حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و هشتم

ونتسل، ماگ شیشه‌ای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانه‌های پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راه‌های بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرف‌ها که نمی‌شنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، می‌تونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمی‌خورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپه‌های روبه‌رویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید، از گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به پرتره‌‌ی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این‌ قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همه‌ی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانه‌ی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانه‌ی پرستو » خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیه‌گاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی می‌دونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوه‌‌ی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشه‌ای مقابلش قرار می‌داد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمی‌کنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف‌.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بی‌تفاوتی به خودش گرفت.
- فکر می‌کنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامه‌ای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمی‌کنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمه‌ی کلاغ‌ها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستاره‌ی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمه‌ی کلاغ‌ها؟ مطمئنم اگر خودش این‌جا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ می‌دونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچ‌کس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همه‌چیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوه‌ی ارتباطات سیاسی دولت، دست‌خوش تغییر شده بودند. حال به جای بخش‌های فوق سری مدرسه‌‌ی حرفه‌ای لنین، یتیم‌خانه‌های تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوس‌هایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا می‌کنند و اغلب طعمه‌هایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولت‌ها انتخاب می‌شوند. دختران خوش‌سیما در آشیانه‌ی پرستوها و پسران زیبارو در دخمه‌ی کلاغ‌ها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمع‌آوری اطلاعات با استفاده از جذابیت‌های ج*نس*ی! این، کابوسی بود که می‌بایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان می‌خریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بی‌خانمان‌ها انتخاب نمی‌شدند؛ گاهی این گزینش‌ها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت می‌گرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و اراده‌ی سازمان مقاومت می‌کرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمی‌آمد، خودش و تمام افراد خانواده‌اش را قتل‌عام می‌کردند؛ فی‌الواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او می‌پرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به اداره‌ی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرف‌هایش به درازا می‌کشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمی‌کرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی می‌شناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمی‌آمد.
حلقه‌ی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به این‌جا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگی‌اش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنه‌ی کفش‌های ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپ‌تاپ درون دستش از پله‌ها پایین می‌آمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. بی‌نهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که می‌توانست بخشی از سوال‌های درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپه‌ای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپ‌تاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایل‌های داخلش رمزگذاری شده و تو فقط می‌تونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیره‌ست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*ب‌هایش گذاشت و هم‌زمان با گرفتن لپ‌تاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یک‌بار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کد‌ها تغییر می‌کنه و من هم نمی‌دونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر می‌رسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دست‌کم گرفته و می‌خواهد همه‌چیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچ‌وجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمی‌آمد.
پس از باز کردن لپ‌تاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیم‌سوخته‌اش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحه‌‌ی مانیتور را زیر نظر گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علف‌های هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانه‌‌ای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علف‌های هرز؟ هه! در اصل من فکر می‌کنم که این سیستم، به مهره‌های غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار می‌کنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش می‌گشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی می‌بینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!

۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
کد:
ونتسل، ماگ شیشه‌ای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانه‌های پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راه‌های بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرف‌ها که نمی‌شنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، می‌تونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمی‌خورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپه‌های روبه‌رویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید، از گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به پرتره‌‌ی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این‌ قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همه‌ی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانه‌ی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانه‌ی پرستو » خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیه‌گاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی می‌دونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوه‌‌ی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشه‌ای مقابلش قرار می‌داد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمی‌کنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف‌.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بی‌تفاوتی به خودش گرفت.
- فکر می‌کنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامه‌ای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمی‌کنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمه‌ی کلاغ‌ها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستاره‌ی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمه‌ی کلاغ‌ها؟ مطمئنم اگر خودش این‌جا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ می‌دونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچ‌کس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همه‌چیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوه‌ی ارتباطات سیاسی دولت، دست‌خوش تغییر شده بودند. حال به جای بخش‌های فوق سری مدرسه‌‌ی حرفه‌ای لنین، یتیم‌خانه‌های تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوس‌هایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا می‌کنند و اغلب طعمه‌هایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولت‌ها انتخاب می‌شوند. دختران خوش‌سیما در آشیانه‌ی پرستوها و پسران زیبارو در دخمه‌ی کلاغ‌ها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمع‌آوری اطلاعات با استفاده از جذابیت‌های ج*نس*ی! این، کابوسی بود که می‌بایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان می‌خریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بی‌خانمان‌ها انتخاب نمی‌شدند؛ گاهی این گزینش‌ها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت می‌گرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و اراده‌ی سازمان مقاومت می‌کرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمی‌آمد، خودش و تمام افراد خانواده‌اش را قتل‌عام می‌کردند؛ فی‌الواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او می‌پرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به اداره‌ی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرف‌هایش به درازا می‌کشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمی‌کرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی می‌شناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمی‌آمد.
حلقه‌ی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به این‌جا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگی‌اش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنه‌ی کفش‌های ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپ‌تاپ درون دستش از پله‌ها پایین می‌آمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. بی‌نهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که می‌توانست بخشی از سوال‌های درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپه‌ای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپ‌تاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایل‌های داخلش رمزگذاری شده و تو فقط می‌تونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیره‌ست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*ب‌هایش گذاشت و هم‌زمان با گرفتن لپ‌تاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یک‌بار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کد‌ها تغییر می‌کنه و من هم نمی‌دونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر می‌رسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دست‌کم گرفته و می‌خواهد همه‌چیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچ‌وجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمی‌آمد.
پس از باز کردن لپ‌تاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیم‌سوخته‌اش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحه‌‌ی مانیتور را زیر نظر گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علف‌های هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانه‌‌ای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علف‌های هرز؟ هه! در اصل من فکر می‌کنم که این سیستم، به مهره‌های غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار می‌کنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش می‌گشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی می‌بینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!
[HR][/HR]
۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Richette

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و نهم

پوزخند تمسخرآمیز ونتسل، از نگاهش دور نماند. انتظار شنیدن پاسخ روشنی هم از طرف او نداشت؛ هیجان؟ این مرد، به کلی عقلش را از دست داده بود!
بی‌توجه به دور شدن ونتسل از او و ورود مجددش به آشپزخانه، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و هم‌زمان با جویدن گوشه‌ی ل*بش، فایل را باز کرد. نمی‌توانست افسار اضطرابی را که در چهره‌اش به خوبی نمایان بود، در دست بگیرد؛ در یک کلام، احساس بدی نسبت به دقایق پیش‌رویش داشت.
محتوای فایل چیزی به جز یک فیلم بیست دقیقه‌ای و سند پی.دی.اف کنارش، نبود. لبانش را با زبان تر کرد و زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- فقط همین؟
در بهترین حالت، می‌توانست امیدوار باشد که این فایل کم‌ حجم، توانایی پاسخ دادن به سوالاتش را دارد؛ گمان می‌کرد که میگل، این وعده را در بین حرف‌های آخرش به او داده است!
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به ونتسل نگاه کرد. او، هیکل درشتش را تا نیمه داخل یخچال فرو برده بود و به نظر می‌رسید که قصد سفارش ناهار را از بیرون، ندارد. ناخودآگاه در میان تمام افکار منفی درون ذهنش، به یاد روزهای اقامتش در بوداپست و آن بشقاب پاستای فارفاله‌ی میگل افتاد. نگاهش را از ونتسل گرفت و به قاب عکس روبه‌رویش زل زد. هیچ‌وقت فرصتی برایشان پیش نیامد که درمورد چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای مانند دستور پخت پاستا حرف بزنند. فی‌الواقع، کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده اما حالا او کجا بود؟ شاید خیلی نزدیک‌تر از همیشه!
میگل آدمی نبود که اهل رقم زدن چنین پایان‌های تراژدیکی در زندگی‌اش باشد؛ هرچیزی قابلیت آن را دارد که برای او احمقانه، مضحک و خنده‌دار تلقی شود. با این حال، هیچ چیز قادر به کنترل تشویش و نگرانی دومینیکا نسبت به وقایع گذشته و پیش‌رو، نبود. او نمی‌توانست مانند میگل نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشد. اوه! خجالت‌آور است؛ تا چند دقیقه‌ی پیش، ونتسل را بابت مقایسه‌ کردن‌هایش، سرزنش می‌کرد و حالا... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از چند ثانیه، دوباره به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ زل زد. این کلنجار رفتن‌ها فایده ندارد؛ قرار نیست با این چیزها، بدگمانی‌اش کمتر شود. جای شکرش باقی است که در معرض دید هیچ‌کدام از اعضای سازمان یا مافوق‌هایش نیست تا این وضعیت رقت‌انگیزش را تماشا کنند.
بدون فوت وقت، فایل ویدیو را باز کرد و طبق انتظارش، دو مرتبه با اتاق بازجویی و تصویر پدرش روبه‌رو شد.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری...بور...بوردیوژا.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت، با کلافگی دست‌هایش را لای موهایش فرو برد، کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. به خیال خودش با این پوزیشن، راحت‌تر می‌توانست بر روی مکالمه‌ی بین دیمیتری و افسر بازپرس متمرکز شود. بارها این دیالوگ‌ها را با خودش مرور کرده بود و می‌توانست از حفظ، آن‌ها را بگوید. پس از گذشت چند دقیقه از فیلم، به همان نقطه‌ای از آن رسید که در بوداپست، نصفه و نیمه مانده بود.
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
- تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... میخائیل زابکوف؛ مسئول... گردان هجدهم مرزی.
ل*ب‌های دومینیکا با شنیدن نام او، از هم فاصله گرفتند و دستانش، بدون اراده پایین افتادند. صدای پوزخند بازپرس، در گوش‌هایش طنین انداخت و جمله‌ی بعدی‌ او، تیر خلاصی برای تمام بدبینی‌‌هایش بود.
- همون افسری که تو رو مثل یه موش کثیف به دام انداخت؟
در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی دیمیتری، خندید و ادامه داد:
- مدت‌هاست که از همین طریق، تحت نظر سازمان هستی. چه اعتراف بکنی چه نه، تمام مدارکت لو رفته؛ از همین الآن می‌تونم حکمت رو حدس بزنم!
- چی... .
بازپرس، تعدادی برگه‌ی سفید بر روی میز گذاشت و گفت:
- شاید نوشتن یه اظهارنامه، از حجم شکنجه‌هات کم کنه. همه‌چیز رو دقیق بنویس، از اولش!
دیمیتری، به برگه‌های مقابلش خیره مانده بود و برای چند دقیقه‌، هیچ واکنشی نسبت به دستور افسر، نشان نداد. قبل از بالا رفتن صدای بازپرس، ناگهان چنگی به برگه‌ها زد و آن‌ها را به طرف دوربین، پرتاب کرد. فریادزنان، مشت‌هایش را بر روی میز کوبید و سربازان اطرافش در تلاش برای مهار او، ضربات محکمی به شکمش وارد کردند. او، تنها یک جمله‌ را مدام تکرار می‌کرد:
- می‌کشمت! می‌کشمت حروم‌زاده! می‌ک‍... .
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، دوربین خاموش شد و برفک‌های درون تصویر، در قاب مردمک چشمان دومینیکا، جای گرفتند. قرار دادن تکه‌های پازل، آن‌قدرها هم سخت نبود. زابکوف، کسی که او را بزرگ کرده و مسیر زندگی‌اش را تغییر داده بود، در این پرونده نقش اصلی را داشت. او با نزدیک شدن به دیمیتری، تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از حرف‌هایی که در این فیلم شنید، با قصه‌های زابکوف مطابقت نداشت؟ در آن روایت‌های دردناک، زابکوف نقش عامل نفوذی سازمان را ایفا نمی‌کرد؛ اصلاً چرا به او از قتل مادرش چیزی نگفته بود؟ و البته... جسد آن کودکی که می‌گفتند دومینیکاست!
بزاق دهانش را قورت داد و اخم‌هایش را درهم کشید. به سرعت، فایل اسناد باقی‌مانده را باز کرد و فهرستی چند بخشی از محتوای آن، به نمایش درآمد. در بین گزارش کتبی از روند بازجویی، حکم صادر شده از دادگاه، اسناد بایگانی زندان محل استقرار و اوراق تشریفاتی مربوط به اعدام و دستگیری دیمیتری، تنها یک عنوان جالب توجه بود: « گزارش معاینه اجساد و تشخیص هویت »
بدون توجه به لرزش نامحسوس انگشتانش بر روی کیبورد، صفحه‌ی مورد نظرش را گشود، خطوط را با چشمانش دنبال کرد و سر تیتر گزارش را سرسری خواند.
« ... با توجه به شرح معاینه اجساد و کالبدشکافی انجام شده، نتایج آزمایش‌های آسیب‌شناسی و تصاویر پرونده بیمارستانی، علت مرگ بر اثر عفونت ناشی از جراحات وارده بر اثر سوختگی درجه چهار و خونریزی اندام‌های داخلی تعیین می‌گردد. بر اساس نتایج آزمایش تشخیص هویت، نمونه اول متعلق به النا ایمیارک، سی و پنج ساله می‌باشد. مقتول در زمان مرگ، در هفته‌ی دوازدهم بارداری قرار داشته است. نمونه دوم، با دومینیکا ترزا بوردیوژا مرتبط می‌باشد. سن تقریبی مقتول در حین مرگ، دو سال و نیم تخمین زده شده است. بر اساس بررسی‌ ژنوم و دی‌.ان.‌ای میتوکندریایی، نمونه‌‌ها با هم خویشاوند مادر-دختر هستند. »
دومینیکا، خیره به تصاویر قرار گرفته در قسمت بعدی گزارش، دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت تا جلوی برخورد دندان‌هایش با یکدیگر را بگیرد. چند عکس از زوایای مختلف اجساد و یک تصویر خانوادگی که به نظر می‌رسید متعلق به یک پیک‌نیک آخر هفته است. دیمیتری، همسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود و دختربچه‌ای همراه با عروسک درون دستش، در میانشان قرار داشت. سایه‌ی درخت بالای سرشان، بر روی لبخندهای از ته دلشان، سنگینی می‌کرد و برق شادی از نگاه هر سه نفرشان، جاری بود. تصویر، در عین سادگی‌اش بسیار زیبا جلوه می‌کرد اما تنها چیزی که دومینیکا را هر لحظه بیشتر از قبل به شوک می‌کشاند، کودکی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
« - روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟! »
دستانش بر روی د*ه*ان، مشت شدند و پلک‌هایش بر روی هم افتادند. همین کافی بود تا صداهای درون ذهنش، آزادانه‌تر از قبل در پیچ‌ و تاب شیارهای پر درد مغزش، جولان بدهند.
« - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی. »
حتی تاریکی پشت پلک‌هایش هم نمی‌توانست در مقابل سوزش طاقت‌فرسای چشمانش چاره‌ساز باشد.
« - حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! »
آتش خشم در وجودش زبانه می‌کشید و سرمای یأس، جانش را در برگرفته بود. خشمگین از حماقت و ساده‌لوحی خودش؛ و افسرده در قبال گذراندن سی سال زندگی در منجلاب دروغ!
« - اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن.
فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی! »
برایش بسیار غریب بود؛ نمی‌توانست گریه کند اما جانش در این فروپاشی هویت، داشت پاره‌پاره میشد. حال، دنیا سیاه‌تر از همیشه بود؛ سیاه و دردناک!

کد:
پوزخند تمسخرآمیز ونتسل، از نگاهش دور نماند. انتظار شنیدن پاسخ روشنی هم از طرف او نداشت؛ هیجان؟ این مرد، به کلی عقلش را از دست داده بود!
بی‌توجه به دور شدن ونتسل از او و ورود مجددش به آشپزخانه، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و هم‌زمان با جویدن گوشه‌ی ل*بش، فایل را باز کرد. نمی‌توانست افسار اضطرابی را که در چهره‌اش به خوبی نمایان بود، در دست بگیرد؛ در یک کلام، احساس بدی نسبت به دقایق پیش‌رویش داشت.
محتوای فایل چیزی به جز یک فیلم بیست دقیقه‌ای و سند پی.دی.اف کنارش، نبود. لبانش را با زبان تر کرد و زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- فقط همین؟
در بهترین حالت، می‌توانست امیدوار باشد که این فایل کم‌ حجم، توانایی پاسخ دادن به سوالاتش را دارد؛ گمان می‌کرد که میگل، این وعده را در بین حرف‌های آخرش به او داده است!
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به ونتسل نگاه کرد. او، هیکل درشتش را تا نیمه داخل یخچال فرو برده بود و به نظر می‌رسید که قصد سفارش ناهار را از بیرون، ندارد. ناخودآگاه در میان تمام افکار منفی درون ذهنش، به یاد روزهای اقامتش در بوداپست و آن بشقاب پاستای فارفاله‌ی میگل افتاد. نگاهش را از ونتسل گرفت و به قاب عکس روبه‌رویش زل زد. هیچ‌وقت فرصتی برایشان پیش نیامد که درمورد چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای مانند دستور پخت پاستا حرف بزنند. فی‌الواقع، کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده اما حالا او کجا بود؟ شاید خیلی نزدیک‌تر از همیشه!
میگل آدمی نبود که اهل رقم زدن چنین پایان‌های تراژدیکی در زندگی‌اش باشد؛ هرچیزی قابلیت آن را دارد که برای او احمقانه، مضحک و خنده‌دار تلقی شود. با این حال، هیچ چیز قادر به کنترل تشویش و نگرانی دومینیکا نسبت به وقایع گذشته و پیش‌رو، نبود. او نمی‌توانست مانند میگل نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشد. اوه! خجالت‌آور است؛ تا چند دقیقه‌ی پیش، ونتسل را بابت مقایسه‌ کردن‌هایش، سرزنش می‌کرد و حالا... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از چند ثانیه، دوباره به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ زل زد. این کلنجار رفتن‌ها فایده ندارد؛ قرار نیست با این چیزها، بدگمانی‌اش کمتر شود. جای شکرش باقی است که در معرض دید هیچ‌کدام از اعضای سازمان یا مافوق‌هایش نیست تا این وضعیت رقت‌انگیزش را تماشا کنند.
بدون فوت وقت، فایل ویدیو را باز کرد و طبق انتظارش، دو مرتبه با اتاق بازجویی و تصویر پدرش روبه‌رو شد.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری...بور...بوردیوژا.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت، با کلافگی دست‌هایش را لای موهایش فرو برد، کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. به خیال خودش با این پوزیشن، راحت‌تر می‌توانست بر روی مکالمه‌ی بین دیمیتری و افسر بازپرس متمرکز شود. بارها این دیالوگ‌ها را با خودش مرور کرده بود و می‌توانست از حفظ، آن‌ها را بگوید. پس از گذشت چند دقیقه از فیلم، به همان نقطه‌ای از آن رسید که در بوداپست، نصفه و نیمه مانده بود.
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
- تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... میخائیل زابکوف؛ مسئول... گردان هجدهم مرزی.
ل*ب‌های دومینیکا با شنیدن نام او، از هم فاصله گرفتند و دستانش، بدون اراده پایین افتادند. صدای پوزخند بازپرس، در گوش‌هایش طنین انداخت و جمله‌ی بعدی‌ او، تیر خلاصی برای تمام بدبینی‌‌هایش بود.
- همون افسری که تو رو مثل یه موش کثیف به دام انداخت؟
در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی دیمیتری، خندید و ادامه داد:
- مدت‌هاست که از همین طریق، تحت نظر سازمان هستی. چه اعتراف بکنی چه نه، تمام مدارکت لو رفته؛ از همین الآن می‌تونم حکمت رو حدس بزنم!
- چی... .
بازپرس، تعدادی برگه‌ی سفید بر روی میز گذاشت و گفت:
- شاید نوشتن یه اظهارنامه، از حجم شکنجه‌هات کم کنه. همه‌چیز رو دقیق بنویس، از اولش!
دیمیتری، به برگه‌های مقابلش خیره مانده بود و برای چند دقیقه‌، هیچ واکنشی نسبت به دستور افسر، نشان نداد. قبل از بالا رفتن صدای بازپرس، ناگهان چنگی به برگه‌ها زد و آن‌ها را به طرف دوربین، پرتاب کرد. فریادزنان، مشت‌هایش را بر روی میز کوبید و سربازان اطرافش در تلاش برای مهار او، ضربات محکمی به شکمش وارد کردند. او، تنها یک جمله‌ را مدام تکرار می‌کرد:
- می‌کشمت! می‌کشمت حروم‌زاده! می‌ک‍... .
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، دوربین خاموش شد و برفک‌های درون تصویر، در قاب مردمک چشمان دومینیکا، جای گرفتند. قرار دادن تکه‌های پازل، آن‌قدرها هم سخت نبود. زابکوف، کسی که او را بزرگ کرده و مسیر زندگی‌اش را تغییر داده بود، در این پرونده نقش اصلی را داشت. او با نزدیک شدن به دیمیتری، تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از حرف‌هایی که در این فیلم شنید، با قصه‌های زابکوف مطابقت نداشت؟ در آن روایت‌های دردناک، زابکوف نقش عامل نفوذی سازمان را ایفا نمی‌کرد؛ اصلاً چرا به او از قتل مادرش چیزی نگفته بود؟ و البته... جسد آن کودکی که می‌گفتند دومینیکاست!
بزاق دهانش را قورت داد و اخم‌هایش را درهم کشید. به سرعت، فایل اسناد باقی‌مانده را باز کرد و فهرستی چند بخشی از محتوای آن، به نمایش درآمد. در بین گزارش کتبی از روند بازجویی، حکم صادر شده از دادگاه، اسناد بایگانی زندان محل استقرار و اوراق تشریفاتی مربوط به اعدام و دستگیری دیمیتری، تنها یک عنوان جالب توجه بود: « گزارش معاینه اجساد و تشخیص هویت »
بدون توجه به لرزش نامحسوس انگشتانش بر روی کیبورد، صفحه‌ی مورد نظرش را گشود، خطوط را با چشمانش دنبال کرد و سر تیتر گزارش را سرسری خواند.
« ... با توجه به شرح معاینه اجساد و کالبدشکافی انجام شده، نتایج آزمایش‌های آسیب‌شناسی و تصاویر پرونده بیمارستانی، علت مرگ بر اثر عفونت ناشی از جراحات وارده بر اثر سوختگی درجه چهار و خونریزی اندام‌های داخلی تعیین می‌گردد. بر اساس نتایج آزمایش تشخیص هویت، نمونه اول متعلق به النا ایمیارک، سی و پنج ساله می‌باشد. مقتول در زمان مرگ، در هفته‌ی دوازدهم بارداری قرار داشته است. نمونه دوم، با دومینیکا ترزا بوردیوژا مرتبط می‌باشد. سن تقریبی مقتول در حین مرگ، دو سال و نیم تخمین زده شده است. بر اساس بررسی‌ ژنوم و دی‌.ان.‌ای میتوکندریایی، نمونه‌‌ها با هم خویشاوند مادر-دختر هستند. »
دومینیکا، خیره به تصاویر قرار گرفته در قسمت بعدی گزارش، دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت تا جلوی برخورد دندان‌هایش با یکدیگر را بگیرد. چند عکس از زوایای مختلف اجساد و یک تصویر خانوادگی که به نظر می‌رسید متعلق به یک پیک‌نیک آخر هفته است. دیمیتری، همسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود و دختربچه‌ای همراه با عروسک درون دستش، در میانشان قرار داشت. سایه‌ی درخت بالای سرشان، بر روی لبخندهای از ته دلشان، سنگینی می‌کرد و برق شادی از نگاه هر سه نفرشان، جاری بود. تصویر، در عین سادگی‌اش بسیار زیبا جلوه می‌کرد اما تنها چیزی که دومینیکا را هر لحظه بیشتر از قبل به شوک می‌کشاند، کودکی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
« - روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟! »
دستانش بر روی د*ه*ان، مشت شدند و پلک‌هایش بر روی هم افتادند. همین کافی بود تا صداهای درون ذهنش، آزادانه‌تر از قبل در پیچ‌ و تاب شیارهای پر درد مغزش، جولان بدهند.
« - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی. »
حتی تاریکی پشت پلک‌هایش هم نمی‌توانست در مقابل سوزش طاقت‌فرسای چشمانش چاره‌ساز باشد.
« - حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! »
آتش خشم در وجودش زبانه می‌کشید و سرمای یأس، جانش را در برگرفته بود. خشمگین از حماقت و ساده‌لوحی خودش؛ و افسرده در قبال گذراندن سی سال زندگی در منجلاب دروغ!
« - اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن.
فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی! »
برایش بسیار غریب بود؛ نمی‌توانست گریه کند اما جانش در این فروپاشی هویت، داشت پاره‌پاره میشد. حال، دنیا سیاه‌تر از همیشه بود؛ سیاه و دردناک!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و دهم

تنها خدا می‌دانست که اگر صدای ونتسل، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند.
- هی! اوضاع روبه‌راهه؟
پلک‌‌های سنگینش را باز کرد و به چهره‌‌ی متعجب پسر، از پشت پرده‌ی مرتعش اشک خیره شد. چشمان ونتسل، در حالی که با تردید از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بر روی دست‌های لرزان او خشک شده بود. دومینیکا، با دنبال کردن مسیر نگاه او و سپس، گره زدن انگشتانش به یکدیگر، خودش را جمع‌وجور کرد و سرش را تکان داد.
- آ... آره.
ونتسل، در یک قدمی‌ او ایستاد و با شک، سرتاپایش را برانداز کرد.
- مطمئنی که حالت خوبه؟
با انگشت سبابه‌اش، به چشمان خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- چشم‌هات... .
دومینیکا در یک واکنش ناشیانه، از او روی برگرداند و دستی به صورتش کشید. آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت، نگرانی‌های نمادین یک غریبه بود.
- مشکلی نیست؛ فقط یکم خسته‌ شدم.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف ونتسل باشد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و دوربینش را باز کرد. دماغش را بالا کشید و در حالی که از صفحه‌‌ی لپ‌تاپ عکس می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون‌ها بهم گفتن که بهتره یه مدت استراحت کنم؛ حالا می‌فهمم که اون‌قدرها هم پیشنهاد بدی نبوده.
ونتسل، پوزخند تلخی زد و در کنار او، بر روی کاناپه نشست. قولنج انگشتانش را شکاند و پرسید:
- حتماً پرونده‌ی مهمیه که با وجود خستگی، باز هم پیگیرش شدی.
دومینیکا همراه با پایین آوردن موبایلش، به طرف او برگشت و چشم‌هایش را ریز کرد. خیره به مردمک چشمان ونتسل که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- اوهوم؛ همین‌طوره.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، از جایش برخاست. بیش از این، تمایلی به کنترل احوالاتش نداشت و نمی‌توانست نقابش را حفظ کند؛ همان‌ چیزی که میگل باور داشت که او، هزاران نوع از آن را به همراه دارد. حق داشت؛ در تمام این سال‌ها آموخته بود که با ته کشیدن تنوع نقاب‌ها و تکراری شدنشان، مدل جدیدی را طراحی کند. گویا چهره‌اش دیگر بدون نقاب‌هایش، معنا نداشت؛ هرچه بیشتر به دنبال صورتی که قبلاً منحصر به خودش بوده، می‌گشت، چیزی پیدا نمی‌کرد!
ونتسل هم به تبعیت از او، از جا بلند شد و مانند اغلب مردان، دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد؛ یک ژست نوستالژی و شاید هم قراضه!
- فکر نمی‌کردم که کارت تا قبل از ساعت ناهار تموم بشه.
ل*ب‌های خشکیده‌ی دومینیکا برای تظاهر هم که شده، قادر به کش آمدن نبودند؛ او حتی نمی‌توانست جواب پسر را با یک لبخند سرد بدهد و از ادای جملات ساده هم عاجز بود. با این حال، زبانش را با بی‌حوصلگی جنباند و جواب داد:
- هیچی رو نمیشه پیش‌بینی کرد.
تلفنش را درون جیبش گذاشت، نگاهش را پایین کشید و به طرف آسانسور، قدم برداشت. قبل از رسیدن به آکواریوم، با صدای ونتسل از حرکت ایستاد و نیم‌ نگاهی به پشت سرش انداخت.
- هی! کجا داری میری؟ اوه خدای من! باید بهم زمان بدی تا حداقل برای ناهار دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما باید برم.
با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و قبل از ونتسل، وارد اتاقک شیشه‌ای شد.
- نمی‌تونم اجازه بدم که میگل، من رو به خاطر مهمان‌نوازی بی‌نقصم سرزنش کنه؛ هرچند که همیشه یه راهی برای این کار پیدا می‌کنه!
هم‌زمان با بسته شدن درب آسانسور، نگاهی به صورت بی‌روح و پژمرده‌اش انداخت و ل*ب زد:
- ازش خبر داری؟
ونتسل، دستی به ته‌ریشش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نه؛ اما مطمئنم که پیداش میشه.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را به بازی گرفت. صدای موسیقی ملایم درون آسانسور هم نمی‌توانست در برابر آوای ناهنجار ذهن او، کاری از پیش ببرد. او حتی صدای فریادهای درون فیلم را به وضوح در گوش‌هایش می‌شنید و همین، حس انزجارش را نسبت به اطرافش بیشتر می‌کرد. در این وضعیت، تحمل حضور هیچ‌کسی را در کنارش نداشت و می‌خواست تنها باشد؛ اما درمورد میگل، موضوع به طور کل فرق می‌کرد. دست‌هایش را مشت کرد و خیره به کفش‌هایش، زیر ل*ب گفت:
- تموم مدت همه‌چیز رو می‌دونستی و بهم نگ‍... .
نگفته بود؟ نمی‌توانست تا این حد بی‌انصاف باشد؛ در واقع همیشه حرف‌های او را هیچ و پوچ می‌پنداشت و هر لحظه در حماقت خودش، غرق میشد.
هم‌زمان با بالا آوردن سرش، درب‌های آسانسور باز شدند و ونتسل، کمی خودش را کنار کشید. دومینیکا در حین ورود به پارکینگ، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و نگاهش را حول کلکسیون نسبتاً لوکس مقابلش، چرخاند. حالش از تمام زرق و برق‌های اطرافش به هم می‌خورد.
- اگه خبری ازش شد، باهام تماس بگیر.
ونتسل، تک ابرویی بالا انداخت و شانه به شانه‌ی او، از آسانسور خارج شد.
- این یه دستوره؟
دومینیکا، چشمان ملتهبش را به او دوخت و پس از چند ثانیه، بدون حرف رویش را برگرداند. اکنون، چنان غمگین و سرشار از ناامیدی بود که انگار غم، جزئی از وجودش شده است و هرگز از او جدا نخواهد شد؛ در چنین شرایطی، تنها ماندن را ترجیح می‌داد. هنوز چند قدمی از ونتسل و جگوار هفت‌رنگِ کروم کنارش، فاصله نگرفته بود که صدای بم او، در فضای پارکینگ پیچید. چیزی تا از دست رفتن کنترلش باقی نمانده بود و می‌توانست انگشتان حلقه شده‌اش بر روی گر*دن ونتسل را به راحتی تصور کند؛ آن‌وقت بود که تمام حرص و نفرتش از زمین و زمان را بر سر او و استخوان‌هایش خالی می‌کرد!
- قرنطینه رو فراموش کردی؟ این اطراف خبری از تاکسی نیست‌.
لبانش را با خشونت مکید و پس از یک دم عمیق، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لحن طعنه‌آمیزی به خود گرفت و گفت:
- اوه، آره! هنوز به این اوضاع جهنمی عادت نکردم؛ ممنونم که مدام بهم یادآوریش می‌کنی.
ابروهای ونتسل بالا پریدند و چهره‌اش، درهم فرو رفت. هاله‌ای سرخ‌ رنگ از خشم و اضطراب، درون چشمان دختر جا گرفته بود و هرلحظه، شعله‌ورتر میشد. قابل حدس بود که چه چیزی او را تا این حد به هم ریخته و توان حفظ ظاهر را از او سلب کرده است. ظاهراً میگل، در انتخاب نام پرونده‌هایش استعداد بی‌نظیری دارد؛ محتوای آن فایل هرچه که بود، مانند پنجه‌های زهرآلود یک کاراکال زخمی، روح و روان دختر را تکه‌تکه کرده و نقاب خونسردی را از چهره‌‌ی دلربایش، برانداخته بود. خوش‌بختانه، آدمی نبود که با چنین برخوردهایی از طرف اطرافیانش، آشنا نباشد؛ اغلب کسانی که در دولت نظامی مشغول به کار بودند، از همین شاخصه‌های رفتاری پیروی می‌کردند و سرآمد تمام آن‌ها، هم‌خانه‌اش بود؛ البته اگر کسی بتواند حرفش را درمورد آن مار خوش خط و خال باور کند!
- به نظر می‌رسه که دلت می‌خواد تنها باش‍... .
- بیست امتیاز! تو بردی آقای خبرنگار.
گوشه‌ی ل*بش را بالا برد و بی‌توجه به لحن غیررسمی دومینیکا، ضربه‌‌ی آرامی بر روی کاپوت براق جگوار زد.
- این، تحمل جهنم رو برات آسون‌تر می‌کنه.
دومینیکا، چشمان بی‌فروغش را به انعکاس نور سبز، طلایی و نارنجی براق بدنه‌ی ماشین دوخت و جواب داد:
- احتمالاً باید ازت تشکر کنم؛ اما من اهل جلب توجه کردن نیستم.
ونتسل، سرش را تکان داد و بدون مکث، به طرف انتهای پارکینگ رفت. در حالی که روکش یکی از ماشین‌های گوشه‌ی سالن را برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا پر شده از آهن‌قراضه‌های دست‌نخورده!
با نمایان شدن فورته‌ی خاکستری رنگ، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی یکیشون رو قرض بگیری؛ به هرحال که برای میگل فرقی نداره.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و نفسش را با کلافگی، به بیرون فرستاد.
- شاید مجبور بشم یه مدت از شهر خارج... .
- حوصله‌ی این بچه‌ها توی این دخمه‌ی تاریک سر رفته؛ عجله‌ای برای برگشت ندارن.
حتی به این لطف‌های زیرپوستی اطرافیانش هم بدبین بود؛ اما با تمام این اوصاف، پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و درب ماشین را باز کرد. در اصل، علاقه‌ای به پیچ و تاب دادن این مکالمه نداشت؛ باید هرچه زودتر خودش را گم و گور می‌کرد!
- ممنونم.
- به عنوان ناهار حسابش کن.
پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و بدون حرف، سوار شد. پس از پشت سر گذاشتن ونتسل، در سریع‌ترین حالت ممکن احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و برای همیشه، از آن خانه بیرون آمد. دلش نمی‌خواست دیگر به آن خانه، به صح*نه‌ی جرم برگردد. از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد و بی‌هدف، مسیر بارانی مقابلش را دنبال می‌کرد. باران، از چه زمانی شروع به باریدن کرده بود؟
صدای امواج خروشان رودخانه، سکوت خیابان ساحلی را می‌شکاند و ابرهای ارغوانی، خورشید را بلعیده بودند. می‌دانست که در باران، به ساحل رفتن دیوانگی‌ست؛ اما گاهی حس می‌کرد که واقعاً دیوانه است؛ همین‌طور هم بود!
با اولین غرش آسمان و شدت گرفتن باران، بی‌‌اختیار چشم‌هایش را بست و ناخن‌هایش را در درون روکش چرمی فرمان زیر دستش، فرو کرد. بالاخره، بغض سنگینی که گلویش را می‌خراشید، شکست و قطرات اشک، یکی پس از دیگری از میان مژگان به هم چسبیده‌اش فرو ریختند. دلش می‌خواست در ساحل بایستد، تک‌تک قطره‌های سردش را حس کند و از عمق وجودش، فریاد بکشد.
با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. در همین حین، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و هم‌زمان با صدای مهیب رعد و برق، فریاد گوش‌خراشی سر داد. مشتش را بر روی فرمان کوبید و از ته دل، فریاد زد. تنها در همین حالت می‌توانست به خودش یادآوری کند که هنوز این‌جاست، هنوز زنده است؛ فقط نه به آن شکلی که عادت داشته، نه آن‌طور که به او گفته بودند!
کد:
تنها خدا می‌دانست که اگر صدای ونتسل، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند.
- هی! اوضاع روبه‌راهه؟
پلک‌‌های سنگینش را باز کرد و به چهره‌‌ی متعجب پسر، از پشت پرده‌ی مرتعش اشک خیره شد. چشمان ونتسل، در حالی که با تردید از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بر روی دست‌های لرزان او خشک شده بود. دومینیکا، با دنبال کردن مسیر نگاه او و سپس، گره زدن انگشتانش به یکدیگر، خودش را جمع‌وجور کرد و سرش را تکان داد.
- آ... آره.
ونتسل، در یک قدمی‌ او ایستاد و با شک، سرتاپایش را  برانداز کرد.
- مطمئنی که حالت خوبه؟
با انگشت سبابه‌اش، به چشمان خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- چشم‌هات... .
دومینیکا در یک واکنش ناشیانه، از او روی برگرداند و دستی به صورتش کشید. آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت، نگرانی‌های نمادین یک غریبه بود.
- مشکلی نیست؛ فقط یکم خسته‌ شدم.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف ونتسل باشد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و دوربینش را باز کرد. دماغش را بالا کشید و در حالی که از صفحه‌‌ی لپ‌تاپ عکس می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون‌ها بهم گفتن که بهتره یه مدت استراحت کنم؛ حالا می‌فهمم که اون‌قدرها هم پیشنهاد بدی نبوده.
ونتسل، پوزخند تلخی زد و در کنار او، بر روی کاناپه نشست. قولنج انگشتانش را شکاند و پرسید:
- حتماً پرونده‌ی مهمیه که با وجود خستگی، باز هم پیگیرش شدی.
دومینیکا همراه با پایین آوردن موبایلش، به طرف او برگشت و چشم‌هایش را ریز کرد. خیره به مردمک چشمان ونتسل که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- اوهوم؛ همین‌طوره.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، از جایش برخاست. بیش از این، تمایلی به کنترل احوالاتش نداشت و نمی‌توانست نقابش را حفظ کند؛ همان‌ چیزی که میگل باور داشت که او، هزاران نوع از آن را به همراه دارد. حق داشت؛ در تمام این سال‌ها آموخته بود که با ته کشیدن تنوع نقاب‌ها و تکراری شدنشان، مدل جدیدی را طراحی کند. گویا چهره‌اش دیگر بدون نقاب‌هایش، معنا نداشت؛ هرچه بیشتر به دنبال صورتی که قبلاً منحصر به خودش بوده، می‌گشت، چیزی پیدا نمی‌کرد!
ونتسل هم به تبعیت از او، از جا بلند شد و مانند اغلب مردان، دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد؛ یک ژست نوستالژی و شاید هم قراضه!
- فکر نمی‌کردم که کارت تا قبل از ساعت ناهار تموم بشه.
ل*ب‌های خشکیده‌ی دومینیکا برای تظاهر هم که شده، قادر به کش آمدن نبودند؛ او حتی نمی‌توانست جواب پسر را با یک لبخند سرد بدهد و از ادای جملات ساده هم عاجز بود. با این حال، زبانش را با بی‌حوصلگی جنباند و جواب داد:
- هیچی رو نمیشه پیش‌بینی کرد.
تلفنش را درون جیبش گذاشت، نگاهش را پایین کشید و به طرف آسانسور، قدم برداشت. قبل از رسیدن به آکواریوم، با صدای ونتسل از حرکت ایستاد و نیم‌ نگاهی به پشت سرش انداخت.
- هی! کجا داری میری؟ اوه خدای من! باید بهم زمان بدی تا حداقل برای ناهار دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما باید برم.
با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و قبل از ونتسل، وارد اتاقک شیشه‌ای شد.
- نمی‌تونم اجازه بدم که میگل، من رو به خاطر مهمان‌نوازی بی‌نقصم سرزنش کنه؛ هرچند که همیشه یه راهی برای این کار پیدا می‌کنه!
هم‌زمان با بسته شدن درب آسانسور، نگاهی به صورت بی‌روح و پژمرده‌اش انداخت و ل*ب زد:
- ازش خبر داری؟
ونتسل، دستی به ته‌ریشش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نه؛ اما مطمئنم که پیداش میشه.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را به بازی گرفت. صدای موسیقی ملایم درون آسانسور هم نمی‌توانست در برابر آوای ناهنجار ذهن او، کاری از پیش ببرد. او حتی صدای فریادهای درون فیلم را به وضوح در گوش‌هایش می‌شنید و همین، حس انزجارش را نسبت به اطرافش بیشتر می‌کرد. در این وضعیت، تحمل حضور هیچ‌کسی را در کنارش نداشت و می‌خواست تنها باشد؛ اما درمورد میگل، موضوع به طور کل فرق می‌کرد. دست‌هایش را مشت کرد و خیره به کفش‌هایش، زیر ل*ب گفت:
- تموم مدت همه‌چیز رو می‌دونستی و بهم نگ‍... .
نگفته بود؟ نمی‌توانست تا این حد بی‌انصاف باشد؛ در واقع همیشه حرف‌های او را هیچ و پوچ می‌پنداشت و هر لحظه در حماقت خودش، غرق میشد.
هم‌زمان با بالا آوردن سرش، درب‌های آسانسور باز شدند و ونتسل، کمی خودش را کنار کشید. دومینیکا در حین ورود به پارکینگ، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و نگاهش را حول کلکسیون نسبتاً لوکس مقابلش، چرخاند. حالش از تمام زرق و برق‌های اطرافش به هم می‌خورد.
- اگه خبری ازش شد، باهام تماس بگیر.
ونتسل، تک ابرویی بالا انداخت و شانه به شانه‌ی او، از آسانسور خارج شد.
- این یه دستوره؟
دومینیکا، چشمان ملتهبش را به او دوخت و پس از چند ثانیه، بدون حرف رویش را برگرداند. اکنون، چنان غمگین و سرشار از ناامیدی بود که انگار غم، جزئی از وجودش شده است و هرگز از او جدا نخواهد شد؛ در چنین شرایطی، تنها ماندن را ترجیح می‌داد. هنوز چند قدمی از ونتسل و جگوار هفت‌رنگِ کروم کنارش، فاصله نگرفته بود که صدای بم او، در فضای پارکینگ پیچید. چیزی تا از دست رفتن کنترلش باقی نمانده بود و می‌توانست انگشتان حلقه شده‌اش بر روی گر*دن ونتسل را به راحتی تصور کند؛ آن‌وقت بود که تمام حرص و نفرتش از زمین و زمان را بر سر او و استخوان‌هایش خالی می‌کرد!
- قرنطینه رو فراموش کردی؟ این اطراف خبری از تاکسی نیست‌.
لبانش را با خشونت مکید و پس از یک دم عمیق، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لحن طعنه‌آمیزی به خود گرفت و گفت:
- اوه، آره! هنوز به این اوضاع جهنمی عادت نکردم؛ ممنونم که مدام بهم یادآوریش می‌کنی.
ابروهای ونتسل بالا پریدند و چهره‌اش، درهم فرو رفت. هاله‌ای سرخ‌ رنگ از خشم و اضطراب، درون چشمان دختر جا گرفته بود و هرلحظه، شعله‌ورتر میشد. قابل حدس بود که چه چیزی او را تا این حد به هم ریخته و توان حفظ ظاهر را از او سلب کرده است. ظاهراً میگل، در انتخاب نام پرونده‌هایش استعداد بی‌نظیری دارد؛ محتوای آن فایل هرچه که بود، مانند پنجه‌های زهرآلود یک کاراکال زخمی، روح و روان دختر را تکه‌تکه کرده و نقاب خونسردی را از چهره‌‌ی دلربایش، برانداخته بود. خوش‌بختانه، آدمی نبود که با چنین برخوردهایی از طرف اطرافیانش، آشنا نباشد؛ اغلب کسانی که در دولت نظامی مشغول به کار بودند، از همین شاخصه‌های رفتاری پیروی می‌کردند و سرآمد تمام آن‌ها، هم‌خانه‌اش بود؛ البته اگر کسی بتواند حرفش را درمورد آن مار خوش خط و خال باور کند!
- به نظر می‌رسه که دلت می‌خواد تنها باش‍... .
- بیست امتیاز! تو بردی آقای خبرنگار.
گوشه‌ی ل*بش را بالا برد و بی‌توجه به لحن غیررسمی دومینیکا، ضربه‌‌ی آرامی بر روی کاپوت براق جگوار زد.
- این، تحمل جهنم رو برات آسون‌تر می‌کنه.
دومینیکا، چشمان بی‌فروغش را به انعکاس نور سبز، طلایی و نارنجی براق بدنه‌ی ماشین دوخت و جواب داد:
- احتمالاً باید ازت تشکر کنم؛ اما من اهل جلب توجه کردن نیستم.
ونتسل، سرش را تکان داد و بدون مکث، به طرف انتهای پارکینگ رفت. در حالی که روکش یکی از ماشین‌های گوشه‌ی سالن را برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا پر شده از آهن‌قراضه‌های دست‌نخورده!
با نمایان شدن فورته‌ی خاکستری رنگ، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی یکیشون رو قرض بگیری؛ به هرحال که برای میگل فرقی نداره.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و نفسش را با کلافگی، به بیرون فرستاد.
- شاید مجبور بشم یه مدت از شهر خارج... .
- حوصله‌ی این بچه‌ها توی این دخمه‌ی تاریک سر رفته؛ عجله‌ای برای برگشت ندارن.
حتی به این لطف‌های زیرپوستی اطرافیانش هم بدبین بود؛ اما با تمام این اوصاف، پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و درب ماشین را باز کرد. در اصل، علاقه‌ای به پیچ و تاب دادن این مکالمه نداشت؛ باید هرچه زودتر خودش را گم و گور می‌کرد!
- ممنونم.
- به عنوان ناهار حسابش کن.
پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و بدون حرف، سوار شد. پس از پشت سر گذاشتن ونتسل، در سریع‌ترین حالت ممکن احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و برای همیشه، از آن خانه بیرون آمد. دلش نمی‌خواست دیگر به آن خانه، به صح*نه‌ی جرم برگردد. از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد و بی‌هدف، مسیر بارانی مقابلش را دنبال می‌کرد. باران، از چه زمانی شروع به باریدن کرده بود؟
صدای امواج خروشان رودخانه، سکوت خیابان ساحلی را می‌شکاند و ابرهای ارغوانی، خورشید را بلعیده بودند. می‌دانست که در باران، به ساحل رفتن دیوانگی‌ست؛ اما گاهی حس می‌کرد که واقعاً دیوانه است؛ همین‌طور هم بود!
با اولین غرش آسمان و شدت گرفتن باران، بی‌‌اختیار چشم‌هایش را بست و ناخن‌هایش را در درون روکش چرمی فرمان زیر دستش، فرو کرد. بالاخره، بغض سنگینی که گلویش را می‌خراشید، شکست و قطرات اشک، یکی پس از دیگری از میان مژگان به هم چسبیده‌اش فرو ریختند. دلش می‌خواست در ساحل بایستد، تک‌تک قطره‌های سردش را حس کند و از عمق وجودش، فریاد بکشد.
با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. در همین حین، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و هم‌زمان با صدای مهیب رعد و برق، فریاد گوش‌خراشی سر داد. مشتش را بر روی فرمان کوبید و از ته دل، فریاد زد. تنها در همین حالت می‌توانست به خودش یادآوری کند که هنوز این‌جاست، هنوز زنده است؛ فقط نه به آن شکلی که عادت داشته، نه آن‌طور که به او گفته بودند!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و یازدهم

***
کراوات مشکی را دور انگشتانش چرخاند، با کمی تعلل سرش را بلند کرد و از برگه‌های سخنرانی زیر دستش، چشم برداشت. تمام صندلی‌های داخل سالن، خالی مانده بود و مراسم یادبود، به صورت مجازی اجرا میشد؛ این حداقل کاری بود که می‌توانستند برای حفظ حریم قرنطینه انجام دهند.
با صدای تو دماغی فیلم‌بردار، نگاهش را به دوربین مقابلش دوخت و تک‌سرفه‌ی کوتاهی کرد. برگه‌ها را درون دستش گرفت و با نزدیک کردن میکروفون کوچک روی میز به سمت دهانش، شروع به صحبت کرد.
- از این که امروز با ما هستید، متشکرم. امروز برای غم از دست دادن بیست و پنج قهرمان گرد هم می‌آییم. کسانی که از یازده شهر مختلف در سراسر این کشور، به ندای خدمت به دیگران پاسخ دادند.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، لحن متأثری به خودش گرفت.
- آن‌ها از بیست و هشت تا چهل و هفت سال سن داشتند و هر یک، شادی را برای دوستان و خانواده‌ی خود به ارمغان آوردند. قلب و دعای ما، از آن خانواده‌هایی است که با فقدان این فاجعه‌‌ی وحشتناک و دنیاگیر، روبه‌رو شدند. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند به طور کامل غم و اندوه شما را برطرف کند اما مهم است که بدانید، شما تنها نیستید.
با چهره‌ای مصمم، به دوربین چشم دوخت و ادامه داد:
- من می‌خواهم همه‌ی اعضای داغدار بدانند که خانواده‌‌ی ارتش ما، در غم از دست دادن عزیزان شما شریک هستند. ما به شخصیت استثنایی و تعهد سربازانمان افتخار می‌کنیم اما هرگز به از دست دادن یکی از خودمان، عادت نخواهیم کرد. همه‌ی ما به شدت دلتنگشان خواهیم شد؛ اما محال است که وقتی به آن‌ها فکر می‌کنیم، لبخند نزنیم. باشد که فروغ جاویدان، بر آنان بتابد.
پس از ادای آخرین کلماتش، از مقابل دوربین کنار رفت و چند پله‌ی سکو را پشت سر گذاشت. او، نقشش را به خوبی ایفا کرده و حال، نوبت به دیگر بازیگران سازمان رسیده بود.
کشیش، شروع به خواندن سرودی از کتاب مقدس کرد و لاورنتی، با قدم‌های آهسته و بی‌سر و صدایش، از آن‌جا دور شد. هیچ میلی برای مرور جزئیات چهره‌هایی که اغلب به واسطه‌ی او به کام مرگ کشیده شده و تصاویرشان، سرتاسر سالن را در برگرفته بود، نداشت. او، نمی‌توانست جزو کسانی باشد که برای چند تابوت خالی سوگواری می‌کنند و ادعای دلسوزی برای استخوان‌های جا مانده در خاک لهستان، نداشت. آدم‌ها، همیشه ترجیح می‌دهند که چیزهای بد را به فراموشی سپرده و به خوبی‌های ساختگی، ایمان بیاورند؛ این‌گونه راحت‌تر است!
هنوز از پله‌های صیقلی انتهای سالن بالا نرفته بود که هیبت چهارشانه‌ی یکی از ژنرال‌های ارشد مجموعه، در مقابل چشمانش نمایان شد. فوراً، احترام نظامی گذاشت و ل*ب زد:
- قربان.
دِرژاوین، نیم نگاهی به کشیشی که همچنان در حال خواندن دعا بود، انداخت و سرش را تکان داد. چشم‌های درشت مشکی رنگش از پشت ماسکی که بر چهره داشت، نافذتر از همیشه به نظر می‌آمد و همه را مجاب می‌کرد تا تحت هر شرایطی از او حساب ببرند.
ژنرال میانسال بی‌توجه به منشی لاغر اندامش، کنستانتین که او را تا ورودی سالن مراسم همراهی کرده بود، با لاورنتی هم‌مسیر شد و شانه به شانه‌اش، قدم برداشت.
- اوضاع چطور پیش میره ایوانوف؟
لاورنتی نگاه گذرایش را حواله‌ی چهره‌‌ی زرد کنستانتین که در پشت سرشان ایستاده بود، کرد و جواب داد:
- همه‌چیز تحت کنترله قربان.
درژاوین، دست‌هایش را پشت کمرش به هم قفل کرد و سرش را بالا گرفت. وجنات او به‌ مانند شاهانی می‌مانست که قلمروی جدیدی را فتح کرده‌ و یکه‌تاز میدان‌ جنگ هستند؛ حتی اگر خبری از غنیمت‌های بادآورده نباشد.
- به نظر میاد که از ارواح سرگردان کالینینگراد نمی‌ترسی.
پیش از آن که منتظر پاسخی از طرف لاورنتی باشد، در جایش ایستاد و نیم‌ نگاهی به گره‌ی درهم فرو رفته‌‌ی ابروهای او انداخت. دستش را در هوا تکان داد و با اشاره به بنرهای بزرگی از چهره‌‌ی سربازانی که در حادثه‌‌ی انفجار از بین رفته بودند، ادامه داد:
- می‌شنوی؟ دارن صدات می‌کنن.
لاورنتی، چشمان بی‌حالتش را از ژنرال گرفت و به عکس‌ها خیره شد.
- مرده‌ها برای شنیده شدن، باید بلندتر فریاد بکشن ژنرال.
پوزخند مرموز درژاوین، از پشت ماسک هم قابل تصور بود. تکبر و غرور لاورنتی، او را به یاد خودش می‌انداخت؛ زمانی که هنوز یک جوانک آسمان‌جل در پشت گاری‌ حمل زباله بود و چیزی از مرداب استخوان‌های پوسیده نمی‌‌دانست.
- باید نگران زنده‌هایی باشی که گوش‌های تیزی دارن.
لاورنتی به آرامی، نفسش را به بیرون فرستاد و زبانش را لای دندان گرفت. دیگر آب از سرش گذشته بود؛ حال درست مانند هزاران سایه‌ی پلید دیگر که در گوشه و کنار این جهنم پرسه می‌زدند، برای رسیدن به یک هدف والا، همه‌چیز را فدا می‌کرد. تنها با این تفکر می‌توانست جای خودش را در میان سیاستمداران دولت وقت، پیدا کند و برج و بارویی به هم زند.
به خوبی می‌دانست که درژاوین، از همان آدم‌هایی است که با طی کردن همین مسیر، کاخ کرملین را فتح کرده و با رئیس‌جمهور، مراوده دارد؛ نمی‌توانست چنین مردی را به بهای انسانیت، از دست بدهد. پس از چند ثانیه مکث، با صدایی که از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت:
- برای من فرقی نمی‌کنه که... .
ژنرال، قدمی به جلو برداشت و قبل از آن که از او دور شود، به میان حرفش پرید:
- پس مطمئن شو که چاقوت، گلوی درست رو پاره می‌کنه!
سپس، به کنستانتین اشاره کرد و با طمأنینه، خودش را به میز یادبود کنار پنجره رساند تا شمعی روشن کند.
لاورنتی، خیره به حرکات آرام و خونسرد او، اخم‌هایش را درهم کشید و انگشتانش را گره کرد. حال باید نگران چه چیزی می‌بود؟ دومینیکا و دانسته‌هایش؟ اما او به خوبی از قواعد بازی آگاه بود، وظیفه و افتخار را درک می‌کرد و اهداف والا را می‌شناخت. با این وجود، امکان نداشت که نیکا را دوباره به حال خود رها کند. نمی‌توانست اطوار دروغین دخترک را نادیده بگیرد و نگران نباشد؛ نگران تکرار گذشته‌ای که به آن، نمی‌بالید.
حالا، چه چیز در مشتش باقی مانده بود؟ آن‌ها غریبه‌هایی بودند که از جزئیات یکدیگر خبر داشتند و همدیگر را حتی از روی صدای نفس‌هایشان می‌شناختند؛ صدها بار افسوس!
کد:
***
کراوات مشکی را دور انگشتانش چرخاند، با کمی تعلل سرش را بلند کرد و از برگه‌های سخنرانی زیر دستش، چشم برداشت. تمام صندلی‌های داخل سالن، خالی مانده بود و مراسم یادبود، به صورت مجازی اجرا میشد؛ این حداقل کاری بود که می‌توانستند برای حفظ حریم قرنطینه انجام دهند.
با صدای تو دماغی فیلم‌بردار، نگاهش را به دوربین مقابلش دوخت و تک‌سرفه‌ی کوتاهی کرد. برگه‌ها را درون دستش گرفت و با نزدیک کردن میکروفون کوچک روی میز به سمت دهانش، شروع به صحبت کرد.
- از این که امروز با ما هستید، متشکرم. امروز برای غم از دست دادن بیست و پنج قهرمان گرد هم می‌آییم. کسانی که از یازده شهر مختلف در سراسر این کشور، به ندای خدمت به دیگران پاسخ دادند.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، لحن متأثری به خودش گرفت.
- آن‌ها از بیست و هشت تا چهل و هفت سال سن داشتند و هر یک، شادی را برای دوستان و خانواده‌ی خود به ارمغان آوردند. قلب و دعای ما، از آن خانواده‌هایی است که با فقدان این فاجعه‌‌ی وحشتناک و دنیاگیر، روبه‌رو شدند. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند به طور کامل غم و اندوه شما را برطرف کند اما مهم است که بدانید، شما تنها نیستید.
با چهره‌ای مصمم، به دوربین چشم دوخت و ادامه داد:
- من می‌خواهم همه‌ی اعضای داغدار بدانند که خانواده‌‌ی ارتش ما، در غم از دست دادن عزیزان شما شریک هستند. ما به شخصیت استثنایی و تعهد سربازانمان افتخار می‌کنیم اما هرگز به از دست دادن یکی از خودمان، عادت نخواهیم کرد. همه‌ی ما به شدت دلتنگشان خواهیم شد؛ اما محال است که وقتی به آن‌ها فکر می‌کنیم، لبخند نزنیم. باشد که فروغ جاویدان، بر آنان بتابد.
پس از ادای آخرین کلماتش، از مقابل دوربین کنار رفت و چند پله‌ی سکو را پشت سر گذاشت. او، نقشش را به خوبی ایفا کرده و حال، نوبت به دیگر بازیگران سازمان رسیده بود.
کشیش، شروع به خواندن سرودی از کتاب مقدس کرد و لاورنتی، با قدم‌های آهسته و بی‌سر و صدایش، از آن‌جا دور شد. هیچ میلی برای مرور جزئیات چهره‌هایی که اغلب به واسطه‌ی او به کام مرگ کشیده شده و تصاویرشان، سرتاسر سالن را در برگرفته بود، نداشت. او، نمی‌توانست جزو کسانی باشد که برای چند تابوت خالی سوگواری می‌کنند و ادعای دلسوزی برای استخوان‌های جا مانده در خاک لهستان، نداشت. آدم‌ها، همیشه ترجیح می‌دهند که چیزهای بد را به فراموشی سپرده و به خوبی‌های ساختگی، ایمان بیاورند؛ این‌گونه راحت‌تر است!
هنوز از پله‌های صیقلی انتهای سالن بالا نرفته بود که هیبت چهارشانه‌ی یکی از ژنرال‌های ارشد مجموعه، در مقابل چشمانش نمایان شد. فوراً، احترام نظامی گذاشت و ل*ب زد:
- قربان.
دِرژاوین، نیم نگاهی به کشیشی که همچنان در حال خواندن دعا بود، انداخت و سرش را تکان داد. چشم‌های درشت مشکی رنگش از پشت ماسکی که بر چهره داشت، نافذتر از همیشه به نظر می‌آمد و همه را مجاب می‌کرد تا تحت هر شرایطی از او حساب ببرند.
ژنرال میانسال بی‌توجه به منشی لاغر اندامش، کنستانتین که او را تا ورودی سالن مراسم همراهی کرده بود، با لاورنتی هم‌مسیر شد و شانه به شانه‌اش، قدم برداشت.
- اوضاع چطور پیش میره ایوانوف؟
لاورنتی نگاه گذرایش را حواله‌ی چهره‌‌ی زرد کنستانتین که در پشت سرشان ایستاده بود، کرد و جواب داد:
- همه‌چیز تحت کنترله قربان.
درژاوین، دست‌هایش را پشت کمرش به هم قفل کرد و سرش را بالا گرفت. وجنات او به‌ مانند شاهانی می‌مانست که قلمروی جدیدی را فتح کرده‌ و یکه‌تاز میدان‌ جنگ هستند؛ حتی اگر خبری از غنیمت‌های بادآورده نباشد.
- به نظر میاد که از ارواح سرگردان کالینینگراد نمی‌ترسی.
پیش از آن که منتظر پاسخی از طرف لاورنتی باشد، در جایش ایستاد و نیم‌ نگاهی به گره‌ی درهم فرو رفته‌‌ی ابروهای او انداخت. دستش را در هوا تکان داد و با اشاره به بنرهای بزرگی از چهره‌‌ی سربازانی که در حادثه‌‌ی انفجار از بین رفته بودند، ادامه داد:
- می‌شنوی؟ دارن صدات می‌کنن.
لاورنتی، چشمان بی‌حالتش را از ژنرال گرفت و به عکس‌ها خیره شد.
- مرده‌ها برای شنیده شدن، باید بلندتر فریاد بکشن ژنرال.
پوزخند مرموز درژاوین، از پشت ماسک هم قابل تصور بود. تکبر و غرور لاورنتی، او را به یاد خودش می‌انداخت؛ زمانی که هنوز یک جوانک آسمان‌جل در پشت گاری‌ حمل زباله بود و چیزی از مرداب استخوان‌های پوسیده نمی‌‌دانست.
- باید نگران زنده‌هایی باشی که گوش‌های تیزی دارن.
لاورنتی به آرامی، نفسش را به بیرون فرستاد و زبانش را لای دندان گرفت. دیگر آب از سرش گذشته بود؛ حال درست مانند هزاران سایه‌ی پلید دیگر که در گوشه و کنار این جهنم پرسه می‌زدند، برای رسیدن به یک هدف والا، همه‌چیز را فدا می‌کرد. تنها با این تفکر می‌توانست جای خودش را در میان سیاستمداران دولت وقت، پیدا کند و برج و بارویی به هم زند.
به خوبی می‌دانست که درژاوین، از همان آدم‌هایی است که با طی کردن همین مسیر، کاخ کرملین را فتح کرده و با رئیس‌جمهور، مراوده دارد؛ نمی‌توانست چنین مردی را به بهای انسانیت، از دست بدهد. پس از چند ثانیه مکث، با صدایی که از ته گلویش بیرون می‌آمد، گفت:
- برای من فرقی نمی‌کنه که... .
ژنرال، قدمی به جلو برداشت و قبل از آن که از او دور شود، به میان حرفش پرید:
- پس مطمئن شو که چاقوت، گلوی درست رو پاره می‌کنه!
سپس، به کنستانتین اشاره کرد و با طمأنینه، خودش را به میز یادبود کنار پنجره رساند تا شمعی روشن کند.
لاورنتی، خیره به حرکات آرام و خونسرد او، اخم‌هایش را درهم کشید و انگشتانش را گره کرد. حال باید نگران چه چیزی می‌بود؟ دومینیکا و دانسته‌هایش؟ اما او به خوبی از قواعد بازی آگاه بود، وظیفه و افتخار را درک می‌کرد و اهداف والا را می‌شناخت. با این وجود، امکان نداشت که نیکا را دوباره به حال خود رها کند. نمی‌توانست اطوار دروغین دخترک را نادیده بگیرد و نگران نباشد؛ نگران تکرار گذشته‌ای که به آن، نمی‌بالید.
حالا، چه چیز در مشتش باقی مانده بود؟ آن‌ها غریبه‌هایی بودند که از جزئیات یکدیگر خبر داشتند و همدیگر را حتی از روی صدای نفس‌هایشان می‌شناختند؛ صدها بار افسوس!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و دوازدهم

صدای گوش‌خراش تلفن همراهش، به مذاق هیچ‌کدام از افراد حاضر در سالن یادبود خوش نیامد و او، در حالی آن‌جا را ترک می‌کرد که نگاه سرزنشگر دیگران، بدرقه‌‌ی راهش بود. از پله‌ها بالا رفت و پیش از ورود به راهروی طویل مقابلش، نیم نگاهی به صفحه‌‌ی گوشی انداخت و تماس را وصل کرد.
- امانوئل! زودتر از این‌ها منتظر تماست بودم.
- اوه، البته که سلام! خودت می‌دونی که اوضاع این روزهای آزمایشگاه چطوره، ایوانوف.
حق با او بود. امانوئل گانچاروف، به عنوان یکی از تکنسین‌های آزمایشگاه تخصصی وابسته به سازمان، پس از جدی شدن وضعیت قرنطینه نمی‌توانست وقت زیادی برای انجام کارهای خارج از برنامه‌اش، داشته باشد. با این حال، مانند همیشه از پس خواسته‌های مخفیانه‌‌ی افسران مافوقش برمی‌آمد؛ البته که آن‌ها، سال‌های زیادی را به عنوان دو دوست قدیمی در کلکته گذرانده بودند.
- هوم؛ اوضاع چطور پیش میره؟
- آه، شبیه به نفرین خدایان می‌مونه! تا به حال سایه‌ی مرگ رو تا این حد سنگین ندیده بودم.
- این باید برات تازگی داشته باشه.
- محض رضای خدا! این چیزی نیست که کسی بتونه بهش عادت کنه.
لاورنتی، با قدم‌های استوارش از ساختمان نیمه خالی سازمان بیرون آمد و ماسکش را برای بلعیدن هوای تازه، پایین کشید.
- ما وقتی برای گریه و زاری نداریم، مرد.
قبل از آن که به امانوئل اجازه‌ی پیشروی در وادی خیالات منفی‌اش را بدهد، زبان بر روی ل*ب کشید و ادامه داد:
- نمونه‌ها رو چک کردی؟
- مجبور شدم که به خاطرشون، قید رفتن به خونه رو بزنم و تمام شب رو توی سالن تشریح بمونم؛ اما ارزشش رو داشت. نتایج، جالب‌تر از چیزی بود که حدس می‌زدم. گزارشش رو برات می‌فرست... .
پس از خروج از ایستگاه نگهبانی، ماشینش را در گوشه‌ای از پارکینگ متروکه‌‌ی مقابل محوطه پیدا کرد و به سرعت، سوارش شد.
- نه؛ خودم میام سراغت.
- باشه، می‌دونی که کجا می‌تونی پیدام کنی؟
سرش را تکان داد و هم‌زمان با فشردن پدال گ*از، تماس را قطع کرد. مقصدش، فاصله‌ی چندانی با میدان لوبیانکا نداشت و طولی نکشید که در مقابل محوطه‌‌ی نسبتاً پر رفت‌و‌آمد بیمارستان مرکزی، ایستاد. بدون مکث، از ماشین پیاده شد و خودش را به ورودی‌های تحت کنترل ساختمان رساند. پس از بررسی کارت شناسایی و تایید هویتش، از گیت‌های امنیتی رد شد و راه دفتر امانوئل، واقع در طبقه‌ی سوم را در پیش گرفت. گزارشی که حرفش را زده بودند، مهم‌تر از آن بود که بخواهد ریسک مسیر انتقال پر دردسرش را به جان بخرد و به انتظار دریافتش از طریق پیک‌های کددار، بنشیند. نمونه‌هایی که به آزمایشگاه فرستاده بود، اطلاعاتی را در دل خود جای داده بودند که می‌توانست به یافتن مبدأ حقیقی شیوع بیماری منجر شود و نقش یک سلاح مخرب را برای آبروی بین‌المللی دشمن دیرینه‌‌ی کشورشان، ایفا کند. تنها، اقبال بلندش باعث شد که برخی از کدک‌های تحت پوشش جاسوسانی که در آمریکا فعالیت می‌کردند، در اختیارش قرار بگیرد و فرصتی برای گرفتن ماهی از آب گل‌آلود را به دست بیاورد.
در این مقطع از زمان، شواهد مبنی بر دست‌ساز بودن ویروس مخوف کرونا، مهم‌تر از اطلاعات تجهیزات هسته‌ای و رادیواکتیو‌های میدانی بود؛ یک لقمه‌ی چرب و دلخواه برای دولتمردان روسی و البته، افسر جاه‌طلبی که می‌خواست ژنرال آینده‌ی این مملکت شود!
پیش از ورودش به طبقه‌ی سوم، امانوئل از دفترکارش خارج شد و در حالی که یقه‌ی روپوش سفید رنگش را مرتب می‌کرد، جای بندهای ماسک را بر روی گونه‌ی پر از کک‌ و مکش، خاراند. او به ازای هرکدام از این لکه‌ها، کارهای عجیبی کرده بود که هرکدام می‌توانستند سرش را به باد دهند!
با دیدن لاورنتی، در چند قدمی او از حرکت ایستاد و ابروهایش را بالا انداخت. دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد و گفت:
- سریع‌تر از سفارش ناهار من رسیدی.
لاورنتی، پوزخندی زد و به طور نمایشی، ساعت مچی‌اش را نگاه کرد.
- دیگه بهتره که به فکر شام باشی.
امانوئل خنده‌ی کوتاهی سر داد و از کنار او، رد شد. در حالی که شانه‌ به شانه‌‌ی یکدیگر به طرف آسانسور قدم برمی‌داشتند، زمزمه کرد:
- شاید باید ازت می‌خواستم که قبل از اومدن به این‌جا، دست توی جیبت کنی.
پیش از کش آمدن شوخی‌های روزمره‌‌اش، هم‌زمان با ورود به آسانسور و فشردن دکمه‌ی آن، تراشه‌ی حاوی اطلاعات دست‌نویسش را از جیبش بیرون کشید و به طرف لاورنتی گرفت.
- از همون اول که سر و کله‌ات با اون کیت‌های رمزدار پیدا شد، می‌دونستم که یه خبریه.
لاورنتی، تراشه را در دست گرفت و ل*ب زد:
- به اندازه‌ی کافی، به درد بخور بودن؟
امانوئل، نگاهش را به آینه‌ی مقابلش دوخت و دستش را لای موهای هویجی‌اش، فرو برد. چینی به پیشانی‌اش انداخت و جواب داد:
- نمونه‌های اولیه متعلق به پانگولین‌¹هایی بود که توی مناطق گرم و مرطوب اقیانوسی رشد کرده بودن؛ البته اقیانوس آرام!
نیم نگاهی به چهره‌‌ی سردرگم لاورنتی انداخت و اضافه کرد:
- زیستگاه طبیعی اون‌ها، هزاران مایل از اقیانوس آرام فاصله داره.
- منظورت اینه که... .
- توالی ژن‌هاشون توی شرایط آزمایشگاهی تغییر کرده و بعد، با نمونه‌های ثانویه از ژنوم انسانی تلفیق شده. چنین چیزی اون‌قدرها هم اخلاقی نیست؛ می‌فهمی که؟
لاورنتی با باز شدن درب‌های آسانسور، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- اخلاقی بودن یا نبودنش چه اهمیتی داره؟
پیش از آن که مجدداً وارد سالن ورودی بیمارستان شود، چشمش به دومینیکایی افتاد که از داخل یکی از اتاقک‌های انجام تست کووید بیرون می‌آمد و چهره‌اش، درهم فرو رفته بود. امانوئل، با مشاهده‌ی چشمان خیره‌ی او، با زیرکی رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن دختر جوان، تک ابرویی بالا انداخت.
- من هم از دیدنش توی مسکو تعجب کردم ولی خب، فقط برای گرفتن تست اومده. اون‌قدر عجله داشت که مجبور شدم از سهمیه‌‌ی اپراتور خودم استفاده کنم و به اندازه‌ی یه تست رپید²، از همکارهام عقب بیفتم!
لاورنتی، اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای بمی که به سختی از گلویش بیرون می‌آمد، گفت:
- یعنی مبتلا... .
- اوه، فکر نمی‌کنم! بهم گفت که برای مجوز خروج از شهر بهش نیاز داره.
چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت، دومینیکا را زیر نظر گرفت. در دیدار صبح‌گاهیشان، حرفی از خارج شدن از مسکو نزده بود. در تمام مدتی که دومینیکا در مقابل دیدگانش قرار داشت، به این فکر می‌کرد که او، بیش از اندازه‌اش مرموز و غیر قابل تحمل شده است. پس از یک دم عمیق و پرسر و صدا، مشت‌هایش را درهم گره زد و زیر ل*ب، غرید:
- دقیقاً داری چه غلطی می‌کنی؟!
- فکر می‌کردم که با اون موضوع کنار اومدی.
زیر چشمی، به چهره‌‌ی متفکر امانوئل چشم دوخت و دهانش را قبل از بیرون ریختن کلمات تند و تیز همیشگی‌اش، بست. نمی‌خواست باغچه‌‌ی گذشته را شخم بزند و از کرم‌های چاق و چله‌اش، سوپ درست کند!
پیش از آن که خودش را جمع‌وجور کند، دست امانوئل از پهلویش فاصله گرفت و با صدای رسایی، نام دومینیکا را بر زبانش جاری ساخت. بلافاصله، توجه دختر به آن‌ها جلب شد و از حرکت، ایستاد. امانوئل با چند قدم بلند، در فاصله‌ای امن از او قرار گرفت و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن دو به یکدیگر، گفت:
- همه‌چی روبه‌راهه نیک؟
دومینیکا، مسیر نگاه سرخش را تغییر داد و همراه با حرکت آهسته‌ی سرش، زمزمه کرد:
- آره؛ اما گفتن که باید ۲۴ ساعت صبر کنم.
- این سریع‌ترین راهی بود که می‌تونستم بهت پیشنهاد بدم.
- تا همین‌جا هم یکی به نفعته، اِمی.
امانوئل، نیشخندزنان چشمکی زد و پس از مکث کوتاهی، صدایش را صاف کرد.
- باید یه سر به آشپزخونه‌ی طبقه‌ی پایین بزنم تا ببینم اون آشپز لعنتی چه بلایی سر ناهارم آورده!
سپس، هردو دستش را درون جیب هایش گذاشت و سرتاپای لاورنتی را از نظر گذراند.
- همه‌چیز رو توی گزارش نوشتم؛ اگر جایی رو متوجه نشدی، باهام تماس بگیر.
لبخند دندان‌نمایی نثار چهره‌های عبوس دوستان قدیمی‌اش کرد و با یک خداحافظی کوتاه، از آن‌ها فاصله گرفت. دلش نمی‌خواست که بیشتر از این، در میدان نبرد نامرئی بینشان حضور داشته باشد.

۱. نوعی مورچه‌خوار
۲. تست آنتی‌ژنی تشخیص ویروس کووید-۱۹


کد:
پارت صد و دوازدهم

صدای گوش‌خراش تلفن همراهش، به مذاق هیچ‌کدام از افراد حاضر در سالن یادبود خوش نیامد و او، در حالی آن‌جا را ترک می‌کرد که نگاه سرزنشگر دیگران، بدرقه‌‌ی راهش بود. از پله‌ها بالا رفت و پیش از ورود به راهروی طویل مقابلش، نیم نگاهی به صفحه‌‌ی گوشی انداخت و تماس را وصل کرد.
- امانوئل! زودتر از این‌ها منتظر تماست بودم.
- اوه، البته که سلام! خودت می‌دونی که اوضاع این روزهای آزمایشگاه چطوره، ایوانوف.
حق با او بود. امانوئل گانچاروف، به عنوان یکی از تکنسین‌های آزمایشگاه تخصصی وابسته به سازمان، پس از جدی شدن وضعیت قرنطینه نمی‌توانست وقت زیادی برای انجام کارهای خارج از برنامه‌اش، داشته باشد. با این حال، مانند همیشه از پس خواسته‌های مخفیانه‌‌ی افسران مافوقش برمی‌آمد؛ البته که آن‌ها، سال‌های زیادی را به عنوان دو دوست قدیمی در کلکته گذرانده بودند.
- هوم؛ اوضاع چطور پیش میره؟
- آه، شبیه به نفرین خدایان می‌مونه! تا به حال سایه‌ی مرگ رو تا این حد سنگین ندیده بودم.
- این باید برات تازگی داشته باشه.
- محض رضای خدا! این چیزی نیست که کسی بتونه بهش عادت کنه.
لاورنتی، با قدم‌های استوارش از ساختمان نیمه خالی سازمان بیرون آمد و ماسکش را برای بلعیدن هوای تازه، پایین کشید.
- ما وقتی برای گریه و زاری نداریم، مرد.
قبل از آن که به امانوئل اجازه‌ی پیشروی در وادی خیالات منفی‌اش را بدهد، زبان بر روی ل*ب کشید و ادامه داد:
- نمونه‌ها رو چک کردی؟
- مجبور شدم که به خاطرشون، قید رفتن به خونه رو بزنم و تمام شب رو توی سالن تشریح بمونم؛ اما ارزشش رو داشت. نتایج، جالب‌تر از چیزی بود که حدس می‌زدم. گزارشش رو برات می‌فرست... .
پس از خروج از ایستگاه نگهبانی، ماشینش را در گوشه‌ای از پارکینگ متروکه‌‌ی مقابل محوطه پیدا کرد و به سرعت، سوارش شد.
- نه؛ خودم میام سراغت.
- باشه، می‌دونی که کجا می‌تونی پیدام کنی؟
سرش را تکان داد و هم‌زمان با فشردن پدال گ*از، تماس را قطع کرد. مقصدش، فاصله‌ی چندانی با میدان لوبیانکا نداشت و طولی نکشید که در مقابل محوطه‌‌ی نسبتاً پر رفت‌و‌آمد بیمارستان مرکزی، ایستاد. بدون مکث، از ماشین پیاده شد و خودش را به ورودی‌های تحت کنترل ساختمان رساند. پس از بررسی کارت شناسایی و تایید هویتش، از گیت‌های امنیتی رد شد و راه دفتر امانوئل، واقع در طبقه‌ی سوم را در پیش گرفت. گزارشی که حرفش را زده بودند، مهم‌تر از آن بود که بخواهد ریسک مسیر انتقال پر دردسرش را به جان بخرد و به انتظار دریافتش از طریق پیک‌های کددار، بنشیند. نمونه‌هایی که به آزمایشگاه فرستاده بود، اطلاعاتی را در دل خود جای داده بودند که می‌توانست به یافتن مبدأ حقیقی شیوع بیماری منجر شود و نقش یک سلاح مخرب را برای آبروی بین‌المللی دشمن دیرینه‌‌ی کشورشان، ایفا کند. تنها، اقبال بلندش باعث شد که برخی از کدک‌های تحت پوشش جاسوسانی که در آمریکا فعالیت می‌کردند، در اختیارش قرار بگیرد و فرصتی برای گرفتن ماهی از آب گل‌آلود را به دست بیاورد.
در این مقطع از زمان، شواهد مبنی بر دست‌ساز بودن ویروس مخوف کرونا، مهم‌تر از اطلاعات تجهیزات هسته‌ای و رادیواکتیو‌های میدانی بود؛ یک لقمه‌ی چرب و دلخواه برای دولتمردان روسی و البته، افسر جاه‌طلبی که می‌خواست ژنرال آینده‌ی این مملکت شود!
پیش از ورودش به طبقه‌ی سوم، امانوئل از دفترکارش خارج شد و در حالی که یقه‌ی روپوش سفید رنگش را مرتب می‌کرد، جای بندهای ماسک را بر روی گونه‌ی پر از کک‌ و مکش، خاراند. او به ازای هرکدام از این لکه‌ها، کارهای عجیبی کرده بود که هرکدام می‌توانستند سرش را به باد دهند!
با دیدن لاورنتی، در چند قدمی او از حرکت ایستاد و ابروهایش را بالا انداخت. دستش را داخل جیب روپوشش فرو برد و گفت:
- سریع‌تر از سفارش ناهار من رسیدی.
لاورنتی، پوزخندی زد و به طور نمایشی، ساعت مچی‌اش را نگاه کرد.
- دیگه بهتره که به فکر شام باشی.
امانوئل خنده‌ی کوتاهی سر داد و از کنار او، رد شد. در حالی که شانه‌ به شانه‌‌ی یکدیگر به طرف آسانسور قدم برمی‌داشتند، زمزمه کرد:
- شاید باید ازت می‌خواستم که قبل از اومدن به این‌جا، دست توی جیبت کنی.
پیش از کش آمدن شوخی‌های روزمره‌‌اش، هم‌زمان با ورود به آسانسور و فشردن دکمه‌ی آن، تراشه‌ی حاوی اطلاعات دست‌نویسش را از جیبش بیرون کشید و به طرف لاورنتی گرفت.
- از همون اول که سر و کله‌ات با اون کیت‌های رمزدار پیدا شد، می‌دونستم که یه خبریه.
لاورنتی، تراشه را در دست گرفت و ل*ب زد:
- به اندازه‌ی کافی، به درد بخور بودن؟
امانوئل، نگاهش را به آینه‌ی مقابلش دوخت و دستش را لای موهای هویجی‌اش، فرو برد. چینی به پیشانی‌اش انداخت و جواب داد:
- نمونه‌های اولیه متعلق به پانگولین‌¹هایی بود که توی مناطق گرم و مرطوب اقیانوسی رشد کرده بودن؛ البته اقیانوس آرام!
نیم نگاهی به چهره‌‌ی سردرگم لاورنتی انداخت و اضافه کرد:
- زیستگاه طبیعی اون‌ها، هزاران مایل از اقیانوس آرام فاصله داره.
- منظورت اینه که... .
- توالی ژن‌هاشون توی شرایط آزمایشگاهی تغییر کرده و بعد، با نمونه‌های ثانویه از ژنوم انسانی تلفیق شده. چنین چیزی اون‌قدرها هم اخلاقی نیست؛ می‌فهمی که؟
لاورنتی با باز شدن درب‌های آسانسور، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- اخلاقی بودن یا نبودنش چه اهمیتی داره؟
پیش از آن که مجدداً وارد سالن ورودی بیمارستان شود، چشمش به دومینیکایی افتاد که از داخل یکی از اتاقک‌های انجام تست کووید بیرون می‌آمد و چهره‌اش، درهم فرو رفته بود. امانوئل، با مشاهده‌ی چشمان خیره‌ی او، با زیرکی رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن دختر جوان، تک ابرویی بالا انداخت.
- من هم از دیدنش توی مسکو تعجب کردم ولی خب، فقط برای گرفتن تست اومده. اون‌قدر عجله داشت که مجبور شدم از سهمیه‌‌ی اپراتور خودم استفاده کنم و به اندازه‌ی یه تست رپید²، از همکارهام عقب بیفتم!
لاورنتی، اخم‌هایش را درهم کشید و با صدای بمی که به سختی از گلویش بیرون می‌آمد، گفت:
- یعنی مبتلا... .
- اوه، فکر نمی‌کنم! بهم گفت که برای مجوز خروج از شهر بهش نیاز داره.
چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت، دومینیکا را زیر نظر گرفت. در دیدار صبح‌گاهیشان، حرفی از خارج شدن از مسکو نزده بود. در تمام مدتی که دومینیکا در مقابل دیدگانش قرار داشت، به این فکر می‌کرد که او، بیش از اندازه‌اش مرموز و غیر قابل تحمل شده است. پس از یک دم عمیق و پرسر و صدا، مشت‌هایش را درهم گره زد و زیر ل*ب، غرید:
- دقیقاً داری چه غلطی می‌کنی؟!
- فکر می‌کردم که با اون موضوع کنار اومدی.
زیر چشمی، به چهره‌‌ی متفکر امانوئل چشم دوخت و دهانش را قبل از بیرون ریختن کلمات تند و تیز همیشگی‌اش، بست. نمی‌خواست باغچه‌‌ی گذشته را شخم بزند و از کرم‌های چاق و چله‌اش، سوپ درست کند!
پیش از آن که خودش را جمع‌وجور کند، دست امانوئل از پهلویش فاصله گرفت و با صدای رسایی، نام دومینیکا را بر زبانش جاری ساخت. بلافاصله، توجه دختر به آن‌ها جلب شد و از حرکت، ایستاد. امانوئل با چند قدم بلند، در فاصله‌ای امن از او قرار گرفت و بی‌توجه به نگاه خیره‌ی آن دو به یکدیگر، گفت:
- همه‌چی روبه‌راهه نیک؟
دومینیکا، مسیر نگاه سرخش را تغییر داد و همراه با حرکت آهسته‌ی سرش، زمزمه کرد:
- آره؛ اما گفتن که باید ۲۴ ساعت صبر کنم.
- این سریع‌ترین راهی بود که می‌تونستم بهت پیشنهاد بدم.
- تا همین‌جا هم یکی به نفعته، اِمی.
امانوئل، نیشخندزنان چشمکی زد و پس از مکث کوتاهی، صدایش را صاف کرد.
- باید یه سر به آشپزخونه‌ی طبقه‌ی پایین بزنم تا ببینم اون آشپز لعنتی چه بلایی سر ناهارم آورده!
سپس، هردو دستش را درون جیب هایش گذاشت و سرتاپای لاورنتی را از نظر گذراند.
- همه‌چیز رو توی گزارش نوشتم؛ اگر جایی رو متوجه نشدی، باهام تماس بگیر.
لبخند دندان‌نمایی نثار چهره‌های عبوس دوستان قدیمی‌اش کرد و با یک خداحافظی کوتاه، از آن‌ها فاصله گرفت. دلش نمی‌خواست که بیشتر از این، در میدان نبرد نامرئی بینشان حضور داشته باشد.

۱. نوعی مورچه‌خوار
۲. تست آنتی‌ژنی تشخیص ویروس کووید-۱۹

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و سیزدهم

با دور شدن او، دومینیکا موهای آشفته‌اش را از روی صورت کنار زد و گفت:
- بیشتر از حد انتظار، جلوی راهم سبز میشی!
لاورنتی، موشکافانه جزئیات چهره‌ی برافروخته‌ی او را زیر نظر گرفت و بی‌توجه به جمله‌ی طعنه‌آمیزش، زبان در د*ه*ان چرخاند.
- افتضاح به نظر می‌رسی.
- جدی؟ فقط دیگه تظاهر نمی‌کنم.
- همین حالا هم داری انجامش میدی.
دومینیکا، با کلافگی از او روی برگرداند و نگاه مختصری به اطرافشان انداخت. نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و پس از چند گام سکوت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مشکل این‌جاست که فکر می‌کردم دیگه از این بدتر نمیشه!
سپس نگاهش را چرخاند، با بی‌تفاوتی تنه‌ی محکمی به او زد و از کنارش رد شد. در چنین شرایطی، نادیده گرفتن هیزمی که آتش جانش را شعله‌ورتر می‌سازد، معقول‌ترین کار ممکن بود.
لاورنتی با دنبال کردن مسیر حرکت او، ابروهایش را بالا انداخت و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. با چشمان بسته هم می‌توانست اندوه بادآورده‌ای را در وجود دخترک ببیند که به تنش، زار می‌زند؛ او مانند صبح امروزش، نبود.
- داری از چی فرار می‌کنی؟
دومینیکا بدون اراده، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. نگاه خصمانه‌اش، گویای تنفر شدیدش از شنیدن کلماتی که حکم وصله‌ی ناجور را برایش داشتند، بود. در این دنیا، هیچ‌کس نمی‌توانست او را متهم به فرار کند، علی‌الخصوص کسی مانند لاورنتی که خود، باعث نفرت ابدی‌اش از این امر شده بود. در حقیقت، مردم هیچ‌وقت کسی که رویاهایشان را به قتل رسانده، نمی‌بخشند!
قبل از آن که زبان در کام تلخش بچرخد، لاورنتی لبانش را تر کرد و در ادامه‌ی حرفش، گفت:
- شنیدم که دوباره می‌خوای از شهر بری.
- دوباره؟! فکر می‌کردم که بازجویی تموم شده.
- به این آسونی نمی‌تونی دورم بزنی، نیک.
دومینیکا، پوزخند تمسخرآمیزی بر روی ل*ب نشاند و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه‌اش، گره زد.
- باید دلیل بهتری برای این تعقیب و گریز مسخره‌ات بیاری.
- تعقیب؟ من کارهای مهم‌تر از تحمل رفتارهای احمقانه‌‌ی تو دارم.
- زل زدن توی چشم‌ِ خانواده‌‌ی آدم‌هایی که خودت به کشتنشون دادی هم جزو همین کارهای مهمه؟!
لاورنتی، دندان‌هایش را به هم سایید و غضب‌آلود، چنگی به بازوی دومینیکا زد. با چند قدم کوتاه، او را از سالن خارج کرد و در حالی که سعی در کنترل صدایش داشت، غرید:
- کاری نکن که مجبور بشم با ریختن خون تو، بهاش رو بپردازم!
نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و با بی‌میلی، بازوی دختر را رها کرد. انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و لحن آرام‌تری به خودش گرفت:
- ایده‌‌ی تعقیب و گریز اون‌قدرها هم بد نیست. یکی باید حواسش به گندکاری‌های تو باشه!
دومینیکا، پیراهنش را صاف کرد و قدمی به عقب برداشت. هنوز هم می‌توانست رگه‌هایی از خشم را درون چشمان مرد مقابلش ببیند و در حقیقت، انرژی مقابله به مثل با او را نداشت.
- گندکاری‌های من؟
چنین کاری از دستش برمی‌آمد؛ اصلاً در یکی از همین گندکاری‌ها با هم آشنا شده بودند اما اکنون، دیگر هیچ‌چیز به آن دوران شباهت نداشت. سرش را به طرفین تکان داد و هم‌زمان با پایین آمدن از پله‌های مقابل ساختمان بیمارستان، ل*ب زد:
- دیگه نه دلم رو گرم می‌کنی و نه بهم حس امنیت میدی!
لاورنتی به دنبالش، پلکان سنگی را پشت سر گذاشت و شانه‌ به شانه، با او هم‌قدم شد.
- مقصرش خودتی خب؛ نکنه فکر کردی منم؟
دومینیکا، در کنار ماشین عاریه‌اش که در گوشه‌ای از محوطه‌ی کوچک بیمارستان پارک شده بود، ایستاد و با تلخی، گفت:
- آهان! لابد خودم هم باید متأسف باشم. احمق نباش دیگه! تو باید متأسف باشی، نه من.
لاورنتی قبل از باز شدن درب راننده، دستش را بر روی آن کوبید و دومینیکا را وادار به عقب‌نشینی کرد.
- نبودم؟
دومینیکا، بی‌رمق‌تر از تمام اوقاتی که مجبور بود در مقابل لاورنتی بایستد، چشم‌هایش را روی هم گذاشت و با صدای خش‌داری گفت:
- من واقعاً خسته‌ام، لاو.
لاورنتی، با تردید به صورت رنگ‌پریده و نزار او خیره شد. گریه و زاری نمی‌کرد؛ غمش به طرز وحشتناکی موقرانه و بی‌صدا بود؛ مانند ریختن خون از زخمی که به تازگی سر باز کرده! حال، مطمئن شده بود که ماجرایی در میان است که دومینیکا، دیگر قادر به پنهان کردنش نیست. در جایگاه او، محال بود که حدس‌هایش اشتباه از آب در بیایند. می‌دانست که هر اتفاقی که افتاده، ارتباط مستقیمی با خروجش از شهر دارد. بنابراین، به آرامی ل*ب‌هایش را جنباند و سوالش را با لحن محتاط‌تری، تکرار کرد:
- چرا می‌خوای از مسکو بری؟
دومینیکا، چشمانش را باز کرد و خودش را عقب کشید. حصار دستان لاورنتی، آخرین جایی‌ بود که می‌توانست به آن پناه ببرد. از قرار معلوم، هیچ‌چیز در رفتار و کردار مرد سابق رویاهایش، تغییر نکرده؛ او همیشه برای گرفتن جواب سوال‌هایش مُصِرتر از هرکس دیگری بود و مقاومت در برابرش، فقط باعث اتلاف وقتش میشد.
- باید زابکوف رو ببینم.
یک بهانه‌ی صادقانه، می‌توانست گره‌ی ابروهای هردویشان را از هم باز کند اما قبل از آن که دومینیکا نسبت به دادن توضیح مختصری حول دلایل تصمیمش، اقدام کند، چشمان لاورنتی رنگ دیگری به خود گرفت و کمی جا خورد.
- اما... اون که همین‌جاست.
این‌بار دومینیکا بود که آثار تعجب، در چشمان خمارش پدیدار شد. حضور زابکوف در مسکو، تقریباً غیر ممکن بود؛ مگر آن که دلیل محکمی در پشتش وجود داشته باشد؛ دلیلی که در اعماق قلبش، به آن خوش‌بین نبود.
- چ‍... چرا اومده این‌جا؟
لاورنتی، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و جواب داد:
- منشی پایگاه می‌گفت که اون هم مبتلا به ویروس شده؛ به اصرار زنش، برای درمان به این‌جا منتقلش کردن.
پس از مکث کوتاهی، بدون چشم برداشتن از چهره‌‌ی وا رفته‌ی دخترک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردم که خبر داری.
دومینیکا، تکیه‌اش را به ماشین داد و سرش را به زیر انداخت. حال باید خوش‌حال باشد یا ناراحت؟ تمام احساساتش، در گردابی پر پیچ و خم فرو رفته و با یکدیگر، در آمیخته بودند. از این بین، احساساتی وجود داشت که درد عمیق‌تری را به جانش القا می‌کردند؛ احساس بی‌تعلقی، احساس کسی را نداشتن، احساس بی‌هویت بودن؛ مانند بیرون ماندن ریشه‌ای از دل خاک.

کد:
با دور شدن او، دومینیکا موهای آشفته‌اش را از روی صورت کنار زد و گفت:
- بیشتر از حد انتظار، جلوی راهم سبز میشی!
لاورنتی، موشکافانه جزئیات چهره‌ی برافروخته‌ی او را زیر نظر گرفت و بی‌توجه به جمله‌ی طعنه‌آمیزش، زبان در د*ه*ان چرخاند.
- افتضاح به نظر می‌رسی.
- جدی؟ فقط دیگه تظاهر نمی‌کنم.
- همین حالا هم داری انجامش میدی.
دومینیکا، با کلافگی از او روی برگرداند و نگاه مختصری به اطرافشان انداخت. نفسش را پر سر و صدا بیرون فرستاد و پس از چند گام سکوت، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- مشکل این‌جاست که فکر می‌کردم دیگه از این بدتر نمیشه!
سپس نگاهش را چرخاند، با بی‌تفاوتی تنه‌ی محکمی به او زد و از کنارش رد شد. در چنین شرایطی، نادیده گرفتن هیزمی که آتش جانش را شعله‌ورتر می‌سازد، معقول‌ترین کار ممکن بود.
لاورنتی با دنبال کردن مسیر حرکت او، ابروهایش را بالا انداخت و بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. با چشمان بسته هم می‌توانست اندوه بادآورده‌ای را در وجود دخترک ببیند که به تنش، زار می‌زند؛ او مانند صبح امروزش، نبود.
- داری از چی فرار می‌کنی؟
دومینیکا بدون اراده، از حرکت ایستاد و به طرف او برگشت. نگاه خصمانه‌اش، گویای تنفر شدیدش از شنیدن کلماتی که حکم وصله‌ی ناجور را برایش داشتند، بود. در این دنیا، هیچ‌کس نمی‌توانست او را متهم به فرار کند، علی‌الخصوص کسی مانند لاورنتی که خود، باعث نفرت ابدی‌اش از این امر شده بود. در حقیقت، مردم هیچ‌وقت کسی که رویاهایشان را به قتل رسانده، نمی‌بخشند!
قبل از آن که زبان در کام تلخش بچرخد، لاورنتی لبانش را تر کرد و در ادامه‌ی حرفش، گفت:
- شنیدم که دوباره می‌خوای از شهر بری.
- دوباره؟! فکر می‌کردم که بازجویی تموم شده.
- به این آسونی نمی‌تونی دورم بزنی، نیک.
دومینیکا، پوزخند تمسخرآمیزی بر روی ل*ب نشاند و دست‌هایش را بر روی س*ی*نه‌اش، گره زد.
- باید دلیل بهتری برای این تعقیب و گریز مسخره‌ات بیاری.
- تعقیب؟ من کارهای مهم‌تر از تحمل رفتارهای احمقانه‌‌ی تو دارم.
- زل زدن توی چشم‌ِ خانواده‌‌ی آدم‌هایی که خودت به کشتنشون دادی هم جزو همین کارهای مهمه؟!
لاورنتی، دندان‌هایش را به هم سایید و غضب‌آلود، چنگی به بازوی دومینیکا زد. با چند قدم کوتاه، او را از سالن خارج کرد و در حالی که سعی در کنترل صدایش داشت، غرید:
- کاری نکن که مجبور بشم با ریختن خون تو، بهاش رو بپردازم!
نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و با بی‌میلی، بازوی دختر را رها کرد. انگشتش را زیر بینی‌اش کشید و لحن آرام‌تری به خودش گرفت: 
- ایده‌‌ی تعقیب و گریز اون‌قدرها هم بد نیست. یکی باید حواسش به گندکاری‌های تو باشه!
دومینیکا، پیراهنش را صاف کرد و قدمی به عقب برداشت. هنوز هم می‌توانست رگه‌هایی از خشم را درون چشمان مرد مقابلش ببیند و در حقیقت، انرژی مقابله به مثل با او را نداشت.
- گندکاری‌های من؟
چنین کاری از دستش برمی‌آمد؛ اصلاً در یکی از همین گندکاری‌ها با هم آشنا شده بودند اما اکنون، دیگر هیچ‌چیز به آن دوران شباهت نداشت. سرش را به طرفین تکان داد و هم‌زمان با پایین آمدن از پله‌های مقابل ساختمان بیمارستان، ل*ب زد:
- دیگه نه دلم رو گرم می‌کنی و نه بهم حس امنیت میدی!
لاورنتی به دنبالش، پلکان سنگی را پشت سر گذاشت و شانه‌ به شانه، با او هم‌قدم شد.
- مقصرش خودتی خب؛ نکنه فکر کردی منم؟
دومینیکا، در کنار ماشین عاریه‌اش که در گوشه‌ای از محوطه‌ی کوچک بیمارستان پارک شده بود، ایستاد و با تلخی، گفت:
- آهان! لابد خودم هم باید متأسف باشم. احمق نباش دیگه! تو باید متأسف باشی، نه من.
لاورنتی قبل از باز شدن درب راننده، دستش را بر روی آن کوبید و دومینیکا را وادار به عقب‌نشینی کرد.
- نبودم؟
دومینیکا، بی‌رمق‌تر از تمام اوقاتی که مجبور بود در مقابل لاورنتی بایستد، چشم‌هایش را روی هم گذاشت و با صدای خش‌داری گفت:
- من واقعاً خسته‌ام، لاو.
لاورنتی، با تردید به صورت رنگ‌پریده و نزار او خیره شد. گریه و زاری نمی‌کرد؛ غمش به طرز وحشتناکی موقرانه و بی‌صدا بود؛ مانند ریختن خون از زخمی که به تازگی سر باز کرده! حال، مطمئن شده بود که ماجرایی در میان است که دومینیکا، دیگر قادر به پنهان کردنش نیست. در جایگاه او، محال بود که حدس‌هایش اشتباه از آب در بیایند. می‌دانست که هر اتفاقی که افتاده، ارتباط مستقیمی با خروجش از شهر دارد. بنابراین، به آرامی ل*ب‌هایش را جنباند و سوالش را با لحن محتاط‌تری، تکرار کرد:
- چرا می‌خوای از مسکو بری؟
دومینیکا، چشمانش را باز کرد و خودش را عقب کشید. حصار دستان لاورنتی، آخرین جایی‌ بود که می‌توانست به آن پناه ببرد. از قرار معلوم، هیچ‌چیز در رفتار و کردار مرد سابق رویاهایش، تغییر نکرده؛ او همیشه برای گرفتن جواب سوال‌هایش مُصِرتر از هرکس دیگری بود و مقاومت در برابرش، فقط باعث اتلاف وقتش میشد.
- باید زابکوف رو ببینم.
یک بهانه‌ی صادقانه، می‌توانست گره‌ی ابروهای هردویشان را از هم باز کند اما قبل از آن که دومینیکا نسبت به دادن توضیح مختصری حول دلایل تصمیمش، اقدام کند، چشمان لاورنتی رنگ دیگری به خود گرفت و کمی جا خورد.
- اما... اون که همین‌جاست.
این‌بار دومینیکا بود که آثار تعجب، در چشمان خمارش پدیدار شد. حضور زابکوف در مسکو، تقریباً غیر ممکن بود؛ مگر آن که دلیل محکمی در پشتش وجود داشته باشد؛ دلیلی که در اعماق قلبش، به آن خوش‌بین نبود.
- چ‍... چرا اومده این‌جا؟
لاورنتی، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و جواب داد:
- منشی پایگاه می‌گفت که اون هم مبتلا به ویروس شده؛ به اصرار زنش، برای درمان به این‌جا منتقلش کردن.
پس از مکث کوتاهی، بدون چشم برداشتن از چهره‌‌ی وا رفته‌ی دخترک، زمزمه کرد:
- فکر می‌کردم که خبر داری.
دومینیکا، تکیه‌اش را به ماشین داد و سرش را به زیر انداخت. حال باید خوش‌حال باشد یا ناراحت؟ تمام احساساتش، در گردابی پر پیچ و خم فرو رفته و با یکدیگر، در آمیخته بودند. از این بین، احساساتی وجود داشت که درد عمیق‌تری را به جانش القا می‌کردند؛ احساس بی‌تعلقی، احساس کسی را نداشتن، احساس بی‌هویت بودن؛ مانند بیرون ماندن ریشه‌ای از دل خاک.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و چهاردهم

***
اوضاع بر روی نیمکت شکسته‌ای که در زیر تنها درخت چنار محوطه‌‌ی بیمارستان قرار داشت، فرق چندانی با دیگر نقاط شهر نمی‌کرد. همه‌جا به یک اندازه جهنمی و غیرقابل تحمل بود؛ پس مسئله‌ی فرار به طور کلی منتفی میشد. اصلاً از چه چیزی و به کجا فرار می‌کرد؟ جعبه‌ی اسرار مجسم او، در حال جان کندن بر روی یکی از همین تخت‌های بیمارستان بود. از همین رو، احساس می‌کرد که زمین و زمان به رویش دهن‌کجی می‌کنند و اطوارش را به سخره گرفته‌اند. گرداب ترسناکی که بین او و اطرافش به وجود آمده بود، فرصتی برای سر و سامان به ذهن پریشانش نمی‌داد. گم شده بود؛ مابین حقایق متعفن زمانه، گم شده بود!
ریتم قدم‌هایی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شدند، چشمانش را وادار کرد تا در کاسه‌‌ی د*اغ و متورم خود بچرخند و بالا بیایند. با افتادن سایه‌ی لاورنتی بر روی سرش، ل*ب‌های ترک خورده‌اش را به دندان کشید و در جایش، نیم‌خیز شد اما طولی نکشید که دست لاورنتی، از جیبش بیرون آمد و بر روی شانه‌‌ی او نشست تا مانع از ایستادنش شود. لاورنتی در برابر نگاه پر از سوال دختر، نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالش اصلاً خوب نیست. الآن هم توی مراقبت‌های ویژه‌ست و کسی به جز... .
دومینیکا، دستش را پس زد و با خشم غرید:
- با این همه ادعایی که داری، فقط همین‌قدر ازت برمیاد؟!
- دومینیکا!
از جا برخاست و در حالی که به طرف ساختمان شیشه‌ای میان محوطه قدم برمی‌داشت، زمزمه کرد:
- احمق!
لاورنتی بی‌توجه به غرولندهای زیرلبی دومینیکا، چنگی به بازویش زد و او را عقب کشید. به سختی قانعش کرده بود تا وارد ساختمان نشود و با کارهای عجولانه‌اش، دردسر درست نکند.
- نمی‌تونی بری؛ این‌جا بیمارستان وابسته به سازمان نیست که من قدرت و نفوذ زیادی داشته باشم تا تو بتونی هر غلطی که دلت خواست، بکنی!
نفس عمیقی کشید و با لحن آرام‌تری، ادامه داد:
- می‌دونم که چقدر ناراحتی نیک؛ ولی اون‌ها فقط به خانواده‌اش اجازه‌ی ملاقات میدن؛ اون هم فقط برای چند دقیقه‌ی کوتاه.
دومینیکا، پوزخند تلخی بر روی ل*بش نشاند و بازویش را عقب کشید.
- خانواده؟
- خب، آره. به نظر میاد که به درخواست همسرش، این‌جا بستری شده.
دو مرتبه، بر روی نیمکت نشست و شروع به مالیدن چشم‌هایش کرد. هیچ‌گاه نمی‌توانست از آن زن به عنوان مادرخوانده‌اش یاد کند؛ نه تنها او چنین اجازه‌ای به کسی نمی‌داد، بلکه خودش هم میل چندانی به رویارویی با الکساندرا، نداشت؛ کسی که چیزی به جز چشمان پر از تکبر و غرورش را در ذهن‌ها باقی نمی‌‌گذاشت. به هرحال، او در هیچ‌کدام از مراحل زندگی‌اش، جایی در این خانواده نداشت. با اتفاقاتی که رخ داد، حتی دیگر نمی‌توانست بگوید که از کدام جهنم‌دره‌ای پیدایش شده و تمام عمرش را صرف چه چیزی کرده است!
با شنیدن نامش از زبان لاورنتی، آه زهرآلودی از عمق حنجره‌اش بیرون آمد و سرش را بلند کرد تا نگاه منتظرش با چشمان کدر پسر، گره بخورد.
لاورنتی، لبخند احمقانه‌ای بر روی لبانش نشاند و با اطمینان، پلک‌هایش را بست. همیشه برای اغوای طرف مقابلش، همین راه را در پیش می‌گرفت. به خیال خودش، ذات خودخواهش در پشت لبخند دندان‌نمایش به چشم نمی‌آمد و می‌توانست همه را گول بزند.
- باید بری خونه؛ این‌جا موندن فایده نداره.
دومینیکا، زهرخندی نثار تئاتر نمایشی پسرک کرد و به آرامی از جایش بلند شد. دستش را داخل جیبش فرو برد و ل*ب زد:
- این‌جا دیگه از تو دستور نمی‌گیرم.
با قدم‌های استوار، به طرف خروجی محوطه قدم برداشت و بی‌توجه به صدای لاورنتی، نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ها، مانند پلک‌های خودش سنگین شده بودند و برای تکان خوردن، جان می‌کندند. به نظر می‌رسید که هنوز تا غروب آفتاب، وقت دارد و می‌بایست، عجله کند. محله‌ای که در آن زندگی می‌کرد، فاصله‌ی زیادی با این قسمت از شهر داشت.
قبل از آن که از دروازه‌‌ی آهنی عبور کند، در جایش ایستاد و نیم نگاهی، به ساختمان بیمارستان انداخت. اکنون که نمی‌توانست زابکوف را ببیند، پس باید چه می‌کرد؟ چه کسی می‌توانست راه رسیدن به حقیقت را برایش هموار سازد؟ حال که شانس و اقبالش، به او پشت کرده و در باتلاق سردرگمی فرو رفته بود، بیشتر از همیشه می‌ترسید؛ می‌ترسید که تنها کسی را که نام خانواده را برایش به یدک می‌کشید، از دست بدهد و رازهای ناگفته‌اش، تا ابد در قبرستان محبوس شوند.
آن پیرمرد، شاید شبیه به یک پدر احساساتی نبود اما نقش یک عضو جدانشدنی از ذهن و تفکرش را ایفا می‌کرد که می‌توانست هر لحظه در مقابل دیدگانش، نمایان شود؛ گمان نمی‌کرد که حتی تنها پسرش هم به اندازه‌ی او، با این تصورات عجین شده باشد. نامش را چه می‌توانست بگذارد؟ تعلق خاطر اجباری یا عادت؟ هرچه که بود، باعث میشد که باور اتهاماتی که زابکوف را هدف گرفته بودند، برایش سخت‌تر شود؛ این، بسیار دردناک‌ بود.
بلعکس، نادیده گرفتن لاورنتی کار چندان شاقی به نظر نمی‌رسید و به راحتی از پسش برمی‌آمد. از همین‌رو، بدون توجه به حضور پر سر و صدایش، سوار ماشینش شد و او را در پارکینگ بیمارستان خصوصی مرکز شهر، تنها گذاشت؛ البته که داشت به توصیه‌‌اش عمل می‌کرد!
زمانی که در مقابل آپارتمانش از حرکت ایستاد، خیابان پر هیاهوی مالایا، در ظلمت اجباری‌اش دست‌وپا می‌زد. به واسطه‌ی محدودیت‌های قرنطینه، دیگر خبری از لامپ‌های چشمک‌زن مغازه‌ها نبود و نزدیک‌ترین چراغ برق، در چهارصد متر آن‌‌طرف‌تر از ورودی آپارتمان، سوسو می‌زد.
از ماشین پیاده شد و پاهای کرختش را بر روی سنگفرش‌های مقابل درب خانه، کشید. بی‌حوصله‌تر از همیشه، کلید را درون دستش چرخاند و برای تمرکز بیشتر بر روی سوراخ کوچک قفل، چشمانش را ریز کرد. با ورودش به راه‌پله‌، صدای سرفه‌ی ضعیفی از طبقه‌ی بالا، در گوشش پیچید. نگاه گذرایی به ادریسی‌های پژمرده‌ی کنار پنجره انداخت و بی‌اراده، پوزخند زد. گویا دوام آوردن در این روزگار برای هر موجود زنده‌ای طاقت‌فرسا بود.
بی‌سر و صدا، درب واحدش را باز کرد و وارد خانه شد. همه‌چیز ظاهراً مرتب بود؛ همه‌چیز به جز آدمی که درون آینه‌‌ی جاکفشی، می‌دید!
کفش‌هایش را به گوشه‌ای انداخت، با چشم‌های نیمه‌باز به طرف کاناپه‌‌ی قدیمی کنار شومینه رفت و با خستگی، بر روی آن سقوط کرد. پلک‌هایش را به امید خلاص شدن از سوزش غیرقابل تحمل چشمانش، در شرایطی که از معجزه‌ی خواب محروم بود، روی هم گذاشت و با انگشتانش، بر روی دسته‌ی مینیاتوری کاناپه ضرب گرفت. هم‌زمان با ریتم حرکت عقربه‌های ساعت بالای شومینه، شروع به خواندن یکی از ترانه‌های حک شده در پس ذهنش، کرد:
- «یهویی برف به بارون تبدیل شد¹.»
بدون آن که چشمانش را باز کند، تکانی به ب*دن کرختش داد و دستش را درون جیبش فرو برد.
- «پاییز اومد و من دوباره در حال خیال‌بافی‌ام.»
انگشتانش را دور پاکت سیگار حلقه کرد و آن را بیرون کشید.
- «یکی دوباره پشتم رو خالی کرد.»
با مهارت، یک نخ سیگار را از جعبه درآورد و مابین انگشتانش چرخاند.
- «دیگه چه کاری از دستم برمیاد، مامان؟»
آن را میان لبان کبودش گذاشت و هم‌زمان با خارج شدن آخرین نُت موسیقی از بین لبانش، ضرب آهنگ دستش متوقف شد و چشمانش را باز کرد.
- «همه‌چی دروغه و درونش پوچه؛ خالی و پوچ... .»
در همین حین، نور ضعیفی در خیابان، از پنجره گذشت و بر روی صورتش افتاد. پوزخند تلخی زد و در جست‌وجوی فندکش، محتویات جیب‌هایش را روی عسلی کنار کاناپه، خالی کرد. همراه با نواختن ملودی آرام ترانه از عمق گلویش، چنگی به فندک زد و می‌خواست سیگارش را روشن کند که چشمش، به تلفن همراهش افتاد. بی‌اراده، فندک را رها کرد و موبایل را از روی میز برداشت. سیگار را از بین ل*ب‌هایش بیرون کشید و اعداد رمز را وارد کرد. هنوز عکس‌هایی که از لپ‌تاپ گرفته بود، روی صفحه باقی مانده بودند. ناخودآگاه، انگشتانش مشت شدند و تکه‌های تنباکوی سیگار شکسته شده، در کف دستش فرو رفتند. کلمات مقابلش، حکم خارهای زهرآگینی را داشتند که در چشمش گیر کرده و عذابش می‌دادند؛ اما نمی‌توانست از خواندن دوباره‌شان دست بکشد. در زمانی که دسترسی به منبع و یا مقصد اخبار ممکن نبود، می‌بایست به دنبال شهود دیگری می‌گشت؛ به او یاد نداده بودند که دست روی دست بگذارد و به تماشای طوفان پشت پنجره، بنشیند.
همه‌چیز آسان‌تر بود اگر زابکوف به عنوان مقصد اتهامات این گزارش‌ها، د*ه*ان باز می‌کرد و یا از میگل، در جایگاه سرچشمه‌ی این منابع، خبری به دستش می‌رسید؛ اما تنها مانده بود، تنها و صد البته خشمگین!
پس از چند دقیقه، خطوط گزارش را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و در آخر، با نمایان شدن آخرین عکس و امضایی که در زیر آن قرار داشت، اخم‌هایش را درهم کشید. گره‌ی انگشتانش را از هم باز کرد و بی‌توجه به سوزش رد ناخن‌هایش در کف دستش، زمزمه کرد:
- دکتر آنتوان چادایُف.

۱. ترجمه‌‌ ترانه‌ی روسی «Пустота» از Jony

کد:
***
اوضاع بر روی نیمکت شکسته‌ای که در زیر تنها درخت چنار محوطه‌‌ی بیمارستان قرار داشت، فرق چندانی با دیگر نقاط شهر نمی‌کرد. همه‌جا به یک اندازه جهنمی و غیرقابل تحمل بود؛ پس مسئله‌ی فرار به طور کلی منتفی میشد. اصلاً از چه چیزی و به کجا فرار می‌کرد؟ جعبه‌ی اسرار مجسم او، در حال جان کندن بر روی یکی از همین تخت‌های بیمارستان بود. از همین رو، احساس می‌کرد که زمین و زمان به رویش دهن‌کجی می‌کنند و اطوارش را به سخره گرفته‌اند. گرداب ترسناکی که بین او و اطرافش به وجود آمده بود، فرصتی برای سر و سامان به ذهن پریشانش نمی‌داد. گم شده بود؛ مابین حقایق متعفن زمانه، گم شده بود!
ریتم قدم‌هایی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شدند، چشمانش را وادار کرد تا در کاسه‌‌ی د*اغ و متورم خود بچرخند و بالا بیایند. با افتادن سایه‌ی لاورنتی بر روی سرش، ل*ب‌های ترک خورده‌اش را به دندان کشید و در جایش، نیم‌خیز شد اما طولی نکشید که دست لاورنتی، از جیبش بیرون آمد و بر روی شانه‌‌ی او نشست تا مانع از ایستادنش شود. لاورنتی در برابر نگاه پر از سوال دختر، نفس عمیقی کشید و گفت:
- حالش اصلاً خوب نیست. الآن هم توی مراقبت‌های ویژه‌ست و کسی به جز... .
دومینیکا، دستش را پس زد و با خشم غرید:
- با این همه ادعایی که داری، فقط همین‌قدر ازت برمیاد؟!
- دومینیکا!
از جا برخاست و در حالی که به طرف ساختمان شیشه‌ای میان محوطه قدم برمی‌داشت، زمزمه کرد:
- احمق!
لاورنتی بی‌توجه به غرولندهای زیرلبی دومینیکا، چنگی به بازویش زد و او را عقب کشید. به سختی قانعش کرده بود تا وارد ساختمان نشود و با کارهای عجولانه‌اش، دردسر درست نکند.
- نمی‌تونی بری؛ این‌جا بیمارستان وابسته به سازمان نیست که من قدرت و نفوذ زیادی داشته باشم تا تو بتونی هر غلطی که دلت خواست، بکنی!
نفس عمیقی کشید و با لحن آرام‌تری، ادامه داد:
- می‌دونم که چقدر ناراحتی نیک؛ ولی اون‌ها فقط به خانواده‌اش اجازه‌ی ملاقات میدن؛ اون هم فقط برای چند دقیقه‌ی کوتاه.
دومینیکا، پوزخند تلخی بر روی ل*بش نشاند و بازویش را عقب کشید.
- خانواده؟
- خب، آره. به نظر میاد که به درخواست همسرش، این‌جا بستری شده.
دو مرتبه، بر روی نیمکت نشست و شروع به مالیدن چشم‌هایش کرد. هیچ‌گاه نمی‌توانست از آن زن به عنوان مادرخوانده‌اش یاد کند؛ نه تنها او چنین اجازه‌ای به کسی نمی‌داد، بلکه خودش هم میل چندانی به رویارویی با الکساندرا، نداشت؛ کسی که چیزی به جز چشمان پر از تکبر و غرورش را در ذهن‌ها باقی نمی‌‌گذاشت. به هرحال، او در هیچ‌کدام از مراحل زندگی‌اش، جایی در این خانواده نداشت. با اتفاقاتی که رخ داد، حتی دیگر نمی‌توانست بگوید که از کدام جهنم‌دره‌ای پیدایش شده و تمام عمرش را صرف چه چیزی کرده است!
با شنیدن نامش از زبان لاورنتی، آه زهرآلودی از عمق حنجره‌اش بیرون آمد و سرش را بلند کرد تا نگاه منتظرش با چشمان کدر پسر، گره بخورد.
لاورنتی، لبخند احمقانه‌ای بر روی لبانش نشاند و با اطمینان، پلک‌هایش را بست. همیشه برای اغوای طرف مقابلش، همین راه را در پیش می‌گرفت. به خیال خودش، ذات خودخواهش در پشت لبخند دندان‌نمایش به چشم نمی‌آمد و می‌توانست همه را گول بزند.
- باید بری خونه؛ این‌جا موندن فایده نداره.
دومینیکا، زهرخندی نثار تئاتر نمایشی پسرک کرد و به آرامی از جایش بلند شد. دستش را داخل جیبش فرو برد و ل*ب زد:
- این‌جا دیگه از تو دستور نمی‌گیرم.
با قدم‌های استوار، به طرف خروجی محوطه قدم برداشت و بی‌توجه به صدای لاورنتی، نگاهی به ساعتش انداخت. عقربه‌ها، مانند پلک‌های خودش سنگین شده بودند و برای تکان خوردن، جان می‌کندند. به نظر می‌رسید که هنوز تا غروب آفتاب، وقت دارد و می‌بایست، عجله کند. محله‌ای که در آن زندگی می‌کرد، فاصله‌ی زیادی با این قسمت از شهر داشت.
قبل از آن که از دروازه‌‌ی آهنی عبور کند، در جایش ایستاد و نیم نگاهی، به ساختمان بیمارستان انداخت. اکنون که نمی‌توانست زابکوف را ببیند، پس باید چه می‌کرد؟ چه کسی می‌توانست راه رسیدن به حقیقت را برایش هموار سازد؟ حال که شانس و اقبالش، به او پشت کرده و در باتلاق سردرگمی فرو رفته بود، بیشتر از همیشه می‌ترسید؛ می‌ترسید که تنها کسی را که نام خانواده را برایش به یدک می‌کشید، از دست بدهد و رازهای ناگفته‌اش، تا ابد در قبرستان محبوس شوند.
آن پیرمرد، شاید شبیه به یک پدر احساساتی نبود اما نقش یک عضو جدانشدنی از ذهن و تفکرش را ایفا می‌کرد که می‌توانست هر لحظه در مقابل دیدگانش، نمایان شود؛ گمان نمی‌کرد که حتی تنها پسرش هم به اندازه‌ی او، با این تصورات عجین شده باشد. نامش را چه می‌توانست بگذارد؟ تعلق خاطر اجباری یا عادت؟ هرچه که بود، باعث میشد که باور اتهاماتی که زابکوف را هدف گرفته بودند، برایش سخت‌تر شود؛ این، بسیار دردناک‌ بود.
بلعکس، نادیده گرفتن لاورنتی کار چندان شاقی به نظر نمی‌رسید و به راحتی از پسش برمی‌آمد. از همین‌رو، بدون توجه به حضور پر سر و صدایش، سوار ماشینش شد و او را در پارکینگ بیمارستان خصوصی مرکز شهر، تنها گذاشت؛ البته که داشت به توصیه‌‌اش عمل می‌کرد! 
زمانی که در مقابل آپارتمانش از حرکت ایستاد، خیابان پر هیاهوی مالایا، در ظلمت اجباری‌اش دست‌وپا می‌زد. به واسطه‌ی محدودیت‌های قرنطینه، دیگر خبری از لامپ‌های چشمک‌زن مغازه‌ها نبود و نزدیک‌ترین چراغ برق، در چهارصد متر آن‌‌طرف‌تر از ورودی آپارتمان، سوسو می‌زد.
از ماشین پیاده شد و پاهای کرختش را بر روی سنگفرش‌های مقابل درب خانه، کشید. بی‌حوصله‌تر از همیشه، کلید را درون دستش چرخاند و برای تمرکز بیشتر بر روی سوراخ کوچک قفل، چشمانش را ریز کرد. با ورودش به راه‌پله‌، صدای سرفه‌ی ضعیفی از طبقه‌ی بالا، در گوشش پیچید. نگاه گذرایی به ادریسی‌های پژمرده‌ی کنار پنجره انداخت و بی‌اراده، پوزخند زد. گویا دوام آوردن در این روزگار برای هر موجود زنده‌ای طاقت‌فرسا بود.
بی‌سر و صدا، درب واحدش را باز کرد و وارد خانه شد. همه‌چیز ظاهراً مرتب بود؛ همه‌چیز به جز آدمی که درون آینه‌‌ی جاکفشی، می‌دید!
کفش‌هایش را به گوشه‌ای انداخت، با چشم‌های نیمه‌باز به طرف کاناپه‌‌ی قدیمی کنار شومینه رفت و با خستگی، بر روی آن سقوط کرد. پلک‌هایش را به امید خلاص شدن از سوزش غیرقابل تحمل چشمانش، در شرایطی که از معجزه‌ی خواب محروم بود، روی هم گذاشت و با انگشتانش، بر روی دسته‌ی مینیاتوری کاناپه ضرب گرفت. هم‌زمان با ریتم حرکت عقربه‌های ساعت بالای شومینه، شروع به خواندن یکی از ترانه‌های حک شده در پس ذهنش، کرد:
- «یهویی برف به بارون تبدیل شد¹.»
بدون آن که چشمانش را باز کند، تکانی به ب*دن کرختش داد و دستش را درون جیبش فرو برد.
- «پاییز اومد و من دوباره در حال خیال‌بافی‌ام.»
انگشتانش را دور پاکت سیگار حلقه کرد و آن را بیرون کشید.
- «یکی دوباره پشتم رو خالی کرد.»
با مهارت، یک نخ سیگار را از جعبه درآورد و مابین انگشتانش چرخاند.
- «دیگه چه کاری از دستم برمیاد، مامان؟»
آن را میان لبان کبودش گذاشت و هم‌زمان با خارج شدن آخرین نُت موسیقی از بین لبانش، ضرب آهنگ دستش متوقف شد و چشمانش را باز کرد.
- «همه‌چی دروغه و درونش پوچه؛ خالی و پوچ... .»
در همین حین، نور ضعیفی در خیابان، از پنجره گذشت و بر روی صورتش افتاد. پوزخند تلخی زد و در جست‌وجوی فندکش، محتویات جیب‌هایش را روی عسلی کنار کاناپه، خالی کرد. همراه با نواختن ملودی آرام ترانه از عمق گلویش، چنگی به فندک زد و می‌خواست سیگارش را روشن کند که چشمش، به تلفن همراهش افتاد. بی‌اراده، فندک را رها کرد و موبایل را از روی میز برداشت. سیگار را از بین ل*ب‌هایش بیرون کشید و اعداد رمز را وارد کرد. هنوز عکس‌هایی که از لپ‌تاپ گرفته بود، روی صفحه باقی مانده بودند. ناخودآگاه، انگشتانش مشت شدند و تکه‌های تنباکوی سیگار شکسته شده، در کف دستش فرو رفتند. کلمات مقابلش، حکم خارهای زهرآگینی را داشتند که در چشمش گیر کرده و عذابش می‌دادند؛ اما نمی‌توانست از خواندن دوباره‌شان دست بکشد. در زمانی که دسترسی به منبع و یا مقصد اخبار ممکن نبود، می‌بایست به دنبال شهود دیگری می‌گشت؛ به او یاد نداده بودند که دست روی دست بگذارد و به تماشای طوفان پشت پنجره، بنشیند.
همه‌چیز آسان‌تر بود اگر زابکوف به عنوان مقصد اتهامات این گزارش‌ها، د*ه*ان باز می‌کرد و یا از میگل، در جایگاه سرچشمه‌ی این منابع، خبری به دستش می‌رسید؛ اما تنها مانده بود، تنها و صد البته خشمگین!
پس از چند دقیقه، خطوط گزارش را یکی پس از دیگری، پشت سر گذاشت و در آخر، با نمایان شدن آخرین عکس و امضایی که در زیر آن قرار داشت، اخم‌هایش را درهم کشید. گره‌ی انگشتانش را از هم باز کرد و بی‌توجه به سوزش رد ناخن‌هایش در کف دستش، زمزمه کرد:
- دکتر آنتوان چادایُف.

۱. ترجمه‌‌ ترانه‌ی روسی «Пустота» از Jony

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و پانزدهم

***
صدای خرخر منزجر کننده‌ای که یکسره از گلوی پیرمرد بیرون می‌آمد، حتی برای ثانیه‌ای کوتاه قطع نمی‌شد و به کلافگی دومینیکا، دامن می‌زد. تا قبل از این ملاقات فکر می‌کرد که مرگ، تنها چیزی مانند از کار افتادن مغز و قطع شدن نفس‌هاست؛ اما حال و روز رقت‌انگیز دکتر، نظرش را به کل تغییر داده بود. آنتوان، دیگر قدرتی برای چرخاندن زبان و ادای کلمات نداشت و قادر به تکلم نبود. برای بالا نگه داشتن نگاهش، تقلا می‌کرد و گر*دن ضعیف و چروکیده‌اش در زیر سنگینی سرش، آشکارا می‌لرزید. در یک کلام، ظاهرش افتضاح‌تر از چیزی بود که انتظار داشت. در حالی که چشم از انگشتان کج و معوج دکتر که بر روی دسته‌ی ویلچر قرار داشتند، می‌گرفت، صدایش را صاف کرد و کوتاه پرسید:
- چند وقته؟
پرستار جوان، پتوی نازکی را از داخل کشوی کمدی که در گوشه‌ی‌ اتاق خاک می‌خورد، بیرون آورد و در حالی که به طرف پنجره‌ی نورگیر مقابلشان می‌رفت، جواب داد:
- هفت سالی میشه که دکتر، این آسایشگاه رو تاسیس کرده اما بعد از مدتی علائم بیماریش بروز کرد و همین‌جا موندگار شد.
پرده‌های حریر را کنار زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- اون اوایل، بیماری تا این حد پیشرفت نکرده بود اما حالا، امید چندانی به بهبودی نیست.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را گزید و به چشمان نم‌دار آنتوان، خیره شد. احساس می‌کرد که یک قدرت شیطانی، علیه او وارد میدان نبرد شده و به او اجازه‌ی پیشروی نمی‌دهد. برای پرده برداشتن از رازی که دست‌کم می‌توانست هویتش را افشا کند، نیاز به آدم‌هایی داشت که هرکدام به نوعی، از دسترسش خارج شده بودند. حتی پیدا کردن آدرس آنتوان چادایُف به عنوان پزشکی که در روند تهیه گزارش نقش داشت، نتوانست او را یک قدم به هدفش نزدیک‌تر کند؛ آخر با یک تکه گوشت چه کاری می‌توانست انجام دهد؟!
بازدم پر سر و صدایش را به بیرون فرستاد و یقه‌ی کتش را مرتب کرد. خودش هم می‌دانست که این پیرمرد را حتی نمی‌تواند به عنوان یک شاهد احتمالی در نظر بگیرد؛ اما در زمانی که اوضاع کارهایش این‌چنین قمر در عقرب است، به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا به دروازه‌های اعجاز متصل شود. یک مکالمه‌ی موفق، شاید نمی‌توانست سنگ بزرگی را از سر راهش بردارد اما در خوش‌بینانه‌ترین حالت، قادر به شل کردن یکی از گره‌های معمایش بود. تمایل زیادی داشت تا بفهمد که چرا پرونده‌ی اعدام خانواده‌‌ی بوردیوژا، توسط خود آنتوان از سوابقش حذف شده و یا چرا با وجود ثروت هنگفتی که در طول خدمتش به سازمان به دست آورده بود، روزهای آخر عمرش را در یکی از سطح پایین‌ترین آسایشگاه‌های شهر می‌گذراند؟ ای کاش، راه‌حلی برای رسیدن به جواب، وجود داشت.
خس‌خس گوش‌خراش دکتر، به قدری شدت گرفته بود که حضور را در آن اتاق، سخت‌تر می‌کرد. پرستار با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی دومینیکا و تقلاهای نافرجام پیرمرد، پتو را بر روی پاهای دکتر انداخت و ویلچرش را از کنار پنجره، به طرف تخت هدایت کرد.
- دکتر خانواده‌ای نداره تا در کنارش باشن؛ به همین خاطر هروقت که کسی به دیدنش میاد، خیلی هیجان‌زده میشه.
دومینیکا، پوزخندی محوی بر روی ل*بش نشاند و سرش را تکان داد. جای شکرش باقی بود که به واسطه‌ی ماسکی که بر روی صورت داشت، می‌توانست تمسخر نهفته در چهره‌اش را تا حد زیادی انکار کند. در حال حاضر دلش به حال کسی جز خودش، نمی‌سوخت. به خوبی می‌دانست که اغلب افسرانی که به هر نحوی در سازمان فعالیت می‌کنند، شانس زیادی برای تشکیل خانواده ندارند. ذهنیت عموم کارکنان حول محور مرگ زودهنگامشان در سنین جوانی می‌گذشت و کمتر کسی نسبت به تجربه‌ی رسیدن به سن کهولت، امیدوار بود.
نگاه سردش را حواله‌ی آنتوان که با کمک پرستار بر روی تخت دراز می کشید، کرد و زیر ل*ب، طوری که صدایش از حصار ماسک فراتر نرود، گفت:
- کاش آدم قبل از رسیدن به این مرحله، بمیره!
پرستار، پیراهن گلبهی‌ رنگ پیرمرد را مرتب کرد و از او فاصله گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت و ل*ب زد:
- وقت استراح‍... .
دومینیکا به تندی سرش را تکان داد و قبل از کامل شدن جمله‌‌ی او، از چهارچوب درب اتاق بیرون رفت و گفت:
- ممنونم که اجازه دادید ایشون رو ببینم. روز بخیر.
بی‌توجه به چهره‌‌ی متعجب دختر، به سرعت راهروی نیمه تاریک آسایشگاه را پشت سر گذاشت و از ساختمان قدیمی‌، بیرون آمد. برخلاف انتظارش، خورشید هفدهمین روز فوریه، هنوز به نیمه‌ی آسمان نرسیده و زمان زیادی را از دست نداده بود. با این حال، ایده‌‌ی منحصر به فردی هم برای ادامه‌ی جست‌وجوهایش، نداشت و از قرار معلوم می‌توانست با دست و دلبازی باقی زمانش را در حالی که سر بر روی فرمان ماشین گذاشته و به موسیقی جاز رادیو گوش می‌دهد، بگذراند. این کار، با وجود صدای نخراشیده‌ی خواننده، زجرآور بود. مردک، طوری آواز می‌خواند که گویا درون گلویش، صدها مرغابی لال، لانه کرده‌اند و آواز نصفه و نیمه‌شان، دومینیکا را ترغیب می‌کند تا به ایستگاه رادیو برود و زبان خواننده را از حلقش بیرون بکشد! بی‌تردید چنین عملی، چندین مرتبه راحت‌تر از تحمل سکوت درون ماشین پس از خاموش شدن ضبط و کنار آمدن با هجوم افکار منفی‌‌ به سمت شیارهای مغز بی‌نوایش بود.
در عین حال، رانندگی در خیابان‌های نیمه خالی مسکو ذهنش را آرام‌تر می‌کرد و به او اجازه‌ی تفکر بیشتر می‌داد؛ اصولاً هرچیزی که رنگ و بوی مزاحمان همیشگی را نداشت، می‌پسندید. در آن خانه‌ی اجاره‌ای، احساس می‌کرد که دیوارها به افکارش می‌خندند و او را سرزنش می‌کنند؛ گویا پاک دیوانه شده بود! مردم در این مواقع چه می‌کردند؟ شاید تجدید دیدار با دوستان؛ اما چه کسی می‌توانست او را در این مسیر همراهی کند؟ حتی اولگا هم به قدر کفایت دلسوز نبود تا میزبان خوبی برای چنین روزی باشد؛ و البته شِی. یادش نمی‌آمد که در آخرین ایمیلی که برایش فرستاده بود، درمورد چه چیزی حرف زدند. شاید آب‌ و هوای دلپذیر مصر و یا مدل پیراهنی که شِی در اولین قرارش با یک تاجر جذاب فرانسوی، به تن کرده بود. اصلاً نامش چه بود؟ راکون؟ آه نه؛ نمی‌تواند تا این حد احمقانه باشد!
ل*ب‌هایش را گزید و بر روی فرمان ضرب گرفت. نیازی نبود تا نگران کارهای شِی باشد؛ او از پس خودش برمی‌آمد. حال، می‌بایست تا قبل از آن که سازمان به فکر ماهی گرفتن از آب گل‌آلود بیفتد، به یک نقطه‌ی قابل قبول در تحقیقاتش برسد؛ نمی‌توانست به مأموریت اعزام شود و از طرفی، پیگیر مشکلات خانوادگی‌اش هم باشد!
طولی نکشید که در مقابل محوطه‌‌ی بیمارستان، از حرکت ایستاد و از پشت شیشه‌ به ساختمان شیشه‌ای آن، خیره شد. عاقلانه نبود که در وسط خیابان بایستد و از خودش بپرسد که آیا مستحق چنین سرنوشتی است یا نه! گمان می‌کرد که دیگر برای پیدا کردن مقصر دیر شده باشد؛ حالا فقط می‌خواست که شانسش را در یافتن اصل و نسب واقعی‌اش امتحان کند.
دستش را بر روی دستگیره‌ گذاشت و می‌خواست درب ماشین را باز کند که با دیدن لیموزینی که کمی جلوتر از او در کنار پیاده‌رو پارک کرد، از حرکت ایستاد. بلافاصله، مرد جوانی با کت و شلوار رسمی از ماشین پیاده شد و درب عقب ماشین را گشود. تشریفاتی که در مقابل چشمانش رخ می‌داد، در نظرش بسیار مضحک و خنده‌دار بود؛ این‌جا را با چه جایی اشتباه گرفته‌اند؟ کاخ باکینگهام؟!
هنوز نگاه تمسخرآمیزش را از سیرک مقابلش نگرفته بود که با دیدن زنی که از ماشین پیاده شد، بی‌اراده نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و بزاق دهانش را قورت داد. او، یک کابوس همیشگی بود؛ کابوسی که چهره‌ی آشنایی داشت!

کد:
***
صدای خرخر منزجر کننده‌ای که یکسره از گلوی پیرمرد بیرون می‌آمد، حتی برای ثانیه‌ای کوتاه قطع نمی‌شد و به کلافگی دومینیکا، دامن می‌زد. تا قبل از این ملاقات فکر می‌کرد که مرگ، تنها چیزی مانند از کار افتادن مغز و قطع شدن نفس‌هاست؛ اما حال و روز رقت‌انگیز دکتر، نظرش را به کل تغییر داده بود. آنتوان، دیگر قدرتی برای چرخاندن زبان و ادای کلمات نداشت و قادر به تکلم نبود. برای بالا نگه داشتن نگاهش، تقلا می‌کرد و گر*دن ضعیف و چروکیده‌اش در زیر سنگینی سرش، آشکارا می‌لرزید. در یک کلام، ظاهرش افتضاح‌تر از چیزی بود که انتظار داشت. در حالی که چشم از انگشتان کج و معوج دکتر که بر روی دسته‌ی ویلچر قرار داشتند، می‌گرفت، صدایش را صاف کرد و کوتاه پرسید:
- چند وقته؟
پرستار جوان، پتوی نازکی را از داخل کشوی کمدی که در گوشه‌ی‌ اتاق خاک می‌خورد، بیرون آورد و در حالی که به طرف پنجره‌ی نورگیر مقابلشان می‌رفت، جواب داد:
- هفت سالی میشه که دکتر، این آسایشگاه رو تاسیس کرده اما بعد از مدتی علائم بیماریش بروز کرد و همین‌جا موندگار شد.
پرده‌های حریر را کنار زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- اون اوایل، بیماری تا این حد پیشرفت نکرده بود اما حالا، امید چندانی به بهبودی نیست.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را گزید و به چشمان نم‌دار آنتوان، خیره شد. احساس می‌کرد که یک قدرت شیطانی، علیه او وارد میدان نبرد شده و به او اجازه‌ی پیشروی نمی‌دهد. برای پرده برداشتن از رازی که دست‌کم می‌توانست هویتش را افشا کند، نیاز به آدم‌هایی داشت که هرکدام به نوعی، از دسترسش خارج شده بودند. حتی پیدا کردن آدرس آنتوان چادایُف به عنوان پزشکی که در روند تهیه گزارش نقش داشت، نتوانست او را یک قدم به هدفش نزدیک‌تر کند؛ آخر با یک تکه گوشت چه کاری می‌توانست انجام دهد؟!
بازدم پر سر و صدایش را به بیرون فرستاد و یقه‌ی کتش را مرتب کرد. خودش هم می‌دانست که این پیرمرد را حتی نمی‌تواند به عنوان یک شاهد احتمالی در نظر بگیرد؛ اما در زمانی که اوضاع کارهایش این‌چنین قمر در عقرب است، به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا به دروازه‌های اعجاز متصل شود. یک مکالمه‌ی موفق، شاید نمی‌توانست سنگ بزرگی را از سر راهش بردارد اما در خوش‌بینانه‌ترین حالت، قادر به شل کردن یکی از گره‌های معمایش بود. تمایل زیادی داشت تا بفهمد که چرا پرونده‌ی اعدام خانواده‌‌ی بوردیوژا، توسط خود آنتوان از سوابقش حذف شده و یا چرا با وجود ثروت هنگفتی که در طول خدمتش به سازمان به دست آورده بود، روزهای آخر عمرش را در یکی از سطح پایین‌ترین آسایشگاه‌های شهر می‌گذراند؟ ای کاش، راه‌حلی برای رسیدن به جواب، وجود داشت.
خس‌خس گوش‌خراش دکتر، به قدری شدت گرفته بود که حضور را در آن اتاق، سخت‌تر می‌کرد. پرستار با دیدن چهره‌‌ی درهم رفته‌‌ی دومینیکا و تقلاهای نافرجام پیرمرد، پتو را بر روی پاهای دکتر انداخت و ویلچرش را از کنار پنجره، به طرف تخت هدایت کرد.
- دکتر خانواده‌ای نداره تا در کنارش باشن؛ به همین خاطر هروقت که کسی به دیدنش میاد، خیلی هیجان‌زده میشه.
دومینیکا، پوزخندی محوی بر روی ل*بش نشاند و سرش را تکان داد. جای شکرش باقی بود که به واسطه‌ی ماسکی که بر روی صورت داشت، می‌توانست تمسخر نهفته در چهره‌اش را تا حد زیادی انکار کند. در حال حاضر دلش به حال کسی جز خودش، نمی‌سوخت. به خوبی می‌دانست که اغلب افسرانی که به هر نحوی در سازمان فعالیت می‌کنند، شانس زیادی برای تشکیل خانواده ندارند. ذهنیت عموم کارکنان حول محور مرگ زودهنگامشان در سنین جوانی می‌گذشت و کمتر کسی نسبت به تجربه‌ی رسیدن به سن کهولت، امیدوار بود.
نگاه سردش را حواله‌ی آنتوان که با کمک پرستار بر روی تخت دراز می کشید، کرد و زیر ل*ب، طوری که صدایش از حصار ماسک فراتر نرود، گفت:
- کاش آدم قبل از رسیدن به این مرحله، بمیره!
پرستار، پیراهن گلبهی‌ رنگ پیرمرد را مرتب کرد و از او فاصله گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت و ل*ب زد:
- وقت استراح‍... .
دومینیکا به تندی سرش را تکان داد و قبل از کامل شدن جمله‌‌ی او، از چهارچوب درب اتاق بیرون رفت و گفت:
- ممنونم که اجازه دادید ایشون رو ببینم. روز بخیر.
بی‌توجه به چهره‌‌ی متعجب دختر، به سرعت راهروی نیمه تاریک آسایشگاه را پشت سر گذاشت و از ساختمان قدیمی‌، بیرون آمد. برخلاف انتظارش، خورشید هفدهمین روز فوریه، هنوز به نیمه‌ی آسمان نرسیده و زمان زیادی را از دست نداده بود. با این حال، ایده‌‌ی منحصر به فردی هم برای ادامه‌ی جست‌وجوهایش، نداشت و از قرار معلوم می‌توانست با دست و دلبازی باقی زمانش را در حالی که سر بر روی فرمان ماشین گذاشته و به موسیقی جاز رادیو گوش می‌دهد، بگذراند. این کار، با وجود صدای نخراشیده‌ی خواننده، زجرآور بود. مردک، طوری آواز می‌خواند که گویا درون گلویش، صدها مرغابی لال، لانه کرده‌اند و آواز نصفه و نیمه‌شان، دومینیکا را ترغیب می‌کند تا به ایستگاه رادیو برود و زبان خواننده را از حلقش بیرون بکشد! بی‌تردید چنین عملی، چندین مرتبه راحت‌تر از تحمل سکوت درون ماشین پس از خاموش شدن ضبط و کنار آمدن با هجوم افکار منفی‌‌ به سمت شیارهای مغز بی‌نوایش بود.
در عین حال، رانندگی در خیابان‌های نیمه خالی مسکو ذهنش را آرام‌تر می‌کرد و به او اجازه‌ی تفکر بیشتر می‌داد؛ اصولاً هرچیزی که رنگ و بوی مزاحمان همیشگی را نداشت، می‌پسندید. در آن خانه‌ی اجاره‌ای، احساس می‌کرد که دیوارها به افکارش می‌خندند و او را سرزنش می‌کنند؛ گویا پاک دیوانه شده بود! مردم در این مواقع چه می‌کردند؟ شاید تجدید دیدار با دوستان؛ اما چه کسی می‌توانست او را در این مسیر همراهی کند؟ حتی اولگا هم به قدر کفایت دلسوز نبود تا میزبان خوبی برای چنین روزی باشد؛ و البته شِی. یادش نمی‌آمد که در آخرین ایمیلی که برایش فرستاده بود، درمورد چه چیزی حرف زدند. شاید آب‌ و هوای دلپذیر مصر و یا مدل پیراهنی که شِی در اولین قرارش با یک تاجر جذاب فرانسوی، به تن کرده بود. اصلاً نامش چه بود؟ راکون؟ آه نه؛ نمی‌تواند تا این حد احمقانه باشد!
ل*ب‌هایش را گزید و بر روی فرمان ضرب گرفت. نیازی نبود تا نگران کارهای شِی باشد؛ او از پس خودش برمی‌آمد. حال، می‌بایست تا قبل از آن که سازمان به فکر ماهی گرفتن از آب گل‌آلود بیفتد، به یک نقطه‌ی قابل قبول در تحقیقاتش برسد؛ نمی‌توانست به مأموریت اعزام شود و از طرفی، پیگیر مشکلات خانوادگی‌اش هم باشد!
طولی نکشید که در مقابل محوطه‌‌ی بیمارستان، از حرکت ایستاد و از پشت شیشه‌ به ساختمان شیشه‌ای آن، خیره شد. عاقلانه نبود که در وسط خیابان بایستد و از خودش بپرسد که آیا مستحق چنین سرنوشتی است یا نه! گمان می‌کرد که دیگر برای پیدا کردن مقصر دیر شده باشد؛ حالا فقط می‌خواست که شانسش را در یافتن اصل و نسب واقعی‌اش امتحان کند.
دستش را بر روی دستگیره‌ گذاشت و می‌خواست درب ماشین را باز کند که با دیدن لیموزینی که کمی جلوتر از او در کنار پیاده‌رو پارک کرد، از حرکت ایستاد. بلافاصله، مرد جوانی با کت و شلوار رسمی از ماشین پیاده شد و درب عقب ماشین را گشود. تشریفاتی که در مقابل چشمانش رخ می‌داد، در نظرش بسیار مضحک و خنده‌دار بود؛ این‌جا را با چه جایی اشتباه گرفته‌اند؟ کاخ باکینگهام؟!
هنوز نگاه تمسخرآمیزش را از سیرک مقابلش نگرفته بود که با دیدن زنی که از ماشین پیاده شد، بی‌اراده نفسش را در س*ی*نه حبس کرد و بزاق دهانش را قورت داد. او، یک کابوس همیشگی بود؛ کابوسی که چهره‌ی آشنایی داشت!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و شانزدهم

***
«کولومنا ۱۹۹۴، سومین سال پیدایش جمهوری روسیه و پایان جنگ سرد»
یقه‌ی کت خز سفید رنگش را بالاتر کشید و صورت یخ‌زده‌اش را در میان آن، پنهان کرد. دانه‌های برف، به مژه‌های پرپشتش چسبیده بودند و به او اجازه نمی‌داد تا در بورانی که از بامداد شب گذشته شروع شده بود، بیشتر از پنج قدم جلوتر را ببیند. گیسوان طلایی رنگش در دست‌های زمخت باد، به هر سو کشیده می‌شدند و از نم عرق درون کفش‌هایش، احساس انزجار می‌کرد. البته، هیچ‌کدام از دختران یتیم‌خانه به قدری خوش‌شانس نبودند که به مناسبت کریسمس، چنین پوتین‌های چرمی را از انبار توزیع و تدارکات دریافت کنند؛ خودش هم می‌دانست با داشتن قَیِّمی مانند میخائیل زابکوف، یک سر و گر*دن از بقیه بالاتر است.
پنج سال از زمانی که صاحب یکی از اتاق‌های برج مخروبه شده بود، می‌گذشت. آن روزها، از دیوارهای سنگی یتیم‌خانه که لانه‌ی انواع و اقسام حشرات موذی بودند، وحشت داشت؛ از سرداب نمناک و تاریک کنار خوابگاه می‌ترسید و به ندرت می‌خوابید تا مبادا از میان تخته‌های چوبی سقف کوتاه اتاقش، یک روح سرگردان بر رویش سقوط کند!
این عادت، حتی در آخرین روزهای شش سالگی‌، از سرش نیفتاد و هنوز، از انبار پشت صومعه شمع می‌دزدید. نمی‌توانست حدس بزند که قدمت آن برج بدریخت و اتاق‌های دخمه‌مانندش، چقدر است اما می‌دانست که اگر خانم لوبوف به عنوان مدیر یتیم‌خانه‌، کمی خرافاتی بود و به داستان‌های بوریس اهمیت می‌داد، فکری برای برق‌کشی ساختمان برج می‌کرد تا آن‌ها را از سر هیولاهای سایه‌مانند، نجات دهد! بوریس، از آن پیرمردهای خرفتی بود که همیشه به جان عالم و آدم نق می‌زد و عقیده داشت که اگر اندازه‌ی دکمه‌‌ی جلیقه به او شانس داده بودند، حالا او به جای رئیس جمهور جدید، در کاخ کرملین اقامت داشت؛ این در حالی است که او فقط یک خیاط معمولی در وانفسای چرنیشف بود!
- دومینیکا! دومینیکا!
از پارو زدن برف‌های مقابل درب کتاب‌خانه، دست کشید و کمرش را صاف کرد. صدای شِی، زودتر از خودش به او رسیده بود و نمی‌توانست در هرج و مرج دانه‌های برف، قامت کوچکش را تشخیص دهد. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، هیبت سیاه‌پوشی از میان بوران پدیدار شد و شِی نفس‌نفس‌زنان، خودش را به ساختمان کتاب‌خانه رساند. گونه‌های او بر خلاف دومینیکا، گلگون و تب‌دار به نظر می‌رسیدند و شال گر*دن پشمی‌اش، نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود.
- داری... چی کار می‌کنی؟ اون... اون اومده... دنبال تو!
خوب می‌دانست که منظور شِی چه کسی است. همیشه وقتی زابکوف به دیدنش می‌آمد، شِی با همین لحن از گوشه و کنار یتیم‌خانه پیدایش می‌کرد و خبر را به او می‌داد؛ چراکه معمولاً به بهانه‌ی تنبیه، نمی‌توانست در خوابگاه حضور داشته باشد.
پارو را به دیوار تکیه داد و دستکش‌های خیسش را درآورد. در حالی که به طرف شِی قدم برمی‌داشت، انگشتان لرزانش را جلوی دهانش گرفت و ل*ب زد:
- ولی الآن که تعطیلات کریسمسه.
شِی، دستش را دور بازوی او حلقه کرد و لبه‌ی کلاهش را پایین‌تر کشید.
- اون‌ها به مسکو نقل مکان کردن؛ خودم وقتی با خانم لوبوف حرف می‌زدن، شنیدم.
قبل از آن که اجازه‌ی واکنشی به دومینیکا بدهد، تکان محکمی به ب*دن نحیفش داد و جیغ زد:
- حتماً اومده که برای همیشه تو رو از این‌جا ببره. وای نیک! این فوق‌العاده نیست؟
دومینیکا، بازویش را از حصار ناخن‌های تیز دختر بیرون کشید و با صدای آرامی جواب داد:
- هنوز که اتفاقی نیفتاده.
به قدم‌هایش سرعت بخشید و بی‌توجه به وراجی‌های بی‌پایان شِی، به طرف ساختمان اصلی یتیم‌خانه رفت. دیدار با زابکوف همیشه باعث قوت قلبش میشد؛ جایی در ذهنش می‌دانست که یک نفر هوایش را دارد و از او حمایت می‌کند. به او گفته بودند که خانواده‌اش را در آتش‌سوزی از دست داده و خوش‌شانس بوده که زنده مانده؛ اما زابکوف، آدمی نبود که با او مانند هم سن و سالانش رفتار کند و همه‌چیز را درمورد مرگ ننگین پدرش به عنوان یک خائن، گفته بود. با این حال، چیزی از دوران قبل از ورودش به یتیم‌خانه، به یاد نمی‌آورد؛ به جز چند کابوس فراموش‌شده که دیگر هرگز تکرار نشدند و حتی در ذهنش نمانده بود که چرا اغلب شب‌ها، صدای گریه‌اش سکوت وهم‌انگیز برج را می‌شکست.
با ورودش به سالن خوابگاه، گرمای مطبوع حاصل از شومینه‌ی سنگی، در تن یخ‌زده‌اش پیچید و نگاهش، به چهره‌‌ی عبوس زابکوف که در کنار پلکان چوبی ایستاده بود، افتاد. مانند همیشه، یک جلیقه‌ی سبز رنگ با درجه‌های نظامی به تن داشت و در میان انگشتانش، ف*یل*تر نیم‌سوخته‌ی سیگار به چشم می‌خورد. به واسطه‌ی کوبیده شدن درب پشت سرش، نگاهش را چرخاند و ل*ب‌هایش را به دندان گرفت؛ نباید روی آمدن شِی به دنبال خودش، حسابی باز می‌کرد.
میخائیل، بدون باز کردن گره‌ی کور میان ابروهایش، دوده‌های سیگار را بر روی پارکت‌های زوار در رفته‌ی زیر پایش تکاند و با طمأنینه، به طرف دومینیکا رفت.
- باز هم داشتی کار می‌کردی.
دومینیکا تا جایی که می‌توانست، چانه‌اش را به س*ی*نه چسباند و پاهایش را جفت کرد. لحن او، پرسشی نبود این یعنی همه‌ی اخبار را شنیده بود. هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست که زابکوف در نقش یک پشتیبان، بابت رفتارهای او در یتیم‌خانه سرزنش شود اما اتفاقات بسیاری در این دنیا وجود داشت که او نمی‌توانست کاری در قبال رخ ندادنشان، انجام دهد؛ برای مثال، شکاندن بینی یکی از دخترهای خوابگاه که تیر و کمان اسباب‌بازی‌اش را دزدیده بود!
- اون‌ها بهم گفتن که این تنبیه خوبیه.
- در مقابل چه کاری؟
این‌بار، سرش را کمی بالا آورد و با احتیاط، به چشمان نافذ مرد مقابلش، خیره شد.
- من کار اشتباهی نکردم؛ باید تیر و کمونم رو از اون دزد پس می‌گرفتم. مسئله‌ی ساده‌ای نیست؛ اون برای من خیلی ارزش داره چون شما بهم دادینش.
میخائیل، ابرویی بالا انداخت و به طور نامحسوس، سرش را تکان داد. این بچه، به آن دختری که در اسپانیا با او مانند پرنسس‌های داستان‌های شاه‌پریان رفتار می‌کردند، شباهتی نداشت و از این بابت، خوش‌حال بود. حالا دیگر می‌توانست خیالش را راحت نگه دارد و نگران زندگی یک بره‌ در میان گله‌ی گرگ‌ها نباشد؛ چراکه به زودی از او، یک ماده گرگ وفادار می‌ساختند!
این، تمام چیزی بود که آن‌ها می‌توانستند نامش را خوش‌وبش یا هرچیزی شبیه به آن، بگذارند و البته، هیچ‌کدام حس خاصی هم در این مورد نداشتند.
دومینیکا پس از برداشتن ساک کوچک لباس‌هایش، مسیر بین ساختمان یتیم‌خانه و ماشین را مانند یک جوجه اردک مطیع، در پشت سر زابکوف طی کرد و در این بین، از پرسیدن سوالاتی که درون ذهنش جوانه زده بودند، امتناع ورزید. خوب می‌دانست که بهتر است گوش‌هایش را برای شنیدن باز نگه دارد و کمتر از زبانش کار بکشد؛ این تنها یکی از درس‌هایی بود که در این چند سال زندگی در یتیم‌خانه، یاد گرفته بود. با این وجود، نمی‌توانست جلوی تپیدن پر سر و صدای قلبش را بگیرد، اگر حرف‌های شِی راست باشد، او حالا عازم پایتخت بود. در افکارش، مسکو را به مانند آرمان‌شهری می‌دید که او را به رویاهایش می‌رساند و به خودش قول داده بود که در آینده، هرطور که شده پایتخت‌نشین شود.
دست‌هایش را روی پنجره‌‌ی بخار گرفته گذاشت و با ل*ذت، به درختان کاجی که سرتاسر جاده را پوشانده بودند، زل زد. بوران، نمی‌توانست آن‌ها را تا مسکو تعقیب کند و همین، بهانه‌ی خوبی بود تا این مسیر ۶۰ مایلی را با دیدن مناظر زمستانی، طی کند. آن‌قدر از دیدن دنیای بیرون محروم مانده بود که شبیه به مردمان قرون گذشته در برابر تکنولوژی‌های شهری، رفتار عجیبی داشت؛ آخر درون یتیم‌خانه، چه چیزی به جز الوارهای چوب، شمع‌های نیم‌سوخته و اسباب قراضه وجود داشت که برایش هیجان‌انگیز باشد؟!

کد:
***
«کولومنا ۱۹۹۴، سومین سال پیدایش جمهوری روسیه و پایان جنگ سرد»
یقه‌ی کت خز سفید رنگش را بالاتر کشید و صورت یخ‌زده‌اش را در میان آن، پنهان کرد. دانه‌های برف، به مژه‌های پرپشتش چسبیده بودند و به او اجازه نمی‌داد تا در بورانی که از بامداد شب گذشته شروع شده بود، بیشتر از پنج قدم جلوتر را ببیند. گیسوان طلایی رنگش در دست‌های زمخت باد، به هر سو کشیده می‌شدند و از نم عرق درون کفش‌هایش، احساس انزجار می‌کرد. البته، هیچ‌کدام از دختران یتیم‌خانه به قدری خوش‌شانس نبودند که به مناسبت کریسمس، چنین پوتین‌های چرمی را از انبار توزیع و تدارکات دریافت کنند؛ خودش هم می‌دانست با داشتن قَیِّمی مانند میخائیل زابکوف، یک سر و گر*دن از بقیه بالاتر است.
پنج سال از زمانی که صاحب یکی از اتاق‌های برج مخروبه شده بود، می‌گذشت. آن روزها، از دیوارهای سنگی یتیم‌خانه که لانه‌ی انواع و اقسام حشرات موذی بودند، وحشت داشت؛ از سرداب نمناک و تاریک کنار خوابگاه می‌ترسید و به ندرت می‌خوابید تا مبادا از میان تخته‌های چوبی سقف کوتاه اتاقش، یک روح سرگردان بر رویش سقوط کند!
این عادت، حتی در آخرین روزهای شش سالگی‌، از سرش نیفتاد و هنوز، از انبار پشت صومعه شمع می‌دزدید. نمی‌توانست حدس بزند که قدمت آن برج بدریخت و اتاق‌های دخمه‌مانندش، چقدر است اما می‌دانست که اگر خانم لوبوف به عنوان مدیر یتیم‌خانه‌، کمی خرافاتی بود و به داستان‌های بوریس اهمیت می‌داد، فکری برای برق‌کشی ساختمان برج می‌کرد تا آن‌ها را از سر هیولاهای سایه‌مانند، نجات دهد! بوریس، از آن پیرمردهای خرفتی بود که همیشه به جان عالم و آدم نق می‌زد و عقیده داشت که اگر اندازه‌ی دکمه‌‌ی جلیقه به او شانس داده بودند، حالا او به جای رئیس جمهور جدید، در کاخ کرملین اقامت داشت؛ این در حالی است که او فقط یک خیاط معمولی در وانفسای چرنیشف بود!
- دومینیکا! دومینیکا!
از پارو زدن برف‌های مقابل درب کتاب‌خانه، دست کشید و کمرش را صاف کرد. صدای شِی، زودتر از خودش به او رسیده بود و نمی‌توانست در هرج و مرج دانه‌های برف، قامت کوچکش را تشخیص دهد. پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، هیبت سیاه‌پوشی از میان بوران پدیدار شد و شِی نفس‌نفس‌زنان، خودش را به ساختمان کتاب‌خانه رساند. گونه‌های او بر خلاف دومینیکا، گلگون و تب‌دار به نظر می‌رسیدند و شال گر*دن پشمی‌اش، نیمی از چهره‌اش را پوشانده بود.
- داری... چی کار می‌کنی؟ اون... اون اومده... دنبال تو!
خوب می‌دانست که منظور شِی چه کسی است. همیشه وقتی زابکوف به دیدنش می‌آمد، شِی با همین لحن از گوشه و کنار یتیم‌خانه پیدایش می‌کرد و خبر را به او می‌داد؛ چراکه معمولاً به بهانه‌ی تنبیه، نمی‌توانست در خوابگاه حضور داشته باشد.
پارو را به دیوار تکیه داد و دستکش‌های خیسش را درآورد. در حالی که به طرف شِی قدم برمی‌داشت، انگشتان لرزانش را جلوی دهانش گرفت و ل*ب زد:
- ولی الآن که تعطیلات کریسمسه.
شِی، دستش را دور بازوی او حلقه کرد و لبه‌ی کلاهش را پایین‌تر کشید.
- اون‌ها به مسکو نقل مکان کردن؛ خودم وقتی با خانم لوبوف حرف می‌زدن، شنیدم.
قبل از آن که اجازه‌ی واکنشی به دومینیکا بدهد، تکان محکمی به ب*دن نحیفش داد و جیغ زد:
- حتماً اومده که برای همیشه تو رو از این‌جا ببره. وای نیک! این فوق‌العاده نیست؟
دومینیکا، بازویش را از حصار ناخن‌های تیز دختر بیرون کشید و با صدای آرامی جواب داد:
- هنوز که اتفاقی نیفتاده.
به قدم‌هایش سرعت بخشید و بی‌توجه به وراجی‌های بی‌پایان شِی، به طرف ساختمان اصلی یتیم‌خانه رفت. دیدار با زابکوف همیشه باعث قوت قلبش میشد؛ جایی در ذهنش می‌دانست که یک نفر هوایش را دارد و از او حمایت می‌کند. به او گفته بودند که خانواده‌اش را در آتش‌سوزی از دست داده و خوش‌شانس بوده که زنده مانده؛ اما زابکوف، آدمی نبود که با او مانند هم سن و سالانش رفتار کند و همه‌چیز را درمورد مرگ ننگین پدرش به عنوان یک خائن، گفته بود. با این حال، چیزی از دوران قبل از ورودش به یتیم‌خانه، به یاد نمی‌آورد؛ به جز چند کابوس فراموش‌شده که دیگر هرگز تکرار نشدند و حتی در ذهنش نمانده بود که چرا اغلب شب‌ها، صدای گریه‌اش سکوت وهم‌انگیز برج را می‌شکست.
با ورودش به سالن خوابگاه، گرمای مطبوع حاصل از شومینه‌ی سنگی، در تن یخ‌زده‌اش پیچید و نگاهش، به چهره‌‌ی عبوس زابکوف که در کنار پلکان چوبی ایستاده بود، افتاد. مانند همیشه، یک جلیقه‌ی سبز رنگ با درجه‌های نظامی به تن داشت و در میان انگشتانش، ف*یل*تر نیم‌سوخته‌ی سیگار به چشم می‌خورد. به واسطه‌ی کوبیده شدن درب پشت سرش، نگاهش را چرخاند و ل*ب‌هایش را به دندان گرفت؛ نباید روی آمدن شِی به دنبال خودش، حسابی باز می‌کرد.
میخائیل، بدون باز کردن گره‌ی کور میان ابروهایش، دوده‌های سیگار را بر روی پارکت‌های زوار در رفته‌ی زیر پایش تکاند و با طمأنینه، به طرف دومینیکا رفت.
- باز هم داشتی کار می‌کردی.
دومینیکا تا جایی که می‌توانست، چانه‌اش را به س*ی*نه چسباند و پاهایش را جفت کرد. لحن او، پرسشی نبود این یعنی همه‌ی اخبار را شنیده بود. هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست که زابکوف در نقش یک پشتیبان، بابت رفتارهای او در یتیم‌خانه سرزنش شود اما اتفاقات بسیاری در این دنیا وجود داشت که او نمی‌توانست کاری در قبال رخ ندادنشان، انجام دهد؛ برای مثال، شکاندن بینی یکی از دخترهای خوابگاه که تیر و کمان اسباب‌بازی‌اش را دزدیده بود!
- اون‌ها بهم گفتن که این تنبیه خوبیه.
- در مقابل چه کاری؟
این‌بار، سرش را کمی بالا آورد و با احتیاط، به چشمان نافذ مرد مقابلش، خیره شد.
- من کار اشتباهی نکردم؛ باید تیر و کمونم رو از اون دزد پس می‌گرفتم. مسئله‌ی ساده‌ای نیست؛ اون برای من خیلی ارزش داره چون شما بهم دادینش.
میخائیل، ابرویی بالا انداخت و به طور نامحسوس، سرش را تکان داد. این بچه، به آن دختری که در اسپانیا با او مانند پرنسس‌های داستان‌های شاه‌پریان رفتار می‌کردند، شباهتی نداشت و از این بابت، خوش‌حال بود. حالا دیگر می‌توانست خیالش را راحت نگه دارد و نگران زندگی یک بره‌ در میان گله‌ی گرگ‌ها نباشد؛ چراکه به زودی از او، یک ماده گرگ وفادار می‌ساختند!
این، تمام چیزی بود که آن‌ها می‌توانستند نامش را خوش‌وبش یا هرچیزی شبیه به آن، بگذارند و البته، هیچ‌کدام حس خاصی هم در این مورد نداشتند.
دومینیکا پس از برداشتن ساک کوچک لباس‌هایش، مسیر بین ساختمان یتیم‌خانه و ماشین را مانند یک جوجه اردک مطیع، در پشت سر زابکوف طی کرد و در این بین، از پرسیدن سوالاتی که درون ذهنش جوانه زده بودند، امتناع ورزید. خوب می‌دانست که بهتر است گوش‌هایش را برای شنیدن باز نگه دارد و کمتر از زبانش کار بکشد؛ این تنها یکی از درس‌هایی بود که در این چند سال زندگی در یتیم‌خانه، یاد گرفته بود. با این وجود، نمی‌توانست جلوی تپیدن پر سر و صدای قلبش را بگیرد، اگر حرف‌های شِی راست باشد، او حالا عازم پایتخت بود. در افکارش، مسکو را به مانند آرمان‌شهری می‌دید که او را به رویاهایش می‌رساند و به خودش قول داده بود که در آینده، هرطور که شده پایتخت‌نشین شود.
دست‌هایش را روی پنجره‌‌ی بخار گرفته گذاشت و با ل*ذت، به درختان کاجی که سرتاسر جاده را پوشانده بودند، زل زد. بوران، نمی‌توانست آن‌ها را تا مسکو تعقیب کند و همین، بهانه‌ی خوبی بود تا این مسیر ۶۰ مایلی را با دیدن مناظر زمستانی، طی کند. آن‌قدر از دیدن دنیای بیرون محروم مانده بود که شبیه به مردمان قرون گذشته در برابر تکنولوژی‌های شهری، رفتار عجیبی داشت؛ آخر درون یتیم‌خانه، چه چیزی به جز الوارهای چوب، شمع‌های نیم‌سوخته و اسباب قراضه وجود داشت که برایش هیجان‌انگیز باشد؟!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Richette

مدیر ارشد + مدیر تالار طراحی
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
روزنامه‌نگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
995
لایک‌ها
6,329
امتیازها
93
کیف پول من
250,016
Points
1,306
سطح
  1. حرفه‌ای
پارت صد و هفدهم

- طوری رفتار نکن که انگار برای اولین باره برف رو می‌بینی!
لحن جدی میخائیل، تنها چیزی بود که می‌توانست او را وادار کند تا چشم از منظره‌ی سپید پشت پنجره بگیرد و سرجایش بنشیند. بدون حرف، انگشتان باریکش را به هم گره زد و به نوک چکمه‌هایش خیره شد. او، هیچ‌گاه از رفتار خشک سرپرستش گله نمی‌کرد؛ همین که او را از یتیم‌خانه، هرچند برای مدت کوتاهی، بیرون آورده بود، نشان می‌داد که این مرد ارزش تحمل کردن را دارد!
میخائیل در مقابل سکوت بی‌اراده‌ی دومینیکا، نگاهش را از جاده‌ی یخ‌زده گرفت و زیرچشمی، به او خیره شد. حالا که اوشانکا¹ را از سرش برداشته بود، موهای طلایی بافته شده‌اش، شانه‌های ظریفش را پوشانده بودند و بر روی س*ی*نه‌اش، خودنمایی می‌کردند. دخترک شباهت زیادی به مادرش داشت و هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که او، تبار غیر روسی دارد؛ البته که تمام استفاده‌اش را از این مسئله به نفع خودش، کرده بود.
- دلت نمی‌خواد بدونی که کجا میریم؟
دومینیکا، سرش را بلند کرد و بدون مکث، جواب داد:
- شما به مسکو نقل‌مکان کردید، درسته؟
- کی این رو بهت گفته؟
- وقتی که داشتید با خانم لوبوف حرف می‌زدید، شنیدم.
میخائیل، تک ابرویی بالا انداخت و بر روی فرمان زیر دستش، ضرب گرفت.
- ولی من مطمئنم که تو اون‌طرف‌ها نبودی.
سرش را چرخاند و با اطمینان به چشمان درشت دختر، زل زد. اضطراب محسوسی که در مردمک خاکستری‌اش غوطه‌ور بود، چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش را معصومانه‌تر نشان می‌داد؛ اما با غرور ذاتی‌اش، سعی در کنترل ظاهرش داشت.
- اگه شایعه باشه، اهمیتی نداره.
- همین حالا گفتی که خودت شنیدی.
دومینیکا، کلافه شده بود. دوست نداشت شبیه احمق‌های کوچه و بازار جلوه کند و از طرفی، دلش نمی‌خواست که خبر فضولی‌های شِی به گوش مدیر یتیم‌خانه برسد تا برایش دردسر درست شود. از قرار معلوم، هنوز مهارت چندانی در دروغ‌گویی به دست نیاورده بود و نمی‌توانست خیرخواه اطرافیانش باشد. میخائیل، بدون آن که منتظر پاسخی از طرف دخترک باشد، پوزخندی زد و گفت:
- اگه می‌خوای چیزی رو پنهان کنی، نباید راجع بهش حرفی بزنی و اگه تصمیم گرفتی که درموردش دروغ بگی، قبلش باید خوب فکر کنی تا دستت رو نشه.
مکثی کرد و هم‌زمان با چرخاندن فرمان زیر دستش، ادامه داد:
- نباید به خاطر این موضوع خوش‌حال باشی؛ چون قرار نیست که برای همیشه به مسکو بیای. این، فقط یه تعطیلات کوچیکه و من نمی‌تونم بهت قول بدم که اوضاع در اون‌جا برات راحت‌تر از چرنیشف باشه.
دومینیکا، آه غلیظی از گلویش بیرون راند و سرش را تکان داد. بعید می‌دانست که در دنیا، جایی بدتر از دخمه‌ی چرنیشف وجود داشته باشد؛ اما اگر توانسته از پس کلاغ‌های نحس شیروانی برج بربیاید، پس دیگر جایی برای نگرانی نیست. البته این فقط یک دیدگاه خوش‌بینانه بود که بعدها، آن را به سخره می‌گرفت.
- متوجه‌ام آقا؛ اما حتی اگه یه تعطیلات کوتاه باشه، من رو خوش‌حال می‌کنه.
حرف‌هایی که از دهانش بیرون می‌آمد، هیچ وجه اشتراکی با قد و قواره‌اش نداشتند. گویا به هر قیمتی می‌خواست در برابر زابکوف، آرام، متین، عاقل و مبادی آداب جلوه کند تا با دیگران، تفاوت داشته باشد؛ هرچند که این تقلاهای بچگانه، از چشم میخائیل دور نمی‌ماند و برایش، حکم سرگرمی را داشت. با این حال، دوران سرگرمی و بازی دیگر به پایان رسیده بود.
- وقتی که برگردی، هیچ‌چیز مثل سابق نیست.
در مقابل نگاه کنجکاو دومینیکا، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و با جدیت ادامه داد:
- اوضاع همیشه همین‌طور نمی‌مونه. از حالا به بعد، باید مسیرت رو انتخاب کنی و یاد بگیری که چطور باهاش کنار بیای.
- من انتخابش کردم؛ می‌خوام که مثل شما به کشورم خدمت کنم.
حتی لحن مصمم و جدی دخترک، نمی‌توانست مانع از نشستن پوزخند تلخی بر روی لبان میخائیل شود. دلش می‌خواست که فریاد بزند و به او بگوید که ذهن کوچکش، توان استدلال چنین چیزهایی را ندارد؛ بگوید که اجازه ندارد مانند پدرش، بلند پرواز و احمق باشد و یا هرکسی را به عنوان الگوی خودش قرار بدهد اما زبانش، توان چرخیدن در کام تلخش را نداشت.
مابقی مسیر، در سکوت سپری شد و به همین جهت، فرصت دوباره‌ای پیش آمد تا دومینیکا افسار از اشتیاق درونی‌اش باز کند و خیره به جاده‌ی پر پیچ و خم مقابلش، رویا ببافد. این اشتیاق کودکانه، زمانی به اوج خود رسید که هیبتی مجلل از یک ویلای مرمرین در مقابلش نمایان شد. وصف چنین خانه‌ای را فقط در قصه‌ها شنیده بود و فکرش را هم نمی‌کرد که روزی برای تعطیلات کریسمس، پای بر سنگفرش‌های براق یک قصر بگذارد. بدون شک، چنین مقصدی را در خواب هم ندیده بود.
می‌دانست که میخائیل، آدم متمکنی است. این موضوع در گذشته برایش آزاردهنده بود؛ چراکه نمی‌توانست قبول کند که با وجود چنین ثروتی، او به عنوان دخترخوانده‌اش می‌بایست در یتیم‌خانه بماند؛ اما به لطف جاسوسی‌های شِی، متوجه شده بود که همه‌چیز زیر سر همسر زابکوف است.
ندیده هم می‌دانست که خانم این خانه، از او تنفر دارد و این حس، آن‌قدرها هم یک‌طرفه نبود. به هر حال اگر آن زن کمی لطافت به خرج می‌داد، دومینیکا هم می‌توانست در چنین خانه‌ای زندگی کند و در یتیم‌خانه، مانند یک برده با او رفتار نمی‌شد.
محوطه‌ای که در آن قرار داشتند، بزرگ‌تر از آنی بود که بتوانند با پای پیاده از آن عبور کنند تا به ساختمان اصلی برسند؛ از همین رو، میخائیل ماشین را درست در مقابل پلکان محصور در سایه‌بان‌های فلزی متوقف کرد.
دومینیکا، بدون آن که چشم از تندیس روبه‌رویش بردارد، از ماشین پیاده شد و موهایش را زیر کلاه مخفی کرد. به عقیده‌ی او، یک فرشته با تاجی از خار که بر روی سرش قرار داشت، نمی‌توانست برای خوش‌آمدگویی به مهمانان مناسب باشد اما در هر صورت، تندیس غول‌پیکر و در عین حال، زیبایی بود که چشم‌ها را به خود خیره می‌کرد. علاوه بر آن، چشم‌انداز نوارهای باریکِ شیشه‌ای و معلق در هوا که سقف ورودی خانه را مزین کرده بودند، بی‌نظیرتر از آن بود که تا قبل از بلند شدن صدای قژقژ درب اصلی، بتواند چشم از آن‌ها بردارد.
با ورود به سرای مجلل داخل خانه، احساس بدی گریبان‌گیرش شد؛ اگرچه همه‌چیز به مانند رویا می‌مانست اما او، حقیرتر از آن بود که بتواند با محیط اطرافش، ارتباط بگیرد. درواقع، حکم وصله‌ی ناجوری را داشت که به اشتباه، به آن خانه چسبانده شده بود.
ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و بی‌سر و صدا، پشت سر زابکوف به راه افتاد. گمان می‌کرد که حتی صدای آزاردهنده‌ی کفش‌هایش، باعث نگاه تنفرآمیز شمعدانی‌های نقره‌فام، دیوارکوب‌‌های زرین، فرش‌های ایرانی، جام‌های بلورین و تمام اسباب و اثاثیه‌ی داخل خانه به او می‌شود!
هنوز وارد سالن مهمان نشده بودند که در میانه‌ی راه، چشمان کنجکاو دومینیکا به تصویر بسیار بزرگی که سرتاسر دیوار شرقی اتاق را پوشانده بود، افتاد. ناخودآگاه، پاهایش بر روی زمین میخ شدند و با حیرت، به نقاشی خیره شد. جزئیات تصویر به قدری زیاد بود که گویا یک زن واقعی از میان قاب زرین روی دیوار به او می‌نگرد و این، باعث وحشتش میشد. بر روی سر ملکه، یک تاج زرین قرار داشت و شنل تیره‌اش، تنها چیزی بود که از طیف رنگ طلایی درون نقاشی پیروی نمی‌کرد. صلیبی که داخل دستان زن قرار داشت، او را به یاد پرتره‌هایی که در صومعه‌ی چرنیشف دیده بود، می‌انداخت. بدون اغراق، هیچ‌گاه از دیدن آن‌ها سیر نمی‌شد. علاقه‌اش به چنین چیزهایی از آن‌جا نشأت می‌گرفت که ناخودآگاه، از هر فرصتی برای پیدا کردن قلم و کاغذ استفاده می‌کرد تا رنگ‌ها را به بازی بگیرد و برای چند دقیقه‌‌ی کوتاه، تصور کند که یک نقاش سرشناس یا یک هنرمند دوره‌گرد است؛ با چنین نقش‌هایی، ساعت‌ها می‌توانست بر روی صح*نه‌ی تئاتر بایستد و آوازهای سنتی بخواند!
- دومینیکا!
با شنیدن صدای توبیخ‌گرانه‌ی میخائیل، از جایش پرید و سرش را چرخاند. این تلنگر به یک‌باره تمام ذوق و استعدادش را فرو بلعید و مانند همیشه، او را از دنیای رنگارنگش بیرون کشید. به سرعت، قدم‌های جا مانده را طی کرد و از تابلو، فاصله گرفت. هنوز خودش را به زابکوف نرسانده بود که این‌بار، صدای پاشنه‌ی کفش‌های زنانه‌ای سکوت نسبی خانه را شکست و توجهش را جلب کرد.

۱. کلاه روسی

کد:
پارت صد و هفدهم

- طوری رفتار نکن که انگار برای اولین باره برف رو می‌بینی!
لحن جدی میخائیل، تنها چیزی بود که می‌توانست او را وادار کند تا چشم از منظره‌ی سپید پشت پنجره بگیرد و سرجایش بنشیند. بدون حرف، انگشتان باریکش را به هم گره زد و به نوک چکمه‌هایش خیره شد. او، هیچ‌گاه از رفتار خشک سرپرستش گله نمی‌کرد؛ همین که او را از یتیم‌خانه، هرچند برای مدت کوتاهی، بیرون آورده بود، نشان می‌داد که این مرد ارزش تحمل کردن را دارد!
میخائیل در مقابل سکوت بی‌اراده‌ی دومینیکا، نگاهش را از جاده‌ی یخ‌زده گرفت و زیرچشمی، به او خیره شد. حالا که اوشانکا¹ را از سرش برداشته بود، موهای طلایی بافته شده‌اش، شانه‌های ظریفش را پوشانده بودند و بر روی س*ی*نه‌اش، خودنمایی می‌کردند. دخترک شباهت زیادی به مادرش داشت و هیچ‌کس نمی‌توانست حدس بزند که او، تبار غیر روسی دارد؛ البته که تمام استفاده‌اش را از این مسئله به نفع خودش، کرده بود.
- دلت نمی‌خواد بدونی که کجا میریم؟
دومینیکا، سرش را بلند کرد و بدون مکث، جواب داد:
- شما به مسکو نقل‌مکان کردید، درسته؟
- کی این رو بهت گفته؟
- وقتی که داشتید با خانم لوبوف حرف می‌زدید، شنیدم.
میخائیل، تک ابرویی بالا انداخت و بر روی فرمان زیر دستش، ضرب گرفت.
- ولی من مطمئنم که تو اون‌طرف‌ها نبودی.
سرش را چرخاند و با اطمینان به چشمان درشت دختر، زل زد. اضطراب محسوسی که در مردمک خاکستری‌اش غوطه‌ور بود، چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش را معصومانه‌تر نشان می‌داد؛ اما با غرور ذاتی‌اش، سعی در کنترل ظاهرش داشت.
- اگه شایعه باشه، اهمیتی نداره.
- همین حالا گفتی که خودت شنیدی.
دومینیکا، کلافه شده بود. دوست نداشت شبیه احمق‌های کوچه و بازار جلوه کند و از طرفی، دلش نمی‌خواست که خبر فضولی‌های شِی به گوش مدیر یتیم‌خانه برسد تا برایش دردسر درست شود. از قرار معلوم، هنوز مهارت چندانی در دروغ‌گویی به دست نیاورده بود و نمی‌توانست خیرخواه اطرافیانش باشد. میخائیل، بدون آن که منتظر پاسخی از طرف دخترک باشد، پوزخندی زد و گفت:
- اگه می‌خوای چیزی رو پنهان کنی، نباید راجع بهش حرفی بزنی و اگه تصمیم گرفتی که درموردش دروغ بگی، قبلش باید خوب فکر کنی تا دستت رو نشه.
مکثی کرد و هم‌زمان با چرخاندن فرمان زیر دستش، ادامه داد:
- نباید به خاطر این موضوع خوش‌حال باشی؛ چون قرار نیست که برای همیشه به مسکو بیای. این، فقط یه تعطیلات کوچیکه و من نمی‌تونم بهت قول بدم که اوضاع در اون‌جا برات راحت‌تر از چرنیشف باشه.
دومینیکا، آه غلیظی از گلویش بیرون راند و سرش را تکان داد. بعید می‌دانست که در دنیا، جایی بدتر از دخمه‌ی چرنیشف وجود داشته باشد؛ اما اگر توانسته از پس کلاغ‌های نحس شیروانی برج بربیاید، پس دیگر جایی برای نگرانی نیست. البته این فقط یک دیدگاه خوش‌بینانه بود که بعدها، آن را به سخره می‌گرفت.
- متوجه‌ام آقا؛ اما حتی اگه یه تعطیلات کوتاه باشه، من رو خوش‌حال می‌کنه.
حرف‌هایی که از دهانش بیرون می‌آمد، هیچ وجه اشتراکی با قد و قواره‌اش نداشتند. گویا به هر قیمتی می‌خواست در برابر زابکوف، آرام، متین، عاقل و مبادی آداب جلوه کند تا با دیگران، تفاوت داشته باشد؛ هرچند که این تقلاهای بچگانه، از چشم میخائیل دور نمی‌ماند و برایش، حکم سرگرمی را داشت. با این حال، دوران سرگرمی و بازی دیگر به پایان رسیده بود.
- وقتی که برگردی، هیچ‌چیز مثل سابق نیست.
در مقابل نگاه کنجکاو دومینیکا، گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و با جدیت ادامه داد:
- اوضاع همیشه همین‌طور نمی‌مونه. از حالا به بعد، باید مسیرت رو انتخاب کنی و یاد بگیری که چطور باهاش کنار بیای.
- من انتخابش کردم؛ می‌خوام که مثل شما به کشورم خدمت کنم.
حتی لحن مصمم و جدی دخترک، نمی‌توانست مانع از نشستن پوزخند تلخی بر روی لبان میخائیل شود. دلش می‌خواست که فریاد بزند و به او بگوید که ذهن کوچکش، توان استدلال چنین چیزهایی را ندارد؛ بگوید که اجازه ندارد مانند پدرش، بلند پرواز و احمق باشد و یا هرکسی را به عنوان الگوی خودش قرار بدهد اما زبانش، توان چرخیدن در کام تلخش را نداشت. 
مابقی مسیر، در سکوت سپری شد و به همین جهت، فرصت دوباره‌ای پیش آمد تا دومینیکا افسار از اشتیاق درونی‌اش باز کند و خیره به جاده‌ی پر پیچ و خم مقابلش، رویا ببافد. این اشتیاق کودکانه، زمانی به اوج خود رسید که هیبتی مجلل از یک ویلای مرمرین در مقابلش نمایان شد. وصف چنین خانه‌ای را فقط در قصه‌ها شنیده بود و فکرش را هم نمی‌کرد که روزی برای تعطیلات کریسمس، پای بر سنگفرش‌های براق یک قصر بگذارد. بدون شک، چنین مقصدی را در خواب هم ندیده بود.
می‌دانست که میخائیل، آدم متمکنی است. این موضوع در گذشته برایش آزاردهنده بود؛ چراکه نمی‌توانست قبول کند که با وجود چنین ثروتی، او به عنوان دخترخوانده‌اش می‌بایست در یتیم‌خانه بماند؛ اما به لطف جاسوسی‌های شِی، متوجه شده بود که همه‌چیز زیر سر همسر زابکوف است.
ندیده هم می‌دانست که خانم این خانه، از او تنفر دارد و این حس، آن‌قدرها هم یک‌طرفه نبود. به هر حال اگر آن زن کمی لطافت به خرج می‌داد، دومینیکا هم می‌توانست در چنین خانه‌ای زندگی کند و در یتیم‌خانه، مانند یک برده با او رفتار نمی‌شد.
محوطه‌ای که در آن قرار داشتند، بزرگ‌تر از آنی بود که بتوانند با پای پیاده از آن عبور کنند تا به ساختمان اصلی برسند؛ از همین رو، میخائیل ماشین را درست در مقابل پلکان محصور در سایه‌بان‌های فلزی متوقف کرد.
دومینیکا، بدون آن که چشم از تندیس روبه‌رویش بردارد، از ماشین پیاده شد و موهایش را زیر کلاه مخفی کرد. به عقیده‌ی او، یک فرشته با تاجی از خار که بر روی سرش قرار داشت، نمی‌توانست برای خوش‌آمدگویی به مهمانان مناسب باشد اما در هر صورت، تندیس غول‌پیکر و در عین حال، زیبایی بود که چشم‌ها را به خود خیره می‌کرد. علاوه بر آن، چشم‌انداز نوارهای باریکِ شیشه‌ای و معلق در هوا که سقف ورودی خانه را مزین کرده بودند، بی‌نظیرتر از آن بود که تا قبل از بلند شدن صدای قژقژ درب اصلی، بتواند چشم از آن‌ها بردارد.
با ورود به سرای مجلل داخل خانه، احساس بدی گریبان‌گیرش شد؛ اگرچه همه‌چیز به مانند رویا می‌مانست اما او، حقیرتر از آن بود که بتواند با محیط اطرافش، ارتباط بگیرد. درواقع، حکم وصله‌ی ناجوری را داشت که به اشتباه، به آن خانه چسبانده شده بود.
ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و بی‌سر و صدا، پشت سر زابکوف به راه افتاد. گمان می‌کرد که حتی صدای آزاردهنده‌ی کفش‌هایش، باعث نگاه تنفرآمیز شمعدانی‌های نقره‌فام، دیوارکوب‌‌های زرین، فرش‌های ایرانی، جام‌های بلورین و تمام اسباب و اثاثیه‌ی داخل خانه به او می‌شود!
هنوز وارد سالن مهمان نشده بودند که در میانه‌ی راه، چشمان کنجکاو دومینیکا به تصویر بسیار بزرگی که سرتاسر دیوار شرقی اتاق را پوشانده بود، افتاد. ناخودآگاه، پاهایش بر روی زمین میخ شدند و با حیرت، به نقاشی خیره شد. جزئیات تصویر به قدری زیاد بود که گویا یک زن واقعی از میان قاب زرین روی دیوار به او می‌نگرد و این، باعث وحشتش میشد. بر روی سر ملکه، یک تاج زرین قرار داشت و شنل تیره‌اش، تنها چیزی بود که از طیف رنگ طلایی درون نقاشی پیروی نمی‌کرد. صلیبی که داخل دستان زن قرار داشت، او را به یاد پرتره‌هایی که در صومعه‌ی چرنیشف دیده بود، می‌انداخت. بدون اغراق، هیچ‌گاه از دیدن آن‌ها سیر نمی‌شد. علاقه‌اش به چنین چیزهایی از آن‌جا نشأت می‌گرفت که ناخودآگاه، از هر فرصتی برای پیدا کردن قلم و کاغذ استفاده می‌کرد تا رنگ‌ها را به بازی بگیرد و برای چند دقیقه‌‌ی کوتاه، تصور کند که یک نقاش سرشناس یا یک هنرمند دوره‌گرد است؛ با چنین نقش‌هایی، ساعت‌ها می‌توانست بر روی صح*نه‌ی تئاتر بایستد و آوازهای سنتی بخواند!
- دومینیکا!
با شنیدن صدای توبیخ‌گرانه‌ی میخائیل، از جایش پرید و سرش را چرخاند. این تلنگر به یک‌باره تمام ذوق و استعدادش را فرو بلعید و مانند همیشه، او را از دنیای رنگارنگش بیرون کشید. به سرعت، قدم‌های جا مانده را طی کرد و از تابلو، فاصله گرفت. هنوز خودش را به زابکوف نرسانده بود که این‌بار، صدای پاشنه‌ی کفش‌های زنانه‌ای سکوت نسبی خانه را شکست و توجهش را جلب کرد.

۱. کلاه روسی
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا