در حال ویرایش رمان حکم گناه | زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 111
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
پس از خارج شدن از ماشین، درب را به آرامی بست. مردمک چشمانش به طرف ماشین فورد شلبی جی تی اوزی میخ‌کوب شد که در یک دقیقه، از کوچه خارج و وارد خیابان اصلی بیرگام سیتی می‌شود. سرمای جان‌سوز هوا مشامش را آزرد. به آرامی به طرف درب خانه‌اش خزید. بوی گل‌های اکیناسه و اکالیپتوس مشامش را قلقک داد. دستی بر روی برگ‌های اکیناسه کشید و ل*ب زد:
- می‌دونم که خیلی تشنه‌ای؛ اما باید بدونی که امروز هوا بارونیه و حسابی سیراب میشی. درواقع این هم برای تو بهتره و هم من، می‌دونی چرا؟ چون به‌قدری خسته‌ام هست و خوابم میاد که نمی‌تونم بهت آب بدم؛ اما بارون که بیاد، تو هم شاداب و سرزنده میشی.
کلید را در قفل درب انداخت و پس از گشوده شدن، اولین گام را برداشت تا وارد خانه شد، گرچه‌ سرمای جان‌سوز هوا، از پنجره‌ی کوچک به داخل سالن می‌لولید؛ اما این باور را داشت که گرمای این چهار دیواری، بهتر از فضای سرد و یخ‌بندان محیط کارش یا خیابان است. کفش نیم‌بوتش را از پایش خارج کرد و در قفسه‌ای که مخصوص کفش‌هایش بود گذاشت. بدون آن‌که لباس‌هایش را از تنش خارج کند، بر روی کاناپه‌ای که کنار شومینه قرار داشت، دراز کشید و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی اوزی از پس اون کار بر میاد؟
شانه‌ای بالا انداخت و هردو چشمانش که از شدت خستگی به قرمزی می‌زد را بست. به قدری تن و ذهنش خسته بود که طولی نکشید به خواب عمیقی فرو رفت. با شکافته شدن قلب آسمان و غرش و برخورد ابرهای سیاه و سفید، ل*ب‌های براقش را از هم باز کرد و از شدت ترس، همانند فنر از جای پرید و به آرامی خود را به شومینه رساند. برای چند ثانیه هم که شده باشد، پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و اندکی فشرد، سپس نفس عمیقی کشید. هلال خرمایی رنگش را از روی صورتش کنار زد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- اوه، ساعت هشت صبحه؟ مگه میشه که من به قدری خسته شده باشم که تا این ساعت بخوابم و بیدار نشم؟ انگار برخورد دوتا ابر هم‌زمان با هم چندان هم بی‌جهت و بی‌تاثیر نبوده.
از شومینه فاصله گرفت. نگاهش به طرف عقربه‌ی ساعت دقیق‌تر شد. مطمئن بود که چشمان زمردینش عقربه‌ی ساعت را به درستی نشان می‌دهند. پس از این‌که مطمئن شد ساعت طبق روزهای قبل به درستی کار می‌کند، به طرف آشپزخانه پاتند کرد.
آشپزخانه همانند همیشه تمیز و مرتب بود و این از دو گوی زیبای مارتیک دور نماند. فنجان سفید رنگش را بر روی کانتر نهاد و مشغول درست کردن قهوه شد. در آینه‌ی کوچکی که کنار یخچال بود، نیم‌نگاهی گذرا به اعضای صورتش انداخت. باورش نمی‌شد که خستگی تا این حد باعث شده بود که هر دو چشمانش، به کاسه‌ی خونی بدل شود. طبق عادتش، شانه‌ای بالا انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- جز این‌که از خوابم بگذرم و به کارم بچسبم، راه دیگه‌ای ندارم.
به طرف سالن گام نهاد، گرچه نمی‌توانست در یک خط صاف و موازی گام بردارد؛ اما به هر سختی‌ای هم که بود، خود را به تلفنش رساند، گویا باید در ر*اب*طه با پرسیدن سوالش و به جواب رسیدنش، اندکی بیش از پیش، عجول می‌بود. به قدری ذهنش درگیر بود که شماره‌ی اوزی را به‌خاطر نمی‌آورد. یک مسیر کوتاه را بالای چهار الی پنج بار، رفت و برگشت تا بالاخره اطلاعات تماس دوستش را به خاطر آورد. پس از شماره‌گیری، تلفن را بر روی گوشش نهاد و از شدت استرس و اضطراب، گ*از کوچکی از لبان گوشتی‌اش گرفت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- بجنب پسر، جواب بده.
شاید آخرین کلام خواننده بود که از پشت گوشی پخش می‌شد و اگر اوزی به تماس پاسخ نمی‌داد، صدای نازک زنی پخش می‌شد که مخاطب شما قادر به پاسخ‌گویی نیست و مجدداً تماس بگیرید.
- سلام، صبح به‌خیر.
پس از سلام و صبح به‌خیر، مارتیک حدس می‌زد که اوزی تمام شب را تا صبح بیدار مانده است که به قولش پایبند باشد و مشکل مارتیک را از جلوی راهش بردارد. در حینی که وارد آشپزخانه می‌شد، زبان بر روی لبان خشکیده‌اش کشید و گفت:
- سلام، صبح تو هم به‌خیر و خسته نباشی.
- خسته که هستم؛ اما سرم بره قولم نمیره‌.
قهوه را در فنجان ریخت و بر روی صندلی نشست.
- مطمئن باش همین روزها جبران می‌کنم.
- تا الان زیاد جبران کردی، راستی تا فراموش نکردم بهت بگم. برات چند تا کلید زاپاس درست کردم که اگر داخل خونه یا مغازه جا گذاشتی، دو الی سه کلید زاپاس با خودت داشته باشی که با مشکل مواجه نشی.
چنگی به موهای مجعد و به هم ریخته‌اش زد و جرعه‌ای از قهوه را نوشید.
- فکر می‌کنم به تنهایی یه تشکر خشک و خالی کافی نیست، پس امشب دعوت منی و با هم می‌ریم کلوب شبانه و اون‌جا حسابی خوش می‌گذرونیم.
با خستگی سرش را چرخاند و وارد خانه‌شان شد.
- اگر بتونی که من رو به یه خواب چند ساعته بدون هیچ دغدغه‌ی فکری دعوت کنی، تا ابد مدیونتم‌.
مارتیک تک خنده‌ای کرد و ل*ب زد:
- اگر همچین قدرتی رو داشتم، شک نکن که اول خرج خودم می‌کردم و به داد خودم می‌رسیدم.
برای مهار کردن خشمش، اندکی مکث و تعلل کرد و سپس تن لش و خسته‌اش را در آ*غ*و*ش تخت‌خواب انداخت و گفت:
- جا داره که اعتراف کنم بیش از حد خودخواهی؟
با لحن خطرناک و مرموزی ل*ب زد:
- یعنی می‌خوای بگی تو خودخواه نیستی؟
- نه، اگر خودخواه بودم که به‌جای این‌که شب تا صبح خودم رو درگیر مشکلات تو بکنم، ترجیح می‌دادم توی اتاقم توی فضای گرم به خواب شیرینی فرو برم، درسته؟
جرعه‌ی باقی مانده از قهوه‌اش را خورد و زمانی که متوجه شد تنش شارژ شده است، ل*ب زد:
- اگر بخوایم با این اوضاف جلو بریم، متاسفانه حرفی باقی نمی‌مونه‌.
خنده‌ای بلند سر داد و در تخت خوابش قلطی خورد و گفت:
- پس می‌خوای بگی که حرف حساب جواب نداره؟ بله خودم هم می‌دونستم.
قولنج انگشتانش را شکست و خیره به گلدان‌هایی که کنار پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه شانه به شانه‌ی یکدیگر قد کشیده بودند، ل*ب زد:
- خوب بخوابی.
- تو خوابت رو زدی، حالا نوبت منه.
مارتیک به تبعیت از او، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- حق با توهه، فعلاً.
- مواظب خودت باش، بای‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
نگاهش به طرف ساعت دیواری دقیق‌تر شد. فنجان را بر روی میز رها کرد و به طرف اتاقش گام نهاد. همانند همیشه همه چیز سر جای خود قرار داشتند؛ اما وجود چند نفر در این خانه خالی بود. آهی زیر ل*ب کشید و برای این‌که لباس‌هایش را تعویض کند، درب کمد را گشود و نگاهی گذرا به تمامی لباس‌هایش انداخت و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- امشب با اوزی به کلوب می‌ریم، پس باید یه لباس هم برای شب انتخاب کنم و به محیط کار ببرم.
لباس مورد نظرش را انتخاب کرد و پوشید، سپس خود را جلوی آینه‌ی قدی برانداز کرد. با دیدن خود، چشمانش درخشش گرفت و خنده‌ای زیبا مزین لبان گوشتی و سرخ رنگش شد.
طبق عادتش با دو چشم زمردینش عقربه‌های ساعت را دنبال کرد، اگر خودش منتظر کسی بماند بهتر است تا کسی منتظرش باشد. سوئیچ و کول پشتی‌اش را از روی کاناپه‌ی تک نفره‌ی سفید رنگ برداشت و از اتاق خارج شد.
***
با چشمانی که روح را از ب*دن بیرون می‌کشید به بادیگاردها چشم دوخت و دستانش را پشت کمرش گره زد و یک مسیر تکراری را چندین بار رفت و برگشت، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- فهمیدین که کارتون چیه و باید چه کاری انجام بدین؟
سرجایش میخ‌کوب شد و انگشت سبابه‌اش را بالا آورد، ناخودآگاه یک تای ابروانش بالا پرید.
- مبادا دست از پا خطا کنین که دمار از روزگارتون در میارم!
تمامی بادیگاردها سری تکان دادند و با عجله به طرف کارواش گام نهادند. آلبرت با ل*ذت وافری نگاهش را بین آدم‌هایش که شیشه‌ی مغازه را پایین می‌ریختند، چرخاند و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- وای، وای مارتیک، حالا می‌خوای جواب رئیست رو چی بدی؟
در حینی که سیگارش را میان لبانش می‌گذاشت، تک خنده‌ای کرد و فندک را زیر سیگارش گرفت. یک کام سنگین از سیگارش گرفت و پس از حلاجی کردن اطراف، خطاب به راننده شخصی‌اش گفت:
- من رو به خونه برسون و به پدرم هم چیزی نگو که برات گرون تموم میشه.
- چشم آقا.
ته مانده‌ی سیگارش را بر روی جاده انداخت و جلوی کفشش را بر روی آن گذاشت و چند باری تکان داد. دسته‌ی درب ماشین را گرفت و سوار شد.
صدای تلفن مارتیک سکوت حکم‌فرمای خانه را شکست. دستش را در جیب شلوار اتو کشیده‌اش فرو برد و به سختی تلفنش را از جیب تنگ و باریک بیرون کشید، زمانی که خیالش راحت شد که رئیسش نیست، نفس عمیقی کشید و دکمه‌ی پاور را زد که صدای تلفنش قطع شود.
بند کفشش را به دور مچ پایش بست و از خانه خارج شد. بوی عطر گل‌های اکیناسه اکالیپتوس مشامش را قلقلک داد. طبق معمول بچه‌ها در کوچه مشغول بازی فوتبال شده بودند و صدایشان تا آخر کوچه پخش می‌شد. زبان بر ل*ب کشید و در ایستگاه ایستاد تا اتوبوس رد بشود. صدای نوتفیکیشن تلفنش باعث شد تا رشته‌ی افکارش پاره شود. با دیدن مسیجی که از طرف زیار بود، بدنش شروع به لرزیدن کرد و کمان ابروانش را درهم کشید.
- نه، نه امکان نداره‌.
نگاهی گذرا به خیابان انداخت و به سرعت میان ماشین‌ها دوید. ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد، از خانه‌اش تا مغازه‌ی رئیسش، یک کیلومتر فاصله داشت، گرچه خسته‌اش شده بود؛ اما زمانی نبود که مکث و تعلل کند. در حین دویدن، نگاهش به طرف ازدحامی از جمعیت که به او چشم دوخته‌ بودند، چرخ خورد‌. زمانی که به خیابان اصلی رسید، به دیوار تکیه داد. از شدت خستگی دستش را بر روی س*ی*نه‌اش نهاد، به راحتی می‌توانست ضربان قلبش که بسیار تند و محکم می‌زد را حس کند. بطری آب را از کیفش خارج کرد و پس از خوردن چند جرعه‌ی آب، ترجیح داد تا مابقی مسیر را هم بدود.
زمانی که به ن*زد*یک*ی کارواش رسید، با دیدن شیشه خورده‌هایی که بر روی زمین ریخته بودند، ناخودآگاه قطره‌ی سرکش اشکی از گوشه‌ی چشمانش چکید و راه انتهایی آن به گ*ردنش رسید. با سر آستین لباسش دانه‌های عرق سرد را از روی پیشانی‌اش پاک کرد و به سرعت به طرف مغازه دوید. با صدای لرزان؛ اما آرام زیر ل*ب زمزمه کرد:
- حالا باید چی‌کار کنم؟
زمانی که متوجه شد آن‌ها می‌خواهند فرار کنند، چوبی که کنار مغازه‌ی زیار بود را برداشت و بر روی شیشه‌ی ماشین آن‌ها کوبید و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- ببینین، خوب نگاه کنین، همین رو می‌خواستین؟ بیاین تماشا کنین!
صدای شیشه خورده‌ها باعث شد تا از مغازه خارج شوند. به‌قدری آقا زیار را کتک زده بودند که حتی رمقی برای درخواست کمک نداشت و تنها کارش آخ کوچک و بی‌جانی زیر ل*ب شده بود. انگار که تمام استخوانش را شکسته و کشاله‌ی رانش را کشیده بودند. مارتیک زمانی که چوب را بالا برد تا در سر یکی از آن‌ها بکوبد، با دیدن اسلحه‌ای که بر روی سرش قرار گرفته بود، چوب را بر روی زمین انداخت و نیشخندی زد:
- بدبختم که کردی، دیگه چی از جونم می‌خوای؟
اسلحه‌ را به آرامی پایین آورد و پس از حلاجی کردن تمامی اعضای صورت مارتیک، سوار ماشین شدند و رفتند.
انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند؛ اما چشمانش خشک بود. نگاهش بر روی ازدحامی از جمعیت که او را تماشا می‌کردند، چرخ خورد. زمانی که وارد مغازه شد، با دیدن زیار که پخش زمین شده و آغشته به خون بود، هین کشداری از گلویش خارج شد و دستانش شروع به لرزیدن کرد. الیو در حینی که سوت می‌زد، با دیدن شیشه خورده‌های جلوی مغازه‌ی زیار و کارواش کریستوف، گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی گرفت و به سرعت وارد مغازه شد و گفت:
- مارتیک، این‌جا چه... .
با جسم بی‌‌جان زیار که روبه‌رو شد، حرفش را خورد و ادامه داد:
- الهی دستشون بشکنه، چی‌کار به این پیرمرد بی‌چاره داشتن؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
صبح شده بود و انگار کاسه‌ی‌ آبِ آسمان هجرت کرده بود. خبری از اشعه‌هایِ خورشید در لا به لای پرده‌ی پنجره و تابیدن روی دیوار اتاقش نبود. اما قطرات باران به پنجره‌ی اتاقش ضربه میزد. انگار کم‌کم خورشید از پشت پلکانش می‌درخشید و در ادامه‌ی راهش، طلوع می‌کند. آرام پلک‌هایش را باز می‌کند در همین حین کش و قوسی به تنش می‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌اندازد سابین هنوز خواب است. آن‌قدر ناز خوابیده است که دلش نمی‌آید او را از خواب بیدار کند. مثل همیشه بعد از بیداری‌اش قلم سردش را از روی میز برمی‌دارد و در دفتر خاطراتش شروع به نوشتن می‌کند:
- آدم دلش می‌خواهد هر صبح خورشید از چشمانِ تو طلوع کند، آدم دلش می‌خواهد رویِ ل*ب‌هایِ تو خنده‌ای باشد و جان بکند. انگار بویِ صبحانه به مشامش رسیده بود و مشامش را قلقلک می‌داد. به طرفِ آشپزخانه رفت. دو فنجان چایی ریخت. بویِ عطر چایی مشامش را قلقلک می‌داد. در را باز کرد وارد نانوایی شد، دو تا نان سنگک د*اغ خرید و رویِ میز گذاشت. تکه‌ای از نان را برداشت و با ل*ذت خورد. برای او چند لقمه زندگی کافی بود. هرگز امیدش را از دست نمی‌داد. او امیدش تنها به خدایش بود.
خودش بسازد از همه چیز بهتر است. انگار در جیب‌هایش مُشتی امید ریخته بود و از چوب لباسی‌اش چند رویا آویزان کرده بود. انگار روی گلدان‌های زندگی‌اش قطراتی باران چکیده بود، و انگار کفشِ عفت و همت را پاهایش کرده بود.
خدا و طلوعِ خورشیداش خودش امید است.
هر صبح و طلوع خورشید را فرصتی برای دوباره شروع کردن زندگی‌اش می‌دانست هر فرصت را غنیمت می‌شمرد. سابین با چشمانی خواب‌آلود و نیمه‌باز از اتاق بیرون آمد. دلش می‌خواست اولین صبحش را در این خانه صبحانه بخورد.
مارتیک لبخندی زد و دستی در موهایِ فرفری و ژولیده و به هم‌ ریخته‌ی سابین کشید و ل*ب زد:
- سلام، صبح بخیر!
سابین در حالی که وارد سرویس بهداشتی میشد گفت:
- سلام داداش، صبح شما هم بخیر.
مارتیک از خانه بیرون رفت و رو به پیرمرد ل*ب زد:
- آش‌سبزی می‌خواستم.
ظرفی پر از آش‌سبزی خرید و پولش را حساب کرد و وارد خانه شد. سابین رویِ صندلی نشسته بود و تکه‌ای نان را در دست گرفته بود و می‌خورد، مارتیک ظرفی را پر از آش کرد و رویِ میز گذاشت و از سابین خواست تا بخورد.
مارتیک خود هم روی صندلی نشست و یک لقمه آش‌سبزی خورد و گفت:
- چرا این‌قدر زود بیدار شدی؟
سابین در حالی که دست و دهانش را با دستمال تمیز می‌کرد و برای خود لقمه‌ای از نو می‌گرفت گفت:
- همیشه این ساعت‌ها بیدارم. باید برم سرکار
مارتیک تکه نانی که در دستش بود را روی میز گذاشت و کمی چای را خورد و با اخمی که رویِ ابروهایش نشسته بود ل*ب زد:
- سرکار؟! اگر تا دیروز هم سرکار می‌رفتی. امروز نمیری، من خودم میرم کافیه!
سابین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. مارتیک از روی صندلی بلند شد و رو به سابین گفت:
- موزیک گوش میدی؟
- ... .
اما سابین حرفی نزد؛ مارتیک سیستم را روشن کرد و کابل را به گوشی‌اش وصل کرد و آهنگی گذاشت.
Теперь прошу – ты, пожалуйста молчи
Teper’ proshu – ty, pojaluysta molchi
حالا ازت می‌خوام که ساکت باشی و چیزی نگی.
Смотри в глаза и ничего не говори
Smotri v glaza i nichego ne govori
توی چشم‌هام نگاه کن و هیچی نگو.
Я всё решил. Наша речь не о любви
Ya vsyo reshil. Nasha rech’ ne o lyubvi
تصمیم خودم رو گرفتم ، راجب عشق حرف نمی‌زنیم.
И отпустил; Ты, пожалуйста, живи
I otpustil; Ty, pojaluysta, jivi
بهت اجازه میدم که بری، لطفاً برو.
Просто убегай и не вспоминай
Prosto ubegay i ne vspominay
فقط برو و به گذشته و خاطرات‌مون فکر نکن.
عکس‌هایِ قاب شده بر رویِ دیوار، مارتیک را یاد خاطرات‌هایش می‌انداخت. خاطرات‌هایی که انگار هنوز نمرده‌اند و گاه‌گاهی تکانی می‌خوردند؛ خاطرات‌هایی که روز بارانی در جای‌جایِ شهر قاب شدند. روزی انگار خواهد رفت، اما آن روز نزدیک نیست و آن روز تاریخِ مشخصی ندارد؛ اما هر گاه چمدانش غرق از اشک شود از این دنیا خواهد رفت.‌ دنیایی که خیال می‌کرد پوچ است. وقتی خاطره‌ها در ذهنش زنده می‌شوند اشک از چشمانش جاری می‌شود ولی در همین حین دیوانه‌وار قهقهه می‌زند. خاطرات‌هایی که روزی برای مارتیک طعمِ شیرینی می‌داد حال طعمِ زهر می‌دهد. تلخی‌اش آن‌قدر زیاد است که این‌ چنین محال نیست. خاطره‌هایی که راهِ اشک را برایِ چشمانش باز می‌کند. در روز بارانی، بیشتر از روزهایِ دیگر خاطرات به جانش می‌افتند. هر گاه از خواب بیدار می‌شود وحشت‌زده قاب‌هایِ رویِ دیوار را نگاهی می‌اندازد. می‌ترسد قاب عکس‌ها شکسته باشند؛ هر کسی برای خود خاطرات‌هایی دارد. خاطره‌هایی که بویِ عطرش کلِ مشامش را قلقلک می‌داد و بویِ عطرش بینی‌اش را به آرامی نوازش می‌کرد. او هیچ‌وقت نتوانست خاطرات‌ها را به خاک بسپارد. او هر روز با ذهنش خاطرات‌ها را زنده می‌کرد. به طرفِ اتاقِ مادرش رفت. کلید را به آرامی در قفل در کرد و چند باری چرخاند. در سفید رنگ باز شد؛ وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. لبخندی غمگین کنجِ لبانش نشست. نفس‌هایش در س*ی*نه حبس شده بود. چند قدم برداشت. چمدانِ مادرش را باز کرد؛ سال‌ها بود که درِ چمدان را باز و بسته می‌کرد. اما هیچ‌وقت جرئت نمی‌کرد دفترچه خاطرات مادرش را بخواند. این‌بار انگار به آخرهایِ خط رسیده بود. نمی‌توانست دیگر صبر کند، دفترچه خاطراتِ مادرش را در دست گرفت. اولین صفحه را ورق زد. عکسِ جوانی که نشان می‌داد پدرش نیست کنار مادرش بود که رویِ صفحه‌ی اول بود، در حالِ ب*وس*یدن یک‌دیگر بودند. در همین حین دستانِ مارتیک مشت شدند. سابین از پشتِ در به حرکاتِ مارتیک خیره مانده بود. مارتیک صفحه‌ی دوم را ورق زد. چند خط نوشته‌ای رویِ برگه با خطی خوش نوشته شده بود. روزهایِ بارانی بود، کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. بر اثر بارش باران پشت پنجره بخارهای زیادی دیده میشد. صدایی در گوشم نجوا شد، اون صدا برام آشنایی خاصی داشت. اون‌قدر آشنا که در یک ثانیه متوجه شدم که آبراهام است او کسی بود که پدرم از من خواسته بود به عنوان همسرم بپذیرمش، اما چه‌گونه می‌توانستم او را به عنوان همسرم بپذیرم؟ چه‌گونه می‌توانستم او را در قلبم جای دهم؟ وقتی همه جایِ قلبم را عشقِ کوین فرا گرفته است. چند قدم به طرفم برداشت و در گوشم آرام زمزمه کرد:
- آماده‌ای کایلی؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
صبح شده بود و انگار کاسه‌ی‌ آبِ آسمان هجرت کرده بود. خبری از اشعه‌هایِ خورشید در لا به لای پرده‌ی پنجره و تابیدن روی دیوار اتاقش نبود. اما قطرات باران به پنجره‌ی اتاقش ضربه میزد. انگار کم‌کم خورشید از پشت پلکانش می‌درخشید و در ادامه‌ی راهش، طلوع می‌کند. آرام پلک‌هایش را باز می‌کند در همین حین کش و قوسی به تنش می‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌اندازد سابین هنوز خواب است. آن‌قدر ناز خوابیده است که دلش نمی‌آید او را از خواب بیدار کند. مثل همیشه بعد از بیداری‌اش قلم سردش را از روی میز برمی‌دارد و در دفتر خاطراتش شروع به نوشتن می‌کند:
-  آدم دلش می‌خواهد هر صبح خورشید از چشمانِ تو طلوع کند، آدم دلش می‌خواهد رویِ ل*ب‌هایِ تو خنده‌ای باشد و جان بکند. انگار بویِ صبحانه به مشامش رسیده بود و مشامش را قلقلک می‌داد. به طرفِ آشپزخانه رفت. دو فنجان چایی ریخت. بویِ عطر چایی مشامش را قلقلک می‌داد. در را باز کرد وارد نانوایی شد، دو تا نان سنگک د*اغ خرید و رویِ میز گذاشت. تکه‌ای از نان را برداشت و با ل*ذت خورد. برای او چند لقمه زندگی کافی بود. هرگز امیدش را از دست نمی‌داد. او امیدش تنها به خدایش بود.
خودش بسازد از همه چیز بهتر است. انگار در جیب‌هایش مُشتی امید ریخته بود و از چوب لباسی‌اش چند رویا آویزان کرده بود. انگار روی گلدان‌های زندگی‌اش قطراتی باران چکیده بود، و انگار کفشِ عفت و همت را پاهایش کرده بود.
خدا و طلوعِ خورشیداش خودش امید است.
هر صبح و طلوع خورشید را فرصتی برای دوباره شروع کردن زندگی‌اش می‌دانست هر فرصت را غنیمت می‌شمرد. سابین با چشمانی خواب‌آلود و نیمه‌باز از اتاق بیرون آمد. دلش می‌خواست اولین صبحش را در این خانه صبحانه بخورد.
مارتیک لبخندی زد و دستی در موهایِ فرفری و ژولیده و به هم‌ ریخته‌ی سابین کشید و ل*ب زد:
- سلام، صبح بخیر!
سابین در حالی که وارد سرویس بهداشتی میشد گفت:
- سلام داداش، صبح شما هم بخیر.
مارتیک از خانه بیرون رفت و رو به پیرمرد ل*ب زد:
- آش‌سبزی می‌خواستم.
ظرفی پر از آش‌سبزی خرید و پولش را حساب کرد و وارد خانه شد. سابین رویِ صندلی نشسته بود و تکه‌ای نان را در دست گرفته بود و می‌خورد، مارتیک ظرفی را پر از آش کرد و رویِ میز گذاشت و از سابین خواست تا بخورد.
مارتیک خود هم روی صندلی نشست و یک لقمه آش‌سبزی خورد و گفت:
- چرا این‌قدر زود بیدار شدی؟
سابین در حالی که دست و دهانش را با دستمال تمیز می‌کرد و برای خود لقمه‌ای از نو می‌گرفت گفت:
- همیشه این ساعت‌ها بیدارم. باید برم سرکار
مارتیک تکه نانی که در دستش بود را روی میز گذاشت و کمی چای را خورد و با اخمی که رویِ ابروهایش نشسته بود ل*ب زد:
- سرکار؟! اگر تا دیروز هم سرکار می‌رفتی. امروز نمیری، من خودم میرم کافیه!
سابین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. مارتیک از روی صندلی بلند شد و رو به سابین گفت:
- موزیک گوش میدی؟
- ... .
اما سابین حرفی نزد؛ مارتیک سیستم را روشن کرد و کابل را به گوشی‌اش وصل کرد و آهنگی گذاشت.
Теперь прошу – ты, пожалуйста молчи
Teper’ proshu – ty, pojaluysta molchi
حالا ازت می‌خوام که ساکت باشی و چیزی نگی.
Смотри в глаза и ничего не говори
Smotri v glaza i nichego ne govori
توی چشم‌هام نگاه کن و هیچی نگو.
Я всё решил. Наша речь не о любви
Ya vsyo reshil. Nasha rech’ ne o lyubvi
تصمیم خودم رو گرفتم ، راجب عشق حرف نمی‌زنیم.
И отпустил; Ты, пожалуйста, живи
I otpustil; Ty, pojaluysta, jivi
بهت اجازه میدم که بری، لطفاً برو.
Просто убегай и не вспоминай
Prosto ubegay i ne vspominay
فقط برو و به گذشته و خاطرات‌مون فکر نکن.
عکس‌هایِ قاب شده بر رویِ دیوار، مارتیک را یاد خاطرات‌هایش می‌انداخت. خاطرات‌هایی که انگار هنوز نمرده‌اند و گاه‌گاهی تکانی می‌خوردند؛ خاطرات‌هایی که روز بارانی در جای‌جایِ شهر قاب شدند. روزی انگار خواهد رفت، اما آن روز نزدیک نیست و آن روز تاریخِ مشخصی ندارد؛ اما هر گاه چمدانش غرق از اشک شود از این دنیا خواهد رفت.‌ دنیایی که خیال می‌کرد پوچ است. وقتی خاطره‌ها در ذهنش زنده می‌شوند اشک از چشمانش جاری می‌شود ولی در همین حین دیوانه‌وار قهقهه می‌زند. خاطرات‌هایی که روزی برای مارتیک طعمِ شیرینی می‌داد حال طعمِ زهر می‌دهد. تلخی‌اش آن‌قدر زیاد است که این‌ چنین محال نیست. خاطره‌هایی که راهِ اشک را برایِ چشمانش باز می‌کند. در روز بارانی، بیشتر از روزهایِ دیگر خاطرات به جانش می‌افتند. هر گاه از خواب بیدار می‌شود وحشت‌زده قاب‌هایِ رویِ دیوار را نگاهی می‌اندازد. می‌ترسد قاب عکس‌ها شکسته باشند؛ هر کسی برای خود خاطرات‌هایی دارد. خاطره‌هایی که بویِ عطرش کلِ مشامش را قلقلک می‌داد و بویِ عطرش بینی‌اش را به آرامی نوازش می‌کرد. او هیچ‌وقت نتوانست خاطرات‌ها را به خاک بسپارد. او هر روز با ذهنش خاطرات‌ها را زنده می‌کرد. به طرفِ اتاقِ مادرش رفت. کلید را به آرامی در قفل در کرد و چند باری چرخاند. در سفید رنگ باز شد؛ وارد اتاق شد و چراغ را روشن کرد. لبخندی غمگین کنجِ لبانش نشست. نفس‌هایش در س*ی*نه حبس شده بود. چند قدم برداشت. چمدانِ مادرش را باز کرد؛ سال‌ها بود که درِ چمدان را باز و بسته می‌کرد. اما هیچ‌وقت جرئت نمی‌کرد دفترچه خاطرات مادرش را بخواند. این‌بار انگار به آخرهایِ خط رسیده بود. نمی‌توانست دیگر صبر کند، دفترچه خاطراتِ مادرش را در دست گرفت. اولین صفحه را ورق زد. عکسِ جوانی که نشان می‌داد پدرش نیست کنار مادرش بود که رویِ صفحه‌ی اول بود، در حالِ ب*وس*یدن یک‌دیگر بودند. در همین حین دستانِ مارتیک مشت شدند. سابین از پشتِ در به حرکاتِ مارتیک خیره مانده بود. مارتیک صفحه‌ی دوم را ورق زد. چند خط نوشته‌ای رویِ برگه با خطی خوش نوشته شده بود. روزهایِ بارانی بود، کنار پنجره نشسته بودم و بیرون را نگاه می‌کردم. بر اثر بارش باران پشت پنجره بخارهای زیادی دیده میشد. صدایی در گوشم نجوا شد، اون صدا برام آشنایی خاصی داشت. اون‌قدر آشنا که در یک ثانیه متوجه شدم که آبراهام است او کسی بود که پدرم از من خواسته بود به عنوان همسرم بپذیرمش، اما چه‌گونه می‌توانستم او را به عنوان همسرم بپذیرم؟ چه‌گونه می‌توانستم او را در قلبم جای دهم؟ وقتی همه جایِ قلبم را عشقِ کوین فرا گرفته است. چند قدم به طرفم برداشت و در گوشم آرام زمزمه کرد:

- آماده‌ای کایلی؟



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
اما من هیچ شوقی برای آماده شدن نداشتم. من هیچ شوقی نداشتم که برایِ این مرد آماده شوم. اما چه می‌کردم؟ مگر راه دیگری داشتم؟
وقتی پدرم یک مرد عیاش و بی‌رحم است چه‌گونه می‌توانم رویِ حرفش حرفی بزنم؟ با حرف دیگرش که باز درِ گوشم زمزمه کرد از فکر بیرون آمدم:
- لباست رو بپوش، باید بریم محضر.
اشک از رخسارم جاری شده بود. اما گریه هم گره‌ای از کارم را باز نمی‌کرد؛ من دختری بودم که در این خانواده حق تصمیم گرفتن نداشتم. حتی مادرم هم در چنین روزی من را درک نخواهد کرد. او به عشق عقیده داشت اما می‌گفت آبراهام هم پول‌دار است و هم تو را خوش‌بخت می‌کند؛ وقتی ذره‌ای به او احساس و علاقه‌ای ندارم. آن‌ها از کدام عشق و علاقه دم می‌زنند و مدام به زبانشان می‌آورند؟ از رویِ صندلی چوبی بلند می‌شوم. او سعی دارد دستانم را بگیرد اما من تا حدی که پاهایم توان داشته باشد و همراهی‌ام کند قدم به عقب برمی‌دارم و سعی می‌کنم از او فاصله بگیرم. باید فاصله‌ها حفظ شود؛ من هرگز چنین مردی را دوست نخواهم داشت من هرگز او را به عنوان همسرم نمی‌پذیرم. ولی یقین است که باید با او وصلت کنم. او از این کارم بسیار خشمگین می‌شود جوری که بازوانم را محکم می‌گیرد و فشار می‌دهد. دردی شدید در قسمت بازوانم احساس می‌کنم. اما مگر جز گریه راه دیگری داشتم؟ باید چه در شلوغی و چه در خلوت خودم که پرسه می‌زدم، گریه می‌کردم. اما می‌گویند مبادا صدایِ گریه‌هایت بلند شود. که آن‌وقت تکه بزرگت گوشته، اما من برایِ گریه‌هایم‌ دلیل دارم. دلیلی محکم و با استقامت دارم. دلیلم عشق و پایبندی است. عشق است که به من حکم می‌دهد. عشق است که حال مرا سرِ پا نگه داشته است. آری عشق، عشقِ کوین است که مثلِ اکسیژن در هوا من‌ را زنده نگه داشته است
با سیلی‌ای که با شتاب به صورتم زده می‌شود باعث می‌شود سرم برگردد و موهایِ ژولیده‌ام دیدم را پنهان کند از فکرِ کوین بیرون می‌آیم، در اصل شبانه‌روز در فکرش قفلی زده‌ام. شاید تا لحظات مرگ نتوانم از فکر او در بیایم یا به او فکر نکنم، اما باعث شد تا متوجه شوم چه کسی به من این‌طور بی‌رحمانه سیلی زد؟ سرم را برمی‌گردانم موهایِ مشکی رنگم که حال کلِ صورتم را پوشانده است. کنار می‌زنم، نمی‌خواهم اشک‌هایم را ببیند خیال کند من‌ ضعیف و بی‌جانم. به طرفِ پنجره می‌چرخم و با گوشه‌ی آستینِ لباسم اشک‌هایم‌ را پاک می‌کنم. باز مرا به سمت خودش می‌کشاند؛ من نمی‌خواهم حتی از رویِ آستینِ لباسم هم؛ تنم را لمس کند. او کسی نیست که حتی بتواند ثانیه‌ای به چشمانِ من خیره شود. چون روزی از عمرم هم که خواهد برود من برایِ کوین ساخته شده‌ام. سرنوشتم با او رغم خواهد خورد؛ دستانم را محکم می‌فشرد و من را با اجبار سعی دارد از اتاق بیرون کند. اما من پاهایم را در زمین محکم فشار می‌دهم و پافشاری می‌کنم. اما بی‌فایده‌ست چون من هرگز آن‌قدر قوی و پرزور نیستم‌ که بتوانم در برابر چنین مردی که عرض شانه‌هایش چندین برابر من است مقاومت کنم. او حتی بلندیِ قدش دو برابر من است. حتی ایستادن در برابر او و س*ی*نه سپر کردن، کاری مسخره به‌نظر می‌آمد. اما من هنوز هم پافشاری می‌کردم، انگار کسی در خانه نبود؛ سکوت همه جا را فرا گرفته بود. من را در اتاقی برد و محکم‌ هلم داد. سرم به گوشه‌ی میز خورد. زیر ل*ب آخی گفتم موهایم باز جلویِ دید و اشک‌هایم‌ را گرفت. حرف زدنش با حرص و جوش بود:
- کایلی، فقط و فقط پنج دقیقه فرصت داری آماده شی. بیشتر شد... .
اشک‌هایم را پاک کردم و با لکنت ل*ب زدم:
- بیشتر نمی‌شود آقا... .
نیشخندی تحویلم می‌دهد و در را محکم‌ به هم می‌زند و انگار می‌رود، نگاهی به دستانم می‌کنم دستانم را رویِ صورتم می‌گذارم و بلند گریه می‌کنم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اما من هیچ شوقی برای آماده شدن نداشتم. من هیچ شوقی نداشتم که برایِ این مرد آماده شوم. اما چه می‌کردم؟ مگر راه دیگری داشتم؟
وقتی پدرم یک مرد عیاش و بی‌رحم است چه‌گونه می‌توانم رویِ حرفش حرفی بزنم؟ با حرف دیگرش که باز درِ گوشم زمزمه کرد از فکر بیرون آمدم:
- لباست رو بپوش، باید بریم محضر.
اشک از رخسارم جاری شده بود. اما گریه هم گره‌ای از کارم را باز نمی‌کرد؛ من دختری بودم که در این خانواده حق تصمیم گرفتن نداشتم. حتی مادرم هم در چنین روزی من را درک نخواهد کرد. او به عشق عقیده داشت اما می‌گفت آبراهام هم پول‌دار است و هم تو را خوش‌بخت می‌کند؛ وقتی ذره‌ای به او احساس و علاقه‌ای ندارم. آن‌ها از کدام عشق و علاقه دم می‌زنند و مدام به زبانشان می‌آورند؟ از رویِ صندلی چوبی بلند می‌شوم. او سعی دارد دستانم را بگیرد اما من تا حدی که پاهایم توان داشته باشد و همراهی‌ام کند قدم به عقب برمی‌دارم و سعی می‌کنم از او فاصله بگیرم. باید فاصله‌ها حفظ شود؛ من هرگز چنین مردی را دوست نخواهم داشت من هرگز او را به عنوان همسرم نمی‌پذیرم. ولی یقین است که باید با او وصلت کنم. او از این کارم بسیار خشمگین می‌شود جوری که بازوانم را محکم می‌گیرد و فشار می‌دهد. دردی شدید در قسمت بازوانم احساس می‌کنم. اما مگر جز گریه راه دیگری داشتم؟ باید چه در شلوغی و چه در خلوت خودم که پرسه می‌زدم، گریه می‌کردم. اما می‌گویند مبادا صدایِ گریه‌هایت بلند شود. که آن‌وقت تکه بزرگت گوشته، اما من برایِ گریه‌هایم‌ دلیل دارم. دلیلی محکم و با استقامت دارم. دلیلم عشق و پایبندی است. عشق است که به من حکم می‌دهد. عشق است که حال مرا سرِ پا نگه داشته است. آری عشق، عشقِ کوین است که مثلِ اکسیژن در هوا من‌ را زنده نگه داشته است
با سیلی‌ای که با شتاب به صورتم زده می‌شود باعث می‌شود سرم برگردد و موهایِ ژولیده‌ام دیدم را پنهان کند از فکرِ کوین بیرون می‌آیم، در اصل شبانه‌روز در فکرش قفلی زده‌ام. شاید تا لحظات مرگ نتوانم از فکر او در بیایم یا به او فکر نکنم، اما باعث شد تا متوجه شوم چه کسی به من این‌طور بی‌رحمانه سیلی زد؟ سرم را برمی‌گردانم موهایِ مشکی رنگم که حال کلِ صورتم را پوشانده است. کنار می‌زنم، نمی‌خواهم اشک‌هایم را ببیند خیال کند من‌ ضعیف و بی‌جانم. به طرفِ پنجره می‌چرخم و با گوشه‌ی آستینِ لباسم اشک‌هایم‌ را پاک می‌کنم. باز مرا به سمت خودش می‌کشاند؛ من نمی‌خواهم حتی از رویِ آستینِ لباسم هم؛ تنم را لمس کند. او کسی نیست که حتی بتواند ثانیه‌ای به چشمانِ من خیره شود. چون روزی از عمرم هم که خواهد برود من برایِ کوین ساخته شده‌ام. سرنوشتم با او رغم خواهد خورد؛ دستانم را محکم می‌فشرد و من را با اجبار سعی دارد از اتاق بیرون کند. اما من پاهایم را در زمین محکم فشار می‌دهم و پافشاری می‌کنم. اما بی‌فایده‌ست چون من هرگز آن‌قدر قوی و پرزور نیستم‌ که بتوانم در برابر چنین مردی که عرض شانه‌هایش چندین برابر من است مقاومت کنم. او حتی بلندیِ قدش دو برابر من است. حتی ایستادن در برابر او و س*ی*نه سپر کردن، کاری مسخره به‌نظر می‌آمد. اما من هنوز هم پافشاری می‌کردم، انگار کسی در خانه نبود؛ سکوت همه جا را فرا گرفته بود. من را در اتاقی برد و محکم‌ هلم داد. سرم به گوشه‌ی میز خورد. زیر ل*ب آخی گفتم موهایم باز جلویِ دید و اشک‌هایم‌ را گرفت. حرف زدنش با حرص و جوش بود:
- کایلی، فقط و فقط پنج دقیقه فرصت داری آماده شی. بیشتر شد... .
اشک‌هایم را پاک کردم و با لکنت ل*ب زدم:
- بیشتر نمی‌شود آقا... .
نیشخندی تحویلم می‌دهد و در را محکم‌ به هم می‌زند و انگار می‌رود، نگاهی به دستانم می‌کنم دستانم را رویِ صورتم می‌گذارم و بلند گریه می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
رو تختی‌ها را چنگ می‌زنم و به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کنم. به طرفِ پنجره هجوم می‌آورم و تمامِ پرده‌ها را پاره می‌کنم. وقتی چشمم به لباس عروس می‌افتد حرصم دو چندان می‌شود دلم می‌خواهد لباس عروس را پاره کنم و آن‌ها را از پنجره بیرون بیندازم و نیست و نابودش کنم. مگر قرار نبود این لباس را به عشقِ کوین بر تن کنم؟ پس چه شد؟
مگر پدرم قول نداده بود که من و کوین را به عقد هم در می‌آورد پس این مرد کیست در کنار من؟ فکر به این‌ چیزها آخر مرا دیوانه می‌کند. دیوانگی که خوب است بعد از این‌که من از کوین جدا شدم همان روز دیوانه شدم. حتی نامم دیوانه نیست؛ حتی دیوانه هم حالِ مرا ببیند گویی از ته‌دل می‌خندد. من نامم دیگر دیوانه نیست نامم مرده‌ی متحرک است. نفس می‌کشم نگاه می‌کنم، گریه می‌کنم با تمامِ دردهایم می‌خندم اما زندگی برایم این‌ چنین‌ محال و بی‌معنی است. لباس را در دستم می‌گیرم، وقت دارم پاره‌اش کنم یا فقط وقت دارم که او را لحظه‌ای بر تن‌ کنم؟ اگر پاره‌اش کنم حتماً آبراهام عصبی خواهد شد؛ نیشخندی می‌زنم. حتی برایِ لباس عروسی هم که متعلق به من است حق انتخاب و تصمیم گیری ندارم.
لباس را چه کسی انتخاب کرده؟ آن روز من برای خرید نرفتم و همه‌ی کارها را آبراهام سر و سامان داده بود. لباس عروس را بر تن می‌کنم وقتی برمی‌گردم جلویِ آینه‌ی قدی‌ای قرار می‌گیرم. او من نبودم اصلاً نمی‌توانستم من باشم، این یک خواب و رویا بود. مگر می‌شود من در چنین لباسی باشم؟‌ ادکلن را برمی‌دارم و با شتاب به طرفِ آینه‌ی قدی که اشتباهی چهره‌ی من را نشان می‌دهد پرتاب می‌کنم. با صدایِ شیشه خورده در توسط کسی باز می‌شود. چند قدم‌ که به طرفم برمی‌دارد از لباسش که لباسِ دامادی است متوجه می‌شوم که آبراهام است، بازوانم را محکم در دست می‌گیرد و با عصبانیت تمام می‌گوید:
- چه‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟
از این‌که مرا دیوانه خطاب می‌کند به‌شدت عصبی می‌شوم؛ این‌بار هرگز نمی‌توانم‌ سکوت کنم. اگر حرفی در حرفش بیاورم می‌خواهد مرا کتک بزند؟ می‌خواهد بکشد؟ مگر من اولین بارم بود که کتک می‌خوردم مگر من جانی در ب*دن دارم که خواهم مرد؟ دو دستانم را بر رویِ س*ی*نه‌هایش می‌گذارم و چند بار هلش می‌دهم. آن‌قدر داد می‌زنم و هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد. با حرص در دو چشمانِ مشکی رنگش خیره می‌شوم و گلویش را با یکی از دستانم می‌گیرم‌ و در حالی که فشار می‌دهم می‌گویم:
- من دیوونم، می‌دونی چرا؟ چون تو باعث شدی که من نتونم با کوین ازدواج کنم و تبدیل به این شدم. شاید امروز وصلت کنیم‌ ولی هرگز مال تو نخواهم بود و شد.
همان لحظه در باز می‌شود و صدایِ خنده‌ای می‌آید؛ حتماً پدر و مادر است. اما وقتی مردمکِ چشمان‌شان به طرفِ ما می‌چرخد؛ مادر از تعجب دستانش را به رویِ لبانِ بازش می‌گذارد و پدر با دستانی مشت شده به صورتِ من و آبراهام‌ و بعد دستانم که رویِ گر*دنِ او قرار گرفته است نگاه می‌کند؛ با نگاه آبراهام دستانم را برمی‌دارم و کمی فاصله می‌گیرم‌؛ سعی دارد این اتفاق را با شوخی‌ای احمقانه جا به جا کند.
رو به پدر با خنده می‌گوید:
- کایلی دختری شوخ‌طبق و شیطونه. داشتیم‌ قبل از مراسم یکم با هم شوخی می‌کردیم.
بدون این‌که حرفی بزنم از اتاق بیرون رفتم. من با او کاملاً جدی بودم. او از چه شوخی‌ای با پدر صحبت می‌کرد؟ مگر من آن‌قدر از او خوشم می‌آید که بخواهم‌ خوشی و خنده‌هایم را صرف او کنم؟

بر روی صندلی می‌نشینم، دیگر از این مرد خسته شده‌ام، چرا باید تمامِ لحظه‌ها و دقیقه‌هایم را با من شریک باشد؟ می‌خواهم کمی در خلوت خود جان دهم. می‌خواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمی‌کند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو می‌روم آبراهام مزاحمِ افکارم می‌شود. او دستانم را می‌گیرد اما من نمی‌توانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند می‌کند و با خود می‌کشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز می‌کند و از من می‌خواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه می‌کرد که چرا دختر جوانی هم‌سن و سال‌ِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه می‌توانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
رو تختی‌ها را چنگ می‌زنم و به این طرف و آن طرف پرتاب می‌کنم. به طرفِ پنجره هجوم می‌آورم و تمامِ پرده‌ها را پاره می‌کنم. وقتی چشمم به لباس عروس می‌افتد حرصم دو چندان می‌شود دلم می‌خواهد لباس عروس را پاره کنم و آن‌ها را از پنجره بیرون بیندازم و نیست و نابودش کنم. مگر قرار نبود این لباس را به عشقِ کوین بر تن کنم؟ پس چه شد؟

مگر پدرم قول نداده بود که من و کوین را به عقد هم در می‌آورد پس این مرد کیست در کنار من؟ فکر به این‌ چیزها آخر مرا دیوانه می‌کند. دیوانگی که خوب است بعد از این‌که من از کوین جدا شدم همان روز دیوانه شدم. حتی نامم دیوانه نیست؛ حتی دیوانه هم حالِ مرا ببیند گویی از ته‌دل می‌خندد. من نامم دیگر دیوانه نیست نامم مرده‌ی متحرک است. نفس می‌کشم نگاه می‌کنم، گریه می‌کنم با تمامِ دردهایم می‌خندم اما زندگی برایم این‌ چنین‌ محال و بی‌معنی است. لباس را در دستم می‌گیرم، وقت دارم پاره‌اش کنم یا فقط وقت دارم که او را لحظه‌ای بر تن‌ کنم؟ اگر پاره‌اش کنم حتماً آبراهام عصبی خواهد شد؛ نیشخندی می‌زنم. حتی برایِ لباس عروسی هم که متعلق به من است حق انتخاب و تصمیم گیری ندارم.

لباس را چه کسی انتخاب کرده؟ آن روز من برای خرید نرفتم و همه‌ی کارها را آبراهام سر و سامان داده بود. لباس عروس را بر تن می‌کنم وقتی برمی‌گردم جلویِ آینه‌ی قدی‌ای قرار می‌گیرم. او من نبودم اصلاً نمی‌توانستم من باشم، این یک خواب و رویا بود. مگر می‌شود من در چنین لباسی باشم؟‌ ادکلن را برمی‌دارم و با شتاب به طرفِ آینه‌ی قدی که اشتباهی چهره‌ی من را نشان می‌دهد پرتاب می‌کنم. با صدایِ شیشه خورده در توسط کسی باز می‌شود. چند قدم‌ که به طرفم برمی‌دارد از لباسش که لباسِ دامادی است متوجه می‌شوم که آبراهام است، بازوانم را محکم در دست می‌گیرد و با عصبانیت تمام می‌گوید:

- چه‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟

از این‌که مرا دیوانه خطاب می‌کند به‌شدت عصبی می‌شوم؛ این‌بار هرگز نمی‌توانم‌ سکوت کنم. اگر حرفی در حرفش بیاورم می‌خواهد مرا کتک بزند؟ می‌خواهد بکشد؟ مگر من اولین بارم بود که کتک می‌خوردم مگر من جانی در ب*دن دارم که خواهم مرد؟ دو دستانم را بر رویِ س*ی*نه‌هایش می‌گذارم و چند بار هلش می‌دهم. آن‌قدر داد می‌زنم و هلش می‌دهم که به دیوار می‌خورد. با حرص در دو چشمانِ مشکی رنگش خیره می‌شوم و گلویش را با یکی از دستانم می‌گیرم‌ و در حالی که فشار می‌دهم می‌گویم:

- من دیوونم، می‌دونی چرا؟ چون تو باعث شدی که من نتونم با کوین ازدواج کنم و تبدیل به این شدم. شاید امروز وصلت کنیم‌ ولی هرگز مال تو نخواهم بود و شد.

همان لحظه در باز می‌شود و صدایِ خنده‌ای می‌آید؛ حتماً پدر و مادر است. اما وقتی مردمکِ چشمان‌شان به طرفِ ما می‌چرخد؛ مادر از تعجب دستانش را به رویِ لبانِ بازش می‌گذارد و پدر با دستانی مشت شده به صورتِ من و آبراهام‌ و بعد دستانم که رویِ گر*دنِ او قرار گرفته است نگاه می‌کند؛ با نگاه آبراهام دستانم را برمی‌دارم و کمی فاصله می‌گیرم‌؛ سعی دارد این اتفاق را با شوخی‌ای احمقانه جا به جا کند.

رو به پدر با خنده می‌گوید:

- کایلی دختری شوخ‌طبق و شیطونه. داشتیم‌ قبل از مراسم یکم با هم شوخی می‌کردیم.

بدون این‌که حرفی بزنم از اتاق بیرون رفتم. من با او کاملاً جدی بودم. او از چه شوخی‌ای با پدر صحبت می‌کرد؟ مگر من آن‌قدر از او خوشم می‌آید که بخواهم‌ خوشی و خنده‌هایم را صرف او کنم؟

بر روی صندلی می‌نشینم، دیگر از این مرد خسته شده‌ام، چرا باید تمامِ لحظه‌ها و دقیقه‌هایم را با من شریک باشد؟ می‌خواهم کمی در خلوت خود جان دهم. می‌خواهم کمی به کوین فکر کنم؛ فکر کردن به او هرگز حالِ مرا بد نمی‌کند زیرا او همیشه دلیلِ حال خوبِ من بوده است. اما تا در فکرش فرو می‌روم آبراهام مزاحمِ افکارم می‌شود. او دستانم را می‌گیرد اما من نمی‌توانم حتی تصورش را هم کنم که با او یک قدم بردارم. او مرا با اجبار از روی صندلی بلند می‌کند و با خود می‌کشد. درِ ماشین مشکی رنگش را برایم باز می‌کند و از من می‌خواهد که سوار شوم، او مردی است که زن دارد. حتی همسر او گریه می‌کرد که چرا دختر جوانی هم‌سن و سال‌ِ تو باید با همچین مردی پیر ازدواج کند. او دو برابر من سن و سال داشت. اما چه می‌توانستم بکنم؟ تنها راهم این بود که بغضم را خفه کنم یا در خلوت خود اشک بریزم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
اشک از رخسارم جاری می‌شود. آبراهام‌ صورتم را محکم در دستانش می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:
- مبادا جلویِ مهمان‌هایم گریه کنی یا اشک بریزی. امروز را مجبوری بخندی، مبادا آبروریزی کنی.
صورتم را رها می‌کند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در می‌آید؛ بعد از گذشتِ ده دقیقه می‌رسیم. در را برایم باز می‌کند. دستانم را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌کند دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگ‌تر و دو دختر، و زنی تقریباً چهل ساله‌ای در جلویِ در محضر ایستاده‌اند، تا من‌ را می‌بینند به طرفم می‌آیند. اما من‌ آن‌ها را نمی‌شناسم. آبراهام من‌ را وادار می‌کند تا از پله‌ها بالا بروم. غمی که در چشمانِ همسرش است در چشمان من هم موج‌ می‌زند. انگار او هم، چندان از این اتفاق راضی نیست.
مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را می‌بندد. دستانش از شدتِ عصبانیت مشت شده است و می‌لرزد. کشِ موهایش را باز می‌کند و مشتی در شیشه می‌زند. صدایِ شیشه خورده‌هایِ رویِ زمین باعث می‌شود سابین بترسد دو دستانش را رویِ گوش‌هایش می‌گذارد و به طرفِ مارتیک می‌دود و با گریه می‌گوید:
- داداش، چیشد؟ صدایِ چی بود؟
مارتیک نگاهی به دستانِ غرق از خونش می‌کند و رو به سابین می‌گوید:
- چیزی نیست، برو اتاق.
سابین می‌دود و از اتاق بیرون می‌رود. روی کاناپه می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد. انگار ترسیده شده است؛ مارتیک نگاهی به دستانش می‌کند، از اتاق بیرون می‌رود و وارد اتاق خودش می‌شود. جعبه‌ی کمک‌های اولیه را بیرون می‌آورد و دستانِ خود را باندپیچی می‌کند. هنوز هم باورش نمی‌شود؛ دلش نمی‌خواست ادامه‌ی نوشته‌هایِ مادرش را بخواند، اما بسیار کنجکاو بود تا بداند در ادامه‌ی نوشته‌ها چه اتفاق‌هایی برایِ مادرش رخ می‌دهد. پس باز وارد اتاق مادرش می‌شود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز می‌کند. ادامه‌ی نوشته‌ها را می‌خواند:
وارد محضر شدیم، دلم می‌خواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم؛ اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بی‌فایده بود، انگار فقط خودم را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد می‌شود اول اسم من و آبراهام را می‌پرسد، چندان در محضر حضور ندارم و با خودم مدام کلنجار می‌روم. با افکارهایم سرِ جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبه‌ی سوم می‌رسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه می‌کند:
- بله را بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟
در این حال، از تیکه و طعنه‌هایش به شدت عصبی می‌شوم. سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه می‌روند‌. در این قفسی که مرا زندانی کرده‌اند به دنبالِ راه فرار هستم. اما چه حیف که تمامِ آدم‌ها پشتم را خالی کرده‌اند و متقابل من و بر ضدِ من ایستاده‌اند.
در همین حین که به راه فرار فکر می‌کنم در گوشِ آبراهام زمزمه می‌کنم:
- اگر بله را نگم، چه میشه؟
آبراهام تا متوجه‌ی نگاه‌هایِ دیگران به ما می‌شود کمی می‌خندد و رو به مهمان‌ها می‌گوید:
- عروس‌مون یکم خجالتیه، الان بله را میگه.
با این حرف خنده‌ام می‌گیرد؛ جوری که نمی‌توانم جلویِ خنده‌هایم را بگیرم و بلند قهقهه می‌زنم. وقتی به خنده‌هایم پایان می‌دهم و دیگران به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و با سر سئوال می‌پرسند بلند می‌گویم:
- برای هر چیزی پررو هستم، من نمی‌خوام با این مرد وصلت کنم.
در همین حین که آبراهام از کوره در می‌رود و اخم‌هایش در هم گره می‌خورد از رویِ صندلی بلند می‌شود و ل*ب می‌زند:
- این مسخره بازی‌ها چیه؟ تویِ پله‌ها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم.
از مهمان‌ها معذرت خواهی می‌کند و تا می‌آید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر می‌پیچد. می‌توانستم خیلی‌خوب حدس بزنم که کوین با آدم‌هایش آمده‌اند. از قبل اطلاع نداشتم اما می‌دانستم هرگز نمی‌گذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمان‌ها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانواده‌ام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون می‌دانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پو*ستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوش‌حال بود. لحظه‌ای که دستانم را ب*وسه‌ باران می‌کرد گفت:
- من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر می‌کردم.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اشک از رخسارم جاری می‌شود. آبراهام‌ صورتم را محکم در دستانش می‌گیرد و می‌فشرد و می‌گوید:

- مبادا جلویِ مهمان‌هایم گریه کنی یا اشک بریزی. امروز را مجبوری بخندی، مبادا آبروریزی کنی.

صورتم را رها می‌کند. ماشین توسط بادیگارد به حرکت در می‌آید؛ بعد از گذشتِ ده دقیقه می‌رسیم. در را برایم باز می‌کند. دستانم را می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌کند دو پسر جوان اما تقربباً چند سال از من بزرگ‌تر و دو دختر، و زنی تقریباً چهل ساله‌ای در جلویِ در محضر ایستاده‌اند، تا من‌ را می‌بینند به طرفم می‌آیند. اما من‌ آن‌ها را نمی‌شناسم. آبراهام من‌ را وادار می‌کند تا از پله‌ها بالا بروم. غمی که در چشمانِ همسرش است در چشمان من هم موج‌ می‌زند. انگار او هم، چندان از این اتفاق راضی نیست.

مارتیک با عصبانیت دفترچه خاطرات را می‌بندد. دستانش از شدتِ عصبانیت مشت شده است و می‌لرزد. کشِ موهایش را باز می‌کند و مشتی در شیشه می‌زند. صدایِ شیشه خورده‌هایِ رویِ زمین باعث می‌شود سابین بترسد دو دستانش را رویِ گوش‌هایش می‌گذارد و به طرفِ مارتیک می‌دود و با گریه می‌گوید:

- داداش، چیشد؟ صدایِ چی بود؟

مارتیک نگاهی به دستانِ غرق از خونش می‌کند و رو به سابین می‌گوید:

- چیزی نیست، برو اتاق.

سابین می‌دود و از اتاق بیرون می‌رود. روی کاناپه می‌نشیند و آرام اشک می‌ریزد. انگار ترسیده شده است؛ مارتیک نگاهی به دستانش می‌کند، از اتاق بیرون می‌رود و وارد اتاق خودش می‌شود. جعبه‌ی کمک‌های اولیه را بیرون می‌آورد و دستانِ خود را باندپیچی می‌کند. هنوز هم باورش نمی‌شود؛ دلش نمی‌خواست ادامه‌ی نوشته‌هایِ مادرش را بخواند، اما بسیار کنجکاو بود تا بداند در ادامه‌ی نوشته‌ها چه اتفاق‌هایی برایِ مادرش رخ می‌دهد. پس باز وارد اتاق مادرش می‌شود. با دست دیگرش که زخمی نیست دفترچه خاطرات را باز می‌کند. ادامه‌ی نوشته‌ها را می‌خواند:

وارد محضر شدیم، دلم می‌خواست با کوین در چنین موقعیت و مکانی قرار بگیرم؛ اصلاً از این وضعیت راضی نبودم. حتی چندین بار خودکشی کرده بودم اما باز هم بی‌فایده بود، انگار فقط خودم را بیشتر عذاب و زجر دادم. ولی هیچ مشکلی از میان برداشته نشد. عاقد وارد می‌شود اول اسم من و آبراهام را می‌پرسد، چندان در محضر حضور ندارم و با خودم مدام کلنجار می‌روم. با افکارهایم سرِ جنگ دارم و در عالم هپروت هستم. اما تا عاقد به خطبه‌ی سوم می‌رسد آبراهام با عصبانیت در گوشم زمزمه می‌کند:

- بله را بگو، نکنه منتظر معجزه هستی؟

در این حال، از تیکه و طعنه‌هایش به شدت عصبی می‌شوم. سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم اما دیگر آب از سرم گذشته است. فکرها در سرم رژه می‌روند‌. در این قفسی که مرا زندانی کرده‌اند به دنبالِ راه فرار هستم. اما چه حیف که تمامِ آدم‌ها پشتم را خالی کرده‌اند و متقابل من و بر ضدِ من ایستاده‌اند.

در همین حین که به راه فرار فکر می‌کنم در گوشِ آبراهام زمزمه می‌کنم:

- اگر بله را نگم، چه میشه؟

آبراهام تا متوجه‌ی نگاه‌هایِ دیگران به ما می‌شود کمی می‌خندد و رو به مهمان‌ها می‌گوید:

- عروس‌مون یکم خجالتیه، الان بله را میگه.

با این حرف خنده‌ام می‌گیرد؛ جوری که نمی‌توانم جلویِ خنده‌هایم را بگیرم و بلند قهقهه می‌زنم. وقتی به خنده‌هایم پایان می‌دهم و دیگران به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و با سر سئوال می‌پرسند بلند می‌گویم:

- برای هر چیزی پررو هستم، من نمی‌خوام با این مرد وصلت کنم.

در همین حین که آبراهام از کوره در می‌رود و اخم‌هایش در هم گره می‌خورد از رویِ صندلی بلند می‌شود و ل*ب می‌زند:

- این مسخره بازی‌ها چیه؟ تویِ پله‌ها منتظرتم بیا با هم حرف بزنیم.

از مهمان‌ها معذرت خواهی می‌کند و تا می‌آید برود صدایِ شیشه خورده در سالنِ محضر می‌پیچد. می‌توانستم خیلی‌خوب حدس بزنم که کوین با آدم‌هایش آمده‌اند. از قبل اطلاع نداشتم اما می‌دانستم هرگز نمی‌گذارد من با چنین فردی وصلت کنم. تمامِ مهمان‌ها با سر و صدا از محضر با سختی بیرون رفتند؛ ترس کلِ تنِ خانواده‌ام را فرا گرفته بود. اما من دیگر ترسی نداشتم چون می‌دانستم به کوین خواهم رسید. همسر آبراهام به طرفم آمد دو دستانم را گرفت. تا گرمایِ دستش را رویِ پو*ستِ سردم حس کردم سرم را به طرفِ صورتِ خندانش چرخاندم، انگار او هم مثلِ من خوش‌حال بود. لحظه‌ای که دستانم را ب*وسه‌ باران می‌کرد گفت:

- من کوین را خبردار کردم، من از او خواستم به محضر بیاد. بابت این کارم هم خیلی تشکر کرد اما در عوض باید من از او تشکر می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آ*غ*و*ش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.
حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بر*ه*نه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آ*غ*و*ش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:
- بله را که نگفتی، نه؟
چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:
- جناب عاقد، می‌شود خطبه‌ی عقد را بخوانی؟
عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:
- بله.
با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:
- بله.
عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آ*غ*و*ش گرفتند و تبریک گفتند.
آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آ*غ*و*ش کشید و گفت:
- هرگز نمی‌گذارم تو برای کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.
دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آ*غ*و*شِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آ*غ*و*ش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:
- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مانیم تا با هم بمیریم‌.
او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:
- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.
ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:
- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
حتی نامش را هم نمی‌دانستم حتی نمی‌دانستم او چه‌طور زنی است؛ اما معلوم بود که زندگی مرا نجات داده است. او را در آ*غ*و*ش گرفتم، به راستی او از مادر هم به من نزدیک‌تر بود؛ هم زندگی خودش را نجات داد و هم زندگیِ مرا.

حتی پسرانش هم خیلی خوش‌حال بودند. اما از محضر بیرون رفتند؛ من تنها در محضر ماندم. رویم را به طرفِ پنجره برگرداندم، خیلی خوش‌حال بودم انگار تمامِ دنیا را به من داده بودند؛ گرمایِ دستی را رویِ شانه‌هایِ سرد و بر*ه*نه‌ام احساس کردم، این گرما به تنم حس آرام‌بخشی را تزریق کرد. این حس با تمامِ حس‌هایی که تجربه کرده بودم فرق داشت. انگار به روحم آرامش بخشید. این‌بار دستانِ دیگرش را هم رویِ شانه‌هایم قرار داد و مرا در آ*غ*و*ش کشید؛ می‌دانستم کوین است او را همراهی کردم و رویم را برگرداندم. بی‌شک حدسم درست از آب در آمده بود او کوین بود. در خواب و خیال نبودم؛ اما همه چیز آن‌قدر پشت سرِ هم و ناگهانی اتفاق افتاد که خیال کردم خواب و رویاست. در گوشم آرام زمزمه‌ کرد:

- بله را که نگفتی، نه؟

چند بار سری به نشانه‌ی نه تکان دادم، آن‌قدر شوکه شده بودم که انگار زبانم بند آمده بود. از طرفی هم جرعتِ حرف زدن نداشتم، می‌ترسیدم چیزی بگویم که او از من برنجد. عاقد وسایل‌هایش را در کیفِ دستی‌اش گذاشت که از محضر بیرون برود. کوین دستانم را رها کرد و دوید و متقابل عاقد ایستاد و راهش را سد کرد و با لبخندی که کلِ صورتش را فرا گرفته بود و از خنده همانند لبو سرخ شده بود گفت:

- جناب عاقد، می‌شود خطبه‌ی عقد را بخوانی؟

عاقد نگاهی به من کرد و باز مردمک چشمانش را به طرفِ کوین چرخاند و در حالی که دستی بر ته‌ریش‌هایش می‌کشید گفت:

- بله.

با چشمانم خواهش می‌کردم، با چشمانم از عاقد می‌خواستم که درخواستِ کوین را بپذیرد. انگار او هم خواهش‌هایم را از چشمانم خوانده بود، وقتی جواب مثبت داد خیلی خوش‌حال شدم. اولین نفر روی صندلی نشستم. با سر به صندلی اشاره کردم کوین خنده‌کنان به طرفم قدم برداشت؛ روی صندلی نشست به صورتِ خندان و خجل‌وارم خیره شد، حتی خنده تصویرِ زیبای او را هم نقاشی کرده بود. صورتم را با دو دستانش قاب گرفته بود، عاقد برای بار سوم خطبه‌ی عقد را خواند. هنوز کامل خطبه را نخوانده بود هر دو با هم گفتیم:

- بله.

عاقد اولش تعجب‌زده شده بود؛ اما بعدش همراهِ ما بلندبلند خندید و تبریک گفت. حتی برایِ این‌که با مرد کثیف و بدجنسی مثلِ آبراهام ازدواج نکرده بودم مرا تحسین کرد. و گویی او هم در شادی ما شریک شده بود و می‌گفت از این قضیه خیلی خوش‌حال است. در آخر موقعه‌ی رفتن باز هم به ما تبریک گفت و برای‌مان آرزویِ خوش‌بختی کرد و از محضر بیرون رفت. بادیگاردهایِ کوین وارد محضر شدن و یکی‌یکی او را در آ*غ*و*ش گرفتند و تبریک گفتند.

آن روز به خوبی و خوشی گذشت؛ آن‌قدر خوش‌حال بودم که فکرِ بعدش را نکردم. من به کوین رسیده بودم و چه می‌توانست بهتر از این باشد؟ او دستانش را در دستانم گذاشت و وارد خانه‌ای که حال خانه‌ی عشق‌مان محسوب میشد شدیم، دستانم را رویِ موزائیک‌های سفید رنگ کشیدم. خانه بویِ بهشت می‌داد، سالن پر از کاناپه‌هایِ سفید رنگ‌ بود، دکوراسیون کلِ خانه با رنگِ سفید و مشکی چیده شده بود. وارد اتاق شدیم با دیدنِ تختی که تزئین شده بود دهانم تا بناگوش باز مانده بود. چشمانِ کوین لحظه‌ای از صورتِ خندانم برداشته نمی‌شد. او دوست داشت عکس‌العملِ مرا در همه چیز بداند و با چشمانش بسنجد. دستانم را گرفت و با خود به رویِ تخت برد. محکم مرا در آ*غ*و*ش کشید و گفت:

- هرگز نمی‌گذارم تو برای کسی شوی، تو تا ابد و یک روز سهمِ من خواهی بود.

دو دستانم را دورِ کمرش حلقه کردم. صدایِ شیشه خورده آمد. ضربانِ قلبم بالا رفت، از آ*غ*و*شِ کوین دل نکندم بلکه بیشتر او را در آ*غ*و*ش کشیدم. اشک از رخسارم جاری شده بود. او از من خواست فرار کنم اما مگر من بدونِ او می‌توانستم حتی قدمی بردارم؟ قلبم به من حکم می‌داد. من مرتکب گناهی نشده بودم گناهِ من عشق بود؟ اگر گناهم عشق است حکم هر آن‌چه که باشد من پذیرایِ آنم. رو به کوین کردم و با اشک گفتم:

- نه‌نه، من بدونِ تو جایی نمیرم، یا با هم؛ یا کلاًن همین‌جا می‌مانیم تا با هم بمیریم‌.

 او باز حرف خود را تکرار کرد، کوین لج‌باز‌تر از این حرف‌ها بود. او می‌دانست که من جانم هم برود ازش جدا نخواهم شد. پنجره را باز کرد و گفت:

- درسته که ارتفاعش دو تا سه متره، اما مجبوریم که از این‌جا بپریم.

ترس کلِ تنم را فرا گرفته بود کوین ادامه داد:

- اما اول من می‌پرم، اگر چیزیم نشد بعد تو بپر حله؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:
- تو خوبی؟
کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آ*غ*و*ش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی ل*ب زد:
- زود سوار شید، عجله دارم.
اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
- کجا پیاده می‌شوید؟
کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:
- همین‌جا پیاده می‌شویم.
راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:
- بفرمایید.
کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:
- حالا کجا می‌رویم؟
مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:
- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد؛ پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:
- او پسر ما نیست، او باید در یتیم خانه بزرگ شود.
اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:
- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.
پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:
- این پسر ما نیست، پسر آبراهام است.
او را به یتیم خانه می‌فرستم. سروم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:
- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، او پسر ماست او پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:
- برو کنار، او پسر ما نیست.
#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.‌ از کوین خواستم که عجله کند؛ نگاهی به پشتِ سرم کردم صدایِ کسی که به در لگد میزد می‌آمد. اشک از رخسارم جاری شده بود. کوین پایین پرید نگاهی به حیاط انداختم پهنِ زمین شده بود اگر صدایش می‌زدم ممکن بود کسی صدای‌مان را بشنود و به آبراهام خبر دهد. پاهایم را از پنجره بیرون فرستادم و چشمانم را بستم و خودم را پرتاب کردم. آن‌قدر با شتاب رویِ زمین افتادم که درد بدی در ناحیه‌ی سرم احساس کردم‌. کوین از روی زمین بلند شد و موهایم که کلِ صورتم را پوشانده بود کنار زد و گفت:

- تو خوبی؟

کمی تکان خوردم اما نتوانستم چیزی بگویم. کوین به من کمک کرد و از روی زمین بلند شدم. پاهایم زخم شده بود و استخوان‌هایم را انگار شکسته بودند؛ نمی‌توانستم درست قدم بردارم. کوین مرا در آ*غ*و*ش کشید و چهار طرفش را نگاهی انداخت و به آرامی در را باز کرد. نگاهی در خیابان کرد و آرام از کوچه پایین رفت. یک تاکسی‌ای داشت رد میشد دستانش را به طرفِ تاکسی گرفت، راننده تاکسی ل*ب زد:

- زود سوار شید، عجله دارم.

اول مرا در تاکسی گذاشت و بعد خودش سوار شد. یکم از ترسم کم شده بود ولی آبراهام دست بردار ما نخواهد بود، تا کوین را نکشد و مرا زنده به گور نکند هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. راننده تاکسی در آینه نگاهی به ما انداخت و گفت:

- کجا پیاده می‌شوید؟

کوین نگاهی به من و بعد نگاهی گذرا به راننده تاکسی کرد و گفت:

- همین‌جا پیاده می‌شویم.

راننده تاکسی در کنار یک پیکان‌بار ایستاد و ل*ب زد:

- بفرمایید.

کوین مقداری پول از تهِ جیبش بیرون آورد و به طرفِ راننده تاکسی گرفت. از ماشین پیاده شدیم نگاهی به اطرافم کردم و ل*ب زدم:

- حالا کجا می‌رویم؟

مارتیک چند صفحه دیگر را ورق زد انگار دلش نمی‌خواست حرف‌هایِ دلِ مادرش را گوش دهد. شاید هم نمی‌توانست به او حق دهد اما هر آن‌چه که بود چند نوشته‌هایی که در صفحه‌ی قبل توسط مادرش نوشته شده بود را نخواند؛ وقتی چشمش به نوشته‌ای که مربوط به خودش در خط اول بود خورد. شروع به خواندن کرد:

- آبراهام هنوز هم بی‌خیال ما نشده بود. اما دیگر دنبال شر و دردسر هم نبود. شاید فعلاً می‌خواهد آفتابی نشود، چند ماهی از ازدواجِ من و کوین گذشته است، حال من دیگر می‌خواهم پسردار شوم. برای او خیلی ذوق و شوق دارم مدام با او حرف می‌زنم مدام با او بازی می‌کنم حتی از او سئوال می‌پرسم که تو کی می‌خواهی به دنیا بیایی؟ و چشمانِ زیبایت را بگشایی و ثمره‌ی عشق ما شوی؟ چند ماه می‌‌گذرد و حال انگار پسرکم می‌خواهد به دنیا آید، هم خوش‌حالم و هم ترس و دلهره دارم. پرستارها با من هم صحبت شده‌اند که مرا از این ترس و استرس دور کنند؛ من با گذشت این همه سال باز هم سن و سالی ندارم. از مادری چیزی نمی‌دانم ولی سرنوشت جوری رغم خورد که من دیگر یک پسر خواهم داشت. وقتی گریه‌های پسرکم در گوشم پی‌چید سیلِ چشمانم جاری شد؛ پرستار او را در آ*غ*و*ش گرفته است و با خنده به طرفِ من قدم برمی‌دارد و من به دستانی که بر دور پسرکم حصار و حلقه شده است چشم دوخته‌ام او را در آ*غ*و*ش می‌گیرم و کوین به طرفم می‌آید و می‌گوید:

- او پسر ما نیست، او باید در یتیم خانه بزرگ شود.

اشک‌‌هایم بیشتر می‌شود، کوین او را از آغوشم می‌گیرد و با خشم به چشمانِ طفل معصومم خیره می‌شود، او پسر ماست چرا او را می‌خواهد به یتیم خانه بفرستد؟ حتی نگذاشت برای او نامی انتخاب کنم. اما رو به پرستار گفتم:

- نام او را بر روی کاغذ بنویسید، نام او مارک است.

پرستار کاری را که ازش خواسته‌ام انجام می‌دهد. کوین نگاهی به من می‌کند و می‌گوید:

- این پسر ما نیست، پسر آبراهام است.

او را به یتیم خانه می‌فرستم. سروم را از دستانم جدا می‌کنم و بی‌توجه به فریادهای پرستار پشتِ سر کوین می‌دوم و می‌گویم:

- خواهش می‌کنم این کار رو نکن، او پسر ماست او پسر آبراهام نیست. خواهش می‌کنم این کار رو نکن. اما کوین مرا هل می‌دهد و کلفتی صدایش را به رخم می‌کشد و می‌گوید:

- برو کنار، او پسر ما نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,148
لایک‌ها
3,376
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,030
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.
اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.
مارتیک مردمک چشمانش را از نوشته‌ی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمی‌دارد و آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- مارک؟
اندکی بیشتر فکر می‌کند و نوشته‌ها را در ذهنش تجسم و مرور می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- یعنی او برادر بزرگ‌تر از من است؟ پس او کجاست؟
دفترچه خاطرات را می‌بندد، سیل اشکانش جاری می‌شود. چمدانِ مادرش را باز می‌کند. وقتی آلبوم‌ها را کنار می‌زند عکسی از وسطِ آلبوم‌ها بر روی زمین می‌افتد. خم می‌شود و عکس را برمی‌دارد و با خود زمزمه می‌کند:
- این مارک برادر من است؟ چه‌قدر قیافه‌اش با من فرق می‌کند!
به این فکر می‌کند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر می‌کند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چی‌شد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چی‌شد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق می‌شود. او باز هم به این فکر می‌کند چه‌طور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار می‌لنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون می‌آید:
- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمی‌گی؟
مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- چیزی نیست، فقط متوجه شده‌ام که من یک برادر بزرگ‌تر از خودم دارم.
سابین خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:
- می‌شود عکسش را نشانم بدهی؟
مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- این برادرم است.
سابین نگاهی به چهره‌ی مارتیک و بعد نگاهی به چهره‌ی برادر او می‌کند و چند باری این حرکات را تکرار می‌کند و بعد می‌گوید:
- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس می‌زنم که ذره‌ای مثل هم نیستین.
مارتیک کمی می‌خندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است می‌کند و می‌گوید:
- درست است، اما این موضوع سخت گلویم را می‌فشارد. باید بدانم برادرم کجاست.
سابین کمی در خانه قدم برمی‌دارد و بعد از گذشت پنج دقیقه‌ای برمی‌گردد و می‌گوید:
- تمامِ نوشته‌ها را خواندی؟
مارتیک در عجب است که چرا سابین آن‌قدر از او سئوال می‌پرسد اما جوابش را می‌دهد چون خیال می‌کند سابین با این‌که سنش کم است می‌تواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل‌ شکستی‌اش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا می‌آید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیله‌های مشکی رنگِ سابین قرار می‌گیرد؛ ل*ب‌هایِ خشک شده‌اش را کمی با زبانش تر می‌کند و می‌گوید:
- نه نخواندم.
سابین نگاهی به دفترچه‌ی کوچک که بر روی میز کوچک افتاده بود می‌کند و کمی بعد به طرفِ او روانه می‌شود. دفترچه‌ی کوچکِ قرمز رنگِ مخملی را با انگشتانِ کوچکش لمس می‌کند و دستی بر رویِ جلد او می‌کشد و متقابل مارتیک می‌ایستد و با دو دستانش بلندی دفترچه را به طرفِ مارتیک می‌گیرد و می‌گوید:
- بخوان!

#حکم_گناه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
پسر کوچکم در آ*غ*و*شِ کوین خون گریه می‌کند نمی‌توانم کاری کنم، آخ که کاری از من ساخته نیست، پرستارها راهم را سد می‌کنند و دو نفر از آن‌ها زیر بغلم را می‌گیرند و با اجبار می‌کشند. هر مادری که رد می‌شود کودک خود را محکم در آ*غ*و*ش گرفته است و عطرِ تنش را بو می‌کشد و بر دست و صورت‌شان ب*وسه می‌زنند.

اما من حتی نتوانستم کودک خود را در آ*غ*و*ش بگیرم. من حتی نتوانستم عطرِ تنِ او را بو بکشم من حتی نتوانستم او را ببوسم. پرستارها جسمِ بی‌جانم را می‌خواهند به حرکت در آورند، من یک مادرم چرا مرا درک نمی‌کنند؟ چه‌طور گذاشتند کوین پسرکم را با خود به یتیم خانه ببرد، مارک من چه می‌شود؟ خدا می‌داند بعد از من کدام زن مادرش خواهد بود. خدا می‌داند که او گرسنه خواهد بود یا شکمش سیر خواهد بود؟ خدا می‌داند که درد نامادری با او چه‌ها خواهد کرد؟ نه من نمی‌گذارم پسرکم را با خود ببرد. من این بیمارستان و این شهر را به آتش خواهم کشید. من پسرکم را پس خواهم گرفت. من حتی آن یتیم خانه را به آتش خواهم کشید.

مارتیک مردمک چشمانش را از نوشته‌ی رویِ دفترچه خاطرات مادرش برمی‌دارد و آرام زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- مارک؟

اندکی بیشتر فکر می‌کند و نوشته‌ها را در ذهنش تجسم و مرور می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- یعنی او برادر بزرگ‌تر از من است؟ پس او کجاست؟

دفترچه خاطرات را می‌بندد، سیل اشکانش جاری می‌شود. چمدانِ مادرش را باز می‌کند. وقتی آلبوم‌ها را کنار می‌زند عکسی از وسطِ آلبوم‌ها بر روی زمین می‌افتد. خم می‌شود و عکس را برمی‌دارد و با خود زمزمه می‌کند:

- این مارک برادر من است؟ چه‌قدر قیافه‌اش با من فرق می‌کند!

به این فکر می‌کند که برادرش این همه سال کجاست؟ یعنی او زنده است یا مرده؟ به این فکر می‌کند که پدرش قرار بود برای یک قرارداد کاری از خانه بیرون بزند چی‌شد که خبر رسید او مرده است؟ مادرش قرار بود برود از بقالی سر کوچه خرید کند چی‌شد که او بر اثر تصادف مُرد؟ در همین فکرها بود که سابین به اتاق آمد و مارتیک را محکم در آ*غ*و*ش گرفت. اما او باز در دریایِ فکرش غرق می‌شود. او باز هم به این فکر می‌کند چه‌طور ممکن است پدر و مادرش را در یک روز از دست بدهد؟ یک جایِ کار می‌لنگد. باید سیر تا پیازِ قضیه را بفهمد. با صدایِ سابین از فکر بیرون می‌آید:

- داداش، چیزی شده؟ چرا به من نمی‌گی؟

مارتیک با دستانش صورتِ سابین را قاب می‌گیرد و می‌گوید:

- چیزی نیست، فقط متوجه شده‌ام که من یک برادر بزرگ‌تر از خودم دارم.

سابین خوش‌حال می‌شود و می‌گوید:

- می‌شود عکسش را نشانم بدهی؟

مارتیک که هنوز کامل اطمینان ندارد که او برادرش باشد یا که زنده باشد عکسی که حال در دستش مچاله شده است را به سمت سابین می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- این برادرم است.

سابین نگاهی به چهره‌ی مارتیک و بعد نگاهی به چهره‌ی برادر او می‌کند و چند باری این حرکات را تکرار می‌کند و بعد می‌گوید:

- اصلاً شبیه به هم نیستین، حتی از نظر اخلاق هم حدس می‌زنم که ذره‌ای مثل هم نیستین.

مارتیک کمی می‌خندد و نگاهی به چمدانی که به هم ریخته است می‌کند و می‌گوید:

- درست است، اما این موضوع سخت گلویم را می‌فشارد. باید بدانم برادرم کجاست.

سابین کمی در خانه قدم برمی‌دارد و بعد از گذشت پنج دقیقه‌ای برمی‌گردد و می‌گوید:

- تمامِ نوشته‌ها را خواندی؟

مارتیک در عجب است که چرا سابین آن‌قدر از او سئوال می‌پرسد اما جوابش را می‌دهد چون خیال می‌کند سابین با این‌که سنش کم است می‌تواند به او کمک کند تا سرِ نخی پیدا کند و کمی از این قضیه بویی ببرد. سرش که بر اثر ناامیدی و دل‌ شکستی‌اش پایین آمده بود با انگشتانِ نرم و لطیف و کوچکِ سابین بالا می‌آید و چشمانِ آبی رنگِ زیبایِ سابین متقابل و راس چشمانِ تیله‌های مشکی رنگِ سابین قرار می‌گیرد؛ ل*ب‌هایِ خشک شده‌اش را کمی با زبانش تر می‌کند و می‌گوید:

- نه نخواندم.

سابین نگاهی به دفترچه‌ی کوچک که بر روی میز کوچک افتاده بود می‌کند و کمی بعد به طرفِ او روانه می‌شود. دفترچه‌ی کوچکِ قرمز رنگِ مخملی را با انگشتانِ کوچکش لمس می‌کند و دستی بر رویِ جلد او می‌کشد و متقابل مارتیک می‌ایستد و با دو دستانش بلندی دفترچه را به طرفِ مارتیک می‌گیرد و می‌گوید:

- بخوان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA
بالا