عنوان رمان: جنون آنی
نام نویسنده: زری
ژانر: تراژدی، اجتماعی، جنایی
سبک: اکشن
ناظر: MINERVA
خلاصه: او همانند ببری کینهتوز آمده است تا حقش را از شغالها بگیرد. شبانه روز به دنبال آن شغال قاتلی است که او را در چنگال جنون اسیر کرده است و لحظهای او را به حال خود رها نمیکند. در این زندگی که قانوناش مُرده است همه چیز رنگ و بوی جنون میدهد او یک قاتل قرقاول غلتیده به خون است و جنونش همچو موج میخروشد و همچو باد میوزد.
مقدمه:
پوتینهای مشکی رنگش را برمیدارد تا با پاهای بر*ه*نه در خیابانهای شیکاگو گام برندارد، لحظهای رویش را برمیگرداند و اطراف را آنالیز میکند. دستهایش آغشته به خوناند
خونی که خود ریخته است، خونی که بوی انتقام میدهد. او در بند اسارت چیزی به نام جنون است، جنونی که او را وادار میکند تا کاری کند دیگران برای خطاهایی که کردهاند تقاص پس دهند
تقاصی که به قیمت جانشان تمام میشود.
زندگیشان با اسلحه شروع میشود و با اسلحه به پایان میرسد. #جنون_آنی #حکم_گناه #زری
کد:
مقدمه:
پوتینهای مشکی رنگش را برمیدارد تا با پاهای بر*ه*نه در خیابانهای شیکاگو گام برندارد، لحظهای رویش را برمیگرداند و اطراف را آنالیز میکند. دستهایش آغشته به خوناند
خونی که خود ریخته است، خونی که بوی انتقام میدهد. او در بند اسارت چیزی به نام جنون است، جنونی که او را وادار میکند تا کاری کند دیگران برای خطاهایی که کردهاند تقاص پس دهند
تقاصی که به قیمت جانشان تمام میشود.
زندگیشان با اسلحه شروع میشود و با اسلحه به پایان میرسد.
(راوی)
شاید به چشم میآمد که او یک دیوانهست؛ یک دیوانهی زنجیرهای بهجای اینکه به حال خود بگریستد در برابر دردهایش میخندد و آرام قدم برمیدارد، هرچند قدمهایش در یک خط متساوی برداشته نمیشود اما نمیگذارد هم زمین بخورد!
حالش سخت عجیب و غیرقابلِ تصور است جوری که ساعتها رویِ صندلی چوبی مینشیند و دستهایش را رویِ پنجره میگذارد، شاید منتظرِ آمدنِ کسی است.
دلش میخواهد عقربههای ساعت را دست کاری کند اما نمیداند به عقب یا جلو ببرد،
نمیداند؛ با عقب بردنِ عقربهی ساعت میتواند بعضی اتفاقهات را از گذشتهاش پاک کند یا با جلو بردنش آیندهاش تباه شود.
لبخندی تلخ صورت زیبایش را فرا میگیرد صدایِ جیرجیرکها که به گوشش میرسد گاه میخندد و لبخند میزند؛ ل*بهایش را گشود و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- رفت!
لبخندی تلخ میزند و سرش را پایین میاندازد هنوز هم رفتنش را یک خوابِ تلخ میداند شاید دلش نمیخواست اینطور تمام شود اما تقدیر است و خنجرهای گاهگاهش چه میشه کرد؟!
ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند صدایی مثلِ لالایی شب در گوشش نجوا میشود:
- کافیه؛ قوی باش.
خندهای سر میدهد حالش سخت عجیب است!
از رویِ صندلی چوبی برخاست پاهایش را به راه رفتن وادار میکند؛ بس که جلویِ پنجرهی اتاقش نشسته و تصویرِ بیرون که هیچ اتفاق نو نمیافتد را نگاه میکند خسته شده است.
به جنونِ کم و گاهی راضی نمیشود دلش یک جنونِ آنی و همیشگی میخواهد از مرگِ تدریجی و مثل یک مردهی متحرک بودن بسیار بیزار است
دلش خواب دوازده یا بیست و چهار ساعتی نمیخواهد او هوسِ خوابِ ابدی کرده است و امیدی در دل خستهاش ندارد. #جنونِ_آنی #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
(راوی)
شاید به چشم میآمد که او یک دیوانهست؛ یک دیوانهی زنجیرهای بهجای اینکه به حال خود بگریستد در برابر دردهایش میخندد و آرام قدم برمیدارد، هرچند قدمهایش در یک خط متساوی برداشته نمیشود اما نمیگذارد هم زمین بخورد!
حالش سخت عجیب و غیرقابلِ تصور است جوری که ساعتها رویِ صندلی چوبی مینشیند و دستهایش را رویِ پنجره میگذارد، شاید منتظرِ آمدنِ کسی است.
دلش میخواهد عقربههای ساعت را دست کاری کند اما نمیداند به عقب یا جلو ببرد،
نمیداند؛ با عقب بردنِ عقربهی ساعت میتواند بعضی اتفاقهات را از گذشتهاش پاک کند یا با جلو بردنش آیندهاش تباه شود.
لبخندی تلخ صورت زیبایش را فرا میگیرد صدایِ جیرجیرکها که به گوشش میرسد گاه میخندد و لبخند میزند؛ ل*بهایش را گشود و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- رفت!
لبخندی تلخ میزند و سرش را پایین میاندازد هنوز هم رفتنش را یک خوابِ تلخ میداند شاید دلش نمیخواست اینطور تمام شود اما تقدیر است و خنجرهای گاهگاهش چه میشه کرد؟!
ل*بهای خشکیدهاش را باز میکند صدایی مثلِ لالایی شب در گوشش نجوا میشود:
- کافیه؛ قوی باش.
خندهای سر میدهد حالش سخت عجیب است!
از رویِ صندلی چوبی برخاست پاهایش را به راه رفتن وادار میکند؛ بس که جلویِ پنجرهی اتاقش نشسته و تصویرِ بیرون که هیچ اتفاق نو نمیافتد را نگاه میکند خسته شده است.
به جنونِ کم و گاهی راضی نمیشود دلش یک جنونِ آنی و همیشگی میخواهد از مرگِ تدریجی و مثل یک مردهی متحرک بودن بسیار بیزار است
دلش خواب دوازده یا بیست و چهار ساعتی نمیخواهد او هوسِ خوابِ ابدی کرده است و امیدی در دل خستهاش ندارد.
او را خطاب به دیوانه صدا میزنند؛ انگار از اول، این نام بر رویِ پیشانیاش نوشته شده است. زمانی که او را دیوانه صدا میزدند بدون اینکه اخمی بر رویِ ابروهایش بنشیند نگاه میکند و لبخند میزند، حالش چندان عجیب است . بر رویِ تخت مینشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش میگذارد و آرام چشمهایش را میبندد؛ صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه میرود:
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش، بلندبلند میخندد.
آرام سرش را بالا میآورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم میدوزد. این را میتواند از چروکهایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن میکند، علت خندههایش را نمیداند، فقط بیدلیل میخندد؛ از رویِ تختِ خود برمیخیزد و رویِ تختِ پیرمرد مینشیند و ل*ب میزند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خندههایش پایان میدهد و لبخندی تلخ، مهمان چهرهی مهربانش میشود؛ آرام سرش را بالا میآورد و به چشمانش خیره میشود و در جوابش میگوید:
- پسرم!
رابرت آهی میکشد، جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح میدهد سکوت کند! لبخندی میزند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- امان از تنهایی!
رویِ تخت خود دراز میکشد و ملحفهی سفید را تا سرش میکشد؛ پاهایش را جمع میکند و چشمانش را میبندد. حس میکند زیاد خسته شده است و باید کمی استراحت کند.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون میآورد و نفسی عمیق میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود. دیدنِ خوابِ معشوقهاش او را مجنونتر میکند. آرام چشمهایِ پر از اشکش را میگشوید؛ حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش، خفه میکند. چند باری سرفه میکند و باز در نیمه شب، کنارِ پنجره مینشیند. جز تاریکی شب، و سگهای ولگرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمیخورد. با خود فکر میکند و زیر ل*ب زمزمه میکند:
- من دیوونهم؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند میشود و آرام قدم برمیدارد حال که به درب میرسد به آرامی به درب ضربه میزند و میگوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در میآید، اما از پشتِ درب، کسی حتی جیکش هم در نمیآید. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره میخورد؛ پا پس نمیکشد و باز ضربهای به در میزند، اینبار صدایی بیشتر او را عصبی میکند:
- چی میخوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش میخواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست!
اما حیف که این درب، به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ آن را ندارد. باز سرجایش مینشیند.
پتو را به دورِ خود میپیچد و به فکری عمیق فرو میرود. #جنونِ_آنی #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
او را خطاب به دیوانه صدا میزنند؛ انگار از اول، این نام بر رویِ پیشانیاش نوشته شده است. زمانی که او را دیوانه صدا میزدند بدون اینکه اخمی بر رویِ ابروهایش بنشیند نگاه میکند و لبخند میزند، حالش چندان عجیب است . بر رویِ تخت مینشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش میگذارد و آرام چشمهایش را میبندد؛ صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه میرود:
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش، بلندبلند میخندد.
آرام سرش را بالا میآورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم میدوزد. این را میتواند از چروکهایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن میکند، علت خندههایش را نمیداند، فقط بیدلیل میخندد؛ از رویِ تختِ خود برمیخیزد و رویِ تختِ پیرمرد مینشیند و ل*ب میزند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خندههایش پایان میدهد و لبخندی تلخ، مهمان چهرهی مهربانش میشود؛ آرام سرش را بالا میآورد و به چشمانش خیره میشود و در جوابش میگوید:
- پسرم!
رابرت آهی میکشد، جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح میدهد سکوت کند! لبخندی میزند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- امان از تنهایی!
رویِ تخت خود دراز میکشد و ملحفهی سفید را تا سرش میکشد؛ پاهایش را جمع میکند و چشمانش را میبندد. حس میکند زیاد خسته شده است و باید کمی استراحت کند.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون میآورد و نفسی عمیق میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود. دیدنِ خوابِ معشوقهاش او را مجنونتر میکند. آرام چشمهایِ پر از اشکش را میگشوید؛ حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش، خفه میکند. چند باری سرفه میکند و باز در نیمه شب، کنارِ پنجره مینشیند. جز تاریکی شب، و سگهای ولگرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمیخورد. با خود فکر میکند و زیر ل*ب زمزمه میکند:
- من دیوونهم؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند میشود و آرام قدم برمیدارد حال که به درب میرسد به آرامی به درب ضربه میزند و میگوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در میآید، اما از پشتِ درب، کسی حتی جیکش هم در نمیآید. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره میخورد؛ پا پس نمیکشد و باز ضربهای به در میزند، اینبار صدایی بیشتر او را عصبی میکند:
- چی میخوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش میخواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست!
اما حیف که این درب، به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ آن را ندارد. باز سرجایش مینشیند.
پتو را به دورِ خود میپیچد و به فکری عمیق فرو میرود.
او را خطاب به دیوانه صدا میزنند؛ انگار از اول این نام بر رویِ پیشانیاش نوشته شده است. وقتی او را دیوانه صدا میزدند بدون اینکه اخمی بر رویِ ابروانش بنشیند نگاه میکرد و لبخند میزد. حالش چندان عجیب بود. بر رویِ تخت مینشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش میگذارد و آرام چشمهایش را میبندد. صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه میرود.
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش بلندبلند میخندد. آرام سرش را بالا میآورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم میدوزد. این را میتواند از چروکهایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن میکند، علت خندههایش را نمیداند، فقط بیدلیل میخندد. از رویِ تختِ خود بلند بر میخیزد و رویِ تختِ پیرمرد مینشیند و ل*ب میزند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خندههایش پایان میدهد و لبخندی تلخ، مهمان چهرهی مهربانش میشود؛ آرام سرش را بالا میآورد و به چشمانش خیره میشود و در جوابش میگوید:
- پسرم!
رابرت آهی میکشد و جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح میدهد سکوت کند! لبخندی میزند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- امان از تنهایی!
بر رویِ تخت خود دراز میکشد و ملحفهی سفید را تا سرش میکشد. پاهایش را جمع میکند و چشمانش را میبندد. حس میکند زیاد خسته شده است و باید اندکی استراحت کند.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون میآورد و نفسی عمیق میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود. دیدنِ خوابِ معشوقهاش او را مجنونتر میکند. آرام چشمانِ پر از اشکش را میگشاید. حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش خفه میکند. چند باری سرفه میکند و باز در نیمه شب کنارِ پنجره مینشیند. جز تاریکی شب، و سگهای ولگرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمیخورد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من دیوونهم؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند میشود و آرام قدم برمیدارد حال که به در میرسد به آرامی به در ضربه میزند و میگوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در میآید، اما از پشتِ در کسی حتی جیکش هم در نمیآید. اخمهایش در هم گره میخورد. پا پس نمیکشد و باز ضربهای به در میزند، اینبار صدایی بیشتر او را عصبی میکند.
- چی میخوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش میخواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست! اما حیف که این درب به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ در را ندارد. باز سرجایش مینشیند.
پتو را به دورِ خود میپیچد و به فکری عمیق فرو میرود. #جنون_آنی #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
او را خطاب به دیوانه صدا میزنند؛ انگار از اول این نام بر رویِ پیشانیاش نوشته شده است. وقتی او را دیوانه صدا میزدند بدون اینکه اخمی بر رویِ ابروانش بنشیند نگاه میکرد و لبخند میزد. حالش چندان عجیب بود. بر رویِ تخت مینشیند زانوهایش را در آ*غ*و*ش میگیرد و سرش را بر رویِ زانوهایش میگذارد و آرام چشمهایش را میبندد. صدایِ پیرمرد رویِ اعصابش مثلِ مخمصه راه میرود.
- چرا تنهام گذاشت؟ چرا دیگه پیشم نمیاد؟
بعد از این حرفش بلندبلند میخندد. آرام سرش را بالا میآورد و به پیرمردی که چندان سنی ندارد اما این روزگار، بد پیرش کرده است، چشم میدوزد. این را میتواند از چروکهایِ رویِ پوستش بفهمد! خود هم با او شروع به خندیدن میکند، علت خندههایش را نمیداند، فقط بیدلیل میخندد. از رویِ تختِ خود بلند بر میخیزد و رویِ تختِ پیرمرد مینشیند و ل*ب میزند:
- کی تنهات گذاشت؟
پیرمرد به خندههایش پایان میدهد و لبخندی تلخ، مهمان چهرهی مهربانش میشود؛ آرام سرش را بالا میآورد و به چشمانش خیره میشود و در جوابش میگوید:
- پسرم!
رابرت آهی میکشد و جوابی برایش ندارد. شاید هم ترجیح میدهد سکوت کند! لبخندی میزند و چند بار دستانِ پیرمرد را نوازش میکند و زیر ل*ب میگوید:
- امان از تنهایی!
بر رویِ تخت خود دراز میکشد و ملحفهی سفید را تا سرش میکشد. پاهایش را جمع میکند و چشمانش را میبندد. حس میکند زیاد خسته شده است و باید اندکی استراحت کند.
سرش را از زیرِ ملحفه بیرون میآورد و نفسی عمیق میکشد و طولی نمیکشد که به خوابی عمیق فرو میرود. دیدنِ خوابِ معشوقهاش او را مجنونتر میکند. آرام چشمانِ پر از اشکش را میگشاید. حالش چندان روال نیست اما مثلِ همیشه خود را با سکوت و بغضِ در گلویش خفه میکند. چند باری سرفه میکند و باز در نیمه شب کنارِ پنجره مینشیند. جز تاریکی شب، و سگهای ولگرد خیا*با*نی، چیزی از دور به چشمانش نمیخورد. با خود فکر کرد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- من دیوونهم؟ چرا من رو به تیمارستان آوردن؟ اصلاً کی من رو تویِ این اتاقِ سرد و تاریک حبس کرده؟
از رویِ صندلی بلند میشود و آرام قدم برمیدارد حال که به در میرسد به آرامی به در ضربه میزند و میگوید:
- این در رو باز کن!
از دیوار صدا در میآید، اما از پشتِ در کسی حتی جیکش هم در نمیآید. اخمهایش در هم گره میخورد. پا پس نمیکشد و باز ضربهای به در میزند، اینبار صدایی بیشتر او را عصبی میکند.
- چی میخوای؟ این نصفِ شبی جنون دامانت رو گرفته؟
دلش میخواهد این درب را باز کند، تا نشانش بدهد جنون چیست! اما حیف که این درب به قفلی بزرگ بند است و آن مردِ نگهبان، جرئتِ باز کردنِ در را ندارد. باز سرجایش مینشیند.
پتو را به دورِ خود میپیچد و به فکری عمیق فرو میرود.
درب اتاق باز میشود. رابرت پتو را کنار میزند و مرد آرام میگوید:
- نصفِ شبی چیشده؟ مدام در رو میکوبی!
از رویِ تخت بلند میشود، آرام به طرفِ مرد میرود. نگاهی به سر تا پاهایش میکند و دستی به ریشهایِ نسبتاً بلندش میکشد.
فکرِ فرار در سر دارد، اما نمیداند چگونه قدمِ اول را بردارد. کلِ اتاق را نگاهی گذرا میکند.
میخواهد مرد را گمراه کند، تا بتواند چماقی که در گوشهی دیوار است را بردارد. کمی فکر میکند و ل*ب میزند:
- یکی داره فرار میکنه!
مرد سرش را برمیگرداند و به طرفِ اتاقِ دیگری میرود.
رابرت زیر ل*ب میگوید:
- باید از این فرصت نهایتِ استفاده رو ببرم.
چماق را برمیدارد و به آرامی پشتِ سرش پنهان میکند. تا مرد رویش را برنگردانده است. چماق را به سرش میزند و نگهبان آخی زیر ل*ب میگوید و بر رویِ زمین میافتد. رابرت کلتِ مرد را از جیبش بیرون میآورد و به طرفِ او میگیرد و میگوید:
- مبادا حرف بزنی، هیس، جیکت در نیاد!
آرام بدونِ اینکه صدایِ کفشش را کسی بشنود و متوجهی فرارش و مانعش بشود قدم برمیدارد. کلت را به سمتِ چپ و راستش تکان میدهد که اگر کسی سد راهش شد، با کلت بترسانتش.
به درب خروجی میرسد، آرام قفلِ درب را باز میکند و از درب بیرون میرود. نیمه شب است، کسی در خیابان نیست. جز چند معتاد و کارتون خواب که جز خیابان جایی را ندارند. کلت را در پشتِ جیبِ شلوارش میگذارد و میدود.
تنها فکری که در جایجایِ سرش دارد، فرار کردن از آن چهار دیواری است؛ باید دور میشد آنقدر دور، که هرگز کسی نتواند او را باز به آن چهار دیواریِ سرد و بیروح بفرستد.
صدایِ کفشش که رویِ جاده کشیده میشد بر رویِ اعصابش است. به نفسنفس افتاده است. کمی میایستد و برررویِ صندلی مینشیند و به پشت سرش نگاه میکند. زیرِ ل*ب زمزمه وار میگوید:
- چهقدر دویدم!
دلش برایِ شبهایی که در میخانه سیگار بر رویِ لبانش میگذارد و رفیقانش فندک زیرِ سیگارش میگرفتند و جام ش*راب را برایش پر میکردند، تنگ شده است. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- یعنی این روزها باز برمیگرده؟
با صدایِ رعد و برق، نگاهی به آسمان میکند و از رویِ صندلی بلند میشود. کلاهی که به لباسش وصل است را رویِ سرش میگذارد و از پیاده رو میگذرد. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- شب رو کجا بمونم؟
نگاهی به جیبش میاندازد، به اندازهی یک شب که در هتل بماند پول دارد. لبخندِ ملیحی میزند و به دنبالِ هتل میگردد.
دستانش را رویِ دیوارِ آجرنما میکشد و آرام قدم برمیدارد. خیابان خلوت است اما گاهی صدایِ بوقِ ماشینها میآید. #جنون_آنی #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
درب اتاق باز میشود. رابرت پتو را کنار میزند و مرد آرام میگوید:
- نصفِ شبی چیشده؟ مدام در رو میکوبی!
از رویِ تخت بلند میشود، آرام به طرفِ مرد میرود. نگاهی به سر تا پاهایش میکند و دستی به ریشهایِ نسبتاً بلندش میکشد.
فکرِ فرار در سر دارد، اما نمیداند چگونه قدمِ اول را بردارد. کلِ اتاق را نگاهی گذرا میکند.
میخواهد مرد را گمراه کند، تا بتواند چماقی که در گوشهی دیوار است را بردارد. کمی فکر میکند و ل*ب میزند:
- یکی داره فرار میکنه!
مرد سرش را برمیگرداند و به طرفِ اتاقِ دیگری میرود.
رابرت زیر ل*ب میگوید:
- باید از این فرصت نهایتِ استفاده رو ببرم.
چماق را برمیدارد و به آرامی پشتِ سرش پنهان میکند. تا مرد رویش را برنگردانده است. چماق را به سرش میزند و نگهبان آخی زیر ل*ب میگوید و بر رویِ زمین میافتد. رابرت کلتِ مرد را از جیبش بیرون میآورد و به طرفِ او میگیرد و میگوید:
- مبادا حرف بزنی، هیس، جیکت در نیاد!
آرام بدونِ اینکه صدایِ کفشش را کسی بشنود و متوجهی فرارش و مانعش بشود قدم برمیدارد. کلت را به سمتِ چپ و راستش تکان میدهد که اگر کسی سد راهش شد، با کلت بترسانتش.
به درب خروجی میرسد، آرام قفلِ درب را باز میکند و از درب بیرون میرود. نیمه شب است، کسی در خیابان نیست. جز چند معتاد و کارتون خواب که جز خیابان جایی را ندارند. کلت را در پشتِ جیبِ شلوارش میگذارد و میدود.
تنها فکری که در جایجایِ سرش دارد، فرار کردن از آن چهار دیواری است؛ باید دور میشد آنقدر دور، که هرگز کسی نتواند او را باز به آن چهار دیواریِ سرد و بیروح بفرستد.
صدایِ کفشش که رویِ جاده کشیده میشد بر رویِ اعصابش است. به نفسنفس افتاده است. کمی میایستد و برررویِ صندلی مینشیند و به پشت سرش نگاه میکند. زیرِ ل*ب زمزمه وار میگوید:
- چهقدر دویدم!
دلش برایِ شبهایی که در میخانه سیگار بر رویِ لبانش میگذارد و رفیقانش فندک زیرِ سیگارش میگرفتند و جام ش*راب را برایش پر میکردند، تنگ شده است. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- یعنی این روزها باز برمیگرده؟
با صدایِ رعد و برق، نگاهی به آسمان میکند و از رویِ صندلی بلند میشود. کلاهی که به لباسش وصل است را رویِ سرش میگذارد و از پیاده رو میگذرد. زیر ل*ب زمزمه میکند:
- شب رو کجا بمونم؟
نگاهی به جیبش میاندازد، به اندازهی یک شب که در هتل بماند پول دارد. لبخندِ ملیحی میزند و به دنبالِ هتل میگردد.
دستانش را رویِ دیوارِ آجرنما میکشد و آرام قدم برمیدارد. خیابان خلوت است اما گاهی صدایِ بوقِ ماشینها میآید.
چشمش به هتل میافتد برق خاصی در چشمانش نمایان میشود.
نگاهی به سمتِ راستش میاندازد و زمانی که متوجهی خلوت بودنِ خیابان میشود آرام گام برمیدارد و از میانِ دو ماشین که فاصلهی زیادی نداشتند گذر میکند و از پلهها بالا میرود و واردِ هتل میشود. کلاه کلاشش را بیرون میآورد و روبه زنی که بر رویِ صندلی نشسته و به کامپیوتر خیره است میگوید:
- سلام یه اتاق میخواستم!
زن خودکار را بر رویِ برگهای میگذارد و نگاهی به چشمانِ آبی رنگِ رابرت میاندازد.
- سلام لطفاً کارت شناسایی و کارت ملیتون رو بدین!
نیشخندی میزند و زیر ل*ب میگوید:
- یکی میگه یه گلوله تو سرش خالی کن. من کارت شناسایی و کارت ملی از کجا بیارم؟
لبخندی مضحک بر ل*ب مینشاند.
- ندارم!
- خب پس من هم نمیتونم اتاق... .
با کلتی که بر رویِ سرش قرار میگیرد حرفش را قطع میکند و ادامه میدهد:
- اتاق بیست خالیه!
کلت را پایین میآورد و همانطور که در جیبش میگذارد نیمنگاهی به اطراف میاندازد و کلید را بر میدارد و چشمکی میزند و میرود.
با چند خیز خود را به طرفِ اتاقِ بیست میرساند و کلید را در قفل چند بار میچرخاند و درب گشوده میشود. با باز شدنِ درب، یک سوتِ آرامی میزند و وارد اتاق میشود. چراغ را روشن میکند و خود را آرام بر رویِ تخت میاندازد نفسی عمیق میکشد و زیر ل*ب زمزمه میکند:
- چهقدر اینجا خوبه!
نگاهی به سمتِ چپ اتاق میاندازد و از رویِ تخت برمیخیزد.
حسابی گرسنهاش شده است اما آنقدر پول ندارد که بتواند برایِ رفع گرسنگیاش چیزی بخرد. چراغ را خاموش میکند و چشمانش را میبندد و پس از گذشت پنج دقیقه خوابش میبرد.
نور آفتاب از لابهلای پردهی اتاق عبور میکند. آرام چشمانش را میگشاید و با لبخند مضحکی که بر ل*ب دارد اطراف را آنالیز میکند و از رویِ تخت بر میخیزد و پرده را کنار میزند و از پشتِ پنجره بیرون را نظاره میکند. در خیابان ترافیک شده است و بوقِ ماشینها به صدا در آمده بودند. یک خمیازه میکشد و بهطرفِ حمام میرود، یک دوش چند دقیقهای میگیرد. یعنی باز باید لباسِ تکراری و کثیف را بر تن کند؟ آهی میکشد و درحالیکه لباسش را میپوشد به این فکر میکند:
- باید غذا بخورم و لباس بخرم، اما پول ندارم حالا چیکار کنم؟
چنگی به موهایِ خیسِ خرمایی رنگش میزند. دستهی اتاق را میگیرد و با یک حرکت درب را میگشاید. زن با ترسی که در چشمانش موج میزند نگاهی به او میکند. اما رابرت بیتوجه به نگاههای زن، از هتل خارج میشود و نگاهی به اطراف میاندازد. خیابان شلوغ است و صدایِ آدمها در گوشش میپیچند.
کلت را از کنار شلوارش خارج میکند و دستانش را بالا میبرد و شلیک میکند. همگی از ترس جیغ میزدند و فرار میکردند. خندهای بلند سر میدهد و کلت را در جیبش میگذارد و کلاه کلاشش را بر رویِ سرش قرار میدهد. #جنون_آنی #زری #انجمن_تک_رمان
کد:
چشمش به هتل میافتد برق خاصی در چشمانش نمایان میشود.
نگاهی به سمتِ راستش میاندازد و زمانی که متوجهی خلوت بودنِ خیابان میشود آرام گام برمیدارد و از میانِ دو ماشین که فاصلهی زیادی نداشتند گذر میکند و از پلهها بالا میرود و واردِ هتل میشود. کلاه کلاشش را بیرون میآورد و روبه زنی که بر رویِ صندلی نشسته و به کامپیوتر خیره است میگوید:
- سلام یه اتاق میخواستم!
زن خودکار را بر رویِ برگهای میگذارد و نگاهی به چشمانِ آبی رنگِ رابرت میاندازد.
- سلام لطفاً کارت شناسایی و کارت ملیتون رو بدین!
نیشخندی میزند و زیر ل*ب میگوید:
- یکی میگه یه گلوله تو سرش خالی کن. من کارت شناسایی و کارت ملی از کجا بیارم؟
لبخندی مضحک بر ل*ب مینشاند.
- ندارم!
- خب پس من هم نمیتونم اتاق... .
با کلتی که بر رویِ سرش قرار میگیرد حرفش را قطع میکند و ادامه میدهد:
- اتاق بیست خالیه!
کلت را پایین میآورد و همانطور که در جیبش میگذارد نیمنگاهی به اطراف میاندازد و کلید را بر میدارد و چشمکی میزند و میرود.
با چند خیز خود را به طرفِ اتاقِ بیست میرساند و کلید را در قفل چند بار میچرخاند و درب گشوده میشود. با باز شدنِ درب، یک سوتِ آرامی میزند و وارد اتاق میشود. چراغ را روشن میکند و خود را آرام بر رویِ تخت میاندازد نفسی عمیق میکشد و زیر ل*ب زمزمه میکند:
- چهقدر اینجا خوبه!
نگاهی به سمتِ چپ اتاق میاندازد و از رویِ تخت برمیخیزد.
حسابی گرسنهاش شده است اما آنقدر پول ندارد که بتواند برایِ رفع گرسنگیاش چیزی بخرد. چراغ را خاموش میکند و چشمانش را میبندد و پس از گذشت پنج دقیقه خوابش میبرد.
نور آفتاب از لابهلای پردهی اتاق عبور میکند. آرام چشمانش را میگشاید و با لبخند مضحکی که بر ل*ب دارد اطراف را آنالیز میکند و از رویِ تخت بر میخیزد و پرده را کنار میزند و از پشتِ پنجره بیرون را نظاره میکند. در خیابان ترافیک شده است و بوقِ ماشینها به صدا در آمده بودند. یک خمیازه میکشد و بهطرفِ حمام میرود، یک دوش چند دقیقهای میگیرد. یعنی باز باید لباسِ تکراری و کثیف را بر تن کند؟ آهی میکشد و درحالیکه لباسش را میپوشد به این فکر میکند:
- باید غذا بخورم و لباس بخرم، اما پول ندارم حالا چیکار کنم؟
چنگی به موهایِ خیسِ خرمایی رنگش میزند. دستهی اتاق را میگیرد و با یک حرکت درب را میگشاید. زن با ترسی که در چشمانش موج میزند نگاهی به او میکند. اما رابرت بیتوجه به نگاههای زن، از هتل خارج میشود و نگاهی به اطراف میاندازد. خیابان شلوغ است و صدایِ آدمها در گوشش میپیچند.
کلت را از کنار شلوارش خارج میکند و دستانش را بالا میبرد و شلیک میکند. همگی از ترس جیغ میزدند و فرار میکردند. خندهای بلند سر میدهد و کلت را در جیبش میگذارد و کلاه کلاشش را بر رویِ سرش قرار میدهد.