حرفه‌ای رمان دفینه سلطنتی | Nasrin.J کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

نظر کلی شما راجع به رمان( سِیر داستان، فضاسازی، دیالوگ‌ها،شخصیت پردازی،نکات نگارشی و...)

  • عالی

    رای: 10 71.4%
  • خوب

    رای: 4 28.6%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
خوشحال میشم نظرتون رو با من به اشتراک بذارید &^%(8

پارت_24:


#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
خوشحال میشم نظرتون رو با من به اشتراک بذارید &^%(8


پارت_25:


#رمان_دفینه_سلطنتی
#Nasrin.J
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
پارت_26:
صورتش جمع شد. بوی دود و سوختگی می‌آمد. احساس سنگینی و درد زیادی در سرش داشت. مگر چقدر دیشب نوشیده بود؟
صداهای عجیبی به گوشش می‌رسید؛ فریاد و درگیری به همراه چیزی مثل اصابت شمشیر به سایر ادوات جنگی. نکند برای هزارمین بار، تلویزیون در حال پخش سریال جومونگ بود؟!
امان از دست این دختر. طرفدار پر و پا قرص جومونگ بود و هر بار باز پخشَش را با اشتیاق دنبال می‌کرد. حالا هم که بوی دود فضا را پر کرده بود، حتماً دوباره با بی‌حواسی، قابلمه را روی اجاق به حال خود رها کرده و غرق در سریالِ مورد علاقه‌اش شده است.
- البرز! چشمات رو باز کن.
بدنش کمی لرزید. صدا زنانه نبود. به غیر از مهتاب، چه کسی در خانه حضور داشت؟ شانه‌هایش با شدت تکان داده شد.
کم‌کم جسم به خواب رفته‌اش‌‌ فعال شد. سطح ناهموار زیرش را حس کرد. زخم‌های روی بدنش، یک به یک اعلام هویت می‌کردند. در عالم خواب و بیداری، گیج شد. کجا بود؟ چرا این‌قدر درد داشت؟
- زود باش پسر! وقت نداریم.
به سختی چشم‌هایش را باز کرد. هاله‌ی مرتعشی از رنگ‌های نارنجی و سیاه، تنها چیزی بود که می‌توانست تشخیص دهد. سردرگمی‌اش افزون شد. صاحب صدا که بود؟ مهتاب کجاست؟
دستی پشت شانه‌اش قرار گرفت و به حالت نشسته دَرَش آورد. به محض کنار رفتن دست، ب*دن البرز به سمت دیوار رها شد. بدنش کرخت بود و نمی‌توانست تعادلش را حفظ کند.
صدای درگیر‌ی‌ها برایش واضح‌تر شد. چند بار پلک زد ولی دیدش شفاف نمی‌شد. چه خبر بود؟
- نمی‌تونه حرکت کنه. فکر کنم اون شهریارِ بی‌همه‌ چیز مسمومش کرده.
شهریار؟ این اسم برایش آشنا بود.
- بدنش خیلی داغه. داره تو تب می‌سوزه.
البرز معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. اعضا و جوارحش قفل شده و از اختیارش خارج بود. استرس بدی به جانش افتاد. ذهنش به کلی مختل شده بود. نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است؟ زیر‌ل*ب مدام نام مهتاب را صدا می‌زد.
- شما دو نفر! بیاین بلندش کنید. باید از غار بِبَریمِش بیرون.
ج*ن*سِ صدا این‌بار زنانه بود. کمی بعد زیر بازوهایش گرفته شد و ب*دن سنگینش مثل پر کاه از زمین فاصله گرفت.
- می‌ریم مخفیگاه؛ تو هم این‌جا رو جمع و جور کن و بیا.
همان نفر اول، پاسخ زن را داد:
- باشه. شما برین، من حواسم هست.
به محض حرکت کردن، درد زیادی در ستون فقرات البرز پیچید. فریاد دلخراشی کشید. پاهای بی‌پوشش و پر زخمش، روی زمینِ کُلوخ‌دار کشیده می‌شد. زن با عجله گفت:
- سریع‌تر! هر لحظه ممکنه لو بریم.
احساس کشیدگی زیادی در بازوهایش داشت. جسمش مثل عروسک خیمه شب بازی از دو طرف آویزان شده بود. صدای درگیری لحظه به لحظه کم‌تر می‌شد و به جایش، آوای باد و ر*ق*ص شاخه‌ی درختان به گوش می‌رسید.
سعی کرد مسیری که حمل می‌شد را ببیند، ولی تلاشش بی‌اثر بود. اسید معده‌ تا گلویش بالا آمد و با شدت از دهانش بیرون ریخت. حامِلانِ قدرتمند از حرکت‌ نایستادند.
البرز نمی‌توانست به درستی نفس بکشد. دیدش کاملاَ تار بود و جز انعکاس نور، چیزی نمی‌دید. شنوایی‌اش را هم در عرض چند ثانیه از دست داد. با احساس ضعفِ دوچندان، دوباره غرق در بی‌خبری شد.
**
کد:
صورتش جمع شد. بوی دود و سوختگی می‌آمد. احساس سنگینی و درد زیادی در سرش داشت. مگر چقدر دیشب نوشیده بود؟
صداهای عجیبی به گوشش می‌رسید؛ فریاد و درگیری به همراه چیزی مثل اصابت شمشیر به سایر ادوات جنگی. نکند برای هزارمین بار، تلویزیون در حال پخش سریال جومونگ بود؟!
امان از دست این دختر. طرفدار پر و پا قرص جومونگ بود و هر بار باز پخشَش را با اشتیاق دنبال می‌کرد. حالا هم که بوی دود فضا را پر کرده بود، حتماً دوباره با بی‌حواسی، قابلمه را روی اجاق به حال خود رها کرده و غرق در سریالِ مورد علاقه‌اش شده است.
- البرز! چشمات رو باز کن.
بدنش کمی لرزید. صدا زنانه نبود. به غیر از مهتاب، چه کسی در خانه حضور داشت؟ شانه‌هایش با شدت تکان داده شد.
کم‌کم جسم به خواب رفته‌اش‌‌ فعال شد. سطح ناهموار زیرش را حس کرد. زخم‌های روی بدنش، یک به یک اعلام هویت می‌کردند. در عالم خواب و بیداری، گیج شد. کجا بود؟ چرا این‌قدر درد داشت؟
- زود باش پسر! وقت نداریم.
به سختی چشم‌هایش را باز کرد. هاله‌ی مرتعشی از رنگ‌های نارنجی و سیاه، تنها چیزی بود که می‌توانست تشخیص دهد. سردرگمی‌اش افزون شد. صاحب صدا که بود؟ مهتاب کجاست؟
دستی پشت شانه‌اش قرار گرفت و به حالت نشسته دَرَش آورد. به محض کنار رفتن دست، ب*دن البرز به سمت دیوار رها شد. بدنش کرخت بود و نمی‌توانست تعادلش را حفظ کند.
صدای درگیر‌ی‌ها برایش واضح‌تر شد. چند بار پلک زد ولی دیدش شفاف نمی‌شد. چه خبر بود؟
- نمی‌تونه حرکت کنه. فکر کنم اون شهریارِ بی‌همه‌ چیز مسمومش کرده.
شهریار؟ این اسم برایش آشنا بود.
- بدنش خیلی داغه. داره تو تب می‌سوزه.
البرز معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید. اعضا و جوارحش قفل شده و از اختیارش خارج بود. استرس بدی به جانش افتاد. ذهنش به کلی مختل شده بود. نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است؟ زیر‌ل*ب مدام نام مهتاب را صدا می‌زد.
- شما دو نفر! بیاین بلندش کنید. باید از غار بِبَریمِش بیرون.
ج*ن*سِ صدا این‌بار زنانه بود. کمی بعد زیر بازوهایش گرفته شد و ب*دن سنگینش مثل پر کاه از زمین فاصله گرفت.
- می‌ریم مخفیگاه؛ تو هم این‌جا رو جمع و جور کن و بیا.
همان نفر اول، پاسخ زن را داد:
 - باشه. شما برین، من حواسم هست.
به محض حرکت کردن، درد زیادی در ستون فقرات البرز پیچید. فریاد دلخراشی کشید. پاهای بی‌پوشش و پر زخمش، روی زمینِ کُلوخ‌دار کشیده می‌شد. زن با عجله گفت:
- سریع‌تر! هر لحظه ممکنه لو بریم.
احساس کشیدگی زیادی در بازوهایش داشت. جسمش مثل عروسک خیمه شب بازی از دو طرف آویزان شده بود. صدای درگیری لحظه به لحظه کم‌تر می‌شد و به جایش، آوای باد و ر*ق*ص شاخه‌ی درختان به گوش می‌رسید.
سعی کرد مسیری که حمل می‌شد را ببیند، ولی تلاشش بی‌اثر بود. اسید معده‌ تا گلویش بالا آمد و با شدت از دهانش بیرون ریخت. حامِلانِ قدرتمند از حرکت‌ نایستادند.
البرز نمی‌توانست به درستی نفس بکشد. دیدش کاملاَ تار بود و جز انعکاس نور، چیزی نمی‌دید. شنوایی‌اش را هم در عرض چند ثانیه از دست داد. با احساس ضعفِ دوچندان، دوباره غرق در بی‌خبری شد.
**
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Nasrin.J

داستان نویس انجمن
داستان‌نویس
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-10-15
نوشته‌ها
194
لایک‌ها
1,609
امتیازها
73
کیف پول من
22,289
Points
234
پارت_27:
آوای نه چندان نزدیکِ آبشار، عجیب برایش آرام‌بخش بود. نسیم ملایمی می‌وزید. آرامشی تقریبی در فضا وجود داشت، البته اگر مزاحم‌ها می‌گذاشتند!
- سرورم! موندَنِتون این‌جا کمکی نمی‌کنه.
سعی کرد نسبت به صداهایی که از اطراف می‌شنود، واکنشی نشان ندهد. کاش فقط در حد حرف بود؛ امان از حسِ مداومِ نوازش شدنِ موها و گونه‌هایش.
- نمی‌تونم تنهاش بذارم.
دلش می‌خواست از جایش بلند شود و محکم به گونه بهراد سیلی بزند. مردکِ دوروُ؛ عجب بازیگری بود!
- سرورم! یه هفته‌ست که سوگُلی بی‌هوشه. ممکنه مدت زمانِ احیا کردنش، بیش‌تر هم طول بکشه. لطفاً به قصر برگردین. به محضِ بیدار شدنش، فوراً خبرتون می‌کنم.
گوش‌هایش سوت کشید. یک هفته؟! مگر گوینده‌ی بازی نگفت که آب حوض شفا‌دهنده است؟ پس از پریدن از بالکن و نجات از دامان آتش، آن‌قدر احساس خستگی داشت که بی‌تفاوت نسبت به همه‌چیز، همان‌جا داخل حوض خوابش برد. پس چرا این زن می‌گفت که یک هفته بی‌هوش بوده است؟ اصلاً این زن کیست؟
نوازش موهایش متوقف شد. صدای نفس کلافه‌ی بهراد را شنید.
- باشه میرم. مراقبش باش. حتی یه ثانیه هم ازش چشم برندار. ترانه برام خیلی مهمه.
زَهرخندی نامرئی زد. مهم؟! چیزی نمانده بود که در اتاق جزغاله شود و از بین برود. آن‌ زمان بهراد کدام گوری بود؟
- چشم سرورم.
روی پیشانی‌اش بوسیده شد. تمام توانش را به کار برد تا تکان نخورد. از استرس حتی نمی‌توانست نفس بکشد.
صدای گام‌های دو نفر به گوشش رسید. چند دقیقه در بی‌خبری گذشت ولی جراْتِ چشم گشودن نداشت.
- دیگه رفت. می‌تونین چشماتون رو باز کنید.
قلبش به تپش افتاد. ربع ساعتی از هوشیار شدنش می‌گذشت و تمام این مدت، این زن می‌دانست که ترانه بیدار است؟ اصلاً کِی برگشته بود؟
با ترس و لرز، چشمانش را باز کرد. در نگاه اول، با چتری از برگ‌های آویزانِ بیدِ مجنون مواجه شد. درخت خمیده بود و برگ‌هایش تا یک متری صورت ترانه، پایین آمده بود. چند بار پلک زد تا دیدش واضح‌تر شود. آسمان نیمه ابری از ورای شاخهِ‌ی پربارِ درخت، دومین چیزی بود که در نظرش جلوه کرد. ناخودآگاه نفس عمیقی از هوای پاکِ آن‌جا کشید. رایحه‌ی آمیخته‌ی سبزه و گل، بینی‌اش را قلقلک داد. دستی با انگشتان کشیده به سمتش دراز شد.
با تردید دست سِر شده‌اش را از کنار کمرش بلند کرد و به طرف دست زن برد. با کمک زن، ب*دن کرختش را حرکت داد و روی جایگاهش که یک سکوی سنگی و صدفی رنگ بود نشست. سرش را بلند کرد تا بتواند زن را بهتر ببیند. زن هیکلی متوسط داشت و توسط شنلی سفید رنگ، کاملاً مُلَبَس شده بود. چشم‌های درشت و تیله‌ای داشت و روبند نازک و سفیدی، بیش‌تر صورتش را پوشانده بود. ترانه با ابهام بیش‌تری به زن خیره شد.
زن مقابل ترانه تعظیم کوتاهی کرد. دست‌هایش را بالا برد و کلاه شنل را از روی سرش برداشت. موهای فِر و مشکی رنگِ بلند، دور شانه‌هایش ریخت. دست‌ها متوقف نشدند و به سمت صورت حرکت کردند. برداشت روبند همانا و چشمانِ متعجبِ ترانه همانا. امکان نداشت این دخترِ مرموز و ساکت را نشناسد. با صدای کم‌جانی گفت:
- ناهید!
زن لبخندی رضایتمندانه به چهره زد.
- هنوز من رو یادتونه سرورم؟
ابروی ترانه بالا رفت. از چه حرف می‌زد؟ در عرض کم‌تر از چند ثانیه، شستش خبردار گشت. دستش روی سکو مشت شد. زیرلب زمزمه کرد:
- بخشکی شانس! اینم که… .
دندان‌هایش را از حرص روی هم فشار داد. هم‌زمان کلافه در موهای طلایی و موج‌دارش چنگ زد. از کل گروه، حالا وضعیت پنج نفر مشخص شده بود. هیچ یک از کسانی که تا به الان در بازی از نزدیک دیده بود، حافظه‌ای از دنیای واقعی نداشتند. با این اوصاف، آخرین کاندید برای کاراکتر هوشیار، صددرصد مرد است. پسرعمویش شهریار یا آن یکی که دوست بهراد بود. نامش را به یاد نمی‌آورد. حتی چهره‌اش را هم واضح به خاطر نداشت. فقط سرِ بی‌موی آن پسر در ذهن ترانه تثبیت شده بود.
طبق انتظار ترانه، همه ارکان بازی، حالتی ایستاگونه به خود گرفت و بلافاصله کادر طوسی رنگِ صورت وضعیت در بالای سر ناهید ظاهر شد.
- نام: ناهید
نقش: راهبه اعظم امپراطوری ققنوس
وضعیت کاراکتر: عدم هوشیاری نسبت به دنیای خارج از بازی و دربردارنده حافظه برنامه‌ریزی شده.
وضعیت جسمانی: بسیار قوی.
وضعیت سیاسی: قدرتمند.
وضعیت اجتماعی: محبوب بین عموم مردم.
توانمندی خارق العاده: دارای قدرت‌های معنوی.
فرد مورد علاقه: نامعلوم، نیازمند رمزگشایی.
فرد مورد غضب: نامعلوم، نیازمند رمزگشایی .
حیرت ترانه افزون‌تر شد. اگر ناهید راهبه ققنوس بود، پس حرف‌هایش چه مفهومی داشت؟ چه ارتباطی می‌توانست بین شاهزاده لویاتان و راهبه ققنوس وجود داشته باشد؟
گویا بازی، سوال ذهن ترانه را خواند. طولی نکشید تا نوشته‌های روی کادر صورت وضعیت عوض شد.
- اطلاعات لازم جهت آگاهی از پیشینه‌ی کاراکتر:
ناهید در دوران کودکی، تک فرزندِ وزیر جنگِ دربارِ لویاتان و با ترانه هم‌بازی بوده است. گروهی از مقامات لویاتان به دلایل نامعلوم، برای پدر ناهید دسیسه می‌چینند و باعث می‌شوند تا او توسط شاه لویاتان اعدام گردد! ناهید و مادرش در صف بعدیِ اعدام بودند. مادر ناهید بر اثر شدت شکنجه، در زندان جان سپرد. ناهید توسط یک فرد با هویت نامشخص فراری داده می‌شود و به امپراطوری ققنوس پناه می‌آورد. ناهید از ده سالگی و به مدت هشت سال در معبد ققنوس بزرگ شده و حالا تبدیل به راهبه اعظم شده است.
کد:
آوای نه چندان نزدیکِ آبشار، عجیب برایش آرام‌بخش بود. نسیم ملایمی می‌وزید. آرامشی تقریبی در فضا وجود داشت، البته اگر مزاحم‌ها می‌گذاشتند!
- سرورم! موندَنِتون این‌جا کمکی نمی‌کنه.
سعی کرد نسبت به صداهایی که از اطراف می‌شنود، واکنشی نشان ندهد. کاش فقط در حد حرف بود؛ امان از حسِ مداومِ نوازش شدنِ موها و گونه‌هایش.
- نمی‌تونم تنهاش بذارم.
دلش می‌خواست از جایش بلند شود و محکم به گونه بهراد سیلی بزند. مردکِ دوروُ؛ عجب بازیگری بود!
- سرورم! یه هفته‌ست که سوگُلی بی‌هوشه. ممکنه مدت زمانِ احیا کردنش، بیش‌تر هم طول بکشه. لطفاً به قصر برگردین. به محضِ بیدار شدنش، فوراً خبرتون می‌کنم.
گوش‌هایش سوت کشید. یک هفته؟! مگر گوینده‌ی بازی نگفت که آب حوض شفا‌دهنده است؟ پس از پریدن از بالکن و نجات از دامان آتش، آن‌قدر احساس خستگی داشت که بی‌تفاوت نسبت به همه‌چیز، همان‌جا داخل حوض خوابش برد. پس چرا این زن می‌گفت که یک هفته بی‌هوش بوده است؟ اصلاً این زن کیست؟
نوازش موهایش متوقف شد. صدای نفس کلافه‌ی بهراد را شنید. 
- باشه میرم. مراقبش باش. حتی یه ثانیه هم ازش چشم برندار. ترانه برام خیلی مهمه.
زَهرخندی نامرئی زد. مهم؟! چیزی نمانده بود که در اتاق جزغاله شود و از بین برود. آن‌ زمان بهراد کدام گوری بود؟
- چشم سرورم.
روی پیشانی‌اش بوسیده شد. تمام توانش را به کار برد تا تکان نخورد. از استرس حتی نمی‌توانست نفس بکشد.
صدای گام‌های دو نفر به گوشش رسید. چند دقیقه در بی‌خبری گذشت ولی جراْتِ چشم گشودن نداشت.
- دیگه رفت. می‌تونین چشماتون رو باز کنید. 
قلبش به تپش افتاد. ربع ساعتی از هوشیار شدنش می‌گذشت و تمام این مدت، این زن می‌دانست که ترانه بیدار است؟ اصلاً کِی برگشته بود؟
با ترس و لرز، چشمانش را باز کرد. در نگاه اول، با چتری از برگ‌های آویزانِ بیدِ مجنون مواجه شد. درخت خمیده بود و برگ‌هایش تا یک متری صورت ترانه، پایین آمده بود. چند بار پلک زد تا دیدش واضح‌تر شود. آسمان نیمه ابری از ورای شاخهِ‌ی پربارِ درخت، دومین چیزی بود که در نظرش جلوه کرد. ناخودآگاه نفس عمیقی از هوای پاکِ آن‌جا کشید. رایحه‌ی آمیخته‌ی سبزه و گل، بینی‌اش را قلقلک داد. دستی با انگشتان کشیده به سمتش دراز شد.
با تردید دست سِر شده‌اش را از کنار کمرش بلند کرد و به طرف دست زن برد. با کمک زن، ب*دن کرختش را حرکت داد و روی جایگاهش که یک سکوی سنگی و صدفی رنگ بود نشست. سرش را بلند کرد تا بتواند زن را بهتر ببیند. زن هیکلی متوسط داشت و توسط شنلی سفید رنگ، کاملاً مُلَبَس شده بود. چشم‌های درشت و تیله‌ای داشت و روبند نازک و سفیدی، بیش‌تر صورتش را پوشانده بود. ترانه با ابهام بیش‌تری به زن خیره شد.
زن مقابل ترانه تعظیم کوتاهی کرد. دست‌هایش را بالا برد و کلاه شنل را از روی سرش برداشت. موهای فِر و مشکی رنگِ بلند، دور شانه‌هایش ریخت. دست‌ها متوقف نشدند و به سمت صورت حرکت کردند. برداشت روبند همانا و چشمانِ متعجبِ ترانه همانا. امکان نداشت این دخترِ مرموز و ساکت را نشناسد. با صدای کم‌جانی گفت:
- ناهید!
زن لبخندی رضایتمندانه به چهره زد. 
- هنوز من رو یادتونه سرورم؟
ابروی ترانه بالا رفت. از چه حرف می‌زد؟ در عرض کم‌تر از چند ثانیه، شستش خبردار گشت. دستش روی سکو مشت شد. زیرلب زمزمه کرد:
- بخشکی شانس! اینم که… .
دندان‌هایش را از حرص روی هم فشار داد. هم‌زمان کلافه در موهای طلایی و موج‌دارش چنگ زد. از کل گروه، حالا وضعیت پنج نفر مشخص شده بود. هیچ یک از کسانی که تا به الان در بازی از نزدیک دیده بود، حافظه‌ای از دنیای واقعی نداشتند. با این اوصاف، آخرین کاندید برای کاراکتر هوشیار، صددرصد مرد است. پسرعمویش شهریار یا آن یکی که دوست بهراد بود. نامش را به یاد نمی‌آورد. حتی چهره‌اش را هم واضح به خاطر نداشت. فقط سرِ بی‌موی آن پسر در ذهن ترانه تثبیت شده بود.
طبق انتظار ترانه، همه ارکان بازی، حالتی ایستاگونه به خود گرفت و بلافاصله کادر طوسی رنگِ صورت وضعیت در بالای سر ناهید ظاهر شد.
- نام: ناهید
نقش: راهبه اعظم امپراطوری ققنوس
وضعیت کاراکتر: عدم هوشیاری نسبت به دنیای خارج از بازی و دربردارنده حافظه برنامه‌ریزی شده.
وضعیت جسمانی: بسیار قوی.
وضعیت سیاسی: قدرتمند.
وضعیت اجتماعی: محبوب بین عموم مردم.
توانمندی خارق العاده: دارای قدرت‌های معنوی.
فرد مورد علاقه: نامعلوم، نیازمند رمزگشایی.
فرد مورد غضب: نامعلوم، نیازمند رمزگشایی .
حیرت ترانه افزون‌تر شد. اگر ناهید راهبه ققنوس بود، پس حرف‌هایش چه مفهومی داشت؟ چه ارتباطی می‌توانست بین شاهزاده لویاتان و راهبه ققنوس وجود داشته باشد؟
گویا بازی، سوال ذهن ترانه را خواند. طولی نکشید تا نوشته‌های روی کادر صورت وضعیت عوض شد.
- اطلاعات لازم جهت آگاهی از پیشینه‌ی کاراکتر:
ناهید در دوران کودکی، تک فرزندِ وزیر جنگِ دربارِ لویاتان و با ترانه هم‌بازی بوده است. گروهی از مقامات لویاتان به دلایل نامعلوم، برای پدر ناهید دسیسه می‌چینند و باعث می‌شوند تا او توسط شاه لویاتان اعدام گردد! ناهید و مادرش در صف بعدیِ اعدام بودند. مادر ناهید بر اثر شدت شکنجه، در زندان جان سپرد. ناهید توسط یک فرد با هویت نامشخص فراری داده می‌شود و به امپراطوری ققنوس پناه می‌آورد. ناهید از ده سالگی و به مدت هشت سال در معبد ققنوس بزرگ شده و حالا تبدیل به راهبه اعظم شده است.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا