نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش | Lunika✧ کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_۱۹

ناگهان آدلیر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- یادم اومد.
آزراء با تعجب ل*ب می‌زند:
- چی یادت اومد؟
- عمه بابام، اون هم میگن مثل تو ققنوس بوده.
آزراء با ذوق و شور خاصی از جایش بلند می‌شود.
- هنوز زنده‌ست؟
- نمی‌دونم.
و دست آزراء را می‌گیرد و با خود همراه می‌کند.
- بیا بریم خونه ما، می‌تونم ازشون بپرسم.
که ناگهان آزراء دست خود را پس می‌گیرد و آدلیر با تعجب سمتش برمی‌گردد.
- خونه شما؟ با این لباس پاره؟
- خب وقت هست، می‌تونیم بریم خونه‌تون و عوضش کنی.
آدلیر می‌توانست برق خوشحالی را در چشم‌های آزراء ببیند.
- باشه پس بریم.
***
یک لباس کمر‌بنددار؛ به رنگ گلبهی و آستین‌های نیمه‌ کوتاه و یقه‌ی نسبتاً باز که ارتفاع دامنش به زانو‌هایش می‌رسید، می‌پوشد.
موهایش را با یک کلیپس ساده می‌بندد و همراه آدلیر به خانه‌شان می‌رود.
ساعت تقریباً یک بامداد است.
- آدلیر شاید مامان بابات خواب باشن!
- نه قبلش زنگ زدم.
- مزاحم نباشم؟
آدلیر می‌خندد.
- می‌خوای نازت رو بخرم که بیای خونه‌مون؟
آزراء ضربه محکمی به کتف آدلیر وارد می‌کند.
- ناز نمی‌کنم که تو بخری!
- باشه‌باشه! چرا می‌زنی؟ شوخی کردم.
- شوخی نکن.
- حالا اجازه میدی داخل بریم ؟
- بریم.
از ماشین پیاده می‌شوند و آدلیر کلید را در قفل درب حیاط می‌چرخاند و در را باز می‌کند.
خانه باغ بزرگی‌ست.
گل و گیاهانی که روی دیوار و وسط حیاط هستند، بوی نم می‌دهند که نشانه آب‌پاشی است که انگار چندی ازش نمی‌گذرد.
وایب¹ خوب فضا، کلی حس خوب و اکسیژن وارد ریه‌های آزراء می‌کند.
می‌تواند قطرات آب که در هوا پراکنده هستند را به خوبی حس کند.
همین‌طوری که به حیاط زیبا چشم دوخته، وارد سالن می‌شوند و از در اتاق نشیمن هم عبور می‌کنند که زن و مرد میان‌سالی را می‌بیند.
روی مبل نشسته و منتظرند.
آدلیر جلو می‌رود و دست می‌دهد.
- سلام بابا، سلام مامان.


¹· حالت درونی، حس خوبی که فضا وارد ازراء کرد.

کد:
ناگهان آدلیر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- یادم اومد.
آزراء با تعجب ل*ب می‌زند:
- چی یادت اومد؟
- عمه بابام، اون هم میگن مثل تو ققنوس بوده.
آزراء با ذوق و شور خاصی از جایش بلند می‌شود.
- هنوز زنده‌ست؟
- نمی‌دونم.
و دست آزراء را می‌گیرد و با خود همراه می‌کند.
- بیا بریم خونه ما، می‌تونم ازشون بپرسم.
که ناگهان آزراء دست خود را پس می‌گیرد و آدلیر با تعجب سمتش برمی‌گردد.
- خونه شما؟ با این لباس پاره؟
- خب وقت هست، می‌تونیم بریم خونه‌تون و عوضش کنی.
آدلیر می‌توانست برق خوشحالی را در چشم‌های آزراء ببیند.
- باشه پس بریم.
***
یک لباس کمر‌بنددار؛ به رنگ گلبهی و آستین‌های نیمه‌ کوتاه و یقه‌ی نسبتاً باز که ارتفاع دامنش به زانو‌هایش می‌رسید، می‌پوشد.
موهایش را با یک کلیپس ساده می‌بندد و همراه آدلیر به خانه‌شان می‌رود.
ساعت تقریباً یک بامداد است.
- آدلیر شاید مامان بابات خواب باشن!
- نه قبلش زنگ زدم.
- مزاحم نباشم؟
آدلیر می‌خندد.
- می‌خوای نازت رو بخرم که بیای خونه‌مون؟
آزراء ضربه محکمی به کتف آدلیر وارد می‌کند.
- ناز نمی‌کنم که تو بخری!
- باشه‌باشه! چرا می‌زنی؟ شوخی کردم.
- شوخی نکن.
- حالا اجازه میدی داخل بریم ؟
- بریم.
از ماشین پیاده می‌شوند و آدلیر کلید را در قفل درب حیاط می‌چرخاند و در را باز می‌کند.
خانه باغ بزرگی‌ست.
گل و گیاهانی که روی دیوار و وسط حیاط هستند، بوی نم می‌دهند که نشانه آب‌پاشی است که انگار چندی ازش نمی‌گذرد.
وایب¹ خوب فضا، کلی حس خوب و اکسیژن وارد ریه‌های آزراء می‌کند.
می‌تواند قطرات آب که در هوا پراکنده هستند را به خوبی حس کند.
همین‌طوری که به حیاط زیبا چشم دوخته، وارد سالن می‌شوند و از در اتاق نشیمن هم عبور می‌کنند که زن و مرد میان‌سالی را می‌بیند.
روی مبل نشسته و منتظرند.
آدلیر جلو می‌رود و دست می‌دهد.
- سلام بابا، سلام مامان.
[HR][/HR]
¹·حالت درونی، حس خوبی که فضا وارد ازراء کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

#پارت_20

- سلام بابا، سلام مامان.
آزراء آرام سلام می‌دهد و روی مبل روبه‌رویی کنار آدلیر می‌نشیند. مادر آدلیر رو به او می‌کند و می‌گوید:
- خب آدلارد، نمی‌خوای دختر خانوم خوشگل رو معرفی کنی؟
آدلارد؟ پس اسم واقعی آدلیر، آدلارد است؟ پسری که لقبش معنی «عقاب» می‌دهد اسم واقعی آن آدلارد می‌باشد. می‌دانید چرا معنی اسم‌ها برای ما مهم است؟ چون در سازمان جاسوسی ما به هرکسی بر اساس اخلاقش لقب می‌دهند. مثل لقب خود بنده!! آدلارد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آزراء دوستمه، اومدیم از شما درباره عمه بابا که می‌گفتین ققنوس هستش بپرسیم.
تا آدلارد کلمه ققنوس را بر زبان آورد یک‌ آن حال پدرش به‌هم خورد‌.
- دنیل جان چی شد؟
- بابا؟
دنیل کمی از آب نوشید و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- خوبم، چیزی نیست! گفتین اومدین چی بپرسین؟
آزراء اجازه نداد آدلارد چیزی بگوید و خودش گفت:
- اومدیم درباره عمه‌تون که گفته شده ققنوس هست، بپرسیم.
- چرا؟ اون رو می‌خواید چیکار؟
آزراء نگاهی به آدلارد می‌اندازد.
- آممم خو ... .
ناگهان جرقه‌ای در ذهنش می‌زند. سریع جمله‌اش را کامل می‌کند و می‌گوید:
- یک تحقیق داریم درمورد ققنوس؛ گفتم از شما بپرسم.
آدلارد نگاهی به آزراء انداخت. قشنگ مشخص بود که سعی در خوردن خنده‌اش می‌کرد. چاره چی بود؟ واقعاً آزراء باید فاش می‌کرد که دنبال این است که بفهمد خودش چیست؟
- تحقیق؟
ناگهان اولیویا خدمتکار را صدا کرد.
- شربت‌ها رو بیار دیگه، بیا پذیرایی کن.
خدمتکار آمد و شربت‌ها را یکی بعد دیگری گرفت و همه برداشتند. راستش را بخواهید آزراء دو دل بود. نکند چیزی در شربت باشد؟
دست خودش نیست یکی از ویژگی‌های آزراء سخت اعتماد کردن است. اما چاره‌ای ندارد بی‌ادب که نیست!
- خب آقای... .
- کلاین هستم، دنیل کلاین.
- بله آقای کلاین عمه شما دقیقاً چطوری بود؟ اصلأ ققنوس بودن به چه معنیه
؟

کد:
- سلام بابا، سلام مامان.
آزراء آرام سلام می‌دهد و روی مبل روبه‌رویی کنار آدلیر می‌نشیند. مادر آدلیر رو به او می‌کند و می‌گوید:
- خب آدلارد، نمی‌خوای دختر خانوم خوشگل رو معرفی کنی؟
آدلارد؟ پس اسم واقعی آدلیر، آدلارد است؟ پسری که لقبش معنی «عقاب» می‌دهد اسم واقعی آن آدلارد می‌باشد. می‌دانید چرا معنی اسم‌ها برای ما مهم است؟ چون در سازمان جاسوسی ما به هرکسی بر اساس اخلاقش لقب می‌دهند. مثل لقب خود بنده!! آدلارد نگاهی به من انداخت و گفت:
- آزراء دوستمه، اومدیم از شما درباره عمه بابا که می‌گفتین ققنوس هستش بپرسیم.
تا آدلارد کلمه ققنوس را بر زبان آورد یک‌ آن حال پدرش به‌هم خورد‌.
- دنیل جان چی شد؟
- بابا؟
دنیل کمی از آب نوشید و نفس‌نفس‌زنان گفت:
- خوبم، چیزی نیست! گفتین اومدین چی بپرسین؟
آزراء اجازه نداد آدلارد چیزی بگوید و خودش گفت:
- اومدیم درباره عمه‌تون که گفته شده ققنوس هست، بپرسیم.
- چرا؟ اون رو می‌خواید چیکار؟
آزراء نگاهی به آدلارد می‌اندازد.
- آممم خو ... .
ناگهان جرقه‌ای در ذهنش می‌زند. سریع جمله‌اش را کامل می‌کند و می‌گوید:
- یک تحقیق داریم درمورد ققنوس؛ گفتم از شما بپرسم.
آدلارد نگاهی به آزراء انداخت. قشنگ مشخص بود که سعی در خوردن خنده‌اش می‌کرد. چاره چی بود؟ واقعاً آزراء باید فاش می‌کرد که دنبال این است که بفهمد خودش چیست؟
- تحقیق؟
ناگهان اولیویا خدمتکار را صدا کرد.
- شربت‌ها رو بیار دیگه، بیا پذیرایی کن.
خدمتکار آمد و شربت‌ها را یکی بعد دیگری گرفت و همه برداشتند. راستش را بخواهید آزراء دو دل بود. نکند چیزی در شربت باشد؟
دست خودش نیست یکی از ویژگی‌های آزراء سخت اعتماد کردن است. اما چاره‌ای ندارد بی‌ادب که نیست!
- خب آقای... .
- کلاین هستم، دنیل کلاین.
- بله آقای کلاین عمه شما دقیقاً چطوری بود؟ اصلأ ققنوس بودن به چه معنیه؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت-21

- اولین بار چند صد سال پیش، یک فرد دچار جهش ژنتیکی نادری شد، دنبال درمان می‌گشت فکر می‌کرد حالش خ*را*ب شده و کارش تمومه ولی کم‌کم فهمید این جهش اون رو ارتقاء داده و از بقیه انسان‌ها متمایز کرده.
دنباله حرف‌های دنیل را اولیویا ادامه می‌دهد.
- اون به انسانی غیرطبیعی تبدیل شده بود، کار‌هایی می‌تونست انجام بده که بقیه انسان‌های عادی از انجامش عاجز بودند، به اون از اساس افسانه‌ها «ققنوس» گفته می‌شد کسی که مثل هیچ‌کس نبود.
آزراء کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- چه کار‌هایی مثلاً؟
- مثل شعله‌ور شدن، یخ زدن، ساطع نیروی الکتریکی و همچنین چهار نیروی بنیادی طبیعت رو تو دستانش داشت و قادر به کنترل اون‌ها بود.
آزراء می‌خواست چیزی بپرسد اما ناگهان صدای تلفنش ساکتش می‌کند. وقتی نگاهی به آن می‌اندازد می‌بیند پدرش است که تماس گرفته.
گوشی به دست از اتاق خارج می‌شود که آدلارد هم همراهش می‌رود. دنیل از مبل بلند می‌شود و به آن‌ها چشم می‌دوزد که اولیویا دست روی شانه‌اش می‌گذارد. دنیل ل*ب می‌گشاید و می‌گوید:
- تو هم حس کردی؟؟
- آره، اون یک دختر عادی نیست.
- امیدوارم آدلارد پسر بی‌عرضه‌ای نباشه!
دنیل سرش را کج می‌کند و چشم در چشم اولیویا می‌گوید:
- دیدی چطور به شربت‌ها خیره شده بود؟ معلومه که دختر محتاطی هست.
- معلومه که همین‌طوره.
- نگاه کن آدلارد داره خداحافظی می‌کنه.
وقتی نگاهی می‌اندازد آدلارد دستش را پایین می‌آورد و همراه آزراء از خانه خارج می‌شود.
- چه بی‌خبر رفتن!
- معلوم نیست کی زنگ زده که هر دو رفتن!
***
آفتاب چنان سیلی به صورتش می‌زند که چشمانش در هم فرو می‌روند. از شدت خستگی میلی به بلند شدن ندارد اما مجبور است. وقتی نگاهی به ساعت می‌اندازد از شدت تعجب سریع می‌نشیند.
«۱۲:۳۰»
چقدر خوابیده است! دیشب کلی به پدرش توضیح داده است تا گذاشته پا در خانه بگذارد. آزراء نه دختر اهل پا*ر*تی بود نه اهل گشت و گذار شبانه!
برای همین جای تعجب بود.


کد:
- اولین بار چند صد سال پیش، یک فرد دچار جهش ژنتیکی نادری شد، دنبال درمان می‌گشت فکر می‌کرد حالش خ*را*ب شده و کارش تمومه ولی کم‌کم فهمید این جهش اون رو ارتقاء داده و از بقیه انسان‌ها متمایز کرده.
دنباله حرف‌های دنیل را اولیویا ادامه می‌دهد.
- اون به انسانی غیرطبیعی تبدیل شده بود، کار‌هایی می‌تونست انجام بده که بقیه انسان‌های عادی از انجامش عاجز بودند، به اون از اساس افسانه‌ها «ققنوس» گفته می‌شد کسی که مثل هیچ‌کس نبود.
آزراء کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- چه کار‌هایی مثلاً؟
- مثل شعله‌ور شدن، یخ زدن، ساطع نیروی الکتریکی و همچنین چهار نیروی بنیادی طبیعت رو تو دستانش داشت و قادر به کنترل اون‌ها بود.
آزراء می‌خواست چیزی بپرسد اما ناگهان صدای تلفنش ساکتش می‌کند. وقتی نگاهی به آن می‌اندازد می‌بیند پدرش است که تماس گرفته.
گوشی به دست از اتاق خارج می‌شود که آدلارد هم همراهش می‌رود. دنیل از مبل بلند می‌شود و به آن‌ها چشم می‌دوزد که اولیویا دست روی شانه‌اش می‌گذارد. دنیل ل*ب می‌گشاید و می‌گوید:
- تو هم حس کردی؟؟
- آره، اون یک دختر عادی نیست.
- امیدوارم آدلارد پسر بی‌عرضه‌ای نباشه!
دنیل سرش را کج می‌کند و چشم در چشم اولیویا می‌گوید:
- دیدی چطور به شربت‌ها خیره شده بود؟ معلومه که دختر محتاطی هست.
- معلومه که همین‌طوره.
- نگاه کن آدلارد داره خداحافظی می‌کنه.
وقتی نگاهی می‌اندازد آدلارد دستش را پایین می‌آورد و همراه آزراء از خانه خارج می‌شود.
- چه بی‌خبر رفتن!
- معلوم نیست کی زنگ زده که هر دو رفتن!
***
آفتاب چنان سیلی به صورتش می‌زند که چشمانش در هم فرو می‌روند. از شدت خستگی میلی به بلند شدن ندارد اما مجبور است. وقتی نگاهی به ساعت می‌اندازد از شدت تعجب سریع می‌نشیند.
«۱۲:۳۰»
چقدر خوابیده است! دیشب کلی به پدرش توضیح داده است تا گذاشته پا در خانه بگذارد. آزراء نه دختر اهل پا*ر*تی بود نه اهل گشت و گذار شبانه!
برای همین جای تعجب بود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#‌ققنوس_آتش

‌#‌پارت_22

با کت شلوار اداری مشغول بررسی برخی سند‌های مربوط به پرونده‌های دیگران است. گرچه این چند هفته را مرخصی گرفته بود، ولی پدرش کمی به کمک نیاز داشت. چشم‌هایش را محکم می‌بندد تا کمی از درد سرش کم شود، زیرشان را دست می‌کشد و می‌گوید:
- باید زودتر تموم‌شون کنم تا... .
هنوز سخنش در دهانش بود که در به صدا در آمد.
- بیا تو.
نگاهش به در است که ببیند چه کسی به ملاقاتش آمده. پدرش با کادویی در دست در را باز می‌کند.
- دکوراسیون اتاق رو عوض کردی؟
آزراء برگه‌ها را روی میز می‌گذارد و به نشانه احترام بلند می‌شود.
- آره، حس کردم این‌طوری قابل تحمل‌تره!
آندریاس نگاهی به اطراف می‌اندازد، آزراء مکان کمد و میزش را تغییر داده بود و به اتاق با استفاده از کمی نقاشی و رنگ‌آمیزی رنگ و لعاب داده بود. او از رنگ خاکستری برای کل اتاق استفاده کرده و پروانه‌ای با طیف رنگ‌های سیاه و قهوه‌ای روی دیوار کشیده بود و به همراه پرده‌ی پنجره به رنگ سفید، بسیار خودنمایی می‌کرد.
چراغ مطالعه روی میز و بقیه اشیاء شخصی‌اش و رنگ‌های آن‌ها نشان دهنده درونگرا بودن آزراء بود. آندریاس با کادویی در دست جلو می‌آید و آن را روی میز آزراء می‌گذارد. آزراء سرش را بالا می‌آورد و با تعجب می‌پرسد:
- کی بهتون کادو داده بابا!
آندریاس روی صندلی جلوی میزش می‌نشیند و با چهره دست بالا می‌گوید:
- به منِ پیرمرد کی کادو میده؟ این کادو برای توئه!
آزراء خودکار در دستش را به همراه سند‌ها کنار می‌زند و دستانش را در هم مشت می‌کند و زیر چانه قرار می‌دهد.
- تولدم تموم شده، کی بوده که در جریان نبوده؟
- برای تولدت که نبوده!
- پس برای چی بوده؟
- از طرف آدلیره، به‌خاطر دامنی که پاره شده.
- اون وقت شما چرا قبول کردین و آوردین؟
آندریاس نگاهی دوباره به اطراف می‌اندازد، نمی‌خواهد جوابی به سوالش بدهد گرچه نمی‌خواست قبول کند اما آدلیر زیاد اصرار کرد.
- خیلی تاریک نشده اتاقت؟ همه نور فقط همین چراغ مطالعه‌ست اگه شب بود چشم‌چشم رو نمی‌دید!
آزراء دستانش را روی میز می‌گذارد و با لبخندی می‌گوید:
- من توی این اتاق احساس خیلی راحت‌تری نسبت به اون اتاق پر نور شما دارم، انگار فقط می‌خواید خورشید رو تماشا کنید.
آندریاس یاد دیر آمدن دیشب دخترک می‌افتد، آزراء توضیح مختصری داده بود اما از کنجکاوی آندریاس کم نکرده بود. برای همین می‌پرسد:
- امم خب دیشب چی شد؟


کد:
‌

با کت شلوار اداری مشغول بررسی برخی سند‌های مربوط به پرونده‌های دیگران است. گرچه این چند هفته را مرخصی گرفته بود، ولی پدرش کمی به کمک نیاز داشت. چشم‌هایش را محکم می‌بندد تا کمی از درد سرش کم شود، زیرشان را دست می‌کشد و می‌گوید:
- باید زودتر تموم‌شون کنم تا... .
هنوز سخنش در دهانش بود که در به صدا در آمد.
- بیا تو.
نگاهش به در است که ببیند چه کسی به ملاقاتش آمده. پدرش با کادویی در دست در را باز می‌کند.
- دکوراسیون اتاق رو عوض کردی؟
آزراء برگه‌ها را روی میز می‌گذارد و به نشانه احترام بلند می‌شود.
- آره، حس کردم این‌طوری قابل تحمل‌تره!
آندریاس نگاهی به اطراف می‌اندازد، آزراء مکان کمد و میزش را تغییر داده بود و به اتاق با استفاده از کمی نقاشی و رنگ‌آمیزی رنگ و لعاب داده بود. او از رنگ خاکستری برای کل اتاق استفاده کرده و پروانه‌ای با طیف رنگ‌های سیاه و قهوه‌ای روی دیوار کشیده بود و به همراه پرده‌ی پنجره به رنگ سفید، بسیار خودنمایی می‌کرد.
چراغ مطالعه روی میز و بقیه اشیاء شخصی‌اش و رنگ‌های آن‌ها نشان دهنده درونگرا بودن آزراء بود. آندریاس با کادویی در دست جلو می‌آید و آن را روی میز آزراء می‌گذارد. آزراء سرش را بالا می‌آورد و با تعجب می‌پرسد:
- کی بهتون کادو داده بابا!
آندریاس روی صندلی جلوی میزش می‌نشیند و با چهره دست بالا می‌گوید:
- به منِ پیرمرد کی کادو میده؟ این کادو برای توئه!
آزراء خودکار در دستش را به همراه سند‌ها کنار می‌زند و دستانش را در هم مشت می‌کند و زیر چانه قرار می‌دهد.
- تولدم تموم شده، کی بوده که در جریان نبوده؟
- برای تولدت که نبوده!
- پس برای چی بوده؟
- از طرف آدلیره، به‌خاطر دامنی که پاره شده.
- اون وقت شما چرا قبول کردین و آوردین؟
آندریاس نگاهی دوباره به اطراف می‌اندازد، نمی‌خواهد جوابی به سوالش بدهد گرچه نمی‌خواست قبول کند اما آدلیر زیاد اصرار کرد.
- خیلی تاریک نشده اتاقت؟ همه نور فقط همین چراغ مطالعه‌ست اگه شب بود چشم‌چشم رو نمی‌دید!
آزراء دستانش را روی میز می‌گذارد و با لبخندی می‌گوید:
- من توی این اتاق احساس خیلی راحت‌تری نسبت به اون اتاق پر نور شما دارم، انگار فقط می‌خواید خورشید رو تماشا کنید.
آندریاس یاد دیر آمدن دیشب دخترک می‌افتد، آزراء توضیح مختصری داده بود اما از کنجکاوی آندریاس کم نکرده بود. برای همین می‌پرسد:
- امم خب دیشب چی شد؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_23

- دیشب کسی رو پیدا کردم که ققنوس دیده بود و… .
آندریاس اجازه نداد آزراء حرفش را به اتمام برساند و عصبی شد، از جایش برخاست و گفت:
- تو با اجازه کی رفتی همچین کاری کردی؟ مگه نگفتم هرچیزی که باید بدونی رو خودم میگم!!
آزراء اخم‌هایش در هم می‌کوبد، از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- یعنی چی هرچیزی که باید بدونی؟ جوری باهام رفتار می‌کنید که انگاری من… چه می‌دونم یک دختر… تو باید همه‌ چیز رو تأکید می‌کنم همه‌ چیز رو بهم بگی بابا… اگه تو نگی من خودم میرم دنبالش.
از شدت عصبانیت رشته کلمات هی از دستش در می‌رفت. می‌خواهد از اتاق خارج شود که حرف آندریاس مانع می‌شود.
- دختر کوچولوی من، من همه چیز رو به موقع‌ش بهت میگم ولی باید صبر داشته باشی!
آزراء می‌پرد وسط حرفش و می‌گوید:
- دیگه چقدر صبر؟
موهایش را پشت گوشش می‌فرستد؛ ادامه می‌دهد.
- مگه نگفتین از اون مأموریت لعنتی بیام همه چیز رو می‌گین پس کو؟؟ خودتون که نمی‌گین من هم اجازه ندارم برم دنبالش؟ من باید از بقیه بفهمم که دچار جهش ژنتیکی شدم؟؟ باید از بقیه بفهمم که یک انسان عادی نیستم؟؟ باید از بقیه بفهمم که کارهایی رو می‌تونم انجام بدم که بقیه انسان‌ها نمی‌تونن؟
آزراء از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زند که ناگهان در باز می‌شود و و نگاه آزراء و آندریاس به ساموئل که اخم کرده گره می‌خورد.
- چه خبره این‌جا؟ صداتون تا بیرون داره میاد! دعواتون سر چیه؟
بله آزراء می‌داند که همه چی زیر سر ساموئل است، پدرش که مرد آب‌زیرکاهی نبود هرچه باشد بیست‌و‌چهار سال با آن زندگی کرده، هرچه هست و نیست زیر سر ساموئل است. فقط او می‌تواند آزراء را دم چشمه ببرد و تشنه برگرداند. آزراء انگشت اشاره‌اش را به معنی تهدید بلند می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونم همه چی زیر سر توئه! درسته رز زیر دستته ولی آزراء نه!! یا بهم می‌گید چه بلایی داره سرم میاد یا خودم می‌فهمم. اون‌وقت … برای شما خیلی بد میشه جناب رئیس!
و به ساموئل تنه می‌زند و از اتاق خارج می‌شود. کلمات آخر حرفش را با تشدید بیان می‌کند. ساموئل نگاهی به آندریاس می‌اندازد.
- دخترت اصلاً صبر نداره در جریانی؟
- حالا نه که تو در جریان نبودی!! بهت گفتم هرچی بیشتر منتظرش نگه داریم اوضاع بهتر نمی‌شه که هیچ، بدترم میشه.
و روی صندلی می‌نشیند، انگار وزنش بر روی پاهایش سنگینی می‌کند.
سرش را قاب دستانش می‌کند و نفسش را محکم بیرون می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- معلوم نیست دیشب رفته از کی چی پرسیده!!
ساموئل با نگرانی جلو می‌آید و یک دست روی شانه آندریاس و دستی دیگر روی میز می‌گذارد تا تعادلش حفظ شود و سرش را سمت آندریاس خم می‌کند.
- یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم؟
آندریاس دستان خود را روی صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- یعنی الان بی‌خبر‌بی‌خبر هم نیست!
و به چشم‌های ساموئل خیره می‌شود.


کد:
- دیشب کسی رو پیدا کردم که ققنوس دیده بود و… .
آندریاس اجازه نداد آزراء حرفش را به اتمام برساند و عصبی شد، از جایش برخاست و گفت:
- تو با اجازه کی رفتی همچین کاری کردی؟ مگه نگفتم هرچیزی که باید بدونی رو خودم میگم!!
آزراء اخم‌هایش در هم می‌کوبد، از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- یعنی چی هرچیزی که باید بدونی؟ جوری باهام رفتار می‌کنید که انگاری من… چه می‌دونم یک دختر… تو باید همه‌ چیز رو تأکید می‌کنم همه‌ چیز رو بهم بگی بابا… اگه تو نگی من خودم میرم دنبالش.
از شدت عصبانیت رشته کلمات هی از دستش در می‌رفت. می‌خواهد از اتاق خارج شود که حرف آندریاس مانع می‌شود.
- دختر کوچولوی من، من همه چیز رو به موقع‌ش بهت میگم ولی باید صبر داشته باشی!
آزراء می‌پرد وسط حرفش و می‌گوید:
- دیگه چقدر صبر؟
موهایش را پشت گوشش می‌فرستد؛ ادامه می‌دهد.
- مگه نگفتین از اون مأموریت لعنتی بیام همه چیز رو می‌گین پس کو؟؟ خودتون که نمی‌گین من هم اجازه ندارم برم دنبالش؟ من باید از بقیه بفهمم که دچار جهش ژنتیکی شدم؟؟ باید از بقیه بفهمم که یک انسان عادی نیستم؟؟ باید از بقیه بفهمم که کارهایی رو می‌تونم انجام بدم که بقیه انسان‌ها نمی‌تونن؟
آزراء از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زند که ناگهان در باز می‌شود و و نگاه آزراء و آندریاس به ساموئل که اخم کرده گره می‌خورد.
- چه خبره این‌جا؟ صداتون تا بیرون داره میاد! دعواتون سر چیه؟
بله آزراء می‌داند که همه چی زیر سر ساموئل است، پدرش که مرد آب‌زیرکاهی نبود هرچه باشد بیست‌و‌چهار سال با آن زندگی کرده، هرچه هست و نیست زیر سر ساموئل است. فقط او می‌تواند آزراء را دم چشمه ببرد و تشنه برگرداند. آزراء انگشت اشاره‌اش را به معنی تهدید بلند می‌کند و می‌گوید:
- می‌دونم همه چی زیر سر توئه! درسته رز زیر دستته ولی آزراء نه!! یا بهم می‌گید چه بلایی داره سرم میاد یا خودم می‌فهمم. اون‌وقت … برای شما خیلی بد میشه جناب رئیس!
و به ساموئل تنه می‌زند و از اتاق خارج می‌شود. کلمات آخر حرفش را با تشدید بیان می‌کند. ساموئل نگاهی به آندریاس می‌اندازد.
- دخترت اصلاً صبر نداره در جریانی؟
- حالا نه که تو در جریان نبودی!! بهت گفتم هرچی بیشتر منتظرش نگه داریم اوضاع بهتر نمی‌شه که هیچ، بدترم میشه.
و روی صندلی می‌نشیند، انگار وزنش بر روی پاهایش سنگینی می‌کند.
سرش را قاب دستانش می‌کند و نفسش را محکم بیرون می‌دهد و ل*ب می‌زند:
- معلوم نیست دیشب رفته از کی چی پرسیده!!
ساموئل با نگرانی جلو می‌آید و یک دست روی شانه آندریاس و دستی دیگر روی میز می‌گذارد تا تعادلش حفظ شود و سرش را سمت آندریاس خم می‌کند.
- یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم؟
آندریاس دستان خود را روی صورتش می‌کشد و می‌گوید:
- یعنی الان بی‌خبر‌بی‌خبر هم نیست!
و به چشم‌های ساموئل خیره می‌شود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

#پارت_24

عصبانی‌ست. به شدت… !
در حدی که وقتی دارد از خیابان عبور می‌کند حواسش به ماشینی که به سرعت به او نزدیک می‌شود، نیست. ماشین بوق‌زنان آزراء را جای‌‌خالی می‌دهد و شانس می‌آورد که به جدول برخورد نمی‌کند.
آزراء که تازه به خود می‌آید دستش را به سمت راننده دراز می‌کند و یک «هووی یابوو» بارش می‌کند اما حیف که راننده دوباره با سرعت قبل پدال گ*از را فشار می‌دهد و می‌رود.
شاید حتی نشنید که آزراء چه گفت!! سوار ماشین می‌شود و در را محکم می‌بندد، چند دفعه سرش را به فرمان ماشین می‌کوبد به خیال این‌که بمیرد و راحت شود. کم‌کم آرام شده و دست از کارش می‌کشد، سرش را روی فرمان می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد.
- چه بدبختی هستم من، به‌خدا هر کی ققنوس شده بود ها روی سرشون حلوا‌حلواش می‌کردن؛ حالا نگاه کن من به چه روزی افتادم!!
در توسط آدلارد باز می‌شود و روی صندلی جلو رو به آزراء می‌نشیند و با اخم می‌گوید:
- این چه بچه بازیِ رز!!
آزراء بدون این‌که سرش را تکانی بدهد می‌گوید:
- تو رو خدا تو خفه شو آدلیر، اصلاً وقت خوبی برای نصیحت رفتار من نیست.
- اتفاقاً وقتش الانِ، متوجه نیستی داری چیکار می‌کنی؟ اون پدرت توئه رز!
آزراء سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- یعنی همه به بقیه حق میدن جز من! من حق ندارم بفهمم چیم هستم؟
اما متوجه می‌شود که اخم‌های آدلارد از هم باز می‌شوند و به پیشانی‌اش خیره شده. آزراء کمی سرش را پایین می‌اندازد و منتظر جواب آدلارد می‌شود اما کو جواب؟ آزراء اخم می‌کند و می‌گوید:
- به چی خیره شدی الان؟
- سرت رو نگاه کن.
آزراء آینه جلوی ماشین را خم می‌کند و به سرش نگاهی می‌اندازد. نفس‌نفس می‌زند.
- این چه بلایی هست که سرم اومده؟این چیه؟
و با نگرانی به آدلارد خیره می‌شود.
***
در فکر است. دستش را محکم به میز می‌کوبد و می‌گوید:
- باید یه کاری بکنیم ساموئل، من نمی‌تونم ببینم دخترم تو این وضعه! جنگ اعصاب راه انداختی تو هم، خب بهش بگو راحتش کن دیگه!!
ساموئل هوم کش‌داری می‌گوید، ل*بش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- مگه مرخصی نبود این‌جا چیکار می‌کرد؟
- اومد به من کمک کنه!!
ناگهان فکری به سر ساموئل می‌زند. پایش را از روی میز پایین می‌اندازد و با لبخندی که نشانه «یافتم!» است می‌گوید:
- گفتی اون لباس رو آدلیر خریده بود؟
- اره.
بشکنی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- عالی، می‌خواست بره اسکاتلند درسته؟ با آدلیر بفرستش، چند وقتی رو خوش باشه اعصابش هم خوب میشه!!


کد:
‌‌
عصبانی‌ست. به شدت… !
در حدی که وقتی دارد از خیابان عبور می‌کند حواسش به ماشینی که به سرعت به او نزدیک می‌شود، نیست. ماشین بوق‌زنان آزراء را جای‌‌خالی می‌دهد و شانس می‌آورد که به جدول برخورد نمی‌کند. آزراء که تازه به خود می‌آید دستش را به سمت راننده دراز می‌کند و یک «هووی یابوو» بارش می‌کند اما حیف که راننده دوباره با سرعت قبل پدال گ*از را فشار می‌دهد و می‌رود.
شاید حتی نشنید که آزراء چه گفت!! سوار ماشین می‌شود و در را محکم می‌بندد، چند دفعه سرش را به فرمان ماشین می‌کوبد به خیال این‌که بمیرد و راحت شود. کم‌کم آرام شده و دست از کارش می‌کشد، سرش را روی فرمان می‌گذارد و چشم‌هایش را می‌بندد.
- چه بدبختی هستم من، به‌خدا هر کی ققنوس شده بود ها روی سرشون حلوا‌حلواش می‌کردن؛ حالا نگاه کن من به چه روزی افتادم!!
در توسط آدلارد باز می‌شود و روی صندلی جلو رو به آزراء می‌نشیند و با اخم می‌گوید:
- این چه بچه بازیِ رز!!
آزراء بدون این‌که سرش را تکانی بدهد می‌گوید:
- تو رو خدا تو خفه شو آدلیر، اصلاً وقت خوبی برای نصیحت رفتار من نیست.
- اتفاقاً وقتش الانِ، متوجه نیستی داری چیکار می‌کنی؟ اون پدرت توئه رز!
آزراء سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید:
- یعنی همه به بقیه حق میدن جز من! من حق ندارم بفهمم چیم هستم؟
اما متوجه می‌شود که اخم‌های آدلارد از هم باز می‌شوند و به پیشانی‌اش خیره شده. آزراء کمی سرش را پایین می‌اندازد و منتظر جواب آدلارد می‌شود اما کو جواب؟ آزراء اخم می‌کند و می‌گوید:
- به چی خیره شدی الان؟
- سرت رو نگاه کن.
آزراء آینه جلوی ماشین را خم می‌کند و به سرش نگاهی می‌اندازد. نفس‌نفس می‌زند.
- این چه بلایی هست که سرم اومده؟این چیه؟
و با نگرانی به آدلارد خیره می‌شود.
***
در فکر است. دستش را محکم به میز می‌کوبد و می‌گوید:
- باید یه کاری بکنیم ساموئل، من نمی‌تونم ببینم دخترم تو این وضعه! جنگ اعصاب راه انداختی تو هم، خب بهش بگو راحتش کن دیگه!! 
ساموئل هوم کش‌داری می‌گوید، ل*بش را کج می‌کند و ل*ب می‌زند:
- مگه مرخصی نبود این‌جا چیکار می‌کرد؟ 
- اومد به من کمک کنه!! 
ناگهان فکری به سر ساموئل می‌زند. پایش را از روی میز پایین می‌اندازد و با لبخندی که نشانه «یافتم!» است می‌گوید: 
- گفتی اون لباس رو آدلیر خریده بود؟ 
- اره.
بشکنی می‌زند و ادامه می‌دهد:
- عالی، می‌خواست بره اسکاتلند درسته؟ با آدلیر بفرستش، چند وقتی رو خوش باشه اعصابش هم خوب میشه!!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#ققنوس_آتش

‌#پارت_25

نگران است. چند دفعه‌ست گوشی آزراء را می‌گیرد اما کو‌ کسی که جواب بدهد؟ چشم‌هایش را از گوشی می‌گیرد و به ساموئل خیره می‌شود!
- بگو مالدین بیاد.
ساموئل تلفنش را بر می‌دارد و به منشی می‌گوید که مالدین را به اتاقش بفرستد. چندی بعد در به صدا در می‌آید.
- بیا تو.
دستگیره در را می‌چرخاند و در را باز می‌کند. لبخندی که در حین سلام نظامی بر ل*ب دارد با چهره‌های نگران ساموئل و آندریاس ماسیده می‌شود. چشم‌هایش گشاد شده و با تعجب می‌پرسد:
- چی شده رئیس؟
- می‌تونی از روی شماره کسی بفهمی اون کجاست؟
- بله قربان.
- پس بیا ببین رز کجاست؟
مالدین در حینی که پشت صندلی می‌نشیند می‌پرسد:
- زنگ زدین بهش؟ گوشیش خاموش بود یا روشن؟
- روشن بود اما کسی جواب نداد!
- خب پس مشکلی نیست.
سپس مشغول وارد کردن کدهایی بر روی لپتاپ می‌شود. چندی طول نمی‌کشد چون مالدین یک هکر حرفه‌ای بود.
- قربان الان خونه‌تون هستن.
برق خوشحالی در چشمان آندریاس عبور می‌کند. از جایش بلند می‌شود و رو به ساموئل می‌گوید:
- تو هم میای یا برم؟
ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- من هم میام.
آندریاس دست روی شانه مالدین می‌گذارد و می‌گوید:
- ممنون خانم هریس.
ولی همین که می‌خواهد خارج بشود مالدین با حرفش مانع شد.
- اما قربان!
هم ساموئل و هم آندریاس برگشتن سمتش که او ادامه داد:
- آدلیر هم اون‌جاست!
آندریاس اخمی از روی حیرت به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- مطمئنی؟
- بله!
نگاهی سریع به ساموئل می‌اندازد. الان وقت ماندن نبود با سرعتی متوسط از اتاق بیرون می‌زند، دیگر منتظر ساموئل نیست. وقتی به خیابان می‌رسد یادش می‌افتد که امروز آندریاس و آزراء با یک ماشین آمدند، حال باید چه بکند؟
همان لحظه ساموئل می‌رسد و دست روی شانه آندریاس می‌گذارد و نفس‌نفس زنان که نشانه دویدن کل راه است می‌گوید:
- چرا این‌قدر نگرانی شاید رفتن باهم چایی بخورن!
- من دخترم رو می‌شناسم ساموئل، حتماً یک اتفاقی افتاده.


کد:
نگران است. چند دفعه‌ست گوشی آزراء را می‌گیرد اما کو‌ کسی که جواب بدهد؟ چشم‌هایش را از گوشی می‌گیرد و به ساموئل خیره می‌شود!
- بگو مالدین بیاد.
ساموئل تلفنش را بر می‌دارد و به منشی می‌گوید که مالدین را به اتاقش بفرستد. چندی بعد در به صدا در می‌آید.
- بیا تو.
دستگیره در را می‌چرخاند و در را باز می‌کند. لبخندی که در حین سلام نظامی بر ل*ب دارد با چهره‌های نگران ساموئل و آندریاس ماسیده می‌شود. چشم‌هایش گشاد شده و با تعجب می‌پرسد:
- چی شده رئیس؟
- می‌تونی از روی شماره کسی بفهمی اون کجاست؟
- بله قربان.
- پس بیا ببین رز کجاست؟
مالدین در حینی که پشت صندلی می‌نشیند می‌پرسد:
- زنگ زدین بهش؟ گوشیش خاموش بود یا روشن؟
- روشن بود اما کسی جواب نداد!
- خب پس مشکلی نیست.
سپس مشغول وارد کردن کدهایی بر روی لپتاپ می‌شود. چندی طول نمی‌کشد چون مالدین یک هکر حرفه‌ای بود.
- قربان الان خونه‌تون هستن.
برق خوشحالی در چشمان آندریاس عبور می‌کند. از جایش بلند می‌شود و رو به ساموئل می‌گوید:
- تو هم میای یا برم؟
ساموئل از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- من هم میام.
آندریاس دست روی شانه مالدین می‌گذارد و می‌گوید:
- ممنون خانم هریس.
ولی همین که می‌خواهد خارج بشود مالدین با حرفش مانع شد.
- اما قربان!
هم ساموئل و هم آندریاس برگشتن سمتش که او ادامه داد:
- آدلیر هم اون‌جاست!
آندریاس اخمی از روی حیرت به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- مطمئنی؟
- بله!
نگاهی سریع به ساموئل می‌اندازد. الان وقت ماندن نبود با سرعتی متوسط از اتاق بیرون می‌زند، دیگر منتظر ساموئل نیست. وقتی به خیابان می‌رسد یادش می‌افتد که امروز آندریاس و آزراء با یک ماشین آمدند، حال باید چه بکند؟
همان لحظه ساموئل می‌رسد و دست روی شانه آندریاس می‌گذارد و نفس‌نفس زنان که نشانه دویدن کل راه است می‌گوید:
- چرا این‌قدر نگرانی شاید رفتن باهم چایی بخورن!
- من دخترم رو می‌شناسم ساموئل، حتماً یک اتفاقی افتاده.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
‌#ققنوس_آتش

‌#پارت_26

شاید آندریاس راست می‌گفت، ساموئل هم می‌دانست اما سعی در آرام کردن برادر خود داشت.
- نه بابا من مطمئنم رفتن چایی، قهوه‌ای، چیزی بخورن!
ناگهان آندریاس فریاد زد و گفت:
- نه…!! من هم مطمئنم این‌طور نیست! ماشینت کو؟
ساموئل کلید ماشینش را از جیبش بیرون کشید و به سمتش حرکت کرد، آندریاس هم به دنبالش می‌رود.ن
گران بود خیلی نگران، می‌خواست هرچه سریع‌تر به خانه برسد.
زندگی خوبی داشتند ها یک‌باره بهم خورد! آن نگرانی‌های تا صبحش وقتی که آزراء دخترک دوازده ساله‌ای بود و به عنوان جاسوس در میان انسان‌های گرگی در لباس میش پرسه میزد و اگر لو می‌رفت او را تکه پاره می‌کردند از این وضع قابل تحمل‌تر بود!
رو به ساموئل می‌کند و می‌گوید:
- آزراء راست گفت تقصیر توئه! اگه بهم اجازه داده بودی قبل همه این اتفاقات بهش می‌گفتم این‌قد…ر صدمه نمی‌دید!
ساموئل با اخم رو به آندریاس می‌کند و می‌گوید:
- یعنی چی؟ الان همه تقصیر ها مال من شد؟ چطور نقشه من برای لئون و کاترینا جواب داد روی این بچه ققنوس جواب نمی‌ده؟ نخیر آندریاس خان شما زیادی داری لی‌لی به لالاش می‌ذاری!
- ساموئل! لئون و کاترینا رو ما می‌خواستیم به تیم‌مون اضافه کنیم آزراء جزئی از خود ماست این‌ها فرق دارن.
- اصلاً فرقی ندارن همه یه مشت ققنوسن که ما باید اون‌ها رو تحت کنترل بگیریم! آزراء هم مثل اون‌ها! این همه برای این دختر زحمت کشیدیم!
- تو نمی‌دونی من الان چه حسی دارم!
ساموئل از شدت عصبانیت با اخم به آندریاس نگاهی انداخت و گفت:
- من نمی‌دونم؟ من دختر نداشتم؟ پس سوفیا چی بود آندریاس؟
چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، برای مخفی کردنشان، نگاهش را از آندریاس می‌گیرد و به جلو می‌دهد و می‌گوید:
- تو اون شب کذایی ما خیلی چیزها رو از دست دادیم آندریاس!! دخترم، همسرم، همسرت، لئون و کاترینا! فقط بخاطر آزراء، به لئون و کاترینا حق می‌دادم ها! بچه‌شون بود از خود عزیز‌تر ولی…من بعضی وقت‌ها عذاب وجدان می‌گیرم که چرا اجازه دادم خانواده‌ ما هم تو اون مأموریت باشن!



کد:
شاید آندریاس راست می‌گفت، ساموئل هم می‌دانست اما سعی در آرام کردن برادر خود داشت.
- نه بابا من مطمئنم رفتن چایی، قهوه‌ای، چیزی بخورن!
ناگهان آندریاس فریاد زد و گفت:
- نه…!! من هم مطمئنم این‌طور نیست! ماشینت کو؟ 
ساموئل کلید ماشینش را از جیبش بیرون کشید و به سمتش حرکت کرد، آندریاس هم به دنبالش می‌رود.ن گران بود خیلی نگران، می‌خواست هرچه سریع‌تر به خانه برسد.
زندگی خوبی داشتند ها یک‌باره بهم خورد! آن نگرانی‌های تا صبحش وقتی که آزراء دخترک دوازده ساله‌ای بود و به عنوان جاسوس در میان انسان‌های گرگی در لباس میش پرسه میزد و اگر لو می‌رفت او را تکه پاره می‌کردند از این وضع قابل تحمل‌تر بود! 
رو به ساموئل می‌کند و می‌گوید:
- آزراء راست گفت تقصیر توئه! اگه بهم اجازه داده بودی قبل همه این اتفاقات بهش می‌گفتم این‌قد…ر صدمه نمی‌دید!
ساموئل با اخم رو به آندریاس می‌کند و می‌گوید: 
- یعنی چی؟ الان همه تقصیر ها مال من شد؟ چطور نقشه من برای لئون و کاترینا جواب داد روی این بچه ققنوس جواب نمی‌ده؟ نخیر آندریاس خان شما زیادی داری لی‌لی به لالاش می‌ذاری!
- ساموئل! لئون و کاترینا رو ما می‌خواستیم به تیم‌مون اضافه کنیم آزراء جزئی از خود ماست این‌ها فرق دارن.
- اصلاً فرقی ندارن همه یه مشت ققنوسن که ما باید اون‌ها رو تحت کنترل بگیریم! آزراء هم مثل اون‌ها! این همه برای این دختر زحمت کشیدیم!
- تو نمی‌دونی من الان چه حسی دارم!
ساموئل از شدت عصبانیت با اخم به آندریاس نگاهی انداخت و گفت:
- من نمی‌دونم؟ من دختر نداشتم؟ پس سوفیا چی بود آندریاس؟ 
چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، برای مخفی کردنشان، نگاهش را از آندریاس می‌گیرد و به جلو می‌دهد و می‌گوید:
- تو اون شب کذایی ما خیلی چیزها رو از دست دادیم آندریاس!! دخترم، همسرم، همسرت، لئون و کاترینا! فقط بخاطر آزراء، به لئون و کاترینا حق می‌دادم ها! بچه‌شون بود از خود عزیز‌تر ولی…من بعضی وقت‌ها عذاب وجدان می‌گیرم که چرا اجازه دادم خانواده‌ ما هم تو اون مأموریت باشن!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#پارت_27
***
ماشین را پارک می‌کنند و پیاده می‌شوند. آندریاس کلید‌هایش را از جیبش بیرون می‌کشد و در قفل می‌چرخاند و درب را باز می‌کند.
صدایی به گوش می‌رسد، صدای آدلیر
- در رو باز کن آزراء! درست میشه لازم نیست گریه کنی! آروم باش.
مغزش دیگر نمی‌کشد! یعنی چه شده؟
با عصبانیت، صورت و ابرو‌های درهم کوبیده شده سریع از پله‌ها بالا می‌روند که آدلیر را پشت در اتاق آزراء می‌بیند. آدلیر با دستپاچگی برمی‌گردد و پشت سرش، آندریاس و ساموئل را می‌بیند.
من‌من می‌کند و می‌گوید:
- س… سلام قربان.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ آزراء کو؟ آزراء چش شده؟
- من؟
و سرش را پایین می‌اندازد. آندریاس آدلیر را کنار می‌زند و در اتاق آزراء را محکم با دست مشت شده‌اش می‌کوبد.
- آزراء بیا بیرون همین الان!
و با اخم رو به آدلیر می‌کند و در حین حرف زدن به آدلیر قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شود.
- چی شده؟ زود باش بهم بگو!
خود آدلیر قدم به قدم به سمت عقب می‌رود که با دست ساموئل که اجازه نداد بیشتر عقب برود برخورد می‌کند.
- میگم بگو چی شده؟ تو چرا هیچی نمی‌گی؟
ناگهان آزراء در را باز می‌کند و هرسه چشمان‌شان قفل آزراء می‌شوند.
- آزی!
حرف آندریاس همانا، ترکیدن بغض و شدت گرفتن گریه‌های آزراء همانا. دست‌هایش را روی چشمانش می‌گذارد و آرام روی زمین زانو می‌زند و در همان حالت با گریه می‌گوید:
- بابا!
آندریاس سریع جلو می‌رود و آزراء را در ب*غ*ل می‌گیرد. می‌تواند ببیند که حالش خوب نیست!
بدنش به حالت اضطراری در آمده و این را می‌توان از الکتریسیته‌ی در درون دست‌هایش فهمید.
از ب*غ*ل خود جدا و سرش را بلند می‌کند، دستانش را با زور از روی چشمانش کنار می‌دهد.
- چی شده آزراء؟
آزراء موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بود را کنار می‌زند و با ناله می‌گوید:
- این طبیعیه بابا؟



کد:
***
ماشین را پارک می‌کنند و پیاده می‌شوند. آندریاس کلید‌هایش را از جیبش بیرون می‌کشد و در قفل می‌چرخاند و درب را باز می‌کند.
صدایی به گوش می‌رسد، صدای آدلیر
- در رو باز کن آزراء! درست میشه لازم نیست گریه کنی! آروم باش.
مغزش دیگر نمی‌کشد! یعنی چه شده؟
با عصبانیت، صورت و ابرو‌های درهم کوبیده شده سریع از پله‌ها بالا می‌روند که آدلیر را پشت در اتاق آزراء می‌بیند. آدلیر با دستپاچگی برمی‌گردد و پشت سرش، آندریاس و ساموئل را می‌بیند.
من‌من می‌کند و می‌گوید:
- س… سلام قربان.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ آزراء کو؟ آزراء چش شده؟
- من؟
و سرش را پایین می‌اندازد. آندریاس آدلیر را کنار می‌زند و در اتاق آزراء را محکم با دست مشت شده‌اش می‌کوبد.
- آزراء بیا بیرون همین الان!
و با اخم رو به آدلیر می‌کند و در حین حرف زدن به آدلیر قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شود.
- چی شده؟ زود باش بهم بگو!
خود آدلیر قدم به قدم به سمت عقب می‌رود که با دست ساموئل که اجازه نداد بیشتر عقب برود برخورد می‌کند.
- میگم بگو چی شده؟ تو چرا هیچی نمی‌گی؟
ناگهان آزراء در را باز می‌کند و هرسه چشمان‌شان قفل آزراء می‌شوند.
- آزی!
حرف آندریاس همانا، ترکیدن بغض و شدت گرفتن گریه‌های آزراء همانا. دست‌هایش را روی چشمانش می‌گذارد و آرام روی زمین زانو می‌زند و در همان حالت با گریه می‌گوید:
- بابا!
آندریاس سریع جلو می‌رود و آزراء را در ب*غ*ل می‌گیرد. می‌تواند ببیند که حالش خوب نیست!
بدنش به حالت اضطراری در آمده و این را می‌توان از الکتریسیته‌ی در درون دست‌هایش فهمید.
از ب*غ*ل خود جدا و سرش را بلند می‌کند، دستانش را با زور از روی چشمانش کنار می‌دهد.
- چی شده آزراء؟
آزراء موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بود را کنار می‌زند و با ناله می‌گوید:
- این طبیعیه بابا؟
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,932
لایک‌ها
14,284
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,638
Points
70,000,190
سطح
  1. حرفه‌ای
#ققنوس_آتش

‌#پارت_28

آندریاس لبخندی می‌زند.
- به‌خاطر یه زخم و یه‌کم خون این‌طوری همه رو نگران خودت کردی؟
- بابا خوب نگاه کن! این خونِ؟
آندریاس می‌خندد و آزراء را همراه خودش بلند می‌کند.
- آره دختر! این خونِ.
ساموئل جلو می‌آید و می‌گوید:
- خون ققنوس طلائیه بچه! برای همین این‌قدر گریه کردی؟
- تاحالا قرمز بوده از الان شده طلایی؟ تازه من باید از کجا می‌دونستم؟
سرش را پایین می‌اندازد و با ناراحتی و آروم ل*ب می‌زند:
- شما که چیزی به آدم نمی‌گین!
ساموئل دست به س*ی*نه می‌شود و می‌گوید:
- خب بریم بشینیم که همه چیز رو برات… .
هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز می‌شود.
آدلیر کمی پایین‌تر می‌رود و می‌گوید:
-یه دختره!
و با نگاهش منتظر جواب آندریاس و ساموئل می‌شود که با چشم‌های گرد شده به او چشم دوخته‌اند.
***
روی مبل گرد هم نشسته‌اند. نیلی سینی شربتی که در یک دستش داشت را روی میز گذاشت و جعبه کمک‌های اولیه‌ای که در دست دیگرش بود را جلوی آندریاس گرفت.
- بفرمایید آقا.
ساموئل با کنجکاوی ل*ب می‌زند:
- خوراکی چی خریدی نیلی؟
نیلی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- شما چی می‌خواید؟ اگه نداشته باشیم دوباره میرم بخرم.
ساموئل شرمگین از حرفش دستش را درون موهایش می‌برد و با خجالت می‌گوید:
- نه همین‌طوری گفتم.
ناگهان صدای آزراء در حالی که آندریاس خون‌های روی صورتش را پاک می‌کرد، توجه همه را به خود جلب کرد.
- آی بابا، می‌سوزه!
آدلیر خنده‌اش می‌گیرد و با طعنه می‌گوید:
- چطور وقتی سرت رو می‌کوبیدی به فرمون ماشین درد نداشت الان می‌سوزه؟
آزراء چهره دست بالایی به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- نه! من وقتی عصبیم جز آتش درون چیزی حس نمی‌کنم.
آدلیر در فکر فرو می‌رود. «چیزی جز آتش درونم حس نمی‌کنم». از نظر آدلیر، آزراء شخصیت خیلی قوی داشت! و بی‌شک لجباز و آتشین… !


کد:
آندریاس لبخندی می‌زند.
- به‌خاطر یه زخم و یه‌کم خون این‌طوری همه رو نگران خودت کردی؟
- بابا خوب نگاه کن! این خونِ؟ 
آندریاس می‌خندد و آزراء را همراه خودش بلند می‌کند.
- آره دختر! این خونِ.
ساموئل جلو می‌آید و می‌گوید:
- خون ققنوس طلائیه بچه! برای همین این‌قدر گریه کردی؟ 
- تاحالا قرمز بوده از الان شده طلایی؟ تازه من باید از کجا می‌دونستم؟ 
سرش را پایین می‌اندازد و با ناراحتی و آروم ل*ب می‌زند:
- شما که چیزی به آدم نمی‌گین!
ساموئل دست به س*ی*نه می‌شود و می‌گوید:
- خب بریم بشینیم که همه چیز رو برات… .
هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز می‌شود.
آدلیر کمی پایین‌تر می‌رود و می‌گوید: 
-یه دختره! 
و با نگاهش منتظر جواب آندریاس و ساموئل می‌شود که با چشم‌های گرد شده به او چشم دوخته‌اند.
***
روی مبل گرد هم نشسته‌اند. نیلی سینی شربتی که در یک دستش داشت را روی میز گذاشت و جعبه کمک‌های اولیه‌ای که در دست دیگرش بود را جلوی آندریاس گرفت.
- بفرمایید آقا.
ساموئل با کنجکاوی ل*ب می‌زند:
- خوراکی چی خریدی نیلی؟ 
نیلی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- شما چی می‌خواید؟ اگه نداشته باشیم دوباره میرم بخرم.
ساموئل شرمگین از حرفش دستش را درون موهایش می‌برد و با خجالت می‌گوید:
- نه همین‌طوری گفتم.
ناگهان صدای آزراء در حالی که آندریاس خون‌های روی صورتش را پاک می‌کرد، توجه همه را به خود جلب کرد.
- آی بابا، می‌سوزه!
آدلیر خنده‌اش می‌گیرد و با طعنه می‌گوید:
- چطور وقتی سرت رو می‌کوبیدی به فرمون ماشین درد نداشت الان می‌سوزه؟ 
آزراء چهره دست بالایی به خود می‌گیرد و می‌گوید:
- نه! من وقتی عصبیم جز آتش درون چیزی حس نمی‌کنم.
آدلیر در فکر فرو می‌رود. «چیزی جز آتش درونم حس نمی‌کنم». از نظر آدلیر، آزراء شخصیت خیلی قوی داشت! و بی‌شک لجباز و آتشین… !
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
بالا