• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • رمان مسخ لطیف اثر کوثر کاربر انجمن تک رمان کلیک کنید

درحال تایپ رمان رفاقت از سر عشق | یاسمن مهدوی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یاس تابناک

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-23
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
190
امتیازها
28
سن
13
کیف پول من
1,580
Points
26
پارت9
مامانم خیلی عصبی بود:
- تیکا این‌جا چیکار می‌کنی؟
حق داشت عصبی باشه بدون اجازه اش اومده بودم.
- ببخشید،‌ می‌خواستم بیام ببینمتون.
یه ذره باز آروم شده بود:
- اشکال نداره،‌بیا بریم اتاق من باید باهات حرف بزنم.
سرم رو انداختم پایین وبا خجالت وارد اتاق شدم.
همه چیز از آخرین باری که عکسش رو دیده بودم عوض شده بود،‍‌ عکس یه خانم خوشگل و زیبا روی با چشمای سبز روی میز مادرم بود و دورش یه روبان مشکی بود.
عکسش رو تاحالا توی خونه خودمون ندیده بودم.
مامانم اومد داخل:
- وسایلت رو بردار بریم خونه، کلی کار داریم.
با حالتی که تعجب کرده بودم:
- چشم، مامان حالت خوبه ؟
توی چشمام نگاه کرد:
- من به قربون چشمای عسلیت بشم.
کیفش رو برداشت بره بیرون.دستش رو کشیدم،
- وایسا چی شده مامان؟
اضطراب رو توی چشاش میدیم:
- هیچی مادر، فقط نذار کسی با قلب مهربونت بازی کنه!
چرا داشت اینجوری حرف میزد:
- چی شده مامان؟
نفسش رو داد بیرون:
- هیچی دخترکم، فقط من همه چیز رو می‌دونم فقط حواست باشه کسی از چشمات استفاده نکنه برای منافع خودش؛ این‌همه می‌دونم دخترکم عاقله فقط حواست باشه.
درب رو محکم کوبید رفت پایین، مغزم قفل بود.
چند وقته فهمیده از کجا فهمیده، چه جوری فهمیده داشتم دیوونه میشدم، رفتم پایین دیدن بابام اومده دنبالمون یه لحظه دلم ریخت نکنه بابام هم بدونه.
سوار که شدم با اضطراب صدام بلند سلام کردم:
- سلام، بر خانواده کوچولوی خودم!
بابام با همون لحن همیشگی و مهربون:
- سلام گل دخترم، حالت چطوره؟
خیالم راحت شد بابام چیزی نمی‌دونست:
- عالی!ناهار بریم بیرون؟
بابام زد زیر خنده:
- ای شکمو!چشم
من که از اون اضطراب راحت شده بودم رفتم توی گوشیم و بابام مشغول تعریف شام دیشب بود.
منم تایم قرار رو برای چیران فرستادم.
گوشیم زنگ خورد.
هی چیران بود:
- جانم؟
مامانم خیلی شکاکانه پرسید:
- کیه دخترم؟
دیگه تقریبا داشت داد میزد چیران هم شنید، گوشی رو گذاشتم روی آیفون:
- سلام بر خاله جونم،‌ نترس کسی دخترت رو نمی دزده.
کد:
مامانم خیلی عصبی بود:
- تیکا این‌جا چیکار می‌کنی؟
حق داشت عصبی باشه بدون اجازه اش اومده بودم.
- ببخشید،‌ می‌خواستم بیام ببینمتون.
یه ذره باز آروم شده بود:
- اشکال نداره،‌بیا بریم اتاق من باید باهات حرف بزنم.
سرم رو انداختم پایین وبا خجالت وارد اتاق شدم.
همه چیز از آخرین باری که عکسش رو دیده بودم عوض شده بود،‍‌ عکس یه خانم خوشگل و زیبا روی با چشمای سبز روی میز مادرم بود و دورش یه روبان مشکی بود.
عکسش رو تاحالا توی خونه خودمون ندیده بودم.
مامانم اومد داخل:
- وسایلت رو بردار بریم خونه، کلی کار داریم.
با حالتی که تعجب کرده بودم:
- چشم، مامان حالت خوبه ؟
توی چشمام نگاه کرد:
- من به قربون چشمای عسلیت بشم.
کیفش رو برداشت بره بیرون.دستش رو کشیدم،
- وایسا چی شده مامان؟
اضطراب رو توی چشاش میدیم:
- هیچی مادر، فقط نذار کسی با قلب مهربونت بازی کنه!
چرا داشت اینجوری حرف میزد:
- چی شده مامان؟
نفسش رو داد بیرون:
- هیچی دخترکم، فقط من همه چیز رو می‌دونم فقط حواست باشه کسی از چشمات استفاده نکنه برای منافع خودش؛ این‌همه می‌دونم دخترکم عاقله فقط حواست باشه.
درب رو محکم کوبید رفت پایین، مغزم قفل بود.
 چند وقته فهمیده از کجا فهمیده، چه جوری فهمیده داشتم دیوونه میشدم، رفتم پایین دیدن بابام اومده دنبالمون یه لحظه دلم ریخت نکنه بابام هم بدونه.
سوار که شدم با اضطراب صدام بلند سلام کردم:
- سلام، بر خانواده کوچولوی خودم!
بابام با همون لحن همیشگی و مهربون:
- سلام گل دخترم، حالت چطوره؟
خیالم راحت شد بابام چیزی نمی‌دونست:
- عالی!ناهار بریم بیرون؟
بابام زد زیر خنده:
- ای شکمو!چشم
من که از اون اضطراب راحت شده بودم رفتم توی گوشیم و بابام مشغول تعریف شام دیشب بود.
منم تایم قرار رو برای چیران فرستادم.
گوشیم زنگ خورد.
هی چیران بود:
- جانم؟
مامانم خیلی شکاکانه پرسید:
- کیه دخترم؟
دیگه تقریبا داشت داد میزد چیران هم شنید، گوشی رو گذاشتم روی آیفون:
- سلام بر خاله جونم،‌ نترس کسی دخترت رو نمی دزده
#رفاقت_از_سر_عشق
#یاس_تابناک
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : یاس تابناک
بالا