درحال تایپ رمان رفاقت از سر عشق | یاسمن مهدوی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

یاس تابناک

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-23
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
132
امتیازها
28
کیف پول من
1,711
Points
28
پارت9
مامانم خیلی عصبی بود:
- تیکا این‌جا چیکار می‌کنی؟
حق داشت عصبی باشه. بدون اجازه‌ش اومده بودم.
- ببخشید،‌ می‌خواستم بیام ببینمتون.
یه ذره باز آروم شده بود:
- اشکال نداره،‌بیا بریم اتاق من باید باهات حرف بزنم.
سرم رو انداختم پایین و‌ با خجالت وارد اتاق شدم.
همه چیز از آخرین باری که عکسش رو دیده بودم عوض شده بود،‍‌ عکس یه خانم خوشگل و زیبا روی با چشمای سبز روی میز مادرم بود و دورش یه روبان مشکی بود.
عکسش رو تاحالا توی خونه خودمون ندیده بودم.
مامانم اومد داخل:
- وسایلت رو بردار بریم خونه، کلی کار داریم.
با حالتی که تعجب کرده بودم:
- چشم، مامان حالت خوبه ؟
توی چشمام نگاه کرد:
- من به قربون چشمای عسلیت بشم.
کیفش رو برداشت بره بیرون.دستش رو کشیدم.
- وایسا چی شده مامان؟
اضطراب رو توی چشماش میدیم:
- هیچی مادر، فقط نذار کسی با قلب مهربونت بازی کنه!
چرا داشت اینجوری حرف میزد:
- چی شده مامان؟
نفسش رو داد بیرون:
- هیچی دخترکم، فقط من همه چیز رو می‌دونم فقط حواست باشه کسی از چشمات استفاده نکنه برای منافع خودش؛ این‌همه می‌دونم دخترکم عاقله فقط حواست باشه.
درب رو محکم کوبید رفت پایین، مغزم قفل بود.
چند وقته فهمیده؟ از کجا فهمیده؟ چه جوری فهمیده؟ داشتم دیوونه میشدم. رفتم پایین دیدن بابام اومده دنبالمون یه لحظه دلم ریخت نکنه بابام هم بدونه؟
سوار که شدم با اضطراب صدام بلند سلام کردم:
- سلام، بر خانواده کوچولوی خودم!
بابام با همون لحن همیشگی و مهربون:
- سلام گل دخترم، حالت چطوره؟
خیالم راحت شد بابام چیزی نمی‌دونست:
- عالی!ناهار بریم بیرون؟
بابام زد زیر خنده:
- ای شکمو!چشم
من که از اون اضطراب راحت شده بودم رفتم توی گوشیم و بابام مشغول تعریف شام دیشب بود.
منم تایم قرار رو برای چیران فرستادم.
گوشیم زنگ خورد.
هی چیران بود:
- جانم؟
مامانم خیلی شکاکانه پرسید:
- کیه دخترم؟
دیگه تقریبا داشت داد میزد. چیران هم شنید. گوشی رو گذاشتم روی بلندگو:
- سلام بر خاله جونم،‌ نترس کسی دخترت رو نمی دزده.
کد:
مامانم خیلی عصبی بود:
- تیکا این‌جا چیکار می‌کنی؟
حق داشت عصبی باشه بدون اجازه اش اومده بودم.
- ببخشید،‌ می‌خواستم بیام ببینمتون.
یه ذره باز آروم شده بود:
- اشکال نداره،‌بیا بریم اتاق من باید باهات حرف بزنم.
سرم رو انداختم پایین وبا خجالت وارد اتاق شدم.
همه چیز از آخرین باری که عکسش رو دیده بودم عوض شده بود،‍‌ عکس یه خانم خوشگل و زیبا روی با چشمای سبز روی میز مادرم بود و دورش یه روبان مشکی بود.
عکسش رو تاحالا توی خونه خودمون ندیده بودم.
مامانم اومد داخل:
- وسایلت رو بردار بریم خونه، کلی کار داریم.
با حالتی که تعجب کرده بودم:
- چشم، مامان حالت خوبه ؟
توی چشمام نگاه کرد:
- من به قربون چشمای عسلیت بشم.
کیفش رو برداشت بره بیرون.دستش رو کشیدم،
- وایسا چی شده مامان؟
اضطراب رو توی چشاش میدیم:
- هیچی مادر، فقط نذار کسی با قلب مهربونت بازی کنه!
چرا داشت اینجوری حرف میزد:
- چی شده مامان؟
نفسش رو داد بیرون:
- هیچی دخترکم، فقط من همه چیز رو می‌دونم فقط حواست باشه کسی از چشمات استفاده نکنه برای منافع خودش؛ این‌همه می‌دونم دخترکم عاقله فقط حواست باشه.
درب رو محکم کوبید رفت پایین، مغزم قفل بود.
 چند وقته فهمیده از کجا فهمیده، چه جوری فهمیده داشتم دیوونه میشدم، رفتم پایین دیدن بابام اومده دنبالمون یه لحظه دلم ریخت نکنه بابام هم بدونه.
سوار که شدم با اضطراب صدام بلند سلام کردم:
- سلام، بر خانواده کوچولوی خودم!
بابام با همون لحن همیشگی و مهربون:
- سلام گل دخترم، حالت چطوره؟
خیالم راحت شد بابام چیزی نمی‌دونست:
- عالی!ناهار بریم بیرون؟
بابام زد زیر خنده:
- ای شکمو!چشم
من که از اون اضطراب راحت شده بودم رفتم توی گوشیم و بابام مشغول تعریف شام دیشب بود.
منم تایم قرار رو برای چیران فرستادم.
گوشیم زنگ خورد.
هی چیران بود:
- جانم؟
مامانم خیلی شکاکانه پرسید:
- کیه دخترم؟
دیگه تقریبا داشت داد میزد چیران هم شنید، گوشی رو گذاشتم روی آیفون:
- سلام بر خاله جونم،‌ نترس کسی دخترت رو نمی دزده
#رفاقت_از_سر_عشق
#یاس_تابناک
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : یاس تابناک

یاس تابناک

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-23
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
132
امتیازها
28
کیف پول من
1,711
Points
28
پارت۱۰
همیشه عادت داشت با زبونش بقیه رو رام کنه.
- خوب حالا چیکارم داشتی؟
نمی‌دونست چی بگه چون گوشی روی بلندگوبود:
- ببین کلاس تقویتی چه موقعی شروع میشه؟
خنده ام گرفت؛ خوب موضوع رو پیچوند.
- خوب شد گفتی داشت یادم می‌رفت؛فردا ساعت پنج باید بریم.
چیران اوکی رو داد و قطع کرد.
منتظرم بودم تا فردا پنج غروب بشه ببینم اینا آخر آشتی میکنن یا نه؟
کلی کار داشتم واسه فردا. باید میرفتم دوش می‌گرفتم؛آماده میشدم. تازه شانس آوردم فردا دانشگاه ندارم.
بابام نگه داشت، سرم رو از پنجره کردم بیرون.
با تعجب پیاده شدم و رفتم زیر گوش مامانم گفتم:
- مامان این‌جا کجاست؟
مامانم چپ چپ نگاهم کرد:
- همراهمون بیا.
با هم رفتیم بالا و بابام رو به من کرد:
- قرار خونمون رو بیاریم اینجا موافقی؟
تعجب کرده بودم:
- آره جای بزرگ و قشنگیه ولی چرا؟
قیافه مامان و بابام جوری بود که بهم می‌فهمودند نباید دخالت کنم :
- پس حله بریم واسه سند.
عجیباً غریبا قولنامه هم کرده بودن.
داشتم فکر میکردم که یهو چشمم خورد به خونه ویلایی که برام خیلی آشنا بود!
تو همین تخیلات بودم که یهو دیدم چیران اومد بیرون.
یعنی چی چرا همه چی تو همه؟
- سلام تیکا بالاخره اومدید؟
مخم داشت سوت می‌کشید!
- تو می‌دونستی؟
بازم خنده ملیح مسخره:
- اره قرار بود سوپرایزمون کنن؛ من یهو سر رسیدم فهمیدم!
چرا بقیه همه چیز رو زودتر از من می‌فهمنن:
- هه خسته نباشی.
چیران دستمو گرفت و گوشه ای کشید:
- راستی این‌جوری قرارمون با مهران کنسل میشه!
اعصابم خورد شده بود؛ دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون:
- تو که از خدات بود، اصلاً به من چه تا ابد قهر باشید.
راهم رو کشیدم و دوباره سمت مامان و بابام برگشتم، داشتن ایده می‌دادن برای چیدمان؛ برگشتم دیدم چیران داره میاد سمتم:
- تیکا این انگشتره از جیبت افتاد.
وای انگشتر حلقه ای که مهران گرفته بود.
سریع دستم رو دراز کردم ازش گرفتم :
- ممنون که پیدا کردی.
یه چشمک ریزی زد.
کد:
همیشه عادت داشت با زبونش بقیه رو رام کنه.

- خوب حالا چیکارم داشتی؟

نمی‌دونست چی بگه چون گوشی روی بلندگوبود:

- ببین کلاس تقویتی چه موقعی شروع میشه؟

خنده ام گرفت؛ خوب موضوع رو پیچوند.

- خوب شد گفتی داشت یادم می‌رفت؛فردا ساعت پنج باید بریم.

چیران اوکی رو داد و قطع کرد.

منتظرم بودم تا فردا پنج غروب بشه ببینم اینا آخر آشتی میکنن یا نه؟

کلی کار داشتم واسه فردا. باید میرفتم دوش می‌گرفتم؛آماده میشدم. تازه شانس آوردم فردا دانشگاه ندارم.

بابام نگه داشت، سرم رو از پنجره کردم بیرون.

با تعجب پیاده شدم و رفتم زیر گوش مامانم گفتم:

- مامان این‌جا کجاست؟

مامانم چپ چپ نگاهم کرد:

- همراهمون بیا.

با هم رفتیم بالا و بابام رو به من کرد:

- قرار خونمون رو بیاریم اینجا موافقی؟

تعجب کرده بودم:

- آره جای بزرگ و قشنگیه ولی چرا؟

قیافه مامان و بابام جوری بود که بهم می‌فهمودند نباید دخالت کنم :

- پس حله بریم واسه سند.

عجیباً غریبا قولنامه هم کرده بودن.

داشتم فکر میکردم که یهو چشمم خورد به خونه ویلایی که برام خیلی آشنا بود!

تو همین تخیلات بودم که یهو دیدم چیران اومد بیرون.

یعنی چی چرا همه چی تو همه؟

- سلام تیکا بالاخره اومدید؟

مخم داشت سوت می‌کشید!

- تو می‌دونستی؟

بازم خنده ملیح مسخره:

- اره قرار بود سوپرایزمون کنن؛ من یهو سر رسیدم فهمیدم!

چرا بقیه همه چیز رو زودتر از من می‌فهمنن:

- هه خسته نباشی.

چیران دستمو گرفت و گوشه ای کشید:

- راستی این‌جوری قرارمون با مهران کنسل میشه!

اعصابم خورد شده بود؛ دستم رو از تو دستش کشیدم بیرون:

- تو که از خدات بود، اصلاً به من چه تا ابد قهر باشید.

راهم رو کشیدم و دوباره سمت مامان و بابام برگشتم، داشتن ایده می‌دادن برای چیدمان؛ برگشتم دیدم چیران داره میاد سمتم:

- تیکا این انگشتره از جیبت افتاد.

وای انگشتر حلقه ای که مهران گرفته بود.

سریع دستم رو دراز کردم ازش گرفتم :

- ممنون که پیدا کردی.

یه چشمک ریزی زد.
#رفاقت_از_سر_عشق

#یاس_تابناک

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : یاس تابناک

یاس تابناک

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-23
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
132
امتیازها
28
کیف پول من
1,711
Points
28
پارت ۱۱
آروم رفتم سوار ماشین شدم و منتظر موندم.
حالم خیلی گرفته بود، دست خودم نبود از موقعی که بچه بودم دلم میخواست همه ی دوستام دور هم باشن.
از همون اول هم چیران و مهران مثل سگ و گربه بودند، انگار نه انگار که پسر خاله همدیگه هستن.
یادمه یه دفعه چیران اره برقی رو برداشت افتاد دنبال مهران، مهران بیچاره از ترس تا بالای درخت رفت.
بعد هم با‌هم تا یه هفته قهر بودند و من بیچاره این وسط خبر می‌بردم و می‌آوردم برای این دوتا. ولی همیشه با هم دوباره رفیق می‌شدند؛ این دفعه هم که دعواشون شد گفتم حتما ته ته دعواشون یک ماه بیشتر طول نکشه.
ولی دعواشون یه سال شد، نمی‌دونم ولی این دفعه خیلی بیخ دار شده.
بابا و مامانم سوار شدن، راه افتادیم سمت خونه و منی که توی مغزم همه چیز در حال چرخ زدن بود و من خیلی گیج شده بودم.
**
مقنعه‌ام رو در آوردم و روی تخت انداختم.
مثل همیشه اتاق من توش بمب ترکیده، بارونی رو از تنم در آوردم و پرت کردم روی زمین. سرم خیلی درد می‌کرد. حدوداً ساعت چهار بود.
حداقل به چند ساعت خواب آروم نیاز داشتم؛ از اونطرفگوشیم داشت زنگ می خورد.
خیلی منگ بودم، سردردم بیشتر شده بود.
شماره افتاده بود روی صفحه گوشی.
صدام در نمیومد:
- بله؛ بفرمایید.
صداش رو صاف کرد:
- سلام سمیعی هستم.
اسمش آشنا بود:
- ببخشید، به جا نیاوردم.
یکمی مکث کرد و ادامه داد:
- سمیعی هستم، هم گروهی شما تو دانشگاه!
اصلاً حواسم نبود که برای دانشگاه ارائه داشتم و به این بنده خدا شماره داده بودم واسه هماهنگی:
- بله، عذر می‌خوام به جا نیاوردم؛ کارم داشتید آقای سمیعی؟
سمیعی ادامه داد:
- بله، موضوع رو انتخاب کردید؟
اوه اوه اصلا یادم نبود:
- هنوز دارم روش فکر میکنم.
معلوم بود تو دلش میگه چه خنگی هست این:
- مشکلی نداره، باهاتون تماس میگیرم؛ خدانگهدار.
اووف بالاخره ول کرد:
- حتما، خداحافظ.
کد:
آروم رفتم سوار ماشین شدم و منتظر موندم.
حالم خیلی گرفته بود، دست خودم نبود از موقعی که بچه بودم دلم میخواست همه ی دوستام دور هم باشن.
از همون اول هم چیران و مهران مثل سگ و گربه بودند، انگار نه انگار که پسر خاله همدیگه هستن.
یادمه یه دفعه چیران اره برقی رو برداشت افتاد دنبال مهران، مهران بیچاره از ترس تا بالای درخت رفت.
بعد هم با‌هم تا یه هفته قهر بودند و من بیچاره این وسط خبر می‌بردم و می‌آوردم برای این دوتا. ولی همیشه با هم دوباره رفیق می‌شدند؛ این دفعه هم که دعواشون شد گفتم حتما ته ته دعواشون یک ماه بیشتر طول نکشه.
ولی دعواشون یه سال شد، نمی‌دونم ولی این دفعه خیلی بیخ دار شده.
بابا و مامانم سوار شدن، راه افتادیم سمت خونه و منی که توی مغزم همه چیز در حال چرخ زدن بود و من خیلی گیج شده بودم.
**
مقنعه هم رو در آوردم و روی تخت انداختم.
مثل همیشه اتاق من توش بمب ترکیده، بارونی رو از تنم در آوردم و پرت کردم رو زمین سرم خیلی درد می‌کرد حدوداً ساعت چهار بود.
حداقل نیاز داشتم به چند ساعت خواب آروم.
گوشیم داشت زنگ می خورد.
خیلی منگ بودم، سردردم بیشتر شده بود.
شماره افتاده بود روی صفحه گوشی.
صدام در نمیومد:
- بله؛ بفرمایید.
صداش رو صاف کرد:
- سلام سمیعی هستم.
اسمش آشنا بود:
- ببخشید، به جا نیاوردم.
یکمی مکث کرد و ادامه داد:
- سمیعی هستم، هم گروهی شما تو دانشگاه!
اصلاً حواسم نبود که برای دانشگاه ارائه داشتم و به این بنده خدا شماره داده بودم واسه هماهنگی:
- بله، عذر می‌خوام به جا نیاوردم؛ کارم داشتید آقای سمیعی؟
سمیعی ادامه داد:
- بله، موضوع رو انتخاب کردید؟
اوه اوه اصلا یادم نبود:
- هنوز دارم روش فکر میکنم.
معلوم بود تو دلش میگه چه خنگی هست این:
- مشکلی نداره، باهاتون تماس میگیرم؛ خدانگهدار.
اووف بالاخره ول کرد:
- حتما، خداحافظ.

#رفاقت_از_سر_عشق

#یاس_تابناک

#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : یاس تابناک
بالا