Richette
معاونت کل سایت
پرسنل مدیریت
معاونت کل سایت
حفاظت انجمن
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کاربر فعال انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-12-15
- نوشتهها
- 1,317
- لایکها
- 8,303
- امتیازها
- 100
- کیف پول من
- 295,428
- Points
- 1,701
- سطح
-
- حرفهای
پارت هشتاد و هشتم
دومینیکا، به مسیر رفتن او خیره مانده بود. نام خودش را میگذاشت میزبان؟! حتی به خودش زحمت نداد تا در ابراز خوشحالی از اولین دیدارشان، مبالغه به خرج دهد! اگر هرکدام از آن دو احمق نفرتانگیز جویای حالش میشدند که البته، از شعور نداشتهشان بعید بود، میدانست چه جوابی بدهد:« البته، آره، عالیم! ولی احساس میکنم که دارم نصف میشم! » این را هم میتوانست به گر*دن میگل و بد سفر بودنش بیندازد! او بود که شب گذشته را به گند کشیده و حال با تمام وقاحت ذاتیاش، دم از دوستی و همکاری بینظیرشان میزد! واقعا که از این همه جسارت، خستگی به تن آدم میماند. از کی تا به حال چنین جایگاهی را به دست آورده بود؟ در کنار میگل فقط میتوانست یک حقهباز دورو باشد؛ درست مانند خودش. اصلا مگر یک خائن به این چیزها اهمیت میدهد؟ اوه، بله! کدام وطنپرستی با یک تبهکار ایتالیایی روی هم میریزد؟! خدا میدانست که در ازای چنین رفاقت متحیرکنندهای، چه اطلاعاتی را در اختیار آن مردک ونیزی گذاشته بود. ناخودآگاه، انگشت اشارهاش را بالا آورد و به طرف میگل برگشت.
- هی تو!
میگل، نگاه منتظرش را به او دوخت و سرش را تکان داد. این آغاز یک توبیخ نظامی بود؟ البته که از قبل، انتظارش را داشت. مگر میشود کسی که استاد نق زدن به جان این و آن است، از چنین رویدادی چشمپوشی کند؟ هر چه که باشد، آنها پا در خانهی افعی گذاشتهاند؛ مطمئن بود که در نظر دومینیکا، همین کار را کردهاند!
- اینجا چه خبره؟
- فکر کردم که با « داری چه غلطی میکنی » شروعش میکنی!
دومینیکا، پوزخندی زد و چشمهایش را ریز کرد. دستش را روی هوا تکان داد و با اشاره به اطرافش، گفت:
- خودت رو چند فروختی بهشون؟
- منظورت چیه؟
با عصبانیت، دندان قروچهای کرد و یک قدم به طرف میگل برداشت.
- تا قبل از این فکر میکردم یه حرومزادهی ع*و*ضی هستی که ک*ثافتهای اطرافش رو پاک میکنه؛ حالا خودت تبدیل شدی به یکی از همون آشغالها!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و به چهرهی عبوس دختر، خیره شد. گونههای استخوانیاش سرخ شده بود و شعلههای خشم، در چشمان خونآلودش زبانه میکشید.
- این یه بازجوییه؟
دومینیکا س*ی*نه به س*ی*نهی او ایستاد، قری به گ*ردنش داد و صدایش را بالا برد.
- من رو آوردی توی خونهی مافیا؟ تو دیگه چجور بیشرفی هستی!
- تو بگو خانم میهنپرست، راه دیگهای برای فرار از این مخمصه سراغ داری؟
کف دستش را روی س*ی*نهی ستبر میگل گذاشت و او را به عقب هل داد.
- پای این قضیه رو وسط نکش؛ تو خیلی وقته که با این لعنتیها سر و کار داری. به خاطر همین اون شب از اومدنشون به مهمونی دی ژلدرود خبر داشتی، نه؟
میگل، بدون آن که قدم از قدم بردارد، پوزخندی زد و چشمهایش را در حدقه چرخاند.
- چرا دست از قرقره کردن این اراجیف برنمیداری؟ بس کن دومینیکا، محض رضای خدا بس کن! کدوم مملکت؟ کدوم مسئولیت و وظیفه؟
نفس عمیقی کشید و انگشت اشارهاش را مقابل صورت دومینیکا چرخاند. پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- تنها وظیفه و هدف من، کنار زدن همون آشغالهاییه که حرفشون رو زدی و برای این کار، باید خودت هم آشغال باشی!
- هه! اسم خودت رو هم گذاشتی محافظ ممکلت؟!
شانههایش را بالا انداخت و با بیقیدی گفت:
- پدرت هم چنین اسمی روی خودش گذاشته بود؟
سرش پایین آورد و خیره به مردمک لرزان دومینیکا، اضافه کرد:
- چرا اون رو از قبر نمیکشی بیرون تا توبیخش کنی؟ میدونی، کارهای من به تو ربطی نداره! محافظ مملکت؟ نه، من ترجیح میدم که فقط از خودم محافظت کنم؛ کاری که اون مر*تیکه عرضه نداشت انجامش بده تا نذاره چنین خزعبلاتی رو توی مغز دخترش فرو کنن!
دومینیکا، در واکنشی پیشبینی نشده و ناخودآگاه، دستش را بالا آورد و با تمام بغض و کینهای که در س*ی*نهاش جاری شده بود، سیلی محکمی به صورت او زد.
- خفه شو!
صدای فریادش در بین ستونهای مرمرین سالن، طنین انداخت. گر*دن میگل بر اثر ضربهی دست او، به یک طرف چرخید و گونهاش، گلگون شد. با دیدن رد انگشتانش بر روی صورت پسر، قدمی به عقب برداشت و از او فاصله گرفت. سکوت مرگباری در بینشان حاکم شده بود که گویا هیچکدام، قصد شکستنش را نداشتند. جسارت زیادی به خرج داده بود؛ آن هم در جایی که هیچ ریسمانی وجود نداشت تا به آن چنگ بزند و از خشم احتمالی میگل، در امان باشد. چه کسی میخواست در این قبرستان، از او حمایت کند؟
میگل، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. دستهایش را مشت کرد و در تلاش بود تا بر جوشش خون در رگهایش، غلبه کند. آیا کسی میتوانست بفهمد که چقدر در کنترل خودش بیهمتاست؟ محض خاطر خدا هم که شده، میبایست میل شدیدش به درگیری با او را سرکوب میکرد؛ اول، به سبب آن که ایتن دربارهی دردسرهای احتمالی به او هشدار داده بود و دوم، احترام و تعلق خاطری که نسبت به این زن داشت، نمیگذاشت تا با خیال راحت، سلاخیاش کند! لابد از موانع راهش خبر داشت که اینچنین بیپروا با او برخورد میکرد؛ هرچند که به عقیدهی خودش، آن چیزی که حد ندارد، خریت اوست!
پس از چند ثانیه، به آرامی پلکهایش را باز کرد و به دومینیکا خیره شد. خریت و زیبایی؛ یک ترکیب افسانهای! اخمهایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، ل*ب زد:
- قول میدم دفعهی بعدی که حد خودت رو فراموش کردی، مطمئن بشم که مرگ دردناکی رو تجربه میکنی!
انگشتش را بالا آورد و تکهای از موهای روی پیشانی دختر را کنار زد. در همین حال، خیره به چشمان خشمگین او، پوزخندی زد و ادامه داد:
- قولهام رو جدی بگیر چون من به کسی قول نمیدم.
دستش را بر روی موهای دومینیکا مشت کرد و در حالی که ل*بهایش را میجوید، از کنار او رد شد. قبل از آن که به پلکان مارپیچ میان سالن برسد، با صدای دختر که نامش را میخواند، از حرکت ایستاد. دومینیکا، بدون آن که چشم از روبهرو و جسد آویزان پشت پنجره بردارد، مکثی کرد و گفت:
- این رو باید دیشب بهت میدادم.
تنها جوابی که دریافت کرد، صدای پوزخند و پاشنههای کفش میگل بود که خبر دور شدنش را میدادند. حال دومینیکا در تنهایی، حالتی از یک تیمارستان را درون خودش احساس میکرد. دلش، در شرف ترکیدن بود؛ بیگناه و در عین حال خطاکار! گویا درون یک قفس دست و پا میزد.
با تمام این احوالات، قادر نبود تا از این حقیقت روی برگرداند که مانند چشمهایش، به میگل برای نجات از این مخمصه، اعتماد دارد اما همهچیز به ناگهان خ*را*ب میشود؛ مانند یک ساختمان نیمه کاره، مانند یک عمارت مجلل که بر روی لجن بنا شده باشد! آهی کشید و نگاهی به سالن پر از تجملات اطرافش کرد. او، صدای خ*را*ب شدن ر*اب*طهی نه چندان زیبایشان را میشنید.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
دومینیکا، به مسیر رفتن او خیره مانده بود. نام خودش را میگذاشت میزبان؟! حتی به خودش زحمت نداد تا در ابراز خوشحالی از اولین دیدارشان، مبالغه به خرج دهد! اگر هرکدام از آن دو احمق نفرتانگیز جویای حالش میشدند که البته، از شعور نداشتهشان بعید بود، میدانست چه جوابی بدهد:« البته، آره، عالیم! ولی احساس میکنم که دارم نصف میشم! » این را هم میتوانست به گر*دن میگل و بد سفر بودنش بیندازد! او بود که شب گذشته را به گند کشیده و حال با تمام وقاحت ذاتیاش، دم از دوستی و همکاری بینظیرشان میزد! واقعا که از این همه جسارت، خستگی به تن آدم میماند. از کی تا به حال چنین جایگاهی را به دست آورده بود؟ در کنار میگل فقط میتوانست یک حقهباز دورو باشد؛ درست مانند خودش. اصلا مگر یک خائن به این چیزها اهمیت میدهد؟ اوه، بله! کدام وطنپرستی با یک تبهکار ایتالیایی روی هم میریزد؟! خدا میدانست که در ازای چنین رفاقت متحیرکنندهای، چه اطلاعاتی را در اختیار آن مردک ونیزی گذاشته بود. ناخودآگاه، انگشت اشارهاش را بالا آورد و به طرف میگل برگشت.
- هی تو!
میگل، نگاه منتظرش را به او دوخت و سرش را تکان داد. این آغاز یک توبیخ نظامی بود؟ البته که از قبل، انتظارش را داشت. مگر میشود کسی که استاد نق زدن به جان این و آن است، از چنین رویدادی چشمپوشی کند؟ هر چه که باشد، آنها پا در خانهی افعی گذاشتهاند؛ مطمئن بود که در نظر دومینیکا، همین کار را کردهاند!
- اینجا چه خبره؟
- فکر کردم که با « داری چه غلطی میکنی » شروعش میکنی!
دومینیکا، پوزخندی زد و چشمهایش را ریز کرد. دستش را روی هوا تکان داد و با اشاره به اطرافش، گفت:
- خودت رو چند فروختی بهشون؟
- منظورت چیه؟
با عصبانیت، دندان قروچهای کرد و یک قدم به طرف میگل برداشت.
- تا قبل از این فکر میکردم یه حرومزادهی ع*و*ضی هستی که ک*ثافتهای اطرافش رو پاک میکنه؛ حالا خودت تبدیل شدی به یکی از همون آشغالها!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و به چهرهی عبوس دختر، خیره شد. گونههای استخوانیاش سرخ شده بود و شعلههای خشم، در چشمان خونآلودش زبانه میکشید.
- این یه بازجوییه؟
دومینیکا س*ی*نه به س*ی*نهی او ایستاد، قری به گ*ردنش داد و صدایش را بالا برد.
- من رو آوردی توی خونهی مافیا؟ تو دیگه چجور بیشرفی هستی!
- تو بگو خانم میهنپرست، راه دیگهای برای فرار از این مخمصه سراغ داری؟
کف دستش را روی س*ی*نهی ستبر میگل گذاشت و او را به عقب هل داد.
- پای این قضیه رو وسط نکش؛ تو خیلی وقته که با این لعنتیها سر و کار داری. به خاطر همین اون شب از اومدنشون به مهمونی دی ژلدرود خبر داشتی، نه؟
میگل، بدون آن که قدم از قدم بردارد، پوزخندی زد و چشمهایش را در حدقه چرخاند.
- چرا دست از قرقره کردن این اراجیف برنمیداری؟ بس کن دومینیکا، محض رضای خدا بس کن! کدوم مملکت؟ کدوم مسئولیت و وظیفه؟
نفس عمیقی کشید و انگشت اشارهاش را مقابل صورت دومینیکا چرخاند. پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- تنها وظیفه و هدف من، کنار زدن همون آشغالهاییه که حرفشون رو زدی و برای این کار، باید خودت هم آشغال باشی!
- هه! اسم خودت رو هم گذاشتی محافظ ممکلت؟!
شانههایش را بالا انداخت و با بیقیدی گفت:
- پدرت هم چنین اسمی روی خودش گذاشته بود؟
سرش پایین آورد و خیره به مردمک لرزان دومینیکا، اضافه کرد:
- چرا اون رو از قبر نمیکشی بیرون تا توبیخش کنی؟ میدونی، کارهای من به تو ربطی نداره! محافظ مملکت؟ نه، من ترجیح میدم که فقط از خودم محافظت کنم؛ کاری که اون مر*تیکه عرضه نداشت انجامش بده تا نذاره چنین خزعبلاتی رو توی مغز دخترش فرو کنن!
دومینیکا، در واکنشی پیشبینی نشده و ناخودآگاه، دستش را بالا آورد و با تمام بغض و کینهای که در س*ی*نهاش جاری شده بود، سیلی محکمی به صورت او زد.
- خفه شو!
صدای فریادش در بین ستونهای مرمرین سالن، طنین انداخت. گر*دن میگل بر اثر ضربهی دست او، به یک طرف چرخید و گونهاش، گلگون شد. با دیدن رد انگشتانش بر روی صورت پسر، قدمی به عقب برداشت و از او فاصله گرفت. سکوت مرگباری در بینشان حاکم شده بود که گویا هیچکدام، قصد شکستنش را نداشتند. جسارت زیادی به خرج داده بود؛ آن هم در جایی که هیچ ریسمانی وجود نداشت تا به آن چنگ بزند و از خشم احتمالی میگل، در امان باشد. چه کسی میخواست در این قبرستان، از او حمایت کند؟
میگل، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. دستهایش را مشت کرد و در تلاش بود تا بر جوشش خون در رگهایش، غلبه کند. آیا کسی میتوانست بفهمد که چقدر در کنترل خودش بیهمتاست؟ محض خاطر خدا هم که شده، میبایست میل شدیدش به درگیری با او را سرکوب میکرد؛ اول، به سبب آن که ایتن دربارهی دردسرهای احتمالی به او هشدار داده بود و دوم، احترام و تعلق خاطری که نسبت به این زن داشت، نمیگذاشت تا با خیال راحت، سلاخیاش کند! لابد از موانع راهش خبر داشت که اینچنین بیپروا با او برخورد میکرد؛ هرچند که به عقیدهی خودش، آن چیزی که حد ندارد، خریت اوست!
پس از چند ثانیه، به آرامی پلکهایش را باز کرد و به دومینیکا خیره شد. خریت و زیبایی؛ یک ترکیب افسانهای! اخمهایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، ل*ب زد:
- قول میدم دفعهی بعدی که حد خودت رو فراموش کردی، مطمئن بشم که مرگ دردناکی رو تجربه میکنی!
انگشتش را بالا آورد و تکهای از موهای روی پیشانی دختر را کنار زد. در همین حال، خیره به چشمان خشمگین او، پوزخندی زد و ادامه داد:
- قولهام رو جدی بگیر چون من به کسی قول نمیدم.
دستش را بر روی موهای دومینیکا مشت کرد و در حالی که ل*بهایش را میجوید، از کنار او رد شد. قبل از آن که به پلکان مارپیچ میان سالن برسد، با صدای دختر که نامش را میخواند، از حرکت ایستاد. دومینیکا، بدون آن که چشم از روبهرو و جسد آویزان پشت پنجره بردارد، مکثی کرد و گفت:
- این رو باید دیشب بهت میدادم.
تنها جوابی که دریافت کرد، صدای پوزخند و پاشنههای کفش میگل بود که خبر دور شدنش را میدادند. حال دومینیکا در تنهایی، حالتی از یک تیمارستان را درون خودش احساس میکرد. دلش، در شرف ترکیدن بود؛ بیگناه و در عین حال خطاکار! گویا درون یک قفس دست و پا میزد.
با تمام این احوالات، قادر نبود تا از این حقیقت روی برگرداند که مانند چشمهایش، به میگل برای نجات از این مخمصه، اعتماد دارد اما همهچیز به ناگهان خ*را*ب میشود؛ مانند یک ساختمان نیمه کاره، مانند یک عمارت مجلل که بر روی لجن بنا شده باشد! آهی کشید و نگاهی به سالن پر از تجملات اطرافش کرد. او، صدای خ*را*ب شدن ر*اب*طهی نه چندان زیبایشان را میشنید.
کد:
دومینیکا، به مسیر رفتن او خیره مانده بود. نام خودش را میگذاشت میزبان؟! حتی به خودش زحمت نداد تا در ابراز خوشحالی از اولین دیدارشان، مبالغه به خرج دهد! اگر هرکدام از آن دو احمق نفرتانگیز جویای حالش میشدند که البته، از شعور نداشتهشان بعید بود، میدانست چه جوابی بدهد:« البته، آره، عالیم! ولی احساس میکنم که دارم نصف میشم! » این را هم میتوانست به گر*دن میگل و بد سفر بودنش بیندازد! او بود که شب گذشته را به گند کشیده و حال با تمام وقاحت ذاتیاش، دم از دوستی و همکاری بینظیرشان میزد! واقعا که از این همه جسارت، خستگی به تن آدم میماند. از کی تا به حال چنین جایگاهی را به دست آورده بود؟ در کنار میگل فقط میتوانست یک حقهباز دورو باشد؛ درست مانند خودش. اصلا مگر یک خائن به این چیزها اهمیت میدهد؟ اوه، بله! کدام وطنپرستی با یک تبهکار ایتالیایی روی هم میریزد؟! خدا میدانست که در ازای چنین رفاقت متحیرکنندهای، چه اطلاعاتی را در اختیار آن مردک ونیزی گذاشته بود. ناخودآگاه، انگشت اشارهاش را بالا آورد و به طرف میگل برگشت.
- هی تو!
میگل، نگاه منتظرش را به او دوخت و سرش را تکان داد. این آغاز یک توبیخ نظامی بود؟ البته که از قبل، انتظارش را داشت. مگر میشود کسی که استاد نق زدن به جان این و آن است، از چنین رویدادی چشمپوشی کند؟ هر چه که باشد، آنها پا در خانهی افعی گذاشتهاند؛ مطمئن بود که در نظر دومینیکا، همین کار را کردهاند!
- اینجا چه خبره؟
- فکر کردم که با « داری چه غلطی میکنی » شروعش میکنی!
دومینیکا، پوزخندی زد و چشمهایش را ریز کرد. دستش را روی هوا تکان داد و با اشاره به اطرافش، گفت:
- خودت رو چند فروختی بهشون؟
- منظورت چیه؟
با عصبانیت، دندان قروچهای کرد و یک قدم به طرف میگل برداشت.
- تا قبل از این فکر میکردم یه حرومزادهی ع*و*ضی هستی که ک*ثافتهای اطرافش رو پاک میکنه؛ حالا خودت تبدیل شدی به یکی از همون آشغالها!
میگل، ابروهایش را بالا انداخت و به چهرهی عبوس دختر، خیره شد. گونههای استخوانیاش سرخ شده بود و شعلههای خشم، در چشمان خونآلودش زبانه میکشید.
- این یه بازجوییه؟
دومینیکا س*ی*نه به س*ی*نهی او ایستاد، قری به گ*ردنش داد و صدایش را بالا برد.
- من رو آوردی توی خونهی مافیا؟ تو دیگه چجور بیشرفی هستی!
- تو بگو خانم میهنپرست، راه دیگهای برای فرار از این مخمصه سراغ داری؟
کف دستش را روی س*ی*نهی ستبر میگل گذاشت و او را به عقب هل داد.
- پای این قضیه رو وسط نکش؛ تو خیلی وقته که با این لعنتیها سر و کار داری. به خاطر همین اون شب از اومدنشون به مهمونی دی ژلدرود خبر داشتی، نه؟
میگل، بدون آن که قدم از قدم بردارد، پوزخندی زد و چشمهایش را در حدقه چرخاند.
- چرا دست از قرقره کردن این اراجیف برنمیداری؟ بس کن دومینیکا، محض رضای خدا بس کن! کدوم مملکت؟ کدوم مسئولیت و وظیفه؟
نفس عمیقی کشید و انگشت اشارهاش را مقابل صورت دومینیکا چرخاند. پس از مکث کوتاهی، ادامه داد:
- تنها وظیفه و هدف من، کنار زدن همون آشغالهاییه که حرفشون رو زدی و برای این کار، باید خودت هم آشغال باشی!
- هه! اسم خودت رو هم گذاشتی محافظ ممکلت؟!
شانههایش را بالا انداخت و با بیقیدی گفت:
- پدرت هم چنین اسمی روی خودش گذاشته بود؟
سرش پایین آورد و خیره به مردمک لرزان دومینیکا، اضافه کرد:
- چرا اون رو از قبر نمیکشی بیرون تا توبیخش کنی؟ میدونی، کارهای من به تو ربطی نداره! محافظ مملکت؟ نه، من ترجیح میدم که فقط از خودم محافظت کنم؛ کاری که اون مر*تیکه عرضه نداشت انجامش بده تا نذاره چنین خزعبلاتی رو توی مغز دخترش فرو کنن!
دومینیکا، در واکنشی پیشبینی نشده و ناخودآگاه، دستش را بالا آورد و با تمام بغض و کینهای که در س*ی*نهاش جاری شده بود، سیلی محکمی به صورت او زد.
- خفه شو!
صدای فریادش در بین ستونهای مرمرین سالن، طنین انداخت. گر*دن میگل بر اثر ضربهی دست او، به یک طرف چرخید و گونهاش، گلگون شد. با دیدن رد انگشتانش بر روی صورت پسر، قدمی به عقب برداشت و از او فاصله گرفت. سکوت مرگباری در بینشان حاکم شده بود که گویا هیچکدام، قصد شکستنش را نداشتند. جسارت زیادی به خرج داده بود؛ آن هم در جایی که هیچ ریسمانی وجود نداشت تا به آن چنگ بزند و از خشم احتمالی میگل، در امان باشد. چه کسی میخواست در این قبرستان، از او حمایت کند؟
میگل، نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. دستهایش را مشت کرد و در تلاش بود تا بر جوشش خون در رگهایش، غلبه کند. آیا کسی میتوانست بفهمد که چقدر در کنترل خودش بیهمتاست؟ محض خاطر خدا هم که شده، میبایست میل شدیدش به درگیری با او را سرکوب میکرد؛ اول، به سبب آن که ایتن دربارهی دردسرهای احتمالی به او هشدار داده بود و دوم، احترام و تعلق خاطری که نسبت به این زن داشت، نمیگذاشت تا با خیال راحت، سلاخیاش کند! لابد از موانع راهش خبر داشت که اینچنین بیپروا با او برخورد میکرد؛ هرچند که به عقیدهی خودش، آن چیزی که حد ندارد، خریت اوست!
پس از چند ثانیه، به آرامی پلکهایش را باز کرد و به دومینیکا خیره شد. خریت و زیبایی؛ یک ترکیب افسانهای! اخمهایش را درهم کشید و از میان دندانهای کلید شدهاش، ل*ب زد:
- قول میدم دفعهی بعدی که حد خودت رو فراموش کردی، مطمئن بشم که مرگ دردناکی رو تجربه میکنی!
انگشتش را بالا آورد و تکهای از موهای روی پیشانی دختر را کنار زد. در همین حال، خیره به چشمان خشمگین او، پوزخندی زد و ادامه داد:
- قولهام رو جدی بگیر چون من به کسی قول نمیدم.
دستش را بر روی موهای دومینیکا مشت کرد و در حالی که ل*بهایش را میجوید، از کنار او رد شد. قبل از آن که به پلکان مارپیچ میان سالن برسد، با صدای دختر که نامش را میخواند، از حرکت ایستاد. دومینیکا، بدون آن که چشم از روبهرو و جسد آویزان پشت پنجره بردارد، مکثی کرد و گفت:
- این رو باید دیشب بهت میدادم.
تنها جوابی که دریافت کرد، صدای پوزخند و پاشنههای کفش میگل بود که خبر دور شدنش را میدادند. حال دومینیکا در تنهایی، حالتی از یک تیمارستان را درون خودش احساس میکرد. دلش، در شرف ترکیدن بود؛ بیگناه و در عین حال خطاکار! گویا درون یک قفس دست و پا میزد.
با تمام این احوالات، قادر نبود تا از این حقیقت روی برگرداند که مانند چشمهایش، به میگل برای نجات از این مخمصه، اعتماد دارد اما همهچیز به ناگهان خ*را*ب میشود؛ مانند یک ساختمان نیمه کاره، مانند یک عمارت مجلل که بر روی لجن بنا شده باشد! آهی کشید و نگاهی به سالن پر از تجملات اطرافش کرد. او، صدای خ*را*ب شدن ر*اب*طهی نه چندان زیبایشان را میشنید.
#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: