.ARNI
مدیر تالار خانواده و زندگی + ناظر آزمایشی رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر آزمایشی
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
تایپیست
کاربر VIP انجمن
منتقد آزمایشی
ویراستار آزمایشی
***
فیبی در حالی که گلها را داخل گلدان قرار میدهد ل*ب میزند:
- سوفی مواظب باش وسایلهای ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همهشون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباسهاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!
سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش میدهد روبه آلب میگوید:
- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف میزنه؟
من تا الان خواب بودم و از اتفاقهای اینجا بیخبرم!
صورت آلب را غمی بزرگ قاب میگیرد سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو میکشه!
غم صورتِ سولینا را فرا میگیرد و در حالی که چنگی به موهایش میزند میگوید:
- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چهطور میخوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟
آلب مردمک چشمهایش را بین اعضای صورت سولینا میچرخاند و ل*ب میزند:
- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدمها رو رغم میزنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمیرسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچوقت دلش رو نشکنم. هیچوقت خم به ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قولهام بزنم. اما هرگز کنار من خوشحال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگهای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو میکنه، هواش به سرم که میزنه مدام سردرد میگیرم! دلم براش تنگ میشه، نمیتونم فراموشش کنم!
بین هزاران زن، فقط اون توی دلم پادشاهی میکنه!
در حالی که اشک در چشمهایش هویداست دستهای سولینا را میگیرد و به او نزدیک میشود و ادامه میدهد:
- سولینا چیکار کنم؟ چهطور میتونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟
بغض گلوی سولینا را سخت میفشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت میدهد میگوید:
- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم میخوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط بهخاطر اینکه به قولت عمل کنی باهاش وصلت میکنی. اینطور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمیتونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.
آلب میداند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب میداند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمیتواند این راه را تنهایی برود!
اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود میگوید:
- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اونوقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.
آلب نمیتواند بهخاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!
نمیتواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آنوقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی میشود! اما قطعاً مجبور میشود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
فیبی در حالی که گلها را داخل گلدان قرار میدهد ل*ب میزند:
- سوفی مواظب باش وسایلهای ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همهشون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباسهاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!
سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش میدهد روبه آلب میگوید:
- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف میزنه؟
من تا الان خواب بودم و از اتفاقهای اینجا بیخبرم!
صورت آلب را غمی بزرگ قاب میگیرد سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو میکشه!
غم صورتِ سولینا را فرا میگیرد و در حالی که چنگی به موهایش میزند میگوید:
- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چهطور میخوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟
آلب مردمک چشمهایش را بین اعضای صورت سولینا میچرخاند و ل*ب میزند:
- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدمها رو رغم میزنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمیرسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچوقت دلش رو نشکنم. هیچوقت خم به ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قولهام بزنم. اما هرگز کنار من خوشحال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگهای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو میکنه، هواش به سرم که میزنه مدام سردرد میگیرم! دلم براش تنگ میشه، نمیتونم فراموشش کنم!
بین هزاران زن، فقط اون توی دلم پادشاهی میکنه!
در حالی که اشک در چشمهایش هویداست دستهای سولینا را میگیرد و به او نزدیک میشود و ادامه میدهد:
- سولینا چیکار کنم؟ چهطور میتونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟
بغض گلوی سولینا را سخت میفشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت میدهد میگوید:
- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم میخوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط بهخاطر اینکه به قولت عمل کنی باهاش وصلت میکنی. اینطور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمیتونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.
آلب میداند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب میداند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمیتواند این راه را تنهایی برود!
اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود میگوید:
- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اونوقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.
آلب نمیتواند بهخاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!
نمیتواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آنوقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی میشود! اما قطعاً مجبور میشود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
#نبرد_کریستین_بایتگها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
فیبی در حالی که گلها را داخل گلدان قرار میدهد ل*ب میزند:
- سوفی مواظب باش وسایلهای ملکه آنجلنا چیزی از قلم نیفته، همهشون رو برای مراسم توی کیسه بذار! لباسهاش رو هم تا فردا عصر آماده کن. باید پس فردا برای مراسم بپوشه!
سولینا در حالی که حرف فیبی و سوفی را گوش میدهد روبه آلب میگوید:
- سرورم، فیبی از چه مراسمی داره حرف میزنه؟
من تا الان خواب بودم و از اتفاقهای اینجا بیخبرم!
صورت آلب را غمی بزرگ قاب میگیرد سرش را پایین میاندازد و میگوید:
- من مجبورم با آنجلنا ازدواج کنم، چون اگر ازدواج نکنم سوگند خورده که خودش رو میکشه!
غم صورتِ سولینا را فرا میگیرد و در حالی که چنگی به موهایش میزند میگوید:
- سرورم، مگه شما نگفتی که به آنجلنا علاقه نداری؟ پس چهطور میخوای اون رو به عنوان همسرت به مردم معرفی کنی؟
آلب مردمک چشمهایش را بین اعضای صورت سولینا میچرخاند و ل*ب میزند:
- سرنوشت همینه، روزگار جوری سرنوشت آدمها رو رغم میزنه که هیچ آدم عاشقی به عشقش نمیرسه! عموم آنجلنا رو به دست من سپرده. قول دادم هیچوقت دلش رو نشکنم. هیچوقت خم به ابروهاش نیارم! آدمی نیستم که زیر قولهام بزنم. اما هرگز کنار من خوشحال نخواهد بود. چون من عاشق یه زن دیگهای هستم. هر لحظه چه بخوام چه نخوام به طرف اتاقش کشیده میشم! مدام دلم هواش رو میکنه، هواش به سرم که میزنه مدام سردرد میگیرم! دلم براش تنگ میشه، نمیتونم فراموشش کنم!
بین هزاران زن، فقط اون توی دلم پادشاهی میکنه!
در حالی که اشک در چشمهایش هویداست دستهای سولینا را میگیرد و به او نزدیک میشود و ادامه میدهد:
- سولینا چیکار کنم؟ چهطور میتونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟
بغض گلوی سولینا را سخت میفشرد. در حالی که بزاق دهانش را به سختی قورت میدهد میگوید:
- سرورم، درسته که شما مردونه قول دادی و مردونه هم میخوای پایبند قولی که دادی باشی. اما از نظر من با کسی که عاشقش هستی ازدواج کن، نه کسی که دلت پیشش نیست و فقط بهخاطر اینکه به قولت عمل کنی باهاش وصلت میکنی. اینطور هم خودت اذیت میشی و هم اون کنارت نمیتونه آرامش و عشق رو تجربه کنه.
آلب میداند که صددرصد حق با سولیناست اما این را هم خوب میداند که سولینا هرگز برای او نخواهد بود، پس مجبور است تا راهش را تغییر دهد. نمیتواند این راه را تنهایی برود!
اما ترسی همانند خوره به جانش رخنه کرده است، با خود میگوید:
- نکنه که سولینا دیر یا زود با کووپر ازدواج کنه؟ اونوقت مجبورم که دست به کار هر اشتباهی بزنم.
آلب نمیتواند بهخاطر قولی که به عمویش کریستوفر ایگن داده است از آنجلنا جدا شود و او را با درد نبودن خود تنها بگذارد!
نمیتواند غم نبودنش را بر روی س*ی*نه و دوشِ آنجلنا بگذارد. آنوقت کریستوفر از او ناراحت و عصبی میشود! اما قطعاً مجبور میشود که با سولینا ازدواج کند و از آنجلنا جدا شود و از او فاصله بگیرد!
آخرین ویرایش: