خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت187
#مائده

به یک‌باره باران گرفته بود؛ آن‌هم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را می‌لرزاند و غرش کنان اعلام حضور می‌کرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه‌ جا می‌کوبید. شاخه‌های درخت‌های تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکان‌ها، قطع‌نخأ شده‌ بودند.

پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خورده‌ای که در خانه پیچیده، روحم را جلا می‌داد.
ساوان بالأخره پیامم را می‌دید و می‌آمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام می‌شد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر می‌خورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا می‌زنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس می‌کند؛ یعنی می‌شود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شده‌ای! لبخند محوی از تصور واکنشش می‌زنم؛ به قول خودش پشه‌ی نر را هم عمل می‌آورد! اصطلاحات و واژه‌هایش‌هم‌، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان می‌دهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا می‌رود و گونه‌هایم گُل می‌گیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم می‌کند.
در تَب خواستش دا‌غ می‌شوم و لَب می‌گزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب می‌آوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان می‌دهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض می‌شد. متفکر سر خم می‌کنم و خیره به شکمم می‌شوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا می‌پرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفس نفس می‌زنم.
دلم تیر می‌کشد و صورتم حرصی از دردش جمع می‌شود؛ چشم می‌بندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِه‌ام را سخت خارج می‌کنم.
عصبی به پشت برمی‌گردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمی‌اش می‌بینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا می‌اندازم و به مادرم می‌توپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک می‌کند و «ایشی» می‌گوید؛ چشم‌های براقش بیشتر تیز می‌شود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشا‌د، میان‌بر می‌زند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی‌ رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ می‌بازم و نفسم حبس می‌شود. متحیر به صورت شکاری‌اش نگاه می‌کنم و برای فرار از حس ششمش رو می‌گیرم؛ حرصی پوف می‌کشم:
- الله‌اکبر! الله‌اکبر از دست این زن که دلش می‌خواد حتماً همه‌ی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا می‌خواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضع‌گیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا می‌گیرد و می‌غرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمی‌خواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب می‌رود و دلخورانه، محکم در اتاق را می‌بندد.


کد:
#پارت187
[HASH=58673]#مائده[/HASH]

به یک‌باره باران گرفته بود؛ آن‌هم شدید و پر هیاهو.
رعد برق زمین را می‌لرزاند و غرش کنان اعلام حضور می‌کرد.
باد پشت باران افتاده و قطرات ریز و درشتش را وحشیانه به همه‌ جا می‌کوبید. شاخه‌های درخت‌های تکیده باغ، به ر*ق*ص باد بودند و چند تایی هم از شوق و شور تکان‌ها، قطع‌نخأ شده‌ بودند.
 پشت پنجره‌ی بزرگ اتاقم به تماشای باران بودم و لبخند بزرگی روی لَبم جا خوش کرده. صدای شرشر برخورد باران به شیشه و این بوی خاک نَم خورده‌ای که در خانه پیچیده، روحم را جلا می‌داد.
ساوان بالأخره پیامم را می‌دید و می‌آمد، مطمئنم که به زودی این انتظار کشنده برایم تمام می‌شد.
دستم آهسته تا روی شکمم سر می‌خورد. پیراهن مردانه سفیدم را بالا می‌زنم و انگشتم با احتیاط شکمم را لمس می‌کند؛ یعنی می‌شود خبری باشد؟ در مسیج به ساوان هم گفتم که ممکن است همچین اتفاقی افتاده باشد.
بعد دادن آدرسم گفتم ساوان خود را برسان که به گمانم بابا شده‌ای! لبخند محوی از تصور واکنشش می‌زنم؛ به قول خودش پشه‌ی نر را هم عمل می‌آورد! اصطلاحات و واژه‌هایش‌هم‌، چون خودش نوبر است.
با خنده سر تکان می‌دهم، ضربان قلبم از یادآوری خاطراتش بالا می‌رود و گونه‌هایم گُل می‌گیرد؛ به آنی فکر کردن در هوایش، گرمم می‌کند.
در تَب خواستش دا‌غ می‌شوم و لَب می‌گزم؛ آخ! ساوان کجایی؟ چگونه بدون من تاب می‌آوری؟ نکند در نبود من سراغ شخص دیگری رود؟
سرم را تکان می‌دهم تا افکار شُوم کنار بروند.
احساس گرفتگی خفیفی در زیر دلم داشتم، انگار که منقبض می‌شد. متفکر سر خم می‌کنم و خیره به شکمم می‌شوم:
- نکنه واقعاً واقعی هستی؟
- چی واقعیه؟
با جیغ دو هوا بالا می‌پرم. وای مادر من! حریم خصوصی چه شد؟ احترام به خلوت چه شد؟ دستم را روی قلبم می‌گذارم و نفس نفس می‌زنم.
دلم تیر می‌کشد و صورتم حرصی از دردش جمع می‌شود؛ چشم می‌بندم و نفس سنگین و مضطرب درون سینِه‌ام را سخت خارج می‌کنم.
عصبی به پشت برمی‌گردم و مادرم را با ماکسی ابروبادی سبزیشمی‌اش می‌بینم که شکاری چشم تنگ کرده. حرصی شانه بالا می‌اندازم و به مادرم می‌توپم:
_ درد و مرز من واقعیه! این چه وضعیه آخه مادر من؟ کجایی کوروش که ببینی احترام به خلوت تو نسلت با خودت به خاک رفته.
پشت چشمی برایم نازک می‌کند و «ایشی» می‌گوید؛ چشم‌های براقش بیشتر تیز می‌شود. از پیراهن مردانه لش سفیدم به شلوار ابروبادی مشکی گشا‌د، میان‌بر می‌زند:
- کمتر شیرین بازی در بیار! مائده چی‌ رو ازم پنهون میکنی؟
رنگ می‌بازم و نفسم حبس می‌شود. متحیر به صورت شکاری‌اش نگاه می‌کنم و برای فرار از حس ششمش رو می‌گیرم؛ حرصی پوف می‌کشم:
- الله‌اکبر! الله‌اکبر از دست این زن که دلش می‌خواد حتماً همه‌ی بلاهای عالم سر من نازل شده باشه.
تا می‌خواهم وارد فاز حق به جانب شوم و با سر و صدا کردن او را از موضع‌گیری خود جدا کنم، دستش را به نشان کافیه بالا می‌گیرد و می‌غرد:
- بسه! بسه! نخواستم! تقصیر منه که نگرانتم. نمی‌خواد سردرد درست کنی.
و بعد بدون هیچ حرف دیگری قدمی عقب می‌رود و دلخورانه، محکم در اتاق را می‌بندد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت188

بوی سیب‌زمینی سرخ شده کل خانه را پر کرده.
مَست و مدهوش عطر مرغ بریان، دور میز شام بال‌بال می‌زدم و برای ناخنک زدن دلم ضعف می‌رفت! البته که هوس دل را لبیک می‌گفتم اگر مادر کفگیر به دستم، پای گ*از نبود.

تا زمانی که مادر فولاد‌ زره‌ام، با آن اخم قفل شده مشغول سرخ کردن سیب‌زمینی بود؛ جرأت نداشتم! داستان از این قرار است.
علی آن طرف میز سر در موبایلش برده و بعد از غیب شدن دوازده ساعته‌اش، تازه سر و کله‌اش پیدا شده. از وقتی که آمده هم یک کلام حرف نزده و فقط سَرسَری جواب ما را داده.
زیرچشمی به علیرضا نگاه می‌کنم که صورتش زیادی خسته است؛ ته‌ریش‌هایش کمی بلند شده و موهایش نامرتب است.
دست علی به سمت دکمه پیراهن سورمه‌ایش می‌‌رود و بعد از باز کردن دکمه‌ی بالای آن، دستش را تا گر‌دنش امتداد می‌دهد و گر‌دن کشیده‌اش را می‌فشارد.
فردا تولد نوزده سالگی‌ام بود و از قرار معلوم هیچ‌کس یادش نیست؛ بهتر! از خدا آمدن ساوان را به عنوان هدیه می‌خواهم.
تکیه کمرم را از کابینت‌های فلزی طرح چوب بر می‌دارم و با مشخص کردن مقصدم، آهسته به سمت مادرم می‌چرخم. مسیرم را به طرف کمرش ادامه می‌دهم، به پشتش می‌خزم و قایم می‌شوم؛ دستم از پشت ماکسی‌ یشمی‌اش را می‌کشد و سرم را شبیه بچه گربه‌، به کمرش می‌کشم.
می‌خواهم کمی لوس بازی در بیاورم شاید چیزی نصیبم شود؛ آخر راستش را که بخواهید سیب‌زمینی در حین سرخ کردن، انگار خوشمزه‌تر می‌شود!
چشم‌هایم مظلوم می‌شود و سرم را به طرف نیم‌رخ جدی و اخم‌آلود مادرم خم می‌کنم که سخت غرق فکر کردن است:
- مامان خوشگل من... .
جوابی نمی‌شنوم. مادرم با تنگ کردن چشمش، به کارش ادامه می‌دهد؛ ریلکس سیب‌زمینی‌ها را زیر و رو می‌کند.
حالتش، شبیه شکارچی‌ایست که در کمین نشسته. آستین ماکسی را می‌گیرم و با برچیدن لَب‌هایم به مادرم آویزان می‌شوم:
- مامان! من گشنمه، فقط یکم بهم بده.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم و با جمع کردن قیافه آویزانم با حالت استیصال به او خیره می‌شوم که با لبخند محوی نگاهم می‌کند:
- علی تو یه چیزی بگو! بهم سیب‌زمینی نمیده.
علیرضا سر در موبایلش می‌برد، با تأسف می‌خندد و سر تکان می‌دهد. مادرم که انگار دلش پر بود، به گونه‌ای ناامید شده، شال کرمش را حرصی جلو می‌کشد و نگاهم می‌کند:
- خیر سرت فردا نوزده سالت میشه! من چقدر احمقم که امید دارم بزرگ شی.
ناگهان چشم‌هایم برق می‌زند و به مادرم تیز می‌شوم. یادش بود که فردا تولدم است!





کد:
#پارت188

بوی سیب‌زمینی سرخ شده کل خانه را پر کرده.
مَست و مدهوش عطر مرغ بریان، دور میز شام بال‌بال می‌زدم و برای ناخنک زدن دلم ضعف می‌رفت! البته که هوس دل را لبیک می‌گفتم اگر مادر کفگیر به دستم، پای گ*از نبود.
 تا زمانی که مادر فولاد‌ زره‌ام، با آن اخم قفل شده مشغول سرخ کردن سیب‌زمینی بود؛ جرأت نداشتم! داستان از این قرار است.
علی آن طرف میز سر در موبایلش برده و بعد از غیب شدن دوازده ساعته‌اش، تازه سر و کله‌اش پیدا شده. از وقتی که آمده هم یک کلام حرف نزده و فقط سَرسَری جواب ما را داده.
زیرچشمی به علیرضا نگاه می‌کنم که صورتش زیادی خسته است؛ ته‌ریش‌هایش کمی بلند شده و موهایش نامرتب است.
دست علی به سمت دکمه پیراهن سورمه‌ایش می‌‌رود و بعد از باز کردن دکمه‌ی بالای آن، دستش را تا گر‌دنش امتداد می‌دهد و گر‌دن کشیده‌اش را می‌فشارد.
فردا تولد نوزده سالگی‌ام بود و از قرار معلوم هیچ‌کس یادش نیست؛ بهتر! از خدا آمدن ساوان را به عنوان هدیه می‌خواهم.
تکیه کمرم را از کابینت‌های فلزی طرح چوب بر می‌دارم و با مشخص کردن مقصدم، آهسته به سمت مادرم می‌چرخم. مسیرم را به طرف کمرش ادامه می‌دهم، به پشتش می‌خزم و قایم می‌شوم؛ دستم از پشت ماکسی‌ یشمی‌اش را می‌کشد و سرم را شبیه بچه گربه‌، به کمرش می‌کشم.
می‌خواهم کمی لوس بازی در بیاورم شاید چیزی نصیبم شود؛ آخر راستش را که بخواهید سیب‌زمینی در حین سرخ کردن، انگار خوشمزه‌تر می‌شود!
چشم‌هایم مظلوم می‌شود و سرم را به طرف نیم‌رخ جدی و اخم‌آلود مادرم خم می‌کنم که سخت غرق فکر کردن است:
- مامان خوشگل من... .
جوابی نمی‌شنوم. مادرم با تنگ کردن چشمش، به کارش ادامه می‌دهد؛ ریلکس سیب‌زمینی‌ها را زیر و رو می‌کند.
حالتش، شبیه شکارچی‌ایست که در کمین نشسته. آستین ماکسی را می‌گیرم و با برچیدن لَب‌هایم به مادرم آویزان می‌شوم:
- مامان! من گشنمه، فقط یکم بهم بده.
سنگینی نگاه علیرضا را حس می‌کنم و با جمع کردن قیافه آویزانم با حالت استیصال به او خیره می‌شوم که با لبخند محوی نگاهم می‌کند:
- علی تو یه چیزی بگو! بهم سیب‌زمینی نمیده.
علیرضا سر در موبایلش می‌برد، با تأسف می‌خندد و سر تکان می‌دهد. مادرم که انگار دلش پر بود، به گونه‌ای ناامید شده، شال کرمش را حرصی جلو می‌کشد و نگاهم می‌کند:
- خیر سرت فردا نوزده سالت میشه! من چقدر احمقم که امید دارم بزرگ شی .
ناگهان چشم‌هایم برق می‌زند و به مادرم تیز می‌شوم. یادش بود که فردا تولدم است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت189

مادرم چشم‌های تنگ شده و حالت مچ گیرانه مرا که می‌بیند، حاشا کوچه را می‌پیچد:
- خالت کارت داشت رفتی پیشش؟

صدای دست‌پاچه علیرضا را که می‌شنوم بیشتر مطمئن می‌شوم که مهمانی خانوادگی فردا برای من ترتیب داده شده!
- چیزه مائده... می‌دونی بابات... یعنی دایی، کی برمی‌گرده این‌طرف؟
متعجب کنج ابرو بالا می‌اندازم و بی‌پروا می‌خندم. نگاهم را از مادرم می‌گیرم و با سر کج شده به علی‌رضا می‌دهم:
- چی‌میگی علی! فکر می‌کنی من بچم که می‌خوای این‌جوری سوتی مامانم رو جمع کنی؟
علیرضا مثلاً می‌خواهد همه چیز را آرام نشان بدهد. لبخند می‌زند و متعجب به جمله من اشاره می‌زند:
- سوتی چی؟
با تنگ کردن چشمم، با دَهان بسته می‌خندم و انگشت اشاره‌ام به نشان «ای شیطون» در هوا تکان می‌خورد:
- آی آی، ببین چی فهمیدم! فردا می‌خواستین سوپرایزم کنید، ها؟
علیرضا مصنوعی می‌خندد و زیادی دست‌پاچه شده.
دستی به موهای پریشان در پیشانی بلندش می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به مادرم می‌دهد. صدای جدی و محکم مادرم نگاهم را به نیم‌رخش می‌کشاند:
- باز رفتی تو رویا مامان؟ علی الان فهمید فردا تولدته.
برای این‌که فکر کنن باور کرده‌ام شانه بالا می‌اندازم و با استفاده از حواس‌پرتی مادرم، دانه‌ای سیب‌زمینی برشته از دیس سفید چینی روغنی شده کناری‌اش بیرون می‌کشم و همان‌گونه دا‌غ دا‌غ در دَهانم می‌گذارم؛ از حرارتش لَبم غنچه می‌شود.
آخ سوختم! تا کفگیر مادرم بالا می‌رود پشت دستم بزند من با گام بلندی خودم را به طرف ورودی آشپزخانه عقب می‌کشم.
بلند می‌خندم و به قیافه شکاری مادرم نگاه می‌کنم. سیب زمینی را به لپ چپم می‌اندازم و درحالی که سعی دارم دَهانم نسوزد، با لحن کجی دَر شوخی را باز می‌کنم:
- دوران اوجت گذشته مادر من. میدون رو برای جوونا خالی کن.
من سیب‌زمینی را در دَهانم می‌چرخانم تا نسوزاند و مادرم ادایم را در می‌آورد و نمادین کفگیر چوبی را بالا می‌برد.
نرم می‌خندم، برای مادرم به نشان بای‌بای دستم را باز و بسته می‌کنم و به طرف پذیرایی می‌روم.


کد:
#پارت189

مادرم چشم‌های تنگ شده و حالت مچ گیرانه مرا که می‌بیند، حاشا کوچه را می‌پیچد:
- خالت کارت داشت رفتی پیشش؟
 صدای دست‌پاچه علیرضا را که می‌شنوم بیشتر مطمئن می‌شوم که مهمانی خانوادگی فردا برای من ترتیب داده شده!
- چیزه مائده... می‌دونی بابات... یعنی دایی، کی برمی‌گرده این‌طرف؟
متعجب کنج ابرو بالا می‌اندازم و بی‌پروا می‌خندم. نگاهم را از مادرم می‌گیرم و با سر کج شده به علی‌رضا می‌دهم:
- چی‌میگی علی! فکر می‌کنی من بچم که می‌خوای این‌جوری سوتی مامانم رو جمع کنی؟
علیرضا مثلاً می‌خواهد همه چیز را آرام نشان بدهد. لبخند می‌زند و متعجب به جمله من اشاره می‌زند:
- سوتی چی؟
با تنگ کردن چشمم، با دَهان بسته می‌خندم و انگشت اشاره‌ام به نشان «ای شیطون» در هوا تکان می‌خورد:
- آی آی، ببین چی فهمیدم! فردا می‌خواستین سوپرایزم کنید، ها؟
علیرضا مصنوعی می‌خندد و زیادی دست‌پاچه شده.
دستی به موهای پریشان در پیشانی بلندش می‌کشد و نگاه درمانده‌اش را به مادرم می‌دهد. صدای جدی و محکم مادرم نگاهم را به نیم‌رخش می‌کشاند:
- باز رفتی تو رویا مامان؟ علی الان فهمید فردا تولدته.
برای این‌که فکر کنن باور کرده‌ام شانه بالا می‌اندازم و با استفاده از حواس‌پرتی مادرم، دانه‌ای سیب‌زمینی برشته از دیس سفید چینی روغنی شده کناری‌اش بیرون می‌کشم و همان‌گونه دا‌غ دا‌غ در دَهانم می‌گذارم؛ از حرارتش لَبم غنچه می‌شود.
آخ سوختم! تا کفگیر مادرم بالا می‌رود پشت دستم بزند من با گام بلندی خودم را به طرف ورودی آشپزخانه عقب می‌کشم.
بلند می‌خندم و به قیافه شکاری مادرم نگاه می‌کنم. سیب زمینی را به لپ چپم می‌اندازم و درحالی که سعی دارم دَهانم نسوزد، با لحن کجی دَر شوخی را باز می‌کنم:
- دوران اوجت گذشته مادر من. میدون رو برای جوونا خالی کن.
من سیب‌زمینی را در دَهانم می‌چرخانم تا نسوزاند و مادرم ادایم را در می‌آورد و نمادین کفگیر چوبی را بالا می‌برد.
نرم می‌خندم، برای مادرم به نشان بای‌بای دستم را باز و بسته می‌کنم و به طرف پذیرایی می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت190

روی مبل مقابل تلویزیون نشسته‌ام و برای گذشتن زمان و آماده شدن شام، سریال مانکن را نگاه می‌کردم.
سقف دَهانم از دا‌غی سیب‌زمینی نازک شده بود و می‌سوخت، با این وجود نشسته‌ام و چایی می‌خورم! احمقم دیگر، چه می‌شود کرد؟
علیرضا دقايقی بعد از من آشپزخانه را ترک کرده و از خانه حینی بیرون رفت که موبایلش را کنار گوشش گذاشته و انگار منتظر بود تماسش وصل شود.
استکان چای را روی لَبم گذاشته‌ام و مات به فیلم نگاه می‌کردم؛ که ناگهان صدای زنگ بلبلی خانه درون گوشم می‌پیچد.
استکان را پایین می‌کشم و سرم را به طرف آشپزخانه برده و صدایم را بالا می‌برم:
- مامان قرار بوده کسی بیاد؟
مادرم دست به کمر، خودش را به درب آشپزخانه می‌رساند و حینی که عرق پیشانی‌اش را با آستین ماکسی‌اش می‌گیرد، کلافه نگاهم می‌کند:
- مینا اینا گفتن شب میان. حتماً خودشون هستن، پاشو باز کن.
بی‌حوصله لَبم آویزان می‌شود و به لپ گل انداخته از خستگی مادرم نگاه می‌کنم. دَهان کج می‌کنم، نق‌نق زنان از مادرم نگاه می‌گیرم و به صحفه تلویزیون می‌دهم:
- علی تو حیاطه باز می‌کنه.
قلپی از چایی را پر صدا بالا می‌کشم که صدای جیغی مادرم بالا می‌رود:
- یه بارم بگـو چشم!
مثل سگ به سرفه می‌افتم! چایی به گلویم می‌پرد و دَهانم تا نا‌موس می‌سوزد. با دَهان باز شده و صورت گُر گرفته، پر پر می‌زنم و ترسیده، سریع استکان چای را روی عسلی شیشه‌ای می‌گذارم؛ از شدت سرفه شبیه لبو می‌شوم.
با برداشتن کنترل، فی‌الفور سریال را استپ می‌کنم. مادرم حرصی نفس نفس می‌زند و ناامید نگاهم می‌کند. جَنگی از روی مبل بلند می‌شوم و با دور زدن عسلی به طرف ورودی پا تند می‌کنم.
نفس نفس زنان تنم را به درب می‌رسانم تا هرچه زودتر از تیغ تیز نگاه مادرم فرار کنم. دستگیره فلزی خانه را پایین می‌کشم و حینی که پایم را از درب بیرون می‌گذارم، صدای خش گرفته‌ام را روی سرم می‌اندازم تا به شخص پشت درب حالی کنم، کمی صبر کند:
- اومدم! هوی ملت اومدم! زنگ بدبخت رو ول کن.
صدای خنده‌ی دخترانه و ظریفی را می‌شنوم. بوی عطر خاک باران خورده و نَم سوزدار هوا روحم را رنگ دیگری می‌بخشد. ناخواسته از طراوت حیاط لبخند می‌زنم و محکم درب خانه را می‌بندم؛ صدای فحشی که مادرم حواله عمه‌ام می‌کند را حتی از پشت درب بسته خانه هم می‌شنوم.
دمپایی صورتی خرگوشی‌ام نَم گرفته و نسبتا خیس است. پایم که به درون دمپایی می‌رود، انگشت‌هایم یخ می‌زند و جمع می‌شود؛ لَبم از سوز هوا غنچه می‌شود.
دمپایی‌ خیسم را تا‌به‌تا می‌پوشم و با نیم نگاهی به علی که پشت ستون با موبایلش حرف می‌زند به طرف سه پله‌ سنگی ایوان می‌روم.
پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم و با سرعت، همان‌گونه که روی مسیر سنگ فرش به طرف درب حیاط حرکت می‌کردم، دختر خاله‌ام را مخاطب می‌گذارم:
- من نمی‌فهمم چه گناهی به درگاه خدا کردم که قراره امشب تا صبح خاطرات سه سال تو رو تحمل کنم. نمی‌شد فردا بیاین؟
و این‌بار صدای خنده هم دخترانه است و هم مردانه! وای چقدر صدای متین تغییر کرده. پا تند می‌کنم و خودم را با یک گام بلند به درب کوچک سبز رنگِ نَم گرفته از باران می‌رسانم.

کد:
#پارت190

روی مبل مقابل تلویزیون نشسته‌ام و برای گذشتن زمان و آماده شدن شام، سریال مانکن را نگاه می‌کردم.
سقف دَهانم از دا‌غی سیب‌زمینی نازک شده بود و می‌سوخت، با این وجود نشسته‌ام و چایی می‌خورم! احمقم دیگر، چه می‌شود کرد؟
علیرضا دقايقی بعد از من آشپزخانه را ترک کرده و از خانه حینی بیرون رفت که موبایلش را کنار گوشش گذاشته و انگار منتظر بود تماسش وصل شود.
استکان چای را روی لَبم گذاشته‌ام و مات به فیلم نگاه می‌کردم؛ که ناگهان صدای زنگ بلبلی خانه درون گوشم می‌پیچد.
استکان را پایین می‌کشم و سرم را به طرف آشپزخانه برده و صدایم را بالا می‌برم:
- مامان قرار بوده کسی بیاد؟
مادرم دست به کمر، خودش را به درب آشپزخانه می‌رساند و حینی که عرق پیشانی‌اش را با آستین ماکسی‌اش می‌گیرد، کلافه نگاهم می‌کند:
- مینا اینا گفتن شب میان. حتماً خودشون هستن، پاشو باز کن.
بی‌حوصله لَبم آویزان می‌شود و به لپ گل انداخته از خستگی مادرم نگاه می‌کنم. دَهان کج می‌کنم، نق‌نق زنان از مادرم نگاه می‌گیرم و به صحفه تلویزیون می‌دهم:
- علی تو حیاطه باز می‌کنه.
قلپی از چایی را پر صدا بالا می‌کشم که صدای جیغی مادرم بالا می‌رود:
- یه بارم بگو چشم!
مثل سگ به سرفه می‌افتم! چایی به گلویم می‌پرد و دَهانم تا نا‌موس می‌سوزد. با دَهان باز شده و صورت گُر گرفته، پر پر می‌زنم و ترسیده، سریع استکان چای را روی عسلی شیشه‌ای می‌گذارم؛ از شدت سرفه شبیه لبو می‌شوم.
 با برداشتن کنترل، فی‌الفور سریال را استپ می‌کنم.
مادرم حرصی نفس نفس می‌زند و ناامید نگاهم می‌کند. جَنگی از روی مبل بلند می‌شوم و با دور زدن عسلی به طرف ورودی پا تند می‌کنم.
نفس نفس زنان تنم را به درب می‌رسانم تا هرچه زودتر از تیغ تیز نگاه مادرم فرار کنم. دستگیره فلزی خانه را پایین می‌کشم و حینی که پایم را از درب بیرون می‌گذارم، صدای خش گرفته‌ام را روی سرم می‌اندازم تا به شخص پشت درب حالی کنم، کمی صبر کند:
- اومدم! هوی ملت اومدم! زنگ بدبخت رو ول کن.
صدای خنده‌ی دخترانه و ظریفی را می‌شنوم. بوی عطر خاک باران خورده و نَم سوزدار هوا روحم را رنگ دیگری می‌بخشد. ناخواسته از طراوت حیاط لبخند می‌زنم و محکم درب خانه را می‌بندم؛ صدای فحشی که مادرم حواله عمه‌ام می‌کند را حتی از پشت درب بسته خانه هم می‌شنوم.
دمپایی صورتی خرگوشی‌ام نَم گرفته و نسبتا خیس است. پایم که به درون دمپایی می‌رود، انگشت‌هایم یخ می‌زند و جمع می‌شود؛ لَبم از سوز هوا غنچه می‌شود.
دمپایی‌ خیسم را تا‌به‌تا پا می‌پوشم و با نیم نگاهی به علی که پشت ستون با موبایلش حرف می‌زند به طرف سه پله‌ سنگی ایوان می‌روم.
پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم و با سرعت، همان‌گونه که روی مسیر سنگ فرش به طرف درب حیاط حرکت می‌کردم، دختر خاله‌ام را مخاطب می‌گذارم:
- من نمی‌فهمم چه گناهی به درگاه خدا کردم که قراره امشب تا صبح خاطرات سه سال تو رو تحمل کنم؛ نمی‌شد فردا بیاین؟
و این‌بار صدای خنده هم دخترانه است و هم مردانه! وای چقدر صدای متین تغییر کرده. پا تند می‌کنم و خودم را با یک گام بلند به درب کوچک سبز رنگِ نَم گرفته از باران می‌رسانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت191

نوک انگشتم که زبانه‌ی یخ زده و رنگ رفته‌ی قفل را لمس می‌کند نا‌خواسته می‌لرزم؛ آی مادر جان، سرد است.
آستین پیراهنم را پایین می‌کشم و زبانم ناخواسته بین دندانم می‌رود؛ هر وقت تمرکز می‌کنم غیرارادی این اتفاق می‌افتد.
صدای بلند علی می‌آید که مرا مخاطب گذاشته:
- کیه مائده؟
زبانک قفل را عقب می‌کشم و درب، با صدا باز می‌شود. بدون نگاه کردن، سرم به طرف علی می‌چرخد:
- خالم اینان.
با لبخند گ*شا*دی به طرف ورودی درب می‌چرخم و تا می‌خواهم از خوشحالی جیغ بکشم با دیدن شخص مقابلم مات می‌شوم.
تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ تاپ...

ضربان قلبم هر ثانیه بالاتر می‌رود. پیراهن جذب مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای لباسش باز است.
همه چیز و همه کس محو می‌شوند! انگار ناگهان دستی زمان را نگه داشته و خود خدا، آهسته در گوشم زمزمه کرده بود که <این هم کادوی تولدت!>.
نگاهم از زنجیر استیل نقره‌ای کارتیر، گرفته می‌شود و به طرف اوور کت مشکی رنگش می‌رود. نفسم در سینِه حبس شده و نگاهم حریصانه پهنه‌ی زیبا و مردانه‌ی شانه‌اش را آهسته و آرام پایین می‌رود.
قلبم، قصد چاک دادن قفسه س*ی*نه‌ام را دارد؛ این یک مبالغه نیست!
با گذر از کمربند چرم مشکی‌اش به شلوار پارچه‌ای‌ مشکی‌اش می‌رسم. یک دستش درون جیب شلوار و دست دیگرش نخ سیگار روشنی را نگه‌ داشته بود.
چشمم آهسته روی هم می‌افتد و میان بوی خاک باران خورده، عطر محشرش را استشمام می‌کنم؛ خودش بود!
- سلام.
زَبان در دَهانم نمی‌چرخد و مغزم صدای بَم و جذابش را ریکاوری می‌کند. صدایش گرفته! به گمانم سرماخورده است! برای او نمیرم؟
آهسته چشم باز می‌کنم و تازه زینب و امیر ارسلان را در ست پافر مشکی و هودی سفیدشان می‌بینم که با فاصله یک قدمی، پشت ساوان تکیه به پارس او با لبخند نگاهم می‌کردند.
زینب لبخندش گشا‌دتر می‌شود و با گزیدن لَبش با خنده به طرفم می‌آید:
- سلام خانوم خانوما. استراحت خوش گذشت؟
دچار لکنت شده‌ام، می‌دانستم که می‌آید؛ اما به این زودی‌ آمادگی نداشتم.

دَهانم آرام باز می‌شود، می‌خواهم سلام کنم؛ ولیکن حنجره‌ام یاری نمی‌دهد و لَب‌هایم بلاتکلیف دوباره بسته می‌شود.
دستم بی‌اختیار بین دست زینب فشرده شده و با عقب کشیدن دستش، دوباره کنار تَنم می‌افتد.
صدای پای علی را از پشت سرم می‌شنوم. هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و ببینمش! بعد یک ماه و پنج روز با وجود این‌که چند دقیقه‌ است مقابلم ایستاده هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و سیاه‌چاله‌های زیبایش را ببینم.
نگاهم روی سینِه‌ی ساوان قفل می‌شود و دلم ب*غ*ل می‌خواهد. با گفتن، دلتنگی‌ام رفع نمی‌شود. عمیقاً خواهان فشرده شدن در آغوشش هستم.
صدای پای علیرضا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و صدای پوزخند و تُن بَم ساوان، رعشه به قلب دلتنگم می‌اندازد:
- می‌بینم که آقا علیرضا هم این‌جا تشریف داشتند!


کد:
#پارت191

نوک انگشتم که زبانه‌ی یخ زده و رنگ رفته‌ی قفل را لمس می‌کند نا‌خواسته می‌لرزم؛ آی مادر جان، سرد است.
آستین پیراهنم را پایین می‌کشم و زبانم ناخواسته بین دندانم می‌رود؛ هر وقت تمرکز می‌کنم غیرارادی این اتفاق می‌افتد.
صدای بلند علی می‌آید که مرا مخاطب گذاشته:
- کیه مائده؟
زبانک قفل را عقب می‌کشم و درب، با صدا باز می‌شود. بدون نگاه کردن، سرم به طرف علی می‌چرخد:
- خالم اینان.
با لبخند گ*شا*دی به طرف ورودی درب می‌چرخم و تا می‌خواهم از خوشحالی جیغ بکشم با دیدن شخص مقابلم مات می‌شوم.
تاپ... تاپ تاپ... تاپ تاپ تاپ...
 ضربان قلبم هر ثانیه بالاتر می‌رود. پیراهن جذب مشکی پوشیده و دکمه‌ی بالای لباسش باز است.
همه چیز و همه کس محو می‌شوند! انگار ناگهان دستی زمان را نگه داشته و خود خدا، آهسته در گوشم زمزمه کرده بود که <این هم کادوی تولدت!>.
نگاهم از زنجیر استیل نقره‌ای کارتیر، گرفته می‌شود و به طرف اوور کت مشکی رنگش می‌رود. نفسم در سینِه حبس شده و نگاهم حریصانه پهنه‌ی زیبا و مردانه‌ی شانه‌اش را آهسته و آرام پایین می‌رود.
قلبم، قصد چاک دادن قفسه س*ی*نه‌ام را دارد؛ این یک مبالغه نیست!
با گذر از کمربند چرم مشکی‌اش به شلوار پارچه‌ای‌ مشکی‌اش می‌رسم. یک دستش درون جیب شلوار و دست دیگرش نخ سیگار روشنی را نگه‌ داشته بود.
چشمم آهسته روی هم می‌افتد و میان بوی خاک باران خورده، عطر محشرش را استشمام می‌کنم؛ خودش بود!
- سلام.
زَبان در دَهانم نمی‌چرخد و مغزم صدای بَم و جذابش را ریکاوری می‌کند. صدایش گرفته! به گمانم سرماخورده است! برای او نمیرم؟
آهسته چشم باز می‌کنم و تازه زینب و امیر ارسلان را در ست پافر مشکی و هودی سفیدشان می‌بینم که با فاصله یک قدمی، پشت ساوان تکیه به پارس او با لبخند نگاهم می‌کردند.
زینب لبخندش گشا‌دتر می‌شود و با گزیدن لَبش با خنده به طرفم می‌آید:
- سلام خانوم خانوما. استراحت خوش گذشت؟
دچار لکنت شده‌ام، می‌دانستم که می‌آید؛ اما به این زودی‌ آمادگی نداشتم.
 دَهانم آرام باز می‌شود، می‌خواهم سلام کنم؛ ولیکن حنجره‌ام یاری نمی‌دهد و لَب‌هایم بلاتکلیف دوباره بسته می‌شود.
دستم بی‌اختیار بین دست زینب فشرده شده و با عقب کشیدن دستش، دوباره کنار تَنم می‌افتد.
صدای پای علی را از پشت سرم می‌شنوم. هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و ببینمش! بعد یک ماه و پنج روز با وجود این‌که چند دقیقه‌ است مقابلم ایستاده هنوز جرعت نکرده‌ام سر بلند کنم و سیاه‌چاله‌های زیبایش را ببینم.
نگاهم روی سینِه‌ی ساوان قفل می‌شود و دلم ب*غ*ل می‌خواهد. با گفتن، دلتنگی‌ام رفع نمی‌شود. عمیقاً خواهان فشرده شدن در آغوشش هستم.
صدای پای علیرضا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود و صدای پوزخند و تُن بَم ساوان، رعشه به قلب دلتنگم می‌اندازد:
- می‌بینم که آقا علیرضا هم این‌جا تشریف داشتند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت192

از صدای سردش لرز آنی به جانم می‌نشیند؛ اصلاً طاقت رفتار سرد و دلگیرش را بعد این همه مدت ندارم.
سنگینی نگاه سرزنشگرش را روی صورتم حس می‌کنم و قدمی عقب‌تر می‌روم؛ گرمم شده.

از شدت ضربان قلبم عرق کرده‌ام و نفس نفس می‌زنم، من غرق بغض دلتنگی بودم و او به چه چیزهایی توجه می‌کند. صدای متحیر و متعجب علیرضا هم به جمع اضافه می‌شود:
- تو!
ساوان ته‌گلو می‌خندد و به کلام علی می‌پرد:
- تو نه و شما! هنوز یادنگرفتی به بزرگترت احترام بذاری بچه‌جون؟
علیرضا حرصی می‌خندد. سرم زیر است و دست علیرضا را می‌بینم که می‌خواهد دست مرا بگیر و احتمالاً عقب بکشد.
هنوز دست علی به دستم نرسیده که انگشت‌هایم در انگشت‌های مردانه ساوان قفل می‌شود و تَنم یخ می‌بندد؛ ناگهان زمین و زمان متوقف می‌شود.
می‌لرزم و نفسم راه خروجش را گم می‌کند؛ دلم تنگ بود! برای گرمای دست مردانه و حضور مالکانه‌اش!
- اومدم زنم رو ببرم خونه‌اش.
دستم توسط ساوان کشیده می‌شود و مرا به طرف آغوشش می‌کشد. از خدا خواسته چشم می‌بندم و خودم را به منبع عطر و گرمای تَنش می‌رسانم؛ چنان عمیق به تنش چنگ می‌زنم که گویا قصد دارم جسم‌هایمان یکی شود.
چشم می‌بندم. مقابل سنگینی نگاه علیرضا تنم به تن ساوان قفل می‌شود و نیم‌رخم روی س*ی*نه‌اش قرار می‌گیرد؛ قلبش آرام و منظم می‌کوبد.
علیرضا ماتش برده و نگاهش ناباور است، صدایش مرتعش می‌شود و بالا می‌رود:
- مائده داری چه غلطی می‌کنی؟
بوی سیگار وینستون ساوان زیر بینی‌ام می‌پیچد.
فی‌الواقع به هیچ‌چیز جز بوی عطر او نمی‌خواهم فکر کنم؛ بغض درون گلویم گنده می‌شود و خرتناقم را می‌فشرد.

تَنش را می‌بویم. دست ساوان دور شانه‌ام حلقه می‌شود و روی موهایم را عمیق می‌بوسد؛ صدای پچ مانندش تمام وجودم را فرو می‌ریزد.
- آخ! چقدر دلم برای بوی موهای فرفریت تنگ شده بود.
علیرضا شوکه می‌خندد. حرصی دست می‌اندازد و پیراهن سفید مرا از پشت می‌کشد:
- مائده دست من امانته. منم فقط به پدرش تحویل میدم.
با صدای آرام و مردانه‌ی آشنایی کل وجودم گوش می‌شود:
- دستت رو بکش علی!
خدای من! پدرم بود؟ این دیگر چه سورپرایزیست.
شوکه و معذب از ب*غ*ل ساوان بیرون می‌آیم و لکنت گرفته به سمت راست درب سبز رنگ می‌چرخم و پدرم را با لبخند قشنگش، تکیه زده به دیوار می‌بینم؛ در این پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی، دامادی شده برای خودش!
شانه‌‌ی راستش را از دیوار می‌گیرد و با لبخند بزرگی نگاهم می‌کند:
- من باید از گوش ساوان بشنوم که نوه‌دار شدم؟ از گوش ساوان باید بشنوم که عقد کردین؟ دستت دردنکنه!
گونه‌هایم مورد هجمه‌ی خون قرار می‌گیرد و دَهانم مانند ماهی از آب بیرون افتاده، بی‌هوا و بی‌هدف تکان می‌خورد و به دنبال بهانه‌ای برای جمع کردن داستان می‌گردم.

کد:
#پارت192

از صدای سردش لرز آنی به جانم می‌نشیند؛ اصلاً طاقت رفتار سرد و دلگیرش را بعد این همه مدت ندارم.
سنگینی نگاه سرزنشگرش را روی صورتم حس می‌کنم و قدمی عقب‌تر می‌روم؛ گرمم شده.
 از شدت ضربان قلبم عرق کرده‌ام و نفس نفس می‌زنم، من غرق بغض دلتنگی بودم و او به چه چیزهایی توجه می‌کند. صدای متحیر و متعجب علیرضا هم به جمع اضافه می‌شود:
- تو!
ساوان ته‌گلو می‌خندد و به کلام علی می‌پرد:
- تو نه و شما! هنوز یادنگرفتی به بزرگترت احترام بذاری بچه‌جون؟
علیرضا حرصی می‌خندد. سرم زیر است و دست علیرضا را می‌بینم که می‌خواهد دست مرا بگیر و احتمالاً عقب بکشد.
هنوز دست علی به دستم نرسیده که انگشت‌هایم در انگشت‌های مردانه ساوان قفل می‌شود و تَنم یخ می‌بندد؛ ناگهان زمین و زمان متوقف می‌شود.
می‌لرزم و نفسم راه خروجش را گم می‌کند؛ دلم تنگ بود! برای گرمای دست مردانه و حضور مالکانه‌اش!
- اومدم زنم رو ببرم خونه‌اش.
دستم توسط ساوان کشیده می‌شود و مرا به طرف آغوشش می‌کشد. از خدا خواسته چشم می‌بندم و خودم را به منبع عطر و گرمای تَنش می‌رسانم؛ چنان عمیق به تنش چنگ می‌زنم که گویا قصد دارم جسم‌هایمان یکی شود.
چشم می‌بندم. مقابل سنگینی نگاه علیرضا تنم به تن ساوان قفل می‌شود و نیم‌رخم روی س*ی*نه‌اش قرار می‌گیرد؛ قلبش آرام و منظم می‌کوبد.
علیرضا ماتش برده و نگاهش ناباور است، صدایش مرتعش می‌شود و بالا می‌رود:
- مائده داری چه غلطی می‌کنی؟
بوی سیگار وینستون ساوان زیر بینی‌ام می‌پیچد.
فی‌الواقع به هیچ‌چیز جز بوی عطر او نمی‌خواهم فکر کنم؛ بغض درون گلویم گنده می‌شود و خرتناقم را می‌فشرد.
 تَنش را می‌بویم. دست ساوان دور شانه‌ام حلقه می‌شود و روی موهایم را عمیق می‌بوسد؛ صدای پچ مانندش تمام وجودم را فرو می‌ریزد.
- آخ! چقدر دلم برای بوی موهای فرفریت تنگ شده بود.
علیرضا شوکه می‌خندد. حرصی دست می‌اندازد و پیراهن سفید مرا از پشت می‌کشد:
- مائده دست من امانته. منم فقط به پدرش تحویل میدم.
با صدای آرام و مردانه‌ی آشنایی کل وجودم گوش می‌شود:
- دستت رو بکش علی!
خدای من! پدرم بود؟ این دیگر چه سورپرایزیست.
شوکه و معذب از ب*غ*ل ساوان بیرون می‌آیم و لکنت گرفته به سمت راست درب سبز رنگ می‌چرخم و پدرم را با لبخند قشنگش، تکیه زده به دیوار می‌بینم؛ در این پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی، دامادی شده برای خودش!
شانه‌‌ی راستش را از دیوار می‌گیرد و با لبخند بزرگی نگاهم می‌کند:
- من باید از گوش ساوان بشنوم که نوه‌دار شدم؟ از گوش ساوان باید بشنوم که عقد کردین؟ دستت دردنکنه!
گونه‌هایم مورد هجمه‌ی خون قرار می‌گیرد و دَهانم مانند ماهی از آب بیرون افتاده، بی‌هوا و بی‌هدف تکان می‌خورد و به دنبال بهانه‌ای برای جمع کردن داستان می‌گردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت193

من میان خیرگی نگاه‌های روی صورتم آب می‌شدم و توان نفس کشیدن نداشتم. کلمات را مزه مزه می‌کردم و از شدت فشار گریه‌ام گرفته بود:
- بابا... من... هنوز مطمئن نیستم... .
نگاه ناباور و شوکه علیرضا معذبم می‌کند. کاش زمین دَهان باز کند و مرا ببلعد! صدایش کاملاً تحلیل می‌رود:
- حامله‌ای مائده؟
چشم‌هایم نَم می‌گیرد و سرخ شده از نگاه‌هایشان سر به زیر انداخته، لَب می‌گزم. ج*ن*س نگاه ساوان؛ اما متفاوت است! نمی‌دانم چگونه جرعت کرده برود به پدرم بگوید و اصلاً داستان از چه قرار است که بابایم این‌گونه راضی و خوشحال به‌نظر می‌رسد! به کل گیج شده‌ام.
دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چه بگویم؟ کم مانده از شدت فشار هق‌هق کنم.
ساوان ته‌گلو می‌خندد و شانه مرا می‌فشرد:
- قربونش برم که لپاش گُل انداخته. بیا بریم مطمئن بشیم. تا اون موقع بچه‌ها همین جا منتظر میمونن.
با دو دستم روی چشم‌هایم را گرفته‌ام و هیچ‌چیز جز سیاهی پشت پلکم را نمی‌بینم. نفسم سخت و سنگین خارج می‌شود و عرق از تیره‌ی کمرم سُر می‌خورد؛ نوک بینی‌ام از فشار بغض سرخ می‌شود و اشک در چشمم حلقه می‌زند.
صدای خنده‌ی پدرم شاخ‌های مرا بیرون می‌آورد:
- برین با شیرینی برگردین.
واقعاً دیگر جایی برای تعجب ندارم! این‌جا چه‌خبر است؟ نکند خوابم؟ چه بلایی سر پدرم و ساوان آمده؟ چه بین‌شان گذشته؟
صدای معترض امیرارسلان را می‌شنوم:
- ماهم می‌آییم که اولین نفر خبر رو بشنویم. با اجازه سرهنگ البته!
صدای باز شدن درب ماشین ساوان می‌آید و پشت بندش من با دستی که پشت کمرم قرار می‌گیرد به طرفی هدایت می‌شوم. صدای خندان ساوان را می‌شنوم:
- ممنون پدر زن عزیزم. خیلی دوست دارم، می‌دونی که؟
سرم کمی به عقب کشیده می‌شود و از زیر چشم پدرم را می‌بینم که با خنده‌ی کجی فحش زیر لَبی می‌دهد و به علیرضایی که مات مرا نگاه می‌کند، خیره می‌شود.

کد:
#پارت193

من میان خیرگی نگاه‌های روی صورتم آب می‌شدم و توان نفس کشیدن نداشتم. کلمات را مزه مزه می‌کردم و از شدت فشار گریه‌ام گرفته بود:
- بابا... من... هنوز مطمئن نیستم... .
نگاه ناباور و شوکه علیرضا معذبم می‌کند. کاش زمین دَهان باز کند و مرا ببلعد! صدایش کاملاً تحلیل می‌رود:
- حامله‌ای مائده؟
چشم‌هایم نَم می‌گیرد و سرخ شده از نگاه‌هایشان سر به زیر انداخته، لَب می‌گزم. ج*ن*س نگاه ساوان؛ اما متفاوت است! نمی‌دانم چگونه جرعت کرده برود به پدرم بگوید و اصلاً داستان از چه قرار است که بابایم این‌گونه راضی و خوشحال به‌نظر می‌رسد! به کل گیج شده‌ام.
دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چه بگویم؟ کم مانده از شدت فشار هق‌هق کنم.
ساوان ته‌گلو می‌خندد و شانه مرا می‌فشرد:
- قربونش برم که لپاش گُل انداخته. بیا بریم مطمئن بشیم. تا اون موقع بچه‌ها همین جا منتظر میمونن.
با دو دستم روی چشم‌هایم را گرفته‌ام و هیچ‌چیز جز سیاهی پشت پلکم را نمی‌بینم. نفسم سخت و سنگین خارج می‌شود و عرق از تیره‌ی کمرم سُر می‌خورد؛ نوک بینی‌ام از فشار بغض سرخ می‌شود و اشک در چشمم حلقه می‌زند.
صدای خنده‌ی پدرم شاخ‌های مرا بیرون می‌آورد:
- برین با شیرینی برگردین.
واقعاً دیگر جایی برای تعجب ندارم! این‌جا چه‌خبر است؟ نکند خوابم؟ چه بلایی سر پدرم و ساوان آمده؟ چه بین‌شان گذشته؟
صدای معترض امیرارسلان را می‌شنوم:
- ماهم می‌آییم که اولین نفر خبر رو بشنویم. با اجازه سرهنگ البته!
صدای باز شدن درب ماشین ساوان می‌آید و پشت بندش من با دستی که پشت کمرم قرار می‌گیرد به طرفی هدایت می‌شوم. صدای خندان ساوان را می‌شنوم:
- ممنون پدر زن عزیزم. خیلی دوست دارم، می‌دونی که؟
سرم کمی به عقب کشیده می‌شود و از زیر چشم پدرم را می‌بینم که با خنده‌ی کجی فحش زیر لَبی می‌دهد و به علیرضایی که مات مرا نگاه می‌کند، خیره می‌شود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
***
#پارت194
#ساوان
بیست‌وچهار ساعت قبل| "کرمانشاه، ستاد فرماندهی، دایره‌ی مبارزه با قاچاق مواد‌مخدر"
نگاه شوکه‌ام به دستنبد دور مچم است و لبخند مضحک روی لَبم کنار نمی‌رود. مردک به گمانش خیلی زرنگ بود، به‌ جای آزاد کردن ج*ن*س‌ها مرا تحویل داد؛ حیوان نمی‌داند سند مرگش را امضاء کرده.
از بیرون صدای هم‌همه می‌آید و از درون صدای...
- با چـــه جرعتــــی دختــــر منو عقـــد کردی ساوان؟ یا دَهن گشا‌دت رو باز می‌کنی یا میدم از این گوش تا اون گوشت رو باز کنن!
صدای فریاد کمالی حنجره‌اش را جر می‌دهد؛ رقابت تنگاتنگی با صدای عر عر کردن خر دارد. ته‌گلو می‌خندم و نگاهم از دستبند نقره‌ای براق دور مچم، آهسته با گذر از میز بزرگ مشکی ام‌دی‌اف، به کمالی در لباس فرمش می‌رسد.
تکیه تَنش را روی دستش انداخته و دستش روی میز ستون شده، شبیه سگ نفس نفس می‌زند؛ سوختنش تماشا ندارد؟ می‌خواستند مرا به زندان بیاندازند و وقتی که شناسایی‌ام کردند، فهمیدند داماد این خر گوش‌ دراز هستم.
مرا به ستاد آوردند و با حضرتعالی تماس گرفتند که داستان این‌گونه است! یک ساعت و نیمه با پرواز خودش را رسانده و از وقتی که آمده یک‌سره گوه می‌خورد. شبیه موشی که دمش را آتش زده‌اند بالا و پایین می‌پرد و وز وز می‌کند؛ می‌خواهم سورَم را وقتی رو کنم که حسابی سوزشش عمیق شود.
با لبخند پهنی به صورت سرخ شده‌اش خیره می‌شوم:
- پدر زن عزیزم! دخترت تاب نداشت از هم دور بمونیم. توهم که روی مسائل منکراتی حساس بودی، گفتیم عقد کنیم داستان نشه.
پر حرص می‌خندد و عصبی از من خونسرد و لبخند پهن مسخره‌ام، میز را دور می‌زند و ولومش به آخرین حد می‌رسد:
- تو گــــوه خوردی! همین الان گـورت رو گـــم می‌کنی میری دخترمو طلاق میدی!
نرم می‌خندم و متأسف برایش سر تکان می‌دهم.
فکر کنم زمان مناسبی است! آخ که دیدن قیافه سکته کرده‌اش بعد این حرف شنیدن دارد.
صدای نفس‌نفس زدنش در اتاق می‌پیچد. وقتی که خوب همه‌جا سکوت می‌شود سر بلند می‌کنم و با لبخند گ*شا*دی به چشم‌های سرخش خیره می‌شوم:
- آدم که با پدر نوه‌اش این‌جوری حرف نمی‌زنه... سرهنگ!
«سرهنگ» را پر از تمسخر و تحقیر می‌گویم. او میخ‌کوب می‌شود و به واقع می‌بینم که نفس نحش بریده می‌شود؛ دقیقاً همین را می‌خواستم!

کد:
***
#پارت194
#ساوان

بیست‌وچهار ساعت قبل| "کرمانشاه، ستاد فرماندهی، دایره‌ی مبارزه با قاچاق مواد‌مخدر"

نگاه شوکه‌ام به دستنبد دور مچم است و لبخند مضحک روی لَبم کنار نمی‌رود. مردک به گمانش خیلی زرنگ بود، به‌ جای آزاد کردن ج*ن*س‌ها مرا تحویل داد؛ حیوان نمی‌داند سند مرگش را امضاء کرده.
از بیرون صدای هم‌همه می‌آید و از درون صدای...
- با چـــه جرعتــــی دختــــر منو عقـــد کردی ساوان؟ یا دَهن گشا‌دت رو باز می‌کنی یا میدم از این گوش تا اون گوشت رو باز کنن!
صدای فریاد کمالی حنجره‌اش را جر می‌دهد؛ رقابت تنگاتنگی با صدای عر عر کردن خر دارد. ته‌گلو می‌خندم و نگاهم از دستبند نقره‌ای براق دور مچم، آهسته با گذر از میز بزرگ مشکی ام‌دی‌اف، به کمالی در لباس فرمش می‌رسد.
تکیه تَنش را روی دستش انداخته و دستش روی میز  ستون شده، شبیه سگ نفس نفس می‌زند؛ سوختنش تماشا ندارد؟ می‌خواستند مرا به زندان بیاندازند و وقتی که شناسایی‌ام کردند، فهمیدند داماد این خر گوش‌ دراز هستم.
مرا به ستاد آوردند و با حضرتعالی تماس گرفتند که داستان این‌گونه است! یک ساعت و نیمه با پرواز خودش را رسانده و از وقتی که آمده یک‌سره گوه می‌خورد. شبیه موشی که دمش را آتش زده‌اند بالا و پایین می‌پرد و وز وز می‌کند؛ می‌خواهم سورَم را وقتی رو کنم که حسابی سوزشش عمیق شود.
با لبخند پهنی به صورت سرخ شده‌اش خیره می‌شوم:
- پدر زن عزیزم! دخترت تاب نداشت از هم دور بمونیم. توهم که روی مسائل منکراتی حساس بودی، گفتیم عقد کنیم داستان نشه.
پر حرص می‌خندد و عصبی از من خونسرد و لبخند پهن مسخره‌ام، میز را دور می‌زند و ولومش به آخرین حد می‌رسد:
- تو گــــوه خوردی! همین الان گـورت رو گـــم می‌کنی میری دخترمو طلاق میدی!
نرم می‌خندم و متأسف برایش سر تکان می‌دهم.
فکر کنم زمان مناسبی است! آخ که دیدن قیافه سکته کرده‌اش بعد این حرف شنیدن دارد.
صدای نفس‌نفس زدنش در اتاق می‌پیچد. وقتی که خوب همه‌جا سکوت می‌شود سر بلند می‌کنم و با لبخند گ*شا*دی به چشم‌های سرخش خیره می‌شوم:
- آدم که با پدر نوه‌اش این‌جوری حرف نمی‌زنه... سرهنگ!
«سرهنگ» را پر از تمسخر و تحقیر می‌گویم. او میخ‌کوب می‌شود و به واقع می‌بینم که نفس نحش بریده می‌شود؛ دقیقاً همین را می‌خواستم!

 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
#پارت195

کمالی دور اتاق پَر پَر می‌زند و فریاد می‌کشد. گاهی عصبی می‌خندد و گاهی چنگ به موهای جو گندمی‌اش می‌زند.
لحظه‌ای دندان می‌سابد و لحظه‌ای می‌خواهد از شدت فشار گریه کند؛ اما من با لبخند گشا‌دی که جمع نمی‌شود باختنش را می‌بینم. باید اعتراف کند بازی را به من واگذار کرد؛ او را کوت* داده بودم.
قافیه را به من باخت، بد هم باخت. ق*مار سنگین نگار با کمالی به از دست دادن دخترشان ختم شد، نه فقط کمالی، حتی نگار هم دخترش را از دست داد. اعتماد کردن به مَنی که پر بودم از کینه، احمقانه ترین کار نگار بود.
با کمک کؤدنی دختر ساده‌اش، حالا من حاکم کوت این پاسور بودم. کاش نگار هم این‌جا بود و جز زدن‌های کمالی را می‌دید؛ مطمئنم برای او این خوشایندترین صح*نه، بعد 19 سال گذشته‌اش میشد.
آخ کمالی! آخ که چه می‌شود اگر بتوانم آن پیر کفتار‌های نر و ماده را هم به سرنوشت پریشان تو دچار کنم. چه بهشت روزی شود آن روز که اجل آن دو هم بشوم؛ همه این‌ها فقط و فقط به لطف داشتن دلِ دختر احمق توست! نرم و پر از لذ‌ت می‌خندم.
- گوشت بشه به تَنت کمالی، حلالت باشه خیلی ل*ذت بردم از دیدنت.
چشم‌های قهوه‌ای کمالی، رنگ تأسف می‌گیرد وسط اتاق، ناگهان قدم‌هایش متوقف می‌شود. عمیق به چشم‌های خندان من خیره می‌شود و نفس حبس شده‌ی درون سینِه‌اش، آه مانند بیرون می‌آید.
- خیلی احمقی ساوان! خیلی احمقی.
با لبخند برایش سر تکان می‌دهم تا فکر کند حرفش درست است. با انگشت اشاره‌ام به شقیقه‌ام چند ضربه می‌زنم.
- در واقع این‌جام خَرابه سرهنگ! فکر کنم یه پونزده سالی میشه که درش رو تخته کردم. یادته اون روزا رو دیگه؟
با تأسف پوزخند می‌زند و کلافه نگاهم می‌کند.
- واسه همین میگم احمقی! می‌خوای با مائده از نریمان و نگار انتقام بگیری، بخاطر خواهر و مادرت! مگه نه؟
اخم‌هایم قفل می‌شود. لبخند مسخره‌ام جایش را به پوزخند می‌دهد و چشم‌هایم شکاری تنگ می‌شود. تنم شوکه خشک شده و حیوان درونم سر راست می‌کند. دستم غیرارادی مشت شده و چون دستبند داشتم، اجباراً هر دو دستم را محکم به عسلی می‌کوبم؛ پر از تهدید انگشت اشاره دست راستم را به طرفش دراز می‌کنم.
- خفه‌شو! اسم مادر و خواهر من رو نیار
حالم از ترحم نگاهش بهم می‌خورد. صورتم با تحقیر جمع می‌شود و پوزخند می‌زنم.
- جمع کن بابا! تر نزن به حالم با اون قیافه ننه قمریت. فاز دایه دلسوز تر از مادر برداشتی که چی؟
تلخ می‌خندد و دست در جیب شلوارش می‌برد.
خیره و با لبخند کجی نگاهم می‌کند.
- بچه‌تر از اونی هستی که فکر می‌کردم! خواهرت حق داره این همه سال از همه‌اتون فراری شده و به پلیس پناه آورده.
ناگهان زمان متوقف می‌شود. سلول‌های مغزم از کار می‌افتد و صورتم کج می‌شود. جمله‌اش را از اول حلاجی می‌کنم؛ آن‌قدر این واقعه در سرم رخ می‌دهد که از زمین جدا می‌شوم. چه زری زد؟
تَنم قفل کرده و پشت نگاه چَت کرده‌ام، تصویر برسین و خنده‌های زیبایش شکل می‌گیرد.
صدای نکره‌ی کمالی در مغزم پیچ می‌خورد.
- درست شنیدی... برسین شاهی زنده است. خودش خواست از همه‌تون دور باشه، خودش خواست فکر کنید مرده! ببین چه حیوونی شدی که خواهر خودتم از دستت فراری شده ساوان.
چشم‌هایم بسته می‌شود؛ به سیگار نیاز داشتم.
- اگه می‌خوای دوباره خواهرت رو ببینی باید به خواسته‌اش عمل کنی و خواسته‌ی اون همکاری با پلیسه! اگه باورت نمی‌شه می‌تونم پیگیر یه تماس تصویری باشم.
فرو می‌پاشم، مردی درون وجودم در و دیوار را می‌کوبد. ضربان قلبم در مغزم می‌زند و دَهانم خشک می‌شود. دارد زر می‌زند؟ او مکرر عادت به آزار مخالفیشنش دارد.



* یک اصطلاح در بازی پاسور؛ هر زمان که در یک دست بازی، بتوانید بدون اینکه هیچ برگی به حریف بدهید، در همه هفت دور اول، کارت‌ها را از آن خود کنید، در آن دست موفق شده‌اید حریف را کوت کنید.

کد:
#پارت195

 کمالی دور اتاق پَر پَر می‌زند و فریاد می‌کشد. گاهی عصبی می‌خندد و گاهی چنگ به موهای جو گندمی‌اش می‌زند.
لحظه‌ای دندان می‌سابد و لحظه‌ای می‌خواهد از شدت فشار گریه کند؛ اما من با لبخند گشا‌دی که جمع نمی‌شود باختنش را می‌بینم. باید اعتراف کند بازی را به من واگذار کرد؛ او را کوت* داده بودم. 
قافیه را به من باخت، بد هم باخت. ق*مار سنگین نگار با کمالی به از دست دادن دخترشان ختم شد، نه فقط کمالی، حتی نگار هم دخترش را از دست داد. اعتماد کردن به مَنی که پر بودم از کینه، احمقانه ترین کار نگار بود. 
با کمک کؤدنی دختر ساده‌اش، حالا من حاکم کوت این پاسور بودم. کاش نگار هم این‌جا بود و جز زدن‌های کمالی را می‌دید؛ مطمئنم برای او این خوشایندترین صح*نه، بعد 19 سال گذشته‌اش میشد.
آخ کمالی! آخ که چه می‌شود اگر بتوانم آن پیر کفتار‌های نر و ماده را هم به سرنوشت پریشان تو دچار کنم. چه بهشت روزی شود آن روز که اجل آن دو هم بشوم؛ همه این‌ها فقط و فقط به لطف داشتن دلِ دختر احمق توست! نرم و پر از لذ‌ت می‌خندم.
- گوشت بشه به تَنت کمالی، حلالت باشه خیلی ل*ذت بردم از دیدنت.
چشم‌های قهوه‌ای کمالی، رنگ تأسف می‌گیرد وسط اتاق، ناگهان قدم‌هایش متوقف می‌شود. عمیق به چشم‌های خندان من خیره می‌شود و نفس حبس شده‌ی درون سینِه‌اش، آه مانند بیرون می‌آید.
- خیلی احمقی ساوان! خیلی احمقی.
با لبخند برایش سر تکان می‌دهم تا فکر کند حرفش درست است. با انگشت اشاره‌ام به شقیقه‌ام چند ضربه می‌زنم.
- در واقع این‌جام خَرابه سرهنگ! فکر کنم یه پونزده سالی میشه که درش رو تخته کردم. یادته اون روزا رو دیگه؟
با تأسف پوزخند می‌زند و کلافه نگاهم می‌کند.
- واسه همین میگم احمقی! می‌خوای با مائده از نریمان و نگار انتقام بگیری، بخاطر خواهر و مادرت! مگه نه؟ 
اخم‌هایم قفل می‌شود. لبخند مسخره‌ام جایش را به پوزخند می‌دهد و چشم‌هایم شکاری تنگ می‌شود. تنم شوکه خشک شده و حیوان درونم سر راست می‌کند. دستم غیرارادی مشت شده و چون دستبند داشتم، اجباراً هر دو دستم را محکم به عسلی می‌کوبم؛ پر از تهدید انگشت اشاره دست راستم را به طرفش دراز می‌کنم.
- خفه‌شو! اسم مادر و خواهر من رو نیار
حالم از ترحم نگاهش بهم می‌خورد. صورتم با تحقیر جمع می‌شود و پوزخند می‌زنم.
- جمع کن بابا! تر نزن به حالم با اون قیافه ننه قمریت. فاز دایه دلسوز تر از مادر برداشتی که چی؟ 
تلخ می‌خندد و دست در جیب شلوارش می‌برد. 
خیره و با لبخند کجی نگاهم می‌کند.
- بچه‌تر از اونی هستی که فکر می‌کردم! خواهرت حق داره این همه سال از همه‌اتون فراری شده و به پلیس پناه آورده. 
ناگهان زمان متوقف می‌شود. سلول‌های مغزم از کار می‌افتد و صورتم کج می‌شود. جمله‌اش را از اول حلاجی می‌کنم؛ آن‌قدر این واقعه در سرم رخ می‌دهد که از زمین جدا می‌شوم. چه زری زد؟ 
تَنم قفل کرده و پشت نگاه چَت کرده‌ام، تصویر برسین و خنده‌های زیبایش شکل می‌گیرد. 
صدای نکره‌ی کمالی در مغزم پیچ می‌خورد.
- درست شنیدی... برسین شاهی زنده است. خودش خواست از همه‌تون دور باشه، خودش خواست فکر کنید مرده! ببین چه حیوونی شدی که خواهر خودتم از دستت فراری شده ساوان. 
چشم‌هایم بسته می‌شود؛ به سیگار نیاز داشتم. 
- اگه می‌خوای دوباره خواهرت رو ببینی باید به خواسته‌اش عمل کنی و خواسته‌ی اون همکاری با پلیسه! اگه باورت نمی‌شه می‌تونم پیگیر یه تماس تصویری باشم. 
فرو می‌پاشم، مردی درون وجودم در و دیوار را می‌کوبد. ضربان قلبم در مغزم می‌زند و دَهانم خشک می‌شود. دارد زر می‌زند؟ او مکرر عادت به آزار  مخالفیشنش دارد


* یک اصطلاح در بازی پاسور؛ هر زمان که در یک دست بازی، بتوانید بدون اینکه هیچ برگی به حریف بدهید، در همه هفت دور اول، کارت‌ها را از آن خود کنید، در آن دست موفق شده‌اید حریف را کوت کنید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,709
کیف پول من
130,479
Points
1,689
***
#پارت196
زمان حال..
#مائده

ارسلان کل می‌کشید و شبیه میمون به ساوان خندان آویزان شده بود. زینب گه‌گاهی جیغ می‌کشید و از خوشحالی به هوا می‌پرید، من؛ اما نگاه شوکه و ناباورم به برگه آزمایش، درون دستم بود. خشک شده بودم! نه نفس می‌کشیدم و نه پلک می‌زدم. مغزم به طور صد از کار افتاده بود و هیچ دستوری دریافت نمی‌کردم.
نه صدایی می‌شنیدم و نه چیزی می‌گفتم. فقط و فقط به عدد بتای روی برگه نگاه می‌کردم که شصت و شش هزار را رد کرده و طبق تیتر بتا اواخر هشت هفته بودم.
نمی‌دانم چه باید بگویم! نمی‌دانم باید چه ری‌اکشنی نشان دهم. شانه‌هایم را تکان می‌دهند و صدای خنده می‌آید.
گونه و موهایم بوسیده و دستم فشرده می‌شود؛ اما من واقعاً نمی‌توانم از اعداد و ارقام برگه چشم بگیرم.
صدای ساوان را می‌شنوم که با خنده با موبایلش حرف می‌زند و تلاش می‌کند ارسلان دیوانه را کنترل کند.
- آره دیگه! میگم مثبته چی میگی تو؟

مغزم، دارد منفجر می‌شود. قلبم چرا نمی‌زند؟ دست و پایم یخ بسته و نوک انگشت‌هایم گز‌گز می‌کند. بزاق دَهان کویر شده‌ام را فرو می‌دهم، صدای خنده‌های امیرارسلان در ذهنم اکو می‌شود.
- دهنت سرویس ساوان، زدی رو دست هممون! دیر‌تر از همه قاطی مرغا شدی، زودتر از همه تیرتو زدی به هدف... .
و باز هم خنده‌هایشان! آزمایشگاه خصوصی بود و به جز پرسنلش هیچ‌کس دیگری حضور نداشت. سنگینی نگاه‌هایشان را حس می‌کنم.
دست یخ زده‌ام مرتب با گرمای دست ظریف زینب فشرده می‌شود و صدای خنده‌های ریزش روی مخم می‌رود.
در تُهی ترین حالت ممکن به سر می‌بردم؛ نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم! الان چه اتفاقی قرار است رخ بدهد؟ چه شده اصلاً؟ یعنی واقعا موجودی درون شکمم بود؟ موجودی از من و ساوان؟
صدای ظریف زنی که از من نمونه خون گرفته بود را می‌شنوم.
- مبارکتون باشه، انشاالله به سلامتی دنیا بیاد. آقای شاهی اگر بخواید این‌جا دستگاه سونوگرافی هم هست. البته برای آنومالی و NT زوده؛ اما می‌تونید از شرایط جنین مطلع بشید.
چشم‌هایم روی هم می‌آید و دستم تا شقیقه‌ام بالا کشیده می‌شود، مغزم یک‌تنه به جای قلبم می‌کوبید. نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود و سعی دارم شرایط شوکه کننده‌ام را کنترل کنم.
چیزی نیست مائده! چیزی نیست. آرام باش! هیچ اتفاق خاصی در پیش نیست.
سنگینی نگاه ساوان بالأخره مجابم می‌کند آهسته چشم باز کنم. نفس عمیق می‌کشم؛ نه یک بار و دو بار! به گمانم چهار باری می‌شود.
صدای پرسنل این‌بار مرا نشانه گرفته:
- خانم شاهی حالتون خوبه؟ می‌خواید براتون آب بیارم؟ مشخصه خیلی شوکه شدید.
نه اتفاقاً، تا جواب آمد، مُردم و زنده شدم. تمام شرایط و راه‌ها و اتفاقاتی که ممکن بود را تا انتها رفتم و برگشتم. هر چیزی که یک درصد احتمالش وجود داشت را پیش‌بینی کرده بودم؛ اما باز هم انتظار جواب مثبت را نداشتم.
یک‌جور‌هایی فریب خودم را شده بودم!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و چشم‌های کلافه‌ام تا سیاهی نگاه خیره‌ی ساوان بالا کشیده می‌شود.
اجزای صورتش را بررسی می‌کنم؛ دسته‌ی موی مشکی خوش‌حالت پیشانی‌اش، تیغه‌ی بینی زیبایش، چشم‌های خوش‌حالت مردانه‌اش، فرم خاص و استخوانی صورتش را و حتی ته‌ریش‌های جذاب و ابروی پُر مشکی‌اش را... .
قرار است این بچه به ساوان برود؟ به همین زیبایی و جذابیت شود؟ لَب خشک شده‌ام را با زَبان تر می‌کنم و نگاهم را به پرسنل می‌دهم.
مقنعه سفید و روپوش سفید دارد. صورت گندمگون و بینی عملی‌اش با چتری‌هایش تکمیل شده و چهره‌ی عروسک مآبانه‌ای دارد.
به زور لبخند محوی می‌زنم:
- خوبم!
تلقین خیلی چیز عجیبی است! تا قبل از این‌که جواب مثبت را بگیرم هیچ احساسی نداشتم و حالا حس می‌کنم معده‌ام سنگین است و کمرم تیر می‌کشد.
نفسم هم کمی سنگینی می‌کند و زیادی خسته‌ام! شاید از انتظار برای جواب باشد؟ نمی‌دانم! کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و نفسم را پشت لپ هایم حبس می‌کنم و پوف مانند بیرون می‌دهم‌؛ انگار واقعاً واقعی هستی!

کد:
***
#پارت196


ارسلان کل می‌کشید و شبیه میمون به ساوان خندان آویزان شده بود. زینب گه‌گاهی جیغ می‌کشید و از خوشحالی به هوا می‌پرید، من؛ اما نگاه شوکه و ناباورم به برگه آزمایش، درون دستم بود. خشک شده بودم! نه نفس می‌کشیدم و نه پلک می‌زدم. مغزم به طور صد از کار افتاده بود و هیچ دستوری دریافت نمی‌کردم. 
نه صدایی می‌شنیدم و نه چیزی می‌گفتم. فقط و فقط به عدد بتای روی برگه نگاه می‌کردم که شصت و شش هزار را رد کرده و طبق تیتر بتا اواخر هشت هفته بودم. 
نمی‌دانم چه باید بگویم! نمی‌دانم باید چه ری‌اکشنی نشان دهم. شانه‌هایم را تکان می‌دهند و صدای خنده می‌آید. 
گونه و موهایم بوسیده و دستم فشرده می‌شود؛ اما من واقعاً نمی‌توانم از اعداد و ارقام برگه چشم بگیرم. 
صدای ساوان را می‌شنوم که با خنده با موبایلش حرف می‌زند و تلاش می‌کند ارسلان دیوانه را کنترل کند.
- آره دیگه! میگم مثبته چی میگی تو؟ 
 مغزم، دارد منفجر می‌شود. قلبم چرا نمی‌زند؟ دست و پایم یخ بسته و نوک انگشت‌هایم گز‌گز می‌کند. بزاق دَهان کویر شده‌ام را فرو می‌دهم، صدای خنده‌های امیرارسلان در ذهنم اکو می‌شود.
- دهنت سرویس ساوان، زدی رو دست هممون! دیر‌تر از همه قاطی مرغا شدی، زودتر از همه تیرتو زدی به هدف... . 
و باز هم خنده‌هایشان! آزمایشگاه خصوصی بود و به جز پرسنلش هیچ‌کس دیگری حضور نداشت. سنگینی نگاه‌هایشان را حس می‌کنم. 
دست یخ زده‌ام مرتب با گرمای دست ظریف زینب فشرده می‌شود و صدای خنده‌های ریزش روی مخم می‌رود. 
در تُهی ترین حالت ممکن به سر می‌بردم؛ نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم! الان چه اتفاقی قرار است رخ بدهد؟ چه شده اصلاً؟ یعنی واقعا موجودی درون شکمم بود؟ موجودی از من و ساوان؟ 
صدای ظریف زنی که از من نمونه خون گرفته بود را می‌شنوم.
- مبارکتون باشه، انشاالله به سلامتی دنیا بیاد. آقای شاهی اگر بخواید این‌جا دستگاه سونوگرافی هم هست. البته برای آنومالی و NT زوده؛ اما می‌تونید از شرایط جنین مطلع بشید. 
چشم‌هایم روی هم می‌آید و دستم تا شقیقه‌ام بالا کشیده می‌شود، مغزم یک‌تنه به جای قلبم می‌کوبید. نفس حبس شده درون سینِه‌ام سخت خارج می‌شود و سعی دارم شرایط شوکه کننده‌ام را کنترل کنم. 
چیزی نیست مائده! چیزی نیست. آرام باش! هیچ اتفاق خاصی در پیش نیست. 
سنگینی نگاه ساوان بالأخره مجابم می‌کند آهسته چشم باز کنم. نفس عمیق می‌کشم؛ نه یک بار و دو بار! به گمانم چهار باری می‌شود. 
صدای پرسنل این‌بار مرا نشانه گرفته:
- خانم شاهی حالتون خوبه؟ می‌خواید براتون آب بیارم؟ مشخصه خیلی شوکه شدید. 
نه اتفاقاً، تا جواب آمد، مُردم و زنده شدم. تمام شرایط و راه‌ها و اتفاقاتی که ممکن بود را تا انتها رفتم و برگشتم. هر چیزی که یک درصد احتمالش وجود داشت را پیش‌بینی کرده بودم؛ اما باز هم انتظار جواب مثبت را نداشتم.
 یک‌جور‌هایی فریب خودم را شده بودم!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و چشم‌های کلافه‌ام تا سیاهی نگاه خیره‌ی ساوان بالا کشیده می‌شود. 
اجزای صورتش را بررسی می‌کنم؛ دسته‌ی موی مشکی خوش‌حالت پیشانی‌اش، تیغه‌ی بینی زیبایش، چشم‌های خوش‌حالت مردانه‌اش، فرم خاص و استخوانی صورتش را و حتی ته‌ریش‌های جذاب و ابروی پُر مشکی‌اش را... . 
قرار است این بچه به ساوان برود؟ به همین زیبایی و جذابیت شود؟ لَب خشک شده‌ام را با زَبان تر می‌کنم و نگاهم را به پرسنل می‌دهم. 
مقنعه سفید و روپوش سفید دارد. صورت گندمگون و بینی عملی‌اش با چتری‌هایش تکمیل شده و چهره‌ی عروسک مآبانه‌ای دارد. 
به زور لبخند محوی می‌زنم:
- خوبم! 
تلقین خیلی چیز عجیبی است! تا قبل از این‌که جواب مثبت را بگیرم هیچ احساسی نداشتم و حالا حس می‌کنم معده‌ام سنگین است و کمرم تیر می‌کشد. 
نفسم هم کمی سنگینی می‌کند و زیادی خسته‌ام! شاید از انتظار برای جواب باشد؟ نمی‌دانم! کلافه پیشانی‌ام را می‌فشارم و نفسم را پشت لپ هایم حبس می‌کنم و پوف مانند بیرون می‌دهم‌؛ انگار واقعاً واقعی هستی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا