...بلند شد تا برای سوگل اب بیاورد. چند قدم از ما دور شده بود که سوگل پرسید.
- از کارت راضی هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اره، اگه آقای بیاعصاب ولم کنه از همه چی راضیم.
با کنجکاوی پرسید.
- بیاعصاب کی دیگه؟
آهی کشیدم.
- همین جانمیری رو میگم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی...
...صورت سلیطه واری بالا آورد.
- وای به حالت با دخترهای خوشکل حرف بزنی، چشم چرونی کنی.
خندهام گرفته بود. بیچاره تنها مردی بود که از ترس زنش نمیتوانست آب بخورد، چه برسد بخواهد به دختر دیگری نگاه کند؛ اگرچه همهی این رفتارها از عشق سرچشمه
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی...
...این خانم خوشگل رو معرفی کنی؟
لبخندی زدم و به شهرزاد که سکوت کرده بود منتظر بود تا ببینید من چهگونه او را معرفی خواهم کرد.
- شهرزاد دوست من هستن، به عنوان همراه اومده.
ستاره دستش را جلو برد و دست شهرزاد را گرفت.
- از آشنایت خوشبختم خوشگلم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
...ندارم. چطور؟
هوفی کشید با گلایه گفت:
- پس خبر نداری. از بس که این پسر لجبازه. هرچهقدر بهش میگم بیا پیش خودم میگه، نه. رفته پیش برادر زنش کار میکنه.
زن مهدی میشد سوگل، پس مهدی رفته بود پیش برادر سوگل.
- رفته پیش سجاد؟
- نه. رفته پیش امیر علی.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی...
...- میدونم. فقط داشتم شوخی میکردم.
چیزی نگفتم و سکوت کردم. که خودش دوباره به حرف آمد.
- امیدوارم رفتارهای آریا رو به دل نگیری، یکم بد عنق هست؛ ولی آدم بدی نیست.
آری آقای جانمیری آدم بدی نبود، او چیزی فراتر از بد بود. شاید یک شیطان!
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
...را ببینم، فنجان قهوهای که در دستش بود را سر جایش، یعنی درون سینی گذاشت.
- وقتی داری از من مرخصی کارمندم رو میخوای باید بدونم چهکاری باهاش داری، اگر صلاح دیدم اجازهاش رو میدم.
حرفهای آریا، مهران را بیحوصله و شاید هم دلخور کرده بود.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
...که چرا اینجا است. او رئیس بیمارستانی بود که قرار بود با آنها قرار داد ببنددیم. مدتی از جلسه گذشته بود و از حرفهای که میزدند سردر نمیآوردم، تنها چیزی که میفهمیدم این بود که شرکت ما قرار بود تجهیزات پزشکی بیمارستان مهران را تامین کند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
...داد.
- باید یاد بگیری.
دلم میخواست پنجههایم را درون موهای پرپشت مشکیاش فرو کنم و به آنها چنگ بزنم.
- اگه باهام کاری ندارید، من برم.
دم عمیقی گرفت سری تکان داد.
- میتونی بری؛ اما یادت بمونه هروقت در زدی منتظر باش تا اجازه بدم بیای داخل.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی...
...بود گرفت، به من داد.
- میتونی بری. قبلش برام یک قهوه بیار.
چشمانم از تعجب گشاد شد.
- من حسابدارم!
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهم کرد زیر ل*ب یک میدانم گفت و دوباره مشغول کارش شد.
- نه. مثل اینکه نمیدونید؛ چون قهوه آوردن وظیفه من نیست.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
...آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آنها بیهوده بود.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی...