• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

درحال تایپ رمان نبرد کریستین بایتگ‌ها | اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .ARNI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 485
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,358
لایک‌ها
2,619
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,353
Points
4,463
***
فیبی در حالی که گل‌ها را داخل گلدان قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:
- سوفی مواظب باش وسایل‌های ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همه‌شون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباس‌هاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!
سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش می‌دهد رو‌به آلب می‌گوید:
- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف می‌زنه؟
من تا الان خواب بودم و از اتفاق‌های این‌جا بی‌خبرم!
صورت آلب را غمی بزرگ قاب می‌گیرد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو می‌کشه!
غم صورتِ سولینا را فرا می‌گیرد و در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:
- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چه‌طور می‌خوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟
آلب مردمک چشم‌هایش را بین اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:
- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدم‌ها رو رغم می‌زنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمی‌رسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچ‌وقت دلش رو نشکنم. هیچ‌وقت خم به‌ ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قول‌هام بزنم. اما هرگز کنار من خوش‌حال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگه‌ای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو می‌کنه، هواش به سرم که می‌زنه مدام سردرد می‌گیرم! دلم براش تنگ میشه، نمی‌تونم فراموشش کنم!
بین هزاران‌ زن، فقط اون توی دلم پادشاهی می‌کنه!
در حالی که اشک در چشم‌هایش هویداست دست‌های سولینا را می‌گیرد و به او نزدیک می‌شود و ادامه می‌دهد:
- سولینا چی‌کار کنم؟ چه‌طور می‌تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟
بغض گلوی سولینا را سخت می‌فشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت می‌دهد می‌گوید:
- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم می‌خوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط به‌خاطر این‌که به قولت عمل کنی باهاش وصلت می‌کنی. این‌طور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمی‌تونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.
آلب می‌داند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب می‌داند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمی‌تواند این راه را تنهایی برود!
اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود می‌گوید:
- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اون‌وقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.
آلب نمی‌تواند به‌خاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!
نمی‌تواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آن‌وقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی می‌شود! اما قطعاً مجبور می‌شود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
***

فیبی در حالی که گل‌ها را داخل گلدان قرار می‌دهد ل*ب می‌زند:

- سوفی مواظب باش وسایل‌های ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همه‌شون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباس‌هاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!

سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش می‌دهد رو‌به آلب می‌گوید:

- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف می‌زنه؟

من تا الان خواب بودم و از اتفاق‌های این‌جا بی‌خبرم!

صورت آلب را غمی بزرگ قاب می‌گیرد سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:

- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو می‌کشه!

غم صورتِ سولینا را فرا می‌گیرد و در حالی که چنگی به موهایش می‌زند می‌گوید:

- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چه‌طور می‌خوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟

آلب مردمک چشم‌هایش را بین اعضای صورت سولینا می‌چرخاند و ل*ب می‌زند:

- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدم‌ها رو رغم می‌زنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمی‌رسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچ‌وقت دلش رو نشکنم. هیچ‌وقت خم به‌ ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قول‌هام بزنم. اما هرگز کنار من خوش‌حال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگه‌ای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو می‌کنه، هواش به سرم که می‌زنه مدام سردرد می‌گیرم! دلم براش تنگ میشه، نمی‌تونم فراموشش کنم!

بین هزاران‌ زن، فقط اون توی دلم پادشاهی می‌کنه!

در حالی که اشک در چشم‌هایش هویداست دست‌های سولینا را می‌گیرد و به او نزدیک می‌شود و ادامه می‌دهد:

- سولینا چی‌کار کنم؟ چه‌طور می‌تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟

بغض گلوی سولینا را سخت می‌فشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت می‌دهد می‌گوید:

- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم می‌خوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط به‌خاطر این‌که به قولت عمل کنی باهاش وصلت می‌کنی. این‌طور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمی‌تونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.

آلب می‌داند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب می‌داند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمی‌تواند این راه را تنهایی برود!

اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود می‌گوید:

- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اون‌وقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.

آلب نمی‌تواند به‌خاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!

نمی‌تواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آن‌وقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی می‌شود! اما قطعاً مجبور می‌شود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : .ARNI

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,358
لایک‌ها
2,619
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,353
Points
4,463
آلب از روی اجبار می‌خندد و روبه سولینا می‌گوید:
- سولینا، مجبورم و باید همین روزها با آنجلنا ازدواج کنم! باید اون رو به عنوان همسرم بپذیرم و به همه معرفیش کنم. این تنها راهی هست که برام مونده، ولی خیلی خوب می‌دونم که عمراً نمی‌تونم به عنوان همسر قبولش کنم یا کنارش باشم. اما اون می‌تونه من رو همسر خودش بدونه و فکر کنه که چون با من وصلت کرده دیگه خوشبخت شده! اما من بهش قول نمیدم که بتونم خوشبختش کنم و هرگز دیگه به کسی قولی نمیدم؛ شاید نتونم به اون قولم عمل کنم!
سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله ل*ب می‌زند:
- سرورم، آنجلنا از من خواست که از شما فاصله بگیرم و اگر این کار رو انجام ندم حتماً برای مجازاتم یه درصد درنگ نمی‌کنه، و این‌بار جای مجازات سرم رو از تنم جدا می‌کنه. از شما می‌خوام ارتباطتون رو با من قطع کنین! نه به‌خاطر ترس از مجازات یا مرگ، به‌خاطر قولی که به آنجلنا دادی!
آلب ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:
- چی شنیدم؟ واقعاً آنجلنا چنین حرفی رو به تو زده؟
سولینا سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان می‌دهد. آلب ل*ب می‌گشاید:
- پناه بر خدا. این زن دیوونه شده؟ چرا باید چنین حرفی بزنه؟
سولینا سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:
- البته حق داره، چون به شدت به شما علاقه‌منده و نمی‌تونه شما رو کنار بقیه‌ی کنیزها ببینه، اما من فقط این‌جا یه کنیر ساده‌م، نه چیز دیگه‌ای!
آلب انگشت اشاره‌اش را به طرف سولینا می‌گیرد و با خشم می‌گوید:
- سولینا، این آخرین باری باشه که اسم خودت رو کنیز می‌ذاری، تو دختر خانی! اگر یه بار دیگه چنین چیزی از دهنت بیرون بیاد. اون‌وقت هیچ‌کی هم جلودارم نیست!
آلب با عصبانیت از کنار سولینا گذر می‌کند، اما سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:
- سرورم، سرورم وایستا!
آلب بی‌آن‌که رویش را برمی‌گرداند دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- دیگه باهات حرفی ندارم!
سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد و مردمک چشمانش به سمت گردنبندی که آلب به او داده است میخ‌کوب می‌شود. جعبه‌ی قرمز رنگ را با دستانش لمس می‌کند و نگاهی به او می‌اندازد و با اشک‌هایی که در چشمانش هویداست لبخند می‌زند.
باورش نمی‌شود که آلب با دختر عمویش آنجلنا ازدواج می‌کند. صدایِ درب اتاقِ سولینا، سکوت حکم فرما را می‌شکند. سولینا گردنبند را در جعبه می‌گذارد و می‌گوید:
- می‌تونی بیای!
در توسط کووپر گشوده می‌شود سولینا سرش را بالا می‌آورد. با دیدن کووپر سرش را کج می‌کند کووپر بر روی تخت سولینا می‌نشیند و می‌گوید:
- سوفی می‌گفت که آلب و دختر عموش آنجلنا به زودی ازدواج می‌کنن، تو این رو شنیدی؟
از چهره‌ی غمگینت معلومه اولین نفر بودی که این خبر رو شنیدی!
سولینا نگاهی گذرا در چشمانِ کووپر می‌اندازد و می‌گوید:
- اولین نفر که نه، ولی آخرین نفر هم نبودم. هر چند اول و آخر نداره؛ به هر حال کم‌کم خبر می‌پیچه و همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به این مراسم میان!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلب از روی اجبار می‌خندد و روبه سولینا می‌گوید:

- سولینا، مجبورم و باید همین روزها با آنجلنا ازدواج کنم! باید اون رو به عنوان همسرم بپذیرم و به همه معرفیش کنم. این تنها راهی هست که برام مونده، ولی خیلی خوب می‌دونم که عمراً نمی‌تونم به عنوان همسر قبولش کنم یا کنارش باشم. اما اون می‌تونه من رو همسر خودش بدونه و فکر کنه که چون با من وصلت کرده دیگه خوشبخت شده! اما من بهش قول نمیدم که بتونم خوشبختش کنم و هرگز دیگه به کسی قولی نمیدم؛ شاید نتونم به اون قولم عمل کنم!

سولینا سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و بلافاصله ل*ب می‌زند:

- سرورم، آنجلنا از من خواست که از شما فاصله بگیرم و اگر این کار رو انجام ندم حتماً برای مجازاتم یه درصد درنگ نمی‌کنه، و این‌بار جای مجازات سرم رو از تنم جدا می‌کنه. از شما می‌خوام ارتباطتون رو با من قطع کنین! نه به‌خاطر ترس از مجازات یا مرگ، به‌خاطر قولی که به آنجلنا دادی!

آلب ابروانش از شدت خشم در هم گره می‌خورد و چند قدم به طرف سولینا برمی‌دارد و می‌گوید:

- چی شنیدم؟ واقعاً آنجلنا چنین حرفی رو به تو زده؟

سولینا سری به نشانه‌ی‌ تائید تکان می‌دهد. آلب ل*ب می‌گشاید:

- پناه بر خدا. این زن دیوونه شده؟ چرا باید چنین حرفی بزنه؟

سولینا سرش را کج می‌کند و ادامه می‌دهد:

- البته حق داره، چون به شدت به شما علاقه‌منده و نمی‌تونه شما رو کنار بقیه‌ی کنیزها ببینه، اما من فقط این‌جا یه کنیر ساده‌م،  نه چیز دیگه‌ای!

آلب انگشت اشاره‌اش را به طرف سولینا می‌گیرد و با خشم می‌گوید:

- سولینا، این آخرین باری باشه که اسم خودت رو کنیز می‌ذاری، تو دختر خانی! اگر یه بار دیگه چنین چیزی از دهنت بیرون بیاد. اون‌وقت هیچ‌کی هم جلودارم نیست!

آلب با عصبانیت از کنار سولینا گذر می‌کند، اما سولینا سرش را برمی‌گرداند و می‌گوید:

- سرورم، سرورم وایستا!

آلب بی‌آن‌که رویش را برمی‌گرداند دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- دیگه باهات حرفی ندارم!

سولینا از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد و وارد اتاقش می‌شود و بر روی تختش دراز می‌کشد و مردمک چشمانش به سمت گردنبندی که آلب به او داده است میخ‌کوب می‌شود. جعبه‌ی قرمز رنگ را با دستانش لمس می‌کند و نگاهی به او می‌اندازد و با اشک‌هایی که در چشمانش هویداست لبخند می‌زند.

باورش نمی‌شود که آلب با دختر عمویش آنجلنا ازدواج می‌کند. صدایِ درب اتاقِ سولینا، سکوت حکم فرما را می‌شکند. سولینا گردنبند را در جعبه می‌گذارد و می‌گوید:

- می‌تونی بیای!

در توسط کووپر گشوده می‌شود سولینا سرش را بالا می‌آورد. با دیدن کووپر سرش را کج می‌کند کووپر بر روی تخت سولینا می‌نشیند و می‌گوید:

- سوفی می‌گفت که آلب و دختر عموش آنجلنا به زودی ازدواج می‌کنن، تو این رو شنیدی؟

از چهره‌ی غمگینت معلومه اولین نفر بودی که این خبر رو شنیدی!

سولینا نگاهی گذرا در چشمانِ کووپر می‌اندازد و می‌گوید:

- اولین نفر که نه، ولی آخرین نفر هم نبودم. هر چند اول و آخر نداره؛ به هر حال کم‌کم خبر می‌پیچه و همه‌ی اهالی محله‌ی هوبارت هم به این مراسم میان!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.ARNI

مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
3,358
لایک‌ها
2,619
امتیازها
93
محل سکونت
شیراز
کیف پول من
44,353
Points
4,463
کووپر می‌گوید:
- دیگه وقتش رسیده که عشقت رو نسبت به آلب توی قلبت بکشی!
سولینا نگاهی در چشمانِ آبی رنگِ کووپر می‌اندازد:
- هرگز، هرگز همچین چیزی ممکن نیست!
حسی که بخواد یکی دو روزه از هوش و سر آدم بپره که عشق نیست.هوسِ زود گذره! من هرگز عشقی که نسبت به آلب توی قلبم دارم رو نمی‌کشم!
کووپر با عصبانیت فریاد می‌زند:
- پس این‌قدر توی این چهار دیواری اشک بریز ببینیم تهش چی میشه! تهش برمی‌گردی پیش خودم و برای خودم میشی!
سولینا با صدایی بلند فریاد می‌زند:
- هرگز، این آرزو رو با خودت به گور می‌بری!
کووپر با حرص نگاهی به سولینا می‌اندازد و بلافاصله از اتاقِ او خارج می‌شود.
سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و به سوی‌ حیاط پشتی گام برمی‌دارد. حال دلش به شدت بد است، سوفی به سویش می‌آید و ل*ب می‌زند:
- اوه سولینا، بالاخره از توی اون چهار دیواری بیرون اومدی؟ آخر سر نتونستی آنجلنا رو کنار بزنی، آره؟ واقعاً که تو خیلی ادعا داری، ولی ادعای بی‌عمل چه فایده؟
سولینا خشمگین می‌شود و یک سیلی به صورتِ سوفی می‌زند و فریاد می‌زند:
- هیچ‌وقت به کسی اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنه، این سیلی رو زدم که یاد بگیری سرت توی لاک خودت باشه!
سولینا تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا ل*ب می‌گشاید:
- سولینا!
سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و رویش را به طرفِ آنجلنا برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:
- بله آنجلنا؟
آنجلنا به طرف سولینا پا تند می‌کند و ل*ب می‌زند:
- دیشب با آلب راجب چی حرف می‌زدی؟
سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- موضوع شخصی بود، باید حتماً به شما بگم؟
آنجلنا عصبی‌تر می‌شود و می‌گوید:
- بله که باید بگی، به هر حال می‌دونم که تو روی سرورم چشم داری، پس معلومه حرفی که بینتون زده میشه رو باید به من بگی!
سولینا برای این‌که آنجلنا راحتش بگذارد ل*ب می‌زند:
- راجب ازدواجش با شما بود، همین!
آنجلنا بلندبلند قهقهه می‌زند و سرش را کج می‌کند:
- فقط همین؟ نه، می‌دونم که چیزهای دیگه هم بهت گفته!
سولینا چند گام به سوی آنجلنا برمی‌دارد و فاصله را از میان برمی‌دارد و می‌گوید:
- آنجلنا،‌ زمانی که می‌دونی، پس چرا اومدی من رو سئوال و جواب کنی؟
آنجلنا چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌گشاید:
- چون می‌خوام مطمئن شم!
سولینا می‌گوید:
- خب حالا اگر مطمئن شدی، من می‌خوام برم. خیلی کار دارم!
سولینا چند گامی برنداشته است که آنجلنا ادامه می‌دهد:
- مگه جز این‌که به سرورم فکر کنی و برای این‌که من همسرش میشم توی اون چهار دیواری غصه بخوری، کار دیگه‌ای هم داری که انجام بدی؟
سولینا قهقهه می‌زند و رویش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:
- چرا باید غصه بخورم؟ تو باید با وجود این‌که به سرورم می‌رسی غصه بخوری، چون اون هرگز تو رو نمی‌تونه دوست داشته باشه! این رو دیشب با گوش‌های خودم شنیدم!
آنجلنا به سوی سولینا پا تند می‌کند و فریاد می‌زند:
- دروغ میگی! سرورم به من خیلی علاقه‌منده!
سولینا به این حرفِ آنجلنا نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:
- چرا با شنیدنِ حقایق‌ها، از کوره در میری؟
کل زندگیت رو با دروغ گذروندی، نمی‌تونی حقیقت‌ها رو ببینی؟ بگذریم، خودت می‌دونی من به سرورم علاقه ندارم، فقط چون از بچگی دوست هم بودیم هوای هم رو داشتیم الان باهاش گرم می‌گیرم!
آنجلنا نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- خدا کنم فقط مثل دو تا دوست باشین، نه چیز دیگه‌ای!
سولینا از حیاط پشتی خارج می‌شود و تا می‌آید وارد اتاقش شود آلب مانع می‌شود و با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است می‌گوید:
- سولینا، چه‌خبر شده؟ توی حیاط پشتی کنیز‌ها دعوا کردن؟
سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:
- سرورم، سوفی از حدش گذشته، من هر چه‌قدر به اون احترام می‌ذارم اما انگار نه انگار، به من‌ بی‌احترامی می‌کنه! من هم برای این گستاخیش از کوره در رفتم و یه سیلی به صورتش زدم.
آلب می‌خندد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و در حد امکان به سولینا نزدیک می‌شود و می‌گوید:
- آخ سولینا، یاد بچگی‌‌هات افتادم! اون‌موقع هم توی مکتب‌خونه به همه احترام می‌ذاشتی ولی وقتی کسی قدر احترام گذاشتنت رو نمی‌دونست یا تنبیهش می‌کردی، یا کتکش می‌زدی!
حس می‌کنم هنوز هم درونت یه کودک شیطون و بازی گوشه!
سولینا و آلب، هم‌زمان با هم می‌خندند، آنجلنا با دیدن سولینا و آلب که با هم گرم تعریف و خندیدن بودنند، حسادت می‌کند و در حینی که چند گام به سوی آن دو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:
- سرورم، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ قرار بود کنیز‌ها توی اتاق خیاطی، سایز و اندازه‌ت رو برای لباسِ مراسمِ فردا بگیرن، پس چیشد؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
کووپر می‌گوید:

- دیگه وقتش رسیده که عشقت رو نسبت به آلب توی قلبت بکشی!

سولینا نگاهی در چشمانِ آبی رنگِ کووپر می‌اندازد:

- هرگز، هرگز همچین چیزی ممکن نیست!

حسی که بخواد یکی دو روزه از هوش و سر آدم بپره که عشق نیست.هوسِ زود گذره! من هرگز عشقی که نسبت به آلب توی قلبم دارم رو نمی‌کشم!

کووپر با عصبانیت فریاد می‌زند:

- پس این‌قدر توی این چهار دیواری اشک بریز ببینیم تهش چی میشه! تهش برمی‌گردی پیش خودم و برای خودم میشی!

سولینا با صدایی بلند فریاد می‌زند:

- هرگز، این آرزو رو با خودت به گور می‌بری!

کووپر با حرص نگاهی به سولینا می‌اندازد و بلافاصله از اتاقِ او خارج می‌شود.

سولینا از روی تختش برمی‌خیزد و به سوی‌ حیاط پشتی گام برمی‌دارد. حال دلش به شدت بد است، سوفی به سویش می‌آید و ل*ب می‌زند:

- اوه سولینا، بالاخره از توی اون چهار دیواری بیرون اومدی؟ آخر سر نتونستی آنجلنا رو کنار بزنی، آره؟ واقعاً که تو خیلی ادعا داری، ولی ادعای بی‌عمل چه فایده؟

سولینا خشمگین می‌شود و یک سیلی به صورتِ سوفی می‌زند و فریاد می‌زند:

- هیچ‌وقت به کسی اجازه نمیدم توی زندگیم دخالت کنه، این سیلی رو زدم که یاد بگیری سرت توی لاک خودت باشه!

سولینا تا می‌آید گامی بردارد آنجلنا ل*ب می‌گشاید:

- سولینا!

سولینا سرجایش میخ‌کوب می‌شود و رویش را به طرفِ آنجلنا برمی‌گرداند و با ابروانی که از شدت عصبانیت در هم گره خورده است می‌گوید:

- بله آنجلنا؟

آنجلنا به طرف سولینا پا تند می‌کند و ل*ب می‌زند:

- دیشب با آلب راجب چی حرف می‌زدی؟

سولینا یک تای ابروانش را بالا می‌برد و می‌گوید:

- موضوع شخصی بود، باید حتماً به شما بگم؟

آنجلنا عصبی‌تر می‌شود و می‌گوید:

- بله که باید بگی، به هر حال می‌دونم که تو روی سرورم چشم داری، پس معلومه حرفی که بینتون زده میشه رو باید به من بگی!

سولینا برای این‌که آنجلنا راحتش بگذارد ل*ب می‌زند:

- راجب ازدواجش با شما بود، همین!

آنجلنا بلندبلند قهقهه می‌زند و سرش را کج می‌کند:

- فقط همین؟ نه، می‌دونم که چیزهای دیگه هم بهت گفته!

سولینا چند گام به سوی آنجلنا برمی‌دارد و فاصله را از میان برمی‌دارد و می‌گوید:

- آنجلنا،‌ زمانی که می‌دونی، پس چرا اومدی من رو سئوال و جواب کنی؟

آنجلنا چشمانش را ریز می‌کند و ل*ب می‌گشاید:

- چون می‌خوام مطمئن شم!

سولینا می‌گوید:

- خب حالا اگر مطمئن شدی، من می‌خوام برم. خیلی کار دارم!

سولینا چند گامی برنداشته است که آنجلنا ادامه می‌دهد:

- مگه جز این‌که به سرورم فکر کنی و برای این‌که من همسرش میشم توی اون چهار دیواری غصه بخوری، کار دیگه‌ای هم داری که انجام بدی؟

سولینا قهقهه می‌زند و رویش را برمی‌گرداند و ل*ب می‌زند:

- چرا باید غصه بخورم؟ تو باید با وجود این‌که به سرورم می‌رسی غصه بخوری، چون اون هرگز تو رو نمی‌تونه دوست داشته باشه! این رو دیشب با گوش‌های خودم شنیدم!

آنجلنا به سوی سولینا پا تند می‌کند و فریاد می‌زند:

- دروغ میگی! سرورم به من خیلی علاقه‌منده!

سولینا به این حرفِ آنجلنا نیشخندی می‌زند و ل*ب می‌گشاید:

- چرا با شنیدنِ حقایق‌ها، از کوره در میری؟

کل زندگیت رو با دروغ گذروندی، نمی‌تونی حقیقت‌ها رو ببینی؟ بگذریم، خودت می‌دونی من به سرورم علاقه ندارم، فقط چون از بچگی دوست هم بودیم هوای هم رو داشتیم الان باهاش گرم می‌گیرم!

آنجلنا نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- خدا کنم فقط مثل دو تا دوست باشین، نه چیز دیگه‌ای!

سولینا از حیاط پشتی خارج می‌شود و تا می‌آید وارد اتاقش شود آلب مانع می‌شود و با ابروانی که از شدت خشم در هم‌ گره خورده است می‌گوید:

- سولینا، چه‌خبر شده؟ توی حیاط پشتی کنیز‌ها دعوا کردن؟

سولینا سرش را پایین می‌اندازد و ل*ب می‌زند:

- سرورم، سوفی از حدش گذشته، من هر چه‌قدر به اون احترام می‌ذارم اما انگار نه انگار، به من‌ بی‌احترامی می‌کنه! من هم برای این گستاخیش از کوره در رفتم و یه سیلی به صورتش زدم.

آلب می‌خندد و دستی بر روی ریش‌هایش می‌کشد و در حد امکان به سولینا نزدیک می‌شود و می‌گوید:

- آخ سولینا، یاد بچگی‌‌هات افتادم! اون‌موقع هم توی مکتب‌خونه به همه احترام می‌ذاشتی ولی وقتی کسی قدر احترام گذاشتنت رو نمی‌دونست یا تنبیهش می‌کردی، یا کتکش می‌زدی!

حس می‌کنم هنوز هم درونت یه کودک شیطون و بازی گوشه!

سولینا و آلب، هم‌زمان با هم می‌خندند، آنجلنا با دیدن سولینا و آلب که با هم گرم تعریف و خندیدن بودنند، حسادت می‌کند و در حینی که چند گام به سوی آن دو برمی‌دارد ل*ب می‌زند:

- سرورم، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ قرار بود کنیز‌ها توی اتاق خیاطی، سایز و اندازه‌ت رو برای لباسِ مراسمِ فردا بگیرن، پس چیشد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا