• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 524
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد. پی‌در‌پی سولینا را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ تو به برادر من علاقه داری و من نمی‌دونستم؟! سولینا باید اون رو فراموش کنی، فهمیدی؟
سولینا سرش را پی‌در‌پی به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد.
- هرگز، هرگز فراموشش نخواهم کرد. حتی حاضرم سرم رو از تنم جدا کنن اما از عشقی که نسبت به آلب دارم نگذرم!
***
آلب با آنجلنا بحثشان می‌شود، آنجلنا کوزه را بر می‌دارد و به سمت دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- تو به سولینا علاقه‌مندی، می‌خوای با من ازدواج کنی؟ می‌دونی داری با کی این کار رو می‌‌کنی سرورم؟
آلب با یک حرکت از روی تخت بر می‌خیزد و پارچه‌ای که سولینا بر روی پیشانی آن‌ قرار داده است تا تبش پایین بیاید را محکم بر روی زمین می‌کوبد و پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد و فریاد می‌زند:
- هرگز، هرگز عشقی رو که نسبت به سولینا دارم رو از دلم بیرون نمی‌کنم و اون رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر بمیرم هم اون رو ترک نمی‌کنم، آنجلنا از من همچین چیزی درخواست نکن!
چشمان آنجلنا از اشک هویدا می‌شود چند گام به سوی آلب بر می‌دارد و آرام می‌گوید:
- مگه سولینا چی داره که تو این‌قدر دیوانه‌وار عاشقشی؟! اصلاً از کجا معلوم‌ اون به تو علاقه داشته باشه؟ از کنیزها شنیده‌م که جدیداً برایِ برادرت الکس عشوه و ناز میاد و مدام توی اتاقش نشسته و میگه و می‌خند، چرا نمی‌بینی که بهت علاقه‌ای نداره؟ چرا عشق من رو نمی‌بینی سرورم؟
آلب از شدت عصبانیت دستانش مشت می‌شود و با خشم در چشمان آنجلنا خیره می‌شود و فریاد می‌زند:
- چی..‌. تو چی گفتی؟ سولینا با الکس می‌خنده و بیست و چهاری توی اتاقشه؟ خدا کنم که حرفت حقیقت داشته باشه اگر حقیقت... .
آنجلنا میان حرف آلب می‌پرد و ل*ب می‌گشاید:
- سوگند می‌خورم اگر چنین چیزی حقیقت نداشت، شما هر مجازاتی که دوست داری برایِ من در نظر بگیر!
آلب با این حرف آنجلنا اندکی متعجب می‌شود. با خود فکر می‌کند و می‌گوید:
- زمانی که این‌قدر با اطمینان حرف می‌زنه حتماً راست میگه‌. اما بهتره با چشم‌هایِ خودم ببینم بعد کاملاً حرفِ اون رو باور کنم‌،
آلب نگاهی به آنجلنا می‌کند و می‌گوید:
- باشه، هر وقت گفته‌هات رو با چشم‌هام دیدم اون‌وقت باور می‌کنم‌!
لبان آنجلنا از شدت خنده کش می‌آیند، سپس می‌گوید
- یعنی اگر سولینا رو کنار الکس ببینی کم‌‌کم فراموشش می‌کنی؟
آلب اندکی فکر و مکث می‌کند و می‌گوید:
- فراموشش که هرگز نخواهم کرد. اما با دیدنش هم چندان خوش‌حال نمی‌شم‌ و طرفش نخواهم رفت!
آنجلنا خنده‌اش را می‌خورد و ل*ب می‌زند:
- همین هم برام کافیه. امیدوارم سر حرف‌هات بمونی!
الکس دستان سولینا را می‌گیرد و به نوازش می‌کشد.
- چرا متوجه نیستی برادرم داره با آنجلنا ازدواج می‌کنه؟ مگه من چی کمتر از برادرم دارم که بهم توجه‌ای نمی‌کنی؟ من که حتی از برادرم هم خوشگل‌ترم دیگه چی می‌خوای؟ من که کنیزها برام اهمیتی ندارن و فقط چشم‌هام تو رو می‌بینه. اما برادرم... اما برادرم چی؟ تو و آنجلنا براش کمی، باید کلِ کنیزها متعلق به خودش باشن!
سولینا نیم نگاهی گذرا در چشمان الکس می‌اندازد و رویش را بر می‌گرداند.
- درسته. بعضی حرف‌هات درسته و قبول دارم... قبول دارم که پادشاه آنجلنا رو دوست داره می‌دونم که اون‌ها فردا ازدواج می‌کنن، اگر یک درصد هم حق با تو باشه من دیگه به آلب فکر نمی‌کنم و روابطم رو روز به روز باهاش کم‌رنگ‌تر می‌کنم! اصلاً جوری رفتار می‌کنم که بهش حسی ندارم.
الکس سولینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و او را در آغوشش می‌فشرد و می‌گوید:
- آفرین پرنسس من!
#نبرد_‌کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد. پی‌در‌پی سولینا را تکان می‌دهد و می‌گوید:

- تو می‌فهمی داری چی میگی؟ تو به برادر من علاقه داری و من نمی‌دونستم؟! سولینا باید اون رو فراموش کنی، فهمیدی؟

سولینا سرش را پی‌در‌پی به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد.

- هرگز، هرگز فراموشش نخواهم کرد. حتی حاضرم سرم رو از تنم جدا کنن اما از عشقی که نسبت به آلب دارم نگذرم!

***

آلب با آنجلنا بحثشان می‌شود، آنجلنا کوزه را بر می‌دارد و به سمت دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- تو به سولینا علاقه‌مندی، می‌خوای با من ازدواج کنی؟ می‌دونی داری با کی این کار رو می‌‌کنی سرورم؟

آلب با یک حرکت از روی تخت بر می‌خیزد و پارچه‌ای که سولینا بر روی پیشانی آن‌ قرار داده است تا تبش پایین بیاید را محکم بر روی زمین می‌کوبد و پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی نه تکان می‌دهد و فریاد می‌زند:

- هرگز، هرگز عشقی رو که نسبت به سولینا دارم رو از دلم بیرون نمی‌کنم و اون رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر بمیرم هم اون رو ترک نمی‌کنم، آنجلنا از من همچین چیزی درخواست نکن!

چشمان آنجلنا از اشک هویدا می‌شود چند گام به سوی آلب بر می‌دارد و آرام می‌گوید:

- مگه سولینا چی داره که تو این‌قدر دیوانه‌وار عاشقشی؟! اصلاً از کجا معلوم‌ اون به تو علاقه داشته باشه؟ از کنیزها شنیده‌م که جدیداً برایِ برادرت الکس عشوه و ناز میاد و مدام توی اتاقش نشسته و میگه و می‌خند، چرا نمی‌بینی که بهت علاقه‌ای نداره؟ چرا عشق من رو نمی‌بینی سرورم؟

آلب از شدت عصبانیت دستانش مشت می‌شود و با خشم در چشمان آنجلنا خیره می‌شود و فریاد می‌زند:

- چی..‌. تو چی گفتی؟ سولینا با الکس می‌خنده و بیست و چهاری توی اتاقشه؟ خدا کنم که حرفت حقیقت داشته باشه اگر حقیقت... .

آنجلنا میان حرف آلب می‌پرد و ل*ب می‌گشاید:

- سوگند می‌خورم اگر چنین چیزی حقیقت نداشت، شما هر مجازاتی که دوست داری برایِ من در نظر بگیر!

آلب با این حرف آنجلنا اندکی متعجب می‌شود. با خود فکر می‌کند و می‌گوید:

- زمانی که این‌قدر با اطمینان حرف می‌زنه حتماً راست میگه‌. اما بهتره با چشم‌هایِ خودم ببینم بعد کاملاً حرفِ اون رو باور کنم‌،

 آلب نگاهی به آنجلنا می‌کند و می‌گوید:

- باشه، هر وقت گفته‌هات رو با چشم‌هام دیدم اون‌وقت باور می‌کنم‌!

لبان آنجلنا از شدت خنده کش می‌آیند، سپس می‌گوید

- یعنی اگر سولینا رو کنار الکس ببینی کم‌‌کم فراموشش می‌کنی؟

 آلب اندکی فکر و مکث می‌کند و می‌گوید:

- فراموشش که هرگز نخواهم کرد. اما با دیدنش هم چندان خوش‌حال نمی‌شم‌ و طرفش نخواهم رفت!

آنجلنا خنده‌اش را می‌خورد و ل*ب می‌زند:

- همین هم برام کافیه. امیدوارم سر حرف‌هات بمونی!

الکس دستان سولینا را می‌گیرد و به نوازش می‌کشد.

- چرا متوجه نیستی برادرم داره با آنجلنا ازدواج می‌کنه؟ مگه من چی کمتر از برادرم دارم که بهم توجه‌ای نمی‌کنی؟ من که حتی از برادرم هم خوشگل‌ترم دیگه چی می‌خوای؟ من که کنیزها برام اهمیتی ندارن و فقط چشم‌هام تو رو می‌بینه. اما برادرم... اما برادرم چی؟ تو و آنجلنا براش کمی، باید کلِ کنیزها متعلق به خودش باشن!

سولینا نیم نگاهی گذرا در چشمان الکس می‌اندازد و رویش را بر می‌گرداند.

- درسته. بعضی حرف‌هات درسته و قبول دارم... قبول دارم که پادشاه آنجلنا رو دوست داره می‌دونم که اون‌ها فردا ازدواج می‌کنن، اگر یک درصد هم حق با تو باشه من دیگه به آلب فکر نمی‌کنم و روابطم رو روز به روز باهاش کم‌رنگ‌تر می‌کنم! اصلاً جوری رفتار می‌کنم که بهش حسی ندارم.

الکس سولینا را در آ*غ*و*ش می‌کشد و او را در آغوشش می‌فشرد و می‌گوید:

- آفرین پرنسس من!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
آلب از درب سالن پشت دیوار، سولینا و الکس را که همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته‌اند و به طرز عجیبی همدیگر را می‌بوسند، می‌بیند. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دستانش از شدت خشم می‌لرزد و مُشت می‌شود. دندان قروچه‌ای می‌کند و از شدت غیرت، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. آنجلنا با خنده‌ای شیطانی که بر روی لبانش طرح بسته است رو به آلب می‌گوید:
- دیدی حق با من بود؟ اون‌ها خیلی‌وقتِ به هم‌دیگه علاقه دارن. خدا رو چی دیدی، شاید زودتر از ما ازدواج بکنن!
آلب با حرص و خشم در چشمان آنجلنا خیره می‌شود و با جدیت از کنار او گذر می‌کند و وارد اتاقش می‌شود و درب را محکم بر هم می‌کوبد. دستان مشت شده‌اش را در دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند:
- لعنتی!
هم‌زمان با گشوده شدن دربِ اتاق، آلب با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- آنجلنا، امشب می‌خوام تنها باشم. لطفاً برو بیرون و در رو هم ببند!
اما آنجلنا بی‌توجه به سخن‌های آلب، بی‌اعتنا وارد می‌شود و از پشت سر آلب را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:
- یعنی حتی حوصله‌ی من رو هم نداری؟ سرورم مگه من چه بدی‌ای در حق تو کردم؟
آلب از آ*غ*و*ش آنجلنا جدا می‌شود و صورتش را به سوی او می‌چرخاند و می‌گوید:
- می‌دونم تو گناهی نداری! می‌دونم که تو عاشق و دل باخته‌ی منی. اما تو هم من رو درک کن که من عاشقِ و دل‌باخته‌ی سولینام و باید فرصتی به من بدی تا بتونم دیگه به اون فکر نکنم!
آنجلنا از شدت غم، صورتش همانند کاغذ مچاله می‌شود و از حرص، ناخن‌هایش را می‌جود و چند گام بر می‌دارد و چند گامی که رفته است را باز می‌گردد و دستانش را دور گر*دن آلب حلقه می‌کند.
- چه‌قدر سرورم؟ چه‌قدر زمان می‌خوای تا بتونی عشقِ سولینا رو از سرت بیرون کنی؟
آلب اندکی فکر می‌کند و سپس ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم، بهت قول نمیدم که بتونم، اما خب شاید یک درصد احتمالش باشه که بتونم سولینا رو فراموش کنم و با وجودِ تموم این اتفاقات دیگه سمتش نرم؛ اما اون نود و نه درصد... .
آنجلنا با استرس و عصبانیت در حرف آلب می‌پرد.
- حتماً می‌خوای بگی نود و نه درصد احتمالشه که نتونی فراموشش کنی؟ سرورم درست میگم؟
آلب لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، دستاتش را که همانند قلاب دور گر*دن آلب حلقه کرده است را آزاد می‌کند و چند گامی بر می‌دارد و چنگی به موهایش می‌زند و بر روی تخت می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد. از این‌که الب دیوانه‌وار به سولینا علاقه دارد به شدت عصبی و نگران می‌شود. حس می‌کند سولینا با کارهایش می‌خواهد آلب را به مجنونی برساند، او دوست داشت آلب متعلق به خودش باشد و فقط عشق آن را بپذیرد و او را بپرستد‌. اما بارها برعکس میل آن اتفاق افتاده است و راه چاره‌ای ندارد جز اینکه با این اوضاع و شرایط فلاکت‌وار که پیش آمده است کنار بیاید. اما کورسویی امید در دلش دارد که دیر یا زود عشق سولینا در قلب آلب کم‌رنگ‌تر خواهد شد. و از بین خواهد رفت مدام در سر خود می‌پروراند.
- آلب مال من میشه، اون سولینا رو فراموش می‌کنه و عشق من رو توی مُشتش می‌گیره!
سولینا هرگز با آلب وصلت نمی‌کنه و اون تا ابد مال من می‌مونه!
آلب بر رویِ تخت می‌نشیند و نیم‌‌نگاهی گذرا به آنجلنا می‌اندازد زیرا متوجه‌ی غصه خوردنش شده است دستانش را دور کمر آنجلنا قلاب می‌کند و به طرف خود می‌کشد و می‌گوید:
- عزیزم آروم باش، دوست ندارم تویِ این وضعیت ببینمت. فردا مراسم ازدواجمونه و دوست ندارم که ناراحت باشی.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب از درب سالن پشت دیوار، سولینا و الکس را که همدیگر را در آ*غ*و*ش گرفته‌اند و به طرز عجیبی همدیگر را می‌بوسند، می‌بیند. ابروانش از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و دستانش از شدت خشم می‌لرزد و مُشت می‌شود. دندان قروچه‌ای می‌کند و از شدت غیرت، خون جلوی چشمانش را می‌گیرد. آنجلنا با خنده‌ای شیطانی که بر روی لبانش طرح بسته است رو به آلب می‌گوید:

- دیدی حق با من بود؟ اون‌ها خیلی‌وقتِ به هم‌دیگه علاقه دارن. خدا رو چی دیدی، شاید زودتر از ما ازدواج بکنن!

آلب با حرص و خشم در چشمان آنجلنا خیره می‌شود و با جدیت از کنار او گذر می‌کند و وارد اتاقش می‌شود و درب را محکم بر هم می‌کوبد. دستان مشت شده‌اش را در دیوار می‌کوبد و فریاد می‌زند:

- لعنتی!

هم‌زمان با گشوده شدن دربِ اتاق، آلب با صدایی بلند فریاد می‌زند:

- آنجلنا، امشب می‌خوام تنها باشم. لطفاً برو بیرون و در رو هم ببند!

اما آنجلنا بی‌توجه به سخن‌های آلب، بی‌اعتنا وارد می‌شود و از پشت سر آلب را در آ*غ*و*ش می‌کشد و می‌گوید:

- یعنی حتی حوصله‌ی من رو هم نداری؟ سرورم مگه من چه بدی‌ای در حق تو کردم؟

آلب از آ*غ*و*ش آنجلنا جدا می‌شود و صورتش را به سوی او می‌چرخاند و می‌گوید:

- می‌دونم تو گناهی نداری! می‌دونم که تو عاشق و دل باخته‌ی منی. اما تو هم من رو درک کن که من عاشقِ و دل‌باخته‌ی سولینام و باید فرصتی به من بدی تا بتونم دیگه به اون فکر نکنم!

آنجلنا از شدت غم، صورتش همانند کاغذ مچاله می‌شود و از حرص، ناخن‌هایش را می‌جود و چند گام بر می‌دارد و چند گامی که رفته است را باز می‌گردد و دستانش را دور گر*دن آلب حلقه می‌کند.

- چه‌قدر سرورم؟ چه‌قدر زمان می‌خوای تا بتونی عشقِ سولینا رو از سرت بیرون کنی؟

آلب اندکی فکر می‌کند و سپس ل*ب می‌گشاید:

- نمی‌دونم، بهت قول نمیدم که بتونم، اما خب شاید یک درصد احتمالش باشه که بتونم سولینا رو فراموش کنم و با وجودِ تموم این اتفاقات دیگه سمتش نرم؛ اما اون نود و نه درصد... .

آنجلنا با استرس و عصبانیت در حرف آلب می‌پرد.

- حتماً می‌خوای بگی نود و نه درصد احتمالشه که نتونی فراموشش کنی؟ سرورم درست میگم؟

آلب لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، دستاتش را که همانند قلاب دور گر*دن آلب حلقه کرده است را آزاد می‌کند و چند گامی بر می‌دارد و چنگی به موهایش می‌زند و بر روی تخت می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد. از این‌که آلب دیوانه‌وار به سولینا علاقه دارد به شدت عصبی و نگران می‌شود. حس می‌کند سولینا با کارهایش می‌خواهد آلب را به مجنونی برساند، او دوست داشت آلب متعلق به خودش باشد و فقط عشق آن را بپذیرد و او را بپرستد‌. اما بارها برعکس میل آن اتفاق افتاده است و راه چاره‌ای ندارد جز اینکه با این اوضاع و شرایط فلاکت‌وار که پیش آمده است کنار بیاید. اما کورسویی امید در دلش دارد که دیر یا زود عشق سولینا در قلب آلب کم‌رنگ‌تر خواهد شد. و از بین خواهد رفت مدام در سر خود می‌پروراند.

- آلب مال من میشه، اون سولینا رو فراموش می‌کنه و عشق من رو توی مُشتش می‌گیره!

سولینا هرگز با آلب وصلت نمی‌کنه و اون تا ابد مال من می‌مونه!

آلب بر رویِ تخت می‌نشیند و نیم‌‌نگاهی گذرا به آنجلنا می‌اندازد زیرا متوجه‌ی غصه خوردنش شده است دستانش را دور کمر آنجلنا قلاب می‌کند و به طرف خود می‌کشد و می‌گوید:

- عزیزم آروم باش، دوست ندارم تویِ این وضعیت ببینمت. فردا مراسم ازدواجمونه و دوست ندارم که ناراحت باشی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
آنجلنا آرام سرش را بالا می‌آورد نیم‌نگاهی به آلب می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- چه‌طور می‌تونم خوش‌حال باشم؟ وقتی می‌دونم که به من حتی ذره‌ای حس نداری! من بدونِ تو یه لحظه هم نمی‌تونم زنده بمونم. اما تو درگیر سولینا‌ هستی. مدام اطراف اون می‌پلکی و اسم اون فقط ورد زبونته. نمی‌دونم تا کی قراره وضعیت این‌طور باشه.
آلب دستانش را در موهای آنجلنا فرو می‌برد و ل*ب می‌گشاید:
- قول میدم که خوشبختت کنم. هرگز در کنار من ناراحت نخواهی بود. پس نگران چی هستی؟
آنجلنا لبخندی می‌زند و سرش را بر روی س*ی*نه‌‌ی آلب می‌گذارد و می‌گوید:
- من همین الان هم کنارت خوشبختم سرورم. ولی می‌ترسم که به‌خاطر سولینا از من بگذری!
آلب چشمانش را می‌بندد و سرش را بر روی سر آنجلنا می‌گذارد و می‌گوید:
- نگران نباش. هرگز من زیر قول‌هایی که بهت دادم نمی‌زنم.
الکس از آ*غ*و*ش سولینا بیرون می‌آید و ل*ب می‌زند:
- خب برو بخواب. فردا مراسم ازدواج برادرمه. راستی به کنیزها سپردم که برات لباسِ قشنگی بدوزن می‌خوام فردا پرنسسم مثلِ ماه بدرخشه.
سولینا لبخندی که جذابیتش را بیشتر می‌کند بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- ممنونم سرورم، اما من لباسی که مادرم برام دوخته رو می‌خوام بپوشم.
الکس از شدت عصبانیت، ابروانش در هم گره می‌خورد و چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید:
- یعنی نمی‌خوای لباسی که با سلیقه‌ی من دوخته شده رو برای مراسم فردا بپوشی؟
سولینا بلند قهقهه می‌زند.
- خب اگر تو دوست داری که اون لباس رو من بپوشم پس می‌پوشم.
الکس خشمش کنار می‌رود و تبدیل به خنده می‌شود و چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و ل*ب می‌گشاید:
- آفرین پرنسسِ من!
سولینا اطراف را آنالیز می‌کند و ل*ب می‌زند:
- خب دیگه من برم. اگر کسی ما رو با هم ببینه و به سرورم بگه برام بد میشه!
الکس دستان سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:
- نه. هیچ اتفاقی نمی‌افته. مگه دوست داشتنِ سولینا هم می‌تونه اشتباه باشه؟
سولینا سرش را از خجالت پایین می‌اندازد.
- خب دیگه من میرم. فردا می‌بینمت!
الکس لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- باشه پرنسسم، شب خوبی داشته باشی‌!
سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و به سوی اتاقش می‌رود. درب اتاقش را می‌گشاید و بر روی تخت می‌نشیند. بر روی کاغذ پاپیروس که از پو*ست حیوان ساخته شده است شروع به نوشتن می‌کند.
- همچون مجنون، دیوانه‌اش بودم. عاشقِ زلف زیبایش بودم. لیلی بودم اما، از فراغِ غمِ دوری‌اش مجنون شدم. همه‌جا از عشقِ او سخن گفتم و تا فهمید بی‌روح شدم. آن‌قَدَر اشک ریختم که کور شدم. شب‌ها مثلِ شمع آب شدم، مثلِ پروانه به دورِ او گشتم و مثلِ شمع بال‌هایم را سوزاند. زبانم از عشقِ او می‌گفت. اما زبان او از عشقِ دیگری می‌گفت! آه که چه‌قدر در س*ی*نه دردها دارم! مجنونم، آن درمان که نمی‌شود هیچ؛ دردم را زیادتر هم می‌کند. کاش بیاید و به‌جای این‌که نمک رویِ زخم‌هایم بپاشد، مرحمی رویِ این زخم‌هایم باشد و مرا در آ*غ*و*ش بگیرد و با آ*غ*و*ش باز، او و عشقش را بپذیرم.
اشک از چشمانش سرازیر می‌شود، برگه پاپیروس را بر روی تختش می‌گذارد و سرش را بر روی زانویش قرار می‌دهد. تحمل این درد و دوری را ندارد. نمی‌داند که نمی‌تواند که عشق و علاقه‌اش را نسبت به آلب در س*ی*نه نگه دارد یا که نه، همین امشب تا دیر نشده است عشق و علاقه‌اش را به زبان بیاورد و اعتراف کند!
اما ساعت حتی از نیمه‌ شب هم گذشته است. اما سولینا هنوز هم بیدار مانده است دیگر ماه در آسمان نیست و آسمان لباس سیاه و بلندی به تن کرده است ستاره‌ها کم و بیش در آسمان می‌درخشیدند سولینا از روی صندلی رمی‌خیزد و به طرف پنجره می‌رود دسته پنجره را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد و پنجره را می‌گشاید، باد خنکی می‌وزد و دست نوازش را به صورت سولینا می‌کشد و آرام موهایش را به بازی می‌گیرد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آنجلنا آرام سرش را بالا می‌آورد نیم‌نگاهی به آلب می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- چه‌طور می‌تونم خوش‌حال باشم؟ وقتی می‌دونم که به من حتی ذره‌ای حس نداری! من بدونِ تو یه لحظه هم نمی‌تونم زنده بمونم. اما تو درگیر سولینا‌ هستی. مدام اطراف اون می‌پلکی و اسم اون فقط ورد زبونته. نمی‌دونم تا کی قراره وضعیت این‌طور باشه.

آلب دستانش را در موهای آنجلنا فرو می‌برد و ل*ب می‌گشاید:

- قول میدم که خوشبختت کنم. هرگز در کنار من ناراحت نخواهی بود. پس نگران چی هستی؟

آنجلنا لبخندی می‌زند و سرش را بر روی س*ی*نه‌‌ی آلب می‌گذارد و می‌گوید:

- من همین الان هم کنارت خوشبختم سرورم. ولی می‌ترسم که به‌خاطر سولینا از من بگذری!

آلب چشمانش را می‌بندد و سرش را بر روی سر آنجلنا می‌گذارد و می‌گوید:

- نگران نباش. هرگز من زیر قول‌هایی که بهت دادم نمی‌زنم.

الکس از آ*غ*و*ش سولینا بیرون می‌آید و ل*ب می‌زند:

- خب برو بخواب. فردا مراسم ازدواج برادرمه. راستی به کنیزها سپردم که برات لباسِ قشنگی بدوزن می‌خوام فردا پرنسسم مثلِ ماه بدرخشه. سولینا لبخندی که جذابیتش را بیشتر می‌کند می‌زند و می‌گوید:

- ممنونم سرورم، اما من لباسی که مادرم برام دوخته رو می‌خوام بپوشم.

الکس از شدت عصبانیت، ابروانش در هم گره می‌خورد و چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید:

- یعنی نمی‌خوای لباسی که با سلیقه‌ی من دوخته شده رو برای مراسم فردا بپوشی؟

سولینا بلند قهقهه می‌زند.

- خب اگر تو دوست داری که اون لباس رو من بپوشم پس می‌پوشم.

الکس خشمش کنار می‌رود و تبدیل به خنده می‌شود و چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و ل*ب می‌گشاید:

- آفرین پرنسسِ من!

سولینا اطراف را آنالیز می‌کند و ل*ب می‌زند:

- خب دیگه من برم. اگر کسی ما رو با هم ببینه و به سرورم بگه برام بد میشه!

الکس دستان سولینا را می‌گیرد و ل*ب می‌زند:

- نه. هیچ اتفاقی نمی‌افته. مگه دوست داشتنِ سولینا هم می‌تونه اشتباه باشه؟

سولینا سرش را از خجالت پایین می‌اندازد.

- خب دیگه من میرم. فردا می‌بینمت!

الکس لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- باشه پرنسسم، شب خوبی داشته باشی‌!

سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و به سوی اتاقش می‌رود. درب اتاقش را می‌گشاید و بر روی تخت می‌نشیند. بر روی کاغذ پاپیروس که از پو*ست حیوان ساخته شده است شروع به نوشتن می‌کند.

- همچون مجنون، دیوانه‌اش بودم. عاشقِ زلف زیبایش بودم. لیلی بودم اما، از فراغِ غمِ دوری‌اش مجنون شدم. همه‌جا از عشقِ او سخن گفتم و تا فهمید بی‌روح شدم. آن‌قَدَر اشک ریختم که کور شدم. شب‌ها مثلِ شمع آب شدم، مثلِ پروانه به دورِ او گشتم و مثلِ شمع بال‌هایم را سوزاند. زبانم از عشقِ او می‌گفت. اما زبان او از عشقِ دیگری می‌گفت! آه که چه‌قدر در س*ی*نه دردها دارم! مجنونم،  آن درمان که نمی‌شود هیچ؛ دردم را زیادتر هم می‌کند. کاش بیاید و به‌جای این‌که نمک رویِ زخم‌هایم بپاشد، مرحمی رویِ این زخم‌هایم باشد و مرا در آ*غ*و*ش بگیرد و با آ*غ*و*ش باز، او و عشقش را بپذیرم.

اشک از چشمانش سرازیر می‌شود، برگه پاپیروس  را بر روی تختش می‌گذارد و سرش را بر روی زانویش قرار می‌دهد. تحمل این درد و دوری را ندارد. نمی‌داند که نمی‌تواند که عشق و علاقه‌اش را نسبت به آلب در س*ی*نه نگه دارد یا که نه، همین امشب تا دیر نشده است عشق و علاقه‌اش را به زبان بیاورد و اعتراف کند!

اما ساعت حتی از نیمه‌ شب هم گذشته است. اما سولینا هنوز هم بیدار مانده است دیگر ماه در آسمان نیست و آسمان لباس سیاه و بلندی به تن کرده است ستاره‌ها کم و بیش در آسمان می‌درخشیدند سولینا از روی صندلی رمی‌خیزد و به طرف پنجره می‌رود دسته پنجره را می‌گیرد و به آرامی می‌کشد و پنجره را می‌گشاید، باد خنکی می‌وزد و دست نوازش را به صورت سولینا می‌کشد و آرام موهایش را به بازی می‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
چند رشته از موهایی که جلوی دیدش را گرفته است را در دست می‌گیرد و آرام پشت گوشش می‌اندازد از فکر آلب خواب به چشمانش نمی‌آید شاید آلب هم از فکر سولینا خوابش نمی‌برد.
***
آلب آرام از روی تخت برمی‌خیزد و پنجره اتاقش را می‌گشاید باد خنکی شروع به وزیدن می‌کند و تکه‌ای از لباسش را تکان می‌دهد با خود فکر می‌کند که چطور از سولینا دل ببرد؟ چطور عشقش را در قلبش بکشد؟ چطور تبر به عشقی که ریشه‌ در قلبش می‌دواند بزند؟ چطور روز و شبش را کنار آنجلنا بگذراند؟ با فکرهایی که در سر می‌پروراند احساس می‌کند عصبی و مجنون شده است زیرا دیگر نمی‌تواند عشق و علاقه‌اش را نسبت به سولینا در قلبش نگه دارد. نمی‌تواند دوری سولینا را تحمل کند و به قول‌هایش پایبند باشد با خود فکر می‌کند و می‌گوید:
- درسته من قول دادم ما نمی‌تونم پایبند قولم باشم آخه چطور من از سوینا بگذرم؟ حتی شده باشه به‌خاطر عشقش هزاران تن رو بی‌سر می‌کنم اما از عشق اون نمی‌گذرم، من باید امشب حسم رو به اون اعتراف کنم تا خودش با خبر بشه.
سولینا آرام پنجره را می‌بندد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آلبم. به دیدنم بیا، لطفاً بیا و بگو که دوستم داری! بیا از حست نسبت بهم بگو! بگو که عاشقمی. بگو که جز من نمی‌تونی با کسی دیگه‌ای وصلت کنی؟ بگو تا دیر نشده؛ لطفاً بیا.
آلب به آرامی چند گام بر می‌دارد دستانش را به دسته‌ی درب نزدیک می‌کند اما حسی عجیب باعث می‌شود که پا پس بکشد. و به عقب گام بر دارد، آن حس غرور است. یا شاید با خود فکر می‌کند حتی اگر عشق و علاقه‌اش را به سولینا اعتراف کند باز هم شرایط همین خواهد بود.
تویِ دو راهی سختی مانده است که یک طرفش مرگ و طرف دیگری از آن زندگی است. حال باید کدام راه را انتخاب کند؟ باید زندگی را انتخاب کند و تا ابد و یک روز خوش و خرم کنار معشوقه‌اش زندگی کند؟ یا باید مرگ را انتخاب ‌کند و هر ثانیه و دقیقه از دوری سولینا بمیرد و با آنجلنا ازدواج کند؟ زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- ای زبونم لال!
کوزه را بر می‌دارد و با شتاب به سوی دیوار پرتاب می‌کند. هم‌زمان با شکسته شدن کوزه، ادامه می‌دهد:
- ای زبونم لال! چرا اون روز به عموم قول دادم که هیچ‌‌وقت آنجلنا رو ناراحت نمی‌کنم و با اون وصلت می‌کنم و هرگز ترکش نمی‌کنم؟ کاش یا لال بودم و اون قول رو نمی‌دادم یا کور بودم و این روزها رو نمی‌دیدم، اما چه حیف! اما چه حیف که نه لالم و نه کور! اما نمی‌تونم سر قولم بمونم.
خنده‌ای از رویِ حرص می‌کند و می‌گوید:
- آره نمی‌تونم، آره! نمی‌تونم به‌خاطر زندگی آنجلنا زندگی و آینده خودم رو هم تباه کنم!
نمی‌تونم از آجر آینده‌ی خودم بردارم و روی آینده‌ی آنجلنا بذارم!
باید به سولینا اعتراف کنم که بدونِ اون نمی‌تونم! باید به سولینا بگم که من از عشقِ اون یک لحظه هم خواب ندارم! اما اگر اون گفت به الکس علاقه‌منده چی؟ اگر گفت ازم متنفره چی؟ اون‌وقت باید چی‌کار کنم؟
آلب مدام راه می‌رود و با خود حرف می‌زند. کم‌کم نزدیک به صبح است و خورشید طلوع می‌کند اما آلب هنوز نخوابیده است و به سولینا فکر می‌کند. بر رویِ تختش دراز می‌کشد و آرام چشمانش را می‌بندد. و به خوابی عمیق فرو می‌رود، سولینا قاب‌عکس مادرش را بر می‌دارد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
باید به سولینا اعتراف کنم که بدونِ اون نمی‌تونم! باید به سولینا بگم که من از عشقِ اون یک لحظه هم خواب ندارم! اما اگر اون گفت به الکس علاقه‌منده چی؟  اگر گفت ازم متنفره چی؟ اون‌وقت باید چی‌کار کنم؟

آلب مدام راه می‌رود و با خود حرف می‌زند. کم‌کم نزدیک به صبح است و خورشید طلوع می‌کند اما آلب هنوز نخوابیده است و به سولینا فکر می‌کند. بر رویِ تختش دراز می‌کشد و آرام چشمانش را می‌بندد. و به خوابی عمیق فرو می‌رود، سولینا قاب‌عکس مادرش را بر می‌دارد
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
و در آ*غ*و*ش می‌گیرد و بر روی تختش دراز می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی آن می‌زند، چشمانش را می‌بندد و طولی نمی‌کشد تا به خواب عمیقی فرو می‌رود. چند ساعت بعد، آلب با صدای پرنده‌ای زیبا که آواز می‌خواند از خواب شیرینش بر می‌خیزد، آرام چشمانش را می‌گشاید و پی‌در‌پی پلک‌هایش را تکان می‌دهد. نور آفتاب به چشمانش برخورد می‌کند. با یک حرکت از روی تخت بر می‌خیزد و آرام پنجره را می‌گشاید. دستانش را بیرون می‌برد و پرنده را در دستان زمختش می‌گیرد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- وای تو چه‌قدر زیبایی! این اولِ صبح پشت پنجره‌ی اتاق من چی‌ می‌خوای؟
درب قفس را می‌گشاید و پرنده را در قفس می‌گذارد، بلافاصله از اتاق خارج می‌شود. لابه‌لای درب اتاق سولینا باز است. آلب تا چشمش به سولینا می‌افتد، لبخند تلخی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آه سولینا. چی میشد اگر یکم دوستم داشتی؟
نگاهش را از سولینا می‌گیرد و به سوی حیاط ایوان می‌رود. سولینا آرام چشمانش را می‌گشاید و چند باری چشمانش را باز و بسته می‌کند و ل*ب می‌زند:
- من کجام؟ کی خوابم برد؟
از روی تخت بر می‌خیزد و پوتین‌هایش را می‌پوشد. قاب‌عکس مادرش را بر روی تخت قرار می‌دهد تا می‌آید چند گام بردارد، زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چرا در بازه؟ یعنی کی اومده این‌جا؟
اندکی فکر می‌کند و پس از مکث طولانی‌ای زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آها، دیشب فراموش کردم در اتاقم رو قفل کنم. ای بابا چه‌قدر بی‌حواس شدم!
شانه‌ای بالا می‌اندازد و از اتاقش خارج می‌شود.
تا می‌آید از پله‌ها بالا برود. سوفی ل*ب می‌گشاید:
- سرورت هم‌ که امروز ازدواج می‌کنه و تو هم‌ که اصلاً چندان از این اتفاق خوش‌حال نیستی!
سولینا از شدت عصبانیت، متشنج‌وار صورتش را بر می‌گرداند. اما سعی می‌کند خون‌سردی‌اش را حفظ کند جای اخم، لبخندی زیبا مهمان صورتش می‌شود و می‌گوید:
- نه اتفاقاً خیلی هم خوش‌حالم از این‌که سرورم با آنجلنا ازدواج می‌کنه، اون‌ها خیلی به هم میان.
آلب تا صدای سولینا را می‌شنود سرش را بر می‌گرداند و چند گام به سوی آن بر می‌دارد و سرش را کج می‌کند و منتظر می‌ماند تا سولینا ادامه‌ی حرفش را بزند. سوفی متعجب می‌گوید:
- ها! چی شنیدم؟ استغفرالله چه زود فراموشش کردی تا دیروز که لیلی خوبه! مجنونش بودی اما الان... الان میگی که خوش‌حالی وصلت می‌کنه؟
آلب مات و مبهوت مانده با چشمانی که از شدت تعجب چیزی نمانده است تا از حدقه بیرون بزند. چند گام دیگر بر می‌دارد. سولینا ملحفه‌ها را از بند جدا می‌کند و عرق پیشانی‌اش را با سر آستین لباسش پاک می‌کند و سپس می‌گوید:
- خب چرا نباید خوش‌حال باشم؟ اون دوست بچگی‌های منِ. خوش‌حالی اون خوش‌حالی من هم هست!
آلب زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- سوفی راجب چی حرف می‌زنه! لیلی؟ مجنون؟
شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. آنجلنا لباس مراسم را بر تن کرده است، دستی بر روی لباس سفید زیبایش می‌کشد. آلب نگاهی گذرا به او می‌اندازد و سپس ل*ب می‌گشاید:
- آنجلنا خیر باشه! چرا این‌قدر زود برایِ مراسم آماده شدی؟
خنده از روی لبان باریک آنجلنا محو می‌شود و بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و با چهره‌ای آشفته و پر از غم ل*ب می‌گشاید:
- چرا سرورم؟ مگه لباس به تنم نمیاد و بد دوخته شده؟ نگو که از لباسم خوشت نیامده؟
آلب نفس عمیقی می‌کشد.
- کی گفته لباست زشته یا بد دوخته شده؟ اتفاقاً خیلی قشنگه و مثلِ ملکه‌ها شدی! اما الان خیلی زوده که این لباس‌ها رو پوشیدی هنوز تا مراسم چند ساعت دیگه مونده و ممکنه تویِ این لباس‌ها اذیت بشی!
آنجلنا چند گام به سوی آلب بر می‌دارد و دستانش را دور گر*دن او حلقه می‌کند و می‌گوید:
- نه سرورم، من این لباس رو به عشق شما پوشیدم و توی اون حتی یکم هم اذیت نمی‌شم. فقط دوست دارم تو از لباسم خوشت بیاد!
سولینا به آرامی از پله‌ها پایین می‌آید و زمانی‌ که آنجلنا و آلب را با فاصله اندکی آن هم خندان می‌بیند، از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد. با سر آستین لباسش اشک‌هایش را پا‌ک می‌کند. آلب تا متوجه‌ی حضور سولینا در حرم‌سرا می‌شود ل*ب می‌گشاید:
- سولینا فریلز!
سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و همان‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کند. سرش را بر می‌گرداند و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.
- بفرمایید سرورم!
آلب چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد.
- درست می‌بینم؟ تو داری گریه می‌کنی؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
و در آ*غ*و*ش می‌گیرد و بر روی تختش دراز می‌کشد و ب*وسه‌ای بر روی آن می‌زند، چشمانش را می‌بندد و طولی نمی‌کشد تا به خواب عمیقی فرو می‌رود. چند ساعت بعد، آلب با صدای پرنده‌ای زیبا که آواز می‌خواند از خواب شیرینش بر می‌خیزد، آرام چشمانش را می‌گشاید و پی‌در‌پی پلک‌هایش را تکان می‌دهد. نور آفتاب به چشمانش برخورد می‌کند. با یک حرکت از روی تخت بر می‌خیزد و آرام پنجره را می‌گشاید. دستانش را بیرون می‌برد و پرنده را در دستان زمختش می‌گیرد و لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- وای تو چه‌قدر زیبایی! این اولِ صبح پشت پنجره‌ی اتاق من چی‌ می‌خوای؟

درب قفس را می‌گشاید و پرنده را در قفس می‌گذارد، بلافاصله از اتاق خارج می‌شود. لابه‌لای درب اتاق سولینا باز است. آلب تا چشمش به سولینا می‌افتد، لبخند تلخی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آه سولینا. چی میشد اگر یکم دوستم داشتی؟

نگاهش را از سولینا می‌گیرد و به سوی حیاط ایوان می‌رود. سولینا آرام چشمانش را می‌گشاید و چند باری چشمانش را باز و بسته می‌کند و ل*ب می‌زند:

- من کجام؟ کی خوابم برد؟

از روی تخت بر می‌خیزد و پوتین‌هایش را می‌پوشد. قاب‌عکس مادرش را بر روی تخت قرار می‌دهد تا می‌آید چند گام بردارد، زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چرا در بازه؟ یعنی کی اومده این‌جا؟

اندکی فکر می‌کند و پس از مکث طولانی‌ای زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آها، دیشب فراموش کردم در اتاقم رو قفل کنم. ای بابا چه‌قدر بی‌حواس شدم!

شانه‌ای بالا می‌اندازد و از اتاقش خارج می‌شود.

تا می‌آید از پله‌ها بالا برود. سوفی ل*ب می‌گشاید:

- سرورت هم‌ که امروز ازدواج می‌کنه و تو هم‌ که اصلاً چندان از این اتفاق خوش‌حال نیستی!

سولینا از شدت عصبانیت، متشنج‌وار صورتش را بر می‌گرداند. اما سعی می‌کند خون‌سردی‌اش را حفظ کند جای اخم، لبخندی زیبا مهمان صورتش می‌شود و می‌گوید:

- نه اتفاقاً خیلی هم خوش‌حالم از این‌که سرورم با آنجلنا ازدواج می‌کنه، اون‌ها خیلی به هم میان.

آلب تا صدای سولینا را می‌شنود سرش را بر می‌گرداند و چند گام به سوی آن بر می‌دارد و سرش را کج می‌کند و منتظر می‌ماند تا سولینا ادامه‌ی حرفش را بزند. سوفی متعجب می‌گوید:

- ها! چی شنیدم؟ استغفرالله چه زود فراموشش کردی تا دیروز که لیلی خوبه! مجنونش بودی اما الان... الان میگی که خوش‌حالی وصلت می‌کنه؟

آلب مات و مبهوت مانده با چشمانی که از شدت تعجب چیزی نمانده است تا از حدقه بیرون بزند. چند گام دیگر بر می‌دارد. سولینا ملحفه‌ها را از بند جدا می‌کند و عرق پیشانی‌اش را با سر آستین لباسش پاک می‌کند و سپس می‌گوید:

- خب چرا نباید خوش‌حال باشم؟ اون دوست بچگی‌های منِ. خوش‌حالی اون خوش‌حالی من هم هست!

آلب زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- سوفی راجب چی حرف می‌زنه! لیلی؟ مجنون؟

شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم تکان می‌دهد و از پله‌ها یکی دو تا پایین می‌رود. آنجلنا لباس مراسم را بر تن کرده است، دستی بر روی لباس سفید زیبایش می‌کشد. آلب نگاهی گذرا به او می‌اندازد و سپس ل*ب می‌گشاید:

- آنجلنا خیر باشه! چرا این‌قدر زود برایِ مراسم آماده شدی؟

خنده از روی لبان باریک آنجلنا محو می‌شود و بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و با چهره‌ای آشفته و پر از غم ل*ب می‌گشاید:

- چرا سرورم؟ مگه لباس به تنم نمیاد و بد دوخته شده؟ نگو که از لباسم خوشت نیامده؟

آلب نفس عمیقی می‌کشد.

- کی گفته لباست زشته یا بد دوخته شده؟ اتفاقاً خیلی قشنگه و مثلِ ملکه‌ها شدی! اما الان خیلی زوده که این لباس‌ها رو پوشیدی هنوز تا مراسم چند ساعت دیگه مونده و ممکنه تویِ این لباس‌ها اذیت بشی!

آنجلنا چند گام به سوی آلب بر می‌دارد و دستانش را دور گر*دن او حلقه می‌کند و می‌گوید:

- نه سرورم، من این لباس رو به عشق شما پوشیدم و توی اون حتی یکم هم اذیت نمی‌شم. فقط دوست دارم تو از لباسم خوشت بیاد!

سولینا به آرامی از پله‌ها پایین می‌آید و زمانی‌ که آنجلنا و آلب را با فاصله اندکی آن هم خندان می‌بیند، از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش فرو می‌چکد. با سر آستین لباسش اشک‌هایش را پا‌ک می‌کند. آلب تا متوجه‌ی حضور سولینا در حرم‌سرا می‌شود ل*ب می‌گشاید:

- سولینا فریلز!

سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و همان‌طور که اشک‌هایش را پاک می‌کند. سرش را بر می‌گرداند و بغض نیمه کاره‌اش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.

- بفرمایید سرورم!

آلب چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد.

- درست می‌بینم؟ تو داری گریه می‌کنی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
آنجلنا با این حرف آلب عصبی می‌شود. اما خشم خود را کنترل می‌کند. اما به خوبی می‌داند که علت ناراحتی‌های سولینا چیست! اما آنجلنا خود را اولویت اول می‌داند و حال بد دیگران برایش فاقد اهمیت است، سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه سرورم، چیزی نیست!
آلب نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و بعد مردمک چشمانش را به سوی صورت سولینا می‌چرخاند و یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:
- آنجلنا باز بهت چیزی گفته؟ اگر اون ناراحتت کرده بهم بگو!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه سرورم. من یادِ مادرم افتادم برای همین گریه کردم.
آلب چهره‌اش ناراحت و غمگین می‌شود.
- الهی درکت می‌کنم. اما الان وقت این چیزها نیست مراسم ازدواج منه باید خوش‌حال باشی!
سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- بله همین‌طوره، من هم خیلی خوش‌حالم که با آنجلنا ازدواج می‌کنی. من باید بالایِ سر کنیزها باشم، بعداً حتماً با شما صحبت می‌کنم!
آلب تلخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند.
- باشه مواظب خودت هم باش،
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سرعت از حرم‌سرا خارج می‌شود. اشک از رخسارش جاری می‌شود، در حینی‌ که اشک‌هایش را پاک می‌کند وارد سالن می‌شود و فریاد می‌‌زند:
- دست بجنبین! باید تا چند ساعت دیگه حیاطِ عمارت تمیز و فرش‌ها رو انداخته باشین!
سوفی کجاست؟
سوفی از میان کنیزها بیرون می‌آید و می‌گوید:
- بله؟
سولینا ادامه می‌دهد:
- قرار بود لباس‌هایِ سرورم وقتی دوخته شد بلافاصله شسته بشه و به دستش برسونی، پس چیشد؟
سوفی چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:
- فیبی لباس رو دوخت و من هم‌ شستم، الان هم رویِ بند آویزش کردم تا خشک بشه فکر می‌کنم‌ چون امروز هوا یکم بارونیه دیرتر خشک بشه اما تا چند ساعت دیگه حتماً آماده میشه و از فیبی میگم که لباس رو به دست سرورم برسونه!
سولینا نگران است و مدام خودخوری می‌کند.
- نکنه لباسِ سرورم خشک نشه؟
تمام حیاطِ عمارت را نظاره می‌کند، اما هیچ‌جایِ عمارت خبری از اشعه‌های آفتاب نیست. ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد. فیبی تا چشمش به کووپر می‌افتد لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:
- سلام، کووپر کجا بودی؟ چند روزه ازت بی‌خبرم!
سولینا مردمک چشمانش را از حیاط عمارت می‌گیرد و به سوی فیبی می‌چرخاند و با دیدن کووپر که کنار فیبی ایستاده است و با هم گل می‌گویند و گل می‌شنوند، متعجب زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- فیبی و کووپر چه حرفی می‌تونن با هم‌ داشته باشن؟
بی‌خیال این موضوع می‌شود و بر روی صندلی می‌نشیند و کنیزها را زیر نظر می‌گیرد بریتانی با سبدی که پر از گل رز است به سرعت از پله‌ها پایین‌ می‌آید. کینان با عجله بر روی‌ پله‌ها می‌دود گویی می‌خواهد به سولینا خبر مهمی را برساند در حین دویدنش، شانه‌اش به دست بریتانی برخورد می‌کند و سبد پر از گل از دست او می‌افتد و تمام گل‌ها بر روی زمین می‌ریزند. صدای سبد که در گوش سولینا نجوا می‌شود سرش را برمی‌گرداند و تا متوجه حضور بریتانی و کینان می‌شود بلافاصله از روی صندلی بر می‌خیزد و با چند خیز خود را به آن دو می‌رساند هر دوی آن‌ها در چشمان هم خیره می‌شوند. اما هم‌زمان با هم، با صدای سولینا مردمک چشمانشان را به سوی او می‌چرخانند.
- کینان، بریتانی!
سرشان را هم‌زمان با هم بالا می‌آورند و می‌گویند.
- بله؟
سولینا ل*ب می‌گشاید:
- چرا گل‌ها رویِ زمین ریخته؟ قرار شد فیبی این گل‌ها رو بچینه و تویِ اتاق من بذاره، چرا تو این کارها رو انجام دادی؟
کینان نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- خواهر، من با شما کار دارم! می‌خوام تویِ اتاقت یکم استراحت کنم. شما هم اگر کارت تمومه بیا پیشم!
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کینان از کنار بریتانی گذر می‌کند و وارد سالن عمارت می‌شود.
بریتانی می‌گوید:
- سولینا، سوفی کار داشت و از من خواست گل‌ها رو بچینم و تویِ سبد بذارم و به اتاقِ شما ببرم، اما اتاقِ شما قفل بود!
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و آرام می‌گوید:
- آخ سوفی، از دست تو من چی‌کار کنم؟
عزیزم تو به گل آلرژی داری، برو تو اتاقت خودم گل‌ها رو جمع می‌کنم.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آنجلنا با این حرف آلب عصبی می‌شود. اما خشم خود را کنترل می‌کند. اما به خوبی می‌داند که علت ناراحتی‌های سولینا چیست! اما آنجلنا خود را اولویت اول می‌داند و حال بد دیگران برایش فاقد اهمیت است، سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه سرورم، چیزی نیست!

آلب نگاهی به آنجلنا می‌اندازد و بعد مردمک چشمانش را به سوی صورت سولینا می‌چرخاند و یک تای ابروانش بالا می‌پرد و می‌گوید:

-  آنجلنا باز بهت چیزی گفته؟ اگر اون ناراحتت کرده بهم بگو!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه سرورم. من یادِ مادرم افتادم برای همین گریه کردم.

آلب چهره‌اش ناراحت و غمگین می‌شود.

- الهی درکت می‌کنم. اما الان وقت این چیزها نیست مراسم ازدواج منه باید خوش‌حال باشی!

سولینا لبخند ملیحی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- بله همین‌طوره، من هم خیلی خوش‌حالم که با آنجلنا ازدواج می‌کنی. من باید بالایِ سر کنیزها باشم، بعداً حتماً با شما صحبت می‌کنم!

آلب تلخندی می‌زند و سرش را کج می‌کند.

- باشه مواظب خودت هم باش،

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و به سرعت از حرم‌سرا خارج می‌شود. اشک از رخسارش جاری می‌شود، در حینی‌ که اشک‌هایش را پاک می‌کند وارد سالن می‌شود و فریاد می‌‌زند:

- دست بجنبین! باید تا چند ساعت دیگه حیاطِ عمارت تمیز و فرش‌ها رو انداخته باشین!

سوفی کجاست؟

سوفی از میان کنیزها بیرون می‌آید و می‌گوید:

- بله؟

سولینا ادامه می‌دهد:

- قرار بود لباس‌هایِ سرورم وقتی دوخته شد بلافاصله شسته بشه و به دستش برسونی، پس چیشد؟

سوفی چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

- فیبی لباس رو دوخت و من هم‌ شستم، الان هم رویِ بند آویزش کردم تا خشک بشه فکر می‌کنم‌ چون امروز هوا یکم بارونیه دیرتر خشک بشه اما تا چند ساعت دیگه حتماً آماده میشه و از فیبی میگم که لباس رو به دست سرورم برسونه!

سولینا نگران است و مدام خودخوری می‌کند.

- نکنه لباسِ سرورم خشک نشه؟

تمام حیاطِ عمارت را نظاره می‌کند، اما هیچ‌جایِ عمارت خبری از اشعه‌های آفتاب نیست. ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد. فیبی تا چشمش به کووپر می‌افتد لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و می‌گوید:

- سلام، کووپر کجا بودی؟ چند روزه ازت بی‌خبرم!

سولینا مردمک چشمانش را از حیاط عمارت می‌گیرد و به سوی فیبی می‌چرخاند و با دیدن کووپر که کنار فیبی ایستاده است و با هم گل می‌گویند و گل می‌شنوند، متعجب زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- فیبی و کووپر چه حرفی می‌تونن با هم‌ داشته باشن؟

بی‌خیال این موضوع می‌شود و بر روی صندلی می‌نشیند و کنیزها را زیر نظر می‌گیرد بریتانی با سبدی که پر از گل رز است به سرعت از پله‌ها پایین‌ می‌آید. کینان با عجله بر روی‌ پله‌ها می‌دود گویی می‌خواهد به سولینا خبر مهمی را برساند در حین دویدنش، شانه‌اش به دست بریتانی برخورد می‌کند و سبد پر از گل از دست او می‌افتد و تمام گل‌ها بر روی زمین می‌ریزند. صدای سبد که در گوش سولینا نجوا می‌شود سرش را برمی‌گرداند و تا متوجه حضور بریتانی و کینان می‌شود بلافاصله از روی صندلی بر می‌خیزد و با چند خیز خود را به آن دو می‌رساند هر دوی آن‌ها در چشمان هم خیره می‌شوند. اما هم‌زمان با هم، با صدای سولینا مردمک چشمانشان را به سوی او می‌چرخانند.

- کینان، بریتانی!

سرشان را هم‌زمان با هم بالا می‌آورند و می‌گویند.

- بله؟

سولینا ل*ب می‌گشاید:

- چرا گل‌ها رویِ زمین ریخته؟ قرار شد فیبی این گل‌ها رو بچینه و تویِ اتاق من بذاره، چرا تو این کارها رو انجام دادی؟

کینان نیم نگاهی گذرا به سولینا می‌اندازد و سپس می‌گوید:

- خواهر، من با شما کار دارم! می‌خوام تویِ اتاقت یکم استراحت کنم. شما هم اگر کارت تمومه بیا پیشم!

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و کینان از کنار بریتانی گذر می‌کند و وارد سالن عمارت می‌شود.

بریتانی می‌گوید:

- سولینا، سوفی کار داشت و از من خواست گل‌ها رو بچینم و تویِ سبد بذارم و به اتاقِ شما ببرم، اما اتاقِ شما قفل بود!

سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و آرام می‌گوید:

- آخ سوفی، از دست تو من چی‌کار کنم؟

عزیزم تو به گل آلرژی داری، برو تو اتاقت خودم گل‌ها رو جمع می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
بریتانی گونه‌های گرم سولینا را ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل می‌کارد و به سوی اتاقش می‌دود. سولینا در پله‌ها می‌نشیند و سبد را بر روی زمین قرار می‌دهد و همان‌طور که گل‌ها را جمع می‌کند الکس‌ می‌گوید:
- خیر باشه، این گل‌ها رو برای چی می‌خوای؟
سولینا آرام سرش را بالا می‌آورد و نیم‌نگاهی گذرا به الکس می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:
- برای تزئین می‌خوام، نصفش هم برای این‌که رویِ سر سرورم و آنجلنا بریزیم!
الکس ریز‌ریز می‌خندد و ل*ب می‌گشاید:
- برای مراسم ازدواج خودمون هم این کارها رو می‌کنی؟
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و از روی پله‌ بر می‌خیزد.
- الکس... تو سه سال از من کوچیک‌تری و هرگز روزی نمی‌رسه که من و تو با هم وصلت کنیم.
الکس سگرمه‌هایش در هم می‌رود.
- سولینا دیر یا زود من و تو ما می‌شیم و با هم ازدواج می‌کنیم این رو بهت قول میدم!
زمانی که سولینا سرش را بر می‌گرداند متوجه‌ی نبود الکس می‌شود. او وارد عمارت شده است. گل را از روی زمین بر می‌دارد و وارد سالن می‌شود و سپس با چند خیز خود را به اتاقش می‌رساند. درب را با یک حرکت می‌گشاید و سبد گل را بر روی تختش قرار می‌دهد.
- چطور می‌تونم توی این مراسم شرکت کنم؟ اگر هم شرکت نکنم سرورم ناراحت میشه!
درب اتاق سولینا توسط شخصی کوبیده می‌شود.
- بیا داخل!
درب توسط سولینا با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود و سوفی و فیبی وارد اتاق می‌شوند سوفی ل*ب می‌گشاید:
- سولینا، الکس گفته این لباس رو برای شما بدوزیم دستور داد که پس از به اتمام رسیدن دوخت و دوزش اون رو به اتاقت بیاریم!
سولینا لبخندی کنج لبانش طرح می‌بندد سرش را بر می‌گرداند با دیدن لباس، زاغ چشمانش برق خاصی می‌زند و می‌گوید:
- لباس رو بده به من... تو برو به بقیه‌ی کارها برس!
سپس لباس را از دست سوفی می‌گیرد و نگاهی به او می‌اندازد. لباس قرمز رنگ را می‌پوشد و دستی بر روی آن می‌کشد. لباسی بلند که بر روی شانه‌اش چین دوزی از ج*ن*س ململ و پو*ست روباه دوخته شده است. چند دوری می‌چرخد. با صدای آلب سرش را بر می‌گرداند. حرکات پاهایش متوقف می‌شود و با تیله‌های گرد شده‌اش به آلب خیره می‌شود.
- سولینا چقدر این لباس بهت میاد!
سولینا خجالت‌زده سرش را پایین می‌اندازد و بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و گوشه‌ی لباسش را می‌گیرد.
- واقعاً سرورم؟
آلب چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد.
- بله‌. همین‌طور زیبایی. با این لباس هم چندین برابر زیباتر شدی!
سولینا آرام سرش را بالا می‌آورد.
- چرا شما لباست رو نپوشیدی؟ نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشه.
آلب لبخند غمگینی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود.
- من اصلاً دوست ندارم با آنجلنا ازدواج کنم و تمایلی ندارم که برای این مراسم تدارک ببینم و لباس بپوشم!
چهره‌ی سولینا را غبار غمی فرا می‌گیرد و چند قدم به طرف آلب بر می‌دارد و دستانش را می‌گیرد. آلب نگاهی به دستان سولینا که روی دستانش قرار گرفته است می‌اندازد سپس سولینا ل*ب می‌گشاید:
- سرورم این حرف رو نزن؛ شما باید الان اون لباس‌ها رو بپوشین. لطفاً قبول کن.
آلب دستانش را می‌‌گیرد و در چشمان او خیره می‌شود‌.
- سولینا، چطور می‌تونم ازش بگذرم و با آنجلنا ازدواج کنم؟ آخ زبونم لال! زبونم لال کاش اون روز به عموم قول نداده بودم. حالا هم توی راهی قدم برداشتم که نمی‌تونم برگردم اما نمی‌تونم هم به قولم پایبند باشم.
سولینا لبخندی ملیح مزین لبانش می‌شود.
- نه سرورم... لطفاً یا با آنجلنا ازدواج نکن. یا ازدواج می‌کنی به قول‌هات پایبند باش!
آلب چنگی به موهایش می‌زند و یک نفس عمیق می‌کشد و می‌گوید:
- نه، من‌ نمی‌تونم با آنجلنا ازدواج کنم. سولینا حقیقت اینه‌که من تو رو... .
الکس درب اتاق را می‌گشاید و با دیدنِ آلب و سولینا که با فاصله‌ی اندکی متقابل هم ایستاده‌اند ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند گام بر می‌دارد و می‌گوید:
- برادر! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه نباید الان برای مراسم آماده شده باشی؟
آلب لبخندی ملیح می‌زند.
- داشتم با سولینا حرف می‌زدم... اما تو اومدی و باعث شد به حرف‌هام پایان بدم.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
بریتانی گونه‌های گرم سولینا را ب*وسه‌ای از ج*ن*س گل می‌کارد و به سوی اتاقش می‌دود. سولینا در پله‌ها می‌نشیند و سبد را بر روی زمین قرار می‌دهد و همان‌طور که گل‌ها را جمع می‌کند الکس‌ می‌گوید:

- خیر باشه، این گل‌ها رو برای چی می‌خوای؟

سولینا آرام سرش را بالا می‌آورد و نیم‌نگاهی گذرا به الکس می‌اندازد و ل*ب می‌گشاید:

- برای تزئین می‌خوام، نصفش هم برای این‌که رویِ سر سرورم و آنجلنا بریزیم!

الکس ریز‌ریز می‌خندد و ل*ب می‌گشاید:

- برای مراسم ازدواج خودمون هم این کارها رو می‌کنی؟

سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم فرو می‌رود و از روی پله‌ بر می‌خیزد.

- الکس... تو سه سال از من کوچیک‌تری و هرگز روزی نمی‌رسه که من و تو با هم وصلت کنیم.

الکس سگرمه‌هایش در هم می‌رود.

- سولینا دیر یا زود من و تو ما می‌شیم و با هم ازدواج می‌کنیم این رو بهت قول میدم!

زمانی که سولینا سرش را بر می‌گرداند متوجه‌ی نبود الکس می‌شود. او وارد عمارت شده است. گل را از روی زمین بر می‌دارد و وارد سالن می‌شود و سپس با چند خیز خود را به اتاقش می‌رساند. درب را با یک حرکت می‌گشاید و سبد گل را بر روی تختش قرار می‌دهد.

- چطور می‌تونم توی این مراسم شرکت کنم؟ اگر هم شرکت نکنم سرورم ناراحت میشه!

درب اتاق سولینا توسط شخصی کوبیده می‌شود.

- بیا داخل!

درب توسط سولینا با صدای قیژ مانندی گشوده می‌شود و سوفی و فیبی وارد اتاق می‌شوند سوفی ل*ب می‌گشاید:

- سولینا، الکس گفته این لباس رو برای شما بدوزیم دستور داد که پس از به اتمام رسیدن دوخت و دوزش اون رو به اتاقت بیاریم!

سولینا لبخندی کنج لبانش طرح می‌بندد سرش را بر می‌گرداند با دیدن لباس، زاغ چشمانش برق خاصی می‌زند و می‌گوید:

- لباس رو بده به من... تو برو به بقیه‌ی کارها برس!

سپس لباس را از دست سوفی می‌گیرد و نگاهی به او می‌اندازد. لباس قرمز رنگ را می‌پوشد و دستی بر روی آن می‌کشد. لباسی بلند که بر روی شانه‌اش چین دوزی از ج*ن*س ململ و پو*ست روباه دوخته شده است. چند دوری می‌چرخد. با صدای آلب سرش را بر می‌گرداند. حرکات پاهایش متوقف می‌شود و با تیله‌های گرد شده‌اش به آلب خیره می‌شود.

- سولینا چقدر این لباس بهت میاد!

سولینا خجالت‌زده سرش را پایین می‌اندازد و بر روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخد و گوشه‌ی لباسش را می‌گیرد.

- واقعاً سرورم؟

آلب چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد.

- بله‌. همین‌طور زیبایی. با این لباس هم چندین برابر زیباتر شدی!

سولینا آرام سرش را بالا می‌آورد.

- چرا شما لباست رو نپوشیدی؟ نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشه.

 آلب لبخند غمگینی مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود.

- من اصلاً دوست ندارم با آنجلنا ازدواج کنم و تمایلی ندارم که برای این مراسم تدارک ببینم و لباس بپوشم!

چهره‌ی سولینا را غبار غمی فرا می‌گیرد و چند قدم به طرف آلب بر می‌دارد و دستانش را می‌گیرد. آلب نگاهی به دستان سولینا که روی دستانش قرار گرفته است می‌اندازد سپس سولینا ل*ب می‌گشاید:

- سرورم این حرف رو نزن؛ شما باید الان اون لباس‌ها رو بپوشین. لطفاً قبول کن.

آلب دستانش را می‌‌گیرد و در چشمان او خیره می‌شود‌.

- سولینا، چطور می‌تونم ازش بگذرم و با آنجلنا ازدواج کنم؟ آخ زبونم لال! زبونم لال کاش اون روز به عموم قول نداده بودم. حالا هم توی راهی قدم برداشتم که نمی‌تونم برگردم اما نمی‌تونم هم به قولم پایبند باشم.

سولینا لبخندی ملیح مزین لبانش می‌شود.

- نه سرورم... لطفاً یا با آنجلنا ازدواج نکن. یا ازدواج می‌کنی به قول‌هات پایبند باش!

آلب چنگی به موهایش می‌زند و یک نفس عمیق می‌کشد و می‌گوید:

- نه، من‌ نمی‌تونم با آنجلنا ازدواج کنم. سولینا حقیقت اینه‌که من تو رو... .

الکس درب اتاق را می‌گشاید و با دیدنِ آلب و سولینا که با فاصله‌ی اندکی متقابل هم ایستاده‌اند ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند گام بر می‌دارد و می‌گوید:

- برادر! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مگه نباید الان برای مراسم آماده شده باشی؟

آلب لبخندی ملیح می‌زند.

- داشتم با سولینا حرف می‌زدم... اما تو اومدی و باعث شد به حرف‌هام پایان بدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
سولینا با حسی عجیب، در چشمان آبی رنگ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:
- بله سرورم، شما می‌خواستی یه چیز به من بگی! یه چیزی مثلِ اعتراف کردن یه حرفِ خیلی مهم که فکر می‌کنم اگر اون رو به ز*ب*ون نیاری زندگیت خ*را*ب میشه!
الکس که از عشق میان آلب نسبت به سولینا با خبر است و می‌ترسد که آلب از عشق و علاقه‌اش نسبت به سولینا بگوید، ل*ب می‌گشاید:
- آخه برادر من، چه حرفی می‌تونه به سولینا مربوط باشه؟ برو برای مراسم آماده شو الان وقتِ این حرف‌ها نیست!
آلب با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است به سوی الکس گام بر می‌دارد و در گوش او زمزمه‌وار می‌گوید:
- خیلی‌خوب می‌دونی که چقدر به سولینا علاقه‌مندم، عشقش رو دیوونه‌وار می‌پرستم و دیر یا زود برای همیشه مال من میشه. شاید به‌خاطر قولی که به عمو دادم نتونم به سولینا برسم، اما تو هم از این موقعیت سو استفاده نکن! درسته برادرمی. اما خوب می‌دونی اگر اون رویِ سگ من بیاد بالا مجازات سختی گریبانت رو می‌گیره!
الکس بلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- بله‌بله سرورم، حق با شماست اما بعد از مراسم حتماً راجب این موضوع حرف می‌زنیم!
سولینا گیج و منگ است با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:
- آلب می‌خواست چی رو به من اعتراف کنه؟ می‌خواست راجب چه چیزی با من حرف بزنه؟ اون گفت سولینا حقیقت اینه‌که من تو رو؟ خب یعنی ادامه‌ی این حرف می‌تونه به چه چیزی ختم بشه؟ وقتی آلب پیش من میاد لبخند می‌زنه گاه من رو در آ*غ*و*ش می‌گیره و حرف‌های قشنگی به من می‌زنه! نکنه که آلب به من علاقه‌مند شده؟
پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه‌نه، احتمالِ همچین چیزی حتی یک درصد هم وجود نداره!
با فریادهای الکس رشته‌ی افکارش پاره می‌شود.
- سولینا، به چی فکر می‌کنی؟
لبخندی می‌زند و رو به الکس می‌گوید:
- به چیزی فکر نمی‌کنم. می‌خوام برایِ مراسم آماده بشم، مگه شما نمی‌خوای لباست رو بپوشی؟
الکس چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و با حسی که عشق و علاقه در آن موج می‌زند در چشمان آبی‌رنگ او خیره می‌شود و سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
- می‌خوام تو راجبِ لباس‌هام نظرت رو بگی، ببینم کدومش بهم میاد.
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و سپس می‌گوید:
- البته، شما برو توی اتاقت من هم چند دقیقه دیگه میام!
الکس با عجله از اتاق خارج می‌شود، سولینا موهایش را آزاد می‌گذارد و سپس از اتاق خارج می‌شود. در حینی‌ که وارد اتاق الکس می‌شود ل*ب می‌زند:
- الکس می‌تونم بیام داخل؟
الکس درب را می‌گشاید و دستانش را به نشانه‌ی بفرما می‌گیرد. سولینا بلندی لباسش را می‌گیرد و وارد اتاق می‌شود. الکس درب را می‌بندد و لباس‌هایش را بر روی تخت می‌اندازد و می‌گوید:
- کدوم لباس رو بپوشم؟
سولینا نگاهی به تمام لباس‌ها می‌اندازد و پس از اندکی مکث می‌گوید:
- الکس، یکی از لباس‌هات شبیه به لباس منه، اگر میشه اون لباس رو بپوش!
یک تای ابروان الکس بالا می‌پرد و بینی‌اش را بالا می‌کشد و سپس ل*ب می‌گشاید:
- چشم پرنسس من، الان می‌پوشم‌!
سولینا درب را می‌گشاید و از درب خارج می‌شود. با دیدن آلب که دستی بر روی لباس قرمز رنگش می‌کشد چشمانش برق خاصی می‌زند و پشت سرش آنجلنا لباس سفید رنگ چین‌داری را میان دستانش گرفته است و آرام گام بر می‌دارد. خود را به آلب می‌رساند و دستان او را می‌گیرد، سولینا لبخند غمگینی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- چه‌طور می‌تونم این صح*نه رو تحمل کنم؟
اشک از رخسارش جاری می‌شود. الکس با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:
- پرنسس من، لباس رو پوشیدم می‌تونی بیای داخل!
سولینا به سرعت با پشت دستانش اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند و وارد اتاق می‌شود. با دیدن الکس که دستی بر روی لباس قرمز رنگش می‌کشد می‌گوید:
- همین لباس خیلی به تنت میاد!
الکس چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و دستان او را می‌گیرد و به سوی خود می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:
- فکر‌ نمی‌کردم این لباس این‌قدر بهت بیاد، ولی خواستم از همه تو مراسم خوشگل‌تر باشی!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا با حسی عجیب، در چشمان آبی رنگ آلب خیره می‌شود و می‌گوید:

- بله سرورم، شما می‌خواستی یه چیز به من بگی! یه چیزی مثلِ اعتراف کردن یه حرفِ خیلی مهم که فکر می‌کنم اگر اون رو به ز*ب*ون نیاری زندگیت خ*را*ب میشه!

الکس که از عشق میان آلب نسبت به سولینا با خبر است و می‌ترسد که آلب از عشق و علاقه‌اش نسبت به سولینا بگوید، ل*ب می‌گشاید:

- آخه برادر من، چه حرفی می‌تونه به سولینا مربوط باشه؟ برو برای مراسم آماده شو الان وقتِ این حرف‌ها نیست!

آلب با ابروانی که از شدت خشم در هم گره خورده است به سوی الکس گام بر می‌دارد و در گوش او زمزمه‌وار می‌گوید:

- خیلی‌خوب می‌دونی که چقدر به سولینا علاقه‌مندم، عشقش رو دیوونه‌وار می‌پرستم و دیر یا زود برای همیشه مال من میشه. شاید به‌خاطر قولی که به عمو دادم نتونم به سولینا برسم، اما تو هم از این موقعیت سو استفاده نکن! درسته برادرمی. اما خوب می‌دونی اگر اون رویِ سگ من بیاد بالا مجازات سختی گریبانت رو می‌گیره!

الکس بلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: 

- بله‌بله سرورم، حق با شماست اما بعد از مراسم حتماً راجب این موضوع حرف می‌زنیم!

سولینا گیج و منگ است با خود فکر می‌کند و زیر ل*ب می‌گوید:

- آلب می‌خواست چی رو به من اعتراف کنه؟ می‌خواست راجب چه چیزی با من حرف بزنه؟ اون گفت سولینا حقیقت اینه‌که من تو رو؟ خب یعنی ادامه‌ی این حرف می‌تونه به چه چیزی ختم بشه؟ وقتی آلب پیش من میاد لبخند می‌زنه گاه من رو در آ*غ*و*ش می‌گیره و حرف‌های قشنگی به من می‌زنه! نکنه که آلب به من علاقه‌مند شده؟

پی‌در‌پی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:

- نه‌نه، احتمالِ همچین چیزی حتی یک درصد هم وجود نداره!

با فریادهای الکس رشته‌ی افکارش پاره می‌شود.

- سولینا، به چی فکر می‌کنی؟

لبخندی می‌زند و رو به الکس می‌گوید:

- به چیزی فکر نمی‌کنم. می‌خوام برایِ مراسم آماده بشم، مگه شما نمی‌خوای لباست رو بپوشی؟

الکس چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و با حسی که عشق و علاقه در آن موج می‌زند در چشمان آبی‌رنگ او خیره می‌شود و سرش را کج می‌کند و می‌گوید:

- می‌خوام تو راجبِ لباس‌هام نظرت رو بگی، ببینم کدومش بهم میاد.

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و سپس می‌گوید:

- البته، شما برو توی اتاقت من هم چند دقیقه دیگه میام!

الکس با عجله از اتاق خارج می‌شود، سولینا موهایش را آزاد می‌گذارد و سپس از اتاق خارج می‌شود. در حینی‌ که وارد اتاق الکس می‌شود ل*ب می‌زند:

- الکس می‌تونم بیام داخل؟

الکس درب را می‌گشاید و دستانش را به نشانه‌ی بفرما می‌گیرد. سولینا بلندی لباسش را می‌گیرد و وارد اتاق می‌شود. الکس درب را می‌بندد و لباس‌هایش را بر روی تخت می‌اندازد و می‌گوید:

- کدوم لباس رو بپوشم؟

سولینا نگاهی به تمام لباس‌ها می‌اندازد و پس از اندکی مکث می‌گوید:

- الکس، یکی از لباس‌هات شبیه به لباس منه، اگر میشه اون لباس رو بپوش!

یک تای ابروان الکس بالا می‌پرد و بینی‌اش را بالا می‌کشد و سپس ل*ب می‌گشاید:

- چشم پرنسس من، الان می‌پوشم‌!

سولینا درب را می‌گشاید و از درب خارج می‌شود. با دیدن آلب که دستی بر روی لباس قرمز رنگش می‌کشد چشمانش برق خاصی می‌زند و پشت سرش آنجلنا لباس سفید رنگ چین‌داری را میان دستانش گرفته است و آرام گام بر می‌دارد. خود را به آلب می‌رساند و دستان او را می‌گیرد، سولینا لبخند غمگینی می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- چه‌طور می‌تونم این صح*نه رو تحمل کنم؟

اشک از رخسارش جاری می‌شود. الکس با صدایی نسبتاً بلند می‌گوید:

- پرنسس من، لباس رو پوشیدم می‌تونی بیای داخل!

سولینا به سرعت با پشت دستانش اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند و وارد اتاق می‌شود. با دیدن الکس که دستی بر روی لباس قرمز رنگش می‌کشد می‌گوید:

- همین لباس خیلی به تنت میاد!

الکس چند گام به سوی سولینا بر می‌دارد و دستان او را می‌گیرد و به سوی خود می‌کشد و ل*ب می‌گشاید:

- فکر‌ نمی‌کردم این لباس این‌قدر بهت بیاد، ولی خواستم از همه تو مراسم خوشگل‌تر باشی!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد.
- مراسم شروع شده میشه بریم؟
الکس دستانش را به سوی سولینا می‌گیرد.
- بریم!
نیم‌نگاهی گذرا به دستان الکس که به سویش بلند شده است می‌اندازد و دستان ظریفش را در دستان او قرار می‌دهد و با چند خیز از حرم‌سرا خارج می‌شوند. تمام کنیزها در سالن به‌سمت حیاط عمارت روانه می‌شدند. سوفی حیرت‌زده مردمک چشمانش را به‌سوی سولینا و الکس که دست در دست هم گذاشته‌اند می‌چرخاند سپس فیبی می‌گوید:
- وای اونجا رو ببین! سولینا و الکس دست تو دست هم دارن به مراسم میان‌!
سوفی سرش را بر می‌گرداند و نیشگونی از بازوی بر*ه*نه‌ی فیبی می‌گیرد و می‌گوید:
- هیس ساکت باش! اگر بشنوه خیلی بد میشه.
الکس نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- این کنیزها دارن راجب تو حرف می‌زنن؟
سوفی و فیبی به‌سرعت می‌دوند و به‌سمت سولینا و الکس می‌روند. سوفی زبان بر ل*ب می‌کشد.
- سلام سرورم، چقدر به‌هم میاین! فیبی هم داشت این رو به من می‌گفت!
الکس تک‌خنده‌ای می‌کند و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش‌ می‌کشد.
- لطف دارین، خودم هم می‌دونستم که من و پرنسسم خیلی به هم میایم!
سوفی و فیبی هم‌زمان با هم لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشانند و به‌سوی کووپر که با عجله به‌سوی حیاط گام بر می‌دارد می‌روند.
***
آلب و آنجلنا بر روی صندلی سلطنتی می‌نشینند. سولینا حس و حال عجیبی دارد باورش نمی‌شود که در مراسم جشن ازدواج آلب شرکت کرده است. چشمانش از اشک هویداست و غم تمام چهره‌اش را فرا گرفته است. احساس می‌کند شخصی گلویش را گرفته است و سخت می‌فشرد و نمی‌تواند به‌خوبی نفس بکشد. اندکی یقه‌ی لباسش را از گ*ردنش فاصله می‌دهد و بر روی جلوترین صندلی‌ها بعد از تمام کنیزها می‌نشیند. همه دست می‌زدنند و از لباس و چهره‌ی آنجلنا تعریف می‌کردند، اما سولینا چشمانش را اشک فرا گرفته است. از اینکه آلب را کنار آنجلنا می‌بیند انگار کوره‌های آتش به‌جانش رخنه زده‌اند و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزانند. اما سعی می‌کند بروز ندهد و با عجله خود را جمع‌و‌جور کند با سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک می‌کند و دستانش را وادار می‌کند تا بتواند هم‌زمان با مابقی کنیزها دست بزند. شاید لبانش به اجبار می‌خندد اما قلبش به طرز عجیبی شکسته است. آلب میان کنیزها به دنبال سولینا می‌گردد و با خود می‌گوید.
- یعنی سولینا داخل مراسم شرکت کرده یا نه؟
آلب به آدام گارسیا که کنارش ایستاده است می‌گوید:
- میون کنیز‌ها نگاه کن ببین سولینا داخل مراسم شرکت کرده یا نه!
آدام گارسیا «چشمی» می‌‌گوید و از پله‌ها بالا می‌رود تا چشمش به سولینا می‌افتد به‌سرعت برمی‌گردد و کنار گوش آلب زمزمه می‌کند‌:
- بله سرورم، سولینا کنار کریستینا آکهوا نشسته!
آلب سرش را کج می‌کند.
- فکر نمی‌کردم داخل مراسم شرکت کنه، اما مثل این‌که شرکت کرده و من از این موضوع خیلی خوش‌حالم!
یک تای ابروان پر پشت و مشکی رنگ آدام بالا می‌پرد.
- سرورم، شما به سولینا علاقه داری؟
آلب در چشمان قهوه‌ای رنگ آدام خیره می‌شود.
- علاقه دارم. اونقدر علاقه دارم که صبح تا شب به فکرشم و شب تا صبح از فکر کردن بهش خواب به چشم‌هام نمیاد‌!
آدام متفکر دست راستش را بر روی چانه‌اش قرار می‌دهد.
- پس چرا با آنجلنا ازدواج می‌کنی؟
آلب تلخندی می‌زند.
- حوصلت سر رفته که اینقدر از من سئوال می‌پرسی؟
آدام بلند قهقهه‌ای می‌زند.
- نه سرورم، خیلی دوست دارم داستان عشقتون رو بدونم.
آلب لبخند غمگینی بر روی لبانش طرح می‌بندد و سکوت می‌کند‌.
آدام اندکی از آلب فاصله می‌گیرد و می‌ایستد. آلب با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال سولینا می‌گردد آنجلنا از روی تخت سلطنتی بر می‌خیزد و میان کنیزها شروع به ر*ق*صیدن می‌کند. آلب بر روی تخت بر می‌خیزد و رو به سوفی می‌گوید:
- عموم کریستوفر هنوز نیومده؟
سوفی سرش را بر می‌گرداند.
- نه سرورم! اما کم‌کم می‌رسه شما نگران نباش.
الکس از میان سربازان بیرون می‌آید و دستانش را بر روی شانه‌ی سولینا می‌گذارد سولینا به آرامی سرش را بر می‌گرداند.
- بله؟
الکس بازوان سولینا را در دستان زمختش می‌گیرد و با یک حرکت او را از جای بلند می‌کند و کشان‌کشان میان کنیزها می‌برد و آن را وادار می‌کند تا برقصد. با خود فکر می‌کند‌.
- مراسم جشن کسی هست که من بدون اون حتی نمی‌تونم یک لحظه نفس بکشم، اون‌وقت الکس از من می‌خواد که برقصم؟
از شدت عصبانیت ابروان سولینا در هم گره می‌خورد و از الکس فاصله می‌گیرد‌.
- من نمی‌خوام برقصم، چرا من رو اجبار می‌کنی که برقصم؟
الکس بازوان سولینا را در دستانش می‌گیرد و هر لحظه فشار دستانش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:
- چون من ازت می‌خوام برقصی! پس روی حرف من هم حرفی نمی‌زنی.
در چشمان سولینا اشک حلقه می‌بندد. از این شرایط چندان رضایت ندارد. دلش می‌خواهد با میل خود، این محیط سرشار از غم را ترک کند.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا از خجالت سرش را پایین می‌اندازد.

- مراسم شروع شده میشه بریم؟

الکس دستانش را به سوی سولینا می‌گیرد.

- بریم!

نیم‌نگاهی گذرا به دستان الکس که به سویش بلند شده است می‌اندازد و دستان ظریفش را در دستان او قرار می‌دهد و با چند خیز از حرم‌سرا خارج می‌شوند. تمام کنیزها در سالن به‌سمت حیاط عمارت روانه می‌شدند. سوفی حیرت‌زده مردمک چشمانش را به‌سوی سولینا و الکس که دست در دست هم گذاشته‌اند می‌چرخاند سپس فیبی می‌گوید:

- وای اونجا رو ببین! سولینا و الکس دست تو دست هم دارن به مراسم میان‌!

سوفی سرش را بر می‌گرداند و نیشگونی از بازوی بر*ه*نه‌ی فیبی می‌گیرد و می‌گوید:

- هیس ساکت باش! اگر بشنوه خیلی بد میشه.

الکس نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:

- این کنیزها دارن راجب تو حرف می‌زنن؟

سوفی و فیبی به‌سرعت می‌دوند و به‌سمت سولینا و الکس می‌روند. سوفی زبان بر ل*ب می‌کشد.

- سلام سرورم، چقدر به‌هم میاین! فیبی هم داشت این رو به من می‌گفت!

الکس تک‌خنده‌ای می‌کند و دستی بر روی ته‌ریش‌هایش‌ می‌کشد.

- لطف دارین، خودم هم می‌دونستم که من و پرنسسم خیلی به هم میایم!

سوفی و فیبی هم‌زمان با هم لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشانند  و به‌سوی کووپر که با عجله به‌سوی حیاط گام بر می‌دارد می‌روند.

***

 آلب و آنجلنا بر روی صندلی سلطنتی می‌نشینند. سولینا حس و حال عجیبی دارد باورش نمی‌شود که در مراسم جشن ازدواج آلب شرکت کرده است. چشمانش از اشک هویداست و غم تمام چهره‌اش را فرا گرفته است. احساس می‌کند شخصی گلویش را گرفته است و سخت می‌فشرد و نمی‌تواند به‌خوبی نفس بکشد. اندکی یقه‌ی لباسش را از گ*ردنش فاصله می‌دهد و بر روی جلوترین صندلی‌ها بعد از تمام کنیزها می‌نشیند. همه دست می‌زدنند و از لباس و چهره‌ی آنجلنا تعریف می‌کردند، اما سولینا چشمانش را اشک فرا گرفته است. از اینکه آلب را کنار آنجلنا می‌بیند انگار کوره‌های آتش به‌جانش رخنه زده‌اند و تکه‌تکه از وجودش را می‌سوزانند. اما سعی می‌کند بروز ندهد و با عجله خود را جمع‌و‌جور کند با سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک می‌کند و دستانش را وادار می‌کند تا بتواند هم‌زمان با مابقی کنیزها دست بزند. شاید لبانش به اجبار می‌خندد اما قلبش به طرز عجیبی شکسته است. آلب میان کنیزها به دنبال سولینا می‌گردد و با خود می‌گوید.

- یعنی سولینا داخل مراسم شرکت کرده یا نه؟

 آلب به آدام گارسیا که کنارش ایستاده است می‌گوید:

- میون کنیز‌ها نگاه کن ببین سولینا داخل مراسم شرکت کرده یا نه!

آدام گارسیا «چشمی» می‌‌گوید و از پله‌ها بالا می‌رود تا چشمش به سولینا می‌افتد به‌سرعت برمی‌گردد و کنار گوش آلب زمزمه می‌کند‌:

- بله سرورم، سولینا کنار کریستینا آکهوا نشسته!

آلب سرش را کج می‌کند.

- فکر نمی‌کردم داخل مراسم شرکت کنه، اما مثل این‌که شرکت کرده و من از این موضوع خیلی خوش‌حالم!

یک تای ابروان پر پشت و مشکی رنگ آدام بالا می‌پرد.

- سرورم، شما به سولینا علاقه داری؟

آلب در چشمان قهوه‌ای رنگ آدام خیره می‌شود.

- علاقه دارم. اونقدر علاقه دارم که صبح تا شب به فکرشم و شب تا صبح از فکر کردن بهش خواب به چشم‌هام نمیاد‌!

آدام متفکر دست راستش را بر روی چانه‌اش قرار می‌دهد.

- پس چرا با آنجلنا ازدواج می‌کنی؟

آلب تلخندی می‌زند.

- حوصلت سر رفته که اینقدر از من سئوال می‌پرسی؟

آدام بلند قهقهه‌ای می‌زند.

- نه سرورم، خیلی دوست دارم داستان عشقتون رو بدونم.

آلب لبخند غمگینی بر روی لبانش طرح می‌بندد و سکوت می‌کند‌.

آدام اندکی از آلب فاصله می‌گیرد و می‌ایستد. آلب با دو تیله‌های آبی رنگش به دنبال سولینا می‌گردد آنجلنا از روی تخت سلطنتی بر می‌خیزد و میان کنیزها شروع به ر*ق*صیدن می‌کند. آلب بر روی تخت بر می‌خیزد و رو به سوفی می‌گوید:

- عموم کریستوفر هنوز نیومده؟

سوفی سرش را بر می‌گرداند.

- نه سرورم! اما کم‌کم می‌رسه شما نگران نباش.

الکس از میان سربازان بیرون می‌آید و دستانش را بر روی شانه‌ی سولینا می‌گذارد سولینا به آرامی سرش را بر می‌گرداند.

- بله؟

الکس بازوان سولینا را در دستان زمختش می‌گیرد و با یک حرکت او را از جای بلند می‌کند و کشان‌کشان میان کنیزها می‌برد و آن را وادار می‌کند تا برقصد. با خود فکر می‌کند‌.

-  مراسم جشن کسی هست که من بدون اون حتی نمی‌تونم یک لحظه نفس بکشم، اون‌وقت الکس از من می‌خواد که برقصم؟

از شدت عصبانیت ابروان سولینا در هم گره می‌خورد و از الکس فاصله می‌گیرد‌.

- من نمی‌خوام برقصم، چرا من رو اجبار می‌کنی که برقصم؟

الکس بازوان سولینا را در دستانش می‌گیرد و هر لحظه فشار دستانش را بیشتر می‌کند و می‌گوید:

- چون من ازت می‌خوام برقصی! پس روی حرف من هم حرفی نمی‌زنی.

در چشمان سولینا اشک حلقه می‌بندد. از این شرایط چندان رضایت ندارد. دلش می‌خواهد با میل خود، این محیط سرشار از غم را ترک کند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,457
لایک‌ها
3,122
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,353
Points
5,949
اما سرنوشت با آدم‌ها دست به دست هم داده‌اند که سولینا را دیوانه کنند‌ و همه چیز برخلاف میلش اتفاق بیفتد. اما سعی می‌کند قوی باشد هر چند هر یک ثانیه برایش مثل مرگ است و انگار عقربه‌هایِ ساعت متوقف شده‌اند اما با این وجود سرِپا است و سعی می‌کند خود را نبازد. به اجبار الکس شروع به ر*ق*صیدن می‌کند اما دلش چی؟ در دلش غوغا به‌پا شده است و کشتی‌اش به گل نشسته و ناخدا در کشتی مرده است. اشک از چشمان سولینا جاری شده است. الکس دستانش را می‌گیرد و به‌طرفِ خود می‌کشد. گیسوبان خرمایی رنگش جلویِ دید و اشک‌هایی که صورتش را خیس کرده است می‌گیرد. دوست ندارد کسی شاهد گریه‌هاش باشد آرام دستانش را بالا می‌آورد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. آلب میان کسانی که می‌رقصیدند دنبال سولینا می‌گردد. آنجلنا با صدایی رسا ل*ب می‌گشاید:
- سرورم!
آلب سرجایش میخ‌کوب می‌شود و سرش را برمی‌گرداند. هر بار آنجلنا صدایش می‌زند نمی‌تواند به‌سمت سولینا گام بردارد زیرا قولی که به عمویش کریستوفر و آنجلنا داده است را به‌یاد می‌آورد. آرام سرش را برمی‌گرداند و با اکراه و بی‌میلی از روی اجبار به‌سوی او گام برمی‌دارد ل*ب‌هایش را از هم می‌گشاید:
- بله؟
آنجلنا دستان آلب را در دستان خود می‌گیرد و در چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود.
- کجا بودی؟ دو ساعته منتظرتم! پدرم هنوز نیومده؟
همان لحظه جیسون می‌رسد و ل*ب می‌گشاید:
- پدرتون جلویِ در عمارته. با مادرتون دار‌ن میان!
آنجلنا لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و روبه آلب می‌گوید:
- بریم بدرقشون کنیم؟
آلب نگاهی به آنجلنا می‌اندازد سپس ل*ب می‌گشاید:
- بریم!
آنجلنا دستان او را می‌گیرد و با هم به‌سوی درب می‌روند، کریستوفر ایگن تا دخترش را می‌بیند لبخند ژکوندی بر روی لبانش طرح می‌بندد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
- سلام پرنسس کوچولویِ بابا!
لبان باریک و سرخ‌رنگ آنجلنا از شدت خنده کش می‌آید و دستان پدرش را می‌بوسد و دست‌ها همدیگر را در آ*غ*و*ش می‌گیرند، سپس آلب به‌سوی عموی خود روانه می‌شود و صورتش را می‌بوسد و ل*ب می‌گشاید:
- عمو‌جون، خیلی خوش اومدی!
جین آلسپ که زن‌عمو آلب است چند گام جلو می‌آید و بلندی لباس توسی رنگش را که سر شانه‌ی آن ململ و با پو*ست روباه کار شده است را رها می‌کند و آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند ب*وسه از ج*ن*س گل بر روی گونه‌های سرخ‌رنگ آلب می‌کارد. همگی با هم به‌سوی حیاط روانه می‌شوند در همین حین کریستوفر روبه آلب می‌گوید:
- پسرم، خیلی خوش‌حالم از این‌که به قولت عمل کردی و دخترم رو کنارت شاد و خندون می‌بینم!
لبخند ملیحی بر روی لبان آلب نقش می‌بندد.
- مرد باید پایِ قولش بمونه!
آنجلنا، آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و نیم‌نگاهی گذرا به نیم‌رخ سولینا می‌اندازد و با صدایی رسا که سولینا هم بشنود می‌گوید:
- بله پدر! آلب میونِ این همه کنیز و دختر خان، من رو به عنوان همسرش انتخاب کرد!
سولینا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و یک تای ابروان هشتی و پر پشت و بلندش بالا می‌پرد. اما چند ثانیه بعد سرش را به‌سوی دیگری می‌چرخاند. آلب تا مردمک چشمانش به‌سوی سولینا کشیده می‌شود چهره‌اش را غم بی‌پایانی فرا می‌گیرد و با خود فکر می‌کند و در دلش می‌گوید.
- آره آنجلنا، من با هر اجباری هم که بود با تو ازدواج کردم اما هرگز کنار من رنگِ خوشبختی رو نخواهی دید! چون سولینا با عشقش کاری کرده که هر روز و شب فقط به اون فکر می‌کنم و نمی‌تونم لحظه‌ای رو به تو فکر کنم یا وقتم رو برایِ تو بذارم!
سولینا کلافه و خسته در چشمان سبز رنگ الکس خیره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:
- من خیلی خسته‌م، اگر میشه یکم توی اتاقم استراحت کنم؟
الکس که می‌داند سولینا طاقت اینکه آلب را در کنار آنجلنا ببیند را ندارد و برای همین هم خستگی را بهانه می‌کند که طفره برود، ل*ب می‌زند:
- اگر تو بری کی کنار من باشه؟ اگر می‌خوای استراحت کنی پس بیا با هم بریم!
سولینا عصبی می‌شود و ل*ب می‌گشاید:
- سرورم، من دوست ندارم با شما به اتاقم برم چرا مدام به من گیر میدی؟
آلب که دیگر طاقتش‌فرسا شده است فریاد می‌زند.
- برادر، چرا به سولینا گیر سه پیچ دادی؟ اجازه بده استراحت کنه. اون خیلی برایِ مراسم تدارک دیده بهش حق میدم خسته‌ش باشه‌!
کریستوفر ایگن می‌گوید:
- سولینا کیه؟ قبلاً من دیدمش؟
تا سولینا سرش را برمی‌گرداند و نیم‌رخش پیدا می‌شود لبخندی ملیح می‌زند.
- سولینا دختر خان کالین فریلز!
آلب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد از روی صندلی برمی‌خیزد و به‌سوی سولینا روانه می‌شود و دستانش را روی شانه‌ای او می‌گذارد. سولینا به‌آرامی سرش را برمی‌گرداند.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک‌_رمان
کد:
اما سرنوشت با آدم‌ها دست به دست هم داده‌اند که سولینا را دیوانه کنند‌ و همه چیز برخلاف میلش اتفاق بیفتد. اما سعی می‌کند قوی باشد هر چند هر یک ثانیه برایش مثل مرگ است و انگار عقربه‌هایِ ساعت متوقف شده‌اند اما با این وجود سرِپا است و سعی می‌کند خود را نبازد. به اجبار الکس شروع به ر*ق*صیدن می‌کند اما دلش چی؟ در دلش غوغا به‌پا شده است و کشتی‌اش به گل نشسته و ناخدا در کشتی مرده است. اشک از چشمان سولینا جاری شده است. الکس دستانش را می‌گیرد و به‌طرفِ خود می‌کشد. گیسوبان خرمایی رنگش جلویِ دید و اشک‌هایی که صورتش را خیس کرده است می‌گیرد. دوست ندارد کسی شاهد گریه‌هاش باشد آرام دستانش را بالا می‌آورد و اشک‌هایش را پاک می‌کند. آلب میان کسانی که می‌رقصیدند دنبال سولینا می‌گردد. آنجلنا با صدایی رسا ل*ب می‌گشاید:

- سرورم!

آلب سرجایش میخ‌کوب می‌شود و سرش را برمی‌گرداند. هر بار آنجلنا صدایش می‌زند نمی‌تواند به‌سمت سولینا گام بردارد زیرا قولی که به عمویش کریستوفر و آنجلنا داده است را به‌یاد می‌آورد. آرام سرش را برمی‌گرداند و با اکراه و بی‌میلی از روی اجبار به‌سوی او گام برمی‌دارد ل*ب‌هایش را از هم می‌گشاید:

- بله؟

آنجلنا دستان آلب را در دستان خود می‌گیرد و در چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود.

- کجا بودی؟ دو ساعته منتظرتم! پدرم هنوز نیومده؟

همان لحظه جیسون می‌رسد و ل*ب می‌گشاید:

- پدرتون جلویِ در عمارته. با مادرتون دار‌ن میان!

آنجلنا لبخندی از سر شادی بر ل*ب می‌نشاند و روبه آلب می‌گوید:

- بریم بدرقشون کنیم؟

آلب نگاهی به آنجلنا می‌اندازد سپس ل*ب می‌گشاید:

- بریم!

آنجلنا دستان او را می‌گیرد و با هم به‌سوی درب می‌روند، کریستوفر ایگن تا دخترش را می‌بیند لبخند ژکوندی بر روی لبانش طرح می‌بندد و او را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.

- سلام پرنسس کوچولویِ بابا!

لبان باریک و سرخ‌رنگ آنجلنا از شدت خنده کش می‌آید و دستان پدرش را می‌بوسد و دست‌ها همدیگر را در آ*غ*و*ش می‌گیرند، سپس آلب به‌سوی عموی خود روانه می‌شود و صورتش را می‌بوسد و ل*ب می‌گشاید:

- عمو‌جون، خیلی خوش اومدی!

جین آلسپ که زن‌عمو آلب است چند گام جلو می‌آید و بلندی لباس توسی رنگش را که سر شانه‌ی آن ململ و با پو*ست روباه کار شده است را رها می‌کند و آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و چند ب*وسه از ج*ن*س گل بر روی گونه‌های سرخ‌رنگ آلب می‌کارد. همگی با هم به‌سوی حیاط روانه می‌شوند در همین حین کریستوفر روبه آلب می‌گوید:

- پسرم، خیلی خوش‌حالم از این‌که به قولت عمل کردی و دخترم رو کنارت شاد و خندون می‌بینم!

لبخند ملیحی بر روی لبان آلب نقش می‌بندد.

- مرد باید پایِ قولش بمونه!

آنجلنا، آلب را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و نیم‌نگاهی گذرا به نیم‌رخ سولینا می‌اندازد و با صدایی رسا که سولینا هم بشنود می‌گوید:

- بله پدر! آلب میونِ این همه کنیز و دختر خان، من رو به عنوان همسرش انتخاب کرد!

سولینا چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و یک تای ابروان هشتی و پر پشت و بلندش بالا می‌پرد. اما چند ثانیه بعد سرش را به‌سوی دیگری می‌چرخاند. آلب تا مردمک چشمانش به‌سوی سولینا کشیده می‌شود چهره‌اش را غم بی‌پایانی فرا می‌گیرد و با خود فکر می‌کند و در دلش می‌گوید.

- آره آنجلنا، من با هر اجباری هم که بود با تو ازدواج کردم اما هرگز کنار من رنگِ خوشبختی رو نخواهی دید! چون سولینا با عشقش کاری کرده که هر روز و شب فقط به اون فکر می‌کنم و نمی‌تونم لحظه‌ای رو به تو فکر کنم یا وقتم رو برایِ تو بذارم!

سولینا کلافه و خسته در چشمان سبز رنگ الکس خیره می‌شود و ل*ب می‌گشاید:

- من خیلی خسته‌م، اگر میشه یکم توی اتاقم استراحت کنم؟

الکس که می‌داند سولینا طاقت اینکه آلب را در کنار آنجلنا ببیند را ندارد و برای همین هم خستگی را بهانه می‌کند که طفره برود، ل*ب می‌زند:

- اگر تو بری کی کنار من باشه؟ اگر می‌خوای استراحت کنی پس بیا با هم بریم!

سولینا عصبی می‌شود و ل*ب می‌گشاید:

- سرورم، من دوست ندارم با شما به اتاقم برم چرا مدام به من گیر میدی؟

آلب که دیگر طاقتش‌فرسا شده است فریاد می‌زند.

- برادر، چرا به سولینا گیر سه پیچ دادی؟ اجازه بده استراحت کنه. اون خیلی برایِ مراسم تدارک دیده بهش حق میدم خسته‌ش باشه‌!

کریستوفر ایگن می‌گوید:

- سولینا کیه؟ قبلاً من دیدمش؟

تا سولینا سرش را برمی‌گرداند و نیم‌رخش پیدا می‌شود لبخندی ملیح می‌زند.

- سولینا دختر خان کالین فریلز!

آلب سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد از روی صندلی برمی‌خیزد و به‌سوی سولینا روانه می‌شود و دستانش را روی شانه‌ای او می‌گذارد. سولینا به‌آرامی سرش را برمی‌گرداند
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا