.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد. پیدرپی سولینا را تکان میدهد و میگوید:
- تو میفهمی داری چی میگی؟ تو به برادر من علاقه داری و من نمیدونستم؟! سولینا باید اون رو فراموش کنی، فهمیدی؟
سولینا سرش را پیدرپی به نشانهی نه تکان میدهد.
- هرگز، هرگز فراموشش نخواهم کرد. حتی حاضرم سرم رو از تنم جدا کنن اما از عشقی که نسبت به آلب دارم نگذرم!
***
آلب با آنجلنا بحثشان میشود، آنجلنا کوزه را بر میدارد و به سمت دیوار میکوبد و فریاد میزند:
- تو به سولینا علاقهمندی، میخوای با من ازدواج کنی؟ میدونی داری با کی این کار رو میکنی سرورم؟
آلب با یک حرکت از روی تخت بر میخیزد و پارچهای که سولینا بر روی پیشانی آن قرار داده است تا تبش پایین بیاید را محکم بر روی زمین میکوبد و پیدرپی سرش را به نشانهی نه تکان میدهد و فریاد میزند:
- هرگز، هرگز عشقی رو که نسبت به سولینا دارم رو از دلم بیرون نمیکنم و اون رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر بمیرم هم اون رو ترک نمیکنم، آنجلنا از من همچین چیزی درخواست نکن!
چشمان آنجلنا از اشک هویدا میشود چند گام به سوی آلب بر میدارد و آرام میگوید:
- مگه سولینا چی داره که تو اینقدر دیوانهوار عاشقشی؟! اصلاً از کجا معلوم اون به تو علاقه داشته باشه؟ از کنیزها شنیدهم که جدیداً برایِ برادرت الکس عشوه و ناز میاد و مدام توی اتاقش نشسته و میگه و میخند، چرا نمیبینی که بهت علاقهای نداره؟ چرا عشق من رو نمیبینی سرورم؟
آلب از شدت عصبانیت دستانش مشت میشود و با خشم در چشمان آنجلنا خیره میشود و فریاد میزند:
- چی... تو چی گفتی؟ سولینا با الکس میخنده و بیست و چهاری توی اتاقشه؟ خدا کنم که حرفت حقیقت داشته باشه اگر حقیقت... .
آنجلنا میان حرف آلب میپرد و ل*ب میگشاید:
- سوگند میخورم اگر چنین چیزی حقیقت نداشت، شما هر مجازاتی که دوست داری برایِ من در نظر بگیر!
آلب با این حرف آنجلنا اندکی متعجب میشود. با خود فکر میکند و میگوید:
- زمانی که اینقدر با اطمینان حرف میزنه حتماً راست میگه. اما بهتره با چشمهایِ خودم ببینم بعد کاملاً حرفِ اون رو باور کنم،
آلب نگاهی به آنجلنا میکند و میگوید:
- باشه، هر وقت گفتههات رو با چشمهام دیدم اونوقت باور میکنم!
لبان آنجلنا از شدت خنده کش میآیند، سپس میگوید
- یعنی اگر سولینا رو کنار الکس ببینی کمکم فراموشش میکنی؟
آلب اندکی فکر و مکث میکند و میگوید:
- فراموشش که هرگز نخواهم کرد. اما با دیدنش هم چندان خوشحال نمیشم و طرفش نخواهم رفت!
آنجلنا خندهاش را میخورد و ل*ب میزند:
- همین هم برام کافیه. امیدوارم سر حرفهات بمونی!
الکس دستان سولینا را میگیرد و به نوازش میکشد.
- چرا متوجه نیستی برادرم داره با آنجلنا ازدواج میکنه؟ مگه من چی کمتر از برادرم دارم که بهم توجهای نمیکنی؟ من که حتی از برادرم هم خوشگلترم دیگه چی میخوای؟ من که کنیزها برام اهمیتی ندارن و فقط چشمهام تو رو میبینه. اما برادرم... اما برادرم چی؟ تو و آنجلنا براش کمی، باید کلِ کنیزها متعلق به خودش باشن!
سولینا نیم نگاهی گذرا در چشمان الکس میاندازد و رویش را بر میگرداند.
- درسته. بعضی حرفهات درسته و قبول دارم... قبول دارم که پادشاه آنجلنا رو دوست داره میدونم که اونها فردا ازدواج میکنن، اگر یک درصد هم حق با تو باشه من دیگه به آلب فکر نمیکنم و روابطم رو روز به روز باهاش کمرنگتر میکنم! اصلاً جوری رفتار میکنم که بهش حسی ندارم.
الکس سولینا را در آ*غ*و*ش میکشد و او را در آغوشش میفشرد و میگوید:
- آفرین پرنسس من!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
- تو میفهمی داری چی میگی؟ تو به برادر من علاقه داری و من نمیدونستم؟! سولینا باید اون رو فراموش کنی، فهمیدی؟
سولینا سرش را پیدرپی به نشانهی نه تکان میدهد.
- هرگز، هرگز فراموشش نخواهم کرد. حتی حاضرم سرم رو از تنم جدا کنن اما از عشقی که نسبت به آلب دارم نگذرم!
***
آلب با آنجلنا بحثشان میشود، آنجلنا کوزه را بر میدارد و به سمت دیوار میکوبد و فریاد میزند:
- تو به سولینا علاقهمندی، میخوای با من ازدواج کنی؟ میدونی داری با کی این کار رو میکنی سرورم؟
آلب با یک حرکت از روی تخت بر میخیزد و پارچهای که سولینا بر روی پیشانی آن قرار داده است تا تبش پایین بیاید را محکم بر روی زمین میکوبد و پیدرپی سرش را به نشانهی نه تکان میدهد و فریاد میزند:
- هرگز، هرگز عشقی رو که نسبت به سولینا دارم رو از دلم بیرون نمیکنم و اون رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر بمیرم هم اون رو ترک نمیکنم، آنجلنا از من همچین چیزی درخواست نکن!
چشمان آنجلنا از اشک هویدا میشود چند گام به سوی آلب بر میدارد و آرام میگوید:
- مگه سولینا چی داره که تو اینقدر دیوانهوار عاشقشی؟! اصلاً از کجا معلوم اون به تو علاقه داشته باشه؟ از کنیزها شنیدهم که جدیداً برایِ برادرت الکس عشوه و ناز میاد و مدام توی اتاقش نشسته و میگه و میخند، چرا نمیبینی که بهت علاقهای نداره؟ چرا عشق من رو نمیبینی سرورم؟
آلب از شدت عصبانیت دستانش مشت میشود و با خشم در چشمان آنجلنا خیره میشود و فریاد میزند:
- چی... تو چی گفتی؟ سولینا با الکس میخنده و بیست و چهاری توی اتاقشه؟ خدا کنم که حرفت حقیقت داشته باشه اگر حقیقت... .
آنجلنا میان حرف آلب میپرد و ل*ب میگشاید:
- سوگند میخورم اگر چنین چیزی حقیقت نداشت، شما هر مجازاتی که دوست داری برایِ من در نظر بگیر!
آلب با این حرف آنجلنا اندکی متعجب میشود. با خود فکر میکند و میگوید:
- زمانی که اینقدر با اطمینان حرف میزنه حتماً راست میگه. اما بهتره با چشمهایِ خودم ببینم بعد کاملاً حرفِ اون رو باور کنم،
آلب نگاهی به آنجلنا میکند و میگوید:
- باشه، هر وقت گفتههات رو با چشمهام دیدم اونوقت باور میکنم!
لبان آنجلنا از شدت خنده کش میآیند، سپس میگوید
- یعنی اگر سولینا رو کنار الکس ببینی کمکم فراموشش میکنی؟
آلب اندکی فکر و مکث میکند و میگوید:
- فراموشش که هرگز نخواهم کرد. اما با دیدنش هم چندان خوشحال نمیشم و طرفش نخواهم رفت!
آنجلنا خندهاش را میخورد و ل*ب میزند:
- همین هم برام کافیه. امیدوارم سر حرفهات بمونی!
الکس دستان سولینا را میگیرد و به نوازش میکشد.
- چرا متوجه نیستی برادرم داره با آنجلنا ازدواج میکنه؟ مگه من چی کمتر از برادرم دارم که بهم توجهای نمیکنی؟ من که حتی از برادرم هم خوشگلترم دیگه چی میخوای؟ من که کنیزها برام اهمیتی ندارن و فقط چشمهام تو رو میبینه. اما برادرم... اما برادرم چی؟ تو و آنجلنا براش کمی، باید کلِ کنیزها متعلق به خودش باشن!
سولینا نیم نگاهی گذرا در چشمان الکس میاندازد و رویش را بر میگرداند.
- درسته. بعضی حرفهات درسته و قبول دارم... قبول دارم که پادشاه آنجلنا رو دوست داره میدونم که اونها فردا ازدواج میکنن، اگر یک درصد هم حق با تو باشه من دیگه به آلب فکر نمیکنم و روابطم رو روز به روز باهاش کمرنگتر میکنم! اصلاً جوری رفتار میکنم که بهش حسی ندارم.
الکس سولینا را در آ*غ*و*ش میکشد و او را در آغوشش میفشرد و میگوید:
- آفرین پرنسس من!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
الکس از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره میخورد. پیدرپی سولینا را تکان میدهد و میگوید:
- تو میفهمی داری چی میگی؟ تو به برادر من علاقه داری و من نمیدونستم؟! سولینا باید اون رو فراموش کنی، فهمیدی؟
سولینا سرش را پیدرپی به نشانهی نه تکان میدهد.
- هرگز، هرگز فراموشش نخواهم کرد. حتی حاضرم سرم رو از تنم جدا کنن اما از عشقی که نسبت به آلب دارم نگذرم!
***
آلب با آنجلنا بحثشان میشود، آنجلنا کوزه را بر میدارد و به سمت دیوار میکوبد و فریاد میزند:
- تو به سولینا علاقهمندی، میخوای با من ازدواج کنی؟ میدونی داری با کی این کار رو میکنی سرورم؟
آلب با یک حرکت از روی تخت بر میخیزد و پارچهای که سولینا بر روی پیشانی آن قرار داده است تا تبش پایین بیاید را محکم بر روی زمین میکوبد و پیدرپی سرش را به نشانهی نه تکان میدهد و فریاد میزند:
- هرگز، هرگز عشقی رو که نسبت به سولینا دارم رو از دلم بیرون نمیکنم و اون رو فراموش نخواهم کرد. حتی اگر بمیرم هم اون رو ترک نمیکنم، آنجلنا از من همچین چیزی درخواست نکن!
چشمان آنجلنا از اشک هویدا میشود چند گام به سوی آلب بر میدارد و آرام میگوید:
- مگه سولینا چی داره که تو اینقدر دیوانهوار عاشقشی؟! اصلاً از کجا معلوم اون به تو علاقه داشته باشه؟ از کنیزها شنیدهم که جدیداً برایِ برادرت الکس عشوه و ناز میاد و مدام توی اتاقش نشسته و میگه و میخند، چرا نمیبینی که بهت علاقهای نداره؟ چرا عشق من رو نمیبینی سرورم؟
آلب از شدت عصبانیت دستانش مشت میشود و با خشم در چشمان آنجلنا خیره میشود و فریاد میزند:
- چی... تو چی گفتی؟ سولینا با الکس میخنده و بیست و چهاری توی اتاقشه؟ خدا کنم که حرفت حقیقت داشته باشه اگر حقیقت... .
آنجلنا میان حرف آلب میپرد و ل*ب میگشاید:
- سوگند میخورم اگر چنین چیزی حقیقت نداشت، شما هر مجازاتی که دوست داری برایِ من در نظر بگیر!
آلب با این حرف آنجلنا اندکی متعجب میشود. با خود فکر میکند و میگوید:
- زمانی که اینقدر با اطمینان حرف میزنه حتماً راست میگه. اما بهتره با چشمهایِ خودم ببینم بعد کاملاً حرفِ اون رو باور کنم،
آلب نگاهی به آنجلنا میکند و میگوید:
- باشه، هر وقت گفتههات رو با چشمهام دیدم اونوقت باور میکنم!
لبان آنجلنا از شدت خنده کش میآیند، سپس میگوید
- یعنی اگر سولینا رو کنار الکس ببینی کمکم فراموشش میکنی؟
آلب اندکی فکر و مکث میکند و میگوید:
- فراموشش که هرگز نخواهم کرد. اما با دیدنش هم چندان خوشحال نمیشم و طرفش نخواهم رفت!
آنجلنا خندهاش را میخورد و ل*ب میزند:
- همین هم برام کافیه. امیدوارم سر حرفهات بمونی!
الکس دستان سولینا را میگیرد و به نوازش میکشد.
- چرا متوجه نیستی برادرم داره با آنجلنا ازدواج میکنه؟ مگه من چی کمتر از برادرم دارم که بهم توجهای نمیکنی؟ من که حتی از برادرم هم خوشگلترم دیگه چی میخوای؟ من که کنیزها برام اهمیتی ندارن و فقط چشمهام تو رو میبینه. اما برادرم... اما برادرم چی؟ تو و آنجلنا براش کمی، باید کلِ کنیزها متعلق به خودش باشن!
سولینا نیم نگاهی گذرا در چشمان الکس میاندازد و رویش را بر میگرداند.
- درسته. بعضی حرفهات درسته و قبول دارم... قبول دارم که پادشاه آنجلنا رو دوست داره میدونم که اونها فردا ازدواج میکنن، اگر یک درصد هم حق با تو باشه من دیگه به آلب فکر نمیکنم و روابطم رو روز به روز باهاش کمرنگتر میکنم! اصلاً جوری رفتار میکنم که بهش حسی ندارم.
الکس سولینا را در آ*غ*و*ش میکشد و او را در آغوشش میفشرد و میگوید:
- آفرین پرنسس من!