Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
ناظر انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,315
- لایکها
- 8,297
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,401
- Points
- 1,699
- سطح
-
- حرفهای
پارت صد و هشتم
ونتسل، ماگ شیشهای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانههای پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راههای بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرفها که نمیشنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، میتونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمیخورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپههای روبهرویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعهای از قهوهاش را نوشید، از گوشهی چشم اشارهای به پرترهی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*بهایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همهی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیهی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانهی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانهی پرستو » خندهی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیهگاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی میدونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوهی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشهای مقابلش قرار میداد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمیکنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بیتفاوتی به خودش گرفت.
- فکر میکنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامهای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمیکنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمهی کلاغها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستارهی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمهی کلاغها؟ مطمئنم اگر خودش اینجا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ میدونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پلههای منتهی به طبقهی دوم بالا میرفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچکس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همهچیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوهی ارتباطات سیاسی دولت، دستخوش تغییر شده بودند. حال به جای بخشهای فوق سری مدرسهی حرفهای لنین، یتیمخانههای تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوسهایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا میکنند و اغلب طعمههایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولتها انتخاب میشوند. دختران خوشسیما در آشیانهی پرستوها و پسران زیبارو در دخمهی کلاغها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمعآوری اطلاعات با استفاده از جذابیتهای ج*نس*ی! این، کابوسی بود که میبایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان میخریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بیخانمانها انتخاب نمیشدند؛ گاهی این گزینشها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت میگرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و ارادهی سازمان مقاومت میکرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمیآمد، خودش و تمام افراد خانوادهاش را قتلعام میکردند؛ فیالواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او میپرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به ادارهی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرفهایش به درازا میکشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمیکرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی میشناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمیآمد.
حلقهی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به اینجا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگیاش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنهی کفشهای ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپتاپ درون دستش از پلهها پایین میآمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت. بینهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که میتوانست بخشی از سوالهای درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپهای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپتاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایلهای داخلش رمزگذاری شده و تو فقط میتونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیرهست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*بهایش گذاشت و همزمان با گرفتن لپتاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یکبار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کدها تغییر میکنه و من هم نمیدونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر میرسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دستکم گرفته و میخواهد همهچیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچوجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمیآمد.
پس از باز کردن لپتاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیمسوختهاش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بیتوجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحهی مانیتور را زیر نظر گرفت و بیهوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علفهای هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانهای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علفهای هرز؟ هه! در اصل من فکر میکنم که این سیستم، به مهرههای غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار میکنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانهای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش میگشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی میبینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!
۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
ونتسل، ماگ شیشهای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانههای پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راههای بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرفها که نمیشنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، میتونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمیخورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپههای روبهرویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعهای از قهوهاش را نوشید، از گوشهی چشم اشارهای به پرترهی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*بهایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همهی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیهی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانهی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانهی پرستو » خندهی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیهگاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی میدونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوهی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشهای مقابلش قرار میداد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمیکنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بیتفاوتی به خودش گرفت.
- فکر میکنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامهای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمیکنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمهی کلاغها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستارهی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمهی کلاغها؟ مطمئنم اگر خودش اینجا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ میدونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پلههای منتهی به طبقهی دوم بالا میرفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچکس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همهچیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوهی ارتباطات سیاسی دولت، دستخوش تغییر شده بودند. حال به جای بخشهای فوق سری مدرسهی حرفهای لنین، یتیمخانههای تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوسهایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا میکنند و اغلب طعمههایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولتها انتخاب میشوند. دختران خوشسیما در آشیانهی پرستوها و پسران زیبارو در دخمهی کلاغها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمعآوری اطلاعات با استفاده از جذابیتهای ج*نس*ی! این، کابوسی بود که میبایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان میخریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بیخانمانها انتخاب نمیشدند؛ گاهی این گزینشها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت میگرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و ارادهی سازمان مقاومت میکرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمیآمد، خودش و تمام افراد خانوادهاش را قتلعام میکردند؛ فیالواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او میپرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به ادارهی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرفهایش به درازا میکشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمیکرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی میشناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمیآمد.
حلقهی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به اینجا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگیاش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنهی کفشهای ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپتاپ درون دستش از پلهها پایین میآمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت. بینهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که میتوانست بخشی از سوالهای درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپهای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپتاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایلهای داخلش رمزگذاری شده و تو فقط میتونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیرهست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*بهایش گذاشت و همزمان با گرفتن لپتاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یکبار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کدها تغییر میکنه و من هم نمیدونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر میرسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دستکم گرفته و میخواهد همهچیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچوجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمیآمد.
پس از باز کردن لپتاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیمسوختهاش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بیتوجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحهی مانیتور را زیر نظر گرفت و بیهوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علفهای هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانهای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علفهای هرز؟ هه! در اصل من فکر میکنم که این سیستم، به مهرههای غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار میکنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانهای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش میگشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی میبینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!
۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
کد:
ونتسل، ماگ شیشهای محبوبش را در دست گرفت و کوتاه پرسید:
- اسپرسو؟
- نه، ممنونم.
شانههای پهنش را بالا انداخت و در حالی که از آشپزخانه خارج میشد، گفت:
- داخلش زهر نریختم؛ البته که راههای بهتری هم برای سر به نیست کردن یه افسر اطلاعاتی هست!
دومینیکا، پوزخندی زد و نگاه نامحسوسی نثار کلت روی کمرش کرد. میل شدیدی به قهقهه زدن داشت؛ این روزها چه حرفها که نمیشنید!
- زیاد اهل قهوه نیستم.
- خب، میتونم یه سری به سرداب زیرزمین بزنم و برات یه نو*شی*دنی درجه یک... .
- حین کار نو*شی*دنی نمیخورم.
ونتسل، بر روی یکی از کاناپههای روبهرویش نشست و پا روی پا انداخت.
- جداً؟ جالبه.
بدون آن که منتظر جوابی از طرف دومینیکا باشد، جرعهای از قهوهاش را نوشید، از گوشهی چشم اشارهای به پرترهی بالای سرش کرد و ادامه داد:
- کاش همه به این قوانین اخلاقی پایبند باشن.
- ما قابل مقایسه باهم نیستیم.
نیشخند مرموزی بر روی ل*بهایش نشاند و به چشمان مغرور دختر مقابلش، زل زد. پس از مکث کوتاهی، زبانش را درون دهانش چرخاند و او را مخاطب قرار داد:
- میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
- این عادت همهی خبرنگارهاست.
- هوم؛ نیازی به کتمان این حقیقت نیست.
دومینیکا، سرش را تکان داد، دستش را برای چند ثانیهی کوتاه به طرف ونتسل دراز کرد و ل*ب زد:
- خب، شروع کن.
- تو، توی آشیانهی پرستوها بودی؟!
ناخودآگاه، با شنیدن لفظ « آشیانهی پرستو » خندهی هیستریکی سر داد و دستش را بر روی تکیهگاه کاناپه، گذاشت.
- تو از پرستوها چی میدونی؟
- کمتر کسی توی دنیا هستش که درمورد آواز اغواگر پرستوهای کا.گ.ب¹، چیزی نشنیده باشه.
هلال ابرویش را بالا انداخت، فندک و پاکت سیگارش را از جیبش بیرون کشید و پرسید:
- ایرادی نداره اگه... .
- راحت باش.
سرش را تکان داد، یک نخ سیگار را لای انگشتانش نگه داشت و آن را روشن کرد.
- از فروپاشی شوروی چند سال گذشته؟
ونتسل، آخرین جرعه از قهوهی داغش را سر کشید و سپس، کمی به جلو متمایل شد. در حالی که ماگ خالی را بر روی میز شیشهای مقابلش قرار میداد، گفت:
- یه دولت مقتدر، چنین سیستم هوشمندی رو هرگز نابود نمیکنه؛ فقط اسمش رو از کا.گ.ب به اف.اس.بی تغییر میده، درسته؟
دومینیکا، پک عمیقی به سیگارش زد و با کمی تعلل، لحن بیتفاوتی به خودش گرفت.
- فکر میکنی این تیتر تاریخ مصرف گذشته برای روزنامهای که قراره توی دوران قرنطینه چاپ بشه، مناسبه؟
- اوه، نه! من فقط درموردش کنجکاوم. به هرحال که توی بخش سیاسی روزنامه کار نمیکنم.
- این هم از بدبختیته! وگرنه با داشتن رفیقی که از دخمهی کلاغها بیرون اومده، ممکن بود تبدیل به ستارهی نوایا گازیتا بشی.
ونتسل، به آرامی خندید و از جایش برخاست. به طرف پلکان مارپیچ کنار آکواریوم قدم برداشت و گفت:
- از اون بچه نمیشه اطلاعات زیادی بیرون کشید. اوه! تو چی گفتی؟ دخمهی کلاغها؟ مطمئنم اگر خودش اینجا بود، توی دردسر بزرگی میفتادی؛ میدونی، میگل اصلاً از اون سیستم جاسوسی خوشش نمیاد!
دومینیکا، خیره به او که از پلههای منتهی به طبقهی دوم بالا میرفت، نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
- هیچکس از اون جهنم خوشش نمیاد.
حق با ونتسل بود؛ همهچیز به قوت سابق خود ادامه داشت و تنها سلسله مراتب و شیوهی ارتباطات سیاسی دولت، دستخوش تغییر شده بودند. حال به جای بخشهای فوق سری مدرسهی حرفهای لنین، یتیمخانههای تحت نظر سازمان با چندین واسطه، مسئول پرورش جاسوسهایی بودند که در باطن امر، نقش سربازهای گمنام سازمان را ایفا میکنند و اغلب طعمههایشان، از بین سران حکومتی دیگر دولتها انتخاب میشوند. دختران خوشسیما در آشیانهی پرستوها و پسران زیبارو در دخمهی کلاغها، همگی به یک اصل پایبند بودند؛ جمعآوری اطلاعات با استفاده از جذابیتهای ج*نس*ی! این، کابوسی بود که میبایست در ازای حفظ امنیت ملی، به جان میخریدند و حق انتخاب دیگری وجود نداشت. البته، اعضای تیم به طور مستمر از بین کودکان یتیم و بیخانمانها انتخاب نمیشدند؛ گاهی این گزینشها از بین طبقات موفق جامعه نیز صورت میگرفت؛ و اما اگر کسی در برابر خواست و ارادهی سازمان مقاومت میکرد و به عضویت این سرویس خاموش در نمیآمد، خودش و تمام افراد خانوادهاش را قتلعام میکردند؛ فیالواقع خاک روسیه جایی برای خائنین ندارد!
حال بعد از گذشت چند سال، اگر از او میپرسیدند که چگونه راهش را به عنوان یک پرستوی جاسوس به ادارهی مرکزی سازمان باز کرده، مسلماً حرفهایش به درازا میکشید و البته، تلاشی هم برای کوتاه کردنشان نمیکرد. به اعتقاد اغلب کسانی که او را از دوران تحصیل در آکادمی نظامی میشناختند، چنین کاری حکم یک موفقیت بزرگ را داشت و هرکسی از پس آن بر نمیآمد.
حلقهی دود را از میان لبانش خارج کرد و با چشمان ریز شده، به اطرافش نگریست. برای چه کاری به اینجا آمده بود؟ مرور دوران تاریک زندگیاش؟ البته که نه!
با شنیدن صدای پاشنهی کفشهای ونتسل، سرش را چرخاند و به او که با لپتاپ درون دستش از پلهها پایین میآمد، خیره شد. چه به موقع! دیگر داشت حوصلهاش سر میرفت. بینهایت مشتاق رؤیت اطلاعاتی بود که میتوانست بخشی از سوالهای درون ذهنش را برطرف کند.
ونتسل، با طمأنینه به سمتش آمد و با دور زدن کاناپهای که بر روی آن نشسته بود، در کنارش نشست. لپتاپ را به طرفش گرفت و با صدای بمی، گفت:
- تمام فایلهای داخلش رمزگذاری شده و تو فقط میتونی فایلی رو که به اسم کاراکال ذخیرهست، باز کنی.
دومینیکا، سیگارش را لای ل*بهایش گذاشت و همزمان با گرفتن لپتاپ از میان دستان او، سرش را تکان داد.
- فقط حواست باشه که بیشتر از یکبار، فرصت باز کردن اون فایل رو نداری و اگر به هر دلیلی از سیستم بیرون بیای، تمام کدها تغییر میکنه و من هم نمیدونم که الگوی رمزگذاریش به چه صورته، متوجه شدی؟
نگاه بدی به او انداخت و بدون حرف، کام عمیقی از سیگارش گرفت. به نظر میرسید که ونتسل، بیش از حد تصورش او را دستکم گرفته و میخواهد همهچیز طبق قاعده و قانون خودش پیش برود؛ در حالی که دومینیکا به عنوان یک افسر نظامی، به هیچوجه از باید و نبایدهای اجباری یک مشت شهروند مطیع قانون خوشش نمیآمد.
پس از باز کردن لپتاپ، پوزخند کمرنگی بر روی لبانش نشاند و سیگار نیمسوختهاش را به طرف ماگی که بر روی میز قرار داشت، پرتاب کرد. بیتوجه به نگاه متعجب ونتسل، صفحهی مانیتور را زیر نظر گرفت و بیهوا پرسید:
- چرا درمورد آشیانه کنجکاوی؟
- من درمورد هرجایی که پر از رمز و راز باشه، کنجکاوم.
- دولت به خاطر بعضی از این رمز و رازها، علفهای هرز زیادی رو از ریشه در میاره... .
ونتسل، از جایش برخاست و دستش را درون جیب شلوارش فرو برد. ژست مغرورانهای به خود گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
- علفهای هرز؟ هه! در اصل من فکر میکنم که این سیستم، به مهرههای غیر نظامی هم نیاز داره.
- هوم؛ پس تو براشون کار میکنی.
- یکم هیجان توی زندگی لازمه؛ درست نمیگم؟
دومینیکا، شانهای بالا انداخت و در حالی که به دنبال فایل مورد نظرش میگشت، ل*ب زد:
- خب، ما عواقب کارمون رو وقتی میبینیم که درست جلوی رومون باشن، آقای مورائو!
[HR][/HR]
۱. سرویس اطلاعات و امنیت اتحاد جماهیر شوروی سابق
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان