درحال تایپ رمان اشتباه سرنوشت‌ساز | سونیا مرادی کاربر انجمن‌ تک رمان

  • نویسنده موضوع Sony86m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت ۱۹
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
کد:
از این پسره حرف نزن که از زندگی زده میشم. خدا بهت رحم کنه.
چشم‌هایم را کمی چرخاندم و درنهایت نتوانستم سکوت کنم.
- چه‌خبر از سجاد و ارغوان؟
در دلم ادامه دادم و امیر علی. شانه‌هایش را بالا انداخت.
- مثل همیشه، حالشون خوبه.
دوست داشتم همین لحظه با گلدان روی میز بر روی سرش بکوبم و حتم داشتم که اگر حامله نبود این‌کار را می‌کردم. آهی کشیدم و گفتم:
- من برم ببینم شهرزاد کجا رفته.
از جایم بلند شدم و به آن‌جا که شهرزاد رفته بود، رفتم.
راوی:
به سمت میز پر از خوراکی‌ها رفت. پارچ حاوی آب‌میوه را در دست گرفت و مقداری از آن را داخل لیوان ریخت، پس از گذاشتم پارچ در جای خود قدمی به عقب برداشت تا به پیش ماهور و سوگل برود؛ اما محکم با شخصی برخورد کرد و لیوان شیشه‌ای از دست‌اش افتاد و به هزار تکه تبدیل شد. سرش را بالا آورد به باعث و بانی این اتفاق را نگاه کرد. اختلاف قدی‌اش با آن پسر در حد یک گر*دن بود، باعث می‌شد که برای دیدنش کمی سرش را بالاتر بگیرد. چشمان آبی و پو*ست رنگ پریده‌اش بسیار جلب توجه می‌کرد. با حرکت دست‌های پسر به خود آمد و ابرو‌هایش را در هم گره زد و لحن تندی گفت:
- چرا جلوی پات رو نگاه نمی‌کنی.
پسرک که انگار از لحن تند و طلبکارانه‌ای شهرزاد متعجب شده بود، ابرو‌هایش را بالا انداخت و جواب داد.
- من واقعاً متاسفم که شما من رو ندیدی.
دهانش از جواب پسر رو‌به‌رویش باز ماند.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت ۲۰
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
کد:
حرصی‌تر جواب داد.
- سرکارم گذاشتی؟
- شهرزاد!
ماهور:
از فاصله کمی دور‌تر توانستم شهرزاد را ببینم که درحال بحث کردن با یک پسر جوان است. به قدم‌هایم سرعت بخشیدم. خودم را به آن دو رساندم و شهرزاد را صدا زدم. صدایم باعث جلب توجه هردوی ‌آن‌ها شد. شهرزاد نگاهم کرد می‌توانستم عصبانیت را در نگاهش ببینم.
- چی‌ شده؟
شهرزاد که مشخص بود دارد به سختی خود را کنترل می‌کند به پسر ناشناس نگاه کرد و گفت:
- این مردک خورده به من و طلبکاره!
از چیزی که می‌شنیدم تعجب کردم، قبل از من همان پسر با تعجب پرسید.
- من؟
شهرزاد با لحن پرحرص جواب داد.
- اره تو.
حضور من را کاملاً نادیده گرفته بودند و فقط ‌می‌خواستند با یک‌دیگر دعوا کنند. بالاخره مداخله کردم و گفتم:
- حالا اتفاقی هست که افتاده، بهتره این بحث رو تموم کنید.
صدای شهرزاد را شنیدم که در ن*زد*یک*ی گوشم حرف می‌زد.
- یک دفعه مثل آدم پشته من باش! یعنی چی که تمومش کنید؟ بزار سرش رو بشکنم.
سعی کردم برنگردم و با زدن یک ضربه به سرش صدایش را نبرم.
- خفه شو.
همین کلمه باعث سکوت او شد و من در دل خداراشکر می‌کردم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که سر و کله‌ی سوگل پیدا شد و شروع کرد به غر زدن.
- حتی عرضه ندارید یک لیوان آب بیاری... آیان!
آن پسر ناشناس که داشت ما دونفر را نگاه می‌کرد به سمت او برگشت.
- سوگل خانم چطوری؟
سوگل خنده‌ای کرد و جوابش داد‌.
- با دیدنت حالم خوب شد.
آن پسر که گویا اسمش آیان بود، سری تکان داد.
- خوشحالم، شنیدم حامله‌ای.
سوگل با لبخند جوابش با داد.
- اره. حدود دو ماه میشه.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۱
دستم را روی شانه‌ی شهرزاد گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بزار بریم خونه پدرت رو در میارم!
آب دهانش را قورت داد. نگاهم را به همان پسری که حالا فهمیده بودم برادر جانمیری است دادم. با روی خوش گفتم:
- خوش آمدید. از دیدنتون خوش‌حال شدیم.
در انتهای حرفم نگاهم را به آن دوست دردسر سازم دادم، به اجبار ل*ب گشود و به حرف آمد.
- خوش‌آمدید جناب.
آیان یا همان جانمیری کوچک نیشخندی زد و تشکری کرد. صدای که اعلام می‌کرد موقعه خوردن شام است ما را از آن جو سنگین نجات داد. با عذر خواهی از جانمیری کوچک و سوگل دور شدیم به سمت میز غذا گام برداشتیم، میز غذا بسیار بزرگ بود و از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد در این‌جا دیده می‌شد. قبل از شروع آریا از جایش بلند شد و شروع با سخنرانی کرد.
- قبل از شروع غذا می‌خواستم مطلبی رو بگم.
با دست به برادرش اشاره کرد و ادامه داد.
- ایان جانمیری، برادر کوچک‌ترم برای مدتی به ایران برگشته و قراره در این مدت مسئولیت پروژه جدید رو به عهده بگیره.
افراد مهمانی شروع به دست زدن کردن. تعدادی از سر رضایت، تعداد دیر از سر اجبار! گویا آمدن ایان زیاد به مزاج‌شان خوش‌ نیامده بود. در این میان شهرزاد احمق همانند گوسفندی که به علف نگاه می‌کنند، به بقیه نگاه می‌کرد. آرنجم را در پهلویش فرو بردم ضربه‌ای محکم به آن زدم.
- خبر مرگت بیاد. یکم دست بزن پسره داره بهت نگاه می‌کنه.
ابرو‌هایش را در هم فرو کرد جواب داد.
- هدف منم همینه. می‌خوام بفهمه از ریختش خوشم نمیاد، پسریِ کور!
آهی کشیدم بیش‌تر از این به بحث ادامه ندادم.
راوی:
روی همان صندلی نشسته بود و سرش را در گوشی‌اش فرو کرده بود. صدای در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید.
- به نظر میاد طرفدار این بازیگر هستی.
سرش را به سرعت چرخاند و متوجه شد این صدا متعلق به همان پسرک کور است. از روی صندلی بلند شد و با گذاشتن دستش روی قفسه‌ای س*ی*نه‌اش آن را به عقب فرستاد.
- به شما ربطی داره؟
ایان لبخند بزرگی زد که تمام دندان‌هایش را به نمایان می‌گذاشت.
- نیازی نیست انقدر بداخلاق باشی، فقط سوال پرسیدم.
شهرزاد با همان لحن بی‌ادبانه جواب داد.
- منم فقط جواب سوالت رو دادم.
قیافه‌ای منتجبی به خودش گرفت و گفت:
- جالبه! اما بیشتر شبیه سوال بود تا جواب.
شهرزاد پوزخندی زد.
- حق با شماست، اشتباه از من بود. حالا میگم به تو ربطی نداره.
کد:
دستم را روی شانه‌ی شهرزاد گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم، زیر ل*ب زمزمه کردم:
- بزار بریم خونه پدرت رو در میارم!
آب دهانش را قورت داد. نگاهم را به همان پسری که حالا فهمیده بودم برادر جانمیری است دادم. با روی خوش گفتم:
- خوش آمدید. ماز دیدنتون خوش‌حال شدیم.
در انتهای حرفم نگاهم را به آن دوست دردسر سازم دادم، به اجبار ل*ب گشود و به حرف آمد.
- خوش‌آمدید جناب.
آیان یا همان جانمیری کوچک نیشخندی زد و تشکری کرد. صدای که اعلام می‌کرد موقعه خوردن شام است ما را از آن جو سنگین نجات داد. با عذر خواهی از جانمیری کوچک و سوگل دور شدیم به سمت میز غذا گام برداشتیم، میز غذا بسیار بزرگ بود و از شیر مرغ تا جان آدمی‌زاد در این‌جا دیده می‌شد. قبل از شروع آریا از جایش بلند شد و شروع با سخنرانی کرد.
- قبل از شروع غذا می‌خواستم مطلبی رو بگم.
با دست به برادرش اشاره کرد و ادامه داد.
- ایان جانمیری، برادر کوچک‌ترم برای مدتی به ایران برگشته و قراره در این مدت مسئولیت پروژه جدید رو به عهده بگیره.
افراد مهمانی شروع به دست زدن کردن. تعدادی از سر رضایت، تعداد دیر از سر اجبار! گویا آمدن ایان زیاد به مزاج‌شان خوش‌ نیامده بود. در این میان شهرزاد احمق همانند گوسفندی که به علف نگاه می‌کنند، به بقیه نگاه می‌کرد. ارنجم را در پهلویش فرو بردم ضربه‌ای محکم به آن زدم.
- خبر مرگت بیاد. یکم دست بزن پسره داره بهت نگاه می‌کنه.
ابرو‌هایش را در هم فرو کرد جواب داد.
- هدف منم همینه. می‌خوام بفهمه از ریختش خوشم نمیاد، پسریِ کور!
آهی کشیدم بیش‌تر از این به بحث ادامه ندادم.
راوی:
روی همان صندلی نشسته بود و سرش را در گوشی‌اش فرو کرده بود. صدای در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید.
- بنظر میاد طرفدار این بازیگر هستی.
سرش را به سرعت چرخاند و متوجه شد این صدا متعلق به همان پسرک کور است. از روی صندلی بلند شد و با گذاشتن دستش روی قفسه‌ای س*ی*نه‌اش آن را به عقب فرستاد.
- به شما ربطی داره؟
ایان لبخند بزرگی زد که تمام دندان‌هایش را به نمایان می‌گذاشت.
- نیازی نیست انقدر بداخلاق باشی، فقط سوال پرسیدم.
شهرزاد با همان لحن بی‌ادبانه جواب داد.
- منم فقط جواب سوالت رو دادم.
قیافه‌ای منتجبی به خودش گرفت و گفت:
- جالبه! اما بیشتر شبیه سوال بود تا جواب.
شهرزاد پوزخندی زد.
- حق با شماست، اشتباه از من بود. حالا میگم به تو ربطی نداره.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۲
آیان کمی به صورت شهرزاد نگاه کرد و قبل از این‌که حرفی بزند، سوگل از راه رسید.
ماهور:
نگاهی به میز نو*شی*دنی و خوراکی‌ها انداختم و شروع کردم به خوردن‌ آن‌ها.
- خفه نشی.
به محض شنیدن صدای جهانمیری یکی از شیرینی‌ها در گلویم گیر کرد. پس از چند سرفه‌ی شدید توانستم آن را قورت بدهم و به سمت او بچرخم و قیافه‌ی از خود‌ راضی‌اش را ببینم.
- مطمئناً اگر شما چشم‌تون دنبالش نباشه خفه‌ نمی‌شم.
یک قدم جلو‌تر آمد.
_ حالا می‌فهمم چرا اِن‌قدر چاقی! اگه همین‌طوری پیش بری کسی سمتت نمیاد.
دهانم از این بی‌ادبی باز مانده بود. درست بود که ب*دن من لاغر نبود؛ اما در آن حدی که او می‌گفت هم چاق نبودم.
- مهم اینه که علف به دهن بزی شیرین باشه و شما نگران من نباشید، به‌فکر خودتون باشید که با این اخلاق زیاد دووم نمیارید.
نیشخندی زد و در کنارم ایستاد. یکی از دست‌هایش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش به دختران داخل مهمانی اشاره کرد و گفت:
- همه‌ی این‌ها با این اخلاقی که تو میگی حاضرن با من باشن حتی شده برای یک شب!
منظورش را از جمله آخرش به خوبی متوجه شدم. کاملاً واضح و روشن بود که می‌خواست به من بفهماند همه خواهان او هستند و قدرت این را دارد که همه را به سمت خود بکشاند، حتی برای یک شب. به سمتش چرخیدم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- همه‌ی اون‌ها، خصوصاً اون‌هایی که برای یک شب خواهان شما هستن فقط برای یک چیز به سمتتون میان. اون‌ هم فقط به‌خاطر پولتون هست و باید بگم خیلی دلم براتون میسوزه، چون شما هیچ‌وقت نمی‌فهمید عشق واقعی به چه معناست، توی منجلاب غرق شدید.
شاید کمی بزرگ‌نمایی کرده بودم؛ اما دلم خنک شده بود. اصلاً نمی‌تونم با چنین ادم‌هایی ارتباط بگیرم و سازش کنم.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
کد:
آیان کمی به صورت شهرزاد نگاه کرد و قبل از این‌که حرفی بزند، سوگل از راه رسید.
ماهور: 
نگاهی به میز نو*شی*دنی و خوراکی‌ها انداختم و شروع کردم به خوردن‌ آن‌ها.
- خفه نشی.
به محض شنیدن صدای جهانمیری یکی از شیرینی‌ها در گلویم گیر کرد. پس از چند سرفه‌ی شدید توانستم آن را قورت بدهم و به سمت او بچرخم و قیافه‌ی از خود‌ راضی‌اش را ببینم.
- مطمئناً اگر شما چشم‌تون دنبالش نباشه خفه‌ نمی‌شم.
یک قدم جلو‌تر آمد.
_ حالا می‌فهمم چرا اِن‌قدر چاقی! اگه همین‌طوری پیش بری کسی سمتت نمیاد.
دهانم از این بی‌ادبی باز مانده بود. درست بود که ب*دن من لاغر نبود؛ اما در آن حدی که او می‌گفت هم چاق نبودم.
- مهم اینه که علف به دهن بزی شیرین باشه و شما نگران من نباشید، به‌فکر خودتون باشید که با این اخلاق زیاد دووم نمیارید.
نیشخندی زد و در کنارم ایستاد. یکی از دست‌هایش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌اش به دختران داخل مهمانی اشاره کرد و گفت:
- همه‌ی این‌ها با این اخلاقی که تو میگی حاضرن با من باشن حتی شده برای یک شب!
منظورش را از جمله آخرش به خوبی متوجه شدم. کاملاً واضح و روشن بود که می‌خواست به من بفهماند همه خواهان او هستند و قدرت این را دارد که همه را به سمت خود بکشاند، حتی برای یک شب. به سمتش چرخیدم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- همه‌ی اون‌ها، خصوصاً اون‌هایی که برای یک شب خواهان شما هستن فقط برای یک چیز به سمتتون میان. اون‌ هم فقط به‌خاطر پولتون هست و باید بگم خیلی دلم براتون میسوزه، چون شما هیچ‌وقت نمی‌فهمید عشق واقعی به چه معناست، توی منجلاب غرق شدید. 
شاید کمی بزرگ‌نمایی کرده بودم؛ اما دلم خنک شده بود. اصلاً نمی‌تونم با چنین ادم‌هایی ارتباط بگیرم و سازش کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۳
هم‌چنان که نگاه من و آریا به یک‌ دیگر گره خورده بود؛ مهران از راه رسید و سلامی کرد.
به آرامی جوابش را دادم. ابرو‌هایش به سمت بالا رفتند و پرسید.
- چیزی شده؟
سرم را به نشانه‌ی مخالفت تکان دادم و به سمت میز خوراکی‌ها برگشتم‌‌‌‌. مهران و آریا درحال صحبت درباره‌ی کار و مهمانی بودند.
- مینا برگشته!
گویا این حرف مهران زیاد به مذاق آریا خوش نیامد؛ اخم‌هایش درون هم فرو رفتند.
- می‌دونم.
خودم را مشغول خوردن نشان دادم؛ اما تمام حواسم به حرف‌های آن‌ها بود.
- چه‌طوری می‌دونی؟
آریا با صدای خش گرفته از عصبانیت جواب داد.
- اومده بود شرکت، داد و بی‌داد می‌کرد.
- بهش حق بده عصبی باشه!
آریا پوزخندی زد.
- حق؟ جالبه! اون خودش باعث این وضعیت شد؛ حالا نمی‌تونه طلب‌کار باشه.
مهران آهی کشید و گفت:
- من باید برم کار دارم.
آریا برایش سری تکان داد. آریا که بعد از حرف زدن با مهران، از حالت عادی هم بی‌اعصاب‌تر شده بود به من نگاه کرد و گفت:
- تو که اِن‌قدر می‌خوری چرا لاغری؟ اسکلت!
با چشم‌های درشت شده به مسیری که درحال طی کردن بود نگاه می‌کردم. مطمئن بودم این مردک تعادل روانی نداشت؛ حتم داشتم که من را نیز روانی می‌کند.

روز جمعه بود و امروز را تمام و کمال در اختیار خودم بودم، هم‌چنان روی تخت قرار داشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به ناچار لای یکی از چشم‌هایم رو باز کردم و جواب دادم.
- الو؟
صدای مردانه‌ی مهیار درون گوشم پیچید.
- سلام، بیا در رو باز کن!
با صدای خواب‌آلود جواب دادم.
- درکجا رو باز کنم؟
گویی از دستم کلافه شده بود.
- احمق در یخچال رو باز کن! خب معلومه دیگه در خونه رو میگم.
با همین جمله خواب از سرم پرید. با سرعت زیاد از پله‌ها پایین رفتم و خودم را به درب ورودی رساندم و بازش کردم.
- سلام.
قبل از این‌که بفهمم چه شده؛ درون آ*غ*و*ش گرمی فرو رفتم.
- سلام خاله سوسکه!
دست‌هایم را دور کمر مهیار حلقه کردم جواب دادم.
- برای یک بار هم شده آدم باش.
خنده‌ای سر داد و داخل آمد ک درب را بست. به سرم ب*وسه‌ای زد. چمدانش را بلند کرد و به سمت بالا حرکت کرد.
- چه‌طور شده برگشتی تهران؟
درب اصلی را باز کرد.
- اومدم یک چند وقتی بمونم بعدش دوباره برگردم.
با خوش‌حالی خودم را بر روی کولش پرت کردم گفتم:
- پس اومدی تفریح، آره شیطون؟
خندید، سعی کرد دستم را از دور گ*ردنش جدا کند.
- بیا پایین روانی، الان مامان و بابا بیدار میشن.
کد:
هم‌چنان که نگاه من و آریا به یک‌ دیگر گره خورده بود؛ مهران از راه رسید و سلامی کرد.
به آرامی جوابش را دادم. ابرو‌هایش به سمت بالا رفتند و پرسید.
- چیزی شده؟
سرم را به نشانه‌ی مخالفت تکان دادم و به سمت میز خوراکی‌ها برگشتم‌‌‌‌. مهران و آریا درحال صحبت درباره‌ی کار و مهمانی بودند.
- مینا برگشته!
گویا این حرف مهران زیاد به مذاق آریا خوش نیامد؛ اخم‌هایش درون هم فرو رفتند.
- می‌دونم.
خودم را مشغول خوردن نشان دادم؛ اما تمام حواسم به حرف‌های آن‌ها بود.
- چه‌طوری می‌دونی؟
آریا با صدای خش گرفته از عصبانیت جواب داد.
- اومده بود شرکت، داد و بی‌داد می‌کرد.
- بهش حق بده عصبی باشه!
آریا پوزخندی زد.
- حق؟ جالبه! اون خودش باعث این وضعیت شد؛ حالا نمی‌تونه طلب‌کار باشه.
مهران آهی کشید و گفت:
- من باید برم کار دارم.
آریا برایش سری تکان داد. آریا که بعد از حرف زدن با مهران، از حالت عادی هم بی‌اعصاب‌تر شده بود به من نگاه کرد و گفت:
- تو که اِن‌قدر می‌خوری چرا لاغری؟ اسکلت!
با چشم‌های درشت شده به مسیری که درحال طی کردن بود نگاه می‌کردم. مطمئن بودم این مردک تعادل روانی نداشت؛ حتم داشتم که من را نیز روانی می‌کند.

روز جمعه بود و امروز را تمام و کمال در اختیار خودم بودم، هم‌چنان روی تخت قرار داشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. به ناچار لای یکی از چشم‌هایم رو باز کردم و جواب دادم.
- الو؟
صدای مردانه‌ی مهیار درون گوشم پیچید.
- سلام، بیا در رو باز کن!
با صدای خواب‌آلود جواب دادم.
- درکجا رو باز کنم؟
گویی از دستم کلافه شده بود.
- احمق در یخچال رو باز کن! خب معلومه دیگه در خونه رو میگم.
با همین جمله خواب از سرم پرید. با سرعت زیاد از پله‌ها پایین رفتم و خودم را به درب   ورودی رساندم و بازش کردم.
- سلام.
قبل از این‌که بفهمم چه شده؛ درون آ*غ*و*ش گرمی فرو رفتم.
- سلام خاله سوسکه!
دست‌هایم را دور کمر مهیار حلقه کردم جواب دادم.
- برای یک بار هم شده آدم باش.
خنده‌ای سر داد و داخل آمد ک درب را بست. به سرم ب*وسه‌ای زد. چمدانش را بلند کرد و به سمت بالا حرکت کرد.
- چه‌طور شده برگشتی تهران؟
درب اصلی را باز کرد.
- اومدم یک چند وقتی بمونم بعدش دوباره برگردم.
با خوش‌حالی خودم را بر روی کولش پرت کردم گفتم:
- پس اومدی تفریح، آره شیطون؟
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز 
#اثر_سونیا_مرادی 
#انجمن_تک_رمان 
خندید، سعی کرد دستم را از دور گ*ردنش جدا کند.
- بیا پایین روانی، الان مامان و بابا بیدار میشن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۴
آن روز که مهیار به خانه برگشت همگی‌ ما خوش‌حال شدیم. خصوصاً مادرم که فرزندش از شهر دوری برگشته بود. با کمک من اتاق مهیار را مانند آن روز‌های که در تهران بود تمیز کردیم. فردای آن روز من در دانشگاه کلاسی نداشتم و می‌توانستم از صبح به شرکت بروم.

چون کار‌های امروز بسیار کم بودند مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که صدای در زدن را شنیدم. شخص پشت درب بدون آن‌که منتظر جوابی از طرف من باشد، درب را باز کرد وارد شد.
چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشوم آن شخص آیان برادر کوچک‌تر آریا بود که شب مهمانی با شهرزاد برخورد کرده بود. سوالی نگاهش کردم که لبخند بزرگی همراه با یک چشمک زد و درب را پشت سرش بست، سینی چای که با خود آورده بود را روی میز قرار داد و روبه‌رویم نشست. برای این‌که دور از ادب رفتار نکرده باشم سلامی کردم.
- سلام، کاری داشتین؟
به صندلی تکیه داد گفت:
- نه. دیدم که اومدی منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یکم حرف بزنیم.
پناه برخدا! این برادر همان مردک روانی است باید توقع هرچیزی را از او داشته باشم، برای حفظ ظاهر هم که شده بود مجبور شدم لبخندی بزنم.
- چه کاری خوبی کردید.
با دست با چای‌ها اشاره کرد.
- بردار. خودم دَم کردم.
ابرو‌هایم از تعجب بالا رفتند لیوان را برداشتم و ل*ب زدم.
- برعکس شما برادرتون عاشق قهوه هستش.
سری با تاسف تکان داد
- اون رو ولش کن. قدر این چای رو نمی‌دونه.
سری در جواب حرفش تکان دادم کمی بعد از گذشت چند دقیقه‌ی طاقت فرسا به حرف آمد.
- از خودت بگو.
- دقیقاً از چی خودم بگم؟
شانه‌هایش را بالا انداخت گفت:
- نمی‌دونم. هرچی دوست داری بگو.
نفس عمیقی کشیدم و لیوانم را پایین آوردم روی میز قرار دادم.
- خب ماهور هستم و بیست یک‌سالمه؛ دانشجوی رشته‌ای حساب‌داری هستم و حساب‌دار شرکت شما.
کد:
آن روز که مهیار به خانه برگشت همگی‌ ما خوش‌حال شدیم. خصوصاً مادرم که فرزندش از شهر دوری برگشته بود. با کمک من اتاق مهیار را مانند آن روز‌های که در تهران بود تمیز کردیم. فردای آن روز من در دانشگاه کلاسی نداشتم و می‌توانستم از صبح به شرکت بروم.

چون کار‌های امروز بسیار کم بودند مشغول ور رفتن با گوشیم بودم که صدای در زدن را شنیدم. شخص پشت درب بدون آن‌که منتظر جوابی از طرف من باشد، درب را باز کرد وارد شد.
چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشوم آن شخص آیان برادر کوچک‌تر آریا بود که شب مهمانی با شهرزاد برخورد کرده بود. سوالی نگاهش کردم که لبخند بزرگی همراه با یک چشمک زد و درب را پشت سرش بست، سینی چای که با خود آورده بود را روی میز قرار داد و روبه‌رویم نشست. برای این‌که دور از ادب رفتار نکرده باشم سلامی کردم.
- سلام، کاری داشتین؟
به صندلی تکیه داد گفت:
- نه. دیدم که اومدی منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یکم حرف بزنیم.
پناه برخدا! این برادر همان مردک روانی است باید توقع هرچیزی را از او داشته باشم، برای حفظ ظاهر هم که شده بود مجبور شدم لبخندی بزنم.
- چه کاری خوبی کردید.
با دست با چای‌ها اشاره کرد.
- بردار. خودم دَم کردم.
ابرو‌هایم از تعجب بالا رفتند لیوان را برداشتم و ل*ب زدم.
- برعکس شما برادرتون عاشق قهوه هستش.
سری با تاسف تکان داد
- اون رو ولش کن. قدر این چای رو نمی‌دونه.
سری در جواب حرفش تکان دادم کمی بعد از گذشت چند دقیقه‌ی طاقت فرسا به حرف آمد.
- از خودت بگو.
- دقیقاً از چی خودم بگم؟
شانه‌هایش را بالا انداخت گفت:
- نمی‌دونم. هرچی دوست داری بگو.
نفس عمیقی کشیدم و لیوانم را پایین آوردم روی میز قرار دادم.
- خب ماهور هستم و بیست یک‌سالمه؛ دانشجوی رشته‌ای حساب‌داری هستم و حساب‌دار شرکت شما
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۵
به این‌جای حرفم که رسیدم با به یاد آوردن حرف‌های آریا با حرص ادامه دادم.
- اما طبق قانون نانوشته برادرتون آبدارچی و نوکر شخصی شون هم هستم.
با این حرفم قهقهه‌اش بلند شد. میان خنده‌های از ته‌دلش گفت:
- قشنگ مشخصه از دست آریا بدجوری کفری هستی.
خنده‌هایش ان‌قدر زیبا و دلنشین بود که من را هم مجاب می‌کرد که بخندم.
- از مرحله‌ای کفری بودن گذشته الان فقط می‌خوام خفش کنم؛ اما به جرم قتل می‌ندازنم زندان.
بالاخره خنده‌هایش تمام شد و سری تکان داد.
- به‌‌نظرم باهاش کنار بیای برات بهتر باشه.
آهی از سر بی‌چارگی کشیدم.
- همین‌طوره. شما از خودتون بگید.
صدایش را صاف کرد.
- فکر کنم شب مهمونی با من آشنا شده باشی؛ اما یک‌بار دیگه بهت افتخار معرفی کردن خودم رو میدم. ایان جانمیری فوق تخصص مهندس پزشکی هستم که تا همین چند روز پیش انگلیس زندگی می‌کردم.
بعد از اتمام حرفش دستش را به سویم دراز کرد. متقابلاً با او دست دادم.
- از آشنای باهات خوش‌بختم.
خواستم من ‌هم جوابش را بدهم که در ناگهانی باز شد و قیافه‌ای همیشه درهم آریا ظاهر شد.
- ایان! این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟ زود بیا اتاقم کارت دارم.
ایان به ناچار از جایش بلند شد به سمت در اتاق رفت؛ اما قبل از این‌که از آن خارج شود صورتش را درهم برد و ادای برادرش را در اورد.
کد:
به این‌جای حرفم که رسیدم با به یاد آوردن حرف‌های آریا با حرص ادامه دادم.
- اما طبق قانون نانوشته برادرتون آبدارچی و نوکر شخصی شون هم هستم.
با این حرفم قهقهه‌اش بلند شد. میان خنده‌های از ته‌دلش گفت:
- قشنگ مشخصه از دست آریا بدجوری کفری هستی.
خنده‌هایش  ان‌قدر زیبا و دلنشین بود که من را هم مجاب می‌کرد که بخندم.
- از مرحله‌ای کفری بودن گذشته الان فقط می‌خوام خفش کنم؛ اما به جرم قتل می‌ندازنم زندان.
بالاخره خنده‌هایش تمام شد و سری تکان داد.
- به‌‌نظرم باهاش کنار بیای برات بهتر باشه.
آهی از سر بی‌چارگی کشیدم.
- همین‌طوره. شما از خودتون بگید.
صدایش را صاف کرد.
- فکر کنم شب مهمونی با من آشنا شده باشی؛ اما یک‌بار دیگه بهت افتخار معرفی کردن خودم رو میدم. ایان جانمیری فوق تخصص مهندس پزشکی هستم که تا همین چند روز پیش انگلیس زندگی می‌کردم.
بعد از اتمام حرفش دستش را به سویم دراز کرد. متقابلاً با او دست دادم.
- از آشنای باهات خوش‌بختم.
خواستم من ‌هم جوابش را بدهم که در ناگهانی باز شد و قیافه‌ای همیشه درهم آریا ظاهر شد.
- ایان! این‌جا چی‌ کار می‌کنی؟ زود بیا اتاقم کارت دارم.
ایان به ناچار از جایش بلند شد به سمت در اتاق رفت؛ اما قبل از این‌که از آن خارج شود صورتش را درهم برد و ادای برادرش را در اورد.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Sony86m

Sony86m

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-07
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
480
امتیازها
63
کیف پول من
13,870
Points
256
پارت۲۶
بی‌حوصله بودم و با آرامش شروع کردم به انجام‌ کارهایم. برعکس روزهای دیگر دعا می‌کردم که دیر‌تر تمام شود و به خانه برگردم.
نگاهم به نور گوشی که هی خاموش و روشن می‌شد افتاد. از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم، گوشی ایان بود! زیرا، آن را دست او دیده بودم. وقتی که دوباره گوشی شروع به زنگ خوردن کرد از اتاقم بیرون رفتم. بدون در زدن، درب اتاق ایان را باز کردم؛ اما او را ندیدم. به سمت ستاره رفتم و گفتم:
- ستاره می‌دونی آیان کجا هست؟
ستاره نگاهش را از پرونده‌ های روبه‌رویش گرفت و به من داد.
- رفته اتاق جانمیری.
سری برای تشکر تکان دادم به سمت اتاق آریا رفتم. همانند دفعات قبل از عمد بدون آن‌که در بزنم درب را باز کردم. سر، سه نفر به سمتم برگشت. آیان به محض آن‌که من را دید از جایش بلند شد و به سمت من آمد، رو به زنی که داشت با دقت به من نگاه می‌کرد گفت:
- بفرمائید این هم از عروس خانم!
و بعد رو به من ادامه داد.
- عروس خانم مادر شوهرت خیلی دوست داره‌ها، تا اسمت اومد خودت هم اومدی.
چشم‌‌هایم بزرگ‌تر از این نمی‌شد. کم مانده بود از حرف‌های آیان شاخ در بیاورم. گویا خودش از نگاهم متوجه اوضاع شده بود.
- می‌دونم شکه شدی و نمی‌خواستی فعلاً کسی بدونه ولی مامان دیگه تحمل نداشت.
هیچ کدام از حرف‌های آیان را نمی‌فهمیدم. احساس این را داشتم می‌خواهد با من شوخی کند؛ اما آخر در این موقعیت. به آریا نگاه کردم تا بلکه او توضیحی در باره‌ی حرف‌های برادرش داشته باشد، حتی او هم شکه بود و این را می‌توانستم از نگاهش بفهمم. زن میان‌ سالی که کنار آریا نشسته بود از جایش بلند شد و به سمتم امد، با غرور به من نگاه کرد گفت:
- پس تو دوست دختر آریا هستی!
خواستم حرفی بزنم؛ ولی نمی‌دانستم چه بگویم‌. تائید کنیم یا نه.
- چیشد نکنه لالی؟
از حرفش خوشم نیامد ناخودآگاه اخم‌هایم درون هم فرو رفت.
- نه نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
- خوبه زبونت هم درازه.
بعد گفتن این حرف به سمت آریا برگشت که تا آن لحظه سکوت کرده بود.
- بگو چرا نشون نمیدی به‌خاطره خواست این خانمِ.
آریا نگاهش را از من گرفت ایستاد.
کد:
بی‌حوصله بودم و با آرامش شروع کردم به انجام‌ کارهایم. برعکس روزهای دیگر دعا می‌کردم که دیر‌تر تمام شود و به خانه برگردم.
نگاهم به نور گوشی که هی خاموش و روشن می‌شد افتاد. از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم، گوشی ایان بود! زیرا، آن را دست او دیده بودم. وقتی که دوباره گوشی شروع به زنگ خوردن کرد از اتاقم بیرون رفتم. بدون در زدن، درب اتاق ایان را باز کردم؛ اما او را ندیدم. به سمت ستاره رفتم و گفتم:
- ستاره می‌دونی آیان کجا هست؟
ستاره نگاهش را از پرونده‌ های روبه‌رویش گرفت و به من داد.
- رفته اتاق جانمیری.
سری برای تشکر تکان دادم به سمت اتاق آریا رفتم. همانند دفعات قبل از عمد بدون آن‌که در بزنم درب را باز کردم. سر، سه نفر به سمتم برگشت. آیان به محض آن‌که من را دید از جایش بلند شد و به سمت من آمد، رو به زنی که داشت با دقت به من نگاه می‌کرد گفت:
- بفرمائید این هم از عروس خانم!
و بعد رو به من ادامه داد.
- عروس خانم مادر شوهرت خیلی دوست داره‌ها، تا اسمت اومد خودت هم اومدی.
چشم‌‌هایم بزرگ‌تر از این نمی‌شد. کم مانده بود از حرف‌های آیان شاخ در بیاورم. گویا خودش از نگاهم متوجه اوضاع شده بود.
- می‌دونم شکه شدی و نمی‌خواستی فعلاً کسی بدونه ولی مامان دیگه تحمل نداشت.
هیچ کدام از حرف‌های آیان را نمی‌فهمیدم. احساس این را داشتم می‌خواهد با من شوخی کند؛ اما آخر در این موقعیت. به آریا نگاه کردم تا بلکه او توضیحی در باره‌ی حرف‌های برادرش داشته باشد، حتی او هم شکه بود و این را می‌توانستم از نگاهش بفهمم. زن میان‌ سالی که کنار آریا نشسته بود از جایش بلند شد و به سمتم امد، با غرور به من نگاه کرد گفت:
- پس تو دوست دختر آریا هستی!
خواستم حرفی بزنم؛ ولی نمی‌دانستم چه بگویم‌. تائید کنیم یا نه.
- چیشد نکنه لالی؟
از حرفش خوشم نیامد ناخودآگاه اخم‌هایم درون هم فرو رفت.
- نه نیستم.
پوزخندی زد و گفت:
- خوبه زبونت هم درازه.
بعد گفتن این حرف به سمت آریا برگشت که تا آن لحظه سکوت کرده بود.
- بگو چرا نشون نمیدی به‌خاطره خواست این خانمِ.
آریا نگاهش را از من گرفت ایستاد.
#رمان_اشتباه_سرنوشت_ساز
#اثر_سونیا_مرادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Sony86m
بالا