.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
گوینده آزمایشی
زمانی که کریستوفر را میبیند لبخند ژکوندی میزند.
- سلام عمو کریستوفر، خوبی؟
کریستوفر سولینا را در آ*غ*و*ش میگیرد و دست نوازش را بر روی کمرش میکشد.
- سلام دختر عزیزم، تو خوبی؟
سولینا در چشمان سبز رنگ کریستوفر نیمنگاهی گذرا میاندازد.
- مگه میشه شما رو ببینم و حالم خوب نباشه؟
عمو، جین آلسپ هم با خودتون آوردین؟ یه مدت پیش شنیدم بیمار هست خیلی نگران حالش بودم!
کریستوفر مردمک چشمانش را بهسوی جین آلسپ میچرخاند و نفس عمیقی میکشد.
- نه دخترم. متاسفانه هنوز خوب نشده.
سولینا لبخند تلخی بر روی لبانش نقش میبندد.
- من میتونم اون رو خوب کنم. اگر میشه چند روزی رو اینجا بمونین تا من جین آلسپ رو درمان کنم!
لبان باریک و صورتی رنگ کریستوفر از شدت خنده کش میآید.
- دخترم، یعنی میتونی اون رو خوب کنی؟
سولینا سری به نشانهی تائید تکان میدهد، کریستوفر با خنده بهسوی جین آلسپ میرود و میگوید:
- سولینا میتونه تو رو درمان کنه بیا ببین چیکارت داره!
جین آلسپ بلندی لباس توسی رنگش را در دستانش میگیرد و به سوی سولینا گام برمیدارد.
- سلام عزیزم خوبی؟
سولینا جین آلسپ را در آ*غ*و*ش میگیرد و در همین حین ل*ب میگشاید:
- سلام زن عمو، شما خوب باشی من هم خوبم!
راجب بیماریتون خواستم بگم که نگران نباش من خیلی زود بیماریتون رو درمان میکنم.
جین آلسپ لبخندی گوشهی لبانش طرح میبندد.
- ممنون دخترم، پدر و مادرت کجاست؟ داخل مراسم ندیدمشون خیلی دلتنگشونم!
سولینا با شنیدن نام مادرش، اشک در چشمانش حلقه میبندد و بغضش را با بزاق دهانش قورت میدهد.
- مادرم عمرش رو به شما داد و پدرم هم که مشغولِ زمینها هست و نتونست امروز داخل مراسم شرکت کنه.
چهرهی جین آلسپ را غم فرا میگیرد و حیرتزده ل*ب میگشاید:
- یعنی مادرت فوت شد؟
سولینا پیدرپی سرش را به نشانهی تائید تکان میدهد همگی بر روی صندلی مینشینند و به کنیزها که در حال ر*ق*صیدن هستند چشم میدوزند، کمکم نزدیک به بعد از ظهر است. آلب با صدایی رسا میگوید:
- همگی به مراسم خوش اومدین، از اینکه شرکت کردین خیلی خرسندم و اینکه کاک و یوخه و باسلوق کنیزها درست کردهاند و با خوردن شیرینی دهنتون رو شیرین کنین!
امیدوارم که توی مهمونی بهتون حسابی خوش گذشته باشه.
سولینا با چشمانی که اشک در آن هویداست به آلب خیره شده است و با جان و دل به تکتکِ سخنهایش گوش میسپارد. آلب از دورادور، دور از چشم دیگران و آنجلنا زیر چشمی به سولینا نگاه میکند و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- چرا سولینا از اول مراسم تا الان که چند ساعتی گذشته و کمکم مراسم تمومه یک ریز گریه میکنه؟ باید حتماً دلیلش رو بپرسم و باهاش حرف بزنم. اما چهطوری؟ به چه بهونهای؟
مردمک چشمانش را بهسوی آنجلنا میچرخاند و ل*ب میزند:
- عزیزم، فکر کنم سوفی باهات کار داشت! برو ببین چیکارت داره.
آنجلنا با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است میگوید:
- سوفی؟! اون چه کاری با من میتونه داشته باشه؟
آلب شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ادامه میدهد:
- نمیدونم، حتماً باهات کار داره برو ببین چیکارت داره! فقط به من گفت کارش خیلی مهمه.
آنجلنا بلندی لباس سفید رنگ براقش را در دستانش میگیرد و از روی صندلی بر میخیزد و بهسوی سوفی روانه میشود. زمانی که چند گامی مانده است تا به سوفی برسد. سولینا سرش را بر میگرداند و نیم نگاهی گذرا به آلب میاندازد.
آلب با سر اشارهای به او میکند و از میان مملویی از جمعیت بیرون میآید و پشت دیوار میایستد. سولینا از روی صندلی بر میخیزد و پوتینهای سفید رنگش را میپوشد و بندهای آن هم دور مچ پاهایش میبندد و بهسوی آلب میرود و به او که میرسد میگوید:
- بله سرورم؟
آلب دستان سولینا را میگیرد و چند گامی به او نزدیک میشود.
- میشه بدونم علت گریههات چیه؟ ببین نمیتونی هرگز طفره بری یا از من فرار کنی! حتی این رو هم میدونم که جرئت دروغ گفتن به من هم نداری؛ پس تویِ چشمهام زل بزن و رک و پو*ست کنده بگو که چرا یک ریز گریه میکنی؟
سولینا لبخندی بیجان بر ل*ب مینشاند و سرش را پایین میاندازد.
- من گریه میکنم؟ نه... من گریه نکردم!
آلب یک نفس عمیق میکشد و سرش را کج میکند.
- نکنه میخوای بگی من کور شدم یا بیناییم مشکل داره؟
سولینا گوشهی لبانش را گ*از کوچکی میگیرد.
- نه سرورم، من همچین چیزی نگفتم... فقط میگم که من گریه نکردم!
آلب از شدت عصبانیت سگرمههایش در هم میرود و دستانش را دو طرفِ دیوار میگذارد.
- دروغ نگو! بگو ببینم چیشده؟
سولینا نمیتواند حقیقت را به زبان بیاورد حتی نمیتواند به آلب هم دروغ بگوید با خود فکر میکند.
- حالا باید چیکار کنم؟
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
- سلام عمو کریستوفر، خوبی؟
کریستوفر سولینا را در آ*غ*و*ش میگیرد و دست نوازش را بر روی کمرش میکشد.
- سلام دختر عزیزم، تو خوبی؟
سولینا در چشمان سبز رنگ کریستوفر نیمنگاهی گذرا میاندازد.
- مگه میشه شما رو ببینم و حالم خوب نباشه؟
عمو، جین آلسپ هم با خودتون آوردین؟ یه مدت پیش شنیدم بیمار هست خیلی نگران حالش بودم!
کریستوفر مردمک چشمانش را بهسوی جین آلسپ میچرخاند و نفس عمیقی میکشد.
- نه دخترم. متاسفانه هنوز خوب نشده.
سولینا لبخند تلخی بر روی لبانش نقش میبندد.
- من میتونم اون رو خوب کنم. اگر میشه چند روزی رو اینجا بمونین تا من جین آلسپ رو درمان کنم!
لبان باریک و صورتی رنگ کریستوفر از شدت خنده کش میآید.
- دخترم، یعنی میتونی اون رو خوب کنی؟
سولینا سری به نشانهی تائید تکان میدهد، کریستوفر با خنده بهسوی جین آلسپ میرود و میگوید:
- سولینا میتونه تو رو درمان کنه بیا ببین چیکارت داره!
جین آلسپ بلندی لباس توسی رنگش را در دستانش میگیرد و به سوی سولینا گام برمیدارد.
- سلام عزیزم خوبی؟
سولینا جین آلسپ را در آ*غ*و*ش میگیرد و در همین حین ل*ب میگشاید:
- سلام زن عمو، شما خوب باشی من هم خوبم!
راجب بیماریتون خواستم بگم که نگران نباش من خیلی زود بیماریتون رو درمان میکنم.
جین آلسپ لبخندی گوشهی لبانش طرح میبندد.
- ممنون دخترم، پدر و مادرت کجاست؟ داخل مراسم ندیدمشون خیلی دلتنگشونم!
سولینا با شنیدن نام مادرش، اشک در چشمانش حلقه میبندد و بغضش را با بزاق دهانش قورت میدهد.
- مادرم عمرش رو به شما داد و پدرم هم که مشغولِ زمینها هست و نتونست امروز داخل مراسم شرکت کنه.
چهرهی جین آلسپ را غم فرا میگیرد و حیرتزده ل*ب میگشاید:
- یعنی مادرت فوت شد؟
سولینا پیدرپی سرش را به نشانهی تائید تکان میدهد همگی بر روی صندلی مینشینند و به کنیزها که در حال ر*ق*صیدن هستند چشم میدوزند، کمکم نزدیک به بعد از ظهر است. آلب با صدایی رسا میگوید:
- همگی به مراسم خوش اومدین، از اینکه شرکت کردین خیلی خرسندم و اینکه کاک و یوخه و باسلوق کنیزها درست کردهاند و با خوردن شیرینی دهنتون رو شیرین کنین!
امیدوارم که توی مهمونی بهتون حسابی خوش گذشته باشه.
سولینا با چشمانی که اشک در آن هویداست به آلب خیره شده است و با جان و دل به تکتکِ سخنهایش گوش میسپارد. آلب از دورادور، دور از چشم دیگران و آنجلنا زیر چشمی به سولینا نگاه میکند و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- چرا سولینا از اول مراسم تا الان که چند ساعتی گذشته و کمکم مراسم تمومه یک ریز گریه میکنه؟ باید حتماً دلیلش رو بپرسم و باهاش حرف بزنم. اما چهطوری؟ به چه بهونهای؟
مردمک چشمانش را بهسوی آنجلنا میچرخاند و ل*ب میزند:
- عزیزم، فکر کنم سوفی باهات کار داشت! برو ببین چیکارت داره.
آنجلنا با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است میگوید:
- سوفی؟! اون چه کاری با من میتونه داشته باشه؟
آلب شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ادامه میدهد:
- نمیدونم، حتماً باهات کار داره برو ببین چیکارت داره! فقط به من گفت کارش خیلی مهمه.
آنجلنا بلندی لباس سفید رنگ براقش را در دستانش میگیرد و از روی صندلی بر میخیزد و بهسوی سوفی روانه میشود. زمانی که چند گامی مانده است تا به سوفی برسد. سولینا سرش را بر میگرداند و نیم نگاهی گذرا به آلب میاندازد.
آلب با سر اشارهای به او میکند و از میان مملویی از جمعیت بیرون میآید و پشت دیوار میایستد. سولینا از روی صندلی بر میخیزد و پوتینهای سفید رنگش را میپوشد و بندهای آن هم دور مچ پاهایش میبندد و بهسوی آلب میرود و به او که میرسد میگوید:
- بله سرورم؟
آلب دستان سولینا را میگیرد و چند گامی به او نزدیک میشود.
- میشه بدونم علت گریههات چیه؟ ببین نمیتونی هرگز طفره بری یا از من فرار کنی! حتی این رو هم میدونم که جرئت دروغ گفتن به من هم نداری؛ پس تویِ چشمهام زل بزن و رک و پو*ست کنده بگو که چرا یک ریز گریه میکنی؟
سولینا لبخندی بیجان بر ل*ب مینشاند و سرش را پایین میاندازد.
- من گریه میکنم؟ نه... من گریه نکردم!
آلب یک نفس عمیق میکشد و سرش را کج میکند.
- نکنه میخوای بگی من کور شدم یا بیناییم مشکل داره؟
سولینا گوشهی لبانش را گ*از کوچکی میگیرد.
- نه سرورم، من همچین چیزی نگفتم... فقط میگم که من گریه نکردم!
آلب از شدت عصبانیت سگرمههایش در هم میرود و دستانش را دو طرفِ دیوار میگذارد.
- دروغ نگو! بگو ببینم چیشده؟
سولینا نمیتواند حقیقت را به زبان بیاورد حتی نمیتواند به آلب هم دروغ بگوید با خود فکر میکند.
- حالا باید چیکار کنم؟
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
زمانی که کریستوفر را میبیند لبخند ژکوندی میزند.
- سلام عمو کریستوفر، خوبی؟
کریستوفر سولینا را در آ*غ*و*ش میگیرد و دست نوازش را بر روی کمرش میکشد.
- سلام دختر عزیزم، تو خوبی؟
سولینا در چشمان سبز رنگ کریستوفر نیمنگاهی گذرا میاندازد.
- مگه میشه شما رو ببینم و حالم خوب نباشه؟
عمو، جین آلسپ هم با خودتون آوردین؟ یه مدت پیش شنیدم بیمار هست خیلی نگران حالش بودم!
کریستوفر مردمک چشمانش را بهسوی جین آلسپ میچرخاند و نفس عمیقی میکشد.
- نه دخترم. متاسفانه هنوز خوب نشده.
سولینا لبخند تلخی بر روی لبانش نقش میبندد.
- من میتونم اون رو خوب کنم. اگر میشه چند روزی رو اینجا بمونین تا من جین آلسپ رو درمان کنم!
لبان باریک و صورتی رنگ کریستوفر از شدت خنده کش میآید.
- دخترم، یعنی میتونی اون رو خوب کنی؟
سولینا سری به نشانهی تائید تکان میدهد، کریستوفر با خنده بهسوی جین آلسپ میرود و میگوید:
- سولینا میتونه تو رو درمان کنه بیا ببین چیکارت داره!
جین آلسپ بلندی لباس توسی رنگش را در دستانش میگیرد و به سوی سولینا گام برمیدارد.
- سلام عزیزم خوبی؟
سولینا جین آلسپ را در آ*غ*و*ش میگیرد و در همین حین ل*ب میگشاید:
- سلام زن عمو، شما خوب باشی من هم خوبم!
راجب بیماریتون خواستم بگم که نگران نباش من خیلی زود بیماریتون رو درمان میکنم.
جین آلسپ لبخندی گوشهی لبانش طرح میبندد.
- ممنون دخترم، پدر و مادرت کجاست؟ داخل مراسم ندیدمشون خیلی دلتنگشونم!
سولینا با شنیدن نام مادرش، اشک در چشمانش حلقه میبندد و بغضش را با بزاق دهانش قورت میدهد.
- مادرم عمرش رو به شما داد و پدرم هم که مشغولِ زمینها هست و نتونست امروز داخل مراسم شرکت کنه.
چهرهی جین آلسپ را غم فرا میگیرد و حیرتزده ل*ب میگشاید:
- یعنی مادرت فوت شد؟
سولینا پیدرپی سرش را به نشانهی تائید تکان میدهد همگی بر روی صندلی مینشینند و به کنیزها که در حال ر*ق*صیدن هستند چشم میدوزند، کمکم نزدیک به بعد از ظهر است. آلب با صدایی رسا میگوید:
- همگی به مراسم خوش اومدین، از اینکه شرکت کردین خیلی خرسندم و اینکه کاک و یوخه و باسلوق کنیزها درست کردهاند و با خوردن شیرینی دهنتون رو شیرین کنین!
امیدوارم که توی مهمونی بهتون حسابی خوش گذشته باشه.
سولینا با چشمانی که اشک در آن هویداست به آلب خیره شده است و با جان و دل به تکتکِ سخنهایش گوش میسپارد. آلب از دورادور، دور از چشم دیگران و آنجلنا زیر چشمی به سولینا نگاه میکند و زیر ل*ب زمزمه میکند.
- چرا سولینا از اول مراسم تا الان که چند ساعتی گذشته و کمکم مراسم تمومه یک ریز گریه میکنه؟ باید حتماً دلیلش رو بپرسم و باهاش حرف بزنم. اما چهطوری؟ به چه بهونهای؟
مردمک چشمانش را بهسوی آنجلنا میچرخاند و ل*ب میزند:
- عزیزم، فکر کنم سوفی باهات کار داشت! برو ببین چیکارت داره.
آنجلنا با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است میگوید:
- سوفی؟! اون چه کاری با من میتونه داشته باشه؟
آلب شانهای به نشانهی نمیدانم بالا میاندازد و ادامه میدهد:
- نمیدونم، حتماً باهات کار داره برو ببین چیکارت داره! فقط به من گفت کارش خیلی مهمه.
آنجلنا بلندی لباس سفید رنگ براقش را در دستانش میگیرد و از روی صندلی بر میخیزد و بهسوی سوفی روانه میشود. زمانی که چند گامی مانده است تا به سوفی برسد. سولینا سرش را بر میگرداند و نیم نگاهی گذرا به آلب میاندازد.
آلب با سر اشارهای به او میکند و از میان مملویی از جمعیت بیرون میآید و پشت دیوار میایستد. سولینا از روی صندلی بر میخیزد و پوتینهای سفید رنگش را میپوشد و بندهای آن هم دور مچ پاهایش میبندد و بهسوی آلب میرود و به او که میرسد میگوید:
- بله سرورم؟
آلب دستان سولینا را میگیرد و چند گامی به او نزدیک میشود.
- میشه بدونم علت گریههات چیه؟ ببین نمیتونی هرگز طفره بری یا از من فرار کنی! حتی این رو هم میدونم که جرئت دروغ گفتن به من هم نداری؛ پس تویِ چشمهام زل بزن و رک و پو*ست کنده بگو که چرا یک ریز گریه میکنی؟
سولینا لبخندی بیجان بر ل*ب مینشاند و سرش را پایین میاندازد.
- من گریه میکنم؟ نه... من گریه نکردم!
آلب یک نفس عمیق میکشد و سرش را کج میکند.
- نکنه میخوای بگی من کور شدم یا بیناییم مشکل داره؟
سولینا گوشهی لبانش را گ*از کوچکی میگیرد.
- نه سرورم، من همچین چیزی نگفتم... فقط میگم که من گریه نکردم!
آلب از شدت عصبانیت سگرمههایش در هم میرود و دستانش را دو طرفِ دیوار میگذارد.
- دروغ نگو! بگو ببینم چیشده؟
سولینا نمیتواند حقیقت را به زبان بیاورد حتی نمیتواند به آلب هم دروغ بگوید با خود فکر میکند.
- حالا باید چیکار کنم؟