• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان اشتباه سرنوشت ساز | اثر سونیا مرادی کاربر انجمن‌ تک رمان

  • نویسنده موضوع Sony86m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 703
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sony86m

ناظر آزمایشی رمان + خبرنگار
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
126
لایک‌ها
408
امتیازها
63
کیف پول من
3,904
Points
225
پارت ۱۹
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
کد:
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Sony86m

ناظر آزمایشی رمان + خبرنگار
پرسنل مدیریت
ناظر آزمایشی
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
126
لایک‌ها
408
امتیازها
63
کیف پول من
3,904
Points
225
پارت ۲۰
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
کد:
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا