حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
723
لایک‌ها
4,121
امتیازها
73
کیف پول من
109,994
Points
965
پارت صد و هشتم

ونتسل، ماگ شیشه‌ای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانه‌های پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راه‌های بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرف‌ها که نمی‌شنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، می‌تونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمی‌خورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپه‌های روبه‌رویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید، از گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به پرتره‌‌ی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این‌ قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همه‌ی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانه‌ی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانه‌ی پرستو » خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیه‌گاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی می‌دونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوه‌‌ی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشه‌ای مقابلش قرار می‌داد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمی‌کنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف‌.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بی‌تفاوتی به خودش گرفت.
- فکر می‌کنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامه‌ای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمی‌کنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمه‌ی کلاغ‌ها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستاره‌ی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمه‌ی کلاغ‌ها؟ مطمئنم اگر خودش این‌جا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ می‌دونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچ‌کس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همه‌چیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوه‌ی ارتباطات سیاسی دولت، دست‌خوش تغییر شده بودند. حال به جای بخش‌های فوق سری مدرسه‌‌ی حرفه‌ای لنین، یتیم‌خانه‌های تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوس‌هایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا می‌کنند و اغلب طعمه‌هایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولت‌ها انتخاب می‌شوند. دختران خوش‌سیما در آشیانه‌ی پرستوها و پسران زیبارو در دخمه‌ی کلاغ‌ها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمع‌آوری اطلاعات با استفاده از جذابیت‌های ج*نس*ی! این، کابوسی بود که می‌بایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان می‌خریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بی‌خانمان‌ها انتخاب نمی‌شدند؛ گاهی این گزینش‌ها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت می‌گرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و اراده‌ی سازمان مقاومت می‌کرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمی‌آمد، خودش و تمام افراد خانواده‌اش را قتل‌عام می‌کردند؛ فی‌الواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او می‌پرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به اداره‌ی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرف‌هایش به درازا می‌کشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمی‌کرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی می‌شناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمی‌آمد.
حلقه‌ی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به این‌جا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگی‌اش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنه‌ی کفش‌های ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپ‌تاپ درون دستش از پله‌ها پایین می‌آمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. بی‌نهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که می‌توانست بخشی از سوال‌های درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپه‌ای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپ‌تاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایل‌های داخلش رمزگذاری شده و تو فقط می‌تونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیره‌ست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*ب‌هایش گذاشت و هم‌زمان با گرفتن لپ‌تاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یک‌بار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کد‌ها تغییر می‌کنه و من هم نمی‌دونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر می‌رسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دست‌کم گرفته و می‌خواهد همه‌چیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچ‌وجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمی‌آمد.
پس از باز کردن لپ‌تاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیم‌سوخته‌اش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحه‌‌ی مانیتور را زیر نظر گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علف‌های هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانه‌‌ای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علف‌های هرز؟ هه! در اصل من فکر می‌کنم که این سیستم، به مهره‌های غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار می‌کنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش می‌گشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی می‌بینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!

۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
کد:
ونتسل، ماگ شیشه‌ای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانه‌های پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راه‌های بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرف‌ها که نمی‌شنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، می‌تونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمی‌خورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپه‌های روبه‌رویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید، از گوشه‌ی چشم اشاره‌ای به پرتره‌‌ی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این‌ قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- می‌تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همه‌ی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانه‌ی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانه‌ی پرستو » خنده‌‌ی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیه‌گاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی می‌دونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوه‌‌ی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشه‌ای مقابلش قرار می‌داد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمی‌کنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف‌.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بی‌تفاوتی به خودش گرفت.
- فکر می‌کنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامه‌ای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمی‌کنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمه‌ی کلاغ‌ها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستاره‌ی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمه‌ی کلاغ‌ها؟ مطمئنم اگر خودش این‌جا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ می‌دونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم بالا می‌رفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچ‌کس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همه‌چیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوه‌ی ارتباطات سیاسی دولت، دست‌خوش تغییر شده بودند. حال به جای بخش‌های فوق سری مدرسه‌‌ی حرفه‌ای لنین، یتیم‌خانه‌های تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوس‌هایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا می‌کنند و اغلب طعمه‌هایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولت‌ها انتخاب می‌شوند. دختران خوش‌سیما در آشیانه‌ی پرستوها و پسران زیبارو در دخمه‌ی کلاغ‌ها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمع‌آوری اطلاعات با استفاده از جذابیت‌های ج*نس*ی! این، کابوسی بود که می‌بایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان می‌خریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بی‌خانمان‌ها انتخاب نمی‌شدند؛ گاهی این گزینش‌ها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت می‌گرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و اراده‌ی سازمان مقاومت می‌کرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمی‌آمد، خودش و تمام افراد خانواده‌اش را قتل‌عام می‌کردند؛ فی‌الواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او می‌پرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به اداره‌ی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرف‌هایش به درازا می‌کشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمی‌کرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی می‌شناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمی‌آمد.
حلقه‌ی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به این‌جا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگی‌اش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنه‌ی کفش‌های ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپ‌تاپ درون دستش از پله‌ها پایین می‌آمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. بی‌نهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که می‌توانست بخشی از سوال‌های درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپه‌ای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپ‌تاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایل‌های داخلش رمزگذاری شده و تو فقط می‌تونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیره‌ست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*ب‌هایش گذاشت و هم‌زمان با گرفتن لپ‌تاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یک‌بار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کد‌ها تغییر می‌کنه و من هم نمی‌دونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر می‌رسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دست‌کم گرفته و می‌خواهد همه‌چیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچ‌وجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمی‌آمد.
پس از باز کردن لپ‌تاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیم‌سوخته‌اش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بی‌توجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحه‌‌ی مانیتور را زیر نظر گرفت و بی‌هوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علف‌های هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانه‌‌ای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علف‌های هرز؟ هه! در اصل من فکر می‌کنم که این سیستم، به مهره‌های غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار می‌کنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش می‌گشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی می‌بینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!
[HR][/HR]
۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : MINERVA

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
723
لایک‌ها
4,121
امتیازها
73
کیف پول من
109,994
Points
965
پارت صد و نهم

پوزخند تمسخرآمیز ونتسل، از نگاهش دور نماند. انتظار شنیدن پاسخ روشنی هم از طرف او نداشت؛ هیجان؟ این مرد، به کلی عقلش را از دست داده بود!
بی‌توجه به دور شدن ونتسل از او و ورود مجددش به آشپزخانه، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و هم‌زمان با جویدن گوشه‌ی ل*بش، فایل را باز کرد. نمی‌توانست افسار اضطرابی را که در چهره‌اش به خوبی نمایان بود، در دست بگیرد؛ در یک کلام، احساس بدی نسبت به دقایق پیش‌رویش داشت.
محتوای فایل چیزی به جز یک فیلم بیست دقیقه‌ای و سند پی.دی.اف کنارش، نبود. لبانش را با زبان تر کرد و زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- فقط همین؟
در بهترین حالت، می‌توانست امیدوار باشد که این فایل کم‌ حجم، توانایی پاسخ دادن به سوالاتش را دارد؛ گمان می‌کرد که میگل، این وعده را در بین حرف‌های آخرش به او داده است!
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به ونتسل نگاه کرد. او، هیکل درشتش را تا نیمه داخل یخچال فرو برده بود و به نظر می‌رسید که قصد سفارش ناهار را از بیرون، ندارد. ناخودآگاه در میان تمام افکار منفی درون ذهنش، به یاد روزهای اقامتش در بوداپست و آن بشقاب پاستای فارفاله‌ی میگل افتاد. نگاهش را از ونتسل گرفت و به قاب عکس روبه‌رویش زل زد. هیچ‌وقت فرصتی برایشان پیش نیامد که درمورد چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای مانند دستور پخت پاستا حرف بزنند. فی‌الواقع، کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده اما حالا او کجا بود؟ شاید خیلی نزدیک‌تر از همیشه!
میگل آدمی نبود که اهل رقم زدن چنین پایان‌های تراژدیکی در زندگی‌اش باشد؛ هرچیزی قابلیت آن را دارد که برای او احمقانه، مضحک و خنده‌دار تلقی شود. با این حال، هیچ چیز قادر به کنترل تشویش و نگرانی دومینیکا نسبت به وقایع گذشته و پیش‌رو، نبود. او نمی‌توانست مانند میگل نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشد. اوه! خجالت‌آور است؛ تا چند دقیقه‌ی پیش، ونتسل را بابت مقایسه‌ کردن‌هایش، سرزنش می‌کرد و حالا... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از چند ثانیه، دوباره به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ زل زد. این کلنجار رفتن‌ها فایده ندارد؛ قرار نیست با این چیزها، بدگمانی‌اش کمتر شود. جای شکرش باقی است که در معرض دید هیچ‌کدام از اعضای سازمان یا مافوق‌هایش نیست تا این وضعیت رقت‌انگیزش را تماشا کنند.
بدون فوت وقت، فایل ویدیو را باز کرد و طبق انتظارش، دو مرتبه با اتاق بازجویی و تصویر پدرش روبه‌رو شد.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری...بور...بوردیوژا.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت، با کلافگی دست‌هایش را لای موهایش فرو برد، کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. به خیال خودش با این پوزیشن، راحت‌تر می‌توانست بر روی مکالمه‌ی بین دیمیتری و افسر بازپرس متمرکز شود. بارها این دیالوگ‌ها را با خودش مرور کرده بود و می‌توانست از حفظ، آن‌ها را بگوید. پس از گذشت چند دقیقه از فیلم، به همان نقطه‌ای از آن رسید که در بوداپست، نصفه و نیمه مانده بود.
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
- تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... میخائیل زابکوف؛ مسئول... گردان هجدهم مرزی.
ل*ب‌های دومینیکا با شنیدن نام او، از هم فاصله گرفتند و دستانش، بدون اراده پایین افتادند. صدای پوزخند بازپرس، در گوش‌هایش طنین انداخت و جمله‌ی بعدی‌ او، تیر خلاصی برای تمام بدبینی‌‌هایش بود.
- همون افسری که تو رو مثل یه موش کثیف به دام انداخت؟
در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی دیمیتری، خندید و ادامه داد:
- مدت‌هاست که از همین طریق، تحت نظر سازمان هستی. چه اعتراف بکنی چه نه، تمام مدارکت لو رفته؛ از همین الآن می‌تونم حکمت رو حدس بزنم!
- چی... .
بازپرس، تعدادی برگه‌ی سفید بر روی میز گذاشت و گفت:
- شاید نوشتن یه اظهارنامه، از حجم شکنجه‌هات کم کنه. همه‌چیز رو دقیق بنویس، از اولش!
دیمیتری، به برگه‌های مقابلش خیره مانده بود و برای چند دقیقه‌، هیچ واکنشی نسبت به دستور افسر، نشان نداد. قبل از بالا رفتن صدای بازپرس، ناگهان چنگی به برگه‌ها زد و آن‌ها را به طرف دوربین، پرتاب کرد. فریادزنان، مشت‌هایش را بر روی میز کوبید و سربازان اطرافش در تلاش برای مهار او، ضربات محکمی به شکمش وارد کردند. او، تنها یک جمله‌ را مدام تکرار می‌کرد:
- می‌کشمت! می‌کشمت حروم‌زاده! می‌ک‍... .
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، دوربین خاموش شد و برفک‌های درون تصویر، در قاب مردمک چشمان دومینیکا، جای گرفتند. قرار دادن تکه‌های پازل، آن‌قدرها هم سخت نبود. زابکوف، کسی که او را بزرگ کرده و مسیر زندگی‌اش را تغییر داده بود، در این پرونده نقش اصلی را داشت. او با نزدیک شدن به دیمیتری، تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از حرف‌هایی که در این فیلم شنید، با قصه‌های زابکوف مطابقت نداشت؟ در آن روایت‌های دردناک، زابکوف نقش عامل نفوذی سازمان را ایفا نمی‌کرد؛ اصلاً چرا به او از قتل مادرش چیزی نگفته بود؟ و البته... جسد آن کودکی که می‌گفتند دومینیکاست!
بزاق دهانش را قورت داد و اخم‌هایش را درهم کشید. به سرعت، فایل اسناد باقی‌مانده را باز کرد و فهرستی چند بخشی از محتوای آن، به نمایش درآمد. در بین گزارش کتبی از روند بازجویی، حکم صادر شده از دادگاه، اسناد بایگانی زندان محل استقرار و اوراق تشریفاتی مربوط به اعدام و دستگیری دیمیتری، تنها یک عنوان جالب توجه بود: « گزارش معاینه اجساد و تشخیص هویت »
بدون توجه به لرزش نامحسوس انگشتانش بر روی کیبورد، صفحه‌ی مورد نظرش را گشود، خطوط را با چشمانش دنبال کرد و سر تیتر گزارش را سرسری خواند.
« ... با توجه به شرح معاینه اجساد و کالبدشکافی انجام شده، نتایج آزمایش‌های آسیب‌شناسی و تصاویر پرونده بیمارستانی، علت مرگ بر اثر عفونت ناشی از جراحات وارده بر اثر سوختگی درجه چهار و خونریزی اندام‌های داخلی تعیین می‌گردد. بر اساس نتایج آزمایش تشخیص هویت، نمونه اول متعلق به النا ایمیارک، سی و پنج ساله می‌باشد. مقتول در زمان مرگ، در هفته‌ی دوازدهم بارداری قرار داشته است. نمونه دوم، با دومینیکا ترزا بوردیوژا مرتبط می‌باشد. سن تقریبی مقتول در حین مرگ، دو سال و نیم تخمین زده شده است. بر اساس بررسی‌ ژنوم و دی‌.ان.‌ای میتوکندریایی، نمونه‌‌ها با هم خویشاوند مادر-دختر هستند. »
دومینیکا، خیره به تصاویر قرار گرفته در قسمت بعدی گزارش، دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت تا جلوی برخورد دندان‌هایش با یکدیگر را بگیرد. چند عکس از زوایای مختلف اجساد و یک تصویر خانوادگی که به نظر می‌رسید متعلق به یک پیک‌نیک آخر هفته است. دیمیتری، همسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود و دختربچه‌ای همراه با عروسک درون دستش، در میانشان قرار داشت. سایه‌ی درخت بالای سرشان، بر روی لبخندهای از ته دلشان، سنگینی می‌کرد و برق شادی از نگاه هر سه نفرشان، جاری بود. تصویر، در عین سادگی‌اش بسیار زیبا جلوه می‌کرد اما تنها چیزی که دومینیکا را هر لحظه بیشتر از قبل به شوک می‌کشاند، کودکی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
« - روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟! »
دستانش بر روی د*ه*ان، مشت شدند و پلک‌هایش بر روی هم افتادند. همین کافی بود تا صداهای درون ذهنش، آزادانه‌تر از قبل در پیچ‌ و تاب شیارهای پر درد مغزش، جولان بدهند.
« - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی. »
حتی تاریکی پشت پلک‌هایش هم نمی‌توانست در مقابل سوزش طاقت‌فرسای چشمانش چاره‌ساز باشد.
« - حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! »
آتش خشم در وجودش زبانه می‌کشید و سرمای یأس، جانش را در برگرفته بود. خشمگین از حماقت و ساده‌لوحی خودش؛ و افسرده در قبال گذراندن سی سال زندگی در منجلاب دروغ!
« - اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن.
فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی! »
برایش بسیار غریب بود؛ نمی‌توانست گریه کند اما جانش در این فروپاشی هویت، داشت پاره‌پاره میشد. حال، دنیا سیاه‌تر از همیشه بود؛ سیاه و دردناک!

کد:
پوزخند تمسخرآمیز ونتسل، از نگاهش دور نماند. انتظار شنیدن پاسخ روشنی هم از طرف او نداشت؛ هیجان؟ این مرد، به کلی عقلش را از دست داده بود!
بی‌توجه به دور شدن ونتسل از او و ورود مجددش به آشپزخانه، به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ چشم دوخت و هم‌زمان با جویدن گوشه‌ی ل*بش، فایل را باز کرد. نمی‌توانست افسار اضطرابی را که در چهره‌اش به خوبی نمایان بود، در دست بگیرد؛ در یک کلام، احساس بدی نسبت به دقایق پیش‌رویش داشت.
محتوای فایل چیزی به جز یک فیلم بیست دقیقه‌ای و سند پی.دی.اف کنارش، نبود. لبانش را با زبان تر کرد و زمزمه‌وار، ل*ب زد:
- فقط همین؟
در بهترین حالت، می‌توانست امیدوار باشد که این فایل کم‌ حجم، توانایی پاسخ دادن به سوالاتش را دارد؛ گمان می‌کرد که میگل، این وعده را در بین حرف‌های آخرش به او داده است!
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی به ونتسل نگاه کرد. او، هیکل درشتش را تا نیمه داخل یخچال فرو برده بود و به نظر می‌رسید که قصد سفارش ناهار را از بیرون، ندارد. ناخودآگاه در میان تمام افکار منفی درون ذهنش، به یاد روزهای اقامتش در بوداپست و آن بشقاب پاستای فارفاله‌ی میگل افتاد. نگاهش را از ونتسل گرفت و به قاب عکس روبه‌رویش زل زد. هیچ‌وقت فرصتی برایشان پیش نیامد که درمورد چیزهای پیش‌ پا افتاده‌ای مانند دستور پخت پاستا حرف بزنند. فی‌الواقع، کارهای زیادی برای انجام دادن باقی مانده اما حالا او کجا بود؟ شاید خیلی نزدیک‌تر از همیشه!
میگل آدمی نبود که اهل رقم زدن چنین پایان‌های تراژدیکی در زندگی‌اش باشد؛ هرچیزی قابلیت آن را دارد که برای او احمقانه، مضحک و خنده‌دار تلقی شود. با این حال، هیچ چیز قادر به کنترل تشویش و نگرانی دومینیکا نسبت به وقایع گذشته و پیش‌رو، نبود. او نمی‌توانست مانند میگل نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت باشد. اوه! خجالت‌آور است؛ تا چند دقیقه‌ی پیش، ونتسل را بابت مقایسه‌ کردن‌هایش، سرزنش می‌کرد و حالا... .
پلک‌هایش را روی هم گذاشت و پس از چند ثانیه، دوباره به صفحه‌‌ی لپ‌تاپ زل زد. این کلنجار رفتن‌ها فایده ندارد؛ قرار نیست با این چیزها، بدگمانی‌اش کمتر شود. جای شکرش باقی است که در معرض دید هیچ‌کدام از اعضای سازمان یا مافوق‌هایش نیست تا این وضعیت رقت‌انگیزش را تماشا کنند.
بدون فوت وقت، فایل ویدیو را باز کرد و طبق انتظارش، دو مرتبه با اتاق بازجویی و تصویر پدرش روبه‌رو شد.
- اسمت چیه؟
- دیمیتری...بور...بوردیوژا.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت، با کلافگی دست‌هایش را لای موهایش فرو برد، کمی به جلو متمایل شد و با نوک کفشش، بر روی زمین ضرب گرفت. به خیال خودش با این پوزیشن، راحت‌تر می‌توانست بر روی مکالمه‌ی بین دیمیتری و افسر بازپرس متمرکز شود. بارها این دیالوگ‌ها را با خودش مرور کرده بود و می‌توانست از حفظ، آن‌ها را بگوید. پس از گذشت چند دقیقه از فیلم، به همان نقطه‌ای از آن رسید که در بوداپست، نصفه و نیمه مانده بود.
- چرا جنازه‌ها رو ل*ب مرز رها کردی؟
- من... من به همه گفتم که اون با بچه... فرار کرده.
- تو به کی این رو گفتی؟
- می‍... میخائیل زابکوف؛ مسئول... گردان هجدهم مرزی.
ل*ب‌های دومینیکا با شنیدن نام او، از هم فاصله گرفتند و دستانش، بدون اراده پایین افتادند. صدای پوزخند بازپرس، در گوش‌هایش طنین انداخت و جمله‌ی بعدی‌ او، تیر خلاصی برای تمام بدبینی‌‌هایش بود.
- همون افسری که تو رو مثل یه موش کثیف به دام انداخت؟
در مقابل نگاه حیرت‌زده‌ی دیمیتری، خندید و ادامه داد:
- مدت‌هاست که از همین طریق، تحت نظر سازمان هستی. چه اعتراف بکنی چه نه، تمام مدارکت لو رفته؛ از همین الآن می‌تونم حکمت رو حدس بزنم!
- چی... .
بازپرس، تعدادی برگه‌ی سفید بر روی میز گذاشت و گفت:
- شاید نوشتن یه اظهارنامه، از حجم شکنجه‌هات کم کنه. همه‌چیز رو دقیق بنویس، از اولش!
دیمیتری، به برگه‌های مقابلش خیره مانده بود و برای چند دقیقه‌، هیچ واکنشی نسبت به دستور افسر، نشان نداد. قبل از بالا رفتن صدای بازپرس، ناگهان چنگی به برگه‌ها زد و آن‌ها را به طرف دوربین، پرتاب کرد. فریادزنان، مشت‌هایش را بر روی میز کوبید و سربازان اطرافش در تلاش برای مهار او، ضربات محکمی به شکمش وارد کردند. او، تنها یک جمله‌ را مدام تکرار می‌کرد:
- می‌کشمت! می‌کشمت حروم‌زاده! می‌ک‍... .
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، دوربین خاموش شد و برفک‌های درون تصویر، در قاب مردمک چشمان دومینیکا، جای گرفتند. قرار دادن تکه‌های پازل، آن‌قدرها هم سخت نبود. زابکوف، کسی که او را بزرگ کرده و مسیر زندگی‌اش را تغییر داده بود، در این پرونده نقش اصلی را داشت. او با نزدیک شدن به دیمیتری، تبدیل به یک قهرمان ملی شده بود؛ اما چرا هیچ‌کدام از حرف‌هایی که در این فیلم شنید، با قصه‌های زابکوف مطابقت نداشت؟ در آن روایت‌های دردناک، زابکوف نقش عامل نفوذی سازمان را ایفا نمی‌کرد؛ اصلاً چرا به او از قتل مادرش چیزی نگفته بود؟ و البته... جسد آن کودکی که می‌گفتند دومینیکاست!
بزاق دهانش را قورت داد و اخم‌هایش را درهم کشید. به سرعت، فایل اسناد باقی‌مانده را باز کرد و فهرستی چند بخشی از محتوای آن، به نمایش درآمد. در بین گزارش کتبی از روند بازجویی، حکم صادر شده از دادگاه، اسناد بایگانی زندان محل استقرار و اوراق تشریفاتی مربوط به اعدام و دستگیری دیمیتری، تنها یک عنوان جالب توجه بود: « گزارش معاینه اجساد و تشخیص هویت »
بدون توجه به لرزش نامحسوس انگشتانش بر روی کیبورد، صفحه‌ی مورد نظرش را گشود، خطوط را با چشمانش دنبال کرد و سر تیتر گزارش را سرسری خواند.
« ... با توجه به شرح معاینه اجساد و کالبدشکافی انجام شده، نتایج آزمایش‌های آسیب‌شناسی و تصاویر پرونده بیمارستانی، علت مرگ بر اثر عفونت ناشی از جراحات وارده بر اثر سوختگی درجه چهار و خونریزی اندام‌های داخلی تعیین می‌گردد. بر اساس نتایج آزمایش تشخیص هویت، نمونه اول متعلق به النا ایمیارک، سی و پنج ساله می‌باشد. مقتول در زمان مرگ، در هفته‌ی دوازدهم بارداری قرار داشته است. نمونه دوم، با دومینیکا ترزا بوردیوژا مرتبط می‌باشد. سن تقریبی مقتول در حین مرگ، دو سال و نیم تخمین زده شده است. بر اساس بررسی‌ ژنوم و دی‌.ان.‌ای میتوکندریایی، نمونه‌‌ها با هم خویشاوند مادر-دختر هستند. »
دومینیکا، خیره به تصاویر قرار گرفته در قسمت بعدی گزارش، دستان لرزانش را روی دهانش گذاشت تا جلوی برخورد دندان‌هایش با یکدیگر را بگیرد. چند عکس از زوایای مختلف اجساد و یک تصویر خانوادگی که به نظر می‌رسید متعلق به یک پیک‌نیک آخر هفته است. دیمیتری، همسرش را در آ*غ*و*ش گرفته بود و دختربچه‌ای همراه با عروسک درون دستش، در میانشان قرار داشت. سایه‌ی درخت بالای سرشان، بر روی لبخندهای از ته دلشان، سنگینی می‌کرد و برق شادی از نگاه هر سه نفرشان، جاری بود. تصویر، در عین سادگی‌اش بسیار زیبا جلوه می‌کرد اما تنها چیزی که دومینیکا را هر لحظه بیشتر از قبل به شوک می‌کشاند، کودکی بود که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
« - روی چه حسابی اون رو پدر خودت می‌دونی؟ به خاطر گزارش‌های دی‌ان‌ای اجسادی که ضمیمه‌ی پروندش شده یا عکس خانوادگی‌ خاطره‌انگیزتون که توی پیک‌نیک باهم انداختید؟! »
دستانش بر روی د*ه*ان، مشت شدند و پلک‌هایش بر روی هم افتادند. همین کافی بود تا صداهای درون ذهنش، آزادانه‌تر از قبل در پیچ‌ و تاب شیارهای پر درد مغزش، جولان بدهند.
« - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم.
- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی می‌کنی. »
حتی تاریکی پشت پلک‌هایش هم نمی‌توانست در مقابل سوزش طاقت‌فرسای چشمانش چاره‌ساز باشد.
« - حالا می‌دونی احمقانه‌ترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! »
آتش خشم در وجودش زبانه می‌کشید و سرمای یأس، جانش را در برگرفته بود. خشمگین از حماقت و ساده‌لوحی خودش؛ و افسرده در قبال گذراندن سی سال زندگی در منجلاب دروغ!
« - اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک ساده‌ای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده می‌کنن.
فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیم‌خونه تا ازت یه برده‌ی مطیع بسازن، برای هیچ‌کس مهم نبودی! »
برایش بسیار غریب بود؛ نمی‌توانست گریه کند اما جانش در این فروپاشی هویت، داشت پاره‌پاره میشد. حال، دنیا سیاه‌تر از همیشه بود؛ سیاه و دردناک!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
723
لایک‌ها
4,121
امتیازها
73
کیف پول من
109,994
Points
965
پارت صد و دهم

تنها خدا می‌دانست که اگر صدای ونتسل، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند.
- هی! اوضاع روبه‌راهه؟
پلک‌‌های سنگینش را باز کرد و به چهره‌‌ی متعجب پسر، از پشت پرده‌ی مرتعش اشک خیره شد. چشمان ونتسل، در حالی که با تردید از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بر روی دست‌های لرزان او خشک شده بود. دومینیکا، با دنبال کردن مسیر نگاه او و سپس، گره زدن انگشتانش به یکدیگر، خودش را جمع‌وجور کرد و سرش را تکان داد.
- آ... آره.
ونتسل، در یک قدمی‌ او ایستاد و با شک، سرتاپایش را برانداز کرد.
- مطمئنی که حالت خوبه؟
با انگشت سبابه‌اش، به چشمان خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- چشم‌هات... .
دومینیکا در یک واکنش ناشیانه، از او روی برگرداند و دستی به صورتش کشید. آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت، نگرانی‌های نمادین یک غریبه بود.
- مشکلی نیست؛ فقط یکم خسته‌ شدم.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف ونتسل باشد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و دوربینش را باز کرد. دماغش را بالا کشید و در حالی که از صفحه‌‌ی لپ‌تاپ عکس می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون‌ها بهم گفتن که بهتره یه مدت استراحت کنم؛ حالا می‌فهمم که اون‌قدرها هم پیشنهاد بدی نبوده.
ونتسل، پوزخند تلخی زد و در کنار او، بر روی کاناپه نشست. قولنج انگشتانش را شکاند و پرسید:
- حتماً پرونده‌ی مهمیه که با وجود خستگی، باز هم پیگیرش شدی.
دومینیکا همراه با پایین آوردن موبایلش، به طرف او برگشت و چشم‌هایش را ریز کرد. خیره به مردمک چشمان ونتسل که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- اوهوم؛ همین‌طوره.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، از جایش برخاست. بیش از این، تمایلی به کنترل احوالاتش نداشت و نمی‌توانست نقابش را حفظ کند؛ همان‌ چیزی که میگل باور داشت که او، هزاران نوع از آن را به همراه دارد. حق داشت؛ در تمام این سال‌ها آموخته بود که با ته کشیدن تنوع نقاب‌ها و تکراری شدنشان، مدل جدیدی را طراحی کند. گویا چهره‌اش دیگر بدون نقاب‌هایش، معنا نداشت؛ هرچه بیشتر به دنبال صورتی که قبلاً منحصر به خودش بوده، می‌گشت، چیزی پیدا نمی‌کرد!
ونتسل هم به تبعیت از او، از جا بلند شد و مانند اغلب مردان، دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد؛ یک ژست نوستالژی و شاید هم قراضه!
- فکر نمی‌کردم که کارت تا قبل از ساعت ناهار تموم بشه.
ل*ب‌های خشکیده‌ی دومینیکا برای تظاهر هم که شده، قادر به کش آمدن نبودند؛ او حتی نمی‌توانست جواب پسر را با یک لبخند سرد بدهد و از ادای جملات ساده هم عاجز بود. با این حال، زبانش را با بی‌حوصلگی جنباند و جواب داد:
- هیچی رو نمیشه پیش‌بینی کرد.
تلفنش را درون جیبش گذاشت، نگاهش را پایین کشید و به طرف آسانسور، قدم برداشت. قبل از رسیدن به آکواریوم، با صدای ونتسل از حرکت ایستاد و نیم‌ نگاهی به پشت سرش انداخت.
- هی! کجا داری میری؟ اوه خدای من! باید بهم زمان بدی تا حداقل برای ناهار دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما باید برم.
با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و قبل از ونتسل، وارد اتاقک شیشه‌ای شد.
- نمی‌تونم اجازه بدم که میگل، من رو به خاطر مهمان‌نوازی بی‌نقصم سرزنش کنه؛ هرچند که همیشه یه راهی برای این کار پیدا می‌کنه!
هم‌زمان با بسته شدن درب آسانسور، نگاهی به صورت بی‌روح و پژمرده‌اش انداخت و ل*ب زد:
- ازش خبر داری؟
ونتسل، دستی به ته‌ریشش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نه؛ اما مطمئنم که پیداش میشه.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را به بازی گرفت. صدای موسیقی ملایم درون آسانسور هم نمی‌توانست در برابر آوای ناهنجار ذهن او، کاری از پیش ببرد. او حتی صدای فریادهای درون فیلم را به وضوح در گوش‌هایش می‌شنید و همین، حس انزجارش را نسبت به اطرافش بیشتر می‌کرد. در این وضعیت، تحمل حضور هیچ‌کسی را در کنارش نداشت و می‌خواست تنها باشد؛ اما درمورد میگل، موضوع به طور کل فرق می‌کرد. دست‌هایش را مشت کرد و خیره به کفش‌هایش، زیر ل*ب گفت:
- تموم مدت همه‌چیز رو می‌دونستی و بهم نگ‍... .
نگفته بود؟ نمی‌توانست تا این حد بی‌انصاف باشد؛ در واقع همیشه حرف‌های او را هیچ و پوچ می‌پنداشت و هر لحظه در حماقت خودش، غرق میشد.
هم‌زمان با بالا آوردن سرش، درب‌های آسانسور باز شدند و ونتسل، کمی خودش را کنار کشید. دومینیکا در حین ورود به پارکینگ، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و نگاهش را حول کلکسیون نسبتاً لوکس مقابلش، چرخاند. حالش از تمام زرق و برق‌های اطرافش به هم می‌خورد.
- اگه خبری ازش شد، باهام تماس بگیر.
ونتسل، تک ابرویی بالا انداخت و شانه به شانه‌ی او، از آسانسور خارج شد.
- این یه دستوره؟
دومینیکا، چشمان ملتهبش را به او دوخت و پس از چند ثانیه، بدون حرف رویش را برگرداند. اکنون، چنان غمگین و سرشار از ناامیدی بود که انگار غم، جزئی از وجودش شده است و هرگز از او جدا نخواهد شد؛ در چنین شرایطی، تنها ماندن را ترجیح می‌داد. هنوز چند قدمی از ونتسل و جگوار هفت‌رنگِ کروم کنارش، فاصله نگرفته بود که صدای بم او، در فضای پارکینگ پیچید. چیزی تا از دست رفتن کنترلش باقی نمانده بود و می‌توانست انگشتان حلقه شده‌اش بر روی گر*دن ونتسل را به راحتی تصور کند؛ آن‌وقت بود که تمام حرص و نفرتش از زمین و زمان را بر سر او و استخوان‌هایش خالی می‌کرد!
- قرنطینه رو فراموش کردی؟ این اطراف خبری از تاکسی نیست‌.
لبانش را با خشونت مکید و پس از یک دم عمیق، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لحن طعنه‌آمیزی به خود گرفت و گفت:
- اوه، آره! هنوز به این اوضاع جهنمی عادت نکردم؛ ممنونم که مدام بهم یادآوریش می‌کنی.
ابروهای ونتسل بالا پریدند و چهره‌اش، درهم فرو رفت. هاله‌ای سرخ‌ رنگ از خشم و اضطراب، درون چشمان دختر جا گرفته بود و هرلحظه، شعله‌ورتر میشد. قابل حدس بود که چه چیزی او را تا این حد به هم ریخته و توان حفظ ظاهر را از او سلب کرده است. ظاهراً میگل، در انتخاب نام پرونده‌هایش استعداد بی‌نظیری دارد؛ محتوای آن فایل هرچه که بود، مانند پنجه‌های زهرآلود یک کاراکال زخمی، روح و روان دختر را تکه‌تکه کرده و نقاب خونسردی را از چهره‌‌ی دلربایش، برانداخته بود. خوش‌بختانه، آدمی نبود که با چنین برخوردهایی از طرف اطرافیانش، آشنا نباشد؛ اغلب کسانی که در دولت نظامی مشغول به کار بودند، از همین شاخصه‌های رفتاری پیروی می‌کردند و سرآمد تمام آن‌ها، هم‌خانه‌اش بود؛ البته اگر کسی بتواند حرفش را درمورد آن مار خوش خط و خال باور کند!
- به نظر می‌رسه که دلت می‌خواد تنها باش‍... .
- بیست امتیاز! تو بردی آقای خبرنگار.
گوشه‌ی ل*بش را بالا برد و بی‌توجه به لحن غیررسمی دومینیکا، ضربه‌‌ی آرامی بر روی کاپوت براق جگوار زد.
- این، تحمل جهنم رو برات آسون‌تر می‌کنه.
دومینیکا، چشمان بی‌فروغش را به انعکاس نور سبز، طلایی و نارنجی براق بدنه‌ی ماشین دوخت و جواب داد:
- احتمالاً باید ازت تشکر کنم؛ اما من اهل جلب توجه کردن نیستم.
ونتسل، سرش را تکان داد و بدون مکث، به طرف انتهای پارکینگ رفت. در حالی که روکش یکی از ماشین‌های گوشه‌ی سالن را برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا پر شده از آهن‌قراضه‌های دست‌نخورده!
با نمایان شدن فورته‌ی خاکستری رنگ، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی یکیشون رو قرض بگیری؛ به هرحال که برای میگل فرقی نداره.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و نفسش را با کلافگی، به بیرون فرستاد.
- شاید مجبور بشم یه مدت از شهر خارج... .
- حوصله‌ی این بچه‌ها توی این دخمه‌ی تاریک سر رفته؛ عجله‌ای برای برگشت ندارن.
حتی به این لطف‌های زیرپوستی اطرافیانش هم بدبین بود؛ اما با تمام این اوصاف، پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و درب ماشین را باز کرد. در اصل، علاقه‌ای به پیچ و تاب دادن این مکالمه نداشت؛ باید هرچه زودتر خودش را گم و گور می‌کرد!
- ممنونم.
- به عنوان ناهار حسابش کن.
پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و بدون حرف، سوار شد. پس از پشت سر گذاشتن ونتسل، در سریع‌ترین حالت ممکن احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و برای همیشه، از آن خانه بیرون آمد. دلش نمی‌خواست دیگر به آن خانه، به صح*نه‌ی جرم برگردد. از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد و بی‌هدف، مسیر بارانی مقابلش را دنبال می‌کرد. باران، از چه زمانی شروع به باریدن کرده بود؟
صدای امواج خروشان رودخانه، سکوت خیابان ساحلی را می‌شکاند و ابرهای ارغوانی، خورشید را بلعیده بودند. می‌دانست که در باران، به ساحل رفتن دیوانگی‌ست؛ اما گاهی حس می‌کرد که واقعاً دیوانه است؛ همین‌طور هم بود!
با اولین غرش آسمان و شدت گرفتن باران، بی‌‌اختیار چشم‌هایش را بست و ناخن‌هایش را در درون روکش چرمی فرمان زیر دستش، فرو کرد. بالاخره، بغض سنگینی که گلویش را می‌خراشید، شکست و قطرات اشک، یکی پس از دیگری از میان مژگان به هم چسبیده‌اش فرو ریختند. دلش می‌خواست در ساحل بایستد، تک‌تک قطره‌های سردش را حس کند و از عمق وجودش، فریاد بکشد.
با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. در همین حین، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و هم‌زمان با صدای مهیب رعد و برق، فریاد گوش‌خراشی سر داد. مشتش را بر روی فرمان کوبید و از ته دل، فریاد زد. تنها در همین حالت می‌توانست به خودش یادآوری کند که هنوز این‌جاست، هنوز زنده است؛ فقط نه به آن شکلی که عادت داشته، نه آن‌طور که به او گفته بودند!
کد:
تنها خدا می‌دانست که اگر صدای ونتسل، به رشته‌ی افکارش چنگ نمی‌زد و آن را نمی‌درید، تا چند ساعت در این وضعیت بغرنج می‌ماند.
- هی! اوضاع روبه‌راهه؟
پلک‌‌های سنگینش را باز کرد و به چهره‌‌ی متعجب پسر، از پشت پرده‌ی مرتعش اشک خیره شد. چشمان ونتسل، در حالی که با تردید از آشپزخانه بیرون می‌آمد، بر روی دست‌های لرزان او خشک شده بود. دومینیکا، با دنبال کردن مسیر نگاه او و سپس، گره زدن انگشتانش به یکدیگر، خودش را جمع‌وجور کرد و سرش را تکان داد.
- آ... آره.
ونتسل، در یک قدمی‌ او ایستاد و با شک، سرتاپایش را  برانداز کرد.
- مطمئنی که حالت خوبه؟
با انگشت سبابه‌اش، به چشمان خودش اشاره کرد و ادامه داد:
- چشم‌هات... .
دومینیکا در یک واکنش ناشیانه، از او روی برگرداند و دستی به صورتش کشید. آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت، نگرانی‌های نمادین یک غریبه بود.
- مشکلی نیست؛ فقط یکم خسته‌ شدم.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف ونتسل باشد، تلفن همراهش را از جیبش درآورد و دوربینش را باز کرد. دماغش را بالا کشید و در حالی که از صفحه‌‌ی لپ‌تاپ عکس می‌گرفت، زمزمه کرد:
- اون‌ها بهم گفتن که بهتره یه مدت استراحت کنم؛ حالا می‌فهمم که اون‌قدرها هم پیشنهاد بدی نبوده.
ونتسل، پوزخند تلخی زد و در کنار او، بر روی کاناپه نشست. قولنج انگشتانش را شکاند و پرسید:
- حتماً پرونده‌ی مهمیه که با وجود خستگی، باز هم پیگیرش شدی.
دومینیکا همراه با پایین آوردن موبایلش، به طرف او برگشت و چشم‌هایش را ریز کرد. خیره به مردمک چشمان ونتسل که در بین مژه‌های بلندش محصور شده بود، ل*ب زد:
- اوهوم؛ همین‌طوره.
نفس عمیقی کشید و پس از مکث کوتاهی، از جایش برخاست. بیش از این، تمایلی به کنترل احوالاتش نداشت و نمی‌توانست نقابش را حفظ کند؛ همان‌ چیزی که میگل باور داشت که او، هزاران نوع از آن را به همراه دارد. حق داشت؛ در تمام این سال‌ها آموخته بود که با ته کشیدن تنوع نقاب‌ها و تکراری شدنشان، مدل جدیدی را طراحی کند. گویا چهره‌اش دیگر بدون نقاب‌هایش، معنا نداشت؛ هرچه بیشتر به دنبال صورتی که قبلاً منحصر به خودش بوده، می‌گشت، چیزی پیدا نمی‌کرد!
ونتسل هم به تبعیت از او، از جا بلند شد و مانند اغلب مردان، دست‌هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد؛ یک ژست نوستالژی و شاید هم قراضه!
- فکر نمی‌کردم که کارت تا قبل از ساعت ناهار تموم بشه.
ل*ب‌های خشکیده‌ی دومینیکا برای تظاهر هم که شده، قادر به کش آمدن نبودند؛ او حتی نمی‌توانست جواب پسر را با یک لبخند سرد بدهد و از ادای جملات ساده هم عاجز بود. با این حال، زبانش را با بی‌حوصلگی جنباند و جواب داد:
- هیچی رو نمیشه پیش‌بینی کرد.
تلفنش را درون جیبش گذاشت، نگاهش را پایین کشید و به طرف آسانسور، قدم برداشت. قبل از رسیدن به آکواریوم، با صدای ونتسل از حرکت ایستاد و نیم‌ نگاهی به پشت سرش انداخت.
- هی! کجا داری میری؟ اوه خدای من! باید بهم زمان بدی تا حداقل برای ناهار دعوتت کنم!
- ممنونم؛ اما باید برم.
با چند قدم بلند، خودش را به آسانسور رساند و قبل از ونتسل، وارد اتاقک شیشه‌ای شد.
- نمی‌تونم اجازه بدم که میگل، من رو به خاطر مهمان‌نوازی بی‌نقصم سرزنش کنه؛ هرچند که همیشه یه راهی برای این کار پیدا می‌کنه!
هم‌زمان با بسته شدن درب آسانسور، نگاهی به صورت بی‌روح و پژمرده‌اش انداخت و ل*ب زد:
- ازش خبر داری؟
ونتسل، دستی به ته‌ریشش کشید و شانه‌هایش را بالا انداخت.
- هنوز نه؛ اما مطمئنم که پیداش میشه.
دومینیکا، سرش را پایین انداخت و انگشت‌هایش را به بازی گرفت. صدای موسیقی ملایم درون آسانسور هم نمی‌توانست در برابر آوای ناهنجار ذهن او، کاری از پیش ببرد. او حتی صدای فریادهای درون فیلم را به وضوح در گوش‌هایش می‌شنید و همین، حس انزجارش را نسبت به اطرافش بیشتر می‌کرد. در این وضعیت، تحمل حضور هیچ‌کسی را در کنارش نداشت و می‌خواست تنها باشد؛ اما درمورد میگل، موضوع به طور کل فرق می‌کرد. دست‌هایش را مشت کرد و خیره به کفش‌هایش، زیر ل*ب گفت:
- تموم مدت همه‌چیز رو می‌دونستی و بهم نگ‍... .
نگفته بود؟ نمی‌توانست تا این حد بی‌انصاف باشد؛ در واقع همیشه حرف‌های او را هیچ و پوچ می‌پنداشت و هر لحظه در حماقت خودش، غرق میشد.
هم‌زمان با بالا آوردن سرش، درب‌های آسانسور باز شدند و ونتسل، کمی خودش را کنار کشید. دومینیکا در حین ورود به پارکینگ، سرفه‌ی کوتاهی سر داد و نگاهش را حول کلکسیون نسبتاً لوکس مقابلش، چرخاند. حالش از تمام زرق و برق‌های اطرافش به هم می‌خورد.
- اگه خبری ازش شد، باهام تماس بگیر.
ونتسل، تک ابرویی بالا انداخت و شانه به شانه‌ی او، از آسانسور خارج شد.
- این یه دستوره؟
دومینیکا، چشمان ملتهبش را به او دوخت و پس از چند ثانیه، بدون حرف رویش را برگرداند. اکنون، چنان غمگین و سرشار از ناامیدی بود که انگار غم، جزئی از وجودش شده است و هرگز از او جدا نخواهد شد؛ در چنین شرایطی، تنها ماندن را ترجیح می‌داد. هنوز چند قدمی از ونتسل و جگوار هفت‌رنگِ کروم کنارش، فاصله نگرفته بود که صدای بم او، در فضای پارکینگ پیچید. چیزی تا از دست رفتن کنترلش باقی نمانده بود و می‌توانست انگشتان حلقه شده‌اش بر روی گر*دن ونتسل را به راحتی تصور کند؛ آن‌وقت بود که تمام حرص و نفرتش از زمین و زمان را بر سر او و استخوان‌هایش خالی می‌کرد!
- قرنطینه رو فراموش کردی؟ این اطراف خبری از تاکسی نیست‌.
لبانش را با خشونت مکید و پس از یک دم عمیق، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید. لحن طعنه‌آمیزی به خود گرفت و گفت:
- اوه، آره! هنوز به این اوضاع جهنمی عادت نکردم؛ ممنونم که مدام بهم یادآوریش می‌کنی.
ابروهای ونتسل بالا پریدند و چهره‌اش، درهم فرو رفت. هاله‌ای سرخ‌ رنگ از خشم و اضطراب، درون چشمان دختر جا گرفته بود و هرلحظه، شعله‌ورتر میشد. قابل حدس بود که چه چیزی او را تا این حد به هم ریخته و توان حفظ ظاهر را از او سلب کرده است. ظاهراً میگل، در انتخاب نام پرونده‌هایش استعداد بی‌نظیری دارد؛ محتوای آن فایل هرچه که بود، مانند پنجه‌های زهرآلود یک کاراکال زخمی، روح و روان دختر را تکه‌تکه کرده و نقاب خونسردی را از چهره‌‌ی دلربایش، برانداخته بود. خوش‌بختانه، آدمی نبود که با چنین برخوردهایی از طرف اطرافیانش، آشنا نباشد؛ اغلب کسانی که در دولت نظامی مشغول به کار بودند، از همین شاخصه‌های رفتاری پیروی می‌کردند و سرآمد تمام آن‌ها، هم‌خانه‌اش بود؛ البته اگر کسی بتواند حرفش را درمورد آن مار خوش خط و خال باور کند!
- به نظر می‌رسه که دلت می‌خواد تنها باش‍... .
- بیست امتیاز! تو بردی آقای خبرنگار.
گوشه‌ی ل*بش را بالا برد و بی‌توجه به لحن غیررسمی دومینیکا، ضربه‌‌ی آرامی بر روی کاپوت براق جگوار زد.
- این، تحمل جهنم رو برات آسون‌تر می‌کنه.
دومینیکا، چشمان بی‌فروغش را به انعکاس نور سبز، طلایی و نارنجی براق بدنه‌ی ماشین دوخت و جواب داد:
- احتمالاً باید ازت تشکر کنم؛ اما من اهل جلب توجه کردن نیستم.
ونتسل، سرش را تکان داد و بدون مکث، به طرف انتهای پارکینگ رفت. در حالی که روکش یکی از ماشین‌های گوشه‌ی سالن را برمی‌داشت، گفت:
- این‌جا پر شده از آهن‌قراضه‌های دست‌نخورده!
با نمایان شدن فورته‌ی خاکستری رنگ، شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- می‌تونی یکیشون رو قرض بگیری؛ به هرحال که برای میگل فرقی نداره.
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید و نفسش را با کلافگی، به بیرون فرستاد.
- شاید مجبور بشم یه مدت از شهر خارج... .
- حوصله‌ی این بچه‌ها توی این دخمه‌ی تاریک سر رفته؛ عجله‌ای برای برگشت ندارن.
حتی به این لطف‌های زیرپوستی اطرافیانش هم بدبین بود؛ اما با تمام این اوصاف، پس از مکث کوتاهی سرش را تکان داد و درب ماشین را باز کرد. در اصل، علاقه‌ای به پیچ و تاب دادن این مکالمه نداشت؛ باید هرچه زودتر خودش را گم و گور می‌کرد!
- ممنونم.
- به عنوان ناهار حسابش کن.
پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند و بدون حرف، سوار شد. پس از پشت سر گذاشتن ونتسل، در سریع‌ترین حالت ممکن احساسات لگدمال شده‌اش را در مشت‌هایش جمع کرد و برای همیشه، از آن خانه بیرون آمد. دلش نمی‌خواست دیگر به آن خانه، به صح*نه‌ی جرم برگردد. از هیچ‌چیز سر در نمی‌آورد و بی‌هدف، مسیر بارانی مقابلش را دنبال می‌کرد. باران، از چه زمانی شروع به باریدن کرده بود؟
صدای امواج خروشان رودخانه، سکوت خیابان ساحلی را می‌شکاند و ابرهای ارغوانی، خورشید را بلعیده بودند. می‌دانست که در باران، به ساحل رفتن دیوانگی‌ست؛ اما گاهی حس می‌کرد که واقعاً دیوانه است؛ همین‌طور هم بود!
با اولین غرش آسمان و شدت گرفتن باران، بی‌‌اختیار چشم‌هایش را بست و ناخن‌هایش را در درون روکش چرمی فرمان زیر دستش، فرو کرد. بالاخره، بغض سنگینی که گلویش را می‌خراشید، شکست و قطرات اشک، یکی پس از دیگری از میان مژگان به هم چسبیده‌اش فرو ریختند. دلش می‌خواست در ساحل بایستد، تک‌تک قطره‌های سردش را حس کند و از عمق وجودش، فریاد بکشد.
با لجاجت، اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. در همین حین، پایش را بر روی پدال گ*از فشرد و هم‌زمان با صدای مهیب رعد و برق، فریاد گوش‌خراشی سر داد. مشتش را بر روی فرمان کوبید و از ته دل، فریاد زد. تنها در همین حالت می‌توانست به خودش یادآوری کند که هنوز این‌جاست، هنوز زنده است؛ فقط نه به آن شکلی که عادت داشته، نه آن‌طور که به او گفته بودند!
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا