو آن‌جا را ترک کردند.
دنیز دیگر طاقت نیاورد. اشک‌ها، بر روی گونه‌هایش روانه شدند، جک آرام او را در آ*غ*و*ش کشید و زیر گوش‌اش نجوا کرد:
- آروم باش دختر، تو قوی هستی. بوراک از سلین متنفر هست اون به‌خاطر عملیاتی که پیش‌رو داریم مجبور هست با اون خوب رفتار کنه!
دنیز: اما قبل از این‌که من چیزی بگم بوراک هم اون رو دوست داشت، نگو نه که باورم نمی‌شه.
جک: سکوت می‌کنم چون بهت حق میدم.
ناگهان درِ خانه‌ی بوراک باز شد و آیلا خارج شد با دیدن آن‌ها گفت:
- عه، مگه شما نرفتین؟
جک: نه، حال دنیز خوب نبود نمی‌تونست رانندگی کنه!
آیلا به سمت دنیز رفت و صورت او را به سمت خود چرخاند، با دیدن صورت غرق در اشک‌اش بغض کرده گونه‌هایش را ب*و*سید و او را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت ماشین هدایت کرد و خودش هم پشت فرمان نشست. بعد از این‌که جک را به خانه‌اش رساند، خودش هم همراه دنیز به آپارتمان نقلی‌اش رفت، ترجیح داد امشب را در کنار او بماند تا کمتر احساس تنهایی کند.
دنیز هنگامی که کودک بود پدر و مادرش را بر اثر تصادف از دست داد. از آن روز به بعد در کنار خانواده‌ی بوراک زندگی می‌کرد. تا این‌که این آپارتمان کوچک را برای خود خرید.
#مأموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز اعتنایی به حرف او نکرد.

جک: حالا چی‌کار کنیم؟!

دنیز: قرار نیست سلین چیزی بفهمه.

بوراک: یعنی چی که چیزی نفهمه؟ من بذارم یه جاسوس توی گروهمون هر غلطی دلش می‌خواد کنه؟! تا وضع از این بدتر نشده باید یه کار کنیم.

دنیز: بوراک، وضع رو از اونی که هست بدتر نکن! لااقل تو بدتر نکن! ما رفتارمون با سلین تغییر نمی‌کنه، اتفاقاً تو باید بیشتر با اون صمیمی‌تر بشی... چه‌طور که اون داره برای ما نقش بازی می‌کنه ما هم برای اون نقش بازی می‌کنیم! اون فکر کرده زرنگه اما ما از اون زرنگ‌تریم. باید کم‌کم عملیات‌مون رو شروع کنیم حس می‌کنم اورهان نسبت به من بد بین شده.

آیلا: دنیز راست میگه، تا همین الانش هم خیلی دست‌دست کردیم.

بوراک: پوف، باشه

جک: نقشه چیه؟

همه‌ی آن‌ها به دور میز غذا خوری جمع شدند، بوراک نقشه را برای آن‌ها توضیح داد و آن‌ها هم از روی تأیید سر تکان می‌دادند. ناگهان صدای زنگ به صدا در آمد، بوراک از جایش برخواست و به سمت در رفت، با دیدن سلین متعجب گفت:

- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟!

سلین: فکر نمی‌کردم ناراحت بشی.

بوراک: نه‌نه، ناراحت نشدم، متعجب شدم!

سلین: دلم برات تنگ شده بود بوراک، خیر سرم تازه از مأموریت برگشتم، خیلی خستم. دعوتم نمی‌کنی به خونت؟

بوراک: چرا که نه، خوش آمدی.

سلین خنده‌ای کرد و با عشوه موهایش را پشت گوش‌اش هدایت کرد و به داخل رفت، با دیدن دوستانش متعجب گفت:

- عه، شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟!

آیلا: سلام عزیزم، نگران دنیز بودیم اومدیم دیدنش.

سلین از روی تأیید سری تکان داد و مشکوک به دنیز خیره شد. بوراک برای این‌که بحث را عوض کند دستانش را دور کمر او حلقه کرد و گفت:

- مگه نگفتی خسته‌ای؟ بیا بشین.

دنیز با دیدن دست بوراک، که دور کمر سلین حلقه شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد، و این از چشم جک دور نماند.

جک می‌دانست اگر به بهانه‌ای دنیز را بیرون نکشد، بغض‌اش می‌شکند. از جایش برخواست و روبه دنیز گفت: من دارم میرم، اما ماشین همراهم نیست، میشه من رو برسونی؟

دنیز که از خدایش بود قبول کرد. بعد از خداحافظی هر دو آن‌جا را ترک کردند.

دنیز دیگر طاقت نیاورد. اشک‌ها، بر روی گونه‌هایش روانه شدند، جک آرام او را در آ*غ*و*ش کشید و زیر گوش‌اش نجوا کرد:

- آروم باش دختر، تو قوی هستی. بوراک از سلین متنفر هست اون به‌خاطر عملیاتی که پیش‌رو داریم مجبور هست با اون خوب رفتار کنه!

دنیز: اما قبل از این‌که من چیزی بگم بوراک هم اون رو دوست داشت، نگو نه که باورم نمی‌شه.

جک: سکوت می‌کنم چون بهت حق میدم.

ناگهان درِ خانه‌ی بوراک باز شد و آیلا خارج شد با دیدن آن‌ها گفت:

- عه، مگه شما نرفتین؟

جک: نه، حال دنیز خوب نبود نمی‌تونست رانندگی کنه!

آیلا به سمت دنیز رفت و صورت او را به سمت خود چرخاند، با دیدن صورت غرق در اشک‌اش بغض کرده گونه‌هایش را ب*و*سید و او را در آ*غ*و*ش گرفت و به سمت ماشین هدایت کرد و خودش هم پشت فرمان نشست. بعد از این‌که جک را به خانه‌اش رساند، خودش هم همراه دنیز به آپارتمان نقلی‌اش رفت، ترجیح داد امشب را در کنار او بماند تا کمتر احساس تنهایی کند.

دنیز هنگامی که کودک بود پدر و مادرش را بر اثر تصادف از دست داد. از آن روز به بعد در کنار خانواده‌ی بوراک زندگی می‌کرد. تا این‌که این آپارتمان کوچک را برای خود خرید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
او به تنهایی عادت نداشت. گرچه، خاله و شوهر خاله‌اش را به عنوان پدر و مادرش پذیرفته بود و به خاله‌اش مادر و به شوهر خاله‌اش پدر می‌‌گفت. اما، با این حال آن خانه که آرامش را به تن و روحش تزریق می‌کرد را ترک کرد و خانه‌ای نقلی و کوچکی که فقط یک اتاق کوچک داشت را به آن خانه ویلایی که همانند قصر بود، ترجیح داد. دنیز، طبق عادتش به خاطره‌ها پیوست و مغز پوشالی‌اش به سمت گذشته‌اش کشیده شد و در افکار پوسیده‌اش پرسه زد. اما، در این میان آیلا که می‌خواست آرامش را به تن بی‌جان و سرد و بی‌روح دنیز هدیه دهد. با دو فنجان قهوه بر روی کاناپه کنار دنیز نشست و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت. دست گرمش را بر روی دست سرد دنیز گذاشت و ل*ب زد:
- الان بهتری؟
با این حرف آیلا، دنیز رشته‌ی افکارش پاره شد.دو تیله‌ی آبی رنگش را سمت نگاه‌های پر اضطراب آیلا چرخاند. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و کمی بر روی کاناپه لَش کرد و ل*ب گشود:
- به لطف تو یکم بهترم.
آیلا که از این حرف دنیز خوش‌حال شده و به وجد آمده بود. لبخندی بر ل*ب‌هایش طرح بست و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و رو‌ به دنیز گفت:
- یه فیلم معرفی کنم با هم ببینیم؟
دنیز که می‌دانست امشب از آن شب‌هاست که خواب با چشمانش وداع کرده است و حتی اگر هر چه‌قدر هم تلاش کند خوابش نمی‌برد. ل*ب زد:
- آره، من هم میرم ذرت بو داده درست کنم.
دنیز تا آمد از روی کاناپه بلند شود. تلفنش به صدا در آمد. آیلا در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد. با حالت کنجکاوانه‌ای به صفحه تلفن دنیز خیره ماند. خیال کرد بوراک با دنیز تماس گرفته است که او ان‌قدر خوش‌حال و خرسند است. از روی کاناپه بلند شد. تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و رو‌ به آیلا گفت:
- متاسفم، این تماس رو جواب میدم و زود میام.
دنیز، به سوی حیاط خلوت آپارتمانش که انگار تمام شهر زیر پاهایش بود. رفت و تماس را جواب داد:
- الو، سلام مامان جون
ایتن، فنجان به‌ دست بر روی صندلی راک چوبی‌اش نشست و ل*ب گشود:
- سلام دخترم، خوبی؟ بوراک کجاست؟
زمانی که ایتن، نام بوراک را آورد. دنیز، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد و نگاهی به چراغ‌های خانه‌هایی که یکی‌یکی خاموش می‌شدند انداخت و گفت:
- خوبم، شما خوبی؟ بوراک هم درگیر مأموریته
ایتن، فنجان قهوه را بر روی میز کوچک قرار داد. یک تای ابروانش را بالا برد و گفت:
- بین من و تو و بوراک، فرسنگ‌ها فاصله افتاده. آخه دخترم واجب بود این مأموریت رو برعهده می‌گرفتین؟ الان توی یه محله‌ی غریب دور از چشم من و پدرت، چی‌کار می‌کنین؟
دنیز، نفس عمیقی کشید‌. لبخند ملیحی روی ل*ب‌هایش طرح بست بر روی صندلی چوبی نشست و آرنجش را روی میز قرار داد و گفت:
- تازه اول البته توی قسمت خطرناکش قرار داریم و کار من خیلی سخت شده. هر لحظه ممکنه که جنازه‌م به‌دستتون برسه. ولی تنها امیدم، شما هستین.
ایتن با این حرف دنیز، گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی گرفت و هین بلندی کشید. از جای برخاست و ل*ب گشود:
- چی؟ دخترم... دخترم می‌فهمی داری چی میگی؟ دور از جونت. زبونت رو گ*از بگیر.
دنیز نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- ببخشید مامان، نمی‌خواستم ناراحتت کنم اما این اولین مأموریتمونه. جوریه که بیشترین کسی که داره براش یک طرفه تلاش می‌کنه منم.
ایتن، ابروانش از شدت عصبانیت در هم فرو رفت. نگاهی به محتوی فنجان انداخت و نیمی از قهوه را نوشید و نفسی تازه کرد و گفت:
- مواظب خودت باش، سلام بوراک هم برسون.
دنیز، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد. با یک حرکت از روی صندلی برخاست و ل*ب ورچید:
- چشم، بزرگیت رو می‌رسونم. دوست دارم از دور می‌بوسمت مواظب خودت باش، باباجون رو هم از طرف من ببوس.
ایتن تک خنده‌ای سر داد و گفت:
- من هم دوست دارم، ب*و*س روی گونه‌ات دخترم.
باباجونت مسافرته، من چون درگیر کارهای شرکت بودم نرفتم. اگر پولی چیزی نیاز داشتین زنگم بزنین.
دنیز، چند گام برداشت و گفت:
- چشم، مامان جون من یکم خستمه. با اجازه‌تون میرم استراحت کنم فردا باز باهاتون تماس می‌گیرم.
ایتن، دستانش را در موهای طلایی رنگش فرو برد و آن‌ها را آرام کنار زد.
- برو عزیزم، خوب بخوابی بای.
دنیز، وارد خانه شد و گفت:
- همچنین، بای.
تماس را قطع کرد و دنیز در حینی که راه می‌رفت و آیلا ظرف ذرت بو داده را در دستانش گرفته بود و هر از گاهی پفیلا می‌خورد. روبه‌رو شد. آیلا یک تای ابروانش را بالا برد و گفت:
- کی بود؟ بوراک بود؟ چی گفت؟
دنیز، تلفنش را روی کاناپه انداخت و کلافه پوفی کشید. پایش را جمع و جور کرد و گفت:
- نه بابا، مامان‌جونم بود. زنگ زده بود احوال بوراک رو از من بگیره و چند تا سئوال راجب مأموریت پرسید.
آیل، یک دانه پفیلا به دهانش نزدیک کرد. لبخند ملیحی مزین ل*ب‌های باریکش ش.
- مگه نگفتی خانواده‌ت رو از بچه‌گی توی تصادف از دست دادی؟ پس این مامان گفتن‌هات از کجا در اومد؟
دنیز، به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شد و ل*ب زد:
- به خاله‌ام مامان و به شوهر خاله‌ام بابا میگم.
#مأموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
او به تنهایی عادت نداشت. گرچه، خاله و شوهر خاله‌اش را به عنوان پدر و مادرش پذیرفته بود و به خاله‌اش مادر و به شوهر خاله‌اش پدر می‌‌گفت. اما، با این حال آن خانه که آرامش را به تن و روحش تزریق می‌کرد را ترک کرد و خانه‌ای نقلی و کوچکی که فقط یک اتاق کوچک داشت را به آن خانه ویلایی که همانند قصر بود، ترجیح داد. دنیز، طبق عادتش به خاطره‌ها پیوست و مغز پوشالی‌اش به سمت گذشته‌اش کشیده شد و در افکار پوسیده‌اش پرسه زد. اما، در این میان آیلا که می‌خواست آرامش را به تن بی‌جان و سرد و بی‌روح دنیز هدیه دهد. با دو فنجان قهوه بر روی کاناپه کنار دنیز نشست و پای راستش را بر روی پای چپش گذاشت. دست گرمش را بر روی دست سرد دنیز گذاشت و ل*ب زد:

- الان بهتری؟

با این حرف آیلا، دنیز رشته‌ی افکارش پاره شد.دو تیله‌ی آبی رنگش را سمت نگاه‌های پر اضطراب آیلا چرخاند. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و کمی بر روی کاناپه لَش کرد و ل*ب گشود:

- به لطف تو یکم بهترم.

آیلا که از این حرف دنیز خوش‌حال شده و به وجد آمده بود. لبخندی بر ل*ب‌هایش طرح بست و جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید و رو‌ به دنیز گفت:

- یه فیلم معرفی کنم با هم ببینیم؟

دنیز که می‌دانست امشب از آن شب‌هاست که خواب با چشمانش وداع کرده است و حتی اگر هر چه‌قدر هم تلاش کند خوابش نمی‌برد. ل*ب زد:

- آره، من هم میرم ذرت بو داده درست کنم.

دنیز تا آمد از روی کاناپه بلند شود. تلفنش به صدا در آمد. آیلا در حالی که جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد. با حالت کنجکاوانه‌ای به صفحه تلفن دنیز خیره ماند. خیال کرد بوراک با دنیز تماس گرفته است که او ان‌قدر خوش‌حال و خرسند است.  از روی کاناپه بلند شد. تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و رو‌ به آیلا گفت:

- متاسفم، این تماس رو جواب میدم و زود میام.

دنیز، به سوی حیاط خلوت آپارتمانش که انگار تمام شهر زیر پاهایش بود. رفت و تماس را جواب داد:

- الو، سلام مامان جون

ایتن، فنجان به‌ دست بر روی صندلی راک چوبی‌اش نشست و ل*ب گشود:

- سلام دخترم، خوبی؟ بوراک کجاست؟

زمانی که ایتن، نام بوراک را آورد. دنیز، ابروانش از شدت خشم در هم گره خورد و نگاهی به چراغ‌های خانه‌هایی که یکی‌یکی خاموش می‌شدند انداخت و گفت:

- خوبم، شما خوبی؟ بوراک هم درگیر مأموریته

ایتن، فنجان قهوه را بر روی میز کوچک قرار داد. یک تای ابروانش را بالا برد و گفت:

- بین من و تو و بوراک، فرسنگ‌ها فاصله افتاده. آخه دخترم واجب بود این مأموریت رو برعهده می‌گرفتین؟ الان توی یه محله‌ی غریب دور از چشم من و پدرت، چی‌کار می‌کنین؟

دنیز، نفس عمیقی کشید‌. لبخند ملیحی روی ل*ب‌هایش طرح بست بر روی صندلی چوبی نشست و آرنجش را روی میز قرار داد و گفت:

- تازه اول  البته توی قسمت خطرناکش قرار داریم و کار من خیلی سخت شده. هر لحظه ممکنه که جنازه‌م به‌دستتون برسه. ولی تنها امیدم، شما هستین.

ایتن با این حرف دنیز، گوشه‌ی ل*ب‌هایش را گ*از کوچکی گرفت و هین بلندی کشید. از جای برخاست و ل*ب گشود:

- چی؟ دخترم... دخترم می‌فهمی داری چی میگی؟ دور از جونت. زبونت رو گ*از بگیر.

دنیز  نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

- ببخشید مامان، نمی‌خواستم ناراحتت کنم اما این اولین مأموریتمونه. جوریه که بیشترین کسی که داره براش یک طرفه تلاش می‌کنه منم.

ایتن، ابروانش از شدت عصبانیت در هم فرو رفت. نگاهی به محتوی فنجان انداخت و نیمی از قهوه را نوشید و نفسی تازه کرد و گفت:

- مواظب خودت باش، سلام بوراک هم برسون.

دنیز، نیشخندی مزین ل*ب‌هایش شد. با یک حرکت از روی صندلی برخاست و ل*ب ورچید:

- چشم، بزرگیت رو می‌رسونم. دوست دارم از دور می‌بوسمت مواظب خودت باش، باباجون رو هم از طرف من ببوس.

ایتن تک خنده‌ای سر داد و گفت:

- من هم دوست دارم، ب*و*س روی گونه‌ات دخترم.

باباجونت مسافرته، من چون درگیر کارهای شرکت بودم نرفتم. اگر پولی چیزی نیاز داشتین زنگم بزنین.

دنیز، چند گام برداشت و گفت:

- چشم، مامان جون من یکم خستمه. با اجازه‌تون میرم استراحت کنم فردا باز باهاتون تماس می‌گیرم.

ایتن، دستانش را در موهای طلایی رنگش فرو برد و آن‌ها را آرام کنار زد.

- برو عزیزم، خوب بخوابی بای.

دنیز، وارد خانه شد و گفت:

- همچنین، بای.

تماس را قطع کرد و دنیز در حینی که راه می‌رفت و آیلا ظرف ذرت بو داده را در دستانش گرفته بود و هر از گاهی پفیلا می‌خورد. روبه‌رو شد. آیلا یک تای ابروانش را بالا برد و گفت:

- کی بود؟ بوراک بود؟ چی گفت؟

دنیز، تلفنش را روی کاناپه انداخت و کلافه پوفی کشید. پایش را جمع و جور کرد و گفت:

- نه بابا، مامان‌جونم بود. زنگ زده بود احوال بوراک رو از من بگیره و چند تا سئوال راجب مأموریت پرسید.

آیل، یک دانه پفیلا به دهانش نزدیک کرد. لبخند ملیحی مزین ل*ب‌های باریکش ش.

- مگه نگفتی خانواده‌ت رو از بچه‌گی توی تصادف از دست دادی؟ پس این مامان گفتن‌هات از کجا در اومد؟

دنیز، به نقطه‌ی کور و مبهمی خیره شد و ل*ب زد:

- به خاله‌ام مامان و به شوهر خاله‌ام بابا میگم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
آیلا، با این حرف به تنگنا افتاد. پفیلا در گلویش گیر کرد و پی‌در‌پی سرفه کرد.
- چی؟ تو به خاله و شوهر خاله‌ت میگی مامان و بابا؟ اون‌وقت چرا؟
دنیز، در حینی که پارچ آب را در دستش گرفته بود و جرعه‌ای از آن را در لیوان شیشه‌ای می‌ریخت. گفت:
- زمانی که خیلی بچه بودم و خانواده‌م رو توی تصادف از دست دادم. خاله و شوهر خاله‌ام من رو به عنوان فرزند خوندگی پذیرفتن و بزرگ کردن. خب من به خاله‌ام میگم مامان و به شوهر خاله‌ام بابا. اون‌ها خیلی در حق من خوبی کردن جوری که انگار جای مامان و بابام رو برام پٌر کرده بودن.
آیلا، جرعه‌ای از آب را نوشید.
- تلفنت داره زنگ می‌خوره.
دنیز، مردمک چشمانش به طرف تلفنش چرخ خورد. خیال کرد بوراک است. اما، غافل از این‌که این وقت شب، جز اورهان کسی به او زنگ نخواهد زد. دکمه‌ی پاور تلفنش را زد و سرش را بر روی کاناپه قرار داد.
- اورهانه، اصلاً توی چنین شرایطی حوصله‌ی حرف زدن با این یکی رو ندارم.
آیلا، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی صورتش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد‌. دمپایی‌های قرمز رنگ را پوشید.
- هر طور میلته عزیزم. اما، خیلی مراقب خودت باش چون این‌ها کم آدمی نیستن.
دنیز، با سر تکان دادن، حرف آیلا را تأیید کرد و گفت:
- جایی میری؟
آیلا، دستی بر روی لباسش کشید و بدون این‌که سرش را برگرداند ل*ب ورچید:
- میرم دوش بگیرم‌.
دنیز، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند و کنترلی را که جلوی پایش افتاده بود را چنگ زد و تلوزیون را خاموش کرد. تیله‌های به خون نشسته و آغشته به اشکش را بست. حال دلش چندان تعریفی نبود. مدام بغض راه گلویش را سد می‌کرد. دست زمختش را در موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید. صدای نوتفیکیشن مسیجش، سکوت حکم‌فرمای خانه را شکست. گوشش را نوازش کرد. دستش را به طرف تلفنش بلند کرد و آن را با چند حرکت برداشت و به صفحه‌اش خیره شد. با دیدن مسیج اورهان ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانی‌اش افتاد. هم‌چنان منتظر مسیج‌های بوراک بود. اما، بوراک تا زمانی که سلین را دارد. چرا باید به دنیز فکر کند؟ اورهان برایش نوشته بود. «چند بار شمارت رو گرفتم اما جواب ندادی. عزیزم فردا مهمونی گرفتم تو هم میای؟ لطفاً قبول کن چون فردا همسرم و دختر و پسرم هم قراره از آلمان به آمریکا برگردن. می‌خوام تو رو با اون‌ها آشنا کنم!»
دنیز، با چشمانی که از شدت تعجب‌ گرد شده بود. به صفحه‌ی تلفنش چشم دوخت. کوسن را بر روی کاناپه رها کرد و به طرف اتاقش گام نهاد. در حینی که دسته‌ی درب هلالی شکل را می‌گرفت و می‌کشید تا وارد اتاقش شود. چند مسیج دیگر هم برایش ارسال شد.
« عزیزم، نمی‌خوای جواب بدی؟ تو هنوز از دست من دل‌خوری؟ الان می‌تونی یه توکه پا بیای ببینمت؟ قول میدم از دلت در بیارم.»
دنیز، چند بار با عصبانیت به موهایش چنگ زد و کلافه پوفی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بعد پیری، معرکه گیری.
تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و برایش نوشت: «خواب بودم، متوجه نشدم زنگ زدی و پیام دادی. امشب نه، اما فردا توی مهمونی می‌بینمت.»
بلافاصله وارد گالری‌اش شد و از میان عکس‌های دیگر، عکس بوراک و خودش را انتخاب کرد و با چشمانی غرق از اشک زیر ل*ب زمزمه کرد:
- خیلی بی‌معرفتی بوراک، مگه من چی از سلین کم‌ دارم که من رو دوست نداری و سفت به اون دختر چسبیدی؟ اون دختر دستش با عموش توی یه کاسه‌ست... می‌دونستی اون می‌تونه چه ضربه‌هایی رو به ما بزنه؟ آه نمی‌دونی... نمی‌دونی دیگه... .
با گشوده شدن درب توسط آیلا، دنیز رشته‌ی افکارش پاره شد و رویش را به طرفی دیگر چرخاند که مبادا آیلا متوجه شود که او گریه کرده است. با پشت دستش، صورت آغشته به اشکش را پاک کرد و صورتش را میان دستانش پنهان نمود و گفت:
- کی تا حالا تو اتاقی؟
آیلا، حوله‌ی بنفش رنگ نسبتاً کوچکی را دور موهایش پیچید. رویش را به طرف دنیز چرخاند و گفت:
- چند دقیقه‌ای میشه، مگه چطور؟
دنیز، سرش را تکان داد و تلفنش را میان دستانش رد و بدل کرد و ل*ب ورچید:
- هیچ، همین‌طوری پرسیدم گلم.
دنیز، سرش را بر روی بالش گذاشت. آیلا زبان بر ل*ب‌های خشک شده‌ی سرخ رنگش کشید و گفت:
- هان! تو گفتی من هم باور کردم؟ نه دخترجون، دیدم داشتی عکسش رو نگاه و زیر ل*ب پچ‌پچ می‌کردی و اشک می‌ریختی. دلیلی نداره به روت بیارم‌ها. اما، انکار هم نکن.
دنیز، با تأسف رویش را برگرداند و روی تخت جابه‌جا شد و گفت:
- آخه... چی‌کار کنم؟ از بچگی بهش حس و علاقه دارم و از طرفی از همون سن کم اسم‌مون روی اسم هم مونده. حالا داره برای یکی دیگه دل میده. قلوه تحویل می‌گیره قلبم می‌سوزه و تاب و تحمل ندارم. ای کاش این مأموریت زود تموم شه و شرم رو کم کنم و برم.
آیلا، حوله را از موهایش جدا کرد و گوشه‌ای از تخت نشست.
- تا کی می‌خوای هی عکس‌هاش رو نگاه کنی و مدام بخاطر این‌که بهت حسی نداره. اشک بریزی؟
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آیلا، با این حرف به تنگنا افتاد. پفیلا در گلویش گیر کرد و پی‌در‌پی سرفه کرد.

- چی؟ تو به خاله و شوهر خاله‌ت میگی مامان و بابا؟ اون‌وقت چرا؟

دنیز، در حینی که پارچ آب را در دستش گرفته بود و جرعه‌ای از آن را در لیوان شیشه‌ای می‌ریخت. گفت:

- زمانی که خیلی بچه بودم و خانواده‌م رو توی تصادف از دست دادم. خاله و شوهر خاله‌ام من رو به عنوان فرزند خوندگی پذیرفتن و بزرگ کردن. خب من به خاله‌ام میگم مامان و به شوهر خاله‌ام بابا. اون‌ها خیلی در حق من خوبی کردن جوری که انگار جای مامان و بابام رو برام پٌر کرده بودن.

آیلا، جرعه‌ای از آب را نوشید.

- تلفنت داره زنگ می‌خوره.

دنیز، مردمک چشمانش به طرف تلفنش چرخ خورد. خیال کرد بوراک است. اما، غافل از این‌که این وقت شب، جز اورهان کسی به او زنگ نخواهد زد. دکمه‌ی پاور تلفنش را زد و سرش را بر روی کاناپه قرار داد.

- اورهانه، اصلاً توی چنین شرایطی حوصله‌ی حرف زدن با این یکی رو ندارم.

آیلا، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را از جلوی صورتش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد‌. دمپایی‌های قرمز رنگ را پوشید.

- هر طور میلته عزیزم. اما، خیلی مراقب خودت باش چون این‌ها کم آدمی نیستن.

دنیز، با سر تکان دادن، حرف آیلا را تأیید کرد و گفت:

- جایی میری؟

آیلا، دستی بر روی لباسش کشید و بدون این‌که سرش را برگرداند ل*ب ورچید:

- میرم دوش بگیرم‌.

دنیز، سرش را به طرف تلوزیون چرخاند و کنترلی را که جلوی پایش افتاده بود را چنگ زد و تلوزیون را خاموش کرد. تیله‌های به خون نشسته و آغشته به اشکش را بست. حال دلش چندان تعریفی نبود. مدام بغض راه گلویش را سد می‌کرد. دست زمختش را در موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید. صدای نوتفیکیشن مسیجش، سکوت حکم‌فرمای خانه را شکست. گوشش را نوازش کرد. دستش را به طرف تلفنش بلند کرد و آن را با چند حرکت برداشت و به صفحه‌اش خیره شد. با دیدن مسیج اورهان ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت و چین عمیقی روی پیشانی‌اش افتاد. هم‌چنان منتظر مسیج‌های بوراک بود. اما، بوراک تا زمانی که سلین را دارد. چرا باید به دنیز فکر کند؟ اورهان برایش نوشته بود. «چند بار شمارت رو گرفتم اما جواب ندادی. عزیزم فردا مهمونی گرفتم تو هم میای؟ لطفاً قبول کن چون فردا همسرم و دختر و پسرم هم قراره از آلمان به آمریکا برگردن. می‌خوام تو رو با اون‌ها آشنا کنم!»

دنیز، با چشمانی که از شدت تعجب‌ گرد شده بود. به صفحه‌ی تلفنش چشم دوخت. کوسن را بر روی کاناپه رها کرد و به طرف اتاقش گام نهاد. در حینی که دسته‌ی درب هلالی شکل را می‌گرفت و می‌کشید تا وارد اتاقش شود. چند مسیج دیگر هم برایش ارسال شد.

« عزیزم، نمی‌خوای جواب بدی؟ تو هنوز از دست من دل‌خوری؟ الان می‌تونی یه توکه پا بیای ببینمت؟ قول میدم از دلت در بیارم.»

دنیز، چند بار با عصبانیت به موهایش چنگ زد و کلافه پوفی کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:

- بعد پیری، معرکه گیری.

تلفن را میان دستانش رد و بدل کرد و برایش نوشت: «خواب بودم، متوجه نشدم زنگ زدی و پیام دادی. امشب نه، اما فردا توی مهمونی می‌بینمت.»

بلافاصله وارد گالری‌اش شد و از میان عکس‌های دیگر، عکس بوراک و خودش را انتخاب کرد و با چشمانی غرق از اشک زیر ل*ب زمزمه کرد:

- خیلی بی‌معرفتی بوراک، مگه من چی از سلین کم‌ دارم که من رو دوست نداری و سفت به اون دختر چسبیدی؟ اون دختر دستش با عموش توی یه کاسه‌ست... می‌دونستی اون می‌تونه چه ضربه‌هایی رو به ما بزنه؟ آه نمی‌دونی... نمی‌دونی دیگه...  .

با گشوده شدن درب توسط آیلا، دنیز رشته‌ی افکارش پاره شد و رویش را به طرفی دیگر چرخاند که مبادا آیلا متوجه شود که او گریه کرده است. با پشت دستش، صورت آغشته به اشکش را پاک کرد و صورتش را میان دستانش پنهان نمود و گفت:

- کی تا حالا تو اتاقی؟

آیلا، حوله‌ی بنفش رنگ نسبتاً کوچکی را دور موهایش پیچید. رویش را به طرف دنیز چرخاند و گفت:

- چند دقیقه‌ای میشه، مگه چطور؟

دنیز، سرش را تکان داد و تلفنش را میان دستانش رد و بدل کرد و ل*ب ورچید:

- هیچ، همین‌طوری پرسیدم گلم.

دنیز، سرش را بر روی بالش گذاشت. آیلا زبان بر ل*ب‌های خشک شده‌ی سرخ رنگش کشید و گفت:

- هان! تو گفتی من هم باور کردم؟ نه دخترجون، دیدم داشتی عکسش رو نگاه و زیر ل*ب پچ‌پچ می‌کردی و اشک می‌ریختی. دلیلی نداره به روت بیارم‌ها. اما، انکار هم نکن.

دنیز، با تأسف رویش را برگرداند و روی تخت جابه‌جا شد و گفت:

- آخه... چی‌کار کنم؟ از بچگی بهش حس و علاقه دارم و از طرفی از همون سن کم اسم‌مون روی اسم هم مونده. حالا داره برای یکی دیگه دل میده. قلوه تحویل می‌گیره قلبم می‌سوزه و تاب و تحمل ندارم. ای کاش این مأموریت زود تموم شه و شرم رو کم کنم و برم.

آیلا، حوله را از موهایش جدا کرد و گوشه‌ای از تخت نشست.

- تا کی می‌خوای هی عکس‌هاش رو نگاه کنی و مدام بخاطر این‌که بهت حسی نداره. اشک بریزی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
دنیز: نمی‌دونم... من دیگه هیچی نمی‌دونم!
آیلا: با این کارها خودت رو نابود می‌کنی دختر، چرا ان‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟!
دنیز: من خودم رو اذیت می‌کنم، یا دیگران من رو؟
آیلا در گوشه‌ی تخت‌ نشست و موهای خوش فرم دنیز را نوازش کرد، در همان حین گفت:
- عشق بوراک به سلین قبل از این ماجراها بود اون الان فقط داره نقش بازی می‌کنه!
دنیز: دیگه برام مهم نیست، خیلی خسته‌م!
آیلا: باشه عزیزم، من میرم بیرون می‌خوابم تو این‌جا استراحت کن!
دنیز انگاری که چیزی یادش آمده باشد گفت:
- فردا این‌جا هستی؟
آیلا: نه، صبح اول وقت باید برم کار دارم! چه‌طور مگه؟
دنیز: فردا شب اورهان من رو مهمونی دعوت کرده گفته حتماً برم، همسر و دختر و پسرش هم میان.
آیلا: وات؟ شوخی می‌کنی؟!
دنیز: چرا باید شوخی کنم؟ اون هم توی این وضعیت!
آیلا: وای خدای من، اصلاً باورم نمی‌شه!
دنیز: من هم باورم نمی‌شد.
آیلا: لعنتی بهش نمیاد دو تا بچه داشته باشه!
دنیز: درد آدم‌ها رو پیر می‌کنه، به‌نظرت اون چه دردی می‌تونه داشته باشه؟ پولش از پارو بالا میره، هر شب با یه نفر سر می‌کنه. مهمونی‌های مختلف میره لباس‌های گرون قیمت و مارک‌دارمی‌پوشه، خونه‌ی لاکچری، آدم‌های لاکچری دیگه چی‌ می‌خواد؟
آیلا: قدرت‌‌م که داره!
دنیز: به‌نظرت از پسش بر میام؟
آیلا: آدمی نیست که زود خر بشه!
دنیز: همین هش کارم رو سخت کرده
آیلا: اما تو از پسش بر میای
دنیز: چرا یه حسی بهم میگه یکی از ما توی این مأموریت کشته میشه؟!
آیلا: زبونت رو گ*از بگیر دختر!
دنیز: کاش من بمیرم!
آیلا: به‌نظرم تو بخوابی بهتره، چون از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی!
با رفتن آیلا از اتاق، دنیز نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، خستگی را با تمام وجودش حس می‌کرد.

***

صدای آیلا کل خانه را برداشته بود. دنیز در آن لحظه فقط خفه شدن او را می‌خواست!
آیلا: دنیز بلندشو من باید برم!
دنیز آ‌ن‌قدر سردرد داشت که دلش نمی‌خواست چشم‌انش را باز کند.
آیلا: مگه با تو نیستم دنیز؟
دنیز از جایش برخواست و از اتاق خارج شد، ناگهان سردرد شدیدی به سراغش آمد و باعث ایستادنش شد، کل خانه و وسایل‌هایش بر دور سرش می‌چرخیدند.
آیلا با دیدن حال نامساعد دنیز، هراسان به سویش آمد با دیدن خونی که از بینی دنیز می‌آمد متعجب گفت:
- خدای من، حالت خوبه دنیز؟
دنیز دستانش را روی بینی‌اش گذاشت و محکم فشار داد.
دنیز: وقت‌هایی که سردرد شدید دارم این‌طور میشم، فقط کمکم کن دراز بکشم!
دنیز با کمک آیلا، بر روی تخت دراز کشید
آیلا شرمنده گفت:
- ببخشید، تقصیر من شد!
دنیز سرش را برگرداند و گفت:
- تو چرا؟
آیلا: من اصرار کردم بیدار بشی، کاش می‌ذاشتم بیشتر بخوابی!
دنیز: اگه بیشتر می‌خوابیدم شاید تا شب طول می‌کشید تا بیدار شم
آیلا: چرا؟!
دنیز: اولین بارم نیست!
آیلا: دکتر رفتی؟!
دنیز: آره، گفت از خستگی و فشار زیاده
آیلا: مطمئنی؟ آخه از خستگی و فشار که این‌طوری نمی‌شه!
دنیز‌: از سردرد شدید این‌طوری میشم!
آیلا: خواهش می‌کنم یکم بیشتر مراقب خودت باش!
دنیز: چشم، راستی کار داشتی، باید می‌رفتی!
آیلا: نه دیگه، ولش کن؛ تو حالت خوب نیست می‌مونم پیشت.
دنیز : نمی‌خواد نگران من باشی، تو برو به کارت برس، من حالم خوبه!
آیلا: آخه... .
دنیز: اما و اگر نداره، برو به کارت برس.
بعد از خداحافظی مختصر، آیلا آن‌جا را ترک کرد.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز: نمی‌دونم... من دیگه هیچی نمی‌دونم!

آیلا: با این کارها خودت رو نابود می‌کنی دختر، چرا ان‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟!

دنیز: من خودم رو اذیت می‌کنم، یا دیگران من رو؟

آیلا در گوشه‌ی تخت‌ نشست و موهای خوش فرم دنیز را نوازش کرد، در همان حین گفت:

- عشق بوراک به سلین قبل از این ماجراها بود اون الان فقط داره نقش بازی می‌کنه!

دنیز: دیگه برام مهم نیست، خیلی خسته‌م!

آیلا: باشه عزیزم، من میرم بیرون می‌خوابم تو این‌جا استراحت کن!

دنیز انگاری که چیزی یادش آمده باشد گفت:

- فردا این‌جا هستی؟

آیلا: نه، صبح اول وقت باید برم کار دارم! چه‌طور مگه؟

دنیز: فردا شب اورهان من رو مهمونی دعوت کرده گفته حتماً برم، همسر و دختر و پسرش هم میان.

آیلا: وات؟ شوخی می‌کنی؟!

دنیز: چرا باید شوخی کنم؟ اون هم توی این وضعیت!

آیلا: وای خدای من، اصلاً باورم نمی‌شه!

دنیز: من هم باورم نمی‌شد.

آیلا: لعنتی بهش نمیاد دو تا بچه داشته باشه!

دنیز: درد آدم‌ها رو پیر می‌کنه، به‌نظرت اون چه دردی می‌تونه داشته باشه؟ پولش از پارو بالا میره، هر شب با یه نفر سر می‌کنه. مهمونی‌های مختلف میره لباس‌های گرون قیمت و مارک‌دارمی‌پوشه، خونه‌ی لاکچری، آدم‌های لاکچری دیگه چی‌ می‌خواد؟

آیلا: قدرت‌‌م که داره!

دنیز: به‌نظرت از پسش بر میام؟

آیلا: آدمی نیست که زود خر بشه!

دنیز: همین هش کارم رو سخت کرده

آیلا: اما تو از پسش بر میای

دنیز: چرا یه حسی بهم میگه یکی از ما توی این مأموریت کشته میشه؟!

آیلا: زبونت رو گ*از بگیر دختر!

دنیز: کاش من بمیرم!

آیلا: به‌نظرم تو بخوابی بهتره، چون از وقت خوابت گذشته داری چرت و پرت میگی!

با رفتن آیلا از اتاق، دنیز نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، خستگی را با تمام وجودش حس می‌کرد.



***



صدای آیلا کل خانه را برداشته بود. دنیز در آن لحظه فقط خفه شدن او را می‌خواست!

آیلا: دنیز بلندشو من باید برم!

دنیز آ‌ن‌قدر سردرد داشت که دلش نمی‌خواست چشم‌انش را باز کند.

آیلا: مگه با تو نیستم دنیز؟

دنیز از جایش برخواست و از اتاق خارج شد، ناگهان سردرد شدیدی به سراغش آمد و باعث ایستادنش شد، کل خانه و وسایل‌هایش بر دور سرش می‌چرخیدند.

آیلا با دیدن حال نامساعد دنیز، هراسان به سویش آمد با دیدن خونی که از بینی دنیز می‌آمد متعجب گفت:

- خدای من، حالت خوبه دنیز؟

دنیز دستانش را روی بینی‌اش گذاشت و محکم فشار داد.

دنیز: وقت‌هایی که سردرد شدید دارم این‌طور میشم، فقط کمکم کن دراز بکشم!

دنیز با کمک آیلا، بر روی تخت دراز کشید

آیلا شرمنده گفت:

- ببخشید، تقصیر من شد!

دنیز سرش را برگرداند و گفت:

- تو چرا؟

آیلا: من اصرار کردم بیدار بشی، کاش می‌ذاشتم بیشتر بخوابی!

دنیز: اگه بیشتر می‌خوابیدم شاید تا شب طول می‌کشید تا بیدار شم

آیلا: چرا؟!

دنیز: اولین بارم نیست!

آیلا: دکتر رفتی؟!

دنیز: آره، گفت از خستگی و فشار زیاده

آیلا: مطمئنی؟ آخه از خستگی و فشار که این‌طوری نمی‌شه!

دنیز‌: از سردرد شدید این‌طوری میشم!

آیلا: خواهش می‌کنم یکم بیشتر مراقب خودت باش!

دنیز: چشم، راستی کار داشتی، باید می‌رفتی!

آیلا: نه دیگه، ولش کن؛ تو حالت خوب نیست می‌مونم پیشت.

دنیز : نمی‌خواد نگران من باشی، تو برو به کارت برس، من حالم خوبه!

آیلا: آخه... .

دنیز: اما و اگر نداره، برو به کارت برس.

بعد از خداحافظی مختصر، آیلا آن‌جا را ترک کرد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
دنیز ماند و با فکر و خیالی که لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.
از جایش برخواست و به سمت حمام روانه شد.
بوراک بیشتراز قبل با سلین صمیمی‌تر شده بود، با دقت و با وسواس بیشتری پیش می‌رفت تا او متوجه‌ی چیزی نشود. نقشه‌ی مأموریت‌شان که چند روز بعد آغاز می‌شد را در اختیار او گذاشت! اما نقشه‌ی اصلی این مأموریت نبود. او قصدش از این کار سردر گم کردن سلین و اورهان و افرادش بود.
بوراک حدس می‌زد زن و بچه‌ی اورهان هم در این ماجرا نقشی داشته باشند.
او وقتی که از آیلا شنید اورهان زن و بچه دارد بسیار متعجب شد، او به هم گروهی‌هایش هشدار داد تا بیشتر حواس‌شان را جمع کنند.
نقش اصلی این مأموریت دنیز بود، او بیشتراز همه باید هوشیار می‌بود تا در دام اورهان و افرادش نیوفتاد!
دنیز دختر باهوشی بود او می‌توانست از پس خودش بربیاید و بوراک از این بابت نگران نبود.
او بیشتر عذاب وجدان داشت بابت بی‌رحمی که در حق دنیز کرده بود.
از پشت میز کارش برخواست، تصمیم گرفته بود قبل از این‌که دنیز به آن مهمانی برود یک گفت‌وگویی با او داشته باشد.
تلفنش را برداشت و شماره‌ی دنیز را گرفت بعداز چندین بوق صدای غمگین و بی‌رمق دنیز بلند شد.
دنیز: بله، بفرمایین!
بوراک: منم، شناختی؟!
دنیز: بله، خیلی خوبم شناختم!
بوراک: خوبی؟
دنیز: مهمه؟!
بوراک: اگه نبود نمی‌پرسیدم!
دنیز: کاری داشتی زنگ زده بودی؟
بوراک: قبل از رفتن به مهمونی اورهان باید ببینمت.
دنیز: نمی‌تونم بیام!
بوراک: پس من میام.
دنیز: کار دارم، تا همین الانشم وقت ندارم!
بوراک: بهانه‌های الکی؟!
دنیز: نه.
بوراک: دلخوری؟
دنیز: نباشم؟!
بوراک: حق میدم بهت، فقط بذار باهات حرف بزنم!
دنیز: ما حرفامون و زدیم؟ مگه نه؟!
بوراک: بازم باید باهم صحبت کنیم.
دنیز: ولی من کار دارم!
بوراک: خواهش می‌کنم!
دنیز: وقت ندارم.
بوراک: خواهش کردم ازت!
دنیز: من تا چند ساعت دیگه باید برم.
بوراک: باشه پس زود خودم و می‌رسونم.
با گفتن این حرف تماس را قطع کرد.
طولی نکشید که صدای جیغ لاستیک‌های ماشین پارکینگ را فرا گرفت، دنیز از سرعت پیش از حد بوراک متعجب شد، با خود گفت:
- چه‌طور تونسته به این زودی خودش و برسونه؟!
بوراک وقتی دنیز را حاضر و آماده جلوی ماشین‌اش دید گفت:
- دیر کردم؟
دنیز: نه، من عجله دارم!
بوراک: مگه ساعت چند مهمونیه؟
دنیز: هشت شب.
بوراک: دوساعت مونده به مهمونی!
دنیز: کار دارم!
بوراک: چه کاری؟
دنیز: فکر نمی‌کنم باید بهت جواب پس بدم! گفتی کارم داشتی؟ زود کارت و بگو باید برم!
بوراک: عجب، باشه! بریم بالا حرف می‌زنیم.
دنیز: در خونه‌ام و قفل کردم!
بوراک: کلید که داری پس بازش می‌کنی!
دنیز کلافه پوفی کرد، دیگر بهانه‌هایش هم کار ساز نبود.
در خانه‌ی نقلی‌اش را باز کرد و با مهمانش داخل شدند.
خانه‌اش آن‌قدری برهم ریخته بود که بوراک هم از این بابت متعجب بود. دنیز سابقه‌ی بی‌نظمی را نداشت او همیشه به خودش و خانه و گل‌های بالکن‌اش رسیدگی می‌کرد، اما این‌بار خبری از آن نظم و تمیزی نبود!
دنیز هم از این بابت شرمنده بود. تندتند لباس‌های روی مبل را بر می‌داشت و آشغال‌های روی میز را جمع می‌کرد، بوراک هم در سکوت به او خیره شده بود.
دنیز با دوفنجان قهوه به میزبانی از مهمانش آمد.
با خجالت گفت:
- شرمنده، چیزی توی خونه ندارم!
بوراک: اشکالی نداره، برای این نیومدم که ازم پذیرایی کنی اومدم چون کارت داشتم!
دنیز: می‌شنوم!
بوراک: باید کم‌کم عملیات و شروع کنیم تا همین الانشم خیلی دیر شده
دنیز: خب؟!
بوراک: ازت می‌خوام امروز آمار اون‌جایی که مهمونی هست و برام دربیاری!
دنیز: خب؟!
بوراک: من امروز نقشه‌ی قلابی و به سلین دادم، اون‌ها هم تا الان حسابی برامون نقشه ریختن ازت می‌خوام حواست خوب جمع کنی و آماده باشی معلوم نیست چه بلایی سرمون قراره بیاد پس از چیزی نترس و شجاعانه قدم بردار و دقتت و به اطرافت بیشتر کن چیز مشکوکی دیدی سریع گذارش بده.
دنیز: بوراک؟
بوراک: جانم؟
دنیز: الان نگرانمی؟
بوراک: نباشم؟!
دنیز: نه.
بوراک: چرا؟
دنیز: چون تو خیلی وقته که من رو یادت رفته من اون موقع‌ها تنهاتر شدم و یاد گرفتم چطوری مراقب خودم باشم پس لزومی نداره که تو نگرانم باشی بهتره مراقب خودت باشی تا دوست دخترهات از پشت بهت خنجر نزنن!
بوراک: تیکه می‌اندازی؟
دنیز: نه، واقعیته چون لیاقتت هموناست، حرفات و شنیدم ممنونم که گفتی، عجله دارم و باید برم به کارهام برسم!
بوراک: چت شد یهو؟!
دنیز: بدم میاد وقتی نگرانم می‌شی چون احساس می‌کنم داری نقش بازی می‌کنی!
وقتی می‌بینمت یاد بدبختی‌هام میوفتم لطفاً کمتر جلوی چشم‌هام باش تا بتونم زودتر فراموشت کنم و حالم خوب بشه!
بوراک: آره حق داری، من لیاقت تورو نداشتم باشه قبول دارم! آره می‌دونم باهات درست رفتار نکردم اما لطفاً صبوری کن تا این‌که این عملیات و پشت سر بذاریم بعدش قول میدم دیگه جلوی چشم‌هات نباشم!
دنیز: باشه.
بوراک: دنیز؟
دنیز: جا... بله؟
بوراک: چرا کلمه‌ی اولت و کامل نگفتی؟
دنیز: چون لیاقتش رو نداری!
بوراک: برای کارمون اومده بودم این‌جا اما انگار بحث شخصی شد، معذرت می‌خوام بابت تمام کارهایی که باهات کردم، قلبت و شکوندم!
با گفتن این حرف آن‌جا را ترک کرد.
نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد، آوردن آن حرف‌ها بر زبان فقط جان هردوی آن‌ها را به خطر می‌انداخت.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز ماند و با فکر و خیالی که لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.

از جایش برخواست و به سمت حمام روانه شد.

بوراک بیشتراز قبل با سلین صمیمی‌تر شده بود، با دقت و با وسواس بیشتری پیش می‌رفت تا او متوجه‌ی چیزی نشود. نقشه‌ی مأموریت‌شان که چند روز بعد آغاز می‌شد را در اختیار او گذاشت! اما نقشه‌ی اصلی این مأموریت نبود. او قصدش از این کار سردر گم کردن سلین و اورهان و افرادش بود.

بوراک حدس می‌زد زن و بچه‌ی اورهان هم در این ماجرا نقشی داشته باشند.

او وقتی که از آیلا شنید اورهان زن و بچه دارد بسیار متعجب شد، او به هم گروهی‌هایش هشدار داد تا بیشتر حواس‌شان را جمع کنند.

نقش اصلی این مأموریت دنیز بود، او بیشتراز همه باید هوشیار می‌بود تا در دام اورهان و افرادش نیوفتاد!

دنیز دختر باهوشی بود او می‌توانست از پس خودش بربیاید و بوراک از این بابت نگران نبود.

او بیشتر عذاب وجدان داشت بابت بی‌رحمی که در حق دنیز کرده بود.

از پشت میز کارش برخواست، تصمیم گرفته بود قبل از این‌که دنیز به آن مهمانی برود یک گفت‌وگویی با او داشته باشد.

تلفنش را برداشت و شماره‌ی دنیز را گرفت بعداز چندین بوق صدای غمگین و بی‌رمق دنیز بلند شد.

دنیز: بله، بفرمایین!

بوراک: منم، شناختی؟!

دنیز: بله، خیلی خوبم شناختم!

بوراک: خوبی؟

دنیز: مهمه؟!

بوراک: اگه نبود نمی‌پرسیدم!

دنیز: کاری داشتی زنگ زده بودی؟

بوراک: قبل از رفتن به مهمونی اورهان باید ببینمت.

دنیز: نمی‌تونم بیام!

بوراک: پس من میام.

دنیز: کار دارم، تا همین الانشم وقت ندارم!

بوراک: بهانه‌های الکی؟!

دنیز: نه.

بوراک: دلخوری؟

دنیز: نباشم؟!

بوراک: حق میدم بهت، فقط بذار باهات حرف بزنم!

دنیز: ما حرفامون و زدیم؟ مگه نه؟!

بوراک: بازم باید باهم صحبت کنیم.

دنیز: ولی من کار دارم!

بوراک: خواهش می‌کنم!

دنیز: وقت ندارم.

بوراک: خواهش کردم ازت!

دنیز: من تا چند ساعت دیگه باید برم.

بوراک: باشه پس زود خودم و می‌رسونم.

با گفتن این حرف تماس را قطع کرد.

طولی نکشید که صدای جیغ لاستیک‌های ماشین پارکینگ را فرا گرفت، دنیز از سرعت پیش از حد بوراک متعجب شد، با خود گفت:

- چه‌طور تونسته به این زودی خودش و برسونه؟!

بوراک وقتی دنیز را حاضر و آماده جلوی ماشین‌اش دید گفت:

- دیر کردم؟

دنیز: نه، من عجله دارم!

بوراک: مگه ساعت چند مهمونیه؟

دنیز: هشت شب.

بوراک: دوساعت مونده به مهمونی!

دنیز: کار دارم!

بوراک: چه کاری؟

دنیز: فکر نمی‌کنم باید بهت جواب پس بدم! گفتی کارم داشتی؟ زود کارت و بگو باید برم!

بوراک: عجب، باشه! بریم بالا حرف می‌زنیم.

دنیز: در خونه‌ام و قفل کردم!

بوراک: کلید که داری پس بازش می‌کنی!

دنیز کلافه پوفی کرد، دیگر بهانه‌هایش هم کار ساز نبود.

در خانه‌ی نقلی‌اش را باز کرد و با مهمانش داخل شدند.

خانه‌اش آن‌قدری برهم ریخته بود که بوراک هم از این بابت متعجب بود. دنیز سابقه‌ی بی‌نظمی را نداشت او همیشه به خودش و خانه و گل‌های بالکن‌اش رسیدگی می‌کرد، اما این‌بار خبری از آن نظم و تمیزی نبود!

دنیز هم از این بابت شرمنده بود. تندتند لباس‌های روی مبل را بر می‌داشت و آشغال‌های روی میز را جمع می‌کرد، بوراک هم در سکوت به او خیره شده بود.

دنیز با دوفنجان قهوه به میزبانی از مهمانش آمد.

با خجالت گفت:

- شرمنده، چیزی توی خونه ندارم!

بوراک: اشکالی نداره، برای این نیومدم که ازم پذیرایی کنی اومدم چون کارت داشتم!

دنیز: می‌شنوم!

بوراک: باید کم‌کم عملیات و شروع کنیم تا همین الانشم خیلی دیر شده

دنیز: خب؟!

بوراک: ازت می‌خوام امروز آمار اون‌جایی که مهمونی هست و برام دربیاری!

دنیز: خب؟!

بوراک: من امروز نقشه‌ی قلابی و به سلین دادم، اون‌ها هم تا الان حسابی برامون نقشه ریختن ازت می‌خوام حواست خوب جمع کنی و آماده باشی معلوم نیست چه بلایی سرمون قراره بیاد پس از چیزی نترس و شجاعانه قدم بردار و دقتت و به اطرافت بیشتر کن چیز مشکوکی دیدی سریع گذارش بده.

دنیز: بوراک؟

بوراک: جانم؟

دنیز: الان نگرانمی؟

بوراک: نباشم؟!

دنیز: نه.

بوراک: چرا؟

دنیز: چون تو خیلی وقته که من رو یادت رفته من اون موقع‌ها تنهاتر شدم و یاد گرفتم چطوری مراقب خودم باشم پس لزومی نداره که تو نگرانم باشی بهتره مراقب خودت باشی تا دوست دخترهات از پشت بهت خنجر نزنن!

بوراک: تیکه می‌اندازی؟

دنیز: نه، واقعیته چون لیاقتت هموناست، حرفات و شنیدم ممنونم که گفتی، عجله دارم و باید برم به کارهام برسم!

بوراک: چت شد یهو؟!

دنیز: بدم میاد وقتی نگرانم می‌شی چون احساس می‌کنم داری نقش بازی می‌کنی!

وقتی می‌بینمت یاد بدبختی‌هام میوفتم لطفاً کمتر جلوی چشم‌هام باش تا بتونم زودتر فراموشت کنم و حالم خوب بشه!

بوراک: آره حق داری، من لیاقت تورو نداشتم باشه قبول دارم! آره می‌دونم باهات درست رفتار نکردم اما لطفاً صبوری کن تا این‌که این عملیات و پشت سر بذاریم بعدش قول میدم دیگه جلوی چشم‌هات نباشم!

دنیز: باشه.

بوراک: دنیز؟

دنیز: جا... بله؟

بوراک: چرا کلمه‌ی اولت و کامل نگفتی؟

دنیز: چون لیاقتش و نداری!

بوراک: برای کارمون اومده بودم این‌جا اما انگار بحث شخصی شد، معذرت می‌خوام بابت تمام کارهایی که باهات کردم، قلبت و شکوندم!

با گفتن این حرف آن‌جا را ترک کرد.

نمی‌توانست آن را به زبان بیاورد، آوردن آن حرف‌ها بر زبان فقط جان هردوی آن‌ها را به خطر می‌انداخت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,011
لایک‌ها
4,076
امتیازها
123
سن
19
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
73,336
Points
6,717
دنیز فکر و خیال را از خود دور کرد
از جایش برخواست، تا الان هم دیر شده بود باید زودتر دست به کار می‌شد.
پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد و به سمت ویلای اورهان حرکت کرد، اما آن‌جا خبری از مهمانی نبود، کوچه‌های اطراف خلوت بود. می‌ترسید آن هم یکی از نقشه‌های اورهان باشد، گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی بوراک را گرفت با دومین بوق بوراک جواب داد:
- جانم؟!
دنیز: بوراک من اومدم به آدرسی که اورهان فرستاده بود اما خبری از مهمونی نیست!
بوراک: ممکنه تله باشه!
دنیز: به‌خاطر همین داخل نرفتم.
بوراک: ما میایم اون‌جا از دور مراقب اوضاع هستیم فقط مارو بی‌خبر نذار!
دنیز: باشه، حتماً!
بوراک: مراقب خودت باش.
دنیز: هستم!
بوراک تمام اعضای گروه را خبر کرد و اوضاع دنیز را به آن‌ها اطلاع داد.
به گفته‌ی بوراک تصمیم گرفتن اطراف عمارت اورهان را محاصره کنند، اما جک مخالفت کرد.
او از بوراک خواست تا او به همراهش برود و بقیه گوش به فرمان باشند اگر اتفاقی افتاد به آن‌ها اطلاع دهد.
تماس را قطع کرد.
***
چهره‌ی رنگ پریده‌اش را از آینه‌ی ماشین برانداز کرد.
موهایش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد و قفل را زد، تا جایی که می‌توانست استرس را از خود دور می‌کرد. زنگ را زد در با صدای تیک باز شد.
پا در عمارت اورهان گذاشته بود نزدیک‌تر که می‌شد صدای خنده‌ به گوش می‌رسید
بادیگار حضور دنیز را اعلام کرد.
هنگامی که اورهان تأیید کرد دنیز پشت سر بادیگار وارد شد با دیدن افراد جدید خجالت زده شد.
اورهان: ببین کی‌ این‌جاست، موش کوچولو حالت چطوره؟
دنیز: سلام اورهان خان.
اورهان: بیا نزدیک‌تر جوجه!
از گفتن جوجه و موش کوچولو حرص‌اش می‌گرفت!
لبخند زد و گفت:
- اون‌قدرهایی که فکر می‌کنی کوچولو نیستم!
اورهان: کوچولویی که به مغز نخودیت یکم زحمت ندادی اومدی این‌جا!
دنیز: خودت دعوتم کردی! فراموش کردی؟
اورهان: اوه، آره یادم رفته بود تورو به این‌جا دعوت کردم تا با خانواده‌ام آشنا کنم و اما... با یک فرد خاص!
دنیز از حرفای بی‌سر و ته او چیزی سردر نمی‌آورد اما می‌دانست اتفاق ناگواری در راه است.
دنیز: فرد خاص؟
اورهان: آره موش کوچولو.
سپس اشاره‌ای به مردی که از پله‌ها پایین می‌آمد، کرد. دنیز متعجب به آن شخص خیره شده بود باورش نمی‌شد که او هم از دار و دسته‌ی اورهان باشد.
اورهان خنده‌ی بلندی سرداد و گفت:
- انتظار نداشتی نه؟
دنیز دستانش را جلوی چشمانش گرفت و فریاد زد:
- نه، نه امکان نداره تو... تو چطور تونستی ع*و*ضی؟! بوراک بهت مثل چشم‌هاش اعتماد داشت!
اورهان: آخ خوب شد گفتی!
کف دستانش را محکم به یکدیگر زد و با خوشحالی گفت:
- بیارینش!
در باز شد و تن غرق در خون بوراک وسط سالن افتاد. دنیز هراسان به سوی بوراک رفت و او را در آ*غ*و*ش کشید، دست و پایش را بسته بودن!
عصبی فریاد می‌کشید و فحش می‌داد.
جک لبخند ژکوندی تحویل دنیز داد و گفت:
- گفته بودم حواستون به همه چیز باشه اما نبود. من آدم اورهان نیستم اورهان آدم منه!
دنیز: چی؟ اصلاً... چی... چی داری می‌گی؟!
جک: واقعیت!
دنیز: ع*و*ضی تو یه ع*و*ضی هستی!
جک: مثل بابام که معشوقه‌اش رو کشت!
دنیز مات و مبهوت گفت:
- چی؟ از حرف‌هات چیزی سردر نمیارم ع*و*ضی چی‌داری می‌گی؟!
جک: پدرم قاتل پدر مادرته!
دنیز متعجب به تن بی‌جان بوراک خیره شد.
حرف‌های جک در سرش اکو می‌شد.
دنیز: یعنی تمام مدت که به دنبال قاتل خانواده‌ام بودم اما اون فرد جلوی چشم‌هام بود، یعنی تمام مدت دنبال اون کسی می‌گشتم که باعث تنهاییم شده بود اما اون فرد جلوی چشم‌هام بود! جلوی چشم‌هام بود و من این رو نمی‌فهمیدم، وای بر من وای!
دنیز به سوی جک حمله‌ور شد.
اورهان و یکی از بادیگارد‌ها آن‌ها را از هم جدا کردن گوشه‌ی ل*ب دنیز زخم شده بود و از دماغ جک خون می‌آمد.
بوراک هنوز هم بی‌هوش بود، دنیز با اشک بالاسر او نشسته بود و قربان صدقه‌ی چهره‌ی غرق در خون او می‌رفت.
اورهان با حالت تمسخر روبه همسرش گفت:
- اوه عزیزم توام کمی قربون صدقه‌ام برو دلم تنگ شده!
دنیز با حالت چندش روبه او کرد.
دنیز: پیرمرد خرفت الدنگ.
اورهان: هوی دختره‌ی خیره‌سر حرف دهنت و بفهم.
دنیز: اگه نفهمم چی؟
اورهان دستور داد دست و پای دنیز را هم ببندند و همراه بوراک در انباری زندانی کنند.
دنیز فریاد کشید:
دنیز: جک خودم با دست‌های خودم تو رو می‌کشم این‌ رو مطمئن باش ع*و*ضی!
هردوی آن‌ها را زندانی کردن، دنیز گوشه‌ای نشسته بود برای کشتن جک نقشه می‌کشید.
صدای ناله‌ی بوراک او را به خود آورد.
دنیز: بوراک، بوراک حالت خوبه؟ تو رو خدا یه چیزی بگو!
بوراک: د... دنیز؟
دنیز: جان دلم جانم عزیزم حرف بزن یه چیزی بگو، بگو که حالت خوبه؟!
بوراک سرفه‌ای کرد تا راحت تر بتواند حرف بزند.
- دنیز ببخشید نباید تو رو وارد این ماجرا می‌کردم!
دنیز: چی‌ داری میگی خب ما همکاریم این تقصیر تو نبود که الان بابتش معذرت خواهی می‌کنی!
بوراک: من بهت بد کردم.
دنیز: من فراموش کردم، تمام لطف‌هایی که خاله و عمو در حق‌ام کردن و توام حق برادری و برام تموم کردی!
بوراک : چی؟
دنیز: تو از اول هم منو مثل خواهرت می‌دونستی من اشتباه برداشت کردم! من به خاله گفتم دوست دارم خاله بخاطر همین مارو نشون هم کرد اما تو یکی دیگه رو می‌خواستی نباید این کارو می‌کردم اما بوراک خیلی دوست داشتم نمی‌تونستم ببینم پیش کسی غیراز من باشی محبتت برای شخص دیگه‌ای باشه امیدوارم با این رفتار بچه‌گونه‌ام تو من رو ببخشی!
بوراک: دنیز این حرف‌هارو بی‌خیال بشیم الان یه راهی برای فرار باشیم، چه‌طوری به بچه‌ها خبر بدیم؟!
دنیز: باورم نمی‌شه جک هم‌چین آدمی باشه! اون... اون گفت... گفت که باعث مرگ پدر و مادرم شده!
بوراک: چی؟
دنیز: یعنی توی این مدت مار توی آستین‌مون پرورش می‌دادیم؟!
بوراک: چی‌میگی دنیز؟
دنیز: بوراک من دست از سر جک بر نمی‌دارم اون عزیزهای من رو ازم دور کرد.
اشک‌هایش بی‌وقفه بر روی گونه‌هایش جاری می‌شدند، دست‌های هردوی آن‌ها بسته بود بوراک افسوس می‌خورد که نمی‌توانست او را در آ*غ*و*ش بگیرد.
تکیه‌اش را بر دیوار پشت سرش داد و روبه دنیز گفت:
- دست‌هام بسته‌است نمی‌تونم بغلت کنم اما بیا سرت رو بذار روی شونه‌هام!
دنیز از خدا خواسته به سمت او رفت و سرش را بر روی شانه‌های پهن بوراک گذاشت و اشک ریخت.
هر دو سکوت کرده بودند ناگهان در توسط شخصی باز شد.
دنیز آرام چشم‌هایش را باز کرد با دیدن جک فریاد زد:
- ع*و*ضی! بگو... بگو چه غلطی کردی با خانواده‌ام؟
جک: چرا رم می‌کنی دختر کوچولو؟
دنیز: من کوچولو نیستم بفهم!
جک: نه... نه دیگه نشد! من اومدم که باهم حرف بزنیم قرار نیست پاچه بگیری... ‌.
بوراک: سگ خودتی مردک ه*یز!
جک: اوه‌اوه! ببین کی این‌جاست؟ آخی خیلی بده که شکست بخوری نه؟
با گفتن این حرف شروع به خندیدن کرد.
#ماموریت_یک_جانبه
#غزل_کاظمی_نیا
#انجمن_تک_رمان

کد:
دنیز فکر و خیال را از خود دور کرد

از جایش برخواست، تا الان هم دیر شده بود باید زودتر دست به کار می‌شد.

پشت فرمان نشست و ماشین را به حرکت در آورد و به سمت ویلای اورهان حرکت کرد، اما آن‌جا خبری از مهمانی نبود، کوچه‌های اطراف خلوت بود. می‌ترسید آن هم یکی از نقشه‌های اورهان باشد، گوشی‌اش را برداشت و شماره‌ی بوراک را گرفت با دومین بوق بوراک جواب داد:

- جانم؟!

دنیز: بوراک من اومدم به آدرسی که اورهان فرستاده بود اما خبری از مهمونی نیست!

بوراک: ممکنه تله باشه!

دنیز: به‌خاطر همین داخل نرفتم.

بوراک: ما میایم اون‌جا از دور مراقب اوضاع هستیم فقط مارو بی‌خبر نذار!

دنیز: باشه، حتماً!

بوراک: مراقب خودت باش.

دنیز: هستم!

بوراک تمام اعضای گروه را خبر کرد و اوضاع دنیز را به آن‌ها اطلاع داد.

به گفته‌ی بوراک تصمیم گرفتن اطراف عمارت اورهان را محاصره کنند، اما جک مخالفت کرد.

او از بوراک خواست تا او به همراهش برود و بقیه گوش به فرمان باشند اگر اتفاقی افتاد به آن‌ها اطلاع دهد.

تماس را قطع کرد.

***

چهره‌ی رنگ پریده‌اش را از آینه‌ی ماشین برانداز کرد.

موهایش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد و قفل را زد، تا جایی که می‌توانست استرس را از خود دور می‌کرد. زنگ را زد در با صدای تیک باز شد.

پا در عمارت اورهان گذاشته بود نزدیک‌تر که می‌شد صدای خنده‌ به گوش می‌رسید

بادیگار حضور دنیز را اعلام کرد.

هنگامی که اورهان تأیید کرد دنیز پشت سر بادیگار وارد شد با دیدن افراد جدید خجالت زده شد.

اورهان: ببین کی‌ این‌جاست، موش کوچولو حالت چطوره؟

دنیز: سلام اورهان خان.

اورهان: بیا نزدیک‌تر جوجه!

از گفتن جوجه و موش کوچولو حرص‌اش می‌گرفت!

لبخند زد و گفت:

- اون‌قدرهایی که فکر می‌کنی کوچولو نیستم!

اورهان: کوچولویی که به مغز نخودیت یکم زحمت ندادی اومدی این‌جا!

دنیز: خودت دعوتم کردی! فراموش کردی؟

اورهان: اوه، آره یادم رفته بود تورو به این‌جا دعوت کردم تا با خانواده‌ام آشنا کنم و اما... با یک فرد خاص!

دنیز از حرفای بی‌سر و ته او چیزی سردر نمی‌آورد اما می‌دانست اتفاق ناگواری در راه است.

دنیز: فرد خاص؟

اورهان: آره موش کوچولو.

سپس اشاره‌ای به مردی که از پله‌ها پایین  می‌آمد، کرد. دنیز متعجب به آن شخص خیره شده بود باورش نمی‌شد که او هم از دار و دسته‌ی اورهان باشد.

اورهان خنده‌ی بلندی سرداد و گفت:

- انتظار نداشتی نه؟

دنیز دستانش را جلوی چشمانش گرفت و فریاد زد:

- نه، نه امکان نداره تو... تو چطور تونستی ع*و*ضی؟! بوراک بهت مثل چشم‌هاش اعتماد داشت!

اورهان: آخ خوب شد گفتی!

کف دستانش را محکم به یکدیگر زد و با خوشحالی گفت:

- بیارینش!

در باز شد و تن غرق در خون بوراک وسط سالن افتاد. دنیز هراسان به سوی بوراک رفت و او را در آ*غ*و*ش کشید، دست و پایش را بسته بودن!

عصبی فریاد می‌کشید و فحش می‌داد.

جک لبخند ژکوندی تحویل دنیز داد و گفت:

- گفته بودم حواستون به همه چیز باشه اما نبود. من آدم اورهان نیستم اورهان آدم منه!

دنیز: چی؟ اصلاً... چی... چی داری می‌گی؟!

جک: واقعیت!

دنیز: ع*و*ضی تو یه ع*و*ضی هستی!

جک: مثل بابام که معشوقه‌اش رو کشت!

دنیز مات و مبهوت گفت:

- چی؟ از حرف‌هات چیزی سردر نمیارم ع*و*ضی چی‌داری می‌گی؟!

جک: پدرم قاتل پدر مادرته!

دنیز متعجب به تن بی‌جان بوراک خیره شد.

حرف‌های جک در سرش اکو می‌شد.

دنیز: یعنی تمام مدت که به دنبال قاتل خانواده‌ام بودم اما اون فرد جلوی چشم‌هام بود، یعنی تمام مدت دنبال اون کسی می‌گشتم که باعث تنهاییم شده بود اما اون فرد جلوی چشم‌هام بود! جلوی چشم‌هام بود و من این رو نمی‌فهمیدم، وای بر من وای!

دنیز به سوی جک حمله‌ور شد.

اورهان و یکی از بادیگارد‌ها آن‌ها را از هم جدا کردن گوشه‌ی ل*ب دنیز زخم شده بود و از دماغ جک خون می‌آمد.

بوراک هنوز هم بی‌هوش بود، دنیز با اشک بالاسر او نشسته بود و قربان صدقه‌ی چهره‌ی غرق در خون او می‌رفت.

اورهان با حالت تمسخر روبه همسرش گفت:

- اوه عزیزم توام کمی قربون صدقه‌ام برو دلم تنگ شده!

دنیز با حالت چندش روبه او کرد.

دنیز: پیرمرد خرفت الدنگ.

اورهان: هوی دختره‌ی خیره‌سر حرف دهنت و بفهم.

دنیز: اگه نفهمم چی؟

اورهان دستور داد دست و پای دنیز را هم ببندند و همراه بوراک در انباری زندانی کنند.

دنیز فریاد کشید:

دنیز: جک خودم با دست‌های خودم تو رو می‌کشم این‌ رو مطمئن باش ع*و*ضی!

هردوی آن‌ها را زندانی کردن، دنیز گوشه‌ای نشسته بود برای کشتن جک نقشه می‌کشید.

صدای ناله‌ی بوراک او را به خود آورد.

دنیز: بوراک، بوراک حالت خوبه؟ تو رو خدا یه چیزی بگو!

بوراک: د... دنیز؟

دنیز: جان دلم جانم عزیزم حرف بزن یه چیزی بگو، بگو که حالت خوبه؟!

بوراک سرفه‌ای کرد تا راحت تر بتواند حرف بزند.

- دنیز ببخشید نباید تو رو وارد این ماجرا می‌کردم!

دنیز: چی‌ داری میگی خب ما همکاریم این تقصیر تو نبود که الان بابتش معذرت خواهی می‌کنی!

بوراک: من بهت بد کردم.

دنیز: من فراموش کردم، تمام لطف‌هایی که خاله و عمو در حق‌ام کردن و توام حق برادری و برام تموم کردی!

بوراک : چی؟

دنیز: تو از اول هم منو مثل خواهرت می‌دونستی من اشتباه برداشت کردم! من به خاله گفتم دوست دارم خاله بخاطر همین مارو نشون هم کرد اما تو یکی دیگه رو می‌خواستی نباید این کارو می‌کردم اما بوراک خیلی دوست داشتم نمی‌تونستم ببینم پیش کسی غیراز من باشی محبتت برای شخص دیگه‌ای باشه امیدوارم با این رفتار بچه‌گونه‌ام تو من رو ببخشی!

بوراک: دنیز این حرف‌هارو بی‌خیال بشیم الان یه راهی برای فرار باشیم، چه‌طوری به بچه‌ها خبر بدیم؟!

دنیز: باورم نمی‌شه جک هم‌چین آدمی باشه! اون... اون گفت... گفت که باعث مرگ پدر و مادرم شده!

بوراک: چی؟

دنیز: یعنی توی این مدت مار توی آستین‌مون پرورش می‌دادیم؟!

بوراک: چی‌میگی دنیز؟

دنیز: بوراک من دست از سر جک بر نمی‌دارم اون عزیزهای من رو ازم دور کرد.

اشک‌هایش بی‌وقفه بر روی گونه‌هایش جاری می‌شدند، دست‌های هردوی آن‌ها بسته بود بوراک افسوس می‌خورد که نمی‌توانست او را در آ*غ*و*ش بگیرد.

تکیه‌اش را بر دیوار پشت سرش داد و روبه دنیز گفت:

- دست‌هام بسته‌است نمی‌تونم بغلت کنم اما بیا سرت رو بذار روی شونه‌هام!

دنیز از خدا خواسته به سمت او رفت و سرش را بر روی شانه‌های پهن بوراک گذاشت و اشک ریخت.

هر دو سکوت کرده بودند ناگهان در توسط شخصی باز شد.

دنیز آرام چشم‌هایش را باز کرد با دیدن جک فریاد زد:

- ع*و*ضی! بگو... بگو چه غلطی کردی با خانواده‌ام؟

جک: چرا رم می‌کنی دختر کوچولو؟

دنیز: من کوچولو نیستم بفهم!

جک: نه... نه دیگه نشد! من اومدم که باهم حرف بزنیم قرار نیست پاچه بگیری... ‌.

بوراک: سگ خودتی مردک ه*یز!

جک: اوه‌اوه! ببین کی این‌جاست؟ آخی خیلی بده که شکست بخوری نه؟

با گفتن این حرف شروع به خندیدن کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI
بالا