Lunika✧
مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-07
- نوشتهها
- 3,932
- لایکها
- 14,284
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- "درون پورتال آتش"
- کیف پول من
- 291,638
- Points
- 70,000,190
- سطح
-
- حرفهای
#❦ققنوس_آتش❦
#پارت_۱۹
ناگهان آدلیر از جایش بلند میشود و میگوید:
- یادم اومد.
آزراء با تعجب ل*ب میزند:
- چی یادت اومد؟
- عمه بابام، اون هم میگن مثل تو ققنوس بوده.
آزراء با ذوق و شور خاصی از جایش بلند میشود.
- هنوز زندهست؟
- نمیدونم.
و دست آزراء را میگیرد و با خود همراه میکند.
- بیا بریم خونه ما، میتونم ازشون بپرسم.
که ناگهان آزراء دست خود را پس میگیرد و آدلیر با تعجب سمتش برمیگردد.
- خونه شما؟ با این لباس پاره؟
- خب وقت هست، میتونیم بریم خونهتون و عوضش کنی.
آدلیر میتوانست برق خوشحالی را در چشمهای آزراء ببیند.
- باشه پس بریم.
***
یک لباس کمربنددار؛ به رنگ گلبهی و آستینهای نیمه کوتاه و یقهی نسبتاً باز که ارتفاع دامنش به زانوهایش میرسید، میپوشد.
موهایش را با یک کلیپس ساده میبندد و همراه آدلیر به خانهشان میرود.
ساعت تقریباً یک بامداد است.
- آدلیر شاید مامان بابات خواب باشن!
- نه قبلش زنگ زدم.
- مزاحم نباشم؟
آدلیر میخندد.
- میخوای نازت رو بخرم که بیای خونهمون؟
آزراء ضربه محکمی به کتف آدلیر وارد میکند.
- ناز نمیکنم که تو بخری!
- باشهباشه! چرا میزنی؟ شوخی کردم.
- شوخی نکن.
- حالا اجازه میدی داخل بریم ؟
- بریم.
از ماشین پیاده میشوند و آدلیر کلید را در قفل درب حیاط میچرخاند و در را باز میکند.
خانه باغ بزرگیست.
گل و گیاهانی که روی دیوار و وسط حیاط هستند، بوی نم میدهند که نشانه آبپاشی است که انگار چندی ازش نمیگذرد.
وایب¹ خوب فضا، کلی حس خوب و اکسیژن وارد ریههای آزراء میکند.
میتواند قطرات آب که در هوا پراکنده هستند را به خوبی حس کند.
همینطوری که به حیاط زیبا چشم دوخته، وارد سالن میشوند و از در اتاق نشیمن هم عبور میکنند که زن و مرد میانسالی را میبیند.
روی مبل نشسته و منتظرند.
آدلیر جلو میرود و دست میدهد.
- سلام بابا، سلام مامان.
¹· حالت درونی، حس خوبی که فضا وارد ازراء کرد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
#پارت_۱۹
ناگهان آدلیر از جایش بلند میشود و میگوید:
- یادم اومد.
آزراء با تعجب ل*ب میزند:
- چی یادت اومد؟
- عمه بابام، اون هم میگن مثل تو ققنوس بوده.
آزراء با ذوق و شور خاصی از جایش بلند میشود.
- هنوز زندهست؟
- نمیدونم.
و دست آزراء را میگیرد و با خود همراه میکند.
- بیا بریم خونه ما، میتونم ازشون بپرسم.
که ناگهان آزراء دست خود را پس میگیرد و آدلیر با تعجب سمتش برمیگردد.
- خونه شما؟ با این لباس پاره؟
- خب وقت هست، میتونیم بریم خونهتون و عوضش کنی.
آدلیر میتوانست برق خوشحالی را در چشمهای آزراء ببیند.
- باشه پس بریم.
***
یک لباس کمربنددار؛ به رنگ گلبهی و آستینهای نیمه کوتاه و یقهی نسبتاً باز که ارتفاع دامنش به زانوهایش میرسید، میپوشد.
موهایش را با یک کلیپس ساده میبندد و همراه آدلیر به خانهشان میرود.
ساعت تقریباً یک بامداد است.
- آدلیر شاید مامان بابات خواب باشن!
- نه قبلش زنگ زدم.
- مزاحم نباشم؟
آدلیر میخندد.
- میخوای نازت رو بخرم که بیای خونهمون؟
آزراء ضربه محکمی به کتف آدلیر وارد میکند.
- ناز نمیکنم که تو بخری!
- باشهباشه! چرا میزنی؟ شوخی کردم.
- شوخی نکن.
- حالا اجازه میدی داخل بریم ؟
- بریم.
از ماشین پیاده میشوند و آدلیر کلید را در قفل درب حیاط میچرخاند و در را باز میکند.
خانه باغ بزرگیست.
گل و گیاهانی که روی دیوار و وسط حیاط هستند، بوی نم میدهند که نشانه آبپاشی است که انگار چندی ازش نمیگذرد.
وایب¹ خوب فضا، کلی حس خوب و اکسیژن وارد ریههای آزراء میکند.
میتواند قطرات آب که در هوا پراکنده هستند را به خوبی حس کند.
همینطوری که به حیاط زیبا چشم دوخته، وارد سالن میشوند و از در اتاق نشیمن هم عبور میکنند که زن و مرد میانسالی را میبیند.
روی مبل نشسته و منتظرند.
آدلیر جلو میرود و دست میدهد.
- سلام بابا، سلام مامان.
¹· حالت درونی، حس خوبی که فضا وارد ازراء کرد.
کد:
ناگهان آدلیر از جایش بلند میشود و میگوید:
- یادم اومد.
آزراء با تعجب ل*ب میزند:
- چی یادت اومد؟
- عمه بابام، اون هم میگن مثل تو ققنوس بوده.
آزراء با ذوق و شور خاصی از جایش بلند میشود.
- هنوز زندهست؟
- نمیدونم.
و دست آزراء را میگیرد و با خود همراه میکند.
- بیا بریم خونه ما، میتونم ازشون بپرسم.
که ناگهان آزراء دست خود را پس میگیرد و آدلیر با تعجب سمتش برمیگردد.
- خونه شما؟ با این لباس پاره؟
- خب وقت هست، میتونیم بریم خونهتون و عوضش کنی.
آدلیر میتوانست برق خوشحالی را در چشمهای آزراء ببیند.
- باشه پس بریم.
***
یک لباس کمربنددار؛ به رنگ گلبهی و آستینهای نیمه کوتاه و یقهی نسبتاً باز که ارتفاع دامنش به زانوهایش میرسید، میپوشد.
موهایش را با یک کلیپس ساده میبندد و همراه آدلیر به خانهشان میرود.
ساعت تقریباً یک بامداد است.
- آدلیر شاید مامان بابات خواب باشن!
- نه قبلش زنگ زدم.
- مزاحم نباشم؟
آدلیر میخندد.
- میخوای نازت رو بخرم که بیای خونهمون؟
آزراء ضربه محکمی به کتف آدلیر وارد میکند.
- ناز نمیکنم که تو بخری!
- باشهباشه! چرا میزنی؟ شوخی کردم.
- شوخی نکن.
- حالا اجازه میدی داخل بریم ؟
- بریم.
از ماشین پیاده میشوند و آدلیر کلید را در قفل درب حیاط میچرخاند و در را باز میکند.
خانه باغ بزرگیست.
گل و گیاهانی که روی دیوار و وسط حیاط هستند، بوی نم میدهند که نشانه آبپاشی است که انگار چندی ازش نمیگذرد.
وایب¹ خوب فضا، کلی حس خوب و اکسیژن وارد ریههای آزراء میکند.
میتواند قطرات آب که در هوا پراکنده هستند را به خوبی حس کند.
همینطوری که به حیاط زیبا چشم دوخته، وارد سالن میشوند و از در اتاق نشیمن هم عبور میکنند که زن و مرد میانسالی را میبیند.
روی مبل نشسته و منتظرند.
آدلیر جلو میرود و دست میدهد.
- سلام بابا، سلام مامان.
[HR][/HR]
¹·حالت درونی، حس خوبی که فضا وارد ازراء کرد.
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: