پارت ۱۹
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشمهایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چهخبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانههایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود اینکار را میکردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آنجا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکیها رفت. پارچ حاوی آبمیوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشهای از دستاش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدیاش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث میشد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریدهاش بسیار جلب توجه میکرد. با حرکت دستهای پسر به خود آمد و ابروهایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمیکنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانهای شهرزاد متعجب شده بود، ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر روبهرویش باز ماند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشمهایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چهخبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانههایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود اینکار را میکردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آنجا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکیها رفت. پارچ حاوی آبمیوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشهای از دستاش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدیاش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث میشد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریدهاش بسیار جلب توجه میکرد. با حرکت دستهای پسر به خود آمد و ابروهایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمیکنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانهای شهرزاد متعجب شده بود، ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر روبهرویش باز ماند.
کد:
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشمهایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چهخبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانههایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود اینکار را میکردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آنجا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکیها رفت. پارچ حاوی آبمیوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشهای از دستاش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدیاش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث میشد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریدهاش بسیار جلب توجه میکرد. با حرکت دستهای پسر به خود آمد و ابروهایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمیکنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانهای شهرزاد متعجب شده بود، ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر روبهرویش باز ماند.
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان