#پست۲
#دلنوشت
#صبا_نوشت
#دلنوشت
#صبا_نوشت
به چشمای خودم انقدر باور نداشتم که به اون داشتم،
به دستهای هنرمندم انقدر نمیبالیدم که به اون، تکیه داده بودم. محکم. با خیالِ تخت.
چشمامو بسته بودم، میگفتم:
- همهجا تاریکهها، من از تاریکی میترسم.
چشم بسته هم حضورشو پشت سرم حس میکردم. باورش...
#پست۲
#قاصدکها_میرقصند
حالا شاید بگویی چقدر ترسناک است.
ولی... نه! اشتباه نکن؛ معنی ترسناک را اینجا میفهمی که قاصدکهای زیبا فرقی با گلهای در مرداب ندارند.
انسانهای زیبا هم گاهی آنچنان میتوانند زمین بزنند که شک کنی.
مگر او نبود که تمام شهر بر سر خوبیاش قسم میخوردند؟
مگر او همان نیست که...
#پست۲
#دلنوشته_فورلسکت
دوستت دارم کم است من دلتنگ تو هستم و تو خیلی وقت است نیستی.
گاهی دلم انقدر برایت تنگ میشود که وسعت دریا برایش کم استـ. .
انقدر دلم تنگ میشود که گاهی چشمه اشک بر روی گونههایم میریزند.
عاشق بودن را تجربه نکردیم اما دلتنگ بودن را چرا، ساده بودن را تجربه کردیم با خبر...
#پست۲
من، بعد از پیدا شدنِ تو،
بعد از دیدنِ چشمهای دلبرت، به اومدنِ یه روز خوب ایمان دارم!
باور دارم که یه روز خوب میاد
یه روز که آخرِ شب تا خودِ صبح و تو ب*غ*ل هم حرف میزنیم. یه روز که گوشیهای هردومون پُر شده از عکسهای دونفرهی خنگ و بامزه!
یه روز که من برات سرخِ سرخ میپوشم و تو برای من،...
#پست۲
میخواهمت و این تازه، ابتدای خودخواهی من است.
چنان که فرقی ندارد روز باشد یا شب؛
پاییز باشد یا که بهار؛
خسته باشم یا خندان؛
پیاده باشم یا سواره؛
تنها باشم یا که در جمع؛
کافیست که پلک روی هم بیاندازم و قامتِ سرو بلند تو در ذهنم نقش ببندد،
آفتاب درخشانِ عشق، در ساحل قلبم طلوع و تمام روح و...
هُوالحق!
#پست۲
#برای_دیگری
وا میرود!
ماهین؟
دخترِ بزرگِ بهرام؟
رانندهی بارِ پدرش؟
باورش نمیشود. خندهدار است. خیلی خندهدار...
قهقهه میزند. هیستریک و پر از حسِ سرگردانی...
- آقا بهرام؟؟ این از کِی آقا شد من خبردار نشدم؟
سپس رو به پدرش کرده و ادامه میدهد:
- حالت خوبه حاجی؟
بیشتر میخندد و...
#پست۲
مامان، قرآن میخوانَد. از معنا و مفهومِ سورهها میگوید؛ از کلام الله و از بهشت.
و من لبخند میزنم. آنقدر نرم، به سان افتادن دانه برفی از شاخهی یخزدهای در زمستان.
از عظمت بهشت میگوید و ورای تصور بودنش...
لبخندم عمق میگیرد و کفر نباشد؛ اما مامان چه میداند که بوی بهشت، درست از پشت...