• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 524
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
زمانی که کریستوفر را می‌بیند لبخند ژکوندی می‌زند.
- سلام عمو کریستوفر، خوبی؟
کریستوفر سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و دست نوازش را بر روی کمرش می‌کشد.
- سلام دختر عزیزم، تو خوبی؟
سولینا در چشمان سبز رنگ کریستوفر نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد.
- مگه میشه شما رو ببینم و حالم خوب نباشه؟
عمو، جین آلسپ هم با خودتون آوردین؟ یه مدت پیش شنیدم بیمار هست خیلی نگران حالش بودم!
کریستوفر مردمک چشمانش را به‌سوی جین آلسپ می‌چرخاند و نفس عمیقی می‌کشد.
- نه دخترم. متاسفانه هنوز خوب نشده.
سولینا لبخند تلخی بر روی لبانش نقش می‌بندد.
- من می‌تونم اون رو خوب کنم. اگر میشه چند روزی رو این‌جا بمونین تا من جین آلسپ رو درمان کنم!
لبان باریک و صورتی رنگ کریستوفر از شدت خنده کش‌ می‌آید.
- دخترم، یعنی می‌تونی اون رو خوب کنی؟
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، کریستوفر با خنده به‌سوی جین آلسپ می‌رود و می‌گوید:
- سولینا می‌تونه تو رو درمان کنه بیا ببین چی‌کارت داره!
جین آلسپ بلندی لباس توسی رنگش را در دستانش می‌گیرد و به سوی سولینا گام برمی‌دارد.
- سلام عزیزم خوبی؟
سولینا جین آلسپ را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در همین حین ل*ب می‌گشاید:
- سلام زن عمو، شما خوب باشی من هم خوبم!
راجب بیماریتون خواستم بگم که نگران نباش من خیلی زود بیماریتون رو درمان می‌کنم.
جین آلسپ لبخندی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد.
- ممنون دخترم، پدر و مادرت کجاست؟ داخل مراسم ندیدمشون خیلی دل‌تنگشونم!
سولینا با شنیدن نام مادرش، اشک در چشمانش حلقه می‌بندد و بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.
- مادرم عمرش رو به شما داد و پدرم هم که مشغولِ زمین‌ها هست و نتونست امروز داخل مراسم شرکت کنه.
چهره‌ی جین آلسپ را غم فرا می‌گیرد و حیرت‌زده ل*ب می‌گشاید:
- یعنی مادرت فوت شد؟
سولینا پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد همگی بر روی صندلی می‌نشینند و به کنیزها که در حال ر*ق*صیدن هستند چشم می‌دوزند، کم‌کم نزدیک به بعد از ظهر است. آلب با صدایی رسا می‌گوید:
- همگی به مراسم خوش اومدین، از این‌که شرکت کردین خیلی خرسندم و این‌که کاک و یوخه و باسلوق کنیز‌ها درست کرده‌اند و با خوردن شیرینی دهنتون رو شیرین کنین!
امیدوارم که توی مهمونی بهتون حسابی خوش گذشته باشه.
سولینا با چشمانی که اشک در آن هویداست به آلب خیره شده است و با جان و دل به تک‌تکِ سخن‌هایش گوش می‌سپارد. آلب از دورادور، دور از چشم دیگران و آنجلنا زیر چشمی به سولینا نگاه می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- چرا سولینا از اول مراسم تا الان که چند ساعتی گذشته و کم‌کم مراسم تمومه یک ریز گریه می‌کنه؟ باید حتماً دلیلش رو بپرسم و باهاش حرف بزنم. اما چه‌طوری؟ به چه بهونه‌ای؟
مردمک چشمانش را به‌سوی آنجلنا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:
- عزیزم، فکر کنم سوفی باهات کار داشت! برو ببین چی‌کارت داره.
آنجلنا با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است می‌گوید:
- سوفی؟! اون چه کاری با من می‌تونه داشته باشه؟
آلب شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم، حتماً باهات کار داره برو ببین چی‌کارت داره! فقط به من گفت کارش خیلی مهمه‌.
آنجلنا بلندی لباس سفید رنگ براقش را در دستانش می‌گیرد و از روی صندلی بر می‌خیزد و به‌سوی سوفی روانه می‌شود. زمانی که چند گامی مانده است تا به سوفی برسد. سولینا سرش را بر می‌گرداند و نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد.
آلب با سر اشاره‌ای به او می‌کند و از میان مملویی از جمعیت بیرون می‌آید و پشت دیوار می‌ایستد. سولینا از روی صندلی بر می‌خیزد و پوتین‌های سفید رنگش را می‌پوشد و بندهای آن هم دور مچ پاهایش می‌بندد و به‌سوی آلب می‌رود و به او که می‌رسد می‌گوید:
- بله سرورم؟
آلب دستان سولینا را می‌گیرد و چند گامی به او نزدیک می‌شود.
- میشه بدونم علت گریه‌هات چیه؟ ببین نمی‌تونی هرگز طفره بری یا از من فرار کنی! حتی این رو هم می‌دونم که جرئت دروغ گفتن به من هم نداری؛ پس تویِ چشم‌هام زل بزن و رک و پو*ست کنده بگو که چرا یک ریز گریه می‌کنی؟
سولینا لبخندی بی‌جان بر ل*ب می‌نشاند و سرش را پایین می‌اندازد.
- من گریه می‌کنم؟ نه... من گریه نکردم!
آلب یک نفس عمیق می‌کشد و سرش را کج می‌کند‌.
- نکنه می‌خوای بگی من کور شدم یا بیناییم مشکل داره؟
سولینا گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد.
- نه سرورم، من همچین چیزی نگفتم... فقط میگم که من گریه نکردم‌!
آلب از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستانش را دو طرفِ دیوار می‌گذارد.
- دروغ نگو! بگو ببینم چی‌شده؟
سولینا نمی‌تواند حقیقت را به زبان بیاورد حتی نمی‌تواند به آلب هم دروغ بگوید با خود فکر می‌کند.
- حالا باید چی‌کار کنم؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زمانی که کریستوفر را می‌بیند لبخند ژکوندی می‌زند.

- سلام عمو کریستوفر، خوبی؟

کریستوفر سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و دست نوازش را بر روی کمرش می‌کشد.

- سلام دختر عزیزم، تو خوبی؟

سولینا در چشمان سبز رنگ کریستوفر نیم‌نگاهی گذرا می‌اندازد.

- مگه میشه شما رو ببینم و حالم خوب نباشه؟

عمو، جین آلسپ هم با خودتون آوردین؟ یه مدت پیش شنیدم بیمار هست خیلی نگران حالش بودم!

کریستوفر مردمک چشمانش را به‌سوی جین آلسپ می‌چرخاند و نفس عمیقی می‌کشد.

- نه دخترم. متاسفانه هنوز خوب نشده.

سولینا لبخند تلخی بر روی لبانش نقش می‌بندد.

- من می‌تونم اون رو خوب کنم. اگر میشه چند روزی رو این‌جا بمونین تا من جین آلسپ رو درمان کنم!

لبان باریک و صورتی رنگ کریستوفر از شدت خنده کش‌ می‌آید.

- دخترم، یعنی می‌تونی اون رو خوب کنی؟

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد، کریستوفر با خنده به‌سوی جین آلسپ می‌رود و می‌گوید:

- سولینا می‌تونه تو رو درمان کنه بیا ببین چی‌کارت داره!

جین آلسپ بلندی لباس توسی رنگش را در دستانش می‌گیرد و به سوی سولینا گام برمی‌دارد.

- سلام عزیزم خوبی؟

سولینا جین آلسپ را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و در همین حین ل*ب می‌گشاید:

- سلام زن عمو، شما خوب باشی من هم خوبم!

راجب بیماریتون خواستم بگم که نگران نباش من خیلی زود بیماریتون رو درمان می‌کنم.

جین آلسپ لبخندی گوشه‌ی لبانش طرح می‌بندد.

- ممنون دخترم، پدر و مادرت کجاست؟ داخل مراسم ندیدمشون خیلی دل‌تنگشونم!

سولینا با شنیدن نام مادرش، اشک در چشمانش حلقه می‌بندد و بغضش را با بزاق دهانش قورت می‌دهد.

- مادرم عمرش رو به شما داد و پدرم هم که مشغولِ زمین‌ها هست و نتونست امروز داخل مراسم شرکت کنه.

چهره‌ی جین آلسپ را غم فرا می‌گیرد و حیرت‌زده ل*ب می‌گشاید:

- یعنی مادرت فوت شد؟

سولینا پی‌در‌پی سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد همگی بر روی صندلی می‌نشینند و به کنیزها که در حال ر*ق*صیدن هستند چشم می‌دوزند، کم‌کم نزدیک به بعد از ظهر است. آلب با صدایی رسا می‌گوید:

- همگی به مراسم خوش اومدین، از این‌که شرکت کردین خیلی خرسندم و این‌که کاک و یوخه و باسلوق کنیز‌ها درست کرده‌اند و با خوردن شیرینی دهنتون رو شیرین کنین!

امیدوارم که توی مهمونی بهتون حسابی خوش گذشته باشه.

سولینا با چشمانی که اشک در آن هویداست به آلب خیره شده است و با جان و دل به تک‌تکِ سخن‌هایش گوش می‌سپارد. آلب از دورادور، دور از چشم دیگران و آنجلنا زیر چشمی به سولینا نگاه می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- چرا سولینا از اول مراسم تا الان که چند ساعتی گذشته و کم‌کم مراسم تمومه یک ریز گریه می‌کنه؟ باید حتماً دلیلش رو بپرسم و باهاش حرف بزنم. اما چه‌طوری؟ به چه بهونه‌ای؟

مردمک چشمانش را به‌سوی آنجلنا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:

- عزیزم، فکر کنم سوفی باهات کار داشت! برو ببین چی‌کارت داره.

آنجلنا با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است می‌گوید:

- سوفی؟! اون چه کاری با من می‌تونه داشته باشه؟

آلب شانه‌ای به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- نمی‌دونم، حتماً باهات کار داره برو ببین چی‌کارت داره! فقط به من گفت کارش خیلی مهمه‌.

آنجلنا بلندی لباس سفید رنگ براقش را در دستانش می‌گیرد و از روی صندلی بر می‌خیزد و به‌سوی سوفی روانه می‌شود. زمانی که چند گامی مانده است تا به سوفی برسد. سولینا سرش را بر می‌گرداند و نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد.

آلب با سر اشاره‌ای به او می‌کند و از میان مملویی از جمعیت بیرون می‌آید و پشت دیوار می‌ایستد. سولینا از روی صندلی بر می‌خیزد و پوتین‌های سفید رنگش را می‌پوشد و بندهای آن هم دور مچ پاهایش می‌بندد و به‌سوی آلب می‌رود و به او که می‌رسد می‌گوید:

- بله سرورم؟

آلب دستان سولینا را می‌گیرد و چند گامی به او نزدیک می‌شود.

- میشه بدونم علت گریه‌هات چیه؟ ببین نمی‌تونی هرگز طفره بری یا از من فرار کنی! حتی این رو هم می‌دونم که جرئت دروغ گفتن به من هم نداری؛ پس تویِ چشم‌هام زل بزن و رک و پو*ست کنده بگو که چرا یک ریز گریه می‌کنی؟

سولینا لبخندی بی‌جان بر ل*ب می‌نشاند و سرش را پایین می‌اندازد.

- من گریه می‌کنم؟ نه... من گریه نکردم!

آلب یک نفس عمیق می‌کشد و سرش را کج می‌کند‌.

- نکنه می‌خوای بگی من کور شدم یا بیناییم مشکل داره؟

سولینا گوشه‌ی لبانش را گ*از کوچکی‌ می‌گیرد.

- نه سرورم، من همچین چیزی نگفتم... فقط میگم که من گریه نکردم‌!

آلب از شدت عصبانیت سگرمه‌هایش در هم می‌رود و دستانش را دو طرفِ دیوار می‌گذارد.

- دروغ نگو! بگو ببینم چی‌شده؟

سولینا نمی‌تواند حقیقت را به زبان بیاورد حتی نمی‌تواند به آلب هم دروغ بگوید با خود فکر می‌کند.

- حالا باید چی‌کار کنم؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
اما مجبور است دروغ بگوید. سرش را پایین می‌اندازد.
- سرورم، من یاد مادرم افتادم و گریه‌ام گرفت. اما الان خوبم. نمی‌خواد نگران من باشی!
آلب از روی حرص تک خنده‌ای می‌کند.
- سولینا کافیه! نمی‌دونم چرا، اما داری مدام دروغ میگی و طفره میری! حقیقت رو بگو. لطفاً حرف دلت رو بزن. خواهش می‌کنم.
یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد
- لطفاً تنهام بذار. ازت می‌خوام دیگه هرگز به من نزدیک نشی. نمی‌خوام نگرانِ حالم باشی. خواهش می‌کنم حتی اگر مردم هم دیگه طرفم نیا.
دستانش را بر روی س*ی*نه‌های آلب می‌گذارد و او را هُل می‌دهد و زمانی که با عجله می‌دود آنجلنا مردمک چشمانش را به‌سمت سولینا می‌‌چرخاند اما لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و با گریه از پله‌ها بالا می‌رود. او قلبش خیلی شکسته است کسی از حال بد او آگاه نبود اما خود می‌دانست که حال در چه حالی است و در چه شرایط شومی دست و پا می‌زند. در سالن می‌ایستد و گریه‌اش شدت می‌گیرد. وسط سالن می‌نشیند و صدای گریه‌اش سکوت حزن‌آلود سالن را می‌شکند. گردنبندی که آلب به او داده است را در دستان لرزانش می‌گیرد چشمانش را می‌بندد و آن روز را به یاد می‌آورد.
- این گردنبند رو مادر خدابیامرزم بهم داد. گفت اگر روزی به دختری علاقه داشتی علاقه‌ت رو با این گردنبند ابراز کن. این گردنبند رو به دختری بده که دوستش داری. من به تو علاقه‌ای ندارم اما دوست دارم این یادگاری رو به تو بدم. چون تو رو فقط لایق این گردنبند دونستم.
- سولینا تو چه‌قدر تویِ این لباس زیبا شدی. البته زیبا بودی اما چندین برابر زیبا‌تر شدی!
دستانش را بر روی لبانش قرار می‌دهد و با کمک دیوار از جا بر می‌خیزد و آرام گام بر می‌دارد و اطراف را آنالیز می‌کند. حس می‌کند دیگر پاهایش بی‌جان، و نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است حس می‌کند این آخرین نفس‌هایی است که در مُشت مرگ می‌کشد. وارد اتاقش می‌شود و گوشه‌ای می‌نشیند و قاب‌عکس مادرش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند.
- مادر کجایی؟ کجایی که ببینی دوریِ آلب و ازدواجش با آنجلنا قلبم رو آتیش زده؟ کجایی که ببینی نفس‌های آخرم هست و دیگه تحمل این اتفاق‌ها رو ندارم؟ مادر کجایی ببینی که قلبم شکسته و نمک روی زخم‌هام می‌پاشن؟ کجایی ببینی بدون اون لحظه‌ای زنده نخواهم موند و دارم آخرین نفس‌هام رو می‌کشم و تویِ این چهار دیواری که سرد و تاریک و بی‌روحه و برام چیزی جز شکلِ یک قفس نیست جون میدم؟ کاش پیشم بودی! مطمئنم که تو من رو درک می‌کردی. تو من رو می‌فهمیدی. مادر وقتی باهاش روبه‌رو میشم قلبم تندتند می‌زنه نمی‌تونم حسم رو بهش ابراز کنم. مادر من خیلی بریدم نمی‌تونم کاری کنم. من نمی‌تونم هرگز به آلبم برسم. کاش هرگز سرنوشت جوری رغم نمی‌خورد که آلب رو کنارِ آنجلنا ببینم. اون عشق بچگی‌های منه. من با اون بچگی کردم تا بزرگ شدم چطور می‌تونم از عشق چندین ساله‌ام بگذرم؟
مادر کاش پیشم بودی و راهِ چاره‌ رو بهم نشون می‌دادی. نمی‌دونم چی درسته و چی غلطه! نمی‌دونم چرا نمی‌تونم عشقم رو بهش اعتراف کنم. کاش یکی بود و من رو درک می‌کرد.
درب اتاقش توسط کینان گشوده می‌شود. کینان با چهره‌ای آشفته و پر از غم وارد اتاق می‌شود. سولینا که فکر می‌کند کینان متوجه‌ی گریه‌ و حرف‌هایش نشده است. لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند.
- برادر!
کینان، سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سولینا با چشمانی که ناودانی‌اش خیس از اشک شده است و لرزش نامحسوس شانه‌‌های او روبه‌رو می‌شود.
- بمیرم و این روزها رو نبینم. بمیرم و هرگز این روزها رو نبینم که تو قلبت شکسته یا کسی تو رو اذیت کرده. قربونِ اون شکلِ ماهت و دل پاکت برم. نبینم گریه می‌کنی و مدام غصه می‌خوری تحمل ندارم توی همچین حالتی ببینمت!
سولینا فشار دستانش را بر روی کمر کینان بیشتر می‌کند.
- باشه عزیزم آروم باش، من دیگه غصه نمی‌خورم فقط لطفاً تو گریه نکن باشه؟
کینان از آ*غ*و*ش آرام‌بخش سولینا بیرون می‌آید و با دستان مردانه‌اش صورت او را قاب می‌گیرد.
- خواهر... آلب ناراحتت کرده؟ فقط جواب این سئوالم رو بده... اون مرد ناراحتت کرده؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
اما مجبور است دروغ بگوید. سرش را پایین می‌اندازد.

- سرورم، من یاد مادرم افتادم و گریه‌ام گرفت. اما الان خوبم. نمی‌خواد نگران من باشی!

آلب از روی حرص تک خنده‌ای می‌کند.

- سولینا کافیه! نمی‌دونم چرا، اما داری مدام دروغ میگی و طفره میری! حقیقت رو بگو. لطفاً حرف دلت رو بزن. خواهش می‌کنم.

یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد

- لطفاً تنهام بذار. ازت می‌خوام دیگه هرگز به من نزدیک نشی. نمی‌خوام نگرانِ حالم باشی. خواهش می‌کنم حتی اگر مردم هم دیگه طرفم نیا.

دستانش را بر روی س*ی*نه‌های آلب می‌گذارد و او را هُل می‌دهد و زمانی که با عجله می‌دود آنجلنا مردمک چشمانش را به‌سمت سولینا می‌‌چرخاند اما لحظه‌ای درنگ نمی‌کند و با گریه از پله‌ها بالا می‌رود. او قلبش خیلی شکسته است کسی از حال بد او آگاه نبود اما خود می‌دانست که حال در چه حالی است و در چه شرایط شومی دست و پا می‌زند. در سالن می‌ایستد و گریه‌اش شدت می‌گیرد. وسط سالن می‌نشیند و صدای گریه‌اش سکوت حزن‌آلود سالن را می‌شکند. گردنبندی که آلب به او داده است را در دستان لرزانش می‌گیرد چشمانش را می‌بندد و آن روز را به یاد می‌آورد.

- این گردنبند رو مادر خدابیامرزم بهم داد. گفت اگر روزی به دختری علاقه داشتی علاقه‌ت رو با این گردنبند ابراز کن. این گردنبند رو به دختری بده که دوستش داری. من به تو علاقه‌ای ندارم اما دوست دارم این یادگاری رو به تو بدم. چون تو رو فقط لایق این گردنبند دونستم.

- سولینا تو چه‌قدر تویِ این لباس زیبا شدی. البته زیبا بودی اما چندین برابر زیبا‌تر شدی!

دستانش را بر روی لبانش قرار می‌دهد و با کمک دیوار از جا بر می‌خیزد و آرام گام بر می‌دارد و اطراف را آنالیز می‌کند. حس می‌کند دیگر پاهایش بی‌جان، و نفس در س*ی*نه‌اش حبس شده است حس می‌کند این آخرین نفس‌هایی است که در مُشت مرگ می‌کشد. وارد اتاقش می‌شود و گوشه‌ای می‌نشیند و قاب‌عکس مادرش را در آ*غ*و*ش می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند.

- مادر کجایی؟ کجایی که ببینی دوریِ آلب و ازدواجش با آنجلنا قلبم رو آتیش زده؟ کجایی که ببینی نفس‌های آخرم هست و دیگه تحمل این اتفاق‌ها رو ندارم؟ مادر کجایی ببینی که قلبم شکسته و نمک روی زخم‌هام می‌پاشن؟ کجایی ببینی بدون اون لحظه‌ای زنده نخواهم موند و دارم آخرین نفس‌هام رو می‌کشم و تویِ این چهار دیواری که سرد و تاریک و بی‌روحه و برام چیزی جز شکلِ یک قفس نیست جون میدم؟ کاش پیشم بودی! مطمئنم که تو من رو درک می‌کردی. تو من رو می‌فهمیدی. مادر وقتی باهاش روبه‌رو میشم قلبم تندتند می‌زنه نمی‌تونم حسم رو بهش ابراز کنم. مادر من خیلی بریدم نمی‌تونم کاری کنم. من نمی‌تونم هرگز به آلبم برسم. کاش هرگز سرنوشت جوری رغم نمی‌خورد که آلب رو کنارِ آنجلنا ببینم. اون عشق بچگی‌های منه. من با اون بچگی کردم تا بزرگ شدم چطور می‌تونم از عشق چندین ساله‌ام بگذرم؟

مادر کاش پیشم بودی و راهِ چاره‌ رو بهم نشون می‌دادی. نمی‌دونم چی درسته و چی غلطه! نمی‌دونم چرا نمی‌تونم عشقم رو بهش اعتراف کنم. کاش یکی بود و من رو درک می‌کرد.

درب اتاقش توسط کینان گشوده می‌شود. کینان با چهره‌ای آشفته و پر از غم وارد اتاق می‌شود. سولینا که فکر می‌کند کینان متوجه‌ی گریه‌ و حرف‌هایش نشده است. لبخندی ملیح بر ل*ب می‌نشاند.

- برادر!

کینان، سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و سولینا با چشمانی که ناودانی‌اش خیس از اشک شده است و لرزش نامحسوس شانه‌‌های او روبه‌رو می‌شود.

-  بمیرم و این روزها رو نبینم. بمیرم و هرگز این روزها رو نبینم که تو قلبت شکسته یا کسی تو رو اذیت کرده. قربونِ اون شکلِ ماهت و دل پاکت برم. نبینم گریه می‌کنی و مدام غصه می‌خوری تحمل ندارم توی همچین حالتی ببینمت!

سولینا فشار دستانش را بر روی کمر کینان بیشتر می‌کند.

- باشه عزیزم آروم باش، من دیگه غصه نمی‌خورم فقط لطفاً تو گریه نکن باشه؟

کینان از آ*غ*و*ش آرام‌بخش سولینا بیرون می‌آید و با دستان مردانه‌اش صورت او را قاب می‌گیرد.

- خواهر... آلب ناراحتت کرده؟ فقط جواب این سئوالم رو بده... اون مرد ناراحتت کرده؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه اون ناراحتم نکرده!
کینان از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد.
- سولینا به من دروغ نگو، الان میرم و حسابش رو می‌رسم‌!
کینان چند گام بر می‌دارد سولینا به‌سرعت از جای بر می‌خیزد و بازوی ورزیده‌ی او را در دستان ظریف و لرزانش می‌گیرد.
- نه برادر، خواهش می‌کنم به پادشاه کاری نداشته باش! خواهش می‌کنم به اون چیزی نگو. هم من اذیت میشم و هم تو مجازات میشی!
کینان با حرص می‌خندد و می‌گوید:
- من رو از مجازات می‌ترسونی؟ قلب و غرور خواهرم رو شکسته انتظار داری دست رو دست بذارم و بهش جایزه‌ی اسکار بدم؟
چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد با پشت دستانش اشک‌هایش را پا‌ک می‌کند.
- برادر، به‌خاطر من کاری بهش نداشته باش. اون داره زندگیش رو می‌کنه من هم دارم زندگی خودم رو می‌کنم.
کینان نیشخندی می‌زند و بازویش را از دست سولینا بیرون می‌کشد.
- تو داری زندگی می‌کنی؟ شب و روزت رو با گریه سپری می‌کنی و بعد اسمش رو زندگی کردن می‌ذاری؟ نه باید حسابش رو کف دست‌هاش بذارم تا دلم خنک بشه!
سولینا نمی‌تواند مانع و سد راه کینان شود برای همین هم چند گام عقب‌گرد می‌کند.
- باشه‌، روی حرفم حرف بزن! اما این رو بدون اگر متقابل آلب وایستی اگر اذیت بشه من چندین برابر اذیت میشم و هرگز نمی‌بخشمت و دیگه حتی یه کلمه هم باهات حرفی نمی‌زنم‌!
کینان با عصبانیت از اتاق سولینا خارج می‌شود و درب را محکم بر هم می‌کوبد با صدای وحشتناک درب، سولینا بالا می‌پرد و چند سکنه آن طرف‌تر می‌رود. دستانش را بر روی قلبش می‌گذارد به مراتب ضربان قلبش چند مرتبه بالاتر می‌رود. بر روی صندلی می‌نشیند و از پنجره بیرون را نظاره می‌کند. از روی صندلی بر می‌خیزد و دستش را به‌سوی دسته‌ی پنجره می‌برد و در را با دو حرکت آسان می‌گشاید باد صورت پر از غمش را به نوازش می‌کشد. صدای پرنده‌ها حس التیام‌بخشی را به تن خسته‌اش تزریق می‌کند. درب توسط شخصی گشوده می‌شود، سولینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند می‌گوید:
- کیه؟
بریتانی چند گام برمی‌دارد.
- کینان رو دیدم، با برادرم حرف می‌زد! اما خیلی عصبی بودن و فریاد می‌زدن، تموم کنیزها توی حیاط عمارت جمع شدن تو از این اتفاق‌ها خبر داری؟
سولینا در فکرهایش پرسه می‌زند یا شاید قصد دارد خود را به بی‌خیالی بزند و نسبت به چیزی ری‌اکشنی نشان ندهد، بریتانی پی‌در‌پی سولینا را تکان می‌دهد.
- سولینا، شنیدی چی گفتم؟
سولینا سرش را برمی‌گرداند و نفس عمیقی می‌کشد و با صدایی آرام می‌گوید
- آره بریتانی شنیدم!
بریتانی یک تای ابروان پر پشت و بلندش بالا می‌پرد.
- یعنی نمی‌خوای جلوشون رو بگیری؟
- نه نمی‌خوام جلویِ کسی رو بگیرم. اگر کمی برام ارزش قائل بود حرفم رو گوش می‌داد. نه برای این‌که چند سالی ازش بزر‌گ‌ترم، برای این‌که اگر به آلب بگه که من دیوونه‌وار دوستش دارم زندگیش از هم می‌پاشه و از طرفی قلب آنجلنا هم می‌شکنه. اون‌وقت عالم و آدم من رو تحقیر می‌کنن و من رو باعث و بانیه این اتفاق‌هایِ بد و ناگوار می‌دونن!
بریتانی لبخند شیرینی بر روی لبانش می‌نشیند.
- می‌دونستی برادرم تو رو خیلی دوست داره؟ من پشت در شنیدم که به آدام گارسیا می‌گفت من سولینا رو دوست دارم و با اجبار با آنجلنا ازدواج کردم!
سولینا حیرت‌زده سرش را برمی‌گرداند.
- تو داری چی میگی؟ یعنی سرورم من رو دوست داره؟ تو این رو با گوش‌های خودت شنیدی؟
بریتانی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
- چرا باید به دروغ بگم که برادرم تو رو دوست داره؟ شما دو تا حماقت کردین و از هم گذشتین.
سولینا آهی بلند و عمیقی می‌کشد.
- دیگه دیره! کاش اون شب می‌رفتم و از حسم نسبت به اون می‌گفتم. آخ چرا پاهام باهام هم‌قدم نبودن و نرفتم؟
بریتانی شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- هنوز هم دیر نشده! نه عشق تو و نه عشق برادرم از بین نرفته و حستون نسبت به هم ذره‌ای کم نشده. من می‌تونم کمکت کنم تا حست رو به برادرم ابراز کنی!
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه، باید هم‌دیگه رو فراموش کنیم!
بریتانی معترض سرش را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد.
- هرگز نمی‌تونین هم‌دیگه رو فراموش کنین. فقط لفظش رو میاین!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه اون ناراحتم نکرده!

کینان از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد.

- سولینا به من دروغ نگو، الان میرم و حسابش رو می‌رسم‌!

کینان چند گام بر می‌دارد سولینا به‌سرعت از جای بر می‌خیزد و بازوی ورزیده‌ی او را در دستان ظریف و لرزانش می‌گیرد.

- نه برادر، خواهش می‌کنم به پادشاه کاری نداشته باش! خواهش می‌کنم به اون چیزی نگو. هم من اذیت میشم و هم تو مجازات میشی!

کینان با حرص می‌خندد و می‌گوید:

- من رو از مجازات می‌ترسونی؟ قلب و غرور خواهرم رو شکسته انتظار داری دست رو دست بذارم و بهش جایزه‌ی اسکار بدم؟

چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد با پشت دستانش اشک‌هایش را پا‌ک می‌کند.

- برادر، به‌خاطر من کاری بهش نداشته باش. اون داره زندگیش رو می‌کنه من هم دارم زندگی خودم رو می‌کنم.

کینان نیشخندی می‌زند و بازویش را از دست سولینا بیرون می‌کشد.

- تو داری زندگی می‌کنی؟ شب و روزت رو با گریه سپری می‌کنی و بعد اسمش رو زندگی کردن می‌ذاری؟ نه باید حسابش رو کف دست‌هاش بذارم تا دلم خنک بشه!

سولینا نمی‌تواند مانع و سد راه کینان شود برای همین هم چند گام عقب‌گرد می‌کند.

- باشه‌، روی حرفم حرف بزن! اما این رو بدون اگر متقابل آلب وایستی اگر اذیت بشه من چندین برابر اذیت میشم و هرگز نمی‌بخشمت و دیگه حتی یه کلمه هم باهات حرفی نمی‌زنم‌!

کینان با عصبانیت از اتاق سولینا خارج می‌شود و درب را محکم بر هم می‌کوبد با صدای وحشتناک درب، سولینا بالا می‌پرد و چند سکنه آن طرف‌تر می‌رود. دستانش را بر روی قلبش می‌گذارد به مراتب ضربان قلبش چند مرتبه بالاتر می‌رود. بر روی صندلی می‌نشیند و از پنجره بیرون را نظاره می‌کند. از روی صندلی بر می‌خیزد و دستش را به‌سوی دسته‌ی پنجره می‌برد و در را با دو حرکت آسان می‌گشاید باد صورت پر از غمش را به نوازش می‌کشد. صدای پرنده‌ها حس التیام‌بخشی را به تن خسته‌اش تزریق می‌کند. درب توسط شخصی گشوده می‌شود، سولینا بی‌آن‌که سرش را برگرداند می‌گوید:

- کیه؟

بریتانی چند گام برمی‌دارد.

- کینان رو دیدم، با برادرم حرف می‌زد! اما خیلی عصبی بودن و فریاد می‌زدن، تموم کنیزها توی حیاط عمارت جمع شدن تو از این اتفاق‌ها خبر داری؟

سولینا در فکرهایش پرسه می‌زند یا شاید قصد دارد خود را به بی‌خیالی بزند و نسبت به چیزی ری‌اکشنی نشان ندهد، بریتانی پی‌در‌پی سولینا را تکان می‌دهد.

- سولینا، شنیدی چی گفتم؟

سولینا سرش را برمی‌گرداند و نفس عمیقی می‌کشد و با صدایی آرام می‌گوید

- آره بریتانی شنیدم!

بریتانی یک تای ابروان پر پشت و بلندش بالا می‌پرد.

- یعنی نمی‌خوای جلوشون رو بگیری؟

- نه نمی‌خوام جلویِ کسی رو بگیرم. اگر کمی برام ارزش قائل بود حرفم رو گوش می‌داد. نه برای این‌که چند سالی ازش بزر‌گ‌ترم، برای این‌که اگر به آلب بگه که من دیوونه‌وار دوستش دارم زندگیش از هم می‌پاشه و از طرفی قلب آنجلنا هم می‌شکنه. اون‌وقت عالم و آدم من رو تحقیر می‌کنن و من رو باعث و بانیه این اتفاق‌هایِ بد و ناگوار می‌دونن!

بریتانی لبخند شیرینی بر روی لبانش می‌نشیند.

- می‌دونستی برادرم تو رو خیلی دوست داره؟ من پشت در شنیدم که به آدام گارسیا  می‌گفت من سولینا رو دوست دارم و با اجبار با آنجلنا ازدواج کردم!

سولینا حیرت‌زده سرش را برمی‌گرداند.

- تو داری چی میگی؟ یعنی سرورم من رو دوست داره؟ تو این رو با گوش‌های خودت شنیدی؟

بریتانی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.

- چرا باید به دروغ بگم که برادرم تو رو دوست داره؟ شما دو تا حماقت کردین و از هم گذشتین.

سولینا آهی بلند و عمیقی می‌کشد.

- دیگه دیره! کاش اون شب می‌رفتم و از حسم نسبت به اون می‌گفتم. آخ چرا پاهام باهام هم‌قدم نبودن و نرفتم؟

بریتانی شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:

- هنوز هم دیر نشده! نه عشق تو و نه عشق برادرم از بین نرفته و حستون نسبت به هم ذره‌ای کم نشده. من می‌تونم کمکت کنم تا حست رو به برادرم ابراز کنی!

سولینا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه، باید هم‌دیگه رو فراموش کنیم!

بریتانی معترض سرش را به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد.

- هرگز نمی‌تونین هم‌دیگه رو فراموش کنین. فقط لفظش رو میاین!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
سولینا ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم کدوم یکی‌مون حماقت کردیم، اما هر دو راه برگشتی نداریم و مجبوریم که بدون هم روزهامون رو شب و شب‌هامون رو صبح کنیم.
لبخند تلخی گوشه‌ی لبان باریک بریتانی طرح می‌بندد.
- نمی‌دونم. اما نمی‌تونم ببینم که تو و داداشم غصه می‌خورین از طرفی هم دلم می‌خواست تو ملکه‌ی برادرم بودی، نه آنجلنا که خودخواهه و ذره‌ای به فکر کسی نیست و فقط بخاطر منفعتش با برادرم ازدواج کرده!
سولینا سکوت می‌کند.
- خواهر قبل از این‌که برادرم از کوره در بره و برادرت رو مجازات نکرده برو و جلوش رو بگیر!
سولینا اندکی مکث می‌کند و به حرف بریتانی فکر می‌کند و زمانی که به نتیجه می‌رسد ل*ب می‌گشاید:
- حق با توهه، اگر من نرم هرگز اون‌ها سکوت نمی‌کنن و مدام تویِ سر و کله هم می‌زنن!
سولینا بلندیِ لباسش را در دستانش می‌گیرد و به‌طرف حیاط می‌رود. تمام کنیزها ایستاده بودند و جلویِ دید سولینا را گرفته بودند. اما سولینا با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- برین کنار، اجازه بدین رد بشم!
سوفی و فیبی اندکی کنار می‌روند سولینا و بریتانی هم‌زمان با هم گذر می‌کنند. سولینا سرش را بالا می‌آورد و با کینان که دست و پاهایش را با طناب دور تنه‌ی درخت بسته بودند روبه‌رو می‌شود و به سرعت می‌دود و رو به سربازانی که شلاق در دستانشان دارند و آلب که بالای سر کینان ایستاده است، فریاد می‌زند:
- سرورم، این‌جا چه‌خبره؟
آلب در حینی که سگرمه‌هایش در هم رفته است دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و به‌سوی سولینا گام برمی‌دارد، با فاصله اندکی متقابل او می‌ایستد.
- نبودی ببینی! برادرت خیلی گستاخی کرد و من هم نتونستم جلوی خشمم رو بگیرم تهش هم به این‌جاها ختم شد! هرگز کسی نمی‌تونه جونش رو نجات بده. بعد از مجازات و شلاق خوردن به زندان می‌فرستمش و تا یک هفته دستور میدم حتی نون و آب هم بهش ندن!
سولینا با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند معترض ل*ب می‌گشاید
- ولی سرورم... .
آلب دستانش را جلوی صورت سولینا می‌گیرد.
- سولینا کافیه! حتی تو هم نمی‌تونی مانعِ این کارم بشی!
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و با حسی سرشار از تنفر به او خیره می‌شود و آرام اشک می‌ریزد و چشمانش را می‌بندد و پس از چند ثانیه می‌گشاید.
هم‌زمان با بالا رفتن شلاق، ضربان قلب سولینا هم بالا می‌رود.زمانی که اولین شلاق را به تن کینان می‌زنند گوشت تن سولینا ریش‌ریش می‌شود و تنش به لرزه می‌افتد. یاد روزی می‌افتد که آلب دستور می‌دهد او را با شلاق مجازات کنند. سولینا به‌سوی آلب گام برمی‌دارد و با صدایی که سرشار از بغض و ناله است می‌گوید:
- سرورم، خواهش می‌کنم برادرم رو ببخش من نمی‌تونم اون رو توی همچین وضعیتی ببینم. خواهش می‌کنم این‌بار رو از اشتباهش چشم‌پوشی کن‌!
آلب سرش را برمی‌گرداند و با خشمی که تمام صورتش را فرا گرفته است با دو تیله‌های آبی رنگش که به کاسه‌ی خونی بدل شده است در چشمان آغشته به اشک سولینا نیم نگاهی می‌اندازد و نیشخندی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد.
- هرگز دیگه دلم برایِ کسی نمی‌سوزه، هر گاه دلم برایِ کسی سوخت سوارم شدن!
سولینا طاقت نمی‌آورد و به پاهای آلب می‌افتد و با صدای بلندتری هق‌هق می‌کند.
- سرورم، تو رو خدا برادرم رو عفو کن! قول میدم که نذارم دیگه‌ همچین اتفاقی بی‌افته!
سولینا چند گام به عقب بر می‌دارد و سرش را بر می‌گرداند و رو به سربازان فریاد می‌زند.
- چرا دست نگه داشتین؟ مجازاتش کنین!
سولینا از روی زمین بر می‌خیزد و زمانی که سرش را بالا می‌آورد با چهره‌ی خندان آنجلنا رو‌به‌رو می‌شود و نمی‌تواند جلوی خشمش را بگیرد و شمشیرش را بیرون می‌کشد و به‌سوی او گام بر می‌دارد و با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- چرا می‌خندی؟ دیدنِ کسی که به تنش شلاق می‌زنن و قلبش رو می‌سوزنن خنده داره؟ الان بهت نشون میدم تاوانِ این خنده‌هات چیه!
شمشیر را به سوی صورت آنجلنا می‌برد و خطی بر روی صورت او می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- تاوانِ تمومِ کارهات رو پس میدی‌!
آلب در حینی که شمشیرش را بیرون می‌کشد چند گام بر می‌دارد و با خشم فریاد می‌زند.
- سولینا فریلز آروم باش، از آنجلنا فاصله بگیر وگرنه خودت هم مجازات می‌کنم!
اما سولینا دست بر نمی‌دارد و دیگر ترسی از مجازات ندارد زیرا چند باری به‌دست آلب مجازات شده و بارها این راه را رفته و بازگشته است!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا ل*ب می‌گشاید:
- نمی‌دونم کدوم یکی‌مون حماقت کردیم، اما هر دو راه برگشتی نداریم و مجبوریم که بدونِ هم روزهامون رو شب و شب‌هامون رو صبح کنیم.
لبخند تلخی گوشه‌ی لبان باریک بریتانی طرح می‌بندد.
- نمی‌دونم. اما نمی‌تونم ببینم که تو و داداشم غصه می‌خورین از طرفی هم دلم می‌خواست تو ملکه‌ی برادرم بودی، نه آنجلنا که خودخواهه و ذره‌ای به فکر کسی نیست و فقط بخاطر منفعتش با برادرم ازدواج کرده!
سولینا سکوت می‌کند.
- خواهر قبل از این‌که برادرم از کوره در بره و برادرت رو مجازات نکرده برو و جلوش رو بگیر!
سولینا اندکی مکث می‌کند و به حرف بریتانی فکر می‌کند و زمانی که به نتیجه می‌رسد ل*ب می‌گشاید:
- حق با توهه، اگر من نرم هرگز اون‌ها سکوت نمی‌کنن و مدام تویِ سر و کله هم می‌زنن!
سولینا بلندیِ لباسش را در دستانش می‌گیرد و به‌طرف حیاط می‌رود. تمام کنیزها ایستاده بودند و جلویِ دید سولینا را گرفته بودند. اما سولینا با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- برین کنار، اجازه بدین رد بشم!
سوفی و فیبی اندکی کنار می‌روند سولینا و بریتانی هم‌زمان با هم گذر می‌کنند. سولینا سرش را بالا می‌آورد و با کینان که دست و پاهایش را با طناب دور تنه‌ی درخت بسته بودند روبه‌رو می‌شود و به سرعت می‌دود و رو به سربازانی که شلاق در دستانشان دارند و آلب که بالای سر کینان ایستاده است، فریاد می‌زند:
- سرورم، این‌جا چه‌خبره؟
آلب در حینی که سگرمه‌هایش در هم رفته است دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و به‌سوی سولینا گام برمی‌دارد، با فاصله اندکی متقابل او می‌ایستد.
- نبودی ببینی! برادرت خیلی گستاخی کرد و من هم نتونستم جلوی خشمم رو بگیرم تهش هم به این‌جاها ختم شد! هرگز کسی نمی‌تونه جونش رو نجات بده. بعد از مجازات و شلاق خوردن به زندان می‌فرستمش و تا یک هفته دستور میدم حتی نون و آب هم بهش ندن!
سولینا با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند معترض ل*ب می‌گشاید
- ولی سرورم... .
آلب دستانش را جلوی صورت سولینا می‌گیرد.
- سولینا کافیه! حتی تو هم نمی‌تونی مانعِ این کارم بشی!
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و با حسی سرشار از تنفر به او خیره می‌شود و آرام اشک می‌ریزد و چشمانش را می‌بندد و پس از چند ثانیه می‌گشاید.
هم‌زمان با بالا رفتن شلاق، ضربان قلب سولینا هم بالا می‌رود.زمانی که اولین شلاق را به تن کینان می‌زنند گوشت تن سولینا ریش‌ریش می‌شود و تنش به لرزه می‌افتد. یاد روزی می‌افتد که آلب دستور می‌دهد او را با شلاق مجازات کنند. سولینا به‌سوی آلب گام برمی‌دارد و با صدایی که سرشار از بغض و ناله است می‌گوید:
- سرورم، خواهش می‌کنم برادرم رو ببخش من نمی‌تونم اون رو توی همچین وضعیتی ببینم. خواهش می‌کنم این‌بار رو از اشتباهش چشم‌پوشی کن‌!
آلب سرش را برمی‌گرداند و با خشمی که تمام صورتش را فرا گرفته است با دو تیله‌های آبی رنگش که به کاسه‌ی خونی بدل شده است در چشمان آغشته به اشک سولینا نیم نگاهی می‌اندازد و نیشخندی گوشه‌ی لبانش جای می‌گیرد.
- هرگز دیگه دلم برایِ کسی نمی‌سوزه، هر گاه دلم برایِ کسی سوخت سوارم شدن!
سولینا طاقت نمی‌آورد و به پاهای آلب می‌افتد و با صدای بلندتری هق‌هق می‌کند.
- سرورم، تو رو خدا برادرم رو عفو کن! قول میدم که نذارم دیگه‌ همچین اتفاقی بی‌افته!
سولینا چند گام به عقب بر می‌دارد و سرش را بر می‌گرداند و رو به سربازان فریاد می‌زند.
- چرا دست نگه داشتین؟ مجازاتش کنین!
سولینا از روی زمین بر می‌خیزد و زمانی که سرش را بالا می‌آورد با چهره‌ی خندان آنجلنا رو‌به‌رو می‌شود و نمی‌تواند جلوی خشمش را بگیرد و شمشیرش را بیرون می‌کشد و به‌سوی او گام بر می‌دارد و با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- چرا می‌خندی؟ دیدنِ کسی که به تنش شلاق می‌زنن و قلبش رو می‌سوزنن خنده داره؟ الان بهت نشون میدم تاوانِ این خنده‌هات چیه!
شمشیر را به سوی صورت آنجلنا می‌برد و خطی بر روی صورت او می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- تاوانِ تمومِ کارهات رو پس میدی‌!
آلب در حینی که شمشیرش را بیرون می‌کشد چند گام بر می‌دارد و با خشم فریاد می‌زند.
- سولینا فریلز آروم باش، از آنجلنا فاصله بگیر وگرنه خودت هم مجازات می‌کنم!
اما سولینا دست بر نمی‌دارد و دیگر ترسی از مجازات ندارد زیرا چند باری به‌دست آلب مجازات شده و بارها این راه را رفته و بازگشته است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
آلب اشاره‌ای با سر به سوفی و فیبی می‌کند.
- سولینا رو با زور از این‌جا دور کنین!
سوفی و فیبی از میان کنیزها بیرون می‌آیند.
- چشم سرورم!
سوفی و فیبی به‌سوی سولینا می‌روند و بازوان ورزیده او را می‌گیرند و همان‌طور که می‌کشیدند سولینا آنها را هُل می‌دهد که باعث می‌شود سرشان گیج برود و تعادلشان را از دست بدهند و پخش زمین می‌شوند. هم‌زمان با هم زیر ل*ب می‌گویند:
- آخ.
از شدت عصبانیت ابروان آلب در هم گره می‌خورد، برای این از دست سولینا خشمگین است زیرا سولینا عشقش را نسبت به او ابراز نکرده است به همین‌ خاطر فکر می‌کند با مجازات کردن کینان و سولینا خشمش فروکش می‌شود و آرام می‌شود. اما با این کارش باعث می‌شود سولینا نسبت به او حس تنفر پیدا کند. سولینا فریاد می‌زند:
- آنجلنا می‌کشمت!
سمت راست صورت آنجلنا آغشته به‌خون می‌شود و به‌طرز عجیبی می‌سوزد آلب با خود فکر می‌کند:
- هرگز کسی جلودار سولینا نخواهد بود باید خودم جلوی اون رو بگیرم!
آلب به‌طرف سولینا قدم برمی‌دارد و بازوانش را در دستانش می‌گیرد و با یک حرکت او را به‌طرف خود می‌کشد چند رشته از موهای خرمایی رنگش صورتش را می‌پوشاند. آلب با اخمی که میان دو ابروانش قرار گرفته است در چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود. سولینا با چمشانی که غرق از اشک شده است در چشمان پر از خشم آلب خیره می‌شود. آرام جوری که فقط هر دویشان بشنوند می‌گوید:
- پشیمونم از این‌که بهت اعتماد کردم و عاشقت شدم هرگز نمی‌بخشمت و ازت متنفرم!
آلب با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند در چشمان آبی رنگ سولینا خیره می‌شود. اما سولینا دستان مشت شده‌اش را بر روی سی*ن*ه‌ی او می‌کوبد و به‌سوی کینان گام بر می‌دارد و متقابل سربازان می‌ایستد.
- به والله قسم اگر یه شلاق دیگه به تن برادرم بزنین خودم اون دست‌هاتون رو با شمشیر قطع می‌کنم.
آلب از اینکه این حرف را از سولینا می‌شنود چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- نه تو از من متنفر نیستی، نه تو از این‌که من رو دوست داری پشیمون نیستی!
سولینا آرام دستان کینان را می‌گیرد و با اشک می‌گوید:
- بلند شو داداشم!
کینان تا می‌آید اندکی تکان بخورد از درد می‌نالد و به آرامی ل*ب می‌گشاید:
- آخ نمی‌تونم‌!
سولینا با گریه می‌گوید:
- نه، نباید ضعیف باشیم بلند شو!
کینان می‌گوید:
- به امید تو!
دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و با کمک سولینا از جای بر می‌خیزد. هر دو به آرامی گام بر می‌دارد. سولینا با حس تنفر نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد و از کنارش گذر می‌کند.
آلب با چهره‌ای آشفته و پر از غم سرش را بر می‌گرداند و رفتن سولینا و کینان را تماشا می‌کند.
زیر ل*ب می‌گوید:
- سولینا!
سولینا تا نگاهی به کینان می‌اندازد می‌گوید:
- برادر اینجا دیگه جای ما نیست. فردا از اینجا می‌ریم!
کینان می‌گوید:
- حق با توهه فردا با پدر اینجا رو ترک می‌کنیم.
آلب با بغض فریاد می‌زند.
- سولینا!
کینان آرام بر روی تختش می‌نشیند.
- خواهر جای شلاق‌ها بیش از حد می‌سوزه!
سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- بمیرم، الان برات پماد می‌زنم تا خوب شی!
سولینا به‌سوی اتاقش می‌رود و چند پماد و کرم بر می‌دارد و به اتاق کینان می‌رود و از او می‌خواهد که بر روی تخت دراز می‌کشد.
کینان آرام بر روی تخت دراز می‌کشد سولینا اندکی از پماد را بر روی رد شلاق‌ها می‌زند و روغن زیتون را بر روی کمر کینان می‌ریزد و به‌آرامی ماساژ می‌دهد. قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد. باورش نمی‌شود که آلب این کارها را انجام داده باشد اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- هیچ‌وقت حتی تصورش رو هم‌ نمی‌کردم آلب این‌قدر بی‌رحم باشه اما‌ متاسفانه هیچ‌وقت سرنوشت جوری رغم‌ نمی‌خوره که ما باب میلمونه!
کینان نیم‌ نگاهی به سولینا می‌اندازد.
- خواهر ما که جایی برای موندن نداریم، حالا باید چیکار کنیم؟
سولینا سرش را کج می‌کند و همان‌طور که کمر کینان را ماساژ می‌دهد می‌گوید:
- نمی‌دونم، ولی هرگز اینجا نمی‌مونیم!
صدای درب اتاق می‌آید، سولینا سرش را بر می‌گرداند و ل*ب می‌گشاید:
- کیه؟
کریستوفر ایگن می‌گوید:
- دخترم، منم می‌تونم بیام داخل؟
سولینا روغن را بر روی کمر کینان می‌ریزد و ل*ب می‌زند:
- بله بیا!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب اشاره‌ای با سر به سوفی و فیبی می‌کند.
- سولینا رو با زور از این‌جا دور کنین!
سوفی و فیبی از میان کنیزها بیرون می‌آیند.
- چشم سرورم!
سوفی و فیبی به‌سوی سولینا می‌روند و بازوان ورزیده او را می‌گیرند و همان‌طور که می‌کشیدند سولینا آنها را هُل می‌دهد که باعث می‌شود سرشان گیج برود و تعادلشان را از دست بدهند و پخش زمین می‌شوند. هم‌زمان با هم زیر ل*ب می‌گویند:
- آخ.
از شدت عصبانیت ابروان آلب در هم گره می‌خورد، برای این از دست سولینا خشمگین است زیرا سولینا عشقش را نسبت به او ابراز نکرده است به همین‌ خاطر فکر می‌کند با مجازات کردن کینان و سولینا خشمش فروکش می‌شود و آرام می‌شود. اما با این کارش باعث می‌شود سولینا نسبت به او حس تنفر پیدا کند. سولینا فریاد می‌زند:
- آنجلنا می‌کشمت!
سمت راست صورت آنجلنا آغشته به‌خون می‌شود و به‌طرز عجیبی می‌سوزد آلب با خود فکر می‌کند:
- هرگز کسی جلودار سولینا نخواهد بود باید خودم جلوی اون رو بگیرم!
آلب به‌طرف سولینا قدم برمی‌دارد و بازوانش را در دستانش می‌گیرد و با یک حرکت او را به‌طرف خود می‌کشد چند رشته از موهای خرمایی رنگش صورتش را می‌پوشاند. آلب با اخمی که میان دو ابروانش قرار گرفته است در چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود. سولینا با چمشانی که غرق از اشک شده است در چشمان پر از خشم آلب خیره می‌شود. آرام جوری که فقط هر دویشان بشنوند می‌گوید:
- پشیمونم از این‌که بهت اعتماد کردم و عاشقت شدم هرگز نمی‌بخشمت و ازت متنفرم!
آلب با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند در چشمان آبی رنگ سولینا خیره می‌شود. اما سولینا دستان مشت شده‌اش را بر روی سی*ن*ه‌ی او می‌کوبد و به‌سوی کینان گام بر می‌دارد و متقابل سربازان می‌ایستد.
- به والله قسم اگر یه شلاق دیگه به تن برادرم بزنین خودم اون دست‌هاتون رو با شمشیر قطع می‌کنم.
آلب از اینکه این حرف را از سولینا می‌شنود چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- نه تو از من متنفر نیستی، نه تو از این‌که من رو دوست داری پشیمون نیستی!
سولینا آرام دستان کینان را می‌گیرد و با اشک می‌گوید:
- بلند شو داداشم!
کینان تا می‌آید اندکی تکان بخورد از درد می‌نالد و به آرامی ل*ب می‌گشاید:
- آخ نمی‌تونم‌!
سولینا با گریه می‌گوید:
- نه، نباید ضعیف باشیم بلند شو!
کینان می‌گوید:
- به امید تو!
دستانش را بر روی زمین می‌گذارد و با کمک سولینا از جای بر می‌خیزد. هر دو به آرامی گام بر می‌دارد. سولینا با حس تنفر نیم نگاهی گذرا به آلب می‌اندازد و از کنارش گذر می‌کند.
آلب با چهره‌ای آشفته و پر از غم سرش را بر می‌گرداند و رفتن سولینا و کینان را تماشا می‌کند.
زیر ل*ب می‌گوید:
- سولینا!
سولینا تا نگاهی به کینان می‌اندازد می‌گوید:
- برادر اینجا دیگه جای ما نیست. فردا از اینجا می‌ریم!
کینان می‌گوید:
- حق با توهه فردا با پدر اینجا رو ترک می‌کنیم.
آلب با بغض فریاد می‌زند.
- سولینا!
کینان آرام بر روی تختش می‌نشیند.
- خواهر جای شلاق‌ها بیش از حد می‌سوزه!
سولینا اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- بمیرم، الان برات پماد می‌زنم تا خوب شی!
سولینا به‌سوی اتاقش می‌رود و چند پماد و کرم بر می‌دارد و به اتاق کینان می‌رود و از او می‌خواهد که بر روی تخت دراز می‌کشد.
کینان آرام بر روی تخت دراز می‌کشد سولینا اندکی از پماد را بر روی رد شلاق‌ها می‌زند و روغن زیتون را بر روی کمر کینان می‌ریزد و به‌آرامی ماساژ می‌دهد. قطره‌های اشک از گوشه‌ی چشمان سولینا فرو می‌چکد. باورش نمی‌شود که آلب این کارها را انجام داده باشد اشک‌هایش را پاک می‌کند.
- هیچ‌وقت حتی تصورش رو هم‌ نمی‌کردم آلب این‌قدر بی‌رحم باشه اما‌ متاسفانه هیچ‌وقت سرنوشت جوری رغم‌ نمی‌خوره که ما باب میلمونه!
کینان نیم‌ نگاهی به سولینا می‌اندازد.
- خواهر ما که جایی برای موندن نداریم، حالا باید چیکار کنیم؟
سولینا سرش را کج می‌کند و همان‌طور که کمر کینان را ماساژ می‌دهد می‌گوید:
- نمی‌دونم، ولی هرگز اینجا نمی‌مونیم!
صدای درب اتاق می‌آید، سولینا سرش را بر می‌گرداند و ل*ب می‌گشاید:
- کیه؟
کریستوفر ایگن می‌گوید:
- دخترم، منم می‌تونم بیام داخل؟
سولینا روغن را بر روی کمر کینان می‌ریزد و ل*ب می‌زند:
- بله بیا!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
کریستوفر وارد می‌شود و رو به سولینا می‌گوید:
- بد موقعه که مزاحم نشدم، نه؟
سولینا سری به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:
- عمو، روی این تشک بشین!
کریستوفر ایگن بر روی تشک می‌نشیند و اندکی مکث می‌کند و پس از یک دقیقه می‌گوید:
- چیشد که با آنجلنا بحثت شد؟
سولینا سرش را به‌سوی کریستوفر می‌چرخاند.
- زمانی که سربازها به تن برادرم شلاق می‌زدن آنجلنا خانوم نگاه می‌کرد و می‌خندید. من هم تعادلم رو از دست دادم و یه طرف صورتش رو با شمشیر کوچیکم خط انداختم!
کریستوفر در اعضای صورت سولینا دقیق‌تر می‌شود.
- تو به آلب علاقه داری؟
سولینا با چشمانی گشاد شده و حسی خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد.
- نه! من و اون فقط از بچگی تا الان یک دوست ساده بودیم و بس.
کریستوفر ایگن دستش را بر روی تشک می‌گذارد و اندکی جلوتر می‌کشد و دستان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- راستش رو بگو! قول میدم به کسی چیزی نگم. بین من و خودت و برادرت می‌مونه‌. قول میدم این رو مثل یک راز، گوشه‌ای از قلبم نگه دارم و حتی اگر صدا از دیوار در اومد از من در نیاد.
سولینا سرش را بالا می‌آورد.
- عمو حقیقتاً بهش علاقه‌مندم! اما متاسفانه قسمت هم نبودیم و از وقتی که با دختر شما ازدواج کرد من بی‌خیالش شدم!
کریستوفر ایگن آرام آهی می‌کشد.
- بهترین کار ممکن رو انجام دادی. آنجلنا مجنون‌وار به آلب علاقه‌منده. اگر اون از آلب جدا بشه خودکشی می‌کنه!
لبخند غمگینی صورت سولینا را قاب می‌گیرد. سیاه چاله‌اش را پایین می‌اندازد.
- عمو، من دیوونه‌وار به آلب علاقه‌مندم اما از وقتی فهمیدم به شما قول داده که آنجلنا رو خوشبخت می‌کنه آلب رو از صفحه‌ی زندگیم حذف و محو کردم! از اون فاصله گرفتم. حتی تصمیم دارم فردا با پدر و برادرم از این‌ عمارت به هوبارت برگردیم!
کریستوفر ایگن یک تای ابروان پر پشت و بلندش بالا می‌پرد و چشمان آبی رنگش گرد می‌شود.
- چرا؟
- چون آلب فهمیده که من بهش علاقه دارم اون اگر من رو توی عمارت ببینه این رو بهونه می‌کنه و از آنجلنا فاصله می‌گیره و مدام خودش رو به من نزدیک می‌کنه!
ابروان کینان از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌غرد:
- باید از روی نعش من رد شه اجازه بدم یک قدم به طرفت برداره!
کریستوفر ایگن با یک حرکت از روی تشک بر می‌خیزد.
- دخترم تو خیلی عاقل هستی! خوب و بد رو از هم تشخیص میدی. انشالله که هر کجا که هستی صحیح و سالم باشی و خوش‌بخت بشی.
سولینا لبخند بی‌جانی می‌زند و تشکر می‌کند سمش کریستوفر ایگن از اتاق سولینا خارج می‌شود. کم‌کم سیاهی شب اشعه‌های ریز و درشت خورشید را کنار می‌زند و آسمان لباس سیاهی بر تن می‌کند. سولینا تا می‌آید از اتاق خارج شود کینان تک خنده‌ای می‌کند.
- واقعاً که طبیب خوبی هستی. ممنونم. درد زخم‌هام‌ کمتر شد!
سولینا از شدت خوش‌حالی نرمخند لبانش کش می‌آید و از اتاقش خارج می‌شود. الکس با عصبانیت از سالن به‌سوی سولینا می‌آید. دستانش را می‌گیرد و فریاد می‌زند:
- برادرم مجازاتت کرد؟
- نه کی گفته؟
الکس نفسی عمیقی می‌کشد می‌گوید:
- چه فرقی می‌کنه که کی گفته؟ شنیدم برادرت رو مجازات کردن فکر کردم تو هم مجازات شدی... حالش خوبه؟
سولینا سرش را بالا می‌آورد و در مردمک چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود.
- ممنون که نگران حالشی! چند تا پاد زخم و یکم روغن به کمر و دست‌هاش زدم فعلاً که به گفته‌ی خودش درد‌هاش آروم شده.
الکس زبان بر ل*ب می‌کشد.
- خداروشکر!
بریتانی به‌سوی سولینا می‌رود و نگران می‌گوید:
- شنیدم کینان زخمی شده. حالش خوبه؟
سولینا بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.
- آره عزیزم. حالش بهتره!
بریتانی لبخندی ملیح بر ل*ب طرح می‌زند.
- می‌تونم ببینمش؟
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد. بریتانی درب را به آرامی می‌گشاید. کینان سرش را از روی بالش بر می‌دارد تا بریتانی را می‌بیند با چشمانی گشاد شده می‌پرسد:
- تو کی هستی؟
بریتانی سرش را پایین می‌اندازد.
- خواهر پادشاهم!
تا نام پادشاه می‌آید ابروان کینان از شدت عصبانیت در هم فرو می‌رود و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
- خب.... خب چی‌کارم داری؟
بریتانی گوشه‌ای از تخت می‌نشیند.
- خوب فکر کن ببین یادت میاد من‌ کی‌ام؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کریستوفر وارد می‌شود و رو به سولینا می‌گوید:

- بد موقعه که مزاحم نشدم، نه؟

سولینا سری به نشانه‌ی خیر تکان می‌دهد و ل*ب می‌گشاید:

- عمو، روی این تشک بشین!

کریستوفر ایگن بر روی تشک می‌نشیند و اندکی مکث می‌کند و پس از یک دقیقه می‌گوید:

-  چیشد که با آنجلنا بحثت شد؟

سولینا سرش را به‌سوی کریستوفر می‌چرخاند.

- زمانی که سربازها به تن برادرم شلاق می‌زدن آنجلنا خانوم نگاه می‌کرد و می‌خندید. من هم تعادلم رو از دست دادم و یه طرف صورتش رو با شمشیر کوچیکم خط انداختم!

کریستوفر در اعضای صورت سولینا دقیق‌تر می‌شود.

- تو به آلب علاقه داری؟

سولینا با چشمانی گشاد شده و حسی خجل‌وار سرش را پایین می‌اندازد.

- نه! من و اون فقط از بچگی تا الان یک دوست ساده بودیم و بس.

کریستوفر ایگن دستش را بر روی تشک می‌گذارد و اندکی جلوتر می‌کشد و دستان سولینا را می‌گیرد و می‌گوید:

- راستش رو بگو! قول میدم به کسی چیزی نگم. بین من و خودت و برادرت می‌مونه‌. قول میدم این رو مثل یک راز، گوشه‌ای از قلبم نگه دارم و حتی اگر صدا از دیوار در اومد از من در نیاد.

سولینا سرش را بالا می‌آورد.

- عمو حقیقتاً بهش علاقه‌مندم! اما متاسفانه قسمت هم نبودیم و از وقتی که با دختر شما ازدواج کرد من بی‌خیالش شدم!

کریستوفر ایگن آرام آهی می‌کشد.

-  بهترین کار ممکن رو انجام دادی. آنجلنا مجنون‌وار به آلب علاقه‌منده. اگر اون از آلب جدا بشه خودکشی می‌کنه!

لبخند غمگینی صورت سولینا را قاب می‌گیرد. سیاه چاله‌اش را پایین می‌اندازد.

- عمو، من دیوونه‌وار به آلب علاقه‌مندم اما از وقتی فهمیدم به شما قول داده که آنجلنا رو خوشبخت می‌کنه آلب رو از صفحه‌ی زندگیم حذف و محو کردم! از اون فاصله گرفتم. حتی تصمیم دارم فردا با پدر و برادرم از این‌ عمارت به هوبارت برگردیم!

کریستوفر ایگن یک تای ابروان پر پشت و بلندش بالا می‌پرد و چشمان آبی رنگش گرد می‌شود.

- چرا؟

- چون آلب فهمیده که من بهش علاقه دارم اون اگر من رو توی عمارت ببینه این رو بهونه می‌کنه و از آنجلنا فاصله می‌گیره و مدام خودش رو به من نزدیک می‌کنه!

ابروان کینان از شدت عصبانیت در هم گره می‌خورد و می‌غرد:

- باید از روی نعش من رد شه اجازه بدم یک قدم به طرفت برداره!

کریستوفر ایگن با یک حرکت از روی تشک بر می‌خیزد.

- دخترم تو خیلی عاقل هستی! خوب و بد رو از هم تشخیص میدی. انشالله که هر کجا که هستی صحیح و سالم باشی و خوش‌بخت بشی.

سولینا لبخند بی‌جانی می‌زند و تشکر می‌کند سمش کریستوفر ایگن از اتاق سولینا خارج می‌شود. کم‌کم سیاهی شب اشعه‌های ریز و درشت خورشید را کنار می‌زند و آسمان لباس سیاهی بر تن می‌کند. سولینا تا می‌آید از اتاق خارج شود کینان تک خنده‌ای می‌کند.

- واقعاً که طبیب خوبی هستی. ممنونم. درد زخم‌هام‌ کمتر شد!

سولینا از شدت خوش‌حالی نرمخند لبانش کش می‌آید و از اتاقش خارج می‌شود. الکس با عصبانیت از سالن به‌سوی سولینا می‌آید. دستانش را می‌گیرد و فریاد می‌زند:

- برادرم مجازاتت کرد؟

- نه کی گفته؟

الکس نفسی عمیقی می‌کشد می‌گوید:

- چه فرقی می‌کنه که کی گفته؟ شنیدم برادرت رو مجازات کردن فکر کردم تو هم مجازات شدی... حالش خوبه؟

سولینا سرش را بالا می‌آورد و در مردمک چشمان آبی رنگ او خیره می‌شود.

- ممنون که نگران حالشی! چند تا پاد زخم و یکم روغن به کمر و دست‌هاش زدم فعلاً که به گفته‌ی خودش درد‌هاش آروم شده.

الکس زبان بر ل*ب می‌کشد.

- خداروشکر!

بریتانی به‌سوی سولینا می‌رود و نگران می‌گوید:

- شنیدم کینان زخمی شده. حالش خوبه؟

سولینا بریتانی را در آ*غ*و*ش می‌گیرد.

- آره عزیزم. حالش بهتره!

بریتانی لبخندی ملیح بر ل*ب طرح می‌زند.

- می‌تونم ببینمش؟

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد. بریتانی درب را به آرامی می‌گشاید. کینان سرش را از روی بالش بر می‌دارد تا بریتانی را می‌بیند با چشمانی گشاد شده می‌پرسد:

- تو کی هستی؟

بریتانی سرش را پایین می‌اندازد.

- خواهر پادشاهم!

تا نام پادشاه می‌آید ابروان کینان از شدت عصبانیت در هم فرو می‌رود و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.

- خب.... خب چی‌کارم داری؟

بریتانی گوشه‌ای از تخت می‌نشیند.

- خوب فکر کن ببین یادت میاد من‌ کی‌ام؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
کینان اندکی فکر می‌‌کند و دست راستش را بر روی چانه‌اش قرار می‌دهد.
- همون دختری که صبح سبد گل توی دستش بود و من با عجله بهش برخورد کردم و تموم گل‌هایی که با عشق برای مراسم چیده بود... از سبدش روی زمین ریخت؟
بریتانی لبخند زیبایی صورتش را قاب می‌گیرد و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌ورچاند:
- آره‌آره همونم... چه خوب یادته!
نرمخند لبان کینان از شدت خنده کش می‌آید و اندکی تکان می‌خورد در همین حین، درد بدی در ناحیه‌ی کمرش احساس می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- آخ.
بریتانی خنده‌اش را می‌خورد.
- خیلی درد داری؟
کینان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.
بریتانی آهی زیر ل*ب می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- حرف‌هاتون رو شنیدم!
لبخندی غمگین می‌زند و با چشمانی که پر از اشک شده است ادامه می‌دهد:
- فردا شما از این‌جا می‌رین؟
کینان به‌سختی از روی تخت بر می‌خیزد.
- آخ... آره فردا از این‌جا می‌ریم!
قطره اشکی از گوشه‌ی چشم بریتانی فرو می‌چکد.
- خواهش می‌کنم نرین! من به خواهر سولینا وابستم. برادرم قراره یه قصر کوچیک برای من بسازه لطفاً اون‌جا زندگی کنین!
کینان دستان گرم بریتانی را در دستان سرد خود می‌گیرد‌.
- از اول هم این‌جا جای ما نبود. ما اشتباهی این‌جا رو انتخاب کردیم و اومدیم. حالا هم تا دیر نشده از این‌جا می‌ریم!
بریتانی گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد.
- کجا می‌رین؟ من هم میام!
کینان شانه‌ای به تمسخر بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- کجا میای؟ مگه تو اون‌قدر سن داری که بتونی برای خودت و زندگیت تصمیم بگیری؟
بریتانی سرش را پایین می‌اندازد.
- نه... من تازه یازده سالم میشه. اما من بدون خواهر سولینا چی‌کار کنم؟
کینان سرش را بر می‌گرداند.
- بریتانی دیر وقت برو اتاقت استراحت کن الان برادرت هم میاد این‌بار دو تامون رو مجازات می‌کنه فردا داخل حیاط پشتی با هم حرف می‌زنیم‌!
بریتانی لبخندی ملیح می‌زند.
- پس منتظرت می‌مونم!
بر روی گونه‌ی سرد کینان دست نوازش می‌کشد و با خنده‌ای که صورتش را قاب گرفته است بلافاصله به سرعت از اتاق خارج می‌شود. کینان دستی بر روی گونه‌اش می‌کشد و لبخندی زیبا صورتش را نقاشی می‌کند و زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌گوید:
- این دختر چه‌قدر خون گرم و باحاله!
بلند قهقهه می‌زند و آرام بر روی تخت دراز می‌کشد.
- آخ کمرم!
سولینا تا می‌آید وارد اتاقش شود دستی بر روی بازویش احساس می‌کند در تاریکی شب، چیزی مشخص نیست و مشعل‌ها بر اثر موجی از سرما خاموش شده‌ است. اما حدس می‌زند برادر پادشاه باشد. سولینا با بی‌حوصلگی‌ می‌گوید:
- الکس دستم رو ول کن... خسته‌ام می‌خوام بخوابم فردا صبح زود باید بیدار شم و با برادر و پدرم‌ به هوبارت برگردم!
لبخندی غمگین صورت آلب را فرا می‌گیرد و با بغض ل*ب می‌گشاید:
- الکس نه... آلبم!
سولینا بازویش را از میان دستان پر زور و زمخت آلب بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:
- نیا سمت من، من با تو حرفی ندارم!
تا می‌آید گامی بردارد آلب دستانش را می‌گیرد و به‌طرف خود می‌کشد و سپس او را به سمت دیوار هُل می‌دهد و دستانش را دو طرف دیوار می‌گذارد.
- تا من نخوام تو هیچ‌جا نمیری! شاید فکر کنی سنت در حدیه که بتونی خوب رو از بد تشخیص بدی اما... اما هرگز اجازه نمیدم پات رو از این عمارت بیرون بذاری! سولینا... تو مال منی! حتی اگر روزی متوجه بشم پنج دقیقه‌ی دیگه بیشتر زنده نیستم‌ اون پنج دقیقه هرکاری می‌کنم تا دلت رو به دست بیارم و تو مال من بشی!
حالا که متوجه شدم به من علاقه داری هر ثانیه و دقیقه پشت سرت راه میفتم. حتی اگر بری هوبارت باز من پشت سرت میام... راه فراری نداری! پس بی‌خودی سعی نکن از دست من فرار کنی!
سولینا سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود. و در چشمانش هم عشق و هم نفرت موج می‌زند و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود اما سعی می‌کند احساساتش را ریشه کن کند و بگوید:
- حتی اگر کل دنیا هم به پاهام بریزی. هرگز حاضر نمی‌شم‌ ببخشمت!
آلب نیشخندی می‌زند و انگشت اشاره‌اش را به سوی قلب سولینا می‌گیرد و چند مرتبه تکان می‌دهد.
- توی این قلب پر از عشق منه، مطمئنم تو من رو می‌بخشی!
سولینا از روی حرص می‌خندد و سرش را بر می‌گرداند و می‌گوید:
- هرگز... حاضرم این قلب رو از سی*ن*ه‌ام بیرون بیارم اما به عشق تو نزنه!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کینان اندکی فکر می‌‌کند و دست راستش را بر روی چانه‌اش قرار می‌دهد.

- همون دختری که صبح سبد گل توی دستش بود و من با عجله بهش برخورد کردم و تموم گل‌هایی که با عشق برای مراسم چیده بود... از سبدش روی زمین ریخت؟

بریتانی لبخند زیبایی صورتش را قاب می‌گیرد و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و ل*ب می‌ورچاند:

- آره‌آره همونم... چه خوب یادته!

نرمخند لبان کینان از شدت خنده کش می‌آید و اندکی تکان می‌خورد در همین حین، درد بدی در ناحیه‌ی کمرش احساس می‌کند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- آخ.

بریتانی خنده‌اش را می‌خورد.

- خیلی درد داری؟

کینان سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد.

بریتانی آهی زیر ل*ب می‌کشد و ادامه می‌دهد:

- حرف‌هاتون رو شنیدم!

لبخندی غمگین می‌زند و با چشمانی که پر از اشک شده است ادامه می‌دهد:

- فردا شما از این‌جا می‌رین؟

کینان به‌سختی از روی تخت بر می‌خیزد.

- آخ... آره فردا از این‌جا می‌ریم!

قطره اشکی از گوشه‌ی چشم بریتانی فرو می‌چکد.

- خواهش می‌کنم نرین! من به خواهر سولینا وابستم. برادرم قراره یه قصر کوچیک برای من بسازه لطفاً اون‌جا زندگی کنین!

کینان دستان گرم بریتانی را در دستان سرد خود می‌گیرد‌.

- از اول هم این‌جا جای ما نبود. ما اشتباهی این‌جا رو انتخاب کردیم و اومدیم. حالا هم تا دیر نشده از این‌جا می‌ریم!

بریتانی گوشه‌ی ل*بش را گ*از کوچکی می‌گیرد.

- کجا می‌رین؟ من هم میام!

کینان شانه‌ای به تمسخر بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- کجا میای؟ مگه تو اون‌قدر سن داری که بتونی برای خودت و زندگیت تصمیم بگیری؟

بریتانی سرش را پایین می‌اندازد.

- نه... من تازه یازده سالم میشه. اما من بدون خواهر سولینا چی‌کار کنم؟

کینان سرش را بر می‌گرداند.

- بریتانی دیر وقت برو اتاقت استراحت کن الان برادرت هم میاد این‌بار دو تامون رو مجازات می‌کنه فردا داخل حیاط پشتی با هم حرف می‌زنیم‌!

بریتانی لبخندی ملیح می‌زند.

- پس منتظرت می‌مونم!

بر روی گونه‌ی سرد کینان دست نوازش می‌کشد و با خنده‌ای که صورتش را قاب گرفته است بلافاصله به سرعت از اتاق خارج می‌شود. کینان دستی بر روی گونه‌اش می‌کشد و لبخندی زیبا صورتش را نقاشی می‌کند و زیر ل*ب زمزمه‌وار می‌گوید:

- این دختر چه‌قدر خون گرم و باحاله!

بلند قهقهه می‌زند و آرام بر روی تخت دراز می‌کشد.

- آخ کمرم!

سولینا تا می‌آید وارد اتاقش شود دستی بر روی بازویش احساس می‌کند در تاریکی شب، چیزی مشخص نیست و مشعل‌ها بر اثر موجی از سرما خاموش شده‌ است.  اما حدس می‌زند برادر پادشاه باشد. سولینا با بی‌حوصلگی‌ می‌گوید:

- الکس دستم رو ول کن... خسته‌ام می‌خوام بخوابم فردا صبح زود باید بیدار شم و با برادر و پدرم‌ به هوبارت برگردم!

لبخندی غمگین صورت آلب را فرا می‌گیرد و با بغض ل*ب می‌گشاید:

- الکس نه... آلبم!

سولینا بازویش را از میان دستان پر زور و زمخت آلب بیرون می‌کشد و فریاد می‌زند:

- نیا سمت من، من با تو حرفی ندارم!

تا می‌آید گامی بردارد آلب دستانش را می‌گیرد و به‌طرف خود می‌کشد و سپس او را به سمت دیوار هُل می‌دهد و دستانش را دو طرف دیوار می‌گذارد.

- تا من نخوام تو هیچ‌جا نمیری! شاید فکر کنی سنت در حدیه که بتونی خوب رو از بد تشخیص بدی اما... اما هرگز اجازه نمیدم پات رو از این عمارت بیرون بذاری! سولینا... تو مال منی! حتی اگر روزی متوجه بشم پنج دقیقه‌ی دیگه بیشتر زنده نیستم‌ اون پنج دقیقه هرکاری می‌کنم تا دلت رو به دست بیارم و تو مال من بشی!

حالا که متوجه شدم به من علاقه داری هر ثانیه و دقیقه پشت سرت راه میفتم. حتی اگر بری هوبارت باز من پشت سرت میام... راه فراری نداری! پس بی‌خودی سعی نکن از دست من فرار کنی!

سولینا سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود. و در چشمانش هم عشق و هم نفرت موج می‌زند و ضربان قلبش به مراتب بالاتر می‌رود اما سعی می‌کند احساساتش را ریشه کن کند و بگوید:

- حتی اگر کل دنیا هم به پاهام بریزی. هرگز حاضر نمی‌شم‌ ببخشمت!

آلب نیشخندی می‌زند و انگشت اشاره‌اش را به سوی قلب سولینا می‌گیرد و چند مرتبه تکان می‌دهد.

- توی این قلب پر از عشق منه، مطمئنم تو من رو می‌بخشی!

سولینا از روی حرص می‌خندد و سرش را بر می‌گرداند و می‌گوید:

- هرگز... حاضرم این قلب رو از سی*ن*ه‌ام بیرون بیارم اما به عشق تو نزنه!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
حالا هم دست‌هات رو که جلوم نردبوم کردی بردار می‌خوام برم استراحت کنم!
آلب در چشمان آبی رنگ سولینا خیره می‌شود و آرام دستانش را بالا می‌آورد و صورت او را قاب می‌گیرد.
- تو چه‌قدر زیبایی! همین زیبایی سیرتت من رو دیوونه کرده. چه‌طور من از تو و عشقت بگذرم؟ تو مثل پرنده توی قلب من لونه کردی من چه‌طور می‌تونم فکر تو رو از سرم بیرون کنم؟
سولینا با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند و بغضی که راه گلویش را سد کرده است می‌گوید:
- سرورم! تو بارها قلب من رو شکستی من سال‌هاست که به شما علاقه دارم اما ترسیدم که حسم‌ رو بدونی و دست روی نقطه ضعفم بذاری و من رو بشکنی! آخر موفق شدی! آره تو برنده شدی بهت تبریک میگم تو خیلی‌خوب تونستی قلب و غرورم رو بشکنی. اما همه چیز برای من تموم‌ شده؛ من دیگه به تو اعتماد ندارم و نمی‌خوام مدام ببینم که اطراف من می‌پلکی! تو تصمیم گرفتی یه زندگی جدید شروع کنی زندگی‌ای که سولینا مُرده و آنجلنا جاش رو پر کرده پس چرا هنوز پشت سرم راه میفتی و مدام من رو زیر ذره بینت گرفتی؟
آلب دستان ظریف و سفید رنگ سولینا را می‌گیرد.
- به جون عشقمون قسم‌، من جات رو به کسی ندادم! قول میدم که همیشه فقط تو توی قلبم باشی من هرگز زیر قول‌هام نمی‌زنم!
سولینا سرش را بر می‌گرداند و نیشخندی مزین لبانش می‌شود و می‌گوید:
- گوشم از این‌ حرف‌ها پره، بهتره این حرف‌هات و وقت‌هات رو خرج همون همسرت آنجلنا کنی که مثل ابله‌ها باورت‌ می‌ونه و خام حرف‌هات میشه و مدام‌ مثل کنه بهت می‌چسبه. من هرگز دیگه به تو اعتماد نمی‌کنم!
آلب دستانش را بر روی دیوار بر می‌دارد و با صدایی که با بغض آمیخته شده است ل*ب می‌گشاید:
- باشه سولینا، خودت خواستی. می‌تونی بری اما بعداً نیای بگی آلب عاشقم نبود؟ آلب بد قولی کرد و پای عشقش نموند؟ حتی با وجود این‌که می‌دونم دارم به آنجلنا و عموم خ*یانت بزرگی می‌کنم‌ ولی اومدم طرفت، اما تو چی؟ تو به‌خاطر خودخواهیت و غرورت من رو پس زدی! یادت باشه سولینا فریلز!
سولینا می‌داند که اگر هر چه‌قدر هم اشتباهات آلب را برایش تک به تک بگوید و اثبات کند باز هم او حرف خود را به کرسی می‌نشاند و نمی‌تواند زمان را به‌عقب برگرداند. به همین خاطر ترجیح می‌دهد سکوت و رفتن را انتخاب کند. هر چند بدون آلب حال چندان خوبی ندارد اما راهی هم برای این‌که بتواند به آلب برسد هم ندارد. بر روی تختش دراز می‌کشد و آرام اشک می‌ریزد باز هم با قاب عکس خاک خورده‌ی مادرش هم‌کلام می‌شود.
- مادر چی‌کار کنم؟ من بدون آلب هرگز حال خوبی ندارم و روز به روز از دوریش خسته‌تر میشم. آینده‌م بدون اون چی میشه؟ اصلاً من بدون اون آینده‌ای خواهم داشت یا نه باید قید نفس کشیدنم رو بزنم؟ مادر می‌خوام‌ بیام پیشت. من هرگز این زندگی رو بدون آلب نمی‌خوام.
برگه‌ی پاپیروس که با پو*ست حیوان ساخته شده است را بیرون می‌آورد و شروع به نوشتن می‌کند.
- آلب خیلی دوست دارم. فکر نمی‌کردم روزی برسه که من با وجود لیلی بودنم مجنونت بشم! حتی توی خواب‌هام هم نمی‌دیدم که تو با آنجلنا ازدواج می‌کنی... من.... من نمی‌تونم بدون تو این‌ لحظه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها رو بگذرونم! به زندگیم پایان خوشی میدم. برات آرزوی خوشبختی می‌کنم!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
حالا هم دست‌هات رو که جلوم نردبوم کردی بردار می‌خوام برم استراحت کنم!

آلب در چشمان آبی رنگ سولینا خیره می‌شود و آرام دستانش را بالا می‌آورد و صورت او را قاب می‌گیرد.

- تو چه‌قدر زیبایی! همین زیبایی سیرتت من رو دیوونه کرده. چه‌طور من از تو و عشقت بگذرم؟ تو مثل پرنده توی قلب من لونه کردی من چه‌طور می‌تونم فکر تو رو از سرم بیرون کنم؟

سولینا با چشمانی که اشک در آن موج می‌زند و بغضی که راه گلویش را سد کرده است می‌گوید:

- سرورم! تو بارها قلب من رو شکستی من سال‌هاست که به شما علاقه دارم اما ترسیدم که حسم‌ رو بدونی و دست روی نقطه ضعفم بذاری و من رو بشکنی! آخر موفق شدی! آره تو برنده شدی بهت تبریک میگم تو خیلی‌خوب تونستی قلب و غرورم رو بشکنی. اما همه چیز برای من تموم‌ شده؛ من دیگه به تو اعتماد ندارم و نمی‌خوام مدام ببینم که اطراف من می‌پلکی! تو تصمیم گرفتی یه زندگی جدید شروع کنی زندگی‌ای که سولینا مُرده و آنجلنا جاش رو پر کرده پس چرا هنوز پشت سرم راه میفتی و مدام من رو زیر ذره بینت گرفتی؟

آلب دستان ظریف و سفید رنگ سولینا را می‌گیرد.

- به جون عشقمون قسم‌، من جات رو به کسی ندادم! قول میدم که همیشه فقط تو توی قلبم باشی من هرگز زیر قول‌هام نمی‌زنم!

سولینا سرش را بر می‌گرداند و نیشخندی مزین لبانش می‌شود و می‌گوید:

- گوشم از این‌ حرف‌ها پره، بهتره این حرف‌هات و وقت‌هات رو خرج همون همسرت آنجلنا کنی که مثل ابله‌ها باورت‌ می‌ونه و خام حرف‌هات میشه و مدام‌ مثل کنه بهت می‌چسبه. من هرگز دیگه به تو اعتماد نمی‌کنم!

آلب دستانش را بر روی دیوار بر می‌دارد و با صدایی که با بغض آمیخته شده است ل*ب می‌گشاید:

- باشه سولینا، خودت خواستی. می‌تونی بری اما بعداً نیای بگی آلب عاشقم نبود؟ آلب بد قولی کرد و پای عشقش نموند؟ حتی با وجود این‌که می‌دونم دارم به آنجلنا و عموم خ*یانت بزرگی می‌کنم‌ ولی اومدم طرفت، اما تو چی؟ تو به‌خاطر خودخواهیت و غرورت من رو پس زدی! یادت باشه سولینا فریلز!

سولینا می‌داند که اگر هر چه‌قدر هم اشتباهات آلب را برایش تک به تک بگوید و اثبات کند باز هم او حرف خود را به کرسی می‌نشاند و نمی‌تواند زمان را به‌عقب برگرداند. به همین خاطر ترجیح می‌دهد سکوت و رفتن را انتخاب کند. هر چند بدون آلب حال چندان خوبی ندارد اما راهی هم برای این‌که بتواند به آلب برسد هم ندارد. بر روی تختش دراز می‌کشد و آرام اشک می‌ریزد باز هم با قاب عکس خاک خورده‌ی مادرش هم‌کلام می‌شود.

- مادر چی‌کار کنم؟ من بدون آلب هرگز حال خوبی ندارم و روز به روز از دوریش خسته‌تر میشم. آینده‌م بدون اون چی میشه؟ اصلاً من بدون اون آینده‌ای خواهم داشت یا نه باید قید نفس کشیدنم رو بزنم؟ مادر می‌خوام‌ بیام پیشت. من هرگز این زندگی رو بدون آلب نمی‌خوام.

برگه‌ی پاپیروس که با پو*ست حیوان ساخته شده است را بیرون می‌آورد و شروع به نوشتن می‌کند.

- آلب خیلی دوست دارم. فکر نمی‌کردم روزی برسه که من با وجود لیلی بودنم مجنونت بشم! حتی توی خواب‌هام هم نمی‌دیدم که تو با آنجلنا ازدواج می‌کنی... من.... من نمی‌تونم بدون تو این‌ لحظه‌ها و دقیقه‌ها و ساعت‌ها رو بگذرونم! به زندگیم پایان خوشی میدم. برات آرزوی خوشبختی می‌کنم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
آرام از روی تخت بر می‌خیزد و نامه را تا می‌زند و بر روی تختش می‌گذارد. اشک از چشمانش سرازیر شده است. در حین اشک ریختنش، لبخندی ملیح بر ل*ب طرح می‌زند. دسته‌ی درب را می‌گیرد و آن را می‌گشاید. از اتاقش خارج می‌شود و آرام در سالن گام برمی‌دارد. به طرف حیاط پشتی می‌رود. از نردبام آرام‌ بالا می‌رود تا به پشت‌بام عمارت می‌رسد. از بالا نگاهی به اطرافش می‌اندازد و لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- مادر دارم میام پیشت! نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم اون‌قدر خوش‌حال که اگر کل دنیا هم بهم می‌دادن این‌قدر نمی‌خندیدم.
چند گام برمی‌دارد. نگاهی به پایین می‌اندازد نزدیک سه متر ارتفاعش است شاید هم ارتفاعش از سه متر هم بیشتر باشد باز نگاهی به پایین می‌اندازد و ادامه می‌دهد:
- آلب من رو ببخش. نباید این‌طور تمومش می‌کردم اما تحمل دوری تو رو ندارم. این بهترین تصمیمی بود که می‌تونستم برای آینده‌م بگیرم چون نمی‌تونستم. هر روز نابودیم رو ببینم. یکی از پاهایش را از روی سقف پشت‌بوم‌ بر می‌دارد. چند دقیقه بعد آن یکی پایش را از روی پشت‌بوم‌ آزاد و خود را رها می‌کند چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا از بالا به پایین بیفتد. صدای افتادن سولینا از پشت‌بوم به گوش آلب می‌رسد. همان لحظه خوابش را می‌دید. پیشانی‌اش غرق از عرق شده است با دستمال، عرق صورتش را تمیز می‌کند و با ترس از روی تختش بر می‌خیزد و بدوبدو به طرف حیاط عمارت می‌رود زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- سولینا!
زمانی که به حیاط عمارت می‌رسد جسمی بی‌جان بر روی زمین‌ می‌بیند به‌سرعت می‌دود و به طرفش می‌رود. وقتی متوجه می‌شود که سولیناست آرام و با بغض زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- سولینا!
از روی زمین بر می‌خیزد و دستی در موهایش می‌کشد.
- سولینا تو چی‌کار کردی؟
سولینا آرام ل*ب‌هایش را می‌‌گشاید.
- آلب!
آلب بلند فریاد می‌زند.
- سولینا تورو خدا چشم‌هات رو باز کن!
- آلب من... من تو رو... تو رو خیلی دوست دارم.
آلب دستی بر روی صورت سولینا می‌کشد.
- من بدون تو چی‌کار کنم؟ چه‌طور تونستی این کار رو با من‌ بکنی؟
سولینا لبخند ملیحی بر روی لبان سرخ رنگش طرح می‌بندد‌.
- آلب... مواظب... خو... خودت باش!
آلب با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- کمک‌ کنین... لطفاً کمک کنین!
چند نفر از سربازان می‌آیند. وینست می‌گوید:
- چی‌شده سرورم؟
زمانی که سولینا را پر از زخم می‌بینند وینست ادامه می‌دهد:
- الان طبیب رو خبر می‌کنم!
آلب چنگی به موهای خرمایی رنگ سولینا می‌زند.
- طاقت بیار. جون آلب طاقت بیار!
ایمو به‌سرعت می‌دود و از دورادور فریاد می‌زند:
- باید جلوی خون‌ریزی رو بگیریم لطفاً اجازه بدین.
آلب از سولینا فاصله می‌گیرد و چند بار چنگ به موهایش می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- سولینا تنهام نذار!
طبیب‌ها وسایل‌هایشان را بر روی زمین می‌گذارند باران شروع به باریدن می‌کند و همه‌جا را می‌شوید. آلب بر روی تکه سنگی‌ می‌نشیند چند نفر از کنیز‌ها از عمارت بیرون می‌آیند و سوفی تا سولینا را می‌بیند از شدت تعجب چشمانش گرد می‌شود.
- سرورم، چه اتفاقی برای دختر خان افتاده؟
آلب با گریه و بغض ل*ب می‌گشاید:
- خودش رو از پشت‌بوم انداخته پایین!
سوفی از ترس دستانش را بر روی لبانش می‌گذارد و می‌گوید:
- وای خدای من!
فیبی ل*ب می‌زند:
- الان حالش چه‌طوره؟
آلب نفسی عمیق می‌کشد.
- نمی‌دونم. دارم دیوونه میشم!
سوفی نگاهی به طبیب می‌اندازد.
- چی‌شد... سولینا زنده‌ست؟
طبیب اندکی مکث می‌کند تا هم بتواند تمرکز کند هم به نتیجه‌ برسد.
- نبضش می‌زنه... ما هم سعی داریم جلوی خون‌ریزی رو بگیریم. امیدوارم که دیر نشه و بیمار رو از دست ندیم!
آلب با یک حرکت از روی تکه سنگ بر می‌خیزد و چند گامی بر می‌دارد و با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:
- نه، سولینا تو نباید تنهام بذاری. اگر‌ تنهام بذاری من می‌میرم‌!
آنجلنا سراسیمه از عمارت خارج می‌شود و دستان لرزانش را بر روی بلندی لباسش می‌گذارد.
- سرورم‌ اون‌جا چه‌خبره؟
تا چشمش به سولینا می‌افتد ادامه می‌دهد:
- اوه خدای من! چه اتفاقی براش افتاده؟
آلب چنگی به موهایش می‌زند.
- به‌خاطر تو... به‌خاطر تو خودش رو از پشت‌بوم پرت کرده که خودکشی کنه!
سرش را بر می‌گرداند و چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد.
- اگر اتفاقی براش بیفته به‌خدا قسم سرت رو از بدنت جدا می‌کنم!
طبیب‌ها از روی زمین بر می‌خیزند و یکی از آن‌ها که نامش ایمو است ل*ب می‌گشاید:
- خداروشکر جلوی خون‌ریزی رو گرفتیم و سولینا حالش یکم بهتره. اما بیمار باید چند روزی رو استراحت کنه و طبیب بالای سرش باشه!
آلب نفسی عمیق‌ می‌کشد.
- پس شماها بالای سرش باشین!
تمام طبیب‌ها سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهند. آلب سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و او را به‌سوی اتاقش می‌برد. نیم‌ نگاهی به صورتش می‌اندازد.
- سولینا اگر تنهام بذاری به‌خدا قسم که من هم یک لحظه به این زندگیم ادامه نمیدم!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آرام از روی تخت بر می‌خیزد و نامه را تا می‌زند و بر روی تختش می‌گذارد. اشک از چشمانش سرازیر شده است. در حین اشک ریختنش، لبخندی ملیح بر ل*ب طرح می‌زند. دسته‌ی درب را می‌گیرد و آن را می‌گشاید. از اتاقش خارج می‌شود و آرام در سالن گام برمی‌دارد. به طرف حیاط پشتی می‌رود. از نردبام آرام‌ بالا می‌رود تا به پشت‌بام عمارت می‌رسد. از بالا نگاهی به اطرافش می‌اندازد و لبخندی می‌زند و می‌گوید:

- مادر دارم میام پیشت! نمی‌دونی چه‌قدر خوش‌حالم اون‌قدر خوش‌حال که اگر کل دنیا هم بهم می‌دادن این‌قدر نمی‌خندیدم.

چند گام برمی‌دارد. نگاهی به پایین می‌اندازد نزدیک سه متر ارتفاعش است شاید هم ارتفاعش از سه متر هم بیشتر باشد باز نگاهی به پایین می‌اندازد و ادامه می‌دهد:

- آلب من رو ببخش. نباید این‌طور تمومش می‌کردم اما تحمل دوری تو رو ندارم. این بهترین تصمیمی بود که می‌تونستم برای آینده‌م بگیرم چون نمی‌تونستم. هر روز نابودیم رو ببینم. یکی از پاهایش را از روی سقف پشت‌بوم‌ بر می‌دارد. چند دقیقه بعد آن یکی پایش را از روی پشت‌بوم‌ آزاد و خود را رها می‌کند چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا از بالا به پایین بیفتد. صدای افتادن سولینا از پشت‌بوم به گوش آلب می‌رسد. همان لحظه خوابش را می‌دید. پیشانی‌اش غرق از عرق شده است با دستمال، عرق صورتش را تمیز می‌کند و با ترس از روی تختش بر می‌خیزد و بدوبدو به طرف حیاط عمارت می‌رود زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- سولینا!

زمانی که به حیاط عمارت می‌رسد جسمی بی‌جان بر روی زمین‌ می‌بیند به‌سرعت می‌دود و به طرفش می‌رود. وقتی متوجه می‌شود که سولیناست آرام و با بغض زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- سولینا!

از روی زمین بر می‌خیزد و دستی در موهایش می‌کشد.

- سولینا تو چی‌کار کردی؟

سولینا آرام ل*ب‌هایش را می‌‌گشاید.

- آلب!

آلب بلند فریاد می‌زند.

- سولینا تورو خدا چشم‌هات رو باز کن!

- آلب من... من تو رو... تو رو خیلی دوست دارم.

آلب دستی بر روی صورت سولینا می‌کشد.

- من بدون تو چی‌کار کنم؟ چه‌طور تونستی این کار رو با من‌ بکنی؟

سولینا لبخند ملیحی بر روی لبان سرخ رنگش طرح می‌بندد‌.

- آلب... مواظب... خو... خودت باش!

آلب با صدایی رسا فریاد می‌زند:

- کمک‌ کنین... لطفاً کمک کنین!

چند نفر از سربازان می‌آیند. وینست می‌گوید:

- چی‌شده سرورم؟

زمانی که سولینا را پر از زخم می‌بینند وینست ادامه می‌دهد:

- الان طبیب رو خبر می‌کنم!

آلب چنگی به موهای خرمایی رنگ سولینا می‌زند.

- طاقت بیار. جون آلب طاقت بیار!

ایمو به‌سرعت می‌دود و از دورادور فریاد می‌زند:

- باید جلوی خون‌ریزی رو بگیریم لطفاً اجازه بدین.

آلب از سولینا فاصله می‌گیرد و چند بار چنگ به موهایش می‌زند و زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- سولینا تنهام نذار!

طبیب‌ها وسایل‌هایشان را بر روی زمین می‌گذارند باران شروع به باریدن می‌کند و همه‌جا را می‌شوید. آلب بر روی تکه سنگی‌ می‌نشیند چند نفر از کنیز‌ها از عمارت بیرون می‌آیند و سوفی تا سولینا را می‌بیند از شدت تعجب چشمانش گرد می‌شود.

- سرورم، چه اتفاقی برای دختر خان افتاده؟

آلب با گریه و بغض ل*ب می‌گشاید:

- خودش رو از پشت‌بوم انداخته پایین!

سوفی از ترس دستانش را بر روی لبانش می‌گذارد و می‌گوید:

- وای خدای من!

فیبی ل*ب می‌زند:

- الان حالش چه‌طوره؟

آلب نفسی عمیق می‌کشد.

- نمی‌دونم. دارم دیوونه میشم!

سوفی نگاهی به طبیب می‌اندازد.

- چی‌شد... سولینا زنده‌ست؟

طبیب اندکی مکث می‌کند تا هم بتواند تمرکز کند هم به نتیجه‌ برسد.

- نبضش می‌زنه... ما هم سعی داریم جلوی خون‌ریزی رو بگیریم. امیدوارم که دیر نشه و بیمار رو از دست ندیم!

آلب با یک حرکت از روی تکه سنگ بر می‌خیزد و چند گامی بر می‌دارد و با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کند:

- نه، سولینا تو نباید تنهام بذاری. اگر‌ تنهام بذاری من می‌میرم‌!

آنجلنا سراسیمه از عمارت خارج می‌شود و دستان لرزانش را بر روی بلندی لباسش می‌گذارد.

- سرورم‌ اون‌جا چه‌خبره؟

تا چشمش به سولینا می‌افتد ادامه می‌دهد:

- اوه خدای من! چه اتفاقی براش افتاده؟

آلب چنگی به موهایش می‌زند.

- به‌خاطر تو... به‌خاطر تو خودش رو از پشت‌بوم پرت کرده که خودکشی کنه!

سرش را بر می‌گرداند و چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد.

- اگر اتفاقی براش بیفته به‌خدا قسم سرت رو از بدنت جدا می‌کنم!

طبیب‌ها از روی زمین بر می‌خیزند و یکی از آن‌ها که نامش ایمو است ل*ب می‌گشاید:

- خداروشکر جلوی خون‌ریزی رو گرفتیم و سولینا حالش یکم بهتره. اما بیمار باید چند روزی رو استراحت کنه و طبیب بالای سرش باشه!

آلب نفسی عمیق‌ می‌کشد.

- پس شماها بالای سرش باشین!

تمام طبیب‌ها سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهند. آلب سولینا را در آ*غ*و*ش می‌گیرد و او را به‌سوی اتاقش می‌برد. نیم‌ نگاهی به صورتش می‌اندازد.

- سولینا اگر تنهام بذاری به‌خدا قسم که من هم یک لحظه به این زندگیم ادامه نمیدم!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
4,464
لایک‌ها
3,125
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
56,397
Points
5,956
سولینا آرام چشمانش را می‌گشاید.
- من... من کجام چرا... چرا هنوز زنده‌ام؟
آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد‌.
- کنار منی. چون من جونت رو نجات دادم. مگه دست خودته که بمیری؟
آنجلنا بدوبدو خود را به آلب می‌رساند و با گریه می‌گوید:
- مگه به من قول ندادی که خوشبختم می‌کنی؟ مگه قول ندادی که جز من به کسی دیگه‌ای نزدیک نمی‌شی؟ پس چیشد؟ چرا بعد از ازدواج قولت هم عوض شد؟ سرورم تا کی قراره مدام‌ نگران حال سولینا باشی؟ آخه من نمی‌فهمم مگه سولینا چی‌کار برای تو کرده؟
آلب مردمک چشمانش را به‌سوی آنجلنا می‌چرخاند.
- الان وقت این چیز‌ها نیست. حال سولینا خیلی بد هست و همه‌ی ما نگران اون هستیم. می‌تونی این رو درک کنی یا نه؟
آنجلنا سرش را پایین می‌اندازد.
- نه سرورم، نمی‌تونم هرگز درک کنم.‌ نمی‌خوام نگران حال سولینا باشی.‌ اون الکس رو دوست داره چرا اون نباید جونش رو نجات می‌داد؟
الکس از اتاقش بیرون می‌آید و تا سولینا را در آغوشش می‌بیند با خشم می‌گوید:
- چه اتفاقی برای سولینا افتاده؟
آلب ل*ب می‌گشاید:
- خودش رو از پشت‌بوم انداخته بود پایین. خداروشکر به موقع رسیدم و جونش رو نجات دادم. الان هم طبیب‌ها رسیدگی کردن و جلوی خون‌ریزی رو گرفتن.
آلب وارد اتاق سولینا می‌شود و با دیدن نامه زیر ل*ب زمزمه می‌کند.
- نامه!
از روی تخت بر می‌خیزد و در لباسش می‌گذارد و سولینا را هم آرام بر روی تخت می‌گذارد و ملحفه را بر روی تنش می‌کشد. با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند.
- طبیب‌ها رو خبر کنین. چند تا از کنیز‌ها هم بگین که پشت در اتاق سولینا وایستن.
وینست گین «چشمی» می‌گوید. آلب گوشه‌ی تخت می‌نشیند و چند رشته از موهای خرمایی رنگ سولینا که روی صورتش افتاده است کنار می‌زند و دستی بر روی پو*ست نرم و لطیفش می‌کشد.
- تا من رو داری نگران چیزی نباش. من هرگز‌ نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته!
آنجلنا از دورادور زیر چشمی به آن دو نگاه می‌اندازد و غصه و حسرت می‌خورد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند‌.
- کاش می‌مُرد و من از شرش خلاص می‌شدم تا وقتی توی این عمارت باشه هرگز آلب به من توجه‌ای نمی‌کنه. باید فکر چاره‌ای برای خودم بکنم!
با فکری که در سرش جرقه می‌زند لبخندی خبیث بر روی لبانش طرح می‌بندد در همین حین ادامه می‌دهد.
- فردا صبح به سوفی میگم‌ که داخل سوپش زهر بریزه این‌طور خیلی زود از دستش راحت میشم و آلب برای همیشه مال من میشه!
لبخند خبیثش تبدیل به خنده می‌شود و از جای بر می‌خیزد و به‌سوی سوفی پا تند می‌کند. زمانی که به او می‌رسد بازویش را در دستان زمختش می‌گیرد و سعی می‌کند سوفی را به سمت خود بکشد. سپس در گوشش می‌گوید:
- سولینا دختر خان، و پادشاه آلب به‌هم علاقه دارن. من هیچ‌‌جوره نتونستم اون‌ها رو از هم دور نگه دارم و مدام به هر بهونه‌ای به هم ابراز علاقه می‌کنن. فردا صبح داخل سوپ این زهر رو بریز!
زهر را از داخل لباسش بیرون می‌آورد و به‌سمت سوفی می‌گیرد. سوفی با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با خود فکر می‌کند.
- این زن دیوونه شده؟ از من می‌خواد قاتل دختر خان سولینا فریلز بشم؟ نه‌، نه هرگز من دست به همچین‌ کاری نمی‌زنم!
سوفی با جرئت بلندبلند قهقهه می‌زند و سپس لبخند خبیثی بر روی لبان سرخ رنگش طرح می‌بندد‌.
- نه... نه من همچین کاری نمی‌کنم!
تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا دستش را می‌گیرد و به شدت می‌فشرد و با حرص می‌گوید:
- تو مجبوری این کار رو بکنی، وگرنه دستور میدم فردا مجازاتت کنن!
سوفی ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و سرش را به‌سمت صورت پر از حرص آنجلنا کج می‌کند.
- تو کی باشی که بخوای من رو مجازات کنی؟ همین الان میرم و این کارت رو به سرورم میگم. ببینم تو مجازات میشی یا من؟
آنجلنا سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود و دستش را از روی بازوی سوفی بر می‌دارد.
- گستاخ و ابله!
سوفی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و سپس با عجله به‌طرف فیبی می‌رود و در گوش او زمزمه می‌کند‌.
- آنجلنا این زهر رو به من داد گفت که بریز داخل سوپ دختر خان سولینا فریلز!
« با انگشتش به زهر اشاره می‌کند»
فیبی هین بلندی می‌کشد و با دو چشمان گرد شده نیم‌نگاهی گذرا به زهر که در دستان سوفی است می‌اندازد.
- به سرورم گفتی؟
- نه‌ نگفتم.
«سوفی مشتش را می‌بندد»
سپس چشمان گرد شده‌اش را ریز می‌کند.
- خب ابله‌ای دیگه‌‌، برو به سرورم بگو این زن خیلی شیطان صفته امکانشه برات پاپوش درست کنه!
سوفی با ترس سری تکان می‌دهد و چند گام بر می‌دارد و رو به سربازان می‌گوید:
- باید خیلی زود سرورم رو ببینم!
اما وینست گیل می‌گوید:
- اجازه نداری!
« جلوی درب می‌ایستد»
اما سوفی بی‌خیال نمی‌شود و با صدایی رسا فریاد می‌زند:
- سرورم، می‌تونم بیام داخل؟ با شما کار واجبی دارم!
آلب به آرامی سرش را بالا می‌آورد.
- بیا!
سوفی با ترس و لرز چند گام بر می‌دارد.
- سرورم، چند دقیقه پیش دختر کریستوفر ایگن پیش من اومد و این زهر رو بهم داد و گفت که فردا صبح توی سوپ بریزم و به دختر خان کالین فریلز بدم!
آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد.
- آنجلنا رو صدا کن!
«سوفی چشمی می‌گوید»
به‌طرف سالن روانه می‌شود.
- دختر کریستوفر ایگن، سرورم با شما کار داره!
آنجلنا در حینی که با چند نفر از کنیزها به صحبت پرداخته است با استرس و خشم سرش را بر می‌گرداند و به طرف حرم‌سرا پا تند می‌کند.
درب حرم‌سرا توسط سربازان گشوده می‌شود و آنجلنا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و گام بر می‌دارد‌.
- سرورم، با من کاری داشتی؟
آلب با خشمی که میان دو ابروانش جا خوش کرده است از روی تخت بر می‌خیزد و از پله‌‌ها پایین می‌آید و بازوی آنجلنا را در دست زمختش می‌گیرد.
- تو به سوفی دستور دادی که داخل سوپ سولینا زهر بریزه؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
سولینا آرام چشمانش را می‌گشاید.

- من... من کجام چرا... چرا هنوز زنده‌ام؟

آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد‌.

- کنار منی. چون من جونت رو نجات دادم. مگه دست خودته که بمیری؟

آنجلنا بدوبدو خود را به آلب می‌رساند و با گریه می‌گوید:

- مگه به من قول ندادی که خوشبختم می‌کنی؟ مگه قول ندادی که جز من به کسی دیگه‌ای نزدیک نمی‌شی؟ پس چیشد؟ چرا بعد از ازدواج قولت هم عوض شد؟ سرورم تا کی قراره مدام‌ نگران حال سولینا باشی؟ آخه من نمی‌فهمم مگه سولینا چی‌کار برای تو کرده؟

آلب مردمک چشمانش را به‌سوی آنجلنا می‌چرخاند.

- الان وقت این چیز‌ها نیست. حال سولینا خیلی بد هست و همه‌ی ما نگران اون هستیم. می‌تونی این رو درک کنی یا نه؟

آنجلنا سرش را پایین می‌اندازد.

- نه سرورم، نمی‌تونم هرگز درک کنم.‌ نمی‌خوام نگران حال سولینا باشی.‌ اون الکس رو دوست داره چرا اون نباید جونش رو نجات می‌داد؟

الکس از اتاقش بیرون می‌آید و تا سولینا را در آغوشش می‌بیند با خشم می‌گوید:

- چه اتفاقی برای سولینا افتاده؟

آلب ل*ب می‌گشاید:

- خودش رو از پشت‌بوم انداخته بود پایین. خداروشکر به موقع رسیدم و جونش رو نجات دادم. الان هم طبیب‌ها رسیدگی کردن و جلوی خون‌ریزی رو گرفتن.

آلب وارد اتاق سولینا می‌شود و با دیدن نامه زیر ل*ب زمزمه می‌کند.

- نامه!

از روی تخت بر می‌خیزد و در لباسش می‌گذارد و سولینا را هم آرام بر روی تخت می‌گذارد و ملحفه را بر روی تنش می‌کشد. با صدایی نسبتاً بلند فریاد می‌زند.

- طبیب‌ها رو خبر کنین. چند تا از کنیز‌ها هم بگین که پشت در اتاق سولینا وایستن.

وینست گین «چشمی» می‌گوید. آلب گوشه‌ی تخت می‌نشیند و چند رشته از موهای خرمایی رنگ سولینا که روی صورتش افتاده است کنار می‌زند و دستی بر روی پو*ست نرم و لطیفش می‌کشد.

- تا من رو داری نگران چیزی نباش. من هرگز‌ نمی‌ذارم اتفاقی برای تو بیفته!

آنجلنا از دورادور زیر چشمی به آن دو نگاه می‌اندازد و غصه و حسرت می‌خورد و زیر ل*ب زمزمه می‌کند‌.

- کاش می‌مُرد و من از شرش خلاص می‌شدم تا وقتی توی این عمارت باشه هرگز آلب به من توجه‌ای نمی‌کنه. باید فکر چاره‌ای برای خودم بکنم!

با فکری که در سرش جرقه می‌زند لبخندی خبیث بر روی لبانش طرح می‌بندد در همین حین ادامه می‌دهد.

- فردا صبح به سوفی میگم‌ که داخل سوپش زهر بریزه این‌طور خیلی زود از دستش راحت میشم و آلب برای همیشه مال من میشه!

لبخند خبیثش تبدیل به خنده می‌شود و از جای بر می‌خیزد و به‌سوی سوفی پا تند می‌کند. زمانی که به او می‌رسد بازویش را در دستان زمختش می‌گیرد و سعی می‌کند سوفی را به سمت خود بکشد. سپس در گوشش می‌گوید:

- سولینا دختر خان، و پادشاه آلب به‌هم علاقه دارن. من هیچ‌‌جوره نتونستم اون‌ها رو از هم دور نگه دارم و مدام به هر بهونه‌ای به هم ابراز علاقه می‌کنن. فردا صبح داخل سوپ این زهر رو بریز!

زهر را از داخل لباسش بیرون می‌آورد و به‌سمت سوفی می‌گیرد. سوفی با ترسی که همانند خوره به جانش رخنه می‌زند با خود فکر می‌کند.

- این زن دیوونه شده؟ از من می‌خواد قاتل دختر خان سولینا فریلز بشم؟ نه‌، نه هرگز من دست به همچین‌ کاری نمی‌زنم!

سوفی با جرئت بلندبلند قهقهه می‌زند و سپس لبخند خبیثی بر روی لبان سرخ رنگش طرح می‌بندد‌.

- نه... نه من همچین کاری نمی‌کنم!

تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا دستش را می‌گیرد و به شدت می‌فشرد و با حرص می‌گوید:

- تو مجبوری این کار رو بکنی، وگرنه دستور میدم فردا مجازاتت کنن!

سوفی ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و سرش را به‌سمت صورت پر از حرص آنجلنا کج می‌کند.

- تو کی باشی که بخوای من رو مجازات کنی؟ همین الان میرم و این کارت رو به سرورم میگم. ببینم تو مجازات میشی یا من؟

آنجلنا سگرمه‌هایش در هم فرو می‌رود و دستش را از روی بازوی سوفی بر می‌دارد.

- گستاخ و ابله!

سوفی چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و سپس با عجله به‌طرف فیبی می‌رود و در گوش او زمزمه می‌کند‌.

- آنجلنا این زهر رو به من داد گفت که بریز داخل سوپ دختر خان سولینا فریلز!

« با انگشتش به زهر اشاره می‌کند»

فیبی هین بلندی می‌کشد و با دو چشمان گرد شده نیم‌نگاهی گذرا به زهر که در دستان سوفی است می‌اندازد.

- به سرورم گفتی؟

- نه‌ نگفتم.

«سوفی مشتش را می‌بندد»

سپس چشمان گرد شده‌اش را ریز می‌کند.

- خب ابله‌ای دیگه‌‌، برو به سرورم بگو این زن خیلی شیطان صفته امکانشه برات پاپوش درست کنه!

سوفی با ترس سری تکان می‌دهد و چند گام بر می‌دارد و رو به سربازان می‌گوید:

- باید خیلی زود سرورم رو ببینم!

اما وینست گیل می‌گوید:

- اجازه نداری!

« جلوی درب می‌ایستد»

اما سوفی بی‌خیال نمی‌شود و با صدایی رسا فریاد می‌زند:

- سرورم، می‌تونم بیام داخل؟ با شما کار واجبی دارم!

آلب به آرامی سرش را بالا می‌آورد.

- بیا!

سوفی با ترس و لرز چند گام بر می‌دارد.

- سرورم، چند دقیقه پیش دختر کریستوفر ایگن پیش من اومد و این زهر رو بهم داد و گفت که فردا صبح توی سوپ بریزم و به دختر خان کالین فریلز بدم!

آلب از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد.

- آنجلنا رو صدا کن!

«سوفی چشمی می‌گوید»

به‌طرف سالن روانه می‌شود.

- دختر کریستوفر ایگن، سرورم با شما کار داره!

آنجلنا در حینی که با چند نفر از کنیزها به صحبت پرداخته است با استرس و خشم سرش را بر می‌گرداند و به طرف حرم‌سرا پا تند می‌کند.

درب حرم‌سرا توسط سربازان گشوده می‌شود و آنجلنا بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و گام بر می‌دارد‌.

- سرورم، با من کاری داشتی؟

آلب با خشمی که میان دو ابروانش جا خوش کرده است از روی تخت بر می‌خیزد و از پله‌‌ها پایین می‌آید و بازوی آنجلنا را در دست زمختش می‌گیرد.

- تو به سوفی دستور دادی که داخل سوپ سولینا زهر بریزه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNI
بالا