• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

نیمه‌حرفه‌ای رمان ققنوس آتش|اثر مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

رمان چطوره؟

  • عالی

  • خوب

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_9

همه نگاه‌ها سمت اوست. آزراء با تعجب و نگرانی به آن مرد چشم دوخته است. جک این‌جا چه می‌خواهد!!
نفس عمیقی می‌کشد و جلو می‌رود. بلند داد می‌زند به گونه‌ای که توجه همه را جلب کند.
- ساکرایا! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
جک دستان خود را محکم می‌کشد و این کار او باعث می‌شود نگهبان‌ها دست‌های او را رها کنند. جلوتر می‌رود و می‌گوید:
- ساکرایا؟ از چه موقع من رو به فامیلی صدا می‌زنی آزی؟!
اخم‌‌های آزراء در هم کوبیده می‌شوند. می‌خواهد جوابی بدهد اما دهانش با سخن آدلیر قفل می‌شود.
- جنابعالی کی باشین که آزراء رو این‌طوری صدا کنی؟؟
مطمئناً می‌خواهد بگوید که به تو اصلاً مربوط نیست آدلیر! اما او که نمی‌خواهد با جک د*ه*ان به د*ه*ان شود پس همان بهتر که آدلیر جواب او را بدهد. حرف جک رشته افکار آزراء را پاره می‌کند.
- جنابعالی کی باشین که دخالت کنین؟
آدلیر دست به س*ی*نه می‌ایستد.
- دوست صمیمی آزراء و شما؟
- نامزد قبلی آزراء!
اخم‌های آزراء از تعجب باز می‌شوند. آیا واقعاً جک آن را به زبان آورد؟!
***
به ناچار مهمان‌ها را راهی کرده‌اند اگر چه آزراء نه تنها ناراحت نبود بلکه خوشحال هم بود. چه بود آن جشن مزخرف که فقط حسادت دیگران را بیشتر می‌کرد و دیگر هیچ! اکنون آزراء، آدلیر، جک و آندریاس به همراه چند نگهبان دور یک میز گرد هم نشسته‌اند
.
آندریاس باید یک بار برای همیشه این قضیه را حل‌وفصل می‌کرد. او اصلاً خوشش نمی‌آید جک هر جا می‌رود بگوید نامزد قبلی آزراء‌ست در صورتی که هیچ‌کس خبر نداشت، نباید هم داشته باشند؛ نامزدی واقعی که نبود.
- مگه نگفتم دیگه حتی اسم دختر من رو هم نمیاری؟!
- آقای والتر من حق ندارم بفهمم اصلاً برای چی رد شدم؟
- تو فرد مناسب آزراء نیستی.
جک نگاهی پر از تمسخر به آدلیر می‌اندازد.
-‌ اون‌وقت این مناسبش هست؟
دیگر نمی‌تواند تحمل کند. پس برای همین امشب این‌جا آمده؟! او فکر می‌کند آزراء با آدلیر ر*اب*طه‌ای دارد؟ اَه چقدر این مرد کوته فکر بود. آزراء اصلاً دختری نیست که میان احساسات خود گیر کند، او همیشه با عقلش تصمیم می‌گیرد.
حتی برای عاشق شدن که بقیه می‌گویند دست خودشان نیست. اما آزراء این‌طوری نیست.



کد:
***
همه نگاه‌ها سمت اوست. آزراء با تعجب و نگرانی به آن مرد چشم دوخته است. جک این‌جا چه می‌خواهد!!
نفس عمیقی می‌کشد و جلو می‌رود. بلند داد می‌زند به گونه‌ای که توجه همه را جلب کند.
- ساکرایا! تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
جک دستان خود را محکم می‌کشد و این کار او باعث می‌شود نگهبان‌ها دست‌های او را رها کنند. جلوتر می‌رود و می‌گوید:
- ساکرایا؟ از چه موقع من رو به فامیلی صدا می‌زنی آزی؟!
اخم‌‌های آزراء در هم کوبیده می‌شوند. می‌خواهد جوابی بدهد اما دهانش با سخن آدلیر قفل می‌شود.
- جنابعالی کی باشین که آزراء رو این‌طوری صدا کنی؟؟
مطمئناً می‌خواهد بگوید که به تو اصلاً مربوط نیست آدلیر! اما او که نمی‌خواهد با جک د*ه*ان به د*ه*ان شود پس همان بهتر که آدلیر جواب او را بدهد. حرف جک رشته افکار آزراء را پاره می‌کند.
- جنابعالی کی باشین که دخالت کنین؟
آدلیر دست به س*ی*نه می‌ایستد.
- دوست صمیمی آزراء و شما؟
- نامزد قبلی آزراء!
اخم‌های آزراء از تعجب باز می‌شوند. آیا واقعاً جک آن را به زبان آورد؟!
***
به ناچار مهمان‌ها را راهی کرده‌اند اگر چه آزراء نه تنها ناراحت نبود بلکه خوشحال هم بود. چه بود آن جشن مزخرف که فقط حسادت دیگران را بیشتر می‌کرد و دیگر هیچ! اکنون آزراء، آدلیر، جک و آندریاس به همراه چند نگهبان دور یک میز گرد هم نشسته‌اند.
آندریاس باید یک بار برای همیشه این قضیه را حل‌وفصل می‌کرد. او اصلاً خوشش نمی‌آید جک هر جا می‌رود بگوید نامزد قبلی آزراء‌ست در صورتی که هیچ‌کس خبر نداشت، نباید هم داشته باشند؛ نامزدی واقعی که نبود.
- مگه نگفتم دیگه حتی اسم دختر من رو هم نمیاری؟!
- آقای والتر من حق ندارم بفهمم اصلاً برای چی رد شدم؟
- تو فرد مناسب آزراء نیستی.
جک نگاهی پر از تمسخر به آدلیر می‌اندازد.
-‌ اون‌وقت این مناسبش هست؟
دیگر نمی‌تواند تحمل کند. پس برای همین امشب این‌جا آمده؟! او فکر می‌کند آزراء با آدلیر ر*اب*طه‌ای دارد؟ اَه چقدر این مرد کوته فکر بود. آزراء اصلاً دختری نیست که میان احساسات خود گیر کند، او همیشه با عقلش تصمیم می‌گیرد.
حتی برای عاشق شدن که بقیه می‌گویند دست خودشان نیست. اما آزراء این‌طوری نیست.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

‌#‌پارت_10

دستش را محکم به میز می‌کوبد.
- بس کن دیگه جک! هی هیچی بهت نمی گم پر رو شدی! من و آدلیر هیچ ر*اب*طه‌ای با هم نداریم! چطور با اون مغز پوکت به عشق و عاشقی رسیدی؟
و کلافه از جایش بلند می‌شود. آزراء اصلاً در فکر عشق و عاشقی نیست. هدفی که او دارد با این چیزها به واقعیت نمی‌پیوندد. اما جک، همان احمق و کودن قدیمی است. آندریاس هم همراه او برمی‌خیزد. جک و آدلیر با ایستادن آندریاس بلند می‌شوند.
- صبر کن آزراء!
- میرم اتاقم بابا؛ لطفاً این وضع رو درست کن.
ولی همین که می‌خواهد پایش را روی پله اول بگذارد حرف جک مانعش می‌شود.
- آزراء!!
وقتی آزراء نگاهش می‌کند جک ادامه می‌دهد.
- شاید تو به این پسره هیچ حسی نداشته باشی! ولی اون نگاهش یه چیز دیگه میگه.
آزراء چشم‌هایش را در درون حلقه می‌چرخاند و به جک خیره می‌شود.
- نگاه اون هیچی نمیگه جک!
آزراء نیم‌نگاهی به آدلیر می‌اندازد و می‌گوید:
- ما فقط برای چند روز همکار بودیم همین!
و صورت برمی‌گرداند و به سمت اتاقش راهی شده و رو تخت ولو می‌شود. جک باید خیلی آدم احمقی باشد که همچین برداشتی می‌کند. آخر چطور ممکن است که آدلیر چند هفته‌ای عاشق آزراء شده باشد؟؟ ممکن نیست دیگر!!
***


کد:
***
دستش را محکم به میز می‌کوبد.
- بس کن دیگه جک! هی هیچی بهت نمی گم پر رو شدی! من و آدلیر هیچ ر*اب*طه‌ای با هم نداریم! چطور با اون مغز پوکت به عشق و عاشقی رسیدی؟
و کلافه از جایش بلند می‌شود. آزراء اصلاً در فکر عشق و عاشقی نیست. هدفی که او دارد با این چیزها به واقعیت نمی‌پیوندد. اما جک، همان احمق و کودن قدیمی است. آندریاس هم همراه او برمی‌خیزد. جک و آدلیر با ایستادن آندریاس بلند می‌شوند.
- صبر کن آزراء!
- میرم اتاقم بابا؛ لطفاً این وضع رو درست کن.
ولی همین که می‌خواهد پایش را روی پله اول بگذارد حرف جک مانعش می‌شود.
- آزراء!!
وقتی آزراء نگاهش می‌کند جک ادامه می‌دهد.
- شاید تو به این پسره هیچ حسی نداشته باشی! ولی اون نگاهش یه چیز دیگه میگه.
آزراء چشم‌هایش را در درون حلقه می‌چرخاند و به جک خیره می‌شود.
- نگاه اون هیچی نمیگه جک!
آزراء نیم‌نگاهی به آدلیر می‌اندازد و می‌گوید:
- ما فقط برای چند روز همکار بودیم همین!
و صورت برمی‌گرداند و به سمت اتاقش راهی شده و رو تخت ولو می‌شود. جک باید خیلی آدم احمقی باشد که همچین برداشتی می‌کند. آخر چطور ممکن است که آدلیر چند هفته‌ای عاشق آزراء شده باشد؟؟ ممکن نیست دیگر!!
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_11

از تخت بلند می‌شود. بعد از شستن صورتش، زدن مسواک و شانه کردن موهایش به سمت کمد می‌رود. کمد را با نگاهش بالا و پایین می‌کند.
خیلی وقت است که تیپ سفید نزده. یک بولیز بافتنی به همراه شلوار اسکینی که هر دو سفید هستند می‌پوشد.
از اتاقش خارج می‌شود. همین که می‌خواهد از کنار اتاق پدرش عبور کند صدایی عجیب می‌شنود. آزراء چون دختر کنجکاوی بود نزدیک‌تر می‌شود. انگار صدای پدرش است اما چرا آن‌قدر آرام صحبت می‌کند؟! مگر چیز مخفی را می‌گوید؟!
گوشش را به در اتاق پدرش می‌چسباند. همین‌طور که سعی می‌کند بشنود چه می‌گوید که صدا برایش واضح‌تر می‌شود. انگار پدرش به در نزدیک‌تر شده بود، اما بیخیال از این مسئله به گوش کردن ادامه می‌دهد.
- امروز می‌خوام بهش بگم! دیشب پسره دیوونه اومده بود همه چیز رو به‌هم زد... نه جک رو میگم، جک ساکرایا ولی نمی‌دونم چطوری شروع کنم می‌ترسم بذاره بره، باشه اما... باشه
.
پدرش درمورد چه کسی صحبت می‌کرد؟ خیلی عجیب است. وقتی که حس می‌کند خدمتکار نزدیک می‌شود از اتاق پدرش فاصله می‌گیرد و یه قدم به سمت جلو برمی‌دارد. خدمتکار گمان کرد که آزراء می‌خواست از راه‌رو عبور کند.
- سلام خانوم، اومدن صداتون بزنم برای خوردن صبحانه.
- سلام نیلی، باشه، پس من خودم پدرم رو صدا می‌زنم.
- باشه خانوم.
و از پله ها پایین می‌رود. نیلی دختری بود که مانند آزراء، پدرش از پرورشگاه آورده بود. این‌جا هم زندگی بهتری داشت هم کار‌‌های خانه را انجام می‌داد.
آزراء آرام جلو می‌رود. سعی ندارد دوباره فال‌گوش بایستد. می‌خواهد بپرسد.



کد:
***
از تخت بلند می‌شود.
بعد از شستن صورتش، زدن مسواک و شانه کردن موهایش به سمت کمد می‌رود.
کمد را با نگاهش بالا و پایین می‌کند.
خیلی وقت است که تیپ سفید نزده.
یک بولیز بافتنی به همراه شلوار اسکینی که هردو سفید هستند می‌پوشد.
از اتاقش خارج می‌شود.
همین که می‌خواهد از کنار اتاق پدرش عبور کند صدایی عجیب می‌شنود.
آزراء چون دختر کنجکاوی بود نزدیک‌تر می‌شود.
انگار صدای پدرش است اما چرا آنقدر آرام صحبت می‌کند؟!
مگر چیز مخفی را بیان می‌کند؟!
گوشش را به در اتاق پدرش می‌چسباند.
همین‌طوری که سعی می‌کند بشنود چه می‌گوید که صدا برایش واضح‌تر می‌شود.
انگار پدرش به در نزدیک‌تر شده بود، اما بیخیال از این مسئله به گوش کردن ادامه می‌دهد.
-امروز می‌خوام بهش بگم!.... دیشب پسره دیوونه اومده بود همه چیزو بهم زد........نه جک رو میگم، جک ساکرایا.......ولی نمی‌دونم چطوری شروع کنم میترسم بذاره بره......باشه اما.......باشه
پدرش درمورد چه کسی صحبت می‌کرد؟ خیلی عجیب است.
وقتی که حس می‌کند خدمتکار نزدیک می‌شود از اتاق پدرش فاصله می‌گیرد و یه قدم به سمت جلو برمی‌دارد.
خدمتکار گمان کرد که آزراء می‌خواست از راهرو عبور کند.
-سلام خانوم، اومدن صداتون بزنم برای خوردن صبحانه.
-سلام نیلی، باشه پس من خودم پدرم رو صدا میزنم.
-باشه خانوم.
و از پله ها پایین می‌رود.
نیلی دختری بود که مانند آزراء، پدرش از پرورشگاه آورده بود.
این‌جا هم زندگی بهتری داشت هم کار‌‌های خانه را انجام می‌داد.
آزراء آرام جلو می‌رود.
سعی ندارد دوباره فال‌گوش بایستد
می‌خواهد بپرسد.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_12

سری تکان می‌دهد و لبخند محوی می‌زند.
- سلام بابا، با کی داشتین حرف می‌زدین؟!
- سلام دخترم، با عموت، چطور؟
- هیچی همین‌طوری بیاین بریم صبحانه بخوریم.
- باشه دخترم.
و از اتاقش خارج می‌شود. آندریاس در این فکر است که موقعیت خوبی‌ست برای بیان ماهیت واقعی آزراء. روی میز صبحانه می‌نشینند.
نیلی میز را از قبل چیده است. برای آندریاس آب پرتقال و برای آزراء شیر طالبی می‌ریزد و از میز فاصله می‌گیرد
. آزراء در حالی که لقمه‌ای در دهانش می‌گذارد می‌گوید:
- درمورد کی داشتین حرف می‌زدین بابا؟
آندریاس یکم دستپاچه می‌شود اما سریع خود را جمع می‌کند و سعی می‌کند صادق باشد.
- درمورد تو
.
آزراء لیوانش را روی میز می‌گذارد.
- چیزی هست که باید به من بگین؟
- آره دخترم چیزی هست که مطمئنم تو هم دنبالشی.
آزراء با تعجب به پدرش چشم می‌دوزد و منتظر ادامه حرفش می‌شود.
- یادته اون روز توی اون کارخونه دقیقاً چه اتفاقی برای تو افتاد؟
- نه اما مطمئنم شما می‌دونی.
- آره من می‌دونم.
- خب؟
آندریاس جمله‌ای که می‌خواهد بگوید را در ذهنش سبک سنگین می‌کند و ادامه می‌دهد.
- قدرت‌هات به احساسی که داشتی واکنش نشون داد.
آزراء هنگ می‌کند و سکوت حکم‌فرما می‌شود. نمی‌فهمد! منظور پدرش چیست؟ او چه می‌خواهد بگوید؟
- یعنی چی؟میشه بیشتر توضیح بدی بابا؟
- تو انسان نیستی آزراء و این دلیل تفاوتت در تمام این سال‌هاست، خودت متوجه شدی با همه متفاوتی مگه نه؟؟
- یعنی چی بابا؟
- یعنی انسان نیستی.
کد:
سری تکان می‌دهد و لبخند محوی می‌زند.
- سلام بابا، با کی داشتین حرف می‌زدین؟!
- سلام دخترم، با عموت، چطور؟
- هیچی همین‌طوری بیاین بریم صبحانه بخوریم.
- باشه دخترم.
و از اتاقش خارج می‌شود. آندریاس در این فکر است که موقعیت خوبی‌ست برای بیان ماهیت واقعی آزراء. روی میز صبحانه می‌نشینند.
نیلی میز را از قبل چیده است. برای آندریاس آب پرتقال و برای آزراء شیر طالبی می‌ریزد و از میز فاصله می‌گیرد. آزراء در حالی که لقمه‌ای در دهانش می‌گذارد می‌گوید:
- درمورد کی داشتین حرف می‌زدین بابا؟
آندریاس یکم دستپاچه می‌شود اما سریع خود را جمع می‌کند و سعی می‌کند صادق باشد.
- درمورد تو.
آزراء لیوانش را روی میز می‌گذارد.
- چیزی هست که باید به من بگین؟
- آره دخترم چیزی هست که مطمئنم تو هم دنبالشی.
آزراء با تعجب به پدرش چشم می‌دوزد و منتظر ادامه حرفش می‌شود.
- یادته اون روز توی اون کارخونه دقیقاً چه اتفاقی برای تو افتاد؟
- نه اما مطمئنم شما می‌دونی.
- آره من می‌دونم.
- خب؟
آندریاس جمله‌ای که می‌خواهد بگوید را در ذهنش سبک سنگین می‌کند و ادامه می‌دهد.
- قدرت‌هات به احساسی که داشتی واکنش نشون داد.
آزراء هنگ می‌کند و سکوت حکم‌فرما می‌شود. نمی‌فهمد! منظور پدرش چیست؟ او چه می‌خواهد بگوید؟
- یعنی چی؟میشه بیشتر توضیح بدی بابا؟
- تو انسان نیستی آزراء و این دلیل تفاوتت در تمام این سال‌هاست، خودت متوجه شدی با همه متفاوتی مگه نه؟؟
- یعنی چی بابا؟ 
- یعنی انسان نیستی.
#ققنوس_آتش
#Mona❦

#ادامه_دارد...
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_13

آندریاس با حرفش مانع رفتن آزراء می‌شود.
- کجا؟ مگه نمی‌خوای بدونی؟
آزراء کلافگی می‌گوید:
- مگه شما راستش رو می‌گین؟منو داری می‌پیچونی!
و کاپشن خود را برمی‌دارد و از خانه خارج می‌شود.
- آزراء صبر کن!
آندریاس پایش را محکم به مبل می‌کوبد و یک «اَه، دختره‌ی دیوونه» بارش می‌کند. نقشه آندریاس شکست خورد و آزراء بدون آن‌که به حرف‌هایش گوش کند از خانه خارج شده بود. ساموئل گفته بود که باید مراقب باشد. شاید حرف‌هایش را اشتباه بیان کرد! گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌کشد و در آنی از لحظه به ساموئل زنگ می‌زند.
- ساموئل!! گند زدم، گن…د.
***
با عصبانیت و ذهن کلافه‌اش در شهر قدم می‌زند و نفس عمیقی می‌کشد.
- چرا آخه!
دهنش را کج می‌کند و می‌گوید:
- انسان نیستی!
و ادای پدرش را در می‌آورد. پوفی از رو حرص می‌کشد و کاغذ گوله شده‌ای که جلوی پایش قرار گرفته است را با قدرت شوت کرده که همان لحظه صدای آشنایی توجهش را جلب می‌کند.
- کلافه به نظر می‌رسی.
به سرعت به سمت آن صدا برمی‌گردد که با شگفتی آدلیر را با لبخند ملیحی می‌بیند.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- تعقیبت می‌کردم.
و آرام قهقهه می‌زند
. آزراء یک ابرواش را بالا می‌اندازد. آدلیر متوجه می‌شود که شوخی بی‌جایی کرده است پس سریع خود را جمع می‌کند و می‌گوید:
- شوخی کردم، داشتم از این‌جا رد می‌شدم که تو رو دیدم.
- اهوم، باشه از دیدنت خوشحال شدم
.
و بدون لبخند راهش را کج می‌کند. آزراء این‌قدر عصبی و کلافه بود که حس و حال شوخی و این چرت‌وپرت‌ها را نداشت. اما انگار آدلیر نمی‌خواست آزراء را تنها بگذارد. انگار قرار نبود آزراء از دست این پسر خلاص شود.


کد:
***
آندریاس با حرفش مانع رفتن آزراء می‌شود.
- کجا؟ مگه نمی‌خوای بدونی؟
آزراء کلافگی می‌گوید:
- مگه شما راستش رو می‌گین؟منو داری می‌پیچونی!
و کاپشن خود را برمی‌دارد و از خانه خارج می‌شود.
- آزراء صبر کن!
آندریاس پایش را محکم به مبل می‌کوبد و یک «اَه، دختره‌ی دیوونه» بارش می‌کند. نقشه آندریاس شکست خورد و آزراء بدون آن‌که به حرف‌هایش گوش کند از خانه خارج شده بود. ساموئل گفته بود که باید مراقب باشد. شاید حرف‌هایش را اشتباه بیان کرد! گوشی‌اش را از جیبش بیرون می‌کشد و در آنی از لحظه به ساموئل زنگ می‌زند.
- ساموئل!! گند زدم، گن…د.
***
با عصبانیت و ذهن کلافه‌اش در شهر قدم می‌زند و نفس عمیقی می‌کشد.
- چرا آخه!
دهنش را کج می‌کند و می‌گوید:
- انسان نیستی!
و ادای پدرش را در می‌آورد. پوفی از رو حرص می‌کشد و کاغذ گوله شده‌ای که جلوی پایش قرار گرفته است را با قدرت شوت کرده که همان لحظه صدای آشنایی توجهش را جلب می‌کند.
- کلافه به نظر می‌رسی.
به سرعت به سمت آن صدا برمی‌گردد که با شگفتی آدلیر را با لبخند ملیحی می‌بیند.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟!
- تعقیبت می‌کردم.
و آرام قهقهه می‌زند. آزراء یک ابرواش را بالا می‌اندازد. آدلیر متوجه می‌شود که شوخی بی‌جایی کرده است پس سریع خود را جمع می‌کند و می‌گوید:
- شوخی کردم، داشتم از این‌جا رد می‌شدم که تو رو دیدم.
- اهوم، باشه از دیدنت خوشحال شدم.
و بدون لبخند راهش را کج می‌کند. آزراء این‌قدر عصبی و کلافه بود که حس و حال شوخی و این چرت‌وپرت‌ها را نداشت. اما انگار آدلیر نمی‌خواست آزراء را تنها بگذارد. انگار قرار نبود آزراء از دست این پسر خلاص شود.
#ققنوس_آتش
#ادامه_دارد...

#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_14


- آزراء؟
- اهوم؟
آدلیر جلو می‌آید و در راستای آزراء قدم می‌زند.
- ناخوشی؟ چیزی شده؟
و آزراء فقط با یک «هوم» ساده جوابش را می‌دهد
. آدلیر جلوی راه آزراء سد می‌شود و با همان حالت می‌پرسد:
- جک کاری کرده؟
آزراء از فکر مزخرف آدلیر خنده‌اش می‌گیرد و قهقهه کمرنگی می‌زند
. با خودش فکر می‌کند که «این دوتا دیوونه چرا قفلی زدن روی هم؟! چرا حساس شدن همه چی رو به هم ربط میدن؟ این از این اونم از جک!!»
افکارش با حرف آدلیر پایان می‌یابدکه اخم کمرنگی کرده و جدی می‌پرسد:
- چرا داری می‌خندی؟ درس حدس زدم؟مربوط به جک هست؟
آزراء راهش را از کنار آدلیر از سر می‌گیرد و در حین حرکت پاسخ می‌دهد:
- نه آدلیر، نه!
آدلیر هم‌قدم با آزراء می‌شود.
- پس قضیه چیه؟
- درمورد خودمه!
- درمورد چی؟
آزراء چشمانش را ریز کرده و نگاهش می‌کند.
واقعاً الان انتظار چه دارد؟ آدلیر با پر رویی تمام ادامه می‌دهد.
- این‌که انسان نیستی؟
آزراء می‌ایستد !! چی؟ آدلیر چی چیزی بر زبان راند؟ این پسرک دیگر چه می‌گوید؟
***
آندریاس نگران است.
با این‌که با ساموئل در حال تعقیب کردن آزراء است اما شنود که کار نگذاشته تا بفهمد آزراء و آدلیر که در پارک روی نیمکتی نشسته‌اند چه می‌گویند. اما هرچه هست درمورد آزراءست
.
این به خوبی مشخص است.
- نکنه بزنه همه چی رو خ*را*ب کنه ساموئل!
- نه من بهش پیام دادم گفتم چی بگه.
- درمورد آزراء نباید به هیچ‌کس اعتماد کنیم، سر مسئله لئون و کاترینا هم از یه خودی ضربه خوردیم یادته؟
- آره، اما آزراء مثل مامان باباش نیست، درسته هنوز نیروهاش به طور کامل فعال نشدن اما دختر خیلی عاقلیه و به هر حرفی سریع اعتماد نمی‌کنه.
- لئون و کاترینا هم عاقل بودن ساموئل!
- این فرق می‌کنه آندریاس چرا متوجه تفاوت‌ها نمیشی؟
- نمی‌دونم، من خیلی نگران آزراء هستم تو که می‌دونی چقدر زحمت کشیدم از بین اون همه پرورشگاه و بچه کلی گشتم تا پیدا و بزرگش کردم.
- آره می‌دونم، ولی الان فقط باید صبر کنیم.
و هردو از شیشه ماشین به حالت‌های چهره آزراء و آدلیر نگاه می‌کنند که خیلی جدی باهم در حال صحبت‌اند.



کد:
***
- آزراء؟
- اهوم؟ 
آدلیر جلو می‌آید و در راستای آزراء قدم می‌زند.
- ناخوشی؟ چیزی شده؟ 
و آزراء فقط با یک «هوم» ساده جوابش را می‌دهد. آدلیر جلوی راه آزراء سد می‌شود و با همان حالت می‌پرسد:
- جک کاری کرده؟ 
آزراء از فکر مزخرف آدلیر خنده‌اش می‌گیرد و قهقهه کمرنگی می‌زند. با خودش فکر می‌کند که «این دوتا دیوونه چرا قفلی زدن روی هم؟! چرا حساس شدن همه چی رو به هم ربط میدن؟ این از این اونم از جک!!»
افکارش با حرف آدلیر پایان می‌یابدکه اخم کمرنگی کرده و جدی می‌پرسد:
- چرا داری می‌خندی؟ درس حدس زدم؟مربوط به جک هست؟
آزراء راهش را از کنار آدلیر از سر می‌گیرد و در حین حرکت پاسخ می‌دهد:
- نه آدلیر، نه!
آدلیر هم‌قدم با آزراء می‌شود.
- پس قضیه چیه؟
- درمورد خودمه!
- درمورد چی؟
آزراء چشمانش را ریز کرده و نگاهش می‌کند.
واقعاً الان انتظار چه دارد؟ آدلیر با پر رویی تمام ادامه می‌دهد.
- این‌که انسان نیستی؟
آزراء می‌ایستد !! چی؟ آدلیر چی چیزی بر زبان راند؟ این پسرک دیگر چه می‌گوید؟
***
آندریاس نگران است.
با این‌که با ساموئل در حال تعقیب کردن آزراء است اما شنود که کار نگذاشته تا بفهمد آزراء و آدلیر که در پارک روی نیمکتی نشسته‌اند چه می‌گویند. اما هرچه هست درمورد آزراءست.
این به خوبی مشخص است. 
- نکنه بزنه همه چی رو خ*را*ب کنه ساموئل!
- نه من بهش پیام دادم گفتم چی بگه. 
- درمورد آزراء نباید به هیچ‌کس اعتماد کنیم، سر مسئله لئون و کاترینا هم از یه خودی ضربه خوردیم یادته؟ 
- آره، اما آزراء مثل مامان باباش نیست، درسته هنوز نیروهاش به طور کامل فعال نشدن اما دختر خیلی عاقلیه و به هر حرفی سریع اعتماد نمی‌کنه.
- لئون و کاترینا هم عاقل بودن ساموئل!
- این فرق می‌کنه آندریاس چرا متوجه تفاوت‌ها نمیشی؟
- نمی‌دونم، من خیلی نگران آزراء هستم تو که می‌دونی چقدر زحمت کشیدم از بین اون همه پرورشگاه و بچه کلی گشتم تا پیدا و بزرگش کردم.
- آره می‌دونم، ولی الان فقط باید صبر کنیم.
و هردو از شیشه ماشین به حالت‌های چهره آزراء و آدلیر نگاه می‌کنند که خیلی جدی باهم در حال صحبت‌اند.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#ققنوس_آتش

#پارت_15

از آن روز و آن صبح کذایی چند هفته می‌‌گذرد.
فکر ساموئل بود که آزراء را به یک مأموریت دیگر بفرستد، تا فکرش کمی از این مسئله پرت شود.
چون آزراء این‌قدر رو این مسئله حساس و عصبی شده بود که با صدمن عسل قابل خوردن نبود.
روی کارها تسلط نداشت، روی اعصابش تسلط نداشت و این باعث شده بود خیلی از کار ها عقب پیش برود.
آندریاس هم به آزراء گفته بود که بعد مأموریت به او تمام قضیه را توضیح خواهد داد.
اگرچه آزراء عصبی شد و گفت که اصلاً نمی‌خواهد بداند و برایش مهم نیست ولی آندریاس که می‌داند آزراء فقط از روی عصبانیت این را بیان کرده.
خوبی رفتنش این بود که آندریاس می‌توانست به خوبی اوضاع را مدیریت کند و جمله جمله حرف‌هایش را بررسی کند تا به آزراء بفهماند دقیقاً منظورش چیست.
آندریاس کاغذ هارا از روی میز برمی‌دارد و به سمت اتاق ساموئل می‌رود.
هنوز آسانسور نرسیده که آزراء را می‌بیند که وارد سالن می‌شود.
نگران می‌ایستد.
-رز تو این‌جا چیکار می‌کنی ؟؟
آزراء تازه متوجه نگاه‌های آندریاس می‌شود.
نقاب خود را از روی صورتش برمی‌دارد.
-باید عمو ساموئل رو ببینم!
-چی شده؟
-میگم.
و بی‌توجه به بقیه حرف‌های آندریاس به سمت آسانسور حرکت می‌کند.
از وقتی که این اتفاقات افتاده آزراء انگار از آندریاس متنفر شده است.
حداقل آندریاس این‌گونه حس می‌کند!!
قبل از بسته شدن آسانسور آندریاس هم سوار می‌شود و با آزراء به سمت اتاق رئیس کل یا همان ساموئل خودمان حرکت می‌کند
.
آزراء با پریشان حالی در را باز می‌کند.
-قربان!!
ساموئل با دیدن آزراء بلند می‌شود.
-چی شده ؟
***
آندریاس، ساموئل، آدلیر و چند نظامی دیگر بر روی میز نشسته‌اند تا گزارش های آزراء را تحلیل کرده و یک راهکار پیشه کنند.
-خب رز مایلیم برای‌ ما بگی که اون‌جا چی دیدی؟
آزراء نفس عمیقی می‌کشد.
باید هرچه که دید و شنید را بگوید.
مهم تر از همه این است که می‌خواهد هرچه سریع‌تر جواب سوالش را پیدا کند.
جوابی که حسش را دگرگون کرده و از کار و زندگی انداخته‌اش.



کد:
***
از آن روز و آن صبح کذایی چند هفته می‌‌گذرد.
فکر ساموئل بود که آزراء را به یک مأموریت دیگر بفرستد، تا فکرش کمی از این مسئله پرت شود.
چون آزراء این‌قدر رو این مسئله حساس و عصبی شده بود که با صدمن عسل قابل خوردن نبود.
روی کارها تسلط نداشت، روی اعصابش تسلط نداشت و این باعث شده بود خیلی از کار ها عقب پیش برود.
آندریاس هم به آزراء گفته بود که بعد مأموریت به او تمام قضیه را توضیح خواهد داد.
اگرچه آزراء عصبی شد و گفت که اصلاً نمی‌خواهد بداند و برایش مهم نیست ولی آندریاس که می‌داند آزراء فقط از روی عصبانیت این را بیان کرده.
خوبی رفتنش این بود که آندریاس می‌توانست به خوبی اوضاع را مدیریت کند و جمله جمله حرف‌هایش را بررسی کند تا به آزراء بفهماند دقیقاً منظورش چیست.
آندریاس کاغذ هارا از روی میز برمی‌دارد و به سمت اتاق ساموئل می‌رود.
هنوز  آسانسور نرسیده که آزراء را می‌بیند که وارد سالن می‌شود.
نگران می‌ایستد.
-رز تو این‌جا چیکار می‌کنی ؟؟
آزراء تازه متوجه نگاه‌های آندریاس می‌شود.
نقاب خود را از روی صورتش برمی‌دارد.
-باید عمو ساموئل رو ببینم!
-چی شده؟
-میگم.
و بی‌توجه به بقیه حرف‌های آندریاس به سمت آسانسور حرکت می‌کند.
از وقتی که این اتفاقات افتاده آزراء انگار از آندریاس متنفر شده است.
حداقل آندریاس این‌گونه حس می‌کند!!
قبل از بسته شدن آسانسور آندریاس هم سوار می‌شود و با آزراء به سمت اتاق رئیس کل یا همان ساموئل خودمان حرکت می‌کند.
آزراء با پریشان حالی در را باز می‌کند.
-قربان!!
ساموئل با دیدن آزراء بلند می‌شود.
-چی شده ؟
***
آندریاس، ساموئل، آدلیر و چند نظامی دیگر بر روی میز نشسته‌اند تا گزارش های آزراء را تحلیل کرده و یک راهکار پیشه کنند.
-خب رز مایلیم برای‌ ما بگی که اون‌جا چی دیدی؟
آزراء نفس عمیقی می‌کشد.
باید هرچه که دید و شنید را بگوید.
مهم تر از همه این است که می‌خواهد هرچه سریع‌تر جواب سوالش را پیدا کند.
جوابی که حسش را دگرگون کرده و از کار و زندگی انداخته‌اش.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

#پارت_16

ساموئل شروع می‌کند.
-خب رز مایلیم بشنویم.
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود.
با صدایی صاف و روشن می‌گوید.
-اونا دنبال ققنوس می‌گر*دن.
ساموئل می‌ایستد و نگران می‌پرسد:
-کیا؟
-سازمانِ ... ضدِ ....اطلاعات...
و سرش را بلند می‌کند و به ساموئل چشم می‌دوزد
که نگاهش با حرف آندریاس ماسیده می‌شود.
-تو که اون‌جا نرفتی درسته؟
-قربان! مأموریت من زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید تموم شد، از نگهبان‌ها حرف‌های عجیبی شنیدم پس لباس اونارو پوشیدم و باهاشون رفتم.
ساموئل نفسش را با حرص بیرون می‌دهد.
-چرا همیشه تک‌روی می‌کنی رز؟
-الان این مهم نیست قربان! اگه تک‌روی من نبود الان این قضیه رو از کجا می‌خواستیم بدونیم؟
ساموئل نفس عمیقی می‌کشد تا کمی آرام شود و دوباره می‌پرسد:
-حالا چی گیرت اومده ؟
-رئیسشون دستور داده تا دنبال ققنوس بگردن.
مالدین که یکی از آن نظامی‌ها‌ست می‌پرسد:
-حالا ققنوس چی هست که اونا دنبالش می‌گر*دن؟این‌قدر این قضیه مهمه؟؟
مالدین تقصیری نداشت، او نمی‌داست ققنوس چیست که او را غیر مهم می‌شمرد.
ساموئل به مالدین نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
-خواهیم گفت خانوم هریس.
و بعد به آزراء چشم می‌دوزد، منتظر برای کامل کردن گزارشش.
آزراء وقتی متوجه تعجب مالدین و عصبانیت آندریاس و ساموئل می‌شود ادامه می‌دهد.
-اون‌جا....اون‌جا دنبال راهی می‌گشتن که ققنوس رو تحت کنترل خودشون در بیارن.
ساموئل پوفی از روی کلافگی می‌کشد.
وضع از این بدتر نمی‌شد، نه تنها می‌دانند که در این شهر است بلکه به دنبال راهی هستند!
-ما باید نگهش داریم و نذاریم دست اونا بهش برسه!
مالدین با تعجب می‌پرسد.
-شما می‌شناسیدش؟؟؟ یکی برای ماهم توضیح بده خو اگه قرار بر رمزی حرف زدن بود چرا ما رو فراخواندید؟
و با عصبانیت از اتاق خارج می‌شود.
ساموئل که از دست آزراء عصبی است هم می‌خواهد از اتاق خارج شود!
اما قبل رفتن رو به آزراء می‌کند و می‌گوید:
-لطفاً دیگه کاری بدون هماهنگی نکن!
و از اتاق خارج می‌شود.
آدلیر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
-باید باهات حرف بزنم رز.
آزراء با اکراه از جایش بلند می‌شود و پشت سر آدلیر از اتاق خارج می‌شود.
-بنظرت چیزیو از ما مخفی نمی‌کنن بچه ها؟
-چرا! فقط می‌دونم اگه به ما نگن نمی‌تونیم کمکشون کنیم.
-منم همین فکرو می‌کنم.
***
آدلیر، آزراء را به فضای سبز پشت محوطه می‌برد.
-خب چی می‌خواستی بهم بگی ؟
-جز منو، تو، ساموئل و بابات کی می‌دونه ققنوس تویی؟؟
-من چیزی که قبول ندارم رو به بقیه نمیگم.
و آزراء چند قدمی برمی‌دارد، می‌خواهد از آن‌جا برود اما حرف آدلیر مانعش می‌شود
.
-چی؟ قبول نداری که ققنوس تویی؟
با جدیت تمام برمی‌گردد سمت آدلیر.
-من بچه کوچولو نیستم که هرچی بهم میگن رو باور کنم آدلیر، تا چیزی به من ثابت نشه قبولش نمی‌کنم!
-اتاق تو کارخونه چی؟
-من که چیزی ندیدم، فقط شنیدم.
-رز!!
-تمومش کن آدلیر!
چند لحظه چشم تو چشم هم نگاه می‌کنند بدون آن‌که چیزی بگویند.
در آخر هم آزراء راهش را از سر می‌گیرد و می‌رود.


کد:
***
ساموئل شروع می‌کند.
-خب رز مایلیم بشنویم.
آزراء دست به س*ی*نه می‌شود.
با صدایی صاف و روشن می‌گوید.
-اونا دنبال ققنوس می‌گر*دن.
ساموئل می‌ایستد و نگران می‌پرسد:
-کیا؟
-سازمانِ ... ضدِ ....اطلاعات...
و سرش را بلند می‌کند و به ساموئل چشم می‌دوزد
که نگاهش با حرف آندریاس ماسیده می‌شود.
-تو که اون‌جا نرفتی درسته؟
-قربان! مأموریت من زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنید تموم شد، از نگهبان‌ها حرف‌های عجیبی شنیدم پس لباس اونارو پوشیدم و باهاشون رفتم.
ساموئل نفسش را با حرص بیرون می‌دهد.
-چرا همیشه تک‌روی می‌کنی رز؟
-الان این مهم نیست قربان! اگه تک‌روی من نبود الان این قضیه رو از کجا می‌خواستیم بدونیم؟
ساموئل نفس عمیقی می‌کشد تا کمی آرام شود و دوباره می‌پرسد:
-حالا چی گیرت اومده ؟
-رئیسشون دستور داده تا دنبال ققنوس بگردن.
مالدین که یکی از آن نظامی‌ها‌ست می‌پرسد:
-حالا ققنوس چی هست که اونا دنبالش می‌گر*دن؟این‌قدر این قضیه مهمه؟؟
مالدین تقصیری نداشت، او نمی‌داست ققنوس چیست که او را غیر مهم می‌شمرد.
ساموئل به مالدین نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
-خواهیم گفت خانوم هریس.
و بعد به آزراء چشم می‌دوزد، منتظر برای کامل کردن گزارشش.
آزراء وقتی متوجه تعجب مالدین و عصبانیت آندریاس و ساموئل می‌شود ادامه می‌دهد.
-اون‌جا....اون‌جا دنبال راهی می‌گشتن که ققنوس رو تحت کنترل خودشون در بیارن.
ساموئل پوفی از روی کلافگی می‌کشد.
وضع از این بدتر نمی‌شد، نه تنها می‌دانند که در این شهر است بلکه به دنبال راهی هستند!
-ما باید نگهش داریم و نذاریم دست اونا بهش برسه!
مالدین با تعجب می‌پرسد.
-شما می‌شناسیدش؟؟؟ یکی برای ماهم توضیح بده خو اگه قرار بر رمزی حرف زدن بود چرا ما رو فراخواندید؟
و با عصبانیت از اتاق خارج می‌شود.
ساموئل که از دست آزراء عصبی است هم می‌خواهد از اتاق خارج شود!
اما قبل رفتن رو به آزراء می‌کند و می‌گوید:
-لطفاً دیگه کاری بدون هماهنگی نکن!
و از اتاق خارج می‌شود.
آدلیر از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
-باید باهات حرف بزنم رز.
آزراء با اکراه از جایش بلند می‌شود و پشت سر آدلیر از اتاق خارج می‌شود. 
-بنظرت چیزیو از ما مخفی نمی‌کنن بچه ها؟ 
-چرا! فقط می‌دونم اگه به ما نگن نمی‌تونیم کمکشون کنیم.
-منم همین فکرو می‌کنم.
***
آدلیر، آزراء را به فضای سبز پشت محوطه می‌برد.
-خب چی می‌خواستی بهم بگی ؟
-جز منو، تو، ساموئل و بابات کی می‌دونه ققنوس تویی؟؟ 
-من چیزی که قبول ندارم رو به بقیه نمیگم.
و آزراء چند قدمی برمی‌دارد، می‌خواهد از آن‌جا برود اما حرف آدلیر مانعش می‌شود.
-چی؟ قبول نداری که ققنوس تویی؟ 
با جدیت تمام برمی‌گردد سمت آدلیر. 
-من بچه کوچولو نیستم که هرچی بهم میگن رو باور کنم آدلیر، تا چیزی به من ثابت نشه قبولش نمی‌کنم! 
-اتاق تو کارخونه چی؟ 
-من که چیزی ندیدم، فقط شنیدم.
-رز!!
-تمومش کن آدلیر!
چند لحظه چشم تو چشم هم نگاه می‌کنند بدون آن‌که چیزی بگویند.
در آخر هم آزراء راهش را از سر می‌گیرد و می‌رود.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
#❦ققنوس_آتش❦

‌#‌ پارت_۱۷


خیلی خسته است.
از بس قدم زده پاهایش درد می‌کنند و مورمورشان شده.
اما باز هم قصد رفتن به خانه را ندارد.
در این فکر است که چقدر اوضاع بهم ریخته است.
زندگی دیگر آن زندگی قبلی نیست.
متهم به ققنوس است.
خنده‌ای از روی عصبانیت می‌زند.
از چه عصبانی‌ست؟ از این‌که حتی نمی‌داند ققنوس چیست؟ یا کیست؟ که می‌گویند تو ققنوسی!!
روی نرده‌های پارک می‌نشیند تا کمی از درد پاهایش کم شود.
نفس عمیقی بی‌اراده سر می‌دهد و به بچه‌هایی که مشغول بازی‌اند نگاه می‌کند.
ساعت را نگاهی می‌اندازد.
«۲۳:۳۰»

دوباره چشمش را به بچه‌ها می‌دوزد که کم‌کم دارند به سمت خانه‌هایشان می‌روند.
آن ها حداقل خانه را محل آرام و آسایش می‌بینند!
برای آزراء دیگر چنین نیست که!!
در فکر خود است که صدایی از پشت سر می‌شوند.
-یکم برای بیرون موندن دیر نیست ؟
تا می‌خواهد برگردد تعادش را از دست می‌دهد و به پشت سر می‌افتد.
لباسش به کناره نرده و برآمدگی‌ آهنی‌اش گیر می‌کند و به آنی قسمتی از دامنش جر می‌خورد.
چشم‌هایش را که از درد افتادن جمع شده بودن را باز می‌کند که آدلیر را بالا سرش می‌بیند.
-خدا بگم چیکارت نکنه آدلیر، چه وضع اومدنه؟
-تقصیر منه تو توی فکرات گم شده بودی؟
و دست به جیب به چهره دگرگون آزراء چشم دوخته.
حتی کمک نمی‌کند که بلند شود و آزراء خودش را با هزار بدبختی که بود بلند می‌کند.
-درد پاهام کم بود کمر درد هم اضافه کردی! دستت درد نکنه.
-خواهش می‌کنم.
آزراء، لباسش را نگاهی می‌کند و می‌گوید:
-لباسم رو نگاه کن!! لباس درست حسابی که نمیدن ببین چطوری پاره شد! مثلاً گفت جنسش فلانه و فلانه ها!
آدلیر می‌خندد و می‌گوید:
-مگه گفته در برابر پاره شدن هم مقاومه؟
آزراء عصبانی می‌شود و می‌گوید:
-نخند آدلیر! تقصیر توعه‌ها!
-باشه حالا چرا عصبی میشی؟ فردا یه قشنگ‌ترشو برات می‌خرم.
- لازم نکرده.
آدلیر می‌داند که آزراء دختر لجبازی است و می‌تواند تا فردا صبح هم به این کل کل ادامه بدهد، پس چیزی نمی‌گوید.
به بچه ها نگاهی می‌کند و ل*ب می‌زند:
-چرا این‌جوری زل زده بودی به این ها؟
آزراء که انگار عصبانیت‌ش را فراموش می‌کند با لبخند ملیحی می‌گوید:
-نگاه‌شون کن! هیچی از این دنیای بی‌رحم نمی‌دونن.
راست می‌گفت.
ای کاش بچه می‌ماندیم تا صورت بی‌رحم دنیا را نبینیم.



کد:
***
خیلی خسته است.
از بس قدم زده پاهایش درد می‌کنند و مورمورشان شده.
اما باز هم قصد رفتن به خانه را ندارد.
در این فکر است که چقدر اوضاع بهم ریخته است.
زندگی دیگر آن زندگی قبلی نیست.
متهم به ققنوس است.
خنده‌ای از روی عصبانیت می‌زند.
از چه عصبانی‌ست؟ از این‌که حتی نمی‌داند ققنوس چیست؟ یا کیست؟ که می‌گویند تو ققنوسی!!
روی نرده‌های پارک می‌نشیند تا کمی از درد پاهایش کم شود.
نفس عمیقی بی‌اراده سر می‌دهد و به بچه‌هایی که مشغول بازی‌اند نگاه می‌کند.
ساعت را نگاهی می‌اندازد.
«۲۳:۳۰»
 دوباره چشمش را به بچه‌ها می‌دوزد که کم‌کم دارند به سمت خانه‌هایشان می‌روند.
آن ها حداقل خانه را محل آرام و آسایش می‌بینند!
برای آزراء دیگر چنین نیست که!!
در فکر خود است که صدایی از پشت سر می‌شوند.
-یکم برای بیرون موندن دیر نیست ؟
تا می‌خواهد برگردد تعادش را از دست می‌دهد و به پشت سر می‌افتد.
لباسش به کناره نرده و برآمدگی‌ آهنش گیر می‌کند و به آنی قسمتی از دامنش جر می‌خورد.
چشم‌هایش را که از درد افتادن جمع شده بودن را باز می‌کند که آدلیر را بالا سرش می‌بیند.
-خدا بگم چیکارت نکنه آدلیر، چه وضع اومدنه؟
-تقصیر منه تو توی فکرات گم شده بودی؟
و دست به جیب به چهره دگرگون آزراء چشم دوخته.
حتی کمک نمی‌کند که بلند شود و آزراء خودش را با هزار بدبختی که بود بلند می‌کند.
-درد پاهام کم بود کمر درد هم اضافه کردی! دستت درد نکنه.
-خواهش می‌کنم.
آزراء، لباسش را نگاهی می‌کند و می‌گوید:
-لباسم رو نگاه کن!! لباس درست حسابی که نمیدن ببین چطوری پاره شد! مثلاً گفت جنسش فلانه و فلانه ها!
آدلیر می‌خندد و می‌گوید:
-مگه گفته در برابر پاره شدن هم مقاومه؟
آزراء عصبانی می‌شود و می‌گوید:
-نخند آدلیر! تقصیر توعه‌ها!
-باشه حالا چرا عصبی میشی؟ فردا یه قشنگ‌ترشو برات می‌خرم.
- لازم نکرده.
آدلیر می‌داند که آزراء دختر لجبازی است و می‌تواند تا فردا صبح هم به این کل کل ادامه بدهد، پس چیزی نمی‌گوید.
به بچه ها نگاهی می‌کند و ل*ب می‌زند:
-چرا این‌جوری زل زده بودی به این ها؟
آزراء که انگار عصبانیت‌ش را فراموش می‌کند با لبخند ملیحی می‌گوید:
-نگاه‌شون کن! هیچی از این دنیای بی‌رحم نمی‌دونن.
راست می‌گفت.
ای کاش بچه می‌ماندیم تا صورت بی‌رحم دنیا را نبینیم.
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیر ارشد + مدیر تالار کپیست + مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
کپیست
تایپیست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
1,682
لایک‌ها
10,267
امتیازها
113
محل سکونت
سرزمین ققنوس ها
وب سایت
forums.taakroman.ir
کیف پول من
132,018
Points
2,340
‌#‌❦ققنوس_آتش❦

‌#‌پارت_18

آدلیر می‌نشیند کنار آزراء که در حال غر زدن است.
-لباسم رو کادو گرفته بودم از بابام، زدی داغونش کردی! من با این وضع برم خونه نگرانم میشه فکر می‌کنه دعوا کردم و از اون‌جایی که سابقه‌ام خرابه...
آدلیر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
-سابقه‌ت خرابه؟؟
-اره دیگه، همیشه خدا وقتی میرم خونه دعوام شده قبلش! الآنم اگه بگم دعوا نکردم و افتادم باور نمی‌کنه.
آدلیر بلند قهقهه می‌زند.
آزراء با تعجب می‌پرسد:
- چرا می‌خندی؟
-آدم مودی هستی تو رز!! یه ساعت این‌قدر مغرور و خودشیفته‌ای که اصلاً نمیشه باهات حرف زد، یه ساعت مثل الان فقط فک می‌زنی.
آزراء که به آدلیر چشم دوخته بود لبخند کمرنگ و غمگینی می‌زند و سرش را آرام پایین می‌آورد و با قسمت جر خورده لباسش ور می‌رود.
با لحن غمگینی ل*ب می‌زند و می‌گوید:
-روز اولی که ..... هم رو دیدیم .... نه مغرور بودم نه وراج ..... نمی‌تونی وضع الآنم رو درک کنی آدلیر
ناگهان حس عذاب وجدانی در سراسر ب*دن آدلیر پخش می‌شود.
حرف های آزراء از روی غم بود مخصوصاً کلمه آخر حرف.هایش که عجیب در آدلیر نشسته بود.
-منظوری نداشتم رز!!
-رز؟ .... می‌دونی رز سیاه به چه معنیه؟
- نه!
آزراء لبخندی می‌زند و می‌گوید:
-رز سیاه نمادی از مرگ و نابودیه .... که بخاطر اخلاقم این لقب رو دادن به من ... اونا فکر می‌کنن من یک دختر «آلفا¹» هستم.
-با وجود این‌که خیلی وقت نیست باهات آشنا هستم ولی فکر کنم باشی.
آزراء به جلو خیره می‌شود.
دیگر دختر بچه یا پسر بچه‌ای نیست که تماشاشیش کند.
ناگهان آدلیر می‌گوید:
- ساعت رو ببین.
آزراء نگاهی به ساعت می‌اندازد.
«۰۰:۰۰»
-هیچ وقت برام این ساعت خاص نبود.
-چرا؟
-همین‌طوری


¹-ویژگی زنان آلفا را میتوانید در گوگل جستجو و بخوانید
کد:
آدلیر می‌نشیند کنار آزراء که در حال غر زدن است.
-لباسم رو کادو گرفته بودم از بابام، زدی داغونش کردی! من با این وضع برم خونه نگرانم میشه فکر می‌کنه دعوا کردم و از اون‌جایی که سابقه‌ام خرابه...
آدلیر حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
-سابقه‌ت خرابه؟؟
-اره دیگه، همیشه خدا وقتی میرم خونه دعوام شده قبلش! الآنم اگه بگم دعوا نکردم و افتادم باور نمی‌کنه.
آدلیر بلند قهقهه می‌زند.
آزراء با تعجب می‌پرسد:
- چرا می‌خندی؟
-آدم مودی هستی تو رز!! یه ساعت این‌قدر مغرور و خودشیفته‌ای که اصلاً نمیشه باهات حرف زد، یه ساعت مثل الان فقط فک می‌زنی.
آزراء که به آدلیر چشم دوخته بود لبخند کمرنگ و غمگینی می‌زند و سرش را آرام پایین می‌آورد و با قسمت جر خورده لباسش ور می‌رود.
با لحن غمگینی ل*ب می‌زند و می‌گوید:
-روز اولی که ..... هم رو دیدیم .... نه مغرور بودم نه وراج ..... نمی‌تونی وضع الآنم رو درک کنی آدلیر
ناگهان حس عذاب وجدانی در سراسر ب*دن آدلیر پخش می‌شود.
حرف های آزراء از روی غم بود مخصوصاً کلمه آخر حرف.هایش که عجیب در آدلیر نشسته بود.
-منظوری نداشتم رز!!
-رز؟ .... می‌دونی رز سیاه به چه معنیه؟
- نه!
آزراء لبخندی می‌زند و می‌گوید:
-رز سیاه نمادی از مرگ و نابودیه .... که بخاطر اخلاقم این لقب رو دادن به من ... اونا فکر می‌کنن من یک دختر «آلفا¹» هستم.
-با وجود این‌که خیلی وقت نیست باهات آشنا هستم ولی فکر کنم باشی.
آزراء به جلو خیره می‌شود.
دیگر دختر بچه یا پسر بچه‌ای نیست که تماشاشیش کند.
ناگهان آدلیر می‌گوید:
- ساعت رو ببین.
آزراء نگاهی به ساعت می‌اندازد.
«۰۰:۰۰»
-هیچ وقت برام این ساعت خاص نبود.
-چرا؟
-همین‌طوری
#ققنوس_آتش
#Mona❦
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧
بالا