نام رمان: رفاقت از سر عشق
ژانر:کمدی_عاشقانه
ناظر:@AhoorA
نویسنده: یاس تابناک (یاسمن مهدوی )
خلاصه: زندگی واژه زیباست گاه زیبا و گاه زشت؛ تیکا دختری که در اعماق وجود خود نهال عشق کاشت و ثمری نگرفت و جایی به وجود باغبان نهال پی می برد که دیگر دیر است.
***
مقدمه: عاشق شدن سختیهای زیادی داره؛ ولی آخرش آرامش خاصی داره.
کد:
نام رمان: رفاقت از سر عشق
ژانر:کمدی_عاشقانه
نویسنده: یاس تابناک (یاسمن مهدوی )
ناظر: @Sarina_SA887
خلاصه:زندگی واژه زیباست گاه زیبا و گاه زشت؛ تیکا دختری که در اعماق وجود خود نهال عشق کاشت و ثمری نگرفت و جایی به وجود باغبان نهال پی می برد که دیگر دیر است.
***
مقدمه: عاشق شدن سختیهای زیادی داره؛ ولی آخرش آرامش خاصی داره.
#پارت۱
آلارم گوشیم زنگ میخورد ساعت شش و نیم بود.
نمیدونم چرا ولی سرم خیلی درد میکرد زنگ زدم به چیران باهم بریم دانشگاه،چون خیلی شوخطبع و پایه است. البته توی دخترها بامناینجوری بود. شاید به خاطر این که از بچگی با هم همسایه بودیم.بهش زنگ زدم سر یه بوق جواب داد.
- جانم تیکا.
- سلام بیداری؟
خوب قطعا سوال مسخره پرسیدم و چیران با حالت تمسخر و شوخی جوابم رو داد:
- همیشه اینموقع بیدار میشم دیگه.
منم یه جوری زدم کوچه علی چپ و با جدیت تمام جواب دادم:
- من چرا فکر میکنم امروز زود بیدار شدم؟
- کارت چی بود تیکا جان؟ آخه داشتم صبحانه میخوردم.
بهش گفتم که میخوام باهام بریم دانشگاه و چیران هم باز زد دنده مسخره بازی :
- اوکی! یه ربع دیگه جلوی درب باش، راستی از آقا مهران چهخبر؟
حرصم رو داشت در میآورد منم با عصبانیت تمام نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- من نمیدونم،تو اینقدر که از مهران خبر میگیری، خبرنگاران از رئیس جمهور نمیگیرن!
- اوه! اوه! خانم چقدرهم روی آقاشون حساس هستن.
دیگه حرصم در اومد با قدرت تمام داد زدم:
- چیران؟
- بله!
- خداحافظ!
بدجورتعجب کرده بود و با حالت تعجب خداحافظی کرد.
چیران خیلی پسر با معرفتی بود و من همیشه باهاش راحت بودم، من و چیران باهم انتخاب رشته کردیم و باهم کلاس کنکور رفتیم. باهم دانشگاه قبول شدیم و واقعاً چیران همیشه در کنارم بود و البته گوش شنوایی برای شنیدن حرف های من اخه من یه تک دختر بیشتر نبودم و چیران برام واقعاً مثل یه خواهر بود.
الان اینجا بود صداش درمیاومد، یه پالتوی کرم بلند با یه مقنعهی مشکی و شلوار مشکی جین و کانوا کرم قهوهای پوشیدم. به خاطر چشمهای عسلی و موی بلند بور بهم میاومد.
گوشیم زنگ خورد، مهران بود.
- جانم؟
شروع کرد قربون صدقه رفتن:
- سلام عشقم خبری ازت نیست.
کلاً چیران و مهران امروز کمرهمت بسته بودن برای حرص دادن من و منم که کم نیاوردم:
- والا تو بی وفا هستی.
- امروز به دانشگاه میری؟
منم توپ رو انداختم در زمین چیران:
- آره، اتفاقاً با چیران میرم.
- یه بار نشد من یه صحبتی کنم تو از چیران حرف نزنی.
حرص رو در اورد و رفتم برای سیم جین کردن:
- من نمیفهمم شما که رفیقهای قدیمی بودید؛ چرا الان مثل کارد و پنیر هستید؟
با کلی مکث بالاخره جوابم رو داد،معلوم بود عصبانی شده بود:
- چون اون موقع عقلی برای فکر و تفکر نداشتیم.
- خوب اقای اندیشمند من فعلا برم، چیران جلوی درب منتظر هست.
- باشه قشنگم برو.
کد:
به نام پروردگار قلم
رمان:رفاقت از سر عشق
اثر یاس تابناک (یاسمن مهدوی )
......................
آلارم گوشیم زنگ میخورد ساعت شش و نیم بود.
نمیدونم چرا ولی سرم خیلی درد میکرد زنگ زدم به چیران باهم بریم دانشگاه،چون خیلی شوخطبع و پایه است. البته توی دخترها بامناینجوری بود. شاید به خاطر این که از بچگی با هم همسایه بودیم.بهش زنگ زدم سر یه بوق جواب داد.
- جانم تیکا.
- سلام بیداری؟
خوب قطعا سوال مسخره پرسیدم و چیران با حالت تمسخر و شوخی جوابم رو داد:
- همیشه اینموقع بیدار میشم دیگه.
منم یه جوری زدم کوچه علی چپ و با جدیت تمام جواب دادم:
- من چرا فکر میکنم امروز زود بیدار شدم؟
- کارت چی بود تیکا جان؟ آخه داشتم صبحانه میخوردم.
بهش گفتم که میخوام باهام بریم دانشگاه و چیران هم باز زد دنده مسخره بازی :
- اوکی! یه ربع دیگه جلوی درب باش، راستی از آقا مهران چهخبر؟
حرصم رو داشت در میآورد منم با اعصبانیت تمام نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
- من نمیدونم،تو اینقدر که از مهران خبر میگیری، خبرنگاران از رئیس جمهور نمیگیرن!
- اوه! اوه! خانم چقدرهم روی آقاشون حساس هستن.
دیگه حرصم در اومد با قدرت تمام داد زدم:
- چیران؟
- بله!
- خداحافظ!
بدجورتعجب کرده بود و با حالت تعجب خداحافظی کرد.
چیران خیلی پسر با معرفتی بود و من همیشه باهاش راحت بودم، من و چیران باهم انتخاب رشته کردیم. باهم کلاس کنکور رفتیم. باهم دانشگاه قبول شدیم و واقعاً چیران همیشه در کنارم بود و البته گوش شنوایی برای شنیدن حرف های من اخه من یه تک دختر بیشتر نبودم و چیران برام واقعاً مثل یه خواهر بود.
الان اینجا بود صداش درمیاومد، یه پالتوی کرم بلند با یه مقنعهی مشکی و شلوار مشکی جین و کانوا کرم قهوهای پوشیدم. به خاطر چشمهای عسلی و موی بلند بور بهم میاومد.
گوشیم زنگ خورد، مهران بود.
- جانم.
شروع کرد قربون صدقه رفتن:
- سلام عشقم خبری ازت نیست.
کلاً چیران و مهران امروز کمرهمت بسته بودن برای حرص دادن من و منم که کم نیاوردم:
- والا تو بی وفا هستی.
- امروز به دانشگاه میری؟!
منم توپ انداختم در زمین چیران:
- آره، اتفاقاً با چیران میرم.
- یه بار نشد من یه صحبتی کنم تو از چیران حرف نزنی.
حرص رو در اورد و رفتم برای سیم جین کردن:
- من نمیفهمم شما که رفیقهای قدیمی بودید؛ چرا الان مثل کارد و پنیر هستید؟
با کلی مکث بالاخره جوابم رو داد،معلوم بود عصبانی شده بود:
- چون اون موقع عقلی برای فکر و تفکر نداشتیم.
- خوب اقای اندیشمند من فعلا برم، چیران جلوی درب منتظر هست.
- باشه قشنگم برو.
پارت۲
احساس کردم خیلی دلخور شد
- مگه کارم داشتی؟
حالا مگه نم پس میداد،باید سه ساعت ناز میکشیدیم:
- فعلاً چیران منتظره برو.
- بهم بگو دیگه؟
با هزار جور خواهش و منت کشیدن، آقا بالاخره گفت که باهم ساعت چهار باهم بریم بیرون.
ولی واقعاً نمیتونستم درکشون کنم. این دو نفر یه زمان برای هم میمُردن. نمیدونم واقعاً چه جوری اینجوری شد.
***
همیشه برای پوشیدن پوتین با خودم درگیر بودم و با هزار زحمت میپوشیدم ولی بالاخره مهم این بود که میپوشیدم.
رفتم جلوی درب در دیدم جناب چیران داره به آهنگ استاد شجریان گوش میده و رفته تو فکر و یه چیزایی زمزمه میکنه خدایی رگ کِرم ریختنم گرفته بود. رفتم جلوی درب و مثل زامبی به درب ماشین حمله کردم. فقط قیافه چیران دیدن داشت.
- ولی تیکا! جان مادرت ایندفعه اینکار رو با من کردی با کسی دیگه نکن باشه؟ نامرد!قلبم اومد تو دهنم.
داشتم از خنده میمردم وبا حالت قهقهه زنان گفتم:
- باشه من عذر میخوام؛ ولی قیافه ی شما خیلی دیدنی بود.
چیران که معلوم بود قشنگ حرصش دراومده بود با کنایه گفت:
- من هم جای تو بودم همین رو میگفتم!
من هم مثل همیشه زدم کوچه علی چپ:
- ولی واسه کی تو فکر فرو رفته بودی؟
از قیافه چیران معلوم بود داره میکنه دندهی کرم ریختن:
- عمه ی بزرگم!
- باشه من قانع شدم؛ ولی چیران، میشه به خاطرِ من جون خاله پری با مهران آشتی کنی؟
یه جوری حرف مهران رو وسط کشیدم که چیران هنگ کرد:
- تیکا قسم نده، ببینیم تا چه پیش آید!
بعد کلی بحث، بالاخره قانع شد. بعدش هم راه افتاد سمت دانشگاه، من در راه به خواب ناز رفته بودم، که چیران با مسخرهبازی سعی در بیدار کردنم داشت.
- گامبالو خان! پاشو رسیدیم.
من هم با حرص گفتم:
- آخه نامرد! من گامبالو هستم یا تو؟
میدونستم بازهم قراره پای مهران رو وسط بکشه:
- هیچ کدوم. اون مهران گامبالو، که عاشق تو شده!
- موافقم؛ ولی چرا سر هر موضوعی پای اون بچه رو وسط میاری؟
خودش هم خنده اش گرفت:
- واقعا نمیدونم.
دیدم نگاه به ساعتش کرد و با اضطراب گفت:
- اوه! اوه! تیکا به قرآن دیر شد.
- مگه ساعت اول با کی کلاس داریم؟
کد:
- احساس کردم خیلی دلخور شد
- مگه کارم داشتی؟
حالا مگه نم پس میداد،باید سه ساعت ناز میکشیدیم:
- فعلاً چیران منتظره برو.
- بهم بگو دیگه؟
با هزار جور خواهش و منت کشیدن، آقا بالاخره گفت که باهم ساعت چهار باهم بریم بیرون.
ولی واقعاً نمیتونستم درکشون کنم. این دو نفر یه زمان برای هم میمُردن. نمیدونم واقعاً چه جوری اینجوری شد.
***
همیشه برای پوشیدن پوتین با خودم درگیر بودم و با هزار زحمت میپوشیدم ولی بالاخره مهم این بود که میپوشیدم.
رفتم جلوی درب در دیدم جناب چیران داره به آهنگ استاد شجریان گوش میده و رفته تو فکر و یه چیزایی زمزمه میکنه خدایی رگ کِرم ریختنم گرفته بود. رفتم جلوی درب و مثل زامبی به درب ماشین حمله کردم. فقط قیافه چیران دیدن داشت.
- ولی تیکا! جان مادرت ایندفعه اینکار رو با من کردی با کسی دیگه نکن باشه؟ نامرد!قلبم اومد تو دهنم.
داشتم از خنده میمردم وبا حالت قهقهه زنان گفتم:
- باشه من عذر میخوام؛ ولی قیافه ی شما خیلی دیدنی بود.
چیران که معلوم بود قشنگ حرصش دراومده بود با کنایه گفت:
- من هم جای تو بودم همین رو میگفتم!
من هم مثل همیشه زدم کوچه علی چپ:
- ولی واسه کی تو فکر فرو رفته بودی؟
از قیافه چیران معلوم بود داره میکنه دندهی کرم ریختن:
- عمه ی بزرگم!
- باشه من قانع شدم؛ ولی چیران، میشه به خاطرِ من جون خاله پری با مهران آشتی کنی؟
یه جوری حرف مهران رو وسط کشیدم که چیران هنگ کرد:
- تیکا قسم نده، ببینیم تا چه پیش آید!
بعد کلی بحث، بالاخره قانع شد. بعدش هم راه افتاد سمت دانشگاه، من در راه به خواب ناز رفته بودم، که چیران با مسخرهبازی سعی در بیدار کردنم داشت.
- گامبالو خان! پاشو رسیدیم.
من هم با حرص گفتم:
- آخه نامرد! من گامبالو هستم یا تو؟
میدونستم بازهم قراره پای مهران رو وسط بکشه:
- هیچ کدوم اون مهران گامبالو، که عاشق تو شده!
- موافقم؛ ولی چرا سر هر موضوعی پای اون بچه رو وسط میاری؟
خودش هم خنده اش گرفت:
- واقعا نمیدونم.
دیدم نگاه به ساعتش کرد و با اضطراب گفت:
- اوه! اوه! تیکا به قرآن دیر شد.
- مگه ساعت اول با کی کلاس داریم؟
پارت ۳
- فکرکنم با استاد رهبری کلاس داریم؟
- چقدر این استاد رهبری میتونه روی مخ باشه؟!
چیران با حالت تعجب پرسید:
- چرا حالا بندهی خدا؟
و من هم طوری که بو نبره گفتم:
- حالا.
مثل همیشه وارد دانشکده شدیم و یه چند ساعتی گذشت، به ساعتم نگاه کردم نزدیک های سه و نیم بود. یه تاکسی گرفتم تا برم شرکت بزرگ خاندان داوودی از چیران خداحافظی کردم .
حدود یک ساعت تو راه بودم تا برسم.
وارد شرکت شدم، بازم منشی خاندان داوودی که من ازش متنفر بودم جلوم سبز شد.
رفتم سمتش با کلی سوال و جواب بالاخره فهمید با مهران کار دارم بعدشم که با یه ناز و عشوه ای با مهران حرف میزد که نگو من هم یه جورایی میخواستم پاشم بزنمش، اخه یه جوری رفتار میکنه که اینکار همه کاره شرکت هست.
خلاصه با کلی خود خوری خودم رو کنترل کردم.
دوباره آمد بالای سرم و با لحن همیشگی گفت:
- عزیزم بفرمایید، آقای مهندس منتظر هستن.
منم هم با کلی حرص نفسم رو دادم بیرون:
- بله ممنون.
متاسفانه من رو تا در اتاق مهران راهنمایی کرد.
- مهران جانم اینهم مهمان شما خوشتیپ ما رو یادت نره.
فقط اون موقع دوست داشتم مهران رو با خنده های ریز ریزش خفه کنم.
- ممنون خانم سهیلی لطف دارید، بفرمایید بیرون کاری بود تماس میگیرم.
بالاخره رفت.
و من با کلی حرص، یه جورایی داد زدم:
- مهران!
- جانم؟
- چیه ازش خوشت اومده عزیزم اشکال ندارد برو بگیرش، نه اصلا برو بخورش!
- نه از لحن صدا زدنت نه از صحبتت، ولی خودمونیم خانم تیکا داره حسودی میکنه؟
- مهران!
- بابا ولش کن بار اولش نیست پیرزن پنجاه ساله فکر میکنه بیست سالشه، ولی لامصب از حق نگذریم خوشگله!
من هم کم نیاوردم و با حرص بیشتر گفتم:
- باشه برو همینو بگیر.
- نفرمایید ما فقط عشق در گروی شما داریم.
- معلومه.
مهران بود که لپم رو نیشگون میگرفت.
- بریم؟
- بریم.
کد:
پارت ۳
- فکرکنم با استاد رهبری کلاس داریم؟
- چقدر این استاد رهبری میتونه روی مخ باشه؟!
چیران با حالت تعجب پرسید:
- چرا حالا بندهی خدا!
و من هم طوری که بو نبره گفتم:
- حالا.
مثل همیشه وارد دانشکده شدیم و یه چند ساعتی گذشت، به ساعتم نگاه کردم نزدیک های سه و نیم بود. یه تاکسی گرفتم تا برم شرکت بزرگ خاندان داوودی از چیران خداحافظی کردم .
حدود یک ساعت تو راه بودم تا برسم.
وارد شرکت شدم، بازم منشی خاندان داوودی که من ازش متنفر بودم جلوم سبز شد.
رفتم سمتش با کلی سوال و جواب بالاخره فهمید با مهران کار دارم بعدشم که با یه ناز و عشوه ای با مهران حرف میزد که نگو من هم یه جورایی میخواستم پاشم بزنمش، اخه یه جوری رفتار میکنه که اینکار همه کاره شرکت هست.
خلاصه با کلی خود خوری خودم رو کنترل کردم.
دوباره آمد بالای سرم و با لحن همیشگی گفت:
- عزیزم بفرمایید، آقای مهندس منتظر هستن.
منم هم با کلی حرص نفسم رو دادم بیرون:
- بله ممنون.
متاسفانه من رو تا در اتاق مهران راهنمایی کرد.
- مهران جانم اینهم مهمان شما خوشتیپ ما رو یادت نره.
فقط اون موقع دوست داشتم مهران رو با خنده های ریز ریزش خفه کنم.
- ممنون خانم سهیلی لطف دارید، بفرمایید بیرون کاری بود تماس میگیرم.
بالاخره رفت.
و من با کلی حرص، یه جورایی داد زدم:
- مهران!
- جانم؟
- چیه ازش خوشت اومده عزیزم اشکال ندارد برو بگیرش، نه اصلا برو بخورش!
- نه از لحن صدا زدند نه از صحبتت، ولی خودمونیم خانم تیکا داره حسودی میکنه؟
- مهران!
- بابا ولش کن بار اولش نیست پیرزن پنجاه ساله فکر میکنه بیست سالشه، ولی لامصب از حق نگذریم خوشگله!
من هم کم نیاوردم و با حرص بیشتر گفتم:
- باشه برو همینو بگیر.
- نفرمایید ما فقط عشق در گروی شما داریم.
- معلومه.
مهران بود که لپم رو بشکون میگرفت.
- بریم؟
- بریم.
- مهران چرا میخواستی بری خرید بهم گفتی؟
- هی زندگی عمر چقدر مثل باد میگذره، فکرش رو بکن مهسا امشب براش خواستگار میاد.
یه جوری فاز کنسیسیوز برداشت فکر کردم چی میخواست بگه، خوب منم تبریک گفتم:
- واقعا همون مهسا کوچولویی که تو محل موش خانم صداش میکردن؟ ایشالله خوشبخت بشه؛پس عروسی دعوتم.
- آره.
داشتیم از شرکت بیرون میرفتیم بازم سرکار خانم سهیلی تشریف آوردند.
نمیدونم ولی این بشر خیلی رو مخ من هست.
- بهبه، مهران جان کجا میری قشنگم؟
میخواستم برگردم جواب دندان شکن بدم بهش، که مهران دستم رو فشار داد و نزاشت جوابش رو بدم.
- خانم سهیلی جایی نمیریم همین دورو ورا هستیم.
با کلی سیمجیم ما رو رها کرد.
من با حرص جوری که داد زدم:
- مهران یعنی من آخر با سهیلی دعوام میشه؟
- چرا خشن شدی؟ من خواستگاری یه دختر خشن هیچ وقت نمیرم.
مهران و چیران امروز زده بودن دندهی کرم،من که کم نمیارم:
- مهران!
- آرام باش، غلط کردم؛ حالا بیا سوییچ رو تو بگیر برون!
- آهان مثلاً داری از دلم در میاری، اوکی مشکلی نیست.
ماشین رو قرار بود من برونم، راه که افتادیم با خودم گفتم موضوع آشتی با چیران رو وسط بکشم که بیخیال شدم.
مهران گفت جلوی یه بستی فروشی نگه دارم میخواست دوتا شیرکاکائو د*اغ بگیره.
نمیدونم چرا ولی یه حسی داشتم که انگار سر من به یادبچگی؛ نمیگم چیران من رو میخواد ولی همیشه که چیران و مهران دعواشون می شد سر تیکا بود، نمیدونم شاید موضوع دیگه ای باشه ولی میخوام بدونم سر چی یا کی دعوا میکنند؟
- بفرما شیرکاکائو د*اغ.
شیر کاکائو رو داد دستم خیلی د*اغ بود:
- اوه اوه سوختم.
- مراقب باش خوب.
خوب منم ایده ای که داشتم رو اجرا کردم:
- ببین مهران نمیخوام اذیتت کنم ولی میشه به حرفهام گوش بدی؟
- سر و پا گوش بفرما.
بچهی خوبی شده بود،شروع کردم به ارائه دادن ایده:
- من امروز با چیران صحبت کردم و با کلی قسم آخر به خاطرِخاله پری قبول کرد و گفت اگه مهران حرفی نداشته باشه آشتی میکنم، تو هم به خاطرِ من یا به خاطرِ مامانت کوتاه بیا؛ لطفا.
- چرا اینقدر قسم ولی باشه، چقدر دلم برای خاله پری تنگ شده.
- پس آشتی میکنی؟
- خوب بخور شیر کاکائو رو سرد شد.
- باشه ما رو بپیچون.
کد:
#پارت۴
- مهران چرا میخواستی بری خرید بهم گفتی؟
- هی زندگی عمر چقدر مثل باد میگذره، فکرش رو بکن مهسا امشب براش خواستگار میاد.
یه جوری فاز کنسیسیوز برداشت فکر کردم چی میخواست بگه، خوب منم تبریک گفتم:
- واقعا همون مهسا کوچولویی که تو محل موش خانم صداش میکردن، ایشالله خوشبخت بشه پس عروسی دعوتم.
- آره.
داشتیم از شرکت بیرون میرفتیم بازم سرکار خانم سهیلی تشریف آوردند.
نمیدونم ولی این بشر خیلی رو مخ من هست.
- بهبه، مهران جان کجا میری قشنگم؟
میخواستم برگردم جواب دندان شکن بدم بهش، که مهران دستم رو فشار داد و نزاشت جوابش رو بدم.
- خانم سهیلی جایی نمیریم همین دورو ورا هستیم.
با کلی سیمجیم ما رو رها کرد.
من با حرص جوری که داد زدم:
- مهران یعنی من آخر با سهیلی دعوام میشه؟
- چرا خشن شدی؟ من خواستگاری یه دختر خشن هیچ وقت نمیرم.
مهران و چیران امروز زده بودن دندهی کرم،من که کم نمیارم:
- مهران!
- آرام باش، غلت کردم؛ حالا بیا سوییچ رو تو بگیر برون!
- آهان مثلاً داری از دلم در میاری، اوکی مشکلی نیست.
ماشین رو قرار بود من برونم، راه که افتادیم با خودم گفتم موضوع آشتی با چیران رو وسط بکشم که بیخیال شدم.
مهران گفت جلوی یه بستی فروشی نگه دارم میخواست دوتا شیرکاکائو د*اغ بگیره.
نمیدونم چرا ولی یه حسی داشتم که انگار سر من به یادبچگی؛ نمیگم چیران من رو میخواد ولی همیشه که چیران و مهران دعواشون می شد سر تیکا بود، نمیدونم شاید موضوع دیگه ای باشه ولی میخوام بدونم سر چی یا کی دعوا میکنند؟
- بفرما شیرکاکائو د*اغ.
شیر کاکائو رو داد دستم خیلی د*اغ بود:
- اوه اوه سوختم.
- مراقب باش خوب.
خوب منم ایده ای که داشتم رو اجرا کردم:
- ببین مهران نمیخوام اذیتت کنم ولی میشه به حرفهام گوش بدی؟
- سر و پا گوش بفرما.
بچهی خوبی شده بود،شروع کردم به ارائه دادن ایده:
- من امروز با چیران صحبت کردم و با کلی قسم آخر به خاطرِخاله پری قبول کرد و گفت اگه مهران حرفی نداشته باشه آشتی میکنم، تو هم به خاطرِ من یا به خاطرِ مامانت کوتاه بیا؛ لطفا.
- چرا اینقدر قسم ولی باشه، چقدر دلم برای خاله پری تنگ شده.
- پس آشتی میکنی؟
- خوب بخور شیر کاکائو رو سرد شد.
- باشه ما رو بپیچون.
#پارت۵
معلوم بود نمیخواد بپیچونه و با لحن همیشگی گفت:
-نه تیکا قضیه پیچوندن نیست حالا برات توضیح میدم.
خدایی برام توضیح داد ولی هیچی حداقل نتونستم درک کنم و بفهمم واسه همین کارم سخت تر شد.
خلاصه رسیدیم به پاساژ با مهران به یه کت شلوار فروشی رفتیم و مهران یه کت و شلوار کرم رنگ با یه پیراهن سفید رنگ گرفتیم. خلاصه منم که عشق کتاب و موسیقی مخصوصا استاد شجریان این وسطا چشم به یه مجسمه فروشی خورد که پر از مجسمه اساتید بزرگ موسیقی بود یه جورایی مهران رو مجبور کردم بریم اونجا، تا وارد شدیم سر از پا نمیشناختم و کلی خوشحال بودم، خلاصه مجسمه استاد شجریان رو خریدم و اومدیم بیرون.
- یعنی اینجوری که موسیقی ایران و خواننده هاشون رو دوست داری؛ گاهی وقتا بهشون حسودیم میشه؟
خنده ام گرفته بود:
- نترس یه تار مو شما رو نمیدم به صدتا موسیقی و اساتیدش؛ نگران نباش!
مهران که خیالش راحت شده بود:
- خداروشکر، بریم خانم راننده؟
و منی که اصلا حال نداشتم:
- مهران من خسته شدم خودت برون منم بی زحمت برسون.
- باشه خانم خانوما.
مهران رسوندم خانه منم تمام حرف های که بین ما رد و بدل شده بود در مورد چیران رو براش تعریف کردم اولش تعجب کرد ولی بعدش خندید و گفت باشه.
آخر هم نمی تونم بفهمم دعوای این دوتا سرچیه؟هرچی هم از چیران پرسیدم جوابی دستم رو نگرفت باید متوسل بشم به مهسا شاید اون بدونه!
رفتم سراغ مهسا، بهش زنگ زدم ولی نم پس نداد یه کاری کرد ازش دست بکشم.
حالم خوب نبود یه چیزی اذیتم می کرد و احساسم بهم می گفت دعواشون سر یه کسیه شاید یه دختر نمیدونم ولی الان واقعا تو توهم بودم، تو خونه هم کسی نبود همونطور که گفتم هم تک بچه و هم تک دختر بودم. بابام یه سرمایه دار هست و مادرم پزشک و الان دارم دیوونه میشم ای کاش یه خواهر داشتم، هعی.
یکی کلید انداخت تو در و داشت باز می کرد، بابام بود.
مثله همیشه رفتم سراغش رو خودم رو تو آ*غ*و*ش بابام انداختم، تنها کسی که قبل مادرم و چیران بهم آرامش میده.
کد:
معلوم بود نمیخواد بپیچونه و با لحن همیشگی گفت:
-نه تیکا قضیه پیچوندن نیست حالا برات توضیح میدم.
خدایی برام توضیح داد ولی هیچی حداقل نتونستم درک کنم و بفهمم واسه همین کارم سخت تر شد.
خلاصه رسیدیم به پاساژ با مهران به یه کت شلوار فروشی رفتیم و مهران یه کت و شلوار کرم رنگ با یه پیراهن سفید رنگ خلاصه منم که عشق کتاب و موسیقی مخصوصا استاد شجریان این وسطا چشم به یه مجسمه فروشی خورد که پر از مجسمه اساتید بزرگ موسیقی بود یه جورایی مهران رو مجبور کردم بریم اونجا، تا وارد شدیم سر از پا نمیشناختم و کلی خوشحال بودم، خلاصه مجسمه استاد شجریان رو خریدم و اومدیم بیرون.
- یعنی اینجوری که موسیقی ایران و خواننده هاشون رو دوست داری؛ گاهی وقتا بهشون حسودیم میشه؟
خنده ام گرفته بود:
- نترس یه تار مو شما رو نمیدم به صدتا موسیقی و اساتیدش؛ نگران نباش!
مهران که خیالش راحت شده بود:
- خداروشکر، بریم خانم راننده؟
و منی که اصلا حال نداشتم:
- مهران من خسته شدم خودت برون منم بی زحمت برسون.
- باشه خانم خانوما.
مهران رسوندم خانه منم تمام حرف های که بین ما رد و بدل شده بود در مورد چیران رو براش تعریف کردم اولش تعجب کرد ولی بعدش خندید و گفت باشه.
آخر هم نمی تونم بفهمم دعوای این دوتا سرچیه؟هرچی هم از چیران پرسیدم جوابی دستم رو نگرفت باید متوسل بشم به مهسا شاید اون بدونه!
رفتم سراغ مهسا، بهش زنگ زدم ولی نم پس نداد یه کاری کرد ازش دست بکشم.
حالم خوب نبود یه چیزی اذیتم می کرد و احساسم بهم می گفت دعواشون سر یه کسی شاید یه دختر نمیدونم ولی الان واقعا تو توهم بودم، تو خونه هم کسی نبود همونطور که گفتم هم تک بچه و هم تک دختر بودم. بابام یه سرمایه دار هست و مادرم پزشک و الان دارم دیوونه میشم ای کاش یه خواهر داشتم، هعی.
یکی کلید انداخت تو در و داشت باز می کرد، بابام بود.
مثله همیشه رفتم سراغش رو خودم رو تو آ*غ*و*ش بابام انداختم، تنها کسی که قبل مادرم و چیران بهم آرامش میده.
- سلام دخمل بابایی.
مثل همیشه با همون لحن همیشگی به کار میبرد:
- سلام بر بابایی خوشتیپم!
یه چشمک خوشگل زد در وصف نفرمایید:
- تیکا؛ امروز مامان خانمتون شیفت تشریف دارن، چی سفارش بدم؟
منم که آماده بودم سریع جواب دادم:
- هیچی!
بابام همونجوری که تعجب کرده بود:
- یعنی چی!؟
خوب پس معلوم بود بابایی هنوز من رو نشناخته:
- یعنی اینکه بنده براتون زرشک پلو با مرغ که دوست دارید درست کردم.
بابام صورتش روی علامت سوال گیر کرد:
- آفرین دخمل بابا، فقط سفره رو پهن کن تا روده کوچیکه روده بزرگ رو نخورده!
سفره رو پهن کردم و با بابام کمی صحبت کردم و غذا رو کنار هم خوردیم، و بابا هم مثل همیشه بعد غذا شروع کرد به شوخی کردن.
غذا رو که خوردیم همچنان به موضوع اینکه دعوای چیران و مهران فکر میکردم، به ذهنم رسید غیر مستقیم از بابام راهنمایی بگیریم.
رفتم پیش بابام و با کلی مِنْ.مِنْ بالاخره س*ی*نه ام رو سپر کردم و بحث رو پیش کشیدم.
- برای چی میخوای؟ من نمیفهمم تو چه سنمی با مهران و چیران داری؟
یکمی ترسیدم:
- بابا! چرا فکر بد میکنی دیشب یه دقیقه یادم اومد گفتم بپرسم.
بازم با همون لحن عصبی که هیچ وقت از بابام ندیده بودم جواب داد:
- اولاً بهتره یادت نیاد و دوماً من از کجا بدونم سوماً برای من یه چایی بیار دلم خواست.
منم آدم با سیاست بحث رو با زبان بازی عوض کردم:
- چشم بابایی خوشملم!
بابام که فهمید قضیه چیه قشنگ زد تو خال:
- تو هم خوب زبان بازی ها! بیچاره شوهرت.
و من که با ل*ب خندون زدم کوچه علی چپ:
- نفرمایید ما شاگردی شما رو میکنیم.
- ممنون دخترم.
که یهو یادم اومد امتحان دارم:
- اوه!اوه! فردا امتحان دارم، خاک تو سرم!
بابام هم که به شوخی گرفته بود:
- خوب هُول نکن،فوقش از روی برگه ی چیران بنویس.
منم با تمام و قدرت حرصم رو دادم بیرون:
- بابا!
خلاصه، اون شب گذشت. منهم تا صبح بیدار بودم برای درس خوندن و خیلی خوابم میاومد.
چیران اومد دنبالم. مثل هروز رفتیم دانشگاه، با چیران موضوعات دیروز رو بازگو کردم و به موفقیت هایی رسیدم و راضیش کردم که فردا با مهران توی کافه توت فرنگی قرار بزارم.
مثل همیشه سر امتحان استرس خاصی داشتم، ولی عجیب این بود که خوب می دادم و نمره ی خوبی میگرفتم همیشه استاد ها ازم راضی بودن و برام خوشحال کننده بود. ولی همیشه سرکلاس استاد رهبری اذیت میشدم نمیدونم ولی بهش احساس بدی دارم و اصلا ازش خوشم نمیاد.
کد:
#پارت۶
- سلام دخمل بابایی.
مثل همیشه با همون لحن همیشگی به کار میبرد:
- سلام بر بابایی خوشتیپم!
یه چشمک خوشگل زد در وصف نفرمایید:
- تیکا؛ امروز مامان خانمتون شیفت تشریف دارن، چی سفارش بدم؟
منم که آماده بودم سریع جواب دادم:
- هیچی!
بابام همونجوری که تعجب کرده بود:
- یعنی چی!؟
خوب پس معلوم بود بابایی هنوز من رو نشناخته:
- یعنی اینکه بنده براتون زرشک پلو با مرغ که دوست دارید درست کردم.
بابام صورتش روی علامت سوال گیر کرد:
- آفرین دخمل بابا، فقط سفره رو پهن کن تا روده کوچیکه روده بزرگ رو نخورده!
سفره رو پهن کردم و با بابام کمی صحبت کردم و غذا رو کنار هم خوردیم، و بابا هم مثل همیشه بعد غذا شروع کرد به شوخی کردن.
غذا رو که خوردیم همچنان به موضوع اینکه دعوای چیران و مهران فکر میکردم، به ذهنم رسید غیر مستقیم از بابام راهنمایی بگیریم.
رفتم پیش بابام و با کلی مِنْ.مِنْ بالاخره س*ی*نه ام رو سپر کردم و بحث رو پیش کشیدم.
- برای چی میخوای؟ من نمیفهمم تو چه سنمی با مهران و چیران داری؟
یکمی ترسیدم:
- بابا! چرا فکر بد میکنی دیشب یه دقیقه یادم اومد گفتم بپرسم.
بازم با همون لحن عصبی که هیچ وقت از بابام ندیده بودم جواب داد:
- اولاً بهتره یادت نیاد و دوماً من از کجا بدونم سوماً برای من یه چایی بیار دلم خواست.
منم آدم با سیاست بحث رو با زبان بازی عوض کردم:
- چشم بابایی خوشملم!
بابام که فهمید قضیه چیه قشنگ زد تو خال:
- تو هم خوب زبان بازی ها! بیچاره شوهرت.
و من که با ل*ب خندون زدم کوچه علی چپ:
- نفرمایید ما شاگردی شما رو میکنیم.
**
- ممنون دخترم.
که یهو یادم اومد امتحان دارم:
- اوه!اوه! فردا امتحان دارم، خاک تو سرم!
بابام هم که به شوخی گرفته بود:
- خوب هُول نکن،فوقش از روی برگه ی چیران بنویس.
منم با تمام و قدرت حرصم رو دادم بیرون:
- بابا!
خلاصه، اون شب گذشت. منهم تا صبح بیدار بودم برای درس خوندن و خیلی خوابم میاومد.
چیران اومد دنبالم. مثل هروز رفتیم دانشگاه، با چیران موضوعات دیروز رو بازگو کردم و به موفقیت هایی رسیدم و راضیش کردم که فردا با مهران توی کافه توت فرنگی قرار بزارم.
مثل همیشه سر امتحان استرس خاصی داشتم، ولی عجیب این بود که خوب می دادم و نمره ی خوبی میگرفتم همیشه استاد ها ازم راضی بودن و برام خوشحال کننده بود. ولی همیشه سرکلاس استاد رهبری اذیت میشدم نمیدونم ولی بهش احساس بدی داشتم و اصلا ازش خوشم نمیاومد.
[/SPOILER]
[HASH=62804]#رفاقت_از_سر_عشق[/HASH]
[HASH=62805]#یاس_تابناک[/HASH]
[HASH=5]#انجمن_تک_رمان[/HASH]
پارت۷
ولی مهم اینه که من و چیران کلأدر هفته یه جلسه کلاس با استاد رهبری داریم.
دلم بدجور هوای مامان ستاره رو کرد یه جورایی خیلی دلتنگش شدم با اینکه کلا یه دیشب ندیدمش.
یکی از پشت داشت صدام میکرد سرم رو چرخوندم دیدم چیران هست؛ دیر تر از من امتحانش تمام شده بود:
- تیکا،خوبه درس نخونده بودی!
معلوم بود دلش پر بود آخه کلآ من استرس دارم و هیچی نخوندم ولی همیشه عالی میدم،بیرون میام.
- خوب آره،ولی امتحان هم خیلی سخت نبود؛بود؟
دستش رو مشت کرد نفس عمیق کشید،سعی داشت خودش رو آروم کنه:
- تیکا به قرآن اگه به خاله قول نداده بودم اذیتت نکنم الان من میدونستم با تو.
خدا مامانم رو حفظ کنه من رو از دست این یه نفر نجات داد:
- خداروشکر مامانم هست؛راستی چیران من میرم پیش مامانم تو برام حاضر بزن.
اصلا براش مهم نبود:
- باشه برو سلام برسون؛راستی قرارمون با مهران کی شد؟
آخ آخ یادم رفته بود از مهران بپرسم تایم قرار کی هست:
- به مهران زنگ میزنم بهت میگم؛خداحافظ من رفتم.
-خدانگهدار
خوب بعد از خداحافظی با چیران ماشین دربست گرفتم و سمت بیمارستان میلاد راه افتادم.
سر راه یه دسته گل گرفتم.
کد:
پارت۷
ولی مهم اینه که من و چیران کلآ در هفته یه جلسه کلاس با استاد رهبری داریم.
دلم بدجور هوای مامان ستاره رو کرد یه جورایی خیلی دلتنگش شدم با اینکه کلا یه دیشب ندیدمش.
یکی از پشت داشت صدام میکرد سرم رو چرخوندم دیدم چیران هست؛ دیر تر از من امتحانش تمام شده بود:
- تیکا،خوبه درس نخونده بودی!
معلوم بود دلش پر بود آخه کلآ من استرس دارم و هیچی نخوندم ولی همیشه عالی میدم،بیرون میام.
- خوب آره،ولی امتحان هم خیلی سخت نبود؛بود؟
دستش رو مشت کرد نفس عمیق کشید،سعی داشت خودش رو آروم کنه:
- تیکا به قرآن اگه به خاله قول نداده بودم اذیتت نکنم الان من میدونستم با تو.
خدا مامانم رو حفظ کنه من رو از دست این یه نفر نجات داد:
- خداروشکر مامانم هست؛راستی چیران من میرم پیش مامانم تو برام حاضر بزن.
اصلا براش مهم نبود:
- باشه برو سلام برسون؛راستی قرارمون با مهران کی شد؟
آخ آخ یادم رفته بود از مهران بپرسم تایم قرار کی هست:
- به مهران زنگ میزنم بهت میگم؛خداحافظ من رفتم.
-خدانگهدار
خوب بد از خداحافظی با چیران ماشین دربست گرفتم و سمت بیمارستان میلاد راه افتادم.
سر راه یه دسته گل گرفتم.
پارت۸
چون همیشه مامانم عاشق گل یاس بود، یه دسته گل یاس گرفتم.
جلوی درب بیمارستان پیاده شدم، منتظر آسانسور بودم؛ همیشه از فضای بیمارستان بدم میومد. نمیدونم چرا ولی برام حکم یه خاطره بدی رو داشت که توی ذهنم محو بود.
آسانسور، رسید سوار شدم و به آقایی که اونجا نشسته بود کارش این بود که دکمه طبقات رو فشار بده، گفتم؛ میخوام برم بخش. نمیدونم چرا ولی با تعجب گفت:
- ببخشید، شما دختر خانم دکتر سهیلی هستید؟
تعجب کردم؛ چون این اسم برام آشنا بود :
- نه، متاسفانه. من مادرم اینجا کار میکنه ولی من دختر خانم موسوی هستم .
دوباره با کلی نگاه کردن بهم گفت:
- بله،ببخشید اشتباه گرفتم آخه خیلی شبیه خانم دکتر سهیلی هستید؛ کجا تشریف میبردید؟
دوباره بهش گفتم که میخوام برم به بخش و اونم تایید کرد.
از آسانسور پیاده شدم. چشمم دنبال مامانم بود که یه خانمی اومد سمتم و با روی خوش گفت:
- سلام عزیزم،شما باید دختر خانم دکتر موسوی باشی، درسته؟
چه عجب یکی من رو توی بیمارستان شناخت:
- سلام، بله تیکا هستم.
معلوم بود یه بار قبلاً من رو دیده بود:
- باشه تیکا جان منتظر باش الان خانم دکتر رو صدا میکنم.
قرار بود مامانم رو سورپرایز کنم ولی نشد، اخه مامانم نمیخواست بیام بیمارستان واسه همین بی خبر اومده بودم. رو به اون خانم کردم و گفتم:
- اگه میشه خبر ندید. دوست دارم سوپرایزش کنم؛ منتظرش میمونم.
به نظرم خانم تعجب کرده بود:
- باشه عزیزم.
گوشیم روی حالت ویبره بود و توی کیفم هی وول میخورد:
- بله، بفرمایید؟
آنتن یکمی ضعیف بود:
- تیکا، منم.
تازه فهمیده بودم مهران هست:
- جانم ؟
خندهش گرفته بود:
- بزار حدش بزنم، پیش خانواده هستی درسته؟
عجب آدمی بود:
- عزیزم بگو.
با حالت کاملاً حرص دربیار گفت:
- خوب، خیالم راحت شد؛ تایم قرار رو مگه نمیخواستی؟
اوه! اوه! اصلاً یادم نبود:
- آره، کی شد تایم و روزش؟
معلوم بود زنگ زده واسه اذیت:
- بگم یا نگم، میگم فردا ساعت پنج غروب، کافههای همیشگی منتظرتم.
یهو دیدم مامانم داره از دور میاد:
- باشه، من برم.
کد:
چون همیشه مامانم عاشق گل یاس بود یه دسته گل یاس گرفتم.
جلوی درب بیمارستان پیاده شدم، منتظر آسانسور بودم؛ همیشه از فضای بیمارستان بدم میومد نمیدونم چرا ولی برام حکم یه خاطره بدی رو داشت که توی ذهنم محو بود.
آسانسور، رسید سوار شدم و به آقایی که اونجا نشسته بود کارش این بود که دکمه طبقات رو فشار بده گفتم میخوام برم بخش نمیدونم چرا ولی با تعجب گفت:
- ببخشید شما دختر خانم دکتر سهیلی هستید؟
تعجب کردم چون این اسم برام آشنا بود :
- نه، متاسفانه من مادرم اینجا کار میکنه ولی من دختر خانم موسوی هستم .
دوباره با کلی نگاه کردن بهم گفت:
- بله، ببخشید اشتباه گرفتم آخه خیلی شبیه خانم دکتر سهیلی هستید؛ کجا تشریف میبردید؟
دوباره بهش گفتم که میخوام برم به بخش و اونم تایید کرد.
از آسانسور پیاده شدم چشمم دنبال مامانم بود که یه خانمی اومد سمت و با روی خوش گفت:
- سلام عزیزم،شما باید دختر خانم دکتر موسوی باشی درسته؟
چه عجب یکی من رو توی بیمارستان شناخت:
- سلام، بله تیکا هستم.
معلوم بود یه بار قبلاً من رو دیده بود:
- باشه تیکا جان منتظر باش الان خانم دکتر رو صدا میکنم.
قرار بود مامانم رو سورپرایز کنم ولی نشد اخه مامانم نمیخواست بیام بیمارستان واسه همین بی خبر اومده بودم رو به اون خانم کردم و گفتم:
- اگه میشه خبر ندید دوست دارم سوپرایزش کنم؛ منتظرش میمونم.
به نظرم خانم تعجب کرده بود:
- باشه عزیزم.
گوشیم روی حالت ویبره بود و توی کیفم هی وول میخورد:
- بله بفرمایید؟
آنتن یکمی ضعیف بود:
- تیکا منم.
تازه فهمیده بودم مهران هست:
- جانم ؟
خنده اش گرفته بود:
- بزار حدش بزنم پیش خانواده هستی درسته؟
عجب آدمی بود:
- عزیزم بگو.
با حالت کاملاً حرص دربیار گفت:
- خوب خیالم راحت شد؛ تایم قرار رو مگه نمیخواستی؟
اوه! اوه! اصلا یادم نبود:
- آره، کی شد تایم و روزش؟
معلوم بود زنگ زده واسه اذیت:
- بگم یا نگم، میگم فردا ساعت پنج غروب کافه ی همیشگی منتظرتم.
یهو دیدم مامانم داره از دور میاد:
- باشه، من برم.