پارت ۹
همراه با شهرزاد داخل ماشین نشسته بودیم، داشتیم به خانه برمیگشتیم.
- زود نبود برای بچهدار شدن؟
نگاهم را از پنجره ماشین گرفتم به او دادم و شانههایم را بالا انداختم جواب دادم.
- نمیدونم.
چشمهایش را چرخاند با لحن مطمئنی گفت:
- فکر نمیکردم آنقدر زود بچه دار بشن.
کمی خودم را جابهجا کردم تا راحتتر بتوانم حرف بزنم؛ مانند خودش جواب دادم:
- خب، اونها چند سال قبل ازدواج باهم بودن وعجیب نیست که آنقدر زود بخوان بچه دار بشن.
با گفتن این حرفم، شهرزاد آهی کشید با ناراحتی از پنجره، به بیرون ماشین نگاه کرد. میدانستم علت اصلی این ناراحتی شهرزاد چیست. او از اینکه خانواده سوگل به راحتی با دوستیاش با مهدی کنار آمده بودند ناراحت بود. حسودی نمیکرد؛ اما اینکه خودش این آزادی را نداشت ناراحتش میکرد. تمام اختیارات و آزادی شهرزاد زیر نظر برادرش بود و من این را اشتباه میدانستم. معتقد بودم که پدر و مادرش مقصر هستند. گاهی این قضیه من را به شدت عصبی میکرد زیرا؛ شهرزاد هرگز به چنین وضعیتی اعتراض نمیکرد.
- راستی مهیار اصفهان بود؟
سری در جوابش تکان دادم. مهیار برادر دوقلویم بود که دوسالی میشد برای درس خواندن به اصفهان رفته بود، همان موقع بود که من نتوانستم برای درس خواندن به شهری جز تهران بروم. پدر و مادرم آدمهای روشنفکر و تحصیل کردهای بودند. پدرم کارمند بانک، مادرم معلم؛ اما ماجرای ت*ج*اوز به دختر عمویم روی آنها تاثیر زیادی گذاشته بود. بعد از آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آنها بیهوده بود.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
همراه با شهرزاد داخل ماشین نشسته بودیم، داشتیم به خانه برمیگشتیم.
- زود نبود برای بچهدار شدن؟
نگاهم را از پنجره ماشین گرفتم به او دادم و شانههایم را بالا انداختم جواب دادم.
- نمیدونم.
چشمهایش را چرخاند با لحن مطمئنی گفت:
- فکر نمیکردم آنقدر زود بچه دار بشن.
کمی خودم را جابهجا کردم تا راحتتر بتوانم حرف بزنم؛ مانند خودش جواب دادم:
- خب، اونها چند سال قبل ازدواج باهم بودن وعجیب نیست که آنقدر زود بخوان بچه دار بشن.
با گفتن این حرفم، شهرزاد آهی کشید با ناراحتی از پنجره، به بیرون ماشین نگاه کرد. میدانستم علت اصلی این ناراحتی شهرزاد چیست. او از اینکه خانواده سوگل به راحتی با دوستیاش با مهدی کنار آمده بودند ناراحت بود. حسودی نمیکرد؛ اما اینکه خودش این آزادی را نداشت ناراحتش میکرد. تمام اختیارات و آزادی شهرزاد زیر نظر برادرش بود و من این را اشتباه میدانستم. معتقد بودم که پدر و مادرش مقصر هستند. گاهی این قضیه من را به شدت عصبی میکرد زیرا؛ شهرزاد هرگز به چنین وضعیتی اعتراض نمیکرد.
- راستی مهیار اصفهان بود؟
سری در جوابش تکان دادم. مهیار برادر دوقلویم بود که دوسالی میشد برای درس خواندن به اصفهان رفته بود، همان موقع بود که من نتوانستم برای درس خواندن به شهری جز تهران بروم. پدر و مادرم آدمهای روشنفکر و تحصیل کردهای بودند. پدرم کارمند بانک، مادرم معلم؛ اما ماجرای ت*ج*اوز به دختر عمویم روی آنها تاثیر زیادی گذاشته بود. بعد از آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آنها بیهوده بود.
کد:
همراه با شهرزاد داخل ماشین نشسته بودیم، داشتیم به خانه برمیگشتیم.
- زود نبود برای بچه دار شدن؟
نگاهم را از پنجره ماشین گرفتمبه او دادم و شانههایم را بالا انداختم جواب دادم.
- نمیدونم.
چشمهایش را چرخاند با لحن مطمئنی گفت:
- فکر نمیکردم آنقدر زود بچهدار بشن.
کمی خودم را جابهجا کردم تا راحتتر بتوانم حرف بزنم؛ مانند خودش جواب دادم:
- خب، اونها چند سال قبل ازدواج باهم بودن وعجیب نیست که آنقدر زود بخوان بچه دار بشن.
با گفتن این حرفم، شهرزاد آهی کشید با ناراحتی از پنجره، به بیرون ماشین نگاه کرد. میدانستم علت اصلی این ناراحتی شهرزاد چیست. او از اینکه خانواده سوگل به راحتی با دوستیاش با مهدی کنار آمده بودند ناراحت بود. حسودی نمیکرد؛ اما اینکه خودش این آزادی را نداشت ناراحتش میکرد. تمام اختیارات و آزادی شهرزاد زیر نظر برادرش بود و من این را اشتباه میدانستم. معتقد بودم که پدر و مادرش مقصر هستند. گاهی این قضیه من را به شدت عصبی میکرد زیرا؛ شهرزاد هرگز به چنین وضعیتی اعتراض نمیکرد.
- راستی مهیار اصفهان بود؟
سری در جوابش تکان دادم. مهیار برادر دوقلویم بود که دوسالی میشد برای درس خواندن به اصفهان رفته بود، همان موقع بود که من نتوانستم برای درس خواندن به شهری جز تهران بروم. پدر و مادرم آدمهای روشنفکر و تحصیل کردهای بودند. پدرم کارمند بانک، مادرم معلم؛ اما ماجرای ت*ج*اوز به دختر عمویم روی آنها تاثیر زیادی گذاشته بود. بعد از آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آنها بیهوده بود.
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: