دلنوشته کارگاه چرک نویس های صبا | اثر جدید صبا نصیری @saba.N نویسنده انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
هُوالحق:)

دلنوشته: کارگاه چرک‌نویس‌های صبا

دلنویس: صبا نصیری Saba.N

ژانر: تراژدی، عاشقانه

سبک: روزمرگی/ عامیانه


مقدمه:

رفتنای من همیشه آروم بوده و بی‌سر و صدا...

انقدر آروم که انگار اصلا نیومدم که بخوام برم.

اگه دیدی خیلی سر و صدا کردم؛

اگه دیدی خیلی داد و هوار راه انداختمو از عمد پاشنه‌ی پاهامو کوبیدم زمین که بگم میرم؛

چون تو فرق داشتی برام:) همین!

من سر و صدا کردم که تو نخوای من برم، که نذاری من برم. که دستمو بگیری و صدتا دلیل منطق‌دار و بی‌منطق بیاری که من منصرف بشم. که حتی اگه قرار بر رفتنمم باشه، بگم تو نمی‌خواستی=) که تلاش کردی ولی من خودخواه بودم.

اصرار نکردی؟

عیب نداره مَردِ من. فدای سرت.

راستی بهم گفتی که من خودخواهم؟ منو گفتی؟

راست میگی قلبِ من. حق باتوعه. من انقدر خودخواه بودم که با اینکه میدونستم این مسیر پُر سنگه، کجو کوله‌ست؛ اما بازم محکم ب*غ*ل گرفتمت که برای خودم داشته باشمت... اما تنهایی زورم نرسید. ببخشید که نشد=)



#صبا_نصیری
#انجمن_تک_رمان
#دلنوشته
#کارگاه_چرک_نویس_های_صبا


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۱

از مطب دکتر که توو راهِ برگشت به خونه بودیم، هنوز تار می‌دیدم. چشام انقدر خیس بودن که نمیتونستم رمز گوشیو درست و درمون وارد کنم.
بابا قربون صدقه می‌رفت. مثل همیشه. باج می‌داد. می‌پرسید:
- اون کاپشن پشمی مدل جدیده رو که دوست داشتی، بریم بخریمش؟ ها صبا؟ می‌خوای؟
نمی‌خواستم. دیگه نمی‌خواستم. من نه اون کاپشنو و نه هیچ کاپشن دیگه‌ای رو نمی‌خواستم.
دردِ من، درد کاپشن نبود.
حرفِ من، حرف خرید نبود.
من دلم از جای دیگه داشت می‌سوخت. از یه جایی که خودمم توش موندم.
با گریه گفتم:
- هیچی نمی‌خوام.
تلگرامو چک کردم. نبودی!
پیامک‌ها، نبودی!
تماس‌های از دست رفته؟ نبودی!
اینترنتو چک کردم. وصل بود. یعنی جدی جدی هیچ پیامی ازت نداشتم. دستام می‌لرزید. حتی نگین هم پیام نداده بود. اما من کل روزو توو مطب بودم.
تو... نگران نشدی؟
نه. معلومه که نشدی:)
یادمه پرسیدم:
- بنظرت اگه قرار بر خیانت باشه، کی به کی خیانت میکنه؟
گفتی من!
خودتو گفتی!
دلیلت این بود که به من بیشتر از خودت اعتماد داشتی.
پرسیدم:
- و اگه جدا شیم، کی کم طاقت‌تره که زودی برگرده؟
گفتی تو!
جفت جوابا درست بود.
من کم طاقت‌ترم. من دل‌نازک‌ترم.
توو مسیر برگشت که بودیم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که وقتی موقع خداحافظیا میگفتی دوستت دارم و من میگفتم من بیشتر؛ واقعا من بیشتر دوستت داشتم!
بیشتر گریه کردم.
حالا بابا واقعا فهمیده که این گریه‌ها کارِ کیست و میگرن و دردِ معده نیست. اما چیزی نمیگه‌. نگرانه. نگرانیو از توو چشاش میخونم.
اما چشمای مامان...
مامان دیگه حتی نگاهمم نمیکنه.
من پشتت بودم.
با اینکه ازت پُر بودم. با اینکه خیلی‌چیزا دیدم و شنیدم و دم نزدم؛ اما پشتت بودم.
نمیدونم مامان چرا سعی داشت حالمو بدتر کنه؟
یه کاری کرده حس میکنم بزرگترین اشتباه و گناه دنیا رو مرتکب شدم.
حالم خوب نبود.
من با اینکه دلم تیکه تیکه شده بود و حتی نمیتونستم از زور گریه حرف بزنم، پشتت بودم:)
عیب نداره که مامان باهام حرف نمیزنه. ولی ثابت شد بهت که من بیشتر؟
تنهام.
خودمو دارم... خودِ سابقمم نه...
الان یه منم. یه منِ ساده‌ی خسته که دیگه زورش نمیرسه...
کاری بود‌. این زخم لنتی خیلیم کاری بود.
من می‌خواستم برم. میدونم؛ اما کافی بود یه بار دیگه صدام بزنی یه بار دیگه نازم کنی تا من نرم...
ولی خب ماجرا همین نبود فقط. ورای این بود. خیلی ورای این...
خواستم نرم ولی هی خ*را*ب‌ترش کردی:)
خ*را*ب کردی و من دم نزدم.
انقدر خ*را*ب که حتی فکرش اول تا آخرمو می‌سوزونه...
گفتم بهت؟
نه...
نگفتم بهت‌‌...
ولی خب هر چی هم که شد، من نخواستم مقصر جلوه‌ت بدم پسر ناز من. خواستم؟
نخواستم. و نمی‌خوام.
تو حداقلش اینو پیشِ خودت که هیچ،
پیش هیچ دوست و دشمنی تکرارش نکن. یعنی‌... دیگه تکرارش نکن:)
من به خودمم بد کنم،
به تو یکی نه... زورم نمیرسه بد کنم...
خونِ این جایِ سوزنِ لعنتی بند نمیومد رو دستم. من بیست چهاری چکت میکردم. کردم. چک کردم. اعتراف میکنم...
کل راهو...
کل روزو...
کل شبو...
ولی خب...
بگذریم:)
من اینارو نمیگم که ترحم بخرم. که توجه بخرم. من مینویسم که آروم بشم. میشم؟
اینا چرک‌نویسای منه...
من فقط می‌نویسم. لال بودم. چیزی نگفتم. اما می‌نویسم...
من فقط نوشتن بلدمو عاشقی و این مدلی توو خودم ریختن:)
راستی...
من خودم ناراحتی ایجاد نمیکنم و بعد واسشون گریه نمیکنم.
من فقط زیادی ساده‌تر از هر گرگی‌ام که کنارمه.
من فقط زیادی حساسم.
زیادی میترسم.
زیادی تنهام.
میدونی؟
من فقط زیادی عاشقم....

#صب_نوشت
#کارگاه_چرک_نویس_های_صبا
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر بازنشسته
نویسنده حرفه‌ای
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,595
لایک‌ها
24,995
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,667
Points
1,469
#پست۲
#دلنوشت
#صبا_نوشت


#دلنوشت
#صبا_نوشت

به چشمای خودم انقدر باور نداشتم که به اون داشتم،
به دست‌های هنرمندم انقدر نمی‌بالیدم که به اون، تکیه داده بودم. محکم. با خیالِ تخت.
چشمامو بسته بودم، می‌گفتم:
- همه‌جا تاریکه‌ها، من از تاریکی می‌ترسم.
چشم بسته هم حضورشو پشت سرم حس می‌کردم. باورش داشتم.
می‌گفت:
- حواسم هست.
دستشو گذاشت رو شونه‌هام،
گفت:
- پاتو بذار جلو، آروم آروم پله‌هارو برو بالا.
وحشت کردم. ضربان قلبم یهو صفر تا صدو پُر کرد.
گفتم:
- من از ارتفاع می‌ترسما! یه وقت نیوفتم؟
بازم حرفِ قبلیشو تکرار کرد؛ برگشت گفت:
- حواسم هست.
خودمو نه؛ ولی اونو چرا! قبولش داشتم. حواسش بود.
از ترس‌هام بیشتر براش گفتم.
گفتم:
- ببین من دستام می‌لرزه، پاهام سسته، باد که میاد، میلرزم. نکنه بیوفتم؟
خندید.
منِ احمق خنده‌هاشو خیلی دوست داشتم.
حرصی گفت:
- دختررر! دارم میگم حواسم بهت هست.
بغضم گرفت. یادِ افتادن‌های قبلیم افتادم.
گفتم:
- نکنه توام مثلِ اون یارو فُلانیه پرتم کنی؟ ها؟
شاکی شد.
پرسید:
- دیوونه‌ای؟
نبودم! فقط زیادی می‌ترسیدم. چندباری اینجوری از پشت سر هلم داده بودنو، خیلی بار زانوهام و سر و صورتم زخم و زیلی شده بود.
من از غمام واسش گفتم. از ترس‌هام. از ضعف‌هام.
ارتفاع به صد رسیده بود و
اعتمادِ من به اون، به حدِ غایت.
چشمام هنوز بسته بود. با لبخند صداش زدم. یه بار...
دوبار...
سه بار...
صدایی نیومد!
ترسیدم.
دستاش دیگه روی شونه‌هام نبود. تنم یخ زد.
بغضم گرفت. من رو پله‌ی هزار، با چشمای بسته، توی عمقِ تاریکی...
دقیقا چه غلطی باید می‌کردم؟
نبود و گریه‌م گرفت...
جرعت تکون خوردن نداشتم. اگه می‌افتادم، دیگه رسما خورد و خاکشیر می‌شدم.
هی توی ز*ب*ون اونو صدا زدم و توی دلم خدا رو...
حال و هوام فقط وحشت بود که زیرِ پام خالی شد و طولی نکشید که جنازه‌ی هزار و شیشصد تیکه‌ی این منِ احمق، کف زمین پهن شده بود.
خون، همه جا رو برداشته بود.
نگاهِ ماتم به گِل‌های زشت و خیس و سرخ از خونِ روی زمین بود.
قلبم مُرده بود.
زندگیم، ریخته بود.
میدونی؟
باورام...
باورام سوخته بود...
میدونی؟
این چشمایی که از اینا بیشتر بهشون اعتماد داشتمو میخوام کورشون کنم.
این دستی که فقط به سمتِ اون دراز شد و می‌خوام قطعش کنم.
این تنی که فقط اون لمسش کردو می‌خوام زیرِ آتیشِ تنِ یکی دیگه و به قصد انتقام، همین روزا بسوزونم.
ولی میدونی‌...
قلبی که مُرده رو کجا خاکش کنم؟
باورایی که سوختنو، خاکسترشونو کجا بریزم؟

#صب_نوشت
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا