نام رمان: بطن دالان تاریکی
نام نویسنده: فاطمه فتاحی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: AhoorA
سطح: VIP
خلاصه: ویولت و دوتا خواهرهای سربه هواش...
که برای تعطیلات تابستون به مسافرت میرن تو راه تو یه جنگل سرسبز چادر میزنن تا استراحت کنن و فردا بقیه مسیرشون رو برن که یه اتفاق هولناک و وحشتناک میافته!
سه تا دختر تنها تویه جنگل تاریک! چه اتفاقی قراره بیوفته؟ چی میشه؟ چه بلایی سرشون میاد؟ این سر به هوا بودنشون آخر کار دستشون داد و سرنوشت اونا رو تبدیل به یه درنده کرد! یه درنده سرد و خشک یه درنده دلسنگ یه درنده بیرحم!
کد:
نام رمان: بطن دالان تاریکی
نام نویسنده: فاطمه فتاحی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر: @AhoorA
خلاصه: ویولت و دوتا خواهرهای سربه هواش...
که برای تعطیلات تابستون به مسافرت میرن تو راه تو یه جنگل سرسبز چادر میزنن تا استراحت کنن و فردا بقیه مسیرشون رو برن که یه اتفاق هولناک و وحشتناک میافته!
سه تا دختر تنها تویه جنگل تاریک! چه اتفاقی قراره بیوفته؟ چی میشه؟ چه بلایی سرشون میاد؟ این سر به هوا بودنشون آخر کار دستشون داد و سرنوشت اونا رو تبدیل به یه درنده کرد! یه درنده سرد و خشک یه درنده دلسنگ یه درنده بیرحم!
ساعت ۳:۱۵ شبه و من هنوز بیدارم و جلوی پنجره بزرگ اتاقمم که به حیاط بزرگ قصر دید داشت. به حیاط تاریک قصر خیره شدم، منظره حیاط شبا خیلی وحشتناک میشد.
درختهای بزرگ و سر به فلک کشیده، منظره حیاط رو وحشتناک نشون میدادن. داخل حیاط قصر چون هیچ چراغی روشن نمیکردن، انقدر تاریک بود که هرکس با دیدن منظره حیاط، لرزه به تنش میافتاد؛ ولی ما عادت کرده بودیم.
فقط قسمت ورودی قصر و انتهاییترین قسمت حیاط که میشد دروازه حیاط قصر، چراغها رو روشن میکردن؛ ولی چراغهای داخل حیاط و قصر رو روشن نمیکردن مگر در مواقع ضروری.
ملکه قصر به تاریکی و سیاهی علاقه خاصی داشت. بیشتر چراغها رو روشن نمیکردن و و حیاط قصر، هر شب در تاریکی به سر میبرد.
در تراس رو باز کردم و وارد تراس بزرگِ اتاقم شدم. با چشمهای تیزبینم، تاریکی رو شکافتم و چشم به حیاط دوختم. قصر و حیاط قصر، در امنیت کامل به سر میبرد و نگهبانها، با دقت و هوش و حواس جمع، نگهبانی میدادن تا امنیت قصر رو حفظ کنن.
دستهام و تکیه دادم به میلههای سرد تراس،کف دستهای سردم با سردی میله یکی شدن. به یگانه ماه آسمون خیره شدم، ماه کامل بود.
همیشه کامل بودن ماه من و یاد چیزی مینداخت. یاد یه خاطره! یاد یک سال پیش...نه دو سال؟...سه سال؟
آرهآره سه سال پیش بود که ماه آسمونِ تاریک کامل بود و مثل الان وسط آسمون میدرخشید.
من و دوتا از خواهرهام، هرسهتامون تو یه ماشین بودیم و قرار بود برای تعطیلات تابستون بریم کالیفرنیا.
لیزا کل روز رو رانندگی کرد و پشت فرمون بود. تا اینکه ساعت دوازده بود که هر سه تامونم شدیدا خوابمون میاومد و احساس خستگی و خوابآلودگی میکردیم.
تو یه یه جاده بودیم و اطرافش جنگل سرسبز و تاریکی بود و اون اطراف هیچ هتلی وجود نداشت و هنوز کیلومترها باقی مونده بود که به شهر برسیم و هتل بگیریم. جنگلی که سکوت شبانهاش مهمونش شده بود و پر از درختهایی با قامت بلند بودن و سایه هرکدومشون، سیاهی جنگل رو تکمیل میکرد.
ناچار مجبور شدیم تو همون جنگل، کنار جاده چادر بزنیم و پتو تشک پهن کنیم و بخوابیم.
خیلی خوابم میاومد خسته بودم؛ ولی اصلا خوابم نمیبرد. ینی نمیتونستم بخوابم.
لیزا و ویکتوریا سرشون به بالش نرسیده خوابشون برده بود؛ ولی من هنوز بیدار بودم. اتفاق اون شب یادم نمیره.
طاق باز دراز کشیدم و هردو دستهام و زیر سرم قرار دادم و به فکر فرو رفتم.
اینکه فردا شب میرسیم به کالیفرنیا و بعدش سه تا خواهر بعداز استراحت کافی، میرفتیم خوشگذرونی، مهمونیهای شبونه، رفتن به ل*ب ساحل، شهر بازی ا*و*ف! بیصبرانه میخواستم زودتر برسیم به کالیفرنیا و تا میتونیم خوش بگذرونیم.
چقدر ذوق داشتم؛ ینی هر سه تامون هم ذوق داشتیم فقط من نبودم. چشمهام و بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و بخوابم.
اون شب هم مثل امشب، ساعت حول و هوش ۳ صبح بود که صدای خشخشی باعث شد، سریع چشمهام و باز کنم. به این فکر کردم که صدای چی میتونه باشه این وقت شب؟
قلبم شروع به تند تپیدن کرد؛ ولی با فکر اینکه شاید صدای باد باشه قلبم آروم گرفت.
چشمهام و بستم و سعی کردم آروم و به خودم مسلط باشم و به چیزی فکر نکنم و بخوابم.
صدای خشخش دوباره اومد! اینبار صدا یکم بلند و نزدیکتر به گوش میرسید.
توجهی نکردم و غلتی زدم و چشمهام و بهم فشردم تا بتونم بخوابم.
احساس کردم سایهای افتاد رو چادر. با چشمهای بسته هم میتونستم حس کنم.
سریع از ترس چشمهام و باز کردم و دیدم هیچ چیزی نیست، هیچ سایهای نیس. سایهای که احساس میکردم افتاده بود رو چادر.
مطمئنم حسش کردم. با چشمهای بسته هم تونستم حس کنم؛ ولی الان هیچ خبری از اون سایه نیست و واهمه بود که به قلبم چنگ انداخته بود.
پتو رو کشیدم تا رو سرم و زیر پتو مچاله شدم تا خوابم ببره. کمی استرس داشتم؛ ولی با امیدواری دادن به خودم و گفتن این که شاید صدای باده، هیچ سایهای در کار نیست، خوابم برد.
***
کد:
ساعت ۳:۱۵ شبه و من هنوز بیدارم و جلوی پنجره بزرگ اتاقمم که به حیاط بزرگ قصر دید داشت. به حیاط تاریک قصر خیره شدم، منظره حیاط شبا خیلی وحشتناک میشد.
درختهای بزرگ و سر به فلک کشیده، منظره حیاط رو وحشتناک نشون میدادن. داخل حیاط قصر چون هیچ چراغی روشن نمیکردن، انقدر تاریک بود که هرکس با دیدن منظره حیاط، لرزه به تنش میافتاد؛ ولی ما عادت کرده بودیم.
فقط قسمت ورودی قصر و انتهاییترین قسمت حیاط که میشد دروازه حیاط قصر، چراغها رو روشن میکردن؛ ولی چراغهای داخل حیاط و قصر رو روشن نمیکردن مگر در مواقع ضروری.
ملکه قصر به تاریکی و سیاهی علاقه خاصی داشت. بیشتر چراغها رو روشن نمیکردن و و حیاط قصر، هر شب در تاریکی به سر میبرد.
در تراس رو باز کردم و وارد تراس بزرگِ اتاقم شدم. با چشمهای تیزبینم، تاریکی رو شکافتم و چشم به حیاط دوختم. قصر و حیاط قصر، در امنیت کامل به سر میبرد و نگهبانها، با دقت و هوش و حواس جمع، نگهبانی میدادن تا امنیت قصر رو حفظ کنن.
دستهام و تکیه دادم به میلههای سرد تراس،کف دستهای سردم با سردی میله یکی شدن. به یگانه ماه آسمون خیره شدم، ماه کامل بود.
همیشه کامل بودن ماه من و یاد چیزی مینداخت. یاد یه خاطره! یاد یک سال پیش...نه دو سال؟...سه سال؟
آرهآره سه سال پیش بود که ماه آسمونِ تاریک کامل بود و مثل الان وسط آسمون میدرخشید.
من و دوتا از خواهرهام، هرسهتامون تو یه ماشین بودیم و قرار بود برای تعطیلات تابستون بریم کالیفرنیا.
لیزا کل روز رو رانندگی کرد و پشت فرمون بود. تا اینکه ساعت دوازده بود که هر سه تامونم شدیدا خوابمون میاومد و احساس خستگی و خوابآلودگی میکردیم.
تو یه یه جاده بودیم و اطرافش جنگل سرسبز و تاریکی بود و اون اطراف هیچ هتلی وجود نداشت و هنوز کیلومترها باقی مونده بود که به شهر برسیم و هتل بگیریم. جنگلی که سکوت شبانهاش مهمونش شده بود و پر از درختهایی با قامت بلند بودن و سایه هرکدومشون، سیاهی جنگل رو تکمیل میکرد.
ناچار مجبور شدیم تو همون جنگل، کنار جاده چادر بزنیم و پتو تشک پهن کنیم و بخوابیم.
خیلی خوابم میاومد خسته بودم؛ ولی اصلا خوابم نمیبرد. ینی نمیتونستم بخوابم.
لیزا و ویکتوریا سرشون به بالش نرسیده خوابشون برده بود؛ ولی من هنوز بیدار بودم. اتفاق اون شب یادم نمیره.
طاق باز دراز کشیدم و هردو دستهام و زیر سرم قرار دادم و به فکر فرو رفتم.
اینکه فردا شب میرسیم به کالیفرنیا و بعدش سه تا خواهر بعداز استراحت کافی، میرفتیم خوشگذرونی، مهمونیهای شبونه، رفتن به ل*ب ساحل، شهر بازی ا*و*ف! بیصبرانه میخواستم زودتر برسیم به کالیفرنیا و تا میتونیم خوش بگذرونیم.
چقدر ذوق داشتم؛ ینی هر سه تامون هم ذوق داشتیم فقط من نبودم. چشمهام و بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم و بخوابم.
اون شب هم مثل امشب، ساعت حول و هوش ۳ صبح بود که صدای خشخشی باعث شد، سریع چشمهام و باز کنم. به این فکر کردم که صدای چی میتونه باشه این وقت شب؟
قلبم شروع به تند تپیدن کرد؛ ولی با فکر اینکه شاید صدای باد باشه قلبم آروم گرفت.
چشمهام و بستم و سعی کردم آروم و به خودم مسلط باشم و به چیزی فکر نکنم و بخوابم.
صدای خشخش دوباره اومد! اینبار صدا یکم بلند و نزدیکتر به گوش میرسید.
توجهی نکردم و غلتی زدم و چشمهام و بهم فشردم تا بتونم بخوابم.
احساس کردم سایهای افتاد رو چادر. با چشمهای بسته هم میتونستم حس کنم.
سریع از ترس چشمهام و باز کردم و دیدم هیچ چیزی نیست، هیچ سایهای نیس. سایهای که احساس میکردم افتاده بود رو چادر.
مطمئنم حسش کردم. با چشمهای بسته هم تونستم حس کنم؛ ولی الان هیچ خبری از اون سایه نیست و واهمه بود که به قلبم چنگ انداخته بود.
پتو رو کشیدم تا رو سرم و زیر پتو مچاله شدم تا خوابم ببره. کمی استرس داشتم؛ ولی با امیدواری دادن به خودم و گفتن این که شاید صدای باده، هیچ سایهای در کار نیست، خوابم برد.
***
توی خواب و بیداری صدای جیغی شنیدم؛ ولی چون کامل هوشیار نبودم و خوابآلود بودم، نتونستم واکنشی نشون بدم پاشم ببینم صدای کیه؟ چیه؟ که اونم از خستگی زیاد و بیخوابی دیشب بود.
ولی با دستهایی که من و تندتند و هولهولکی تکون میدادن و صدای ویکی تو گوشم میپیچید که میگفت:
- ویو پاشو پاشو با توام یه اتفاقایی داره میافته.
چشمهام و باز کردم و کامل هوشیار شدم دیگه کاملا خواب از سرم پریده بود. با نگرانی روی آرنج دستم نیم خیز شدم و گفتم:
- چی شده؟
با دلهره گفت:
- لیزا میگه سایه یکی رو چادر افتاده بود...
روم و کردم به لیزا که صورتش از اشک خیس بود و دستهاش میلرزیدن. خزیدم سمتش و دستهاش و گرفتم و با صدای آروم گفتم:
- لیزا چیشده؟ حرف بزن بگو چی دیدی؟
لیزا اشکهاش و پاک کرد و بغضش و قورت داد و اونم به تبعیت از من با صدای آرومی گفت:
- تشنم بود پاشدم کمی آب بخورم که سایه یه نفر رو رو چادر دیدم که زل زده بود به چادر ما، درست روبه روی چادر تو یه قدمیمون، یه چاقو هم دستش بود تا من جیغ زدم فرار کرد ویو من خیلی میترسم.
و آروم هقهق کرد. ویکی دست انداخت رو شونههاش و بغلش کرد تا آرومش کنه.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ساعت ۴:۳۰ صبح بود...
درست یک ساعت پیش همین اتفاق هم برای من افتاد پس مطمئن شدم که توهم نزدم و واقعا یکی هست که این اطرافه و نیت پلیدی داره.
ویکی با عصبانیت رو به من کرد و گفت:
- ویو برای چی به ساعت خیره شدی نمیبینی داره از حال میره؟ و بعد روبه لیزا کردو گفت:
- هیچی نیست عزیزم خیالاتی شدی اینجا کسی نیس.
روبه ویکی کردم و با نگرانی گفتم:
- لیزا درست میگه مطمئنم اون خیالاتی نشده.
ویکی و لیزا هم زمان نگران بهم خیره شدن و نگاهشون پر از سوال بود. نگاه پراز سوالشون و جواب دادم:
- یک ساعت پیش شما که خواب بودین من هنوز بیدار بودم، صدای خشخشی این اطراف میاومد و فک کردم شاید صدای باد باشه. صدای خشخش هر لحظه نزدیکتر میشد سعی کردم اهمیت ندم و چشمهام و بستم، اما احساس کردم سایهای رو چادر افتاده و تا چشم باز کردم چیزی نبود. منم اولش گفتم حتما خیالاتی شدم؛ ولی با چیزایی که لیزا هم دیده قطعا این یه توهم نمیتونه باشه.
با این حرفم نفس تو سینشون حبس شد و با استرس به هم نگاه کردن و گفتن:
- حالا چیکار کنیم؟
ویکی با استرس گفت:
- یعنی کی میتونه باشه؟ قصدش چیه؟
دستی به چونم کشیدم و گفتم:
- قصدش هرچی هست خیلی پلیده.
هر سه مون با استرسی که داشتیم به فکر فرو رفتیم و نمیتونستیم هم با این وضع پیش اومده و ترسِ بوجود اومده توی دلمون، بخوابیم.
من وسط هر دوتا شون بودم توی فکر بودم که دلیل این کارِ طرف چی میتونه باشه که به خودم اومدم، دیدم سایه سه نفر رو چادر افتاده، دقیقا تو یه قدمی چادرمون و هر سه تا مذکر بودن و مرد.
وسطیه که کمی لاغر اندام بود، تو دستش چاقوی تیز و برانی داشت و دو مردهای کناری هیکلیتر و گندهتر بودن.
با ترس و لرز یه دستم و سمت شونه لیزا و یه دستم و سمت رونِ پایِ ویکتوریا بردم و تکونشون دادم، با تعجب اول به من نگاه کردن و بعد مسیر نگاه من و که دنبال کردن خشکشون زد.
مثل یه چوب خشکمون زده بود. عین برق گرفتهها هرسه به روبه رومون خیره بودیم.
حتی هیچکدوم جرعت نداشتیم از ترس جیغ بزنیم که مبادا شاید صدامون و بشنون و بهمون حمله کنن و کارمون و تموم کنن.
لیزا به کمرم و شونم چنگ زد بغلش کردم و محکم فشردمش تا هم اون و دلگرم کنم که پیششم و نگران نباشه و ترسش کم شه، هم خودم با فشردن لیزا به خودم از ترس و وحشتم کم شه.
ویکی هم از ترس نمیدونست چیکار کنه و آروم اونم مثل لیزا به من چسبید و پتوی روی پاش و چنگ زد و به روبه رو نگاه کرد.
ویکی رو هم ب*غ*ل کردم، اما خودم داشتم سکته میکردم خدایا اینا کی بودن؟ فکر میکردیم یه نفره؛ ولی سه نفر بودن!
با وحشت آب دهنم رو صدادار قورت دادم. قلبم داشت جایی توی گلوم میتپید. لحظه خوفبرانگیزی بود. هرکدوم سرجامون کز کرده بودیم و چشم از اون سه نفر برنمیداشتیم. از ترس دستهام میلرزیدن.
کد:
توی خواب و بیداری صدای جیغی شنیدم؛ ولی چون کامل هوشیار نبودم و خوابآلود بودم، نتونستم واکنشی نشون بدم پاشم ببینم صدای کیه؟ چیه؟ که اونم از خستگی زیاد و بیخوابی دیشب بود.
ولی با دستهایی که من و تندتند و هولهولکی تکون میدادن و صدای ویکی تو گوشم میپیچید که میگفت:
- ویو پاشو پاشو با توام یه اتفاقایی داره میافته.
چشمهام و باز کردم و کامل هوشیار شدم دیگه کاملا خواب از سرم پریده بود. با نگرانی روی آرنج دستم نیم خیز شدم و گفتم:
- چی شده؟
با دلهره گفت:
- لیزا میگه سایه یکی رو چادر افتاده بود...
روم و کردم به لیزا که صورتش از اشک خیس بود و دستهاش میلرزیدن. خزیدم سمتش و دستهاش و گرفتم و با صدای آروم گفتم:
- لیزا چیشده؟ حرف بزن بگو چی دیدی؟
لیزا اشکهاش و پاک کرد و بغضش و قورت داد و اونم به تبعیت از من با صدای آرومی گفت:
- تشنم بود پاشدم کمی آب بخورم که سایه یه نفر رو رو چادر دیدم که زل زده بود به چادر ما، درست روبه روی چادر تو یه قدمیمون، یه چاقو هم دستش بود تا من جیغ زدم فرار کرد ویو من خیلی میترسم.
و آروم هقهق کرد. ویکی دست انداخت رو شونههاش و بغلش کرد تا آرومش کنه.
نگاهی به ساعت مچیم انداختم ساعت ۴:۳۰ صبح بود...
درست یک ساعت پیش همین اتفاق هم برای من افتاد پس مطمئن شدم که توهم نزدم و واقعا یکی هست که این اطرافه و نیت پلیدی داره.
ویکی با عصبانیت رو به من کرد و گفت:
- ویو برای چی به ساعت خیره شدی نمیبینی داره از حال میره؟ و بعد روبه لیزا کردو گفت:
- هیچی نیست عزیزم خیالاتی شدی اینجا کسی نیس.
روبه ویکی کردم و با نگرانی گفتم:
- لیزا درست میگه مطمئنم اون خیالاتی نشده.
ویکی و لیزا هم زمان نگران بهم خیره شدن و نگاهشون پر از سوال بود. نگاه پراز سوالشون و جواب دادم:
- یک ساعت پیش شما که خواب بودین من هنوز بیدار بودم، صدای خشخشی این اطراف میاومد و فک کردم شاید صدای باد باشه. صدای خشخش هر لحظه نزدیکتر میشد سعی کردم اهمیت ندم و چشمهام و بستم، اما احساس کردم سایهای رو چادر افتاده و تا چشم باز کردم چیزی نبود. منم اولش گفتم حتما خیالاتی شدم؛ ولی با چیزایی که لیزا هم دیده قطعا این یه توهم نمیتونه باشه.
با این حرفم نفس تو سینشون حبس شد و با استرس به هم نگاه کردن و گفتن:
- حالا چیکار کنیم؟
ویکی با استرس گفت:
- یعنی کی میتونه باشه؟ قصدش چیه؟
دستی به چونم کشیدم و گفتم:
- قصدش هرچی هست خیلی پلیده.
هر سه مون با استرسی که داشتیم به فکر فرو رفتیم و نمیتونستیم هم با این وضع پیش اومده و ترسِ بوجود اومده توی دلمون، بخوابیم.
من وسط هر دوتا شون بودم توی فکر بودم که دلیل این کارِ طرف چی میتونه باشه که به خودم اومدم، دیدم سایه سه نفر رو چادر افتاده، دقیقا تو یه قدمی چادرمون و هر سه تا مذکر بودن و مرد.
وسطیه که کمی لاغر اندام بود، تو دستش چاقوی تیز و برانی داشت و دو مردهای کناری هیکلیتر و گندهتر بودن.
با ترس و لرز یه دستم و سمت شونه لیزا و یه دستم و سمت رونِ پایِ ویکتوریا بردم و تکونشون دادم، با تعجب اول به من نگاه کردن و بعد مسیر نگاه من و که دنبال کردن خشکشون زد.
مثل یه چوب خشکمون زده بود. عین برق گرفتهها هرسه به روبه رومون خیره بودیم.
حتی هیچکدوم جرعت نداشتیم از ترس جیغ بزنیم که مبادا شاید صدامون و بشنون و بهمون حمله کنن و کارمون و تموم کنن.
لیزا به کمرم و شونم چنگ زد بغلش کردم و محکم فشردمش تا هم اون و دلگرم کنم که پیششم و نگران نباشه و ترسش کم شه، هم خودم با فشردن لیزا به خودم از ترس و وحشتم کم شه.
ویکی هم از ترس نمیدونست چیکار کنه و آروم اونم مثل لیزا به من چسبید و پتوی روی پاش و چنگ زد و به روبه رو نگاه کرد.
ویکی رو هم ب*غ*ل کردم، اما خودم داشتم سکته میکردم خدایا اینا کی بودن؟ فکر میکردیم یه نفره؛ ولی سه نفر بودن!
با وحشت آب دهنم رو صدادار قورت دادم. قلبم داشت جایی توی گلوم میتپید. لحظه خوفبرانگیزی بود. هرکدوم سرجامون کز کرده بودیم و چشم از اون سه نفر برنمیداشتیم. از ترس دستهام میلرزیدن.
چیکارمون داشتن چی از جونمون میخواستن؟ وحشتناک ترسیده بودیم.
چاقوی توی دست مرد، نشون از یه اتفاق بد و میداد وحشتمون و چند برابر میکرد و حسم میگفت قراره اتفاق بدی بیوفته.
لیزا نگاهی به مردها کردو بعد با ترس نگاهی به من، میخواست جیغ بزنه؛ از ترس توی چشمهاش همه چیز آشکار بود. نباید میذاشتم جیغ بکشه چون میترسیدم وضع از اینی که هست بدتر بشه.
گلوم به خاطر بغض، منقبض شده بود. سریع دستم و رو دهنش گذاشتم و گفتم:
- هیش لیزا هیچی نگو! هیچ صدایی ازت در نیاد جیغ نزن اگه صدامون و بشنون ممکنه بکشنمون.
و بعد با گفتن این حرف بغضم آب شد و اشکهام جاری شدن. از ترس میلرزیدم و کوچکترین صدایی از ما در نمیاومد و هیچ حرکتی نمیکردیم. قطرههای عرق رو روی تیرک کمرم حس میکردم. شوکزده و وحشتزده به جلو خیره بودیم. سکوت بدی حکمرانی میکرد و این سکوت دلهرهام و بیشتر میکرد.
مرد وسطیه چاقوی تو دستش رو کمی تو هوا تکون داد و بعد با حرکت آرومی انداخت بالا، چاقو تو هوا غلت خورد و چرخی زد و دوباره دسته چاقو تو دست مرد جا گرفت.
دوباره انداخت بالا و دوباره چاقو رو تو هوا گرفت بعد با سر به اون دوتا مرد کناریش اشاره کرد، اون دو مرد اومدن سمت چادرمون و چنگ انداختن به چادر تا پارش کنن.
بازتاب این کارشون جیغ بلند هرسه تامون بود و صدای جیغمون طنین انداز شد و سکوت جنگل رو در هم شکست.
هرسه از وحشت گریمون گرفته بود.
خدایا باید چیکار میکردیم؟ توی این جنگل تاریک که هیچکی نبود، ما سه تا دختر تنها چیکار باید میکردیم؟ از کی کمک میخواستیم؟ چه بلایی قرار بود سرمون بیاد؟
هیچکس جز ما و این سه تا مرد کثیف این اطراف نبود که به دادمون برسه.
هیچ سلاحی هم واسه دفاع از خودمون نداشتیم. مرد وسطیه با چاقوش، چادر رو پاره کرد وحشتمون چند برابر شد. لیزا سرش و تو سینم قایم کرده بود و گریه میکرد و جیغ میکشید و میلرزید.
ویکتوریا هم اونقدر به پشتم از وحشت زیاد چنگ زده بود که بخاطر چنگ زدنهاش، بدنم میسوخت و درد میکرد، اما توجهی نداشتم. چسبیده بود بهم و جیغ میزد و میگفت:
- نه! چی از جونمون میخواین؟ برید گمشید از اینجا جلو نیاین!
مرد وسطی که چادرمون رو با چاقوش پاره کرده بود و اون دوتا مرد هم با دستهاشون، کلههاشون و از قسمت پارگی آوردن تو و ما هرسه نفرشونم دیدیم.
هرسه نقاب سفید بر چهره داشتن و سرتا پا مشکی پوشیده بودن این و از لای پارگی دیدم و زل زده بودن به ما.
فقط تعجبم از این بود اون دو مرد چجوری بدون چاقو با دستهاشون چادر رو پ*اره کر*دن؟ اما توی این وضع فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نبود.
ناگهان دیدم لیزا که از ترس دیگه خشک شده بود و جیغ نمیزد و تا الان جیکشم در نمیاومد، از حال رفت بیحال افتاد زمین. لیزا غش کرده بود طفلی. روبه لیزا داد زدم:
- لیزا!
تا خواستم لیزا رو بلند کنم صداش بزنم، مرد وسطیه بازوی من و گرفت، کناریش دست لیزا که بیجون افتاده بود، اون یکی هم ویکی رو گرفت. تقلا کردم و روبه مردی که دستم و گرفته بود گفتم:
- ولم کن ع*و*ضی چی از جونمون میخواین؟
هیچ جوابی نمیدادن و فقط سکوت کرده بودن. تنها جوابشون، محکمتر و سفت گرفتن دستهای ما سه تا بود. همین سکوتشون بود که ترس مارو چند برابر میکرد.
مرد وسطی سریع من و به پشت چرخوند. جوری که پشتم بهش باشه.
دستهام و از پشت گرفت. هرچی تقلا میکردم فایده نداشت بلکه فشار دستهاش محکمتر میشد. نگاهی به ویکتوریا کردم و صدا زدم:
- ویکی!
ویکی با گریه و ناله روبه من گفت:
- ویو...
و بعد از واهمه زیاد هق زد. اشکی از گوشه چشمم جاری شد نگاهی به لیزا انداختم اونم مثل من اسیر دستهای مرد بود؛ ولی اون بیهوش بود و چیزی نمیفهمید. دیدم که مرد نقابش و برداشت و صورت بی روح و سفیدش نمایان شد و سریع خم شد و دندونهای تیزش و به گر*دن لیزا فرو کرد.
با دیدن دندونهای نیشدار مرد ماتم زد، فقط یه کلمه تو ذهنم به وجود اومد که اونم به ز*ب*ون آوردم:
- خونآشام!
تقلا کردم تا نزارم به لیزا آسیبی بزنه، اما همون مردی که من و گرفته بود محکمتر گرفتم. اون پو*ستهای سفید و بیروح، اون ناخنهای بلندشون که فهمیده بودم توسط همین ناخنها چادر رو پ*اره کر*دن، این هم از نیشهای بلند دندونهاشون پس اینا خونآشام بودن!
کد:
چیکارمون داشتن چی از جونمون میخواستن؟ وحشتناک ترسیده بودیم.
چاقوی توی دست مرد، نشون از یه اتفاق بد و میداد وحشتمون و چند برابر میکرد و حسم میگفت قراره اتفاق بدی بیوفته.
لیزا نگاهی به مردها کردو بعد با ترس نگاهی به من، میخواست جیغ بزنه؛ از ترس توی چشمهاش همه چیز آشکار بود. نباید میذاشتم جیغ بکشه چون میترسیدم وضع از اینی که هست بدتر بشه.
گلوم به خاطر بغض، منقبض شده بود. سریع دستم و رو دهنش گذاشتم و گفتم:
- هیش لیزا هیچی نگو! هیچ صدایی ازت در نیاد جیغ نزن اگه صدامون و بشنون ممکنه بکشنمون.
و بعد با گفتن این حرف بغضم آب شد و اشکهام جاری شدن. از ترس میلرزیدم و کوچکترین صدایی از ما در نمیاومد و هیچ حرکتی نمیکردیم. قطرههای عرق رو روی تیرک کمرم حس میکردم. شوکزده و وحشتزده به جلو خیره بودیم. سکوت بدی حکمرانی میکرد و این سکوت دلهرهام و بیشتر میکرد.
مرد وسطیه چاقوی تو دستش رو کمی تو هوا تکون داد و بعد با حرکت آرومی انداخت بالا، چاقو تو هوا غلت خورد و چرخی زد و دوباره دسته چاقو تو دست مرد جا گرفت.
دوباره انداخت بالا و دوباره چاقو رو تو هوا گرفت بعد با سر به اون دوتا مرد کناریش اشاره کرد، اون دو مرد اومدن سمت چادرمون و چنگ انداختن به چادر تا پارش کنن.
بازتاب این کارشون جیغ بلند هرسه تامون بود و صدای جیغمون طنین انداز شد و سکوت جنگل رو در هم شکست.
هرسه از وحشت گریمون گرفته بود.
خدایا باید چیکار میکردیم؟ توی این جنگل تاریک که هیچکی نبود، ما سه تا دختر تنها چیکار باید میکردیم؟ از کی کمک میخواستیم؟ چه بلایی قرار بود سرمون بیاد؟
هیچکس جز ما و این سه تا مرد کثیف این اطراف نبود که به دادمون برسه.
هیچ سلاحی هم واسه دفاع از خودمون نداشتیم. مرد وسطیه با چاقوش، چادر رو پاره کرد وحشتمون چند برابر شد. لیزا سرش و تو سینم قایم کرده بود و گریه میکرد و جیغ میکشید و میلرزید.
ویکتوریا هم اونقدر به پشتم از وحشت زیاد چنگ زده بود که بخاطر چنگ زدنهاش، بدنم میسوخت و درد میکرد، اما توجهی نداشتم. چسبیده بود بهم و جیغ میزد و میگفت:
- نه! چی از جونمون میخواین؟ برید گمشید از اینجا جلو نیاین!
مرد وسطی که چادرمون رو با چاقوش پاره کرده بود و اون دوتا مرد هم با دستهاشون، کلههاشون و از قسمت پارگی آوردن تو و ما هرسه نفرشونم دیدیم.
هرسه نقاب سفید بر چهره داشتن و سرتا پا مشکی پوشیده بودن این و از لای پارگی دیدم و زل زده بودن به ما.
فقط تعجبم از این بود اون دو مرد چجوری بدون چاقو با دستهاشون چادر رو پ*اره کر*دن؟ اما توی این وضع فرصتی برای فکر کردن به این چیزها نبود.
ناگهان دیدم لیزا که از ترس دیگه خشک شده بود و جیغ نمیزد و تا الان جیکشم در نمیاومد، از حال رفت بیحال افتاد زمین. لیزا غش کرده بود طفلی. روبه لیزا داد زدم:
- لیزا!
تا خواستم لیزا رو بلند کنم صداش بزنم، مرد وسطیه بازوی من و گرفت، کناریش دست لیزا که بیجون افتاده بود، اون یکی هم ویکی رو گرفت. تقلا کردم و روبه مردی که دستم و گرفته بود گفتم:
- ولم کن ع*و*ضی چی از جونمون میخواین؟
هیچ جوابی نمیدادن و فقط سکوت کرده بودن. تنها جوابشون، محکمتر و سفت گرفتن دستهای ما سه تا بود. همین سکوتشون بود که ترس مارو چند برابر میکرد.
مرد وسطی سریع من و به پشت چرخوند. جوری که پشتم بهش باشه.
دستهام و از پشت گرفت. هرچی تقلا میکردم فایده نداشت بلکه فشار دستهاش محکمتر میشد. نگاهی به ویکتوریا کردم و صدا زدم:
- ویکی!
ویکی با گریه و ناله روبه من گفت:
- ویو...
و بعد از واهمه زیاد هق زد. اشکی از گوشه چشمم جاری شد نگاهی به لیزا انداختم اونم مثل من اسیر دستهای مرد بود؛ ولی اون بیهوش بود و چیزی نمیفهمید. دیدم که مرد نقابش و برداشت و صورت بی روح و سفیدش نمایان شد و سریع خم شد و دندونهای تیزش و به گر*دن لیزا فرو کرد.
با دیدن دندونهای نیشدار مرد ماتم زد، فقط یه کلمه تو ذهنم به وجود اومد که اونم به ز*ب*ون آوردم:
- خونآشام!
تقلا کردم تا نزارم به لیزا آسیبی بزنه، اما همون مردی که من و گرفته بود محکمتر گرفتم. اون پو*ستهای سفید و بیروح، اون ناخنهای بلندشون که فهمیده بودم توسط همین ناخنها چادر رو پ*اره کر*دن، این هم از نیشهای بلند دندونهاشون پس اینا خونآشام بودن!
ولی آخه من شنیده بودم اونا فقط تو افسانهها بودن و همشون داستانن! چطور میتونه واقعیت داشته باشه؟
تو همین فکرها بودم که یهو دردی رو از ناحیه گر*دن حس کردم. دردی شدید که فریاد دردآلودم رو به گوش رسوند. پو*ست ظریف گردنم زیر دندونهای تیز این موجود خونخوار بود.
همزمان با جیغ من ویکی هم جیغ زد اونم مثل من بود. اون رو هم گ*از گرفته بودن.
این کارشون فقط دو دلیل داشت. یا میخواستن مارو بکشن و اونقدر خونمون و بمکن که آخرش بمیریم و خالی از خون باشیم، یا میخواستن مارو تبدیل کنن. بایه گ*از!
با یه گازشون تبدیل میشدیم به خونآشام! خدایا کمکمون کن! گریه امونم و برید و هق زدم و و بیشتر تقلا کردم.
سرم و محکم گرفت صورتم و گذاشت رو زمین تا تقلا نکنم. قدرتش چند برابر من بود اونم بخاطر خونآشام بودنش. جوری که سرم داشت زیر دستش له میشد. تقلا بین دستهای قدرتمند این موجودات، بیفایده بود.
هر چقد تقلا میکردم انرژیم کمتر میشد، از قدرتم کاسته میشد. مرد دیگه گازم نزد و منتظر من و نظارهگر بودو تماشام میکرد. منتظر بود تا ببینه تقلاهام کی تموم میشه.
پس قصدشون کشتن نبود قصدشون تبدیل بود. باورم نمیشد!
دیگه نایی نداشتم تقلا کنم نفسهام به شماره افتاده بود و سینم خسخس میکرد.
چشمهام تار میدیدن همه جا رو داشت سیاهی میرفت. فقط با چشمهای تارم، دیدم که ویکی از حال رفت و بعد خاموشی و تاریکی و چیزی نفهمیدم.
***
یادمه وقتی بهوش اومدم دیدم تویه زندان تاریک هستم. تا ذهنم تجزیه تحلیل کنه چه اتفاقی افتاده و ما کجاییم طول کشید.
شب قبلش رو یادم اومد که بهمون حمله شدو بعد گ*از خونآشام و بعد بیهوشی و الانم اینجا. نگاهی به اطراف انداختم، ویکی تویه سلول دیگه بود و لیزا هم تو یه سلول دیگه.
هرکدوم تو یه سلول جداگانه بودیم و مارو از هم جدا کرده بودن. ویکی بهوش اومده بود و نشسته بود و سرش رو زانوهاش بود اما لیزا هنوز بیهوش بود. روبه ویکتوریا کردم و صداش زدم:
- هی، ویکی! ویکتوریا!
سرش و بلند کردو اومد سمتم و میلههای مشکی و ضمخت سلول رو گرفت و گفت:
- بلاخره بهوش اومدی؟ نمیدونی چقد ترسیدم نگرانت بودم.
دستم و از لای میلهها دراز کردم و صورتش و نوازش کردم و گفتم:
- نگران نباش خواهر من خوبم.
ویکتوریا با نگرانی گفت:
- اونا خونآشام بودن شانس آوردیم زنده موندیم.
با حرفش سرم و به علامت تأیید تکون دادم و با لحنی پر از نا امیدی گفتم:
- درسته و مارم تبدیل کردن به خونآشام، قصدشون تبدیل کردن ما بود.
ویکتوریا با ترس دستش و گذاشت رو دهنش و گفت:
- اوه یا مسیح، چی داری میگی؟!
رو بهش گفتم:
- ندیدی هرسه تامونم گ*از گرفتن؟ گ*ازِ یه خونآشام میتونه یه انسان رو تبدیل کنه به خونآشام.
با ناباوری گفت:
- اوه نه باورم نمیشه من فکر کردم میخواستن مارو بکشن.
آهی کشیدم و دوباره جواب دادم:
- نه، دیدی که فقط گازمون زدن زهر دندونها و نیشهاشون وارد بدنمون شد و بیهوش شدیم و آوردنمون اینجا و دلیلشم نمیدونم. اگه قرار بود مارو بکشن، خون هر سه تامونم اونقدر میخوردن که دیگه زنده نمیموندیم و فقط یه جسد خالی بودیم.
از گفتن این حرف لرزی تنش رو گرفت و ترسید. انگار از فکر کردن بهش؛ یعنی فکر کردن به مرگ هم میترسوندش. از اینکه ممکن بود الان زنده نبودیم، از اینکه ممکن بود یه جسد خالی از خون، وسط اون جنگل تاریک و ترسناک بودیم، چندشش میشد و رعشه به بدنش میافتاد! حتی فکرش من و هم میترسوند.
ویکی با نگرانی گفت:
- خدای من باید چیکار کنیم؟ ما الان یه خونآشامیم یه درنده که هیچ انسان و موجودی رو زنده نمیزاره.
تکیه داد به دیوار پشت سرش و گریه کرد. چند دقیقه بعد سرش و بلند کردو دوباره رو به من گفت:
- ویو، یعنی هیچ راهی وجود نداره که مارو از خونآشام بودن نجات بده و برگردیم به حالت انسانگونمون؟
نا امیدانه جواب دادم:
- بعید میدونم.
گریش بیشتر شدو هق زدو گفت:
- نه این امکان نداره!
کد:
ولی آخه من شنیده بودم اونا فقط تو افسانهها بودن و همشون داستانن! چطور میتونه واقعیت داشته باشه؟
تو همین فکرها بودم که یهو دردی رو از ناحیه گر*دن حس کردم. دردی شدید که فریاد دردآلودم رو به گوش رسوند. پو*ست ظریف گردنم زیر دندونهای تیز این موجود خونخوار بود.
همزمان با جیغ من ویکی هم جیغ زد اونم مثل من بود. اون رو هم گ*از گرفته بودن.
این کارشون فقط دو دلیل داشت. یا میخواستن مارو بکشن و اونقدر خونمون و بمکن که آخرش بمیریم و خالی از خون باشیم، یا میخواستن مارو تبدیل کنن. بایه گ*از!
با یه گازشون تبدیل میشدیم به خونآشام! خدایا کمکمون کن! گریه امونم و برید و هق زدم و و بیشتر تقلا کردم.
سرم و محکم گرفت صورتم و گذاشت رو زمین تا تقلا نکنم. قدرتش چند برابر من بود اونم بخاطر خونآشام بودنش. جوری که سرم داشت زیر دستش له میشد. تقلا بین دستهای قدرتمند این موجودات، بیفایده بود.
هر چقد تقلا میکردم انرژیم کمتر میشد، از قدرتم کاسته میشد. مرد دیگه گازم نزد و منتظر من و نظارهگر بودو تماشام میکرد. منتظر بود تا ببینه تقلاهام کی تموم میشه.
پس قصدشون کشتن نبود قصدشون تبدیل بود. باورم نمیشد!
دیگه نایی نداشتم تقلا کنم نفسهام به شماره افتاده بود و سینم خسخس میکرد.
چشمهام تار میدیدن همه جارو و داشت سیاهی میرفت. فقط با چشمهای تارم، دیدم که ویکی از حال رفت و بعد خاموشی و تاریکی و چیزی نفهمیدم.
***
یادمه وقتی بهوش اومدم دیدم تویه زندان تاریک هستم. تا ذهنم تجزیه تحلیل کنه چه اتفاقی افتاده و ما کجاییم طول کشید.
شب قبلش رو یادم اومد که بهمون حمله شدو بعد گ*از خونآشام و بعد بیهوشی و الانم اینجا. نگاهی به اطراف انداختم، ویکی تویه سلول دیگه بود و لیزا هم تو یه سلول دیگه.
هرکدوم تو یه سلول جداگانه بودیم و ما رو از هم جدا کرده بودن. ویکی بهوش اومده بود و نشسته بود و سرش رو زانوهاش بود اما لیزا هنوز بیهوش بود. رو به ویکتوریا کردم و صداش زدم:
- هی، ویکی! ویکتوریا!
سرش و بلند کردو اومد سمتم و میلههای مشکی و ضمخت سلول رو گرفت و گفت:
- بلاخره بهوش اومدی؟ نمیدونی چقد ترسیدم نگرانت بودم.
دستم و از لای میلهها دراز کردم و صورتش و نوازش کردم و گفتم:
- نگران نباش خواهر من خوبم.
ویکتوریا با نگرانی گفت:
- اونا خونآشام بودن شانس آوردیم زنده موندیم.
با حرفش سرم و به علامت تأیید تکون دادم و با لحنی پر از نا امیدی گفتم:
- درسته و مارم تبدیل کردن به خونآشام، قصدشون تبدیل کردن ما بود.
ویکتوریا با ترس دستش و گذاشت رو دهنش و گفت:
- اوه یا مسیح، چی داری میگی؟!
روبهش گفتم:
- ندیدی هرسه تامونم گ*از گرفتن؟ گ*ازِ یه خونآشام میتونه یه انسان رو تبدیل کنه به خونآشام.
با ناباوری گفت:
- اوه نه باورم نمیشه من فکر کردم میخواستن مارو بکشن.
آهی کشیدم و دوباره جواب دادم:
- نه، دیدی که فقط گازمون زدن زهر دندونها و نیشهاشون وارد بدنمون شد و بیهوش شدیم و آوردنمون اینجا و دلیلشم نمیدونم. اگه قرار بود مارو بکشن، خون هر سه تامونم اونقدر میخوردن که دیگه زنده نمیموندیم و فقط یه جسد خالی بودیم.
از گفتن این حرف لرزی تنش رو گرفت و ترسید. انگار از فکر کردن بهش؛ یعنی فکر کردن به مرگ هم میترسوندش. از اینکه ممکن بود الان زنده نبودیم، از اینکه ممکن بود یه جسد خالی از خون، وسط اون جنگل تاریک و ترسناک بودیم، چندشش میشد و رعشه به بدنش میافتاد! حتی فکرش من و هم میترسوند.
ویکی با نگرانی گفت:
- خدای من باید چیکار کنیم؟ ما الان یه خونآشامیم یه درنده که هیچ انسان و موجودی رو زنده نمیزاره.
تکیه داد به دیوار پشت سرش و گریه کرد. چند دقیقه بعد سرش و بلند کردو دوباره رو به من گفت:
- ویو، یعنی هیچ راهی وجود نداره که مارو از خونآشام بودن نجات بده و برگردیم به حالت انسانگونمون؟
نا امیدانه جواب دادم:
- بعید میدونم.
گریش بیشتر شدو هق زدو گفت:
- نه این امکان نداره!
نفس آه مانند و مغمومم رو بیرون دادم. دوست ندارم یه درنده و خونآشام باشم. نمیخوام همنوعام و عزیزانم رو از بین ببرم نمیخوام کسی رو بکشم، من میخوام یه انسان عادی باشم.
زندگی عادیم و داشته باشم. حتی تصور اینکه از این به بعد باید خون بخورم هم حالم و بد میکرد. تصور اینکه ممکنه هر کسی رو بکشم و از خوردن خونش تا آخرین قطرهاش ل*ذت ببرم و از خون اونا خودم و سیر کنم و توسط خون اونا بتونم زنده بمونم و زندگی کنم، وحشت برم میداشت.
اینکه دیگه یک انسان عادی نبودیم و زندگی عادیمون و نداشتیم.
صدای در زندان به گوشم خورد و کمی بعد زنی جوان با قامتی بلند که شنل مشکی بلندی به تن داشت جلوی سلولامون ایستاد.
کلاه شنلش روی صورتش بود و چشمهاش و دماغش دیده نمیشدن و زیر کلاه شنل بودن و فقط ل*بهاش دیده میشدن.
رژ قرمز جیغ رو ل*بش خود نمایی میکرد و برق رژش از اینجا هم دیده میشد.
چند مرد هم کنارش ایستاده بودن و اونا هم مثل سه تا مرد دیشبی، نقاب سفید رو صورتشون بود.
نگاهی به لیزا انداختم چشمهاش و باز کرده بود و موقعیت زمان و مکان براش گنگ بود. چند بار پلک زد و بلند شد نشست.
من و ویکی رو که دید تازه به خودش اومد. نگاهی به زن روبه رومون که انداخت ترس برش داشت و رفت یه گوشه سلولش نشست و به زن و ما خیره شد.
صدای بیروح و سرد زن که توی فضای زندان، طنین انداز شد همه بدنم لرزید و یخ زدم.
با لحنی بیروح و سرد که لرز به تنمون مینداخت و سرمای لحنش تا مغز استخون رسوخ میکرد، گفت:
- زندانیهای جدیدمون اینا هستن؟
یکی از مردها گفت:
- بله بانو، زندانیهای جدید این سه تا دخترن. توی جنگل پیداشون کردیم.
دوباره اون زن گفت:
- فقط همین سه تا بودن؟ یا زیاد بودن؟
مرد گفت:
- خیر بانو، فقط همین سه نفر بودن و شب تو جنگل چادر زده بودن...
زن با پوزخند روی ل*بش، پرید وسط حرفش و گفت:
- که شما گرفتینشون؟
و بعد خنده آرومی کرد و گفت:
- آفرین؛ کارتون عالی بود. پاداش خوبی بهتون میرسه.
مرد تعظیمی کرد و بعد اون زن گفت:
- از مهمانانمون پذیرایی کنید شاید تشنشون باشه براشون خون بیارین.
و خواست برگرده بره که گفتم:
- صبر کن.
ایستاد ولی برنگشت پر حرص و عصبی رو بهش گفتم:
- برای چی ما رو آوردین اینجا؟ چی از جونمون میخواین؟ برای چی ما رو تبدیل کردین؟
زن برگشت سمتم، از اینکه کلاه شنل صورتش رو پوشنده بود و نمیتونستم کامل ببینمش اذیتم میکرد، جواب داد:
- به زودی میفهمین، به زودی جواب همه سوالاتتون رو میفهمین. البته اگه دخترهای خوبی باشین لجبازی نکنین و با ما همکاری کنین.
خشم وجودم و در برگرفت، مثل نفتی که روی هیزم بریزن و بایه جرقه، سریع شعلهور بشه، روبهش گفتم:
- تو کی هستی که همه ما رو زندونی کردی؟ برای چی باید ما باتو همکاری کنیم؟
زن صاف ایستاد و دستهاش و پشت کمرش به هم قفل کرد و خندید و گفت:
- اوه یادم رفت خودم و معرفی کنم. من ملکه آرتمیس ملکه تمام خونآشامها هستم. به قصر من و محل زندگی جدیدتون خوش آمدید.
شروع به راه رفتن کرد و گفت:
- اینجا قصر و محل زندگی ما خونآشامهاست و شماهم عضو جدید ما هستین و به زودی میفهمین چرا اینجایین.
اومد نزدیکتر و گفت:
- و من اومدم که بهتون خوش آمد بگم. اینجا هیچ خطری شما رو تهدید نمیکنه چون شما دیگه از نوع و گونه ما هستین. مگر اینکه بیش از اندازه لجبازی کنین و همکاری نکنین و خطایی ازتون سر بزنه که اون موقع باعث میشین که ما جور دیگهای رفتار کنیم و ملایمت رو بزاریم کنار و خشونت رو جایگزینش کنیم.
دیگه تحملم داشت تموم میشد و حسابی عصبی بودم. دست انداختم یقهاش و از لای میلهها گرفتم که مردها اومدن جلو و گفتن:
- هی هی! چیکار داری میکنی؟
که اون زن که اسمش آرتمیس بود دستش و بلند کرد که یعنی صبر کنین و نیاین.
رو به زن گفتم:
- چی از جونمون میخوای؟ پست فطرت چرا ولمون نمیکنی؟
با آرامش؛ ولی جدیت گفت:
- هی ببین دختر جون، من همیشه انقدر با ملایمت با همه رفتار نمیکنم. خشم و عصبانیتم عود کنه هیچی جلو دارم نیست و فقط خونه که جلو چشمهام و میگیره. کاری نکن روز اولی اون روی سگم بالا بیاد و روز خوشتون و از دماغتون درآرم وگرنه میسپرم به جای خوش آمد گویی و پذیرایی ازتون، کتک حسابی نوش جونتون کنن.
و بعد دستهای من و با خشونت از یقهاش جدا کردو گفت:
- نگران نباش اینجا بهتون بد نمیگذره اگه همکاری کنین بلکه بهتون بیشتر خوش میگذره و اینکه...
کد:
نفس آه مانند و مغمومم رو بیرون دادم. دوست ندارم یه درنده و خونآشام باشم. نمیخوام همنوعام و عزیزانم رو از بین ببرم نمیخوام کسی رو بکشم، من میخوام یه انسان عادی باشم.
زندگی عادیم و داشته باشم. حتی تصور اینکه از این به بعد باید خون بخورم هم حالم و بد میکرد. تصور اینکه ممکنه هر کسی رو بکشم و از خوردن خونش تا آخرین قطرهاش ل*ذت ببرم و از خون اونا خودم و سیر کنم و توسط خون اونا بتونم زنده بمونم و زندگی کنم، وحشت برم میداشت.
اینکه دیگه یک انسان عادی نبودیم و زندگی عادیمون و نداشتیم.
صدای در زندان به گوشم خورد و کمی بعد زنی جوان با قامتی بلند که شنل مشکی بلندی به تن داشت جلوی سلولامون ایستاد.
کلاه شنلش روی صورتش بود و چشمهاش و دماغش دیده نمیشدن و زیر کلاه شنل بودن و فقط ل*بهاش دیده میشدن.
رژ قرمز جیغ رو ل*بش خود نمایی میکرد و برق رژش از اینجا هم دیده میشد.
چند مرد هم کنارش ایستاده بودن و اونا هم مثل سه تا مرد دیشبی، نقاب سفید رو صورتشون بود.
نگاهی به لیزا انداختم چشمهاش و باز کرده بود و موقعیت زمان و مکان براش گنگ بود. چند بار پلک زد و بلند شد نشست.
من و ویکی رو که دید تازه به خودش اومد. نگاهی به زن روبه رومون که انداخت ترس برش داشت و رفت یه گوشه سلولش نشست و به زن و ما خیره شد.
صدای بیروح و سرد زن که توی فضای زندان، طنین انداز شد همه بدنم لرزید و یخ زدم.
با لحنی بیروح و سرد که لرز به تنمون مینداخت و سرمای لحنش تا مغز استخون رسوخ میکرد، گفت:
- زندانیهای جدیدمون اینا هستن؟
یکی از مردها گفت:
- بله بانو، زندانیهای جدید این سه تا دخترن. توی جنگل پیداشون کردیم.
دوباره اون زن گفت:
- فقط همین سه تا بودن؟ یا زیاد بودن؟
مرد گفت:
- خیر بانو، فقط همین سه نفر بودن و شب تو جنگل چادر زده بودن...
زن با پوزخند روی ل*بش، پرید وسط حرفش و گفت:
- که شما گرفتینشون؟
و بعد خنده آرومی کرد و گفت:
- آفرین؛ کارتون عالی بود. پاداش خوبی بهتون میرسه.
مرد تعظیمی کرد و بعد اون زن گفت:
- از مهمانانمون پذیرایی کنید شاید تشنشون باشه براشون خون بیارین.
و خواست برگرده بره که گفتم:
- صبر کن.
ایستاد ولی برنگشت پر حرص و عصبی رو بهش گفتم:
- برای چی ما رو آوردین اینجا؟ چی از جونمون میخواین؟ برای چی ما رو تبدیل کردین؟
زن برگشت سمتم، از اینکه کلاه شنل صورتش رو پوشنده بود و نمیتونستم کامل ببینمش اذیتم میکرد، جواب داد:
- به زودی میفهمین، به زودی جواب همه سوالاتتون رو میفهمین. البته اگه دخترهای خوبی باشین لجبازی نکنین و با ما همکاری کنین.
خشم وجودم و در برگرفت، مثل نفتی که روی هیزم بریزن و بایه جرقه، سریع شعلهور بشه، روبهش گفتم:
- تو کی هستی که همه ما رو زندونی کردی؟ برای چی باید ما باتو همکاری کنیم؟
زن صاف ایستاد و دستهاش و پشت کمرش به هم قفل کرد و خندید و گفت:
- اوه یادم رفت خودم و معرفی کنم. من ملکه آرتمیس ملکه تمام خونآشامها هستم. به قصر من و محل زندگی جدیدتون خوش آمدید.
شروع به راه رفتن کردو گفت:
- اینجا قصر و محل زندگی ما خونآشامهاست و شماهم عضو جدید ما هستین و به زودی میفهمین چرا اینجایین.
اومد نزدیکتر و گفت:
- و من اومدم که بهتون خوش آمد بگم. اینجا هیچ خطری شما رو تهدید نمیکنه چون شما دیگه از نوع و گونه ما هستین. مگر اینکه بیش از اندازه لجبازی کنین و همکاری نکنین و خطایی ازتون سر بزنه که اون موقع باعث میشین که ما جور دیگهای رفتار کنیم و ملایمت رو بزاریم کنار و خشونت رو جایگزینش کنیم.
دیگه تحملم داشت تموم میشد و حسابی عصبی بودم. دست انداختم یقهاش و از لای میلهها گرفتم که مردها اومدن جلو و گفتن:
- هی هی! چیکار داری میکنی؟
که اون زن که اسمش آرتمیس بود دستش و بلند کرد که یعنی صبر کنین و نیاین.
رو به زن گفتم:
- چی از جونمون میخوای؟ پست فطرت چرا ولمون نمیکنی؟
با آرامش؛ ولی جدیت گفت:
- هی ببین دختر جون، من همیشه انقدر با ملایمت با همه رفتار نمیکنم. خشم و عصبانیتم عود کنه هیچی جلو دارم نیست و فقط خونه که جلو چشمهام و میگیره. کاری نکن روز اولی اون روی سگم بالا بیاد و روز خوشتون و از دماغتون درآرم وگرنه میسپرم به جای خوش آمد گویی و پذیرایی ازتون، کتک حسابی نوش جونتون کنن.
و بعد دستهای من و با خشونت از یقهاش جدا کردو گفت:
- نگران نباش اینجا بهتون بد نمیگذره اگه همکاری کنین بلکه بهتون بیشتر خوش میگذره و اینکه...
ل*بهاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- یکم دیگه تبدیلتون آغاز میشه و به زودی تبدیل به خونآشامی درنده میشین. اینجور که معلومه هنوز تبدیل نشدین و خوی انسانیتون هنوز هست.
لپم و کشید وگفت:
- اصلا نگران نباش عزیزم نترس. عادت میکنی به این وضع، شاید اوایل از خودت و خونی که قراره بخوری چندشت بشه؛ ولی عادت میکنی و عادت که کنی هیچی جلودارت نیست و فقط خون و خونخواری...و هیچ وقتم نمیخوای که از این وضع خارج شی و از وضعیتت راضی خواهی بود و بلکه ل*ذت هم میبری! بهت این و قول میدم.
و خندید. با خشم رو بهش گفتم:
- پست فطرت!
اشک تو چشمهام جمع شد و اون خندش بیشتر. رو به مردها کردو گفت:
- تبدیل که شدن ببریدشون و تعلیمشون بدین تا هم بتونن بیشتر با شرایط خونآشامیشون آشنا شن و خودشون و تطبیق ب*دن، هم بتونن خودشون رو کنترل بکنن. ممکنه بعضی وقتها عطش به خون باعث شه نتونن خودشون و کنترل کنن و این خوب نیس. تا هفته دیگه اگه کاملا تونستن تعلیم ببینن و همه چی و یاد بگیرن، بیاریدشون قصر و با قوانین قصر آشناشون کنید؛ اگه نه که بزارید فعلا همینجا بمونن تا وقتی که کامل تعلیم ببینن. تا کاملا تعلیم ندیدن نیاریدشون قصر. بسپرینشون به کامیلا و آنجلا و لوسی شاید با دخترها راحتتر باشن.
مردها تعظیمی کردن و اطاعت کردن و آرتمیس رفت و اون مردها هم پشت سرش رفتن. صدای تقتق قدمهاشون به گوش میرسید و روی مخم بود.
ناامید رفتم نشستم سر جام و به زمین خیره شدم. یعنی برای چی مارو آورده بودن اینجا؟ چرا مارو تبدیل کردن به خونآشام؟ من تاحالا فکر میکردم خونآشامها فقط تو داستانها و فیلمها و افسانههاست، اما الان خودم یه نمونه خونآشامم.
باورش سخته! خیلی دوست داشتم الان توی این زندون لعنتی نبودم و زنیکه رو میگرفتم تا میتونستم میزدم و خفش میکردم.
یه جواب درست حسابیم به آدم نمیده که بفهمیم چه غلطی میکنیم اینجا. فقط جوابهای سر بالا!
هیچ راه فراری از این زندان خ*را*ب شده هم نبود و هیچ راه نجاتی نبود که دوباره برگردیم به حالت انسانگونمون، نمیدونستم باید چیکار کنیم.
دلم شور میزد و نگران بودم. یعنی چی به سرمون میاد؟ قراره چی بشه؟ چه اتفاقی بیوفته؟ آخه این چه وضعیه، آهی از ته دل کشیدم.
اون موقعها که این بلا سرمون اومد، از اون وضع خیلی ناراحت بودیم خیلی.
ولی الان از این وضعیت ناراحت نیستیم. همونطور که آرتمیس میگفت، فقط اون اوایل اذیت شدیم؛ ولی بعدها واقعا از وضعیتمون راضی بودیم و هیچ وقت پشیمون نشدیم. وقتی که دیگه یه خونآشام تعلیم دیده و حرفهای بودیم.
خلاصه؛ زمان تبدیل که رسید اول دندون درد شدیدی اومد سراغمون. جوری که از درد زیاد، دستمون و گرفته بودیم رو دهنهامون و اشک از چشمهامون جاری شده بود. هم قسمت های بالایی شدید درد میکردن هم پایینی.
از درد شدید محکم فک و دهنمون و سفت چسبیده بودیم؛ افتضاح درد میکرد. ب*دنهامون داغه د*اغ بود و حس میکردم دارم توی کوره آتیشی میسوزم و ذوب میشم.
چشمهامون شروع به سوزش کرد و بعد شدیدا درد گرفت. انگار که به چشمهامون صدها چاقو فرو میکردن. گوش درد شدید به سراغمون اومد.
دیگه طاقت این همه دردو یکجا باهم نداشتیم و شدیدا جیغ میزدیم و ناله میکردیم. لحظات وحشتناکی بود. صدای جیغ هر سهتامون، توی فضای تاریک و مسکوت زندان، طنین انداز شده بود.
سردرد شدید که دلم میخواست بکوبمش دیوار، وای چشمهام چشمهام! دلم میخواست دستهام و فرو کنم تو چشمهام و از حدقه درشون بیارم و از این درد خلاص شم.
گلوم بخاطر اون همه جیغ و داد میسوخت. چنگ زدن بغض رو به گلوم حس میکردم.
بین همه این دردها، کاملا احساس کردم که دندونهای نیشم بیرون اومدن. همه این دردها باهم، دردهای طاقت فرسایی بودن و دیگه طاقتمون طاق شده بود. شرایط بد و غیر قابل تحملی بود که نمیشه توصیفش کرد.
بعدش همه این دردها همزمان باهم یهویی تموم شدن.
شدیدا نفسنفس میزدیم و دمای ب*دنهامون به حالت عادی برگشت. فکر میکردیم درد تموم شده و کاملا تبدیل شدیم به خونآشام واقعی!
کد:
ل*بهاش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- یکم دیگه تبدیلتون آغاز میشه و به زودی تبدیل به خونآشامی درنده میشین. اینجور که معلومه هنوز تبدیل نشدین و خوی انسانیتون هنوز هست.
لپم و کشید وگفت:
- اصلا نگران نباش عزیزم نترس. عادت میکنی به این وضع، شاید اوایل از خودت و خونی که قراره بخوری چندشت بشه؛ ولی عادت میکنی و عادت که کنی هیچی جلودارت نیست و فقط خون و خونخواری...و هیچ وقتم نمیخوای که از این وضع خارج شی و از وضعیتت راضی خواهی بود و بلکه ل*ذت هم میبری! بهت این و قول میدم.
و خندید. با خشم رو بهش گفتم:
- پست فطرت!
اشک تو چشمهام جمع شد و اون خندش بیشتر. رو به مردها کردو گفت:
- تبدیل که شدن ببریدشون و تعلیمشون بدین تا هم بتونن بیشتر با شرایط خونآشامیشون آشنا شن و خودشون و تطبیق ب*دن، هم بتونن خودشون رو کنترل بکنن. ممکنه بعضی وقتها عطش به خون باعث شه نتونن خودشون و کنترل کنن و این خوب نیس. تا هفته دیگه اگه کاملا تونستن تعلیم ببینن و همه چی و یاد بگیرن، بیاریدشون قصر و با قوانین قصر آشناشون کنید؛ اگه نه که بزارید فعلا همینجا بمونن تا وقتی که کامل تعلیم ببینن. تا کاملا تعلیم ندیدن نیاریدشون قصر. بسپرینشون به کامیلا و آنجلا و لوسی شاید با دخترها راحتتر باشن.
مردها تعظیمی کردن و اطاعت کردن و آرتمیس رفت و اون مردها هم پشت سرش رفتن. صدای تقتق قدمهاشون به گوش میرسید و روی مخم بود.
ناامید رفتم نشستم سر جام و به زمین خیره شدم. یعنی برای چی مارو آورده بودن اینجا؟ چرا مارو تبدیل کردن به خونآشام؟ من تاحالا فکر میکردم خونآشامها فقط تو داستانها و فیلمها و افسانههاست، اما الان خودم یه نمونه خونآشامم.
باورش سخته! خیلی دوست داشتم الان توی این زندون لعنتی نبودم و زنیکه رو میگرفتم تا میتونستم میزدم و خفش میکردم.
یه جواب درست حسابیم به آدم نمیده که بفهمیم چه غلطی میکنیم اینجا. فقط جوابهای سر بالا!
هیچ راه فراری از این زندان خ*را*ب شده هم نبود و هیچ راه نجاتی نبود که دوباره برگردیم به حالت انسانگونمون، نمیدونستم باید چیکار کنیم.
دلم شور میزد و نگران بودم. یعنی چی به سرمون میاد؟ قراره چی بشه؟ چه اتفاقی بیوفته؟ آخه این چه وضعیه، آهی از ته دل کشیدم.
اون موقعها که این بلا سرمون اومد، از اون وضع خیلی ناراحت بودیم خیلی.
ولی الان از این وضعیت ناراحت نیستیم. همونطور که آرتمیس میگفت، فقط اون اوایل اذیت شدیم؛ ولی بعدها واقعا از وضعیتمون راضی بودیم و هیچ وقت پشیمون نشدیم. وقتی که دیگه یه خونآشام تعلیم دیده و حرفهای بودیم.
خلاصه؛ زمان تبدیل که رسید اول دندون درد شدیدی اومد سراغمون. جوری که از درد زیاد، دستمون و گرفته بودیم رو دهنهامون و اشک از چشمهامون جاری شده بود. هم قسمت های بالایی شدید درد میکردن هم پایینی.
از درد شدید محکم فک و دهنمون و سفت چسبیده بودیم؛ افتضاح درد میکرد. ب*دنهامون داغه د*اغ بود و حس میکردم دارم توی کوره آتیشی میسوزم و ذوب میشم.
چشمهامون شروع به سوزش کرد و بعد شدیدا درد گرفت. انگار که به چشمهامون صدها چاقو فرو میکردن. گوش درد شدید به سراغمون اومد.
دیگه طاقت این همه دردو یکجا باهم نداشتیم و شدیدا جیغ میزدیم و ناله میکردیم. لحظات وحشتناکی بود. صدای جیغ هر سهتامون، توی فضای تاریک و مسکوت زندان، طنین انداز شده بود.
سردرد شدید که دلم میخواست بکوبمش دیوار، وای چشمهام چشمهام! دلم میخواست دستهام و فرو کنم تو چشمهام و از حدقه درشون بیارم و از این درد خلاص شم.
گلوم بخاطر اون همه جیغ و داد میسوخت. چنگ زدن بغض رو به گلوم حس میکردم.
بین همه این دردها، کاملا احساس کردم که دندونهای نیشم بیرون اومدن. همه این دردها باهم، دردهای طاقت فرسایی بودن و دیگه طاقتمون طاق شده بود. شرایط بد و غیر قابل تحملی بود که نمیشه توصیفش کرد.
بعدش همه این دردها همزمان باهم یهویی تموم شدن.
شدیدا نفسنفس میزدیم و دمای ب*دنهامون به حالت عادی برگشت. فکر میکردیم درد تموم شده و کاملا تبدیل شدیم به خونآشام واقعی!
هممون نفس عمیق کشیدیم و من تکیه دادم به دیوار پشتم و چشمهام رو بستم.
تو همین حین که تازه از شر اون دردها خلاص شده بودیم، احساس کردیم تپش قلب و قلب درد شدیدی به سراغمون اومده. حس میکردم که یک شمشیر گداخته رو مستقیم تا دسته فرو میکنن به قلبم. فریادی از اعماق گلوم بیرون فرستادم.
برای یک لحظه حالت سکته بهمون دست داده بود و احساس میکردم همین الانه که قلبم وایسه. دلم میخواست دست بندازم و قلبم رو از جا بکنم تا راحت شم، اما حیف که امکانش وجود نداشت.
نفسهام خسخس میکرد. دیگه احساس کردم نفسهای آخرمه و تو یه قدمیه مرگم و دارم به پیشوازش میرم و آخرین چیزی که حس کردم، آخرین تپش قلبم بود و بعدش چشمهام سیاهی رفت و بیهوش و بیحال رو زمین افتادم.
بعدش که به هوش اومدیم شدیدا بیحال بودیم؛ از رو زمین بلند شدم و نشستم به اطراف نگاه کردم و بعد به خودم که زنده بودم، هنوز زنده بودم و چقدر خوشحال شدم؛ فکر میکردم مردم!
دست بردم تا تپشهای قلبم و حس کنم و خداروشکر کنم که هنوز زندم و چیزیم نشده؛ ولی تا دست گذاشتم رو سینم هیچ تپشی حس نکردم. هیچ صدای بومبومی از سینم به گوش نمیرسید. سکوت بود و سکوت! انگار که قلبم برای همیشه خاموش شده باشه.
رو به ویکی که نشسته بود و لیزا هم که رو زمین طاق باز دراز کشیده بود و شرایط و اتفاقات پیش اومده براش گنگ بود و هنوز هنگ بود و به سقف زندان نگاه میکرد، کردم و گفتم:
- دخترها شماهم قلبهاتون نمیزنه؟ من قلبم نمیزنه. هیچ تپشی ازش دریافت نمیکنم و هیچ صدا و حرکتی رو تو سینم حس نمیکنم.
با تعجب به من نگاه کردن و بعد دست بردن سمت س*ی*نهشون و چند ثانیه بعد چشمهاشون گرد شد و ویکی رو به من گفت:
- مال منم نمیزنه!
لیزا با ترسی که توی چشمهاش نشسته بود گفت:
- منم همینطور. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
به معنای کلمه، وا رفتم، با صدایی که از ته چاه به گوش میرسید گفتم:
- ما مردیم، برای همون قلبهامون نمیزنه. همه خونآشامها اینجورین، مردن و زنده نیستن. خونآشامها قلبهاشون نمیزنه. قلبشون هیچ تپشی نداره اونا همشون مردن و ما هم مثل اونا مردیم.
ویکی و لیزا غمگین به زمین زل زدن و آه سوزناکی کشیدن؛ هیچ کاری از دستمون ساخته نبود!
برامون خون آوردن تا تغذیه کنیم انگار چون هیچ راه نجاتی نبود، هر سه هم ناامید بودیم.
تا خون رو دیدم، بوش به مشامم خورد، احساس عطش و تشنگی فراوانی بهم دست داد.
گلوم خشک شده بود و میسوخت و ذرهذره سلولهای بدنم خواستار اون مایع قرمز رنگ بود، دلم میخواست خون قرمز داخل ظرف رو تا آخرین قطرش بخورم.
دودل بودم هم دلم میخواست بخورم هم نه. احساس چندشی بهم دست داده بود از یه طرف نمیخواستم بخورم، انگار نمیخواستم قبول کنم که من یه خونآشامم و خونآشام بودنم رو انکار میکردم؛ ولی در آخر اون عطش فراوان چیره شد و بیخیال چندش بودنش شدم. ویکی و لیزا هم همینطور اونا هم مثل من بودن.
ظرف حاوی خون قرمز که داخل ظرف، تو یه سینی بود رو برداشتم. برای خون قرمز داخل ظرف بیتاب بودم و عطش داشتم. بوش و حس میکردم و بوش مستم میکرد. بردم سمت دهنم و تا آخرین قطرش رو خوردم.
تلاطم انرژی زیادی رو درون بدنم حس میکردم، احساس قدرت میکردم. قدرت زیاد!
سوزش و خشکی گلوم بر طرف شده بود و حس ل*ذت زیادی داشتم. خون کنار ل*بم رو پاک کردم و ما سهتا شدیم عضوی از اون خونآشامها، عضوی از اون قصر، قصر خونآشامها، که محل زندگی همهشون بود.
از اون روز به بعد ما شدیم سهتا درنده. سهتا خونآشام حرفهای.
مخصوصا من! من نسبت به خواهرهام حرفهایتر شدم و رفتهرفته به اون وضع عادت کردم و خودم و با اون شرایط تطبیق دادم. جوری که از وضعیتم راضی بودم.
اون خوی وحشی خونآشامیمون در بطنمون فعال شده بود و دیگه از اون خوی انسانی خبری نبود و فقط درنده بودیم و درنده.
هیچ دلسوزی و دل رحمی در باطنمون دیده نمیشد. باطن روشنمون، تبدیل به باطنی سیاه و تاریک شده بود و از خون و خونخواری ل*ذت میبردیم.
دیگه هیچ رحمی به انسانها و حیوونهای دیگه نداشتیم. انگار من اون منه قبل نبودم که دوس نداشت خونآشام باشه. یه درنده باشه، خونخوار باشه! انگار یه منِ جدید به وجود اومده بود. انگار ما اون مای قبل نبودیم.
کد:
هممون نفس عمیق کشیدیم و من تکیه دادم به دیوار پشتم و چشمهام و بستم.
تو همین حین که تازه از شر اون دردها خلاص شده بودیم، احساس کردیم تپش قلب و قلب درد شدیدی به سراغمون اومده. حس میکردم که یک شمشیر گداخته رو مستقیم تا دسته فرو میکنن به قلبم. فریادی از اعماق گلوم بیرون فرستادم.
برای یک لحظه حالت سکته بهمون دست داده بود و احساس میکردم همین الانه که قلبم وایسه. دلم میخواست دست بندازم و قلبم رو از جا بکنم تا راحت شم، اما حیف که امکانش وجود نداشت.
نفسهام خسخس میکرد؛ دیگه احساس کردم نفسهای آخرمه و تو یه قدمیه مرگم و دارم به پیشوازش میرم و آخرین چیزی که حس کردم، آخرین تپش قلبم بود و بعدش چشمهام سیاهی رفت و بیهوش و بیحال رو زمین افتادم.
بعدش که به هوش اومدیم شدیدا بیحال بودیم؛ از رو زمین بلند شدم و نشستم به اطراف نگاه کردم و بعد به خودم که زنده بودم، هنوز زنده بودم و چقدر خوشحال شدم؛ فکر میکردم مردم!
دست بردم تا تپشهای قلبم و حس کنم و خداروشکر کنم که هنوز زندم و چیزیم نشده؛ ولی تا دست گذاشتم رو سینم هیچ تپشی حس نکردم. هیچ صدای بومبومی از سینم به گوش نمیرسید. سکوت بود و سکوت! انگار که قلبم برای همیشه خاموش شده باشه.
رو به ویکی که نشسته بود و لیزا هم که رو زمین طاق باز دراز کشیده بود و شرایط و اتفاقات پیش اومده براش گنگ بود و هنوز هنگ بود و به سقف زندان نگاه میکرد، کردم و گفتم:
- دخترها شماهم قلبهاتون نمیزنه؟ من قلبم نمیزنه. هیچ تپشی ازش دریافت نمیکنم و هیچ صدا و حرکتی رو تو سینم حس نمیکنم.
با تعجب به من نگاه کردن و بعد دست بردن سمت س*ی*نهشون و چند ثانیه بعد چشمهاشون گرد شد و ویکی رو به من گفت:
- مال منم نمیزنه!
لیزا با ترسی که توی چشمهاش نشسته بود گفت:
- منم همینطور. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
به معنای کلمه، وا رفتم، با صدایی که از ته چاه به گوش میرسید گفتم:
- ما مردیم، برای همون قلبهامون نمیزنه. همه خونآشامها اینجورین، مردن و زنده نیستن. خونآشامها قلبهاشون نمیزنه. قلبشون هیچ تپشی نداره اونا همهشون مردن و ما هم مثل اونا مردیم.
ویکی و لیزا غمگین به زمین زل زدن و آه سوزناکی کشیدن؛ هیچ کاری از دستمون ساخته نبود!
برامون خون آوردن تا تغذیه کنیم انگار چون هیچ راه نجاتی نبود، هر سه هم ناامید بودیم.
تا خون رو دیدم، بوش به مشامم خورد، احساس عطش و تشنگی فراوانی بهم دست داد.
گلوم خشک شده بود و میسوخت و ذرهذره سلولهای بدنم خواستار اون مایع قرمز رنگ بود، دلم میخواست خون قرمز داخل ظرف رو تا آخرین قطرش بخورم.
دودل بودم هم دلم میخواست بخورم هم نه. احساس چندشی بهم دست داده بود از یه طرف نمیخواستم بخورم، انگار نمیخواستم قبول کنم که من یه خونآشامم و خونآشام بودنم رو انکار میکردم؛ ولی در آخر اون عطش فراوان چیره شد و بیخیال چندش بودنش شدم. ویکی و لیزا هم همینطور اونا هم مثل من بودن.
ظرف حاوی خون قرمز که داخل ظرف، تو یه سینی بود رو برداشتم. برای خون قرمز داخل ظرف بیتاب بودم و عطش داشتم. بوش و حس میکردم و بوش مستم میکرد. بردم سمت دهنم و تا آخرین قطرش رو خوردم.
تلاطم انرژی زیادی رو درون بدنم حس میکردم، احساس قدرت میکردم. قدرت زیاد!
سوزش و خشکی گلوم بر طرف شده بود و حس ل*ذت زیادی داشتم. خون کنار ل*بم رو پاک کردم و ما سهتا شدیم عضوی از اون خونآشامها، عضوی از اون قصر، قصر خونآشامها، که محل زندگی همشون بود.
از اون روز به بعد ما شدیم سهتا درنده. سهتا خونآشام حرفهای.
مخصوصا من! من نسبت به خواهرهام حرفهایتر شدم و رفتهرفته به اون وضع عادت کردم و خودم و با اون شرایط تطبیق دادم. جوری که از وضعیتم راضی بودم.
اون خوی وحشی خونآشامیمون در بطنمون فعال شده بود و دیگه از اون خوی انسانی خبری نبود و فقط درنده بودیم و درنده.
هیچ دلسوزی و دل رحمی در باطنمون دیده نمیشد. باطن روشنمون، تبدیل به باطنی سیاه و تاریک شده بود و از خون و خونخواری ل*ذت میبردیم.
دیگه هیچ رحمی به انسانها و حیوونهای دیگه نداشتیم. انگار من اون منه قبل نبودم که دوس نداشت خونآشام باشه. یه درنده باشه، خونخوار باشه! انگار یه منِ جدید به وجود اومده بود. انگار ما اون مای قبل نبودیم.
دیگه جوری شده بودم که آرتمیس بهم افتخار میکرد و ازم واقعا راضی بودو همه جا از من تعریف میکرد و همش اسم من ورد زبونش بود.
کلا از بیخ و ریشه دیگه عوض شده بودیم. خونآشام موجودیه که هیچ خوی انسانگونه درش دیده نمیشه.
خوی انسانی مثل دلسوزی دلرحمی دلنازکی و نازک نارنجی بودن، مهربونی و خیلی چیزای دیگه تو باطنه خونآشامها وجود نداره و دیده نمیشه.
فقط و فقط خون و خونخواری و بیرحمی، غرور و تکبر درشون دیده میشه و خصلتهای انسانی ازمون پاک شده بودن. حتی یک نقطه نورانی هم در ما دیده نمیشد.
برای همین ما از وضعیتمون راضی بودیم و اصلا پشیمون نبودیم و برای زندگی انسانیمون دیگه بیتابی نمیکردیم حتی فکر هم نمیکردیم.
بعد از اون اتفاق و کاملا تبدیل شدنمون، کامیلا آنجلا و لوسی که اونا هم خونآشام بودن و تو همین قصر زندگی میکردن و آرتمیس معرفیشون کرده بود، ما رو بردن جنگل و به مدت یک هفته ما رو تعلیم دادن.
مثل شکار کردن، جمع کردن هوش و حواس زیاد موقع شکار یا وجود دشمن، کمک کردن تا کنترل روی خودمون داشته باشیم که هر وقت خون دیدیم جنون بهمون دست نده و عطش به خون کورمون نکنه و مثل دیوونهها حملهور نشیم به خون یا هر موجود دیگهای که در قید حیاته و خون در بدنش جریان داره.
بعضی جاها کنترل روی خود و رفتارها لازم بود و باید میتونستیم که خودمون و کنترل کنیم.
خلاصه وحشی بازی زیادی و بیش از اندازه هم خوب نبود و نیس. یادمون دادن دشمنهای اصلی ما گرگینهها هستن و هیچ ر*اب*طه دوستانهای بین خونآشامها و گرگینهها وجود نداره و این دشمنی دیرینهاس.
هرچیزی که لازم بود، بهمون گفتن و یاد دادن و بعدش هم که وقتی از ما مطمئن شدن، فهمیدن هیچ خطری براشون نداریم و با وضعیتمون کنار اومدیم، مارو به قصر انتقال دادن و با قوانین قصر آشنا کردن و بهمون اتاق دادن و برای همیشه در این قصر موندگار شدیم.
ما سه تا با اون سه تا دختر یعنی کامیلا آنجلا و لوسی تو اون یک هفته باهاشون صمیمی شدیم. روز به روز رابطمون صمیمیتر میشد و بعدش بهمون فهموندن اینکه مارو چرا تبدیل کردن و چرا مارو آوردن که اینجا نگه دارن و اینکه هدفشون چیه؟
من خودم وقتی که بهمون اتاق دادن و تو قصر موندگار شدیم، بعدها فهمیدم تو این قصر چند نفری رو مأمور میکنن و میفرستن تا چند نفری از انسانهارو رو اسیر کنند و تبدیلشون کنند و اگه مأموریت موفقیتآمیز بود، پاداش توپی از ملکه دریافت میکردن.
در واقع این اتفاق دقیقا برای خودمون افتاد. تبدیلمون کردن و بعد اسیر شدیم.
شغل همه خونآشامها این بود. اسارت، تبدیل، شکار و خونخواری. بعدها این شد شعار همه ما خونآشامها.
حتی چند باری من و خواهرهامم مأمور شدیم و رفتیم تو دل جنگل بعضیهارو شکار کردیم و بعضیهارو اسیر و تبدیل و چقدر ل*ذت بردیم و چقدر پاداش گرفتیم.
و اینکه بهمون گفتن که ملکه چه نیازی بهمون داره؟ چرا انسانهارو اسیر و تبدیل میکنه و میکشونتشون پیش خودش و موندگارشون میکنه؟ چه هدفی از این کار داره؟ چی بهش میرسه با این کارها؟
فهمیدیم که ما خونآشامها تصمیم داریم یه لشکر عظیم و پر قدرتی درست کنیم در برابر گله گرگینهها.
و برای اینکه شکستشون بدیم و قدرت به ما خونآشامها برسه به یه لشکر عظیم و قدرتمند نیاز داشتیم. حالا چرا؟ چون رئیس گله گرگینهها و ملکه ما شدیدا به خون هم تشنه هستن.
توی یکی از جنگهای بین خونآشامها و گرگینهها سالها قبل، گرگینهها به منطقه خونآشامها حمله میکنن و همه رو اسیر میکنن و همه رو میکشن و اموال رو به غارت میگیرن و فرار میکنن.
تو اون بین همسر ملکه یعنی پادشاه تمام خونآشامها رو، به اسارت میگیرن و تک پسره ۲ سالشون رو جلوی چشمهای ملکه و پادشاه میکشن و تیکه پارش میکنن.
کد:
دیگه جوری شده بودم که آرتمیس بهم افتخار میکرد و ازم واقعا راضی بودو همه جا از من تعریف میکرد و همش اسم من ورد زبونش بود.
کلا از بیخ و ریشه دیگه عوض شده بودیم. خونآشام موجودیه که هیچ خوی انسانگونه درش دیده نمیشه.
خوی انسانی مثل دلسوزی دلرحمی دلنازکی و نازک نارنجی بودن، مهربونی و خیلی چیزای دیگه تو باطنه خونآشامها وجود نداره و دیده نمیشه.
فقط و فقط خون و خونخواری و بیرحمی، غرور و تکبر درشون دیده میشه و خصلتهای انسانی ازمون پاک شده بودن. حتی یک نقطه نورانی هم در ما دیده نمیشد.
برای همین ما از وضعیتمون راضی بودیم و اصلا پشیمون نبودیم و برای زندگی انسانیمون دیگه بیتابی نمیکردیم حتی فکر هم نمیکردیم.
بعد از اون اتفاق و کاملا تبدیل شدنمون، کامیلا آنجلا و لوسی که اونا هم خونآشام بودن و تو همین قصر زندگی میکردن و آرتمیس معرفیشون کرده بود، ما رو بردن جنگل و به مدت یک هفته ما رو تعلیم دادن.
مثل شکار کردن، جمع کردن هوش و حواس زیاد موقع شکار یا وجود دشمن، کمک کردن تا کنترل روی خودمون داشته باشیم که هر وقت خون دیدیم جنون بهمون دست نده و عطش به خون کورمون نکنه و مثل دیوونهها حملهور نشیم به خون یا هر موجود دیگهای که در قید حیاته و خون در بدنش جریان داره.
بعضی جاها کنترل روی خود و رفتارها لازم بود و باید میتونستیم که خودمون و کنترل کنیم.
خلاصه وحشی بازی زیادی و بیش از اندازه هم خوب نبود و نیس. یادمون دادن دشمنهای اصلی ما گرگینهها هستن و هیچ ر*اب*طه دوستانهای بین خونآشامها و گرگینهها وجود نداره و این دشمنی دیرینهاس.
هرچیزی که لازم بود، بهمون گفتن و یاد دادن و بعدش هم که وقتی از ما مطمئن شدن، فهمیدن هیچ خطری براشون نداریم و با وضعیتمون کنار اومدیم، مارو به قصر انتقال دادن و با قوانین قصر آشنا کردن و بهمون اتاق دادن و برای همیشه در این قصر موندگار شدیم.
ما سه تا با اون سه تا دختر یعنی کامیلا آنجلا و لوسی تو اون یک هفته باهاشون صمیمی شدیم. روز به روز رابطمون صمیمیتر میشد و بعدش بهمون فهموندن اینکه مارو چرا تبدیل کردن و چرا مارو آوردن که اینجا نگه دارن و اینکه هدفشون چیه؟
من خودم وقتی که بهمون اتاق دادن و تو قصر موندگار شدیم، بعدها فهمیدم تو این قصر چند نفری رو مأمور میکنن و میفرستن تا چند نفری از انسانهارو رو اسیر کنند و تبدیلشون کنند و اگه مأموریت موفقیتآمیز بود، پاداش توپی از ملکه دریافت میکردن.
در واقع این اتفاق دقیقا برای خودمون افتاد. تبدیلمون کردن و بعد اسیر شدیم.
شغل همه خونآشامها این بود. اسارت، تبدیل، شکار و خونخواری. بعدها این شد شعار همه ما خونآشامها.
حتی چند باری من و خواهرهامم مأمور شدیم و رفتیم تو دل جنگل بعضیهارو شکار کردیم و بعضیهارو اسیر و تبدیل و چقدر ل*ذت بردیم و چقدر پاداش گرفتیم.
و اینکه بهمون گفتن که ملکه چه نیازی بهمون داره؟ چرا انسانهارو اسیر و تبدیل میکنه و میکشونتشون پیش خودش و موندگارشون میکنه؟ چه هدفی از این کار داره؟ چی بهش میرسه با این کارها؟
فهمیدیم که ما خونآشامها تصمیم داریم یه لشکر عظیم و پر قدرتی درست کنیم در برابر گله گرگینهها.
و برای اینکه شکستشون بدیم و قدرت به ما خونآشامها برسه به یه لشکر عظیم و قدرتمند نیاز داشتیم. حالا چرا؟ چون رئیس گله گرگینهها و ملکه ما شدیدا به خون هم تشنه هستن.
توی یکی از جنگهای بین خونآشامها و گرگینهها سالها قبل، گرگینهها به منطقه خونآشامها حمله میکنن و همه رو اسیر میکنن و همه رو میکشن و اموال رو به غارت میگیرن و فرار میکنن.
تو اون بین همسر ملکه یعنی پادشاه تمام خونآشامها رو، به اسارت میگیرن و تک پسره ۲ سالشون رو جلوی چشمهای ملکه و پادشاه میکشن و تیکه پارش میکنن.