درحال تایپ رمان اشتباه سرنوشت‌ساز | سونیا مرادی کاربر انجمن‌ تک رمان

  • نویسنده موضوع Sony86m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت ۹
همراه با شهرزاد داخل ماشین نشسته بودیم، داشتیم به خانه برمی‌گشتیم.
- زود نبود برای بچه‌دار شدن؟
نگاهم را از پنجره ماشین گرفتم به او دادم و شانه‌هایم را بالا انداختم جواب دادم.
- نمی‌دونم.
چشم‌هایش را چرخاند با لحن مطمئنی گفت:
- فکر نمی‌کردم آن‌قدر زود بچه دار بشن.
کمی خودم را جابه‌جا کردم تا راحت‌تر بتوانم حرف بزنم؛ مانند خودش جواب دادم:
- خب، اون‌ها چند سال قبل ازدواج باهم بودن وعجیب نیست که آن‌قدر زود بخوان بچه دار بشن.
با گفتن این حرفم، شهرزاد آهی کشید با ناراحتی از پنجره، به بیرون ماشین نگاه کرد. می‌دانستم علت اصلی این ناراحتی شهرزاد چیست. او از این‌که خانواده سوگل به راحتی با دوستی‌اش با مهدی کنار آمده بودند ناراحت بود. حسودی نمی‌کرد؛‌ اما این‌که خودش این آزادی را نداشت ناراحتش می‌کرد. تمام اختیارات و آزادی شهرزاد زیر نظر برادرش بود و من این را اشتباه می‌دانستم. معتقد بودم که پدر و مادرش مقصر هستند. گاهی این قضیه من را به شدت عصبی میکرد زیرا؛ شهرزاد هرگز به چنین وضعیتی اعتراض نمی‌کرد.
- راستی مهیار اصفهان بود؟
سری در جوابش تکان دادم. مهیار برادر دوقلویم بود که دوسالی می‌شد برای درس خواندن به اصفهان رفته بود، همان موقع بود که من نتوانستم برای درس خواندن به شهری جز تهران بروم. پدر و مادرم آدم‌های روشن‌فکر و تحصیل کرده‌ای بودند. پدرم کارمند بانک، مادرم معلم؛ اما ماجرای ت*ج*اوز به دختر عمویم روی آن‌ها تاثیر زیادی گذاشته بود. بعد از آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آن‌ها بیهوده بود.
کد:
همراه با شهرزاد داخل ماشین نشسته بودیم، داشتیم به خانه برمی‌گشتیم.
- زود نبود برای بچه دار شدن؟
نگاهم را از پنجره ماشین گرفتم‌به او دادم و شانه‌هایم را بالا انداختم جواب دادم.
- نمی‌دونم.
چشم‌هایش را چرخاند با لحن مطمئنی گفت:
- فکر نمی‌کردم آن‌قدر زود بچه‌دار بشن.
کمی خودم را جابه‌جا کردم تا راحت‌تر بتوانم حرف بزنم؛ مانند خودش جواب دادم:
- خب، اون‌ها چند سال قبل ازدواج باهم بودن وعجیب نیست که آن‌قدر زود بخوان بچه دار بشن.
با گفتن این حرفم، شهرزاد آهی کشید با ناراحتی از پنجره، به بیرون ماشین نگاه کرد. می‌دانستم علت اصلی این ناراحتی شهرزاد چیست. او از این‌که خانواده سوگل به راحتی با دوستی‌اش با مهدی کنار آمده بودند ناراحت بود. حسودی نمیکرد؛‌ اما این‌که خودش این آزادی را نداشت ناراحتش می‌کرد. تمام اختیارات و آزادی شهرزاد زیر نظر برادرش بود و من این را اشتباه می‌دانستم. معتقد بودم که پدر و مادرش مقصر هستند. گاهی این قضیه من را به شدت عصبی می‌کرد زیرا؛ شهرزاد هرگز به چنین وضعیتی اعتراض نمی‌کرد.
- راستی مهیار اصفهان بود؟
سری در جوابش تکان دادم. مهیار برادر دوقلویم بود که دوسالی می‌شد برای درس خواندن به اصفهان رفته بود، همان موقع بود که من نتوانستم برای درس خواندن به شهری جز تهران بروم. پدر و مادرم آدم‌های روشن‌فکر و تحصیل کرده‌ای بودند. پدرم کارمند بانک، مادرم معلم؛ اما ماجرای ت*ج*اوز به دختر عمویم روی آن‌ها تاثیر زیادی گذاشته بود. بعد از آن اتفاق پدرم برای رفتن من به یک شهر یا کشور دیگر به هیچ عنوان رضایت نداد و مادرم هم با پدرم هم عقیده بود، باعث شد من نتوانم برای تحصیل به جای دور از خانواده بروم. سرم را تکان دادم تا این افکار از ذهنم خارج شوند، فکر کردن به آن‌ها بیهوده بود.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت ۱۰
تلفن اتاقم که در حال زنگ خوردن بود را برداشتم و جواب دادم.
- مقدار دستگاه‌های که آقای احمدی می‌خواد رو بیار توی اتاقم.
بعد از اتمام حرفش تلفن را قطع کرد. خوش‌بختانه از روی صدایش می‌‌توانستم تشخیص بدهم که آقای جانمیری هست. بخاطره نبود ستاره و غیبت‌اش مجبور شده بودم کار‌های او را هم انجام بدهم، جای منشی این آدم احمق را پر کنم. با بی‌اعصابی لیست دستگاه‌های که آقای احمدی سفارش داده بود، را برداشتم. به سمت اتاقش رفتم و در زدم، بدون این‌که منتظر اجازه وروداش باشم در را باز کردم. جلوی پنجره ایستاده بود، داشت با تلفن همراهش حرف میزد، متوجه ورود من نشد.
- آیان! چرت و پرت نگو. من الکی و نیومدم اونجا که تو بازم بهانه بیاری و برنگردی. این مسخره بازی رو تموم کن، با اولین پرواز برگرد دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
از لحن و حرف‌هایش متوجه شدم که از فرد پشت خط عصبانی است. برگشت و چشمش به من خورد. یکی از ابروهایش را بالا انداخت گفت:
- بلد نیستی در بزنی؟
بهتر از این نمیشد! مشخص است می‌خواهد عصبانیت‌اش را روی من خالی کند. سعی کردم از آن لبخند‌های که بیشتر شبیه به پوزخند است، نزنم.
- چرا. بلدم؛ اما شما صدای در رو نشنیدید.
سری در جوابم تکان داد. با همان قیافه‌ای از خود راضی به سمت میز کاری‌اش رفت روی صندلی نشست.
- لیست دستگاه‌های که گفتم رو آوردی؟
سرم را به نشانه‌ای مثبت تکان دادم لیست را روی میز گذاشتم و چند قدم از میز دور شدم و گفتم:
- اگه کار دیگه‌ای با من ندارید، برم.
نگاهش را از کاغذی که در آن لیست دستگاه‌ها نوشته شده بود گرفت، به من داد.
- می‌تونی بری. قبلش برام یک قهوه بیار.
چشمانم از تعجب گشاد شد.
- من حسابدارم!
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهم کرد زیر ل*ب یک می‌دانم گفت و دوباره مشغول کارش شد.
- نه. مثل این‌که نمی‌دونید؛ چون قهوه آوردن وظیفه من نیست.
کد:
تلفن اتاقم که در حال زنگ خوردن بود را برداشتم جواب دادم.
- مقدار دستگاه‌های که آقای احمدی می‌خواد رو بیار توی اتاقم.
بعد از اتمام حرفش تلفن را قطع کرد. خوش‌بختانه از روی صدایش می‌‌توانستم تشخیص بدهم که آقای جانمیری هست. بخاطره نبود ستاره و غیبت‌اش مجبور شده بودم کار‌های او را هم انجام بدهم، جای منشی این آدم احمق را پر کنم. با بی‌اعصابی لیست دستگاه‌های که آقای احمدی سفارش داده بود، را برداشتم. به سمت اتاقش رفتم و در زدم، بدون این‌که منتظر اجازه وروداش باشم در را باز کردم. جلوی پنجره ایستاده بود، داشت با تلفن همراهش حرف میزد، متوجه ورود من نشد.
- آیان! چرت و پرت نگو. من الکی و نیومدم اونجا که تو بازم بهانه بیاری و برنگردی. این مسخره بازی رو تموم کن، با اولین پرواز برگرد دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
از لحن و حرف‌هایش متوجه شدم که از فرد پشت خط عصبانی است. برگشت و چشمش به من خورد. یکی از ابروهایش را بالا انداخت گفت:
- بلد نیستی در بزنی؟
بهتر از این نمیشد! مشخص است می‌خواهد عصبانیت‌اش را روی من خالی کند. سعی کردم از آن لبخند‌های که بیشتر شبیه به پوزخند است، نزنم.
- چرا. بلدم؛ اما شما صدای در رو نشنیدید.
سری در جوابم تکان داد. با همان قیافه‌ای از خود راضی به سمت میز کاری‌اش رفت روی صندلی نشست.
- لیست دستگاه‌های که گفتم رو آوردی؟
سرم را به نشانه‌ای مثبت تکان دادم لیست را روی میز گذاشتم و چند قدم از میز دور شدم و گفتم:
- اگه کار دیگه‌ای با من ندارید، برم.
نگاهش را از کاغذی که در آن لیست دستگاه‌ها نوشته شده بود گرفت، به من داد.
- می‌تونی بری. قبلش برام یک قهوه بیار.
چشمانم از تعجب گشاد شد.
- من حسابدارم!
سرش را بالا آورد و سوالی نگاهم کرد، زیر ل*ب یک می‌دانم گفت و دوباره مشغول کارش شد.
- نه. مثل این‌که نمی‌دونید؛ چون قهوه آوردن وظیفه من نیست.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۱
دست از کار کشید و مستقیم به چشم‌هایم خیره شد، به صندلی‌اش تکبه داد.
- وظیفه‌ای تو رو من این‌جا تائین می‌کنم، پس هرکاری که بهت میگم رو انجام بده. حالا مشکلی هست؟
خنده‌ام گرفته بود، نه از آن خنده‌های که از سر خوشی است؛ بلکه از آن دسته خنده‌های که از شدت حرص و عصبانیت است. دندان‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم سعی کردم قبل از این‌که با همین دندان‌ها گلویش را پاره کنم از اتاق خارج شوم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت آبدار‌‌خانه حرکت کردم و وارد آبدار‌خانه شدم. به دستگاه قهوه‌ساز نگاه کردم. نمی‌دانستم چگونه باید قهوه درست کنم؛ چون هیچ علاقه‌ای به قهوه نداشتم هرگز درباره‌ی آن کنجکاوی نکردم. حتی هیچ گونه فیلم آموزشی در فضای مجازی در باره‌ی آن ندیده بودم. به هر سختی که بود، توانستم یک فنجان قهوه را آماده کنم؛ البته ظاهرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. به سمت اتاق آقای جانمیری یا همان رئیس رفتم. در زدم و آن را به سرعت باز کردم بی‌توجه با نگاهش سینی حاوی قهوه را روی میز گذاشتم. با دیدن ظاهر قهوه اخم‌هایش درون هم فرو رفتند.
- این دیگه چه قهوه‌ای هست؟
می‌خواستم با آن زبان درازم جوابش را بدهم اما نمیشد. برای همین تنها به بالا انداختن شانه‌هایم اکتفا کردم و گفتم:
- بهتر از این بلد نیستم.
با لحن جدی جوابم را داد.
- باید یاد بگیری.
دلم می‌خواست پنجه‌هایم را درون موها‌ی پرپشت مشکی‌اش فرو کنم و به آن‌ها چنگ بزنم.
- اگه باهام کاری ندارید، من برم.
دم عمیقی گرفت سری تکان داد.
- می‌تونی بری؛ اما یادت بمونه هروقت در زدی منتظر باش تا اجازه بدم بیای داخل.
کد:
دست از کار کشید و مستقیم به چشم‌هایم خیره شد، به صندلی‌اش تکبه داد.

- وظیفه‌ای تو رو من این‌جا تائین می‌کنم، پس هرکاری که بهت میگم رو انجام بده. حالا مشکلی هست؟

خنده‌ام گرفته بود، نه از آن خنده‌های که از سر خوشی است؛ بلکه از آن دسته خنده‌های که از شدت حرص و عصبانیت است. دندان‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم سعی کردم قبل از این‌که با همین دندان‌ها گلویش را پاره کنم از اتاق خارج شوم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت آبدار‌‌خانه حرکت کردم و وارد آبدار‌خانه شدم. به دستگاه قهوه‌ساز نگاه کردم. نمی‌دانستم چگونه باید قهوه درست کنم؛ چون هیچ علاقه‌ای به قهوه نداشتم هرگز درباره‌ی آن کنجکاوی نکردم. حتی هیچ گونه فیلم آموزشی در فضای مجازی در باره‌ی آن ندیده بودم. به هر سختی که بود، توانستم یک فنجان قهوه را آماده کنم؛ البته ظاهرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. به سمت اتاق آقای جانمیری یا همان رئیس رفتم. در زدم و آن را به سرعت باز کردم بی‌توجه با نگاهش سینی حاوی قهوه را روی میز گذاشتم. با دیدن ظاهر قهوه اخم‌هایش درون هم فرو رفتند.

- این دیگه چه قهوه‌ای هست؟

می‌خواستم با آن زبان درازم جوابش را بدهم اما نمیشد. برای همین تنها به بالا انداختن شانه‌هایم اکتفا کردم و گفتم:

- بهتر از این بلد نیستم.

با لحن جدی جوابم را داد.

- باید یاد بگیری.

دلم می‌خواست پنجه‌هایم را درون موها‌ی پرپشت مشکی‌اش فرو کنم و به آن‌ها چنگ بزنم.

- اگه باهام کاری ندارید، من برم.

دم عمیقی گرفت سری تکان داد.

- می‌تونی بری؛ اما یادت بمونه هروقت در زدی منتظر باش تا اجازه بدم بیای داخل.

[SPOILER="مخصوص کپیست

[CODE]دست از کار کشید و مستقیم به چشم‌هایم خیره شد، به صندلی‌اش تکبه داد.

- وظیفه‌ای تو رو من این‌جا تائین می‌کنم، پس هرکاری که بهت میگم رو انجام بده. حالا مشکلی هست؟

خنده‌ام گرفته بود، نه از آن خنده‌های که از سر خوشی است؛ بلکه از آن دسته خنده‌های که از شدت حرص و عصبانیت است. دندان‌هایم را با حرص روی هم فشار دادم سعی کردم قبل از این‌که با همین دندان‌ها گلویش را پاره کنم از اتاق خارج شوم. از اتاق بیرون رفتم و به سمت آبدار‌‌خانه حرکت کردم و وارد آبدار‌خانه شدم. به دستگاه قهوه‌ساز نگاه کردم. نمی‌دانستم چگونه باید قهوه درست کنم؛ چون هیچ علاقه‌ای به قهوه نداشتم هرگز درباره‌ی آن کنجکاوی نکردم. حتی هیچ گونه فیلم آموزشی در فضای مجازی در باره‌ی آن ندیده بودم. به هر سختی که بود، توانستم یک فنجان قهوه را آماده کنم؛ البته ظاهرش چندان چنگی به دل نمی‌زد. به سمت اتاق آقای جانمیری یا همان رئیس رفتم. در زدم و آن را به سرعت باز کردم بی‌توجه با نگاهش سینی حاوی قهوه را روی میز گذاشتم. با دیدن ظاهر قهوه اخم‌هایش درون هم فرو رفتند.

- این دیگه چه قهوه‌ای هست؟

می‌خواستم با آن زبان درازم جوابش را بدهم اما نمیشد. برای همین تنها به بالا انداختن شانه‌هایم اکتفا کردم و گفتم:

- بهتر از این بلد نیستم.

با لحن جدی جوابم را داد.

- باید یاد بگیری.

دلم می‌خواست پنجه‌هایم را درون موها‌ی پرپشت مشکی‌اش فرو کنم و به آن‌ها چنگ بزنم.

- اگه باهام کاری ندارید، من برم.

دم عمیقی گرفت سری تکان داد.

- می‌تونی بری؛ اما یادت بمونه هروقت در زدی منتظر باش تا اجازه بدم بیای داخل.[
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۲
آن‌قدر سرم شلوغ بود، که زمان از دستم در رفته بود. وسایلم را داخل کیفم گذاشتم و آماده شدم تا بروم. هنگامی که در اتاق را باز کردم؛ صدای فریاد زدن از اتاق آقای جانمیری می‌آمد و چندین نفر از کارمند‌های شرکت جلوی در اتاق جمع شده بودند. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد، یک خانم عصبی از اتاق خارج شد با عجله از بین افرادی که جلوی در جمع شده بودند رد شد خودش را به آسانسور رساند. همه،بجز من. کم کم بعد از متفرقه شدند و برگشتند سرکار خودشان. جانمیری از اتاق خارج شد نگاهی به من کرد و گفت:
- یک لیوان آب بیار.
از قیافه‌اش مشخص بود که حسابی عصبانی است. اعتراضی نکردم و یک لیوان آب خنک برایش آوردم روی میز گذاشتم. لیوان را برداشت، یک نفس سر کشید. نگاهی به من که وسط اتاق ایستاده بودم کرد، نیم نگاهی به ساعت روی دستش کرد.
- زود‌تر برو هوا تاریک شده.
بخاطره فصل پاییز هوا زودتر از حالت عادی تاریک میشد. خداحافظی کردم که بی‌جواب ماند. از اتاق بیرون رفتم؛ اما تا رسیدن به خانه تنها به جانمیری و آن خانم فکر می‌کردم و همچنان به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.
امروز قرار بود شرکت ما با یک بیمارستان قرار داد ببندد. قرار بود من هم در آن جلسه حضور داشته باشم. وارد اتاق جلسه شدم، به همه سلام دادم. مهران را دیدم که با یک لبخند بزرگ نگاهم می‌کرد. با چشم و دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم. چون آن جا با همه ناآشنا بودم، کنار او نشستم.
- چطوری؟
لبخند ملایمی زدم جوابش را دادم.
- خوبم. شما این‌جا چیکار می‌کنید؟
ابرو‌هایش را با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- خانم سهیلی حتما یه یک دکتر برای حافظت مراجعه کن! من رئیس بیمارستان هستم.
حال می‌فهمیدم که چرا این‌جا است. او رئیس بیمارستانی بود که قرار بود با آن‌ها قرار داد ببنددیم. مدتی از جلسه گذشته بود و از حرف‌های که می‌زدند سردر نمی‌آوردم، تنها چیزی که می‌فهمیدم این بود که شرکت ما قرار بود تجهیزات پزشکی بیمارستان مهران را تامین کند.
کد:
آن‌قدر سرم شلوغ بود، که زمان از دستم در رفته بود. وسایلم را داخل کیفم گذاشتم و آماده شدم تا بروم. هنگامی که در اتاق را باز کردم؛ صدای فریاد زدن از اتاق آقای جانمیری می‌آمد و چندین نفر از کارمند‌های شرکت جلوی در اتاق جمع شده بودند. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد، یک خانم عصبی از اتاق خارج شد با عجله از بین افرادی که جلوی در جمع شده بودند رد شد خودش را به آسانسور رساند. همه،بجز من. کم کم بعد از متفرقه شدند و برگشتند سرکار خودشان. جانمیری از اتاق خارج شد نگاهی به من کرد و گفت:
- یک لیوان آب بیار.
از قیافه‌اش مشخص بود که حسابی عصبانی است. اعتراضی نکردم و یک لیوان آب خنک برایش آوردم روی میز گذاشتم. لیوان را برداشت، یک نفس سر کشید. نگاهی به من که وسط اتاق ایستاده بودم کرد، نیم نگاهی به ساعت روی دستش کرد.
- زود‌تر برو هوا تاریک شده.
بخاطره فصل پاییز هوا زودتر از حالت عادی تاریک میشد. خداحافظی کردم که بی‌جواب ماند. از اتاق بیرون رفتم؛ اما تا رسیدن به خانه تنها به جانمیری و آن خانم فکر می‌کردم و همچنان به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم.امروز قرار بود شرکت ما با یک بیمارستان قرار داد ببندد. قرار بود من هم در آن جلسه حضور داشته باشم. وارد اتاق جلسه شدم، به همه سلام دادم. مهران را دیدم که با یک لبخند بزرگ نگاهم می‌کرد. با چشم و دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم. چون آن جا با همه ناآشنا بودم، کنار او نشستم.
- چطوری؟
لبخند ملایمی زدم جوابش را دادم.
- خوبم. شما این‌جا چیکار می‌کنید؟
ابرو‌هایش را با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- خانم سهیلی حتما یه یک دکتر برای حافظت مراجعه کن! من رئیس بیمارستان هستم.
حال می‌فهمیدم که چرا این‌جا است. او رئیس بیمارستانی بود که قرار بود با آن‌ها قرار داد ببنددیم. مدتی از جلسه گذشته بود و از حرف‌های که می‌زدند سردر نمی‌آوردم، تنها چیزی که می‌فهمیدم این بود که شرکت ما قرار بود تجهیزات پزشکی بیمارستان مهران را تامین کند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۳
خوش‌بختانه بعد از حدود یک‌ ساعت قرارداد را امضا کردند. همه رفتند، خواستم از جایم بلند شوم؛ اما هنوز بلند نشده بودم که جانمیری گفت:
- برای ما قهوه بیار.
دندان‌هایم را برهم دیگر سابیدم. مهران با تعجب به آقای جانمیری نگاه کرد و گفت:
- این کار آبدار‌چی یا منشی هست، نه حسابدار.
جانمیری روی صندلی‌اش نشست و به آن تیکه داد. اول به من نگاه کرد، سپس به مهران.
- این‌‌جا من تائین می‌کنم چه‌کسی، چه‌کاری رو انجام بده!
اخم‌های مهران درون یک‌دیگر فرو رفتند؛ اما چیزی نگفت. همراه با دو فنجان قهوه به اتاق برگشتم و سینی را روی میز گذاشتم. قیافه‌ای مهران چنگی بر دل نمی‌زد. با دیدن من از جایش بلند شد و رو به جانمیری کرد.
- آریا! داداش من دیگه میرم.
جانمیری، که حالا فهمیده بودم اسم کوچیک‌اش آریا هست ابرو‌هایش را بالا انداخت.
- چرا انقدر عجله داری؟ می‌موندی.
مهران سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.
- نه، دیگه باید برم. فقط ازت یک خواسته‌ای دارم!
ابرو‌هاش را بالا انداخت پرسید.
- چی‌ هست؟
- چیزی زیاد بزرگی نیست. فقط می‌خوام بقیه روز رو به ماهور مرخصی بدی، کارش دارم.
مشخص بود که آریا کمی تعجب کرده است، زمزمه کرد:
- چی‌‌کارش داری؟
مهران بدون معطلی پاسخ او را داد.
- شخصیه.
توانستم پوزخند گوشه‌ای ل*ب آریا را ببینم، فنجان قهوه‌ای که در دستش بود را سر جایش، یعنی درون سینی گذاشت.
- وقتی داری از من مرخصی کارمندم رو می‌خوای باید بدونم چه‌کاری باهاش داری، اگر صلاح دیدم اجازه‌اش رو میدم.
حرف‌های آریا، مهران را بی‌حوصله و شاید هم دلخور کرده بود.
کد:
خوش‌بختانه بعد از حدود یک‌ ساعت قرارداد را امضا کردند. همه رفتند، خواستم از جایم بلند شوم؛ اما هنوز بلند نشده بودم که جانمیری گفت:
- برای ما قهوه بیار.
دندان‌هایم را برهم دیگر سابیدم. مهران با تعجب به آقای جانمیری نگاه کرد و گفت:
- این کار آبدار‌چی یا منشی هست، نه حسابدار.
جانمیری روی صندلی‌اش نشست و به آن تیکه داد. اول به من نگاه کرد، سپس به مهران.
- این‌‌جا من تائین می‌کنم چه‌کسی، چه‌کاری رو انجام بده!
اخم‌های مهران درون یک‌دیگر فرو رفتند؛ اما چیزی نگفت. همراه با دو فنجان قهوه به اتاق برگشتم و سینی را روی میز گذاشتم. قیافه‌ای مهران چنگی بر دل نمی‌زد. با دیدن من از جایش بلند شد و رو به جانمیری کرد.
- آریا! داداش من دیگه میرم.
جانمیری، که حالا فهمیده بودم اسم کوچیک‌اش آریا هست ابرو‌هایش را بالا انداخت.
- چرا انقدر عجله داری؟ می‌موندی.
مهران سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.
- نه، دیگه باید برم. فقط ازت یک خواسته‌ای دارم!
ابرو‌هاش را بالا انداخت پرسید.
- چی‌ هست؟
- چیزی زیاد بزرگی نیست. فقط می‌خوام بقیه روز رو به ماهور مرخصی بدی، کارش دارم.
مشخص بود که آریا کمی تعجب کرده است، زمزمه کرد:
- چی‌‌کارش داری؟
مهران بدون معطلی پاسخ او را داد.
- شخصیه.
توانستم پوزخند گوشه‌ای ل*ب آریا را ببینم، فنجان قهوه‌ای که در دستش بود را سر جایش، یعنی درون سینی گذاشت.
- وقتی داری از من مرخصی کارمندم رو می‌خوای باید بدونم چه‌کاری باهاش داری، اگر صلاح دیدم اجازه‌اش رو میدم.
حرف‌های آریا، مهران را بی‌حوصله و شاید هم دلخور کرده بود.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۴
هرچه که بود باعث شده بود مهران حسابی کلافه بنظر بیاید.
- یک شام به هم بدهکار هست، امشب که سرم خلوته می‌خوام طلبم رو ازش بگیرم.
آریا نگاهی به سر تا پایم انداخت و روی صورتم ثابت ماند، پوفی کشید.
- برید؛ اما یادتون بمونه که دیگه از این خبر‌ها نیست.
لبخند کمرنگی در جواب حرف دوست‌اش زد.
- دمت گرم.
آریا هم با همان لحن گرم و صمیمانه‌ای که تا اکنون از او ندیده بودم جواب داد.
- قابلت رو نداره.
بعد از خداحافظی همراه با مهران از شرکت بیرون آمدم و به سمت رستورانی که مد نظر او بود رفتیم. در طول مسیر حرف زیادی گفته نشد؛ زیرا مسیر آن‌قدر کوتاه بود که فرصتی برای حرف زدن نبود. بعد از انتخاب غذا‌هایمان مهران با لبخند بزرگی نگاهم کرد و گفت:
- خب. خانم حسابدار فکر نمی‌کردی که این‌طوری مجبور بشی طلبت رو بدی؟ می‌خواستی فرار کنی، نه؟
می‌دانستم شوخی می‌کند؛ اما من با همان لحن عادی حواب دادم.
- نه. این‌طور نیست. فقط می‌خواستم وقتم آزاد بشه.
وای که من چه آدم پر مشغله‌ای هستم! هرکس من را کمی می‌شناخت می‌دانست که دارم دوروغ می‌گویم.
- می‌دونم. فقط داشتم شوخی می‌کردم.
چیزی نگفتم و سکوت کردم. که خودش دوباره به حرف آمد.
- امیدوارم رفتار‌های آریا رو به دل نگیری، یکم بد عنق هست؛ ولی آدم بدی نیست.
آری آقای جانمیری آدم بدی نبود، او چیزی فراتر از بد بود. شاید یک شیطان!
کد:
هرچه که بود باعث شده بود مهران حسابی کلافه بنظر بیاید.
- یک شام به هم بدهکار هست، امشب که سرم خلوته می‌خوام طلبم رو ازش بگیرم.
آریا نگاهی به سر تا پایم انداخت و روی صورتم ثابت ماند، پوفی کشید.
- برید؛ اما یادتون بمونه که دیگه از این خبر‌ها نیست.
لبخند کمرنگی در جواب حرف دوست‌اش زد.
- دمت گرم.
آریا هم با همان لحن گرم و صمیمانه‌ای که تا اکنون از او ندیده بودم جواب داد.
- قابلت رو نداره.
بعد از خداحافظی همراه با مهران از شرکت بیرون آمدم و به سمت رستورانی که مد نظر او بود رفتیم. در طول مسیر حرف زیادی گفته نشد؛ زیرا مسیر آن‌قدر کوتاه بود که فرصتی برای حرف زدن نبود. بعد از انتخاب غذا‌هایمان  مهران با لبخند بزرگی نگاهم کرد و گفت:
- خب. خانم حسابدار فکر نمی‌کردی که این‌طوری مجبور بشی طلبت رو بدی؟ می‌خواستی فرار کنی، نه؟
می‌دانستم شوخی می‌کند؛ اما من با همان لحن عادی حواب دادم.
- نه. این‌طور نیست. فقط می‌خواستم وقتم آزاد بشه.
وای که من چه آدم پر مشغله‌ای هستم! هرکس من را کمی می‌شناخت می‌دانست که دارم دوروغ می‌گویم.
- می‌دونم. فقط داشتم شوخی می‌کردم.
چیزی نگفتم و سکوت کردم. که خودش دوباره به حرف آمد.
- امیدوارم رفتار‌های آریا رو به دل نگیری، یکم بد عنق هست؛ ولی آدم بدی نیست.
آری آقای جانمیری آدم بدی نبود، او چیزی فراتر از بد بود. شاید یک شیطان!
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۵
سرم را تکان دادم.
- این‌طور که شما حرف می‌زنید انگاری که مدت زمان زیادی هست هم رو می‌شناسید، درست نمی‌گم؟
مهران در جواب حرف آخرم سرش را تکان داد.
- درسته. من و آریا به‌هم دیگه نزدیکیم، بالاخره پسر خاله‌ایم!
ابرو‌هایم از تعجب به طور خودکار بالا رفتند.
- جدی میگی؟ واقعا پسر خاله‌اید؟
مهران خنده‌اش گرفته بود؛ زیرا بخاطره تعجب و شکه شدنم رسمی حرف زدن را کنار گذاشته بودم. در جوابم "اره" گفت.
- باورم نمیشه. خیلی باهم فرق دارین.
سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم. هرکسی که می‌فهمه همین حرف رو می‌زنه.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- حق دارن.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون آمدیم. هرقدر تلاش کردم تا خودم حساب کنم، راضی نشد. در ماشین بودیم و داشتیم به سمت خانه‌ای ما می‌رفتیم. سرم را به شیشه ماشین تکیه داده بودم و در سکوت به بیرون نگاه می‌کردم.
- راستی ماهور، چه‌خبر از خانواده‌ات؟
سرم را به سمت او چرخاندم، جواب دادم.
- خوبن. سلام می‌رسونن.
فرمان را چرخاند، وارد خیابان اصلی شد.
- سلامت باشن. دانشگاه مهیار تموم نشد؟
سرم را به نشانه‌ای منفی تکان دادم.
- چرا اِن‌قدر طول کشید، زیاد طولانی نشد؟
گویا نمی‌خواست بی‌خیال ادامه این بحث شود.
- نه طولانی نشده. ما باهم رفتیم دانشگاه.
بیشتر از چند دقیقه آن سکوت طول نکشید که دوباره پرسید.
- از مهدی خبر داری؟
از مهدی؟ معلوم بود که خبر نداشتم، برادر او بود و اخبار حال‌اش را از من می‌گرفت!
- نه خبری ندارم. چطور؟
هوفی کشید با گلایه گفت:
- پس خبر نداری. از بس که این پسر لجبازه. هرچه‌قدر بهش میگم بیا پیش خودم میگه، نه. رفته پیش برادر زنش کار می‌کنه.
زن مهدی میشد سوگل، پس مهدی رفته بود پیش برادر سوگل.
- رفته پیش سجاد؟
- نه. رفته پیش امیر علی.
کد:
سرم را تکان دادم.
- این‌طور که شما حرف می‌زنید انگاری که مدت زمان زیادی هست هم رو می‌شناسید، درست نمی‌گم؟
مهران در جواب حرف آخرم سرش را تکان داد.
- درسته. من و آریا به‌هم دیگه نزدیکیم، بالاخره پسر خاله‌ایم!
ابرو‌هایم از تعجب به طور خودکار بالا رفتند.
- جدی میگی؟ واقعا پسر خاله‌اید؟
مهران خنده‌اش گرفته بود؛ زیرا بخاطره تعجب و شکه شدنم رسمی حرف زدن را کنار گذاشته بودم. در جوابم "اره" گفت.
- باورم نمیشه. خیلی باهم فرق دارین.
سری تکان داد و گفت:
- می‌دونم. هرکسی که می‌فهمه  همین حرف رو می‌زنه.
زیر ل*ب زمزمه کردم:
- حق دارن.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون آمدیم. هرقدر تلاش کردم تا خودم حساب کنم، راضی نشد. در ماشین بودیم و داشتیم به سمت خانه‌ای ما می‌رفتیم. سرم را به شیشه ماشین تکیه داده بودم و در سکوت به بیرون نگاه می‌کردم.
- راستی ماهور، چه‌خبر از خانواده‌ات؟
سرم را به سمت او چرخاندم، جواب دادم.
- خوبن. سلام می‌رسونن.
فرمان را چرخاند، وارد خیابان اصلی شد.
- سلامت باشن. دانشگاه مهیار تموم نشد؟
سرم را به نشانه‌ای منفی تکان دادم.
- چرا اِن‌قدر طول کشید، زیاد طولانی نشد؟
گویا نمی‌خواست بی‌خیال ادامه این بحث شود.
- نه طولانی نشده. ما باهم رفتیم دانشگاه.
بیشتر از چند دقیقه آن سکوت طول نکشید که دوباره پرسید.
- از مهدی خبر داری؟
از مهدی؟ معلوم بود که خبر نداشتم، برادر او بود و اخبار حال‌اش را از من می‌گرفت!
- نه خبری ندارم. چطور؟
هوفی کشید با گلایه گفت:
- پس خبر نداری. از بس که این پسر لجبازه. هرچه‌قدر بهش میگم بیا پیش خودم میگه، نه. رفته پیش برادر زنش کار می‌کنه.
زن مهدی میشد سوگل، پس مهدی رفته بود پیش برادر سوگل.
- رفته پیش سجاد؟
- نه. رفته پیش امیر علی.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۶
امیر علی را می‌گفت، برادر بزرگ سوگل‌. چند سالی بود که او را ندیده بودم.
- مگه برگشته تهران؟
ذوقی که داشتم آن‌قدر مشخص بود که مهران هم متوجه آن شد.
- اره. یک مدتی هست برگشته، شرکتش رو راه انداخته.
لبخند روی ل*ب‌هایم هیچ‌گونه از بین نمی‌رفت. امیر علی آمده بود و من خبر نداشتم. باید همین فردا به یک بهانه به خانه‌ای مادری سوگل می‌رفتم تا بلکه بتوانم امیر علی را ببینم. برخلاف تصورم آن مدت حسابی سرم شلوغ شده بود. ستاره اطلاع داده بود که جانمیری برای برگشت برادر‌اش مهمانی ترتیب داده است و همه‌ی کامند‌های شرکت را دعوت کرده. تنها قسمت خوب مهمانی این بود که می‌توانستیم یک نفر را به عنوان همراه با خودمان ببریم. اولین کسی که به فکر من آمد شهرزاد بود؛ اگرچه او زیاد موافق آمدن به مهمانی نبود و دلایل زیادی آورد که هیچ آشنایتی با افراد داخل مهمانی ندارد؛ اما مانند همیشه نظر او اهمیت چندانی نداشت و با زور و کتک آورده بودمش و اکنون هردوی ما جلوی در آن باغ بودیم. البته، حالا که فکر می‌کردم نظر شهرزاد کمی مهم بود. می‌توانستیم همین الان به خانه‌هایمان برگردیم و از ادامه شب درون رخت‌خواب ل*ذت ببریم. دست شهرزاد را گرفتم و وارد باغ شدیم. به جمعیتی که نصف آن‌ را کارمند‌های شرکت تشکلیل می‌دادند نگاه کردم. به دنبال ستاره می‌گشتم؛ اما مثل این‌که او زودتر من را دیده بود و داشت به سمت ما می‌آمد، با نزدیک شدنش من را در آ*غ*و*ش گرفت.
- خوش‌آومدی ماهور جون.
دستم را روی پشتش کشیدم و تشکر کردم. از هم جدا شدیم و ستاره به شهرزاد نگاه کرد.
- نمی‌خوای این خانم خوشگل رو معرفی کنی؟
لبخندی زدم و به شهرزاد که سکوت کرده بود منتظر بود تا ببینید من چه‌گونه او را معرفی خواهم کرد.
- شهرزاد دوست من هستن، به عنوان همراه اومده.
ستاره دستش را جلو برد و دست شهرزاد را گرفت.
- از آشنایت خوش‌بختم خوشگلم.
کد:
امیر علی را می‌گفت، برادر بزرگ سوگل‌. چند سالی بود که او را ندیده بودم.
- مگه برگشته تهران؟
ذوقی که داشتم آن‌قدر مشخص بود که مهران هم متوجه آن شد.
- اره. یک مدتی هست برگشته، شرکتش رو راه انداخته.
لبخند روی ل*ب‌هایم هیچ‌گونه از بین نمی‌رفت. امیر علی آمده بود و من خبر نداشتم. باید همین فردا به یک بهانه به خانه‌ای مادری سوگل می‌رفتم تا بلکه بتوانم امیر علی را ببینم. برخلاف تصورم آن مدت حسابی سرم شلوغ شده بود. ستاره اطلاع داده بود که جانمیری برای برگشت برادر‌اش مهمانی ترتیب داده است و همه‌ی کامند‌های شرکت را دعوت کرده.  تنها قسمت خوب مهمانی این بود که می‌توانستیم یک نفر را به عنوان همراه با خودمان ببریم. اولین کسی که به فکر من آمد شهرزاد بود؛ اگرچه او زیاد موافق آمدن به مهمانی نبود و دلایل زیادی آورد که هیچ آشنایتی با افراد داخل مهمانی ندارد؛ اما مانند همیشه نظر او اهمیت چندانی نداشت و با زور و کتک آورده بودمش و اکنون هردوی ما جلوی در آن باغ بودیم. البته، حالا که فکر می‌کردم نظر شهرزاد کمی مهم بود. می‌توانستیم همین الان به خانه‌هایمان برگردیم و از ادامه شب درون رخت‌خواب ل*ذت ببریم. دست شهرزاد را گرفتم و وارد باغ شدیم. به جمعیتی که نصف آن‌ را کارمند‌های شرکت تشکلیل می‌دادند نگاه کردم. به دنبال ستاره می‌گشتم؛ اما مثل این‌که او زودتر من را دیده بود و داشت به سمت ما می‌آمد، با نزدیک شدنش من را در آ*غ*و*ش گرفت.
- خوش‌آومدی ماهور جون.
دستم را روی پشتش کشیدم و تشکر کردم. از هم جدا شدیم و ستاره به شهرزاد نگاه کرد.
- نمی‌خوای این خانم خوشگل رو معرفی کنی؟
لبخندی زدم و به شهرزاد که سکوت کرده بود منتظر بود تا ببینید من چه‌گونه او را معرفی خواهم کرد.
- شهرزاد دوست من هستن، به عنوان همراه اومده.
ستاره دستش را جلو برد و دست شهرزاد را گرفت.
- از آشنایت خوش‌بختم خوشگلم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۷
طبق معمول حرف‌های همانند گلم، عزیزم و به مذاق شهرزاد خوش نیامد و فقط گفت:
- هم‌چنین.
ستاره سری برایمان تکان داد و گفت:
- من دیگه میرم، شما راحت باشین.
وقتی ستاره رفت شهرزاد جواب کلام آخرش را داد.
- تو هم نمی‌گفتی ما راحت بودیم.
سری از تأسف برایش تکان دادم. مدت زمان زیادی نگذشت بود که شهرزاد ضربه‌ای به دستم زد و گفت:
- ماهور! سوگل و مهدی اومدن. این‌جا چی‌کار می‌کنن؟
به سوگل و مهدی که در حال نزدیک شدن به ما بودن نگاه کردم. احتمال می‌دادم که آن‌ها هم بیایند؛ اما مطمئن نبودم.
- مهمونی پسر خاله مهدی هست، معلومه که میان.
سوگل و مهدی به ما رسیدند.
- به‌به دوتا از سلیطه‌های تاریخ رو می‌بینم!
سوگل چشمی برایش چرخاند و گفت:
- سلام. این رو جدی نگیرید.
دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و به خودم نزدیک کردم.
- کی ما این رو جدی گرفتیم که دفعه‌ی دوم باشه.
مهدی معترضانه نالید.
- شماها باز به هم دیگه رسیدن و شروع کردین به تخریب کردن من ها.
شهزاد با پوزخند زمزمه کرد:
- چیزی برای تخریب وجود نداره مهدی جان، همه چیز تخریب هست.
قبل از آن‌که مهدی بخواد حرفی بزند سوگل پیش دستی کرد و به حرف آمد.
- بیا برو. می‌خوایم جمع مون دوستانه باشه.
و بعد انگشت اشاره‌اش را به صورت سلیطه واری بالا آورد.
- وای به حالت با دختر‌های خوشکل حرف بزنی، چشم چرونی‌ کنی.
خنده‌ام گرفته بود. بی‌چاره تنها مردی بود که از ترس زنش نمی‌توانست آب بخورد، چه برسد بخواهد به دختر دیگری نگاه کند؛ اگرچه همه‌ی این‌ رفتار‌ها از عشق سرچشمه
کد:
طبق معمول حرف‌های همانند گلم، عزیزم و به مذاق شهرزاد خوش نیامد و فقط گفت:
- هم‌چنین.
ستاره سری برایمان تکان داد و گفت:
- من دیگه میرم، شما راحت باشین.
وقتی ستاره رفت شهرزاد جواب کلام آخرش را داد.
- تو هم نمی‌گفتی ما راحت بودیم.
سری از تأسف برایش تکان دادم. مدت زمان زیادی نگذشت بود که شهرزاد ضربه‌ای به دستم زد و گفت:
- ماهور! سوگل و مهدی اومدن. این‌جا چی‌کار می‌کنن؟
به سوگل و مهدی که در حال نزدیک شدن به ما بودن نگاه کردم. احتمال می‌دادم که آن‌ها هم بیایند؛ اما مطمئن نبودم.
- مهمونی پسر خاله مهدی هست، معلومه که میان.
سوگل و مهدی به ما رسیدند.
- به‌به دوتا از سلیطه‌های تاریخ رو می‌بینم!
سوگل چشمی برایش چرخاند و گفت:
- سلام. این رو جدی نگیرید.
دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و به خودم نزدیک کردم.
- کی ما این رو جدی گرفتیم که دفعه‌ی دوم باشه.
مهدی معترضانه نالید.
- شماها باز به هم دیگه رسیدن و شروع کردین به تخریب کردن من ها.
شهزاد با پوزخند زمزمه کرد:
- چیزی برای تخریب وجود نداره مهدی جان، همه چیز تخریب هست.
قبل از آن‌که مهدی بخواد حرفی بزند سوگل پیش دستی کرد و به حرف آمد.
- بیا برو. می‌خوایم جمع مون دوستانه باشه.
و بعد انگشت اشاره‌اش  را به صورت سلیطه واری بالا آورد.
- وای به حالت با دختر‌های خوشکل حرف بزنی، چشم چرونی‌ کنی.
خنده‌ام گرفته بود. بی‌چاره تنها مردی بود که از ترس زنش  نمی‌توانست آب بخورد، چه برسد بخواهد به دختر دیگری نگاه کند؛ اگرچه همه‌ی این‌ رفتار‌ها از عشق سرچشمه
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۱۸
می‌گرفت، وگرنه هیچ‌گاه هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی رفتار ناپسندیده‌ای کسی را بگیرد.
- من کَی چشم چرونی کردم اخه؟
سوگل شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- به هرحال خواستم بگم مراقب رفتارت باش، حالا هم برو.
مهدی سری تکان داد و رفت ما سه نفر هم به سمت یکی از میز‌های داخل باغ رفتیم.
- آن‌قدر خوشگل کردین تونستین کسی رو هم تور کنید یا نه؟
به لباس‌های خودم و شهرزاد نگاه کردم من کت و شلوار سبز رنگ زنانه‌ای پوشیده بودم و شال به همان رنگ، شهرزاد هم لباس بنفشی پوشیده بود که تا روی زانو‌هایش می‌آمد. سرم را با ناامیدی تکان دادم.
- نه بابا نشد کسی رو تور کنیم.
قیافه‌ای از خود راضی به خودش گرفت و گفت:
- از بی‌لیاقتی تون هست. عرضه ندارید یک پسر خوشگل تور کنید؛ اگه مهدی نبود الان یک مورد ازدواج جور کرده بودم.
شهرزاد حرصی از حرف‌های سوگل جواب داد.
- اره. یادمه دوره‌ای که با مهدی دوست بودی مثل کَنه بهش می‌چسپیدی مبادا کسی چشمش رو بگیره.
نیشگونی از بازوی شهرزاد گرفت.
- خفه شو ببینم! اصلان پاشو برام یه لیوان آبی، آب‌میوی ‌چیزی بیار تشنمه.
شهرزاد به ناچار بلند شد تا برای سوگل اب بیاورد. چند قدم از ما دور شده بود که سوگل پرسید.
- از کارت راضی هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اره، اگه آقای بی‌اعصاب ولم کنه از همه چی راضیم.
با کنجکاوی پرسید.
- بی‌اعصاب کی دیگه؟
آهی کشیدم.
- همین جانمیری رو میگم.
کد:
می‌گرفت، وگرنه هیچ‌گاه هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی رفتار ناپسندیده‌ای کسی را بگیرد.
- من کَی چشم چرونی کردم اخه؟
سوگل شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- به هرحال خواستم بگم مراقب رفتارت باش، حالا هم برو.
مهدی سری تکان داد و رفت ما سه نفر هم به سمت یکی از  میز‌های داخل باغ رفتیم.
- آن‌قدر خوشگل کردین تونستین کسی رو هم تور کنید یا نه؟
به لباس‌های خودم و شهرزاد نگاه کردم من کت و شلوار سبز رنگ زنانه‌ای پوشیده بودم و شال  به همان رنگ، شهرزاد هم لباس بنفشی پوشیده بود که تا روی زانو‌هایش می‌آمد. سرم را با ناامیدی تکان دادم.
- نه بابا نشد کسی رو تور کنیم.
قیافه‌ای از خود راضی به خودش گرفت و گفت:
- از بی‌لیاقتی تون هست. عرضه ندارید یک پسر خوشگل تور کنید؛ اگه مهدی نبود الان یک مورد ازدواج جور کرده بودم.
شهرزاد حرصی از حرف‌های سوگل جواب داد.
- اره. یادمه دوره‌ای که با مهدی دوست بودی مثل کَنه بهش می‌چسپیدی مبادا کسی چشمش رو بگیره.
نیشگونی از بازوی شهرزاد گرفت.
- خفه شو ببینم! اصلان پاشو برام یه لیوان آبی، آب‌میوی ‌چیزی  بیار تشنمه.
شهرزاد به ناچار بلند شد تا برای سوگل اب بیاورد. چند قدم از ما دور شده بود که سوگل پرسید.
- از کارت راضی هستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- اره، اگه آقای بی‌اعصاب ولم کنه از همه چی راضیم.
با کنجکاوی پرسید.
- بی‌اعصاب کی دیگه؟
آهی کشیدم.
- همین جانمیری رو میگم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m
بالا