درحال تایپ رمان اشتباه سرنوشت‌ساز | سونیا مرادی کاربر انجمن‌ تک رمان

  • نویسنده موضوع Sony86m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 986
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sony86m

خبرنگار
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
469
امتیازها
63
کیف پول من
4,226
Points
247
پارت ۱۹
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
کد:
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

خبرنگار
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
469
امتیازها
63
کیف پول من
4,226
Points
247
پارت ۲۰
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
کد:
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

خبرنگار
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
469
امتیازها
63
کیف پول من
4,226
Points
247
پارت۲۱
دستم را روی شانه‌ی شهرزاد گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بزار بریم خونه پدرت رو در میارم!
آب دهانش را قورت داد. نگاهم را به همان پسری که حالا فهمیده بودم برادر جانمیری است دادم. با روی خوش گفتم:
- خوش آمدید. از دیدنتون خوش‌حال شدیم.
در انتهای حرفم نگاهم را به آن دوست دردسر سازم دادم، به اجبار ل*ب گشود و به حرف آمد.
- خوش‌آمدید جناب.
آیان یا همان جانمیری کوچک نیشخندی زد و تشکری کرد. صدای که اعلام می‌کرد موقعه خوردن شام است ما را از آن جو سنگین نجات داد. با عذر خواهی از جانمیری کوچک و سوگل دور شدیم به سمت میز غذا گام برداشتیم، میز غذا بسیار بزرگ بود و از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد در این‌جا دیده می‌شد. قبل از شروع آریا از جایش بلند شد و شروع با سخنرانی کرد.
- قبل از شروع غذا می‌خواستم مطلبی رو بگم.
با دست به برادرش اشاره کرد و ادامه داد.
- ایان جانمیری، برادر کوچک‌ترم برای مدتی به ایران برگشته و قراره در این مدت مسئولیت پروژه جدید رو به عهده بگیره.
افراد مهمانی شروع به دست زدن کردن. تعدادی از سر رضایت، تعداد دیر از سر اجبار! گویا آمدن ایان زیاد به مزاج‌شان خوش‌ نیامده بود. در این میان شهرزاد احمق همانند گوسفندی که به علف نگاه می‌کنند، به بقیه نگاه می‌کرد. آرنجم را در پهلویش فرو بردم ضربه‌ای محکم به آن زدم.
- خبر مرگت بیاد. یکم دست بزن پسره داره بهت نگاه می‌کنه.
ابرو‌هایش را در هم فرو کرد جواب داد.
- هدف منم همینه. می‌خوام بفهمه از ریختش خوشم نمیاد، پسریِ کور!
آهی کشیدم بیش‌تر از این به بحث ادامه ندادم.
راوی:
روی همان صندلی نشسته بود و سرش را در گوشی‌اش فرو کرده بود. صدای در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید.
- به نظر میاد طرفدار این بازیگر هستی.
سرش را به سرعت چرخاند و متوجه شد این صدا متعلق به همان پسرک کور است. از روی صندلی بلند شد و با گذاشتن دستش روی قفسه‌ای س*ی*نه‌اش آن را به عقب فرستاد.
- به شما ربطی داره؟
ایان لبخند بزرگی زد که تمام دندان‌هایش را به نمایان می‌گذاشت.
- نیازی نیست انقدر بداخلاق باشی، فقط سوال پرسیدم.
شهرزاد با همان لحن بی‌ادبانه جواب داد.
- منم فقط جواب سوالت رو دادم.
قیافه‌ای منتجبی به خودش گرفت و گفت:
- جالبه! اما بیشتر شبیه سوال بود تا جواب.
شهرزاد پوزخندی زد.
- حق با شماست، اشتباه از من بود. حالا میگم به تو ربطی نداره.
کد:
دستم را روی شانه‌ی شهرزاد گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بزار بریم خونه پدرت رو در میارم!
آب دهانش را قورت داد. نگاهم را به همان پسری که حالا فهمیده بودم برادر جانمیری است دادم. با روی خوش گفتم:
- خوش آمدید. ماز دیدنتون خوش‌حال شدیم.
در انتهای حرفم نگاهم را به آن دوست دردسر سازم دادم، به اجبار ل*ب گشود و به حرف آمد.
- خوش‌آمدید جناب.
آیان یا همان جانمیری کوچک نیشخندی زد و تشکری کرد. صدای که اعلام می‌کرد موقعه خوردن شام است ما را از آن جو سنگین نجات داد. با عذر خواهی از جانمیری کوچک و سوگل دور شدیم به سمت میز غذا گام برداشتیم، میز غذا بسیار بزرگ بود و از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد در این‌جا دیده می‌شد. قبل از شروع آریا از جایش بلند شد و شروع با سخنرانی کرد.
- قبل از شروع غذا می‌خواستم مطلبی رو بگم.
با دست به برادرش اشاره کرد و ادامه داد.
- ایان جانمیری، برادر کوچک‌ترم برای مدتی به ایران برگشته و قراره در این مدت مسئولیت پروژه جدید رو به عهده بگیره.
افراد مهمانی شروع به دست زدن کردن. تعدادی از سر رضایت، تعداد دیر از سر اجبار! گویا آمدن ایان زیاد به مزاج‌شان خوش‌ نیامده بود. در این میان شهرزاد احمق همانند گوسفندی که به علف نگاه می‌کنند، به بقیه نگاه می‌کرد. ارنجم را در پهلویش فرو بردم ضربه‌ای محکم به آن زدم.
- خبر مرگت بیاد. یکم دست بزن پسره داره بهت نگاه می‌کنه.
ابرو‌هایش را در هم فرو کرد جواب داد.
- هدف منم همینه. می‌خوام بفهمه از ریختش خوشم نمیاد، پسریِ کور!
آهی کشیدم بیش‌تر از این به بحث ادامه ندادم.
راوی:
روی همان صندلی نشسته بود و سرش را در گوشی‌اش فرو کرده بود. صدای در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید.
- بنظر میاد طرفدار این بازیگر هستی.
سرش را به سرعت چرخاند و متوجه شد این صدا متعلق به همان پسرک کور است. از روی صندلی بلند شد و با گذاشتن دستش روی قفسه‌ای س*ی*نه‌اش آن را به عقب فرستاد.
- به شما ربطی داره؟
ایان لبخند بزرگی زد که تمام دندان‌هایش را به نمایان می‌گذاشت.
- نیازی نیست انقدر بداخلاق باشی، فقط سوال پرسیدم.
شهرزاد با همان لحن بی‌ادبانه جواب داد.
- منم فقط جواب سوالت رو دادم.
قیافه‌ای منتجبی به خودش گرفت و گفت:
- جالبه! اما بیشتر شبیه سوال بود تا جواب.
شهرزاد پوزخندی زد.
- حق با شماست، اشتباه از من بود. حالا میگم به تو ربطی نداره.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Sony86m

Sony86m

خبرنگار
خبرنگار
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
469
امتیازها
63
کیف پول من
4,226
Points
247
پارت۲۲
آیان کمی به صورت شهرزاد نگاه کرد و قبل از این‌که حرفی بزند، سوگل از راه رسید.
ماهور:
نگاهی به میز نو*شی*دنی و خوراکی‌ها انداختم و شروع کردم به خوردن‌ آن‌ها.
- خفه نشی.
به محض شنیدن صدای جهانمیری یکی از شیرینی‌ها در گلویم گیر کرد. پس از چند سرفه‌ی شدید توانستم آن را قورت بدهم و به سمت او بچرخم و قیافه‌ی از خود‌ راضی‌اش را ببینم.
- مطمئناً اگر شما چشم‌تون دنبالش نباشه خفه‌ نمی‌شم.
یک قدم جلو‌تر آمد.
_ حالا می‌فهمم چرا اِن‌قدر چاقی! اگه همین‌طوری پیش بری کسی سمتت نمیاد.
دهانم از این بی‌ادبی باز مانده بود. درست بود که ب*دن من لاغر نبود؛ اما در آن حدی که او می‌گفت هم چاق نبودم.
- مهم اینه که علف به دهن بزی شیرین باشه و شما نگران من نباشید، به‌فکر خودتون باشید که با این اخلاق زیاد دووم نمیارید.
نیشخندی زد و در کنارم ایستاد. یکی از دست‌هایش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش به دختران داخل مهمانی اشاره کرد و گفت:
- همه‌ی این‌ها با این اخلاقی که تو میگی حاضرن با من باشن حتی شده برای یک شب!
منظورش را از جمله آخرش به خوبی متوجه شدم. کاملاً واضح و روشن بود که می‌خواست به من بفهماند همه خواهان او هستند و قدرت این را دارد که همه را به سمت خود بکشاند، حتی برای یک شب. به سمتش چرخیدم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- همه‌ی اون‌ها، خصوصاً اون‌هایی که برای یک شب خواهان شما هستن فقط برای یک چیز به سمتتون میان. اون‌ هم فقط به‌خاطر پولتون هست و باید بگم خیلی دلم براتون میسوزه، چون شما هیچ‌وقت نمی‌فهمید عشق واقعی به چه معناست، توی منجلاب غرق شدید.
شاید کمی بزرگ‌نمایی کرده بودم؛ اما دلم خنک شده بود. اصلاً نمی‌تونم با چنین ادم‌هایی ارتباط بگیرم و سازش کنم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
کد:
آیان کمی به صورت شهرزاد نگاه کرد و قبل از این‌که حرفی بزند، سوگل از راه رسید.
ماهور: 
نگاهی به میز نو*شی*دنی و خوراکی‌ها انداختم و شروع کردم به خوردن‌ آن‌ها.
- خفه نشی.
به محض شنیدن صدای جهانمیری یکی از شیرینی‌ها در گلویم گیر کرد. پس از چند سرفه‌ی شدید توانستم آن را قورت بدهم و به سمت او بچرخم و قیافه‌ی از خود‌ راضی‌اش را ببینم.
- مطمئناً اگر شما چشم‌تون دنبالش نباشه خفه‌ نمی‌شم.
یک قدم جلو‌تر آمد.
_ حالا می‌فهمم چرا اِن‌قدر چاقی! اگه همین‌طوری پیش بری کسی سمتت نمیاد.
دهانم از این بی‌ادبی باز مانده بود. درست بود که ب*دن من لاغر نبود؛ اما در آن حدی که او می‌گفت هم چاق نبودم.
- مهم اینه که علف به دهن بزی شیرین باشه و شما نگران من نباشید، به‌فکر خودتون باشید که با این اخلاق زیاد دووم نمیارید.
نیشخندی زد و در کنارم ایستاد. یکی از دست‌هایش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش به دختران داخل مهمانی اشاره کرد و گفت:
- همه‌ی این‌ها با این اخلاقی که تو میگی حاضرن با من باشن حتی شده برای یک شب!
منظورش را از جمله آخرش به خوبی متوجه شدم. کاملاً واضح و روشن بود که می‌خواست به من بفهماند همه خواهان او هستند و قدرت این را دارد که همه را به سمت خود بکشاند، حتی برای یک شب. به سمتش چرخیدم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- همه‌ی اون‌ها، خصوصاً اون‌هایی که برای یک شب خواهان شما هستن فقط برای یک چیز به سمتتون میان. اون‌ هم فقط به‌خاطر پولتون هست و باید بگم خیلی دلم براتون میسوزه، چون شما هیچ‌وقت نمی‌فهمید عشق واقعی به چه معناست، توی منجلاب غرق شدید. 
شاید کمی بزرگ‌نمایی کرده بودم؛ اما دلم خنک شده بود. اصلاً نمی‌تونم با چنین ادم‌هایی ارتباط بگیرم و سازش کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m
بالا