کامل شده رمان مستعمره | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت46

نمی‌توانم نفس بکشم! قلبم زیادی وحشیانه می‌کوبد.
کل تَنم نبض شده و استرس، استخوان هایم را می‌فشارد.
کل سَرم پر می‌شود از حیله ی معاد برای تنهایی با رهایی که دست من امانت بود! امانت... امانت... حالا چگونه در اینه به چشم هایم نگاه کنم؟ اگر اتفاقی افتاده باشد، در چشم های او که به من پناه اورده بود؛ چطور خیره به‌شوم؟
بزاق نداشته ام را به سختی فرو می‌دهم و پاهایی که نمی‌دانم چگونه و با چه سرعتی خود را به راه روی بالا رسانده به طرف اتاق رها حرکت می‌دهم.
صدای خیلی خیلی ضعیف جیغ هایش را که می‌شنوم برای بک لحظه دیدم تار می‌شود.
خشم کل وجودم را می‌گیرد و با تمام قبا به در اتاقم یورش می‌برم و کتفم را با کل جانم به در می‌کوبم.
کاش می‌شد فریاد بکشم تا این همه فشار از تَنم خالی شود! دارم میمیرم؛ تنم که هیچ، کل جانم از شدت خشم رعشه می‌رود.
اعتصام نباید با خبر شود؛ وگرنه چهارستون عمارت زیر شدتت خشمم می‌لرزید.
صدای جیغ قطع می‌شود و حدس اینکه معاد بی شرف دَهانش را گرفته سخت نیست.
مشت محکمی به در می‌کوبم دستگیره را پیاپی می چرخانم.
دقایقی طول می‌کشد تا صدای چرخش کلید می‌اید و خنده های کریه معاد!
- صبر کن داداش کوچولو.
متنفرم از اوی بی‌شرف، بارها و بارها به او تذکر داده بودم این بی ن*ا*موس بازی هایش را کنار به‌گذارد؛ اما هرچه باشد او معاد حیوان است.
دندان هایم در خرد کردن يکديگر، از هم سبقت می‌گیرند و استخوان های دستم، زیر فشار مشتم در حال خُرد شدن است.
همین که در اتاق باز می‌شود یقه اش را می‌چسبم و به داخل اتاق می‌کشم.
با پا محکم در را می‌بندم و هیکل تنومند معاد خندان ‌
را به طرف دیوار می‌کشم.
خون جلو چشم هایم را گرفته و لبخند های او...اخ که کل جانم را می‌سوزاند!
از بین فشار فکم به سختی و با تمام تلاشی که برای کنترل مشتم می‌کنم به چشم های خندان مشکی اش خیره می‌شوم و از بین دندان هایم می‌غرم:
- چقدر پست فطرت شدی معاد ها! کجای حرفامو نفهمیدی؟ بهت گفتم از رها فاصله بگیر.
ته گلو می‌خندد و من، با چشم های از خشم گرد شده در گوشه به گوشه اتاق به دنبال رها می‌گردم اما... نیست! با گوش های کر خودم صدای جیغ هایش را شنیدم.
- دنبال چی می‌گردی داداش کوچولو؟ اومدم تو اتاقت پرونده قتلی که انداختی گر*دن معتمدی رو ببینم.
از گشتن دنبال رها دست می‌کشم و با خشمی که از وجودم شعله می‌کشد، محکم و برای بار دوم او را به دیوار می‌کوبم که چهره اش از شدت درد، برای چند ثانیه مچاله می‌شود.
نگاهم از صورت خندان و بی خیالش، به سمت یقه اش می‌چرخد و رد سرخی که از خراش ناخان روی سینِه اش مشخص است!
کل جانم به اتش کشیده می‌شود و اختیار مغزم را از دست می‌دهم.
- خفه شو... خفه شو معاد، رها کجاست؟
سرمست و بی مهابا می‌خندد.
این حد از بیخیالی خفته پشت سیاهی نگاهش، تنفر و خشمی که نسبت به وجود منفورش داشتم را بیشتر می‌کرد.
یقه اش را ول می‌کنم و گر*دن کلفتش را می‌فشارم.
دندان می‌سابم و با لبخند کجی ابرو بالا می‌اندازم :
- چی میشه یه بار برای همیشه از شرت خلاص شم؟
تا معاد می‌خواد د*ه*ان باز کند صدای جیغ خفیفی از طرف کمد دیواری می‌اید و برای یک لحظه حس می‌کنم که روح از تَنم پر می‌کشد.
نمی‌خواستم ان روی مرا ببیند! حداقل در این سن نه.
مشکلی با اینکه این شخصیت را دارم ندارم اما... رها نباید این روی مرا می‌دید. نمی‌خواستم جلوی چشم هایش خ*را*ب به شوم ودیدش نسبت به من تغییر کند.
معاد از شوکی که کل جانم را در بر گرفته استفاده می‌کند و از زیر دست شل من بیرون می‌رود.
به پشت سرم می‌اید و اهسته در گوشِ منِ خشک شده، زمزمه می‌کند:
- طعم تَنش خیلی ناب تر از اون چیزیه که بخوام فراموشش کنم، نمی‌فهمم از گذشته ی شیرینمون چی بهت گفته، اما سعی بیهوده نکن، کاری که من بخوام، میشه.
رعشه ای به سردی لحنش از تَنم می‌گذرد و عرق نشسته روی پیشانی ام هویدای این است که نفس حبس شده توی سینِه ام راه برگشتن را فراموش کرده.
مشغول بستن دکمه های تا به تای پیراهن سفیدش می‌شود و در مقابل نگاه بهت زده ی من، با نیشخندی به جای خراش روی سینِه اش خیره می‌شود و دکمه های لباسش را تا بالا می‌بندد.
پاهایم توان اینکه به سمت کمد دیواری برود را ندارد.
می‌توانم حدس بزنم الان چه حالی دارد.
قبلا خیلی خوب این حال را دیده ام! صدای جیغ های دختری که ده سال پیش با همان حال پشت در این کمد دیواری افتاده بود را به خوبی به یاد دارم.
معاد کثافتی که پشت این در هزاران گند به ابروی من را زده را به خوبی به یاد دارم.
او را خواهم کشت! به همین زودی ها...
صدای پر التماس و خفیف رها می‌اید که نام مرا صدا می‌زند.
خدا می‌داند چگونه حنجره اش را پاره کرده که از ان اتاق عایق صوتی، صدایش به گوش می‌رسد!
دیوانه می‌شوم! صدایش جنونی انی برایم به ارمغان می‌آورد.
به سمت معاد یورش می‌برم و قبل از اینکه با خبر به‌شود، مشت محکمی زیر چشمش می‌کوبم و او را به طرف وسط اتاق هل می‌دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت47

روی سینِه اش می‌نشینم و با تمام توان گ*ردنش را می‌فشارم.
حتی در این حال هم که دارد خفه می‌شود می‌خندد!
با خنده و چهره ی مچاله شده، مچ دستم را می‌فشارد و قصد دارد قفل انگشت هایم را باز کند اما نمی‌شود.
این بار دیگر از او نمی‌گذرم. بحث رها یا قولی که به او دادم یا اطمينانی که به من کرده بود نیست، بحث این است که شرافت مرا برای بار دوم لکه دار کرده! شرافت اسم و قولم را... .
- میکشمت معاد! بذار یه پرونده قتل دیگه گردنم بیوفته، میکشمت.
به خر خر که می‌افتد، لبخند کجم کش می‌اید و هیچ توجه ای به صدای پر التماس و خفه ای که از رها می‌اید نمی‌کنم.
پر از التماس اسمم را صدا می‌زند‌؛ انقدر معصومانه که حالم از مردانگی خودم و قول و قرار هایم بهم می‌خورد.
رنگ معاد رو به سرخی می‌رود و چشم هایش سفید می‌شود که در اتاق با شدت زیادی باز می‌شود و صدای فریاد پر از خشم پدرم، ناخواسته مرا از حرکت باز می‌دارد:
- اینجا چه خبـــــــره؟
انگشت های من، اهسته شل می‌شود، صدای رها نمی‌آید! ناخواسته و با اکراه از روی سینِه ی معاد بلند می‌شوم.
چشم های پدر سرخ سرخ است و مانند همیشه پلکش از شدت خشم می‌پرد.
معاد در حالی که نفس هایش خس خس می‌کند و پو*ست روشنش سرخ سرخ شده، به سختی از روی زمین بلند می‌شود و نگاهش، ترسیده و ناباور به چهره ی پر غضب من می‌نشیند.
لَبم، کج و پر از حرص و طمع غلبه بر او، کج می‌شود و با نگاهم برایش خط و نشان می‌کشم.
پدرم، با تاسف و تامل، نگاهش را بین من و معاد می‌چرخاند و لرزش دستش می‌گوید استانه تحملش به سر رسیده!
- چه مرگی دارید؟ مثلا دلم خوشه دوتا پسر دارم یکی رستم دستان یکی همه تن حریف و ته خط!
انگشت هایم، ناخواسته جمع می‌شود و مشتم درون جیبم می‌گوید میل شدیدی به خرد کردن فک معاد دارد.
پیرمرد یا نمی‌داند یا اگر بداند هم برایش مهم نیست که شیر پسرِ رستمِ دستانش یک بی شرف بی ن*ا*موس است که از تَن گنده اش فقط برای عیش و ک*ثافت کاری هایش استفاده می‌کند.
رسم ادب است که مقابل پدرم سَرم پایین باشد و زبانم کوتاه؛ وگرنه جواب ها داشتم برای این حرفش.
معاد تقریبا خودش را جمع کرده ولی هنوز هم گ*ردنش را می‌مالد!
- عذر می‌خوام پدر، یه مسئله بین خودمون بود که داداش زیاده روی کرد، یه وسیله داشتم که اونو برداشته بود و از نبود من سو استفاده کرد. قصد داشتم بدون هیچ بی‌احترامی وسیله ام رو پس بگیرم که کارمون به اینجا کشید.
ابرو هایم متعجب بالا می‌پرد و نمی‌توانم پوزخند کنج لَبم را کنترل کنم.
حتی اگر صد سال هم بگذرد معاد همان ع*و*ضی ایست که با دروغ هایی که پشت من می‌بافت پدر را به جانم می‌انداخت و تنبیه های معروفش که دیگر گفتن ندارد.
چت می‌کنم روی گوشه ای از کمد دیواری و با نفس های عمیقی که به سختی بالا می‌ایند سعی می‌کنم خشمم را کنترل کنم.
- کافیه معاد! خودم همه چیزو شنیدم. فقط می‌خوام یه بار دیگه ازت بپرسم.
نمی‌دانم چرا... نمی‌دانم چه می‌شوداما برای یک لحظه احساس می‌کنم توان از زانو هایم می‌رود و نفس در سینِه ام حبس می‌شود.
قلبم تیر می‌کشد!
اگر اعتصام خان به‌شنود که گل پسرش ن*ا*موس دختر برادرش را لکه دار کرده چه حکمی جز ازدواج برای او صادر می‌کند؟ هیچ!
مگر من مرده باشم که رها را دست انسان حیوان صفتی مثل معاد دهم.
- این درسته که تو قصد داشتی به رها تعرض کنی؟ اونم تو اتاق برادرت؟
لَب هایم کمی از هم فاصله می‌گیرند و نوک زبان روی ردیف دندان بالایی ام می‌نشیند. به دنبال یک راه حل، برای خفه کردن معاد می‌گردم... .
- من... .
می‌دانم که این کارم خیلی خارج از قوانین این خانه است اما به میان حرف معاد می‌پرم :
- درسته بابا، اون قصد داشت! ولی رها اونو پس زد، درگیری ماهم بخاطر همین جسارت معاد به رهایی که دست ما امانت سپرده شده.
معاد به گونه ای به چشم هایم خیره می‌شود که تمام حرص درونش را به راحتی از سیاهی نگاهش ببینمو برای من ل*ذت بخش تر از این صح*نه وجود ندارد.
پدرم با تاسف سری تکان می‌دهد و با نیم نگاهی به هردویمان، حین خروج از اتاق معاد را مخاطب می‌گذارد!
- خاک تو سرت که ابروی فامیل مارو با این کارت لکه دار کردی. زورت به یه دختر هفده ساله نرسیده من امیددارم که حریف دشمانمون باشی.
دندان هایم عصبی روی هم سابیده می‌شوند.
از این اخلاق پدرم متنفرم!
معاد با نگاه تهدید امیزی پشت سر پدرم از اتاق بیرون می‌رود و من ته مانده خشمم را با کوبیدن در نشان می‌دهم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت48

در مخفی اتاقم را باز می‌کنم و با کنار زدن پرده به دنبال رها می‌گردم.
هر چه به مقابلم نگاه می‌کنم نیست!
وسایل بهم ریخته اتاق و تخت نامرتبش می‌گوید که معاد بی‌شرف بی‌هیچ نبوده و تا جایی که وقت داشته او را ازار داده.
متعجب می‌خواهم وارد اتاق شوم که پایم به تَنی برخورد می‌کند.
ترس و تعجب باهم دست به دست می‌دهند تا وحشت زده به زیر پایم نگاه می‌کنم. با دیدن رهایی که عر*یان عر*یان با جسم بی‌جان زیر پایم افتاده رنگم می‌پرد.
به چشم های بسته اش خیره می‌شوم و رنگ زرد صورتش... زنده است؟
نمی‌دانم چرا دست و پای ام را گم کرده ام! نمی‌دانم چرا نمی‌توانم نفس بکشم! نمی‌دانم چرا هرچه معلومات داشته ام را فراموش کرده ام! نمی‌دانم چرا ضربان قلبم دارد سینِه ام را چاک می‌دهد! اصلا نمی‌دانم چرا.
مقابلش زانو می‌زنم و دست هایم ناخواسته به طرف رگ گ*ردنش می‌رود تا نبضش را چک کنم.
تَنش، یخ بسته و انگار که سالهاست مرده باشد!
دَهانم ناباور از هم باز می‌شود و برای ذره ای اکسیژن تقلا می‌کند.
رها نمی‌تواند مرده باشد!
من به مادرش قول داده ام که او را صحیح و سالم برگردانم.
من به چشم های خیس و ترسیده اش قول دادم مراقبش باشم.
پر از التماس روی گ*ردنش به دنبال ردی از امید و نبض ضعیفی که نشان از حیاتش بدهد می‌گردم اما... هیچ نیست.
غده ی بزرگی در گلویم گیر می‌کند و چشم هایم می‌سوزند.
برای بار دوم نتوانستی سر قولت بمانی!
خاک بر سرت عماد! خاک بر سرت با این قول های ابکیت... .
- نه...نه رها تو نباید بمیری! چیزی نشده بخوای بمیری... زود باش دختر خوب چشماتو باز کن.
در ن*زد*یک*ی زیر گوشش، انگشتم را می‌فشارم و چشم می‌بندم.
کل جانم تمرکز می‌شود برای یافتن نوای ضعیفی از زندگی او... .
ضربان قلبم، دارد رکورد های جدیدی را ثبت می‌کند و اشکی که نمی‌دانم از کجا در امده، اهسته از گوشه ی چشمم به زیر پلکم سر می‌خورد.
وقتی که هیچ حس نمی‌کنم، او را از پهلو به روی کمر می‌خوابانم و با ماساژ دادن قفسه س*ی*نه اش اماده احیای قلبی می‌شوم.
دوباره حمله ای عصبی به اودست داده و خاک بر سر منی که نفهمیدم ان همه التماس خفته در صدایش، اخرین تقلاهایش برای زندگی بوده!
یک بار... .
دو بار... .
سه بار... .
تنَش زیر فشار دستم بالا و پایین می‌برد و هیچ خبری از بازگشت او نیست!
اشک لعنتی دیدم را تار می‌کند و قلب من دست کمی از او ندارد.
اگر رها بمیرد هرگز خودم را نمی‌بخشم! هرگز... .
دو طرف دَهانش را می‌گیرم و با باز کردن لَب هایش، خم می‌شوم و گرمای لَب هایم را روی لَب های یخ زده و بی جانش می‌گذارم.
شوری اشک هایم را با نفس هایم در می‌امیزم و برای اولین بار است که می‌خواهم دست به دامن خدایی به‌شوم که می‌دانم مهربان تر از این حرفاست که یک عمر رو سیاهی بر پیشانی ام بگذارد!
دم و باز دم عمیقی می‌گیرم و دوباره اکسیژن رسانی به قلبش را شروع می‌کنم.
داستان تو نباید اینگونه تمام به ‌شود رها! این حد از ظلم برای تو روا نبود...به کدام گناه باید در این سن و با این همه زجر چشم هایت را برای همیشه ببندی؟ کمی صبر کن! برگرد! قول می‌دهم که این‌بار دنیا را برایت کمی شیرین تر کنم... کمی خاطرات خوب... کمی خنده های بی دغدغه و درد...برگرد. شرافت مرا با مردنت لکه دار نکن.
اهسته لَب هایم را از لَب هایش جدا می‌کنم.
اشک لعنتی مانع این می‌شود که صورتش را درست ببینم.
دستم را زیر چشمم می‌کشم و اهسته در گوشش زمزمه می‌کنم:
- نرو رها... قول می‌دم این بار زندگی رو قشنگ تر نشونت بدم.
نفس عمیقی می‌کشم و برای اخرین بار و شاید اولین بار؛ التماس می‌کنم به دختری که چشم های درشت اسمانی اش پر از درد بود.
- برگرد رها... منو برای تا اخر عمرم مجبور نکن که داغت رو به سینِه بکشم. نباید اینجوری تموم بشه.
لَب هایم را به لَب هایش می‌چسبانم و نفسم را، توام با التماس به قلبش می‌رسانم، مطمعنم او مثل رها لجباز نیست.
با احساس گر گرفتن ناگهانی تَن و لرزی که از تنش می‌گذرد خودم را عقب می‌کشم و پر از التماس و با لبخند محوی به صورتش خیره می‌شوم.
برگشت!
به ناگهان چشم هایش را باز می‌کند و با حین بلندی که می‌کشد، پر از تقلا هوا را به درون ریه اش می‌فرستد و به دستم چنگ می‌اندازد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت49


#رها

پتو را دور سَرم می‌پیچم و با چشم های سرخم به عماد خیره می‌شوم.
سرد است! استخوان هایم از شدت سرما مچاله شده‌اند و سرم تیر می‌کشد.
به چشم های نگران عماد و ماگ مشکی که در دست دارد خیره می‌شوم.
- بهتری؟
نمی‌توانم حرف بزنم! خاطرات لعنتی بیخ گلویم را چسبیده و چشم هایم، قفل شده روی در اتاق، مبادا معاد یک دفعه از راه سر برسد.
لرزی از تنم می‌گذرد و خودم را به طرف عماد می‌کشم و پشت سرش قایم می‌شوم.
کلافگی و نگرانی را از تک تک احوالاتش تشخیص می‌دهم.
- باید بریم بیمارستان رها! تو تقریبا کامل مرده بودی میفهمی؟ باید بریم یه چکاپ کامل ازت بگیرن انقدر لجباز نباش.
به تیشرت سفیدش چنگ می‌اندازم و سرم را درون سینِه اش می‌کشم. قبلا هم این اتفاق افتاده بود. وقتی که دچار حمله می‌شدم اگر ادامه پیدا می‌کرد از هوش می‌رفتم... بار اولم نبود.
کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد و با شرمندگی به چشم هایم خیره می‌شود.
تَن لرزانم را درون اغوشش پنهان می‌کند و روی موهایم را ان چنان عمیق می‌بوسد که گرمای لَب هایش، کل جانم را، نم نم و ارام ارام به ارامش دعوت می‌کند.
گرم می‌شوم؛ از حضورش، از صدای نفس هایش، از پهنای شانه هایش، از امنیت دست هایش، از چشم های نگرانش... .
ماگ را به طرفم می‌گیرد و نگاهم، به رنگ طلایی دمنوش زعفران می‌افتد.
- یکم از این دمنوش بخور، بذار گرمت کنه.
دست هایم لرزش خفیفی دارند و ترجیح می‌دهم به جای پیچیدن دور گرمای ماگ، دور گرمای بازوی عماد پیچیده شده باشد.
خدا می‌داند اگر سر نمی‌رسید، ان حیوان بی همه چیز چه بلایی سر من بیچاره در می‌اورد.
عماد می‌خواهد بلند شود که با تمام جان باقی مانده ام به تَنش چنگ می‌اندازم و بلاخره قفل زبانم می‌شکند:
- نرو.
از حرکت می‌ایستد. دوباره روی تخت، کنار من می‌نشیند و احوالات پریشان و شوکه مرا از نظر می‌گذراند.
شاید خسته شده، حدودا هشت یا نه ساعتی می‌شود که در اتاق است و فقط او حرف زده و من به در اتاق خیره شده ام؛ انگار در اوج اینکه به او پناه اورده بودم ترس امدن معاد را داشتم! یک اعتماد توام با ترس، نمی‌دانم چگونه، اما... .
نگرانی از تک تک رفتارات کلافه گونه اش مشخص است.
در قالب دلسوز مهربانش فرو رفته و حرف های معاد باز زنده می‌شود!
( تو چقدر بیچاره شدی که به یه دو قطبی نامتعادل پناه اوردی...)
حالا می‌توانستم دلیل رفتار های ضد و نقیضی که داشت را بفهمم. او بیمار است و این بیماری روانی فراتر از یک دو قطبی بودن معمولیست. دچار سادیسم ج*نس*ی هم شده و خدا می‌داند چه مشکلات روانی دیگری را تحمل می‌کند.
یادم می‌اید که گفته یک دوست روانشناس دارد!
شاید به دنبال درمانش هم بوده، از کجا معلوم؟
- رها من نگران وضعیت توام، بیا تا ببرمت بیمارستان خیالم راحت بشه بعد بیایم بخوابیم، باشه؟.
می‌خواهد مرا تنها بگذارد؟ می‌خواهد مرا رها کند تا دوباره تَن مزخرفِ گنده معاد، کابوس شود و به‌جانم بیوفتد؟
اشک به چشم هایم می‌نشیند و کل جانم یخ می‌بندد.
برای یک لحظه چشم می‌بندم که سیاهی چشم های شیطان صفت معاد و لبخند کریه اش زنده می‌شود.
انگشت هایم ناخواسته به سینِه عماد چنگ می‌اندازد و غده ی تیره ی درون گلویم بزرگ تر می‌شود:
- میترسم.
به ساعت دیواری که دوازده شب را نشان می‌دهد خیره می‌شود.
حدس اینکه خسته است زیاد سخت نیست. دلم برایش می‌سوزد! چشم های سرخ و رگه های بیرون زده ان می‌گوید که برای دقیقه ای استراحت لَه لَه می‌زند.
راستش را بخواهید، دلم می‌خواهد به او بگویم بخوابد اما می‌ترسم!
چند تقه به در اتاق می‌خورد و من، ناخواسته شروع به لرزیدن می‌کنم.
تَنم یخ می‌زند و ضربان قلبم بالا می‌رود.
کیست؟
اخم های عماد، سخت قفل می‌شود و با رگه های سرخی که سیاهی چشم هایش را در اغوش کشیده اند، واقعا صورتش ترسناک شده.
به رگ های بر آمده دست و گ*ردنش نگاه می‌کنم و مشت هایی که سخت، چفت شده اند!
فکش سفت می‌شود و دندان می‌سابد.
- کیه؟
خدا می‌داند من به جای انکه پشت در است قالب تهی می‌کنم. در اتاق کمی باز می‌شود و بلافاصله صدای مهربان و خش دار گلاب خاتون به گوش می‌رسد:
- منم پسرم، اجازه هست؟
برای اینکه بَدن عماد شل شود و دم و باز دم عمیقی بکشد، شنیدن ارامش صدای گلاب خاتون کافی بود.
- بیا تو مامان.
می‌بینم که عماد فاصله اش را با من حفظ می‌کند و از من دور می‌شود؛ فقط در‌حدی که به لبه تخت برسد.
در اتاق باز می‌شود و گلاب خاتون با لبخند کج و شرمنده ای، سر به زیر وارد اتاق می‌شود.
دور شدن عماد را خوب می‌فهمم، محرم و نا*مح*رم و حفظ زن در این خانواده تاکید زیادی دارد؛ این را از روسری که همیشه سر گلاب خاتون است، به راحتی می‌شد فهمید.
احساس می‌کنم گلاب خاتون به مقدار زیادی از من خجالت می‌کشد! شاید به‌خاطر شنیدن کار حیوانی پسرش باشد، ها؟
- عماد جان، مادر، مگه تو فردا دادگاه نداری؟ برو بخواب قربونت برم، من و رها کمی باهم صحبت کنیم.
نه... نه... کاش هرگز عماد نرود.
حضورش بوی امنیت دارد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت50

پر از التماس، با چشم هایم عماد را بدرقه می‌کنم؛ شاید منصرف شود! اما حتی برای یک لحظه هم به چشم هایم نگاه نمی‌کند و می‌رود. نمی‌دانم به کجا...اما رفت!
گلاب خاتون، با لبخند مادرانه که چین و چروک های زیر چشمش را نمایان تر می‌کرد، به طرفم می‌اید.
نگاهم روی شومیز طوسی و دامن همرنگش می‌نشیند.
- رهای قشنگم، می‌خوای حرف بزنیم؟
اهسته سرم را از دکمه های مشکی شومیز، تا چشم های درشت و مهربانش می‌کشم. رنگ و بوی زن با کل این خانواده فرق دارد! بمیرم، چه کشیده بین این سه مرد روانی! چگونه طاقت اورده؟ البته، نباید ناانصافی کرد، عماد خیلی احترام او را دارد و مراقبش است.
حوصله حرف زدن ندارم اما، برای از سر باز کردنش می‌توانم به حرف هایش گوش بدهم.
- بزنیم.
با لبخند تلخی، اهسته روی تخت می‌نشیند و اغوشش را برایم باز می‌کند.
احساس غریبی و معذب بودن با این اغوش مادرانه را دارم!
می‌خواهد مرا در اغوشش بکشد و من با اکراه و از سر اجبار او را همراهی می‌کنم.
سرم را روی رانش می‌گذارد و با عقب کشیدن روسری ام، مشغول نوازش موهایم می‌شود:
- حالتو درک می‌کنم رها.
یک غم عجیبی زیر صدایش است!
یک حس اسارت و سوز حسرت ازادی را، به راحتی از کلامش تشخیص می‌دهم.
- وقتی معاد رو باردار شدم سیزده سالم بود! اعتصام خان پسر خوش قد و بالای خانواده بود و دب دبه و کپ کپه اش تا هفت شهر اون طرف تر رفته بود. همه دخترا برای اینکه یک لحظه نگاه اعتصام رو داشته باشن دست به هرکاری میزدن اما من...
مکث می‌کند و من حس می‌کنم جایی میان خاطراتش گم شده! گلاب خاتون تنها چهل و هفت سال دارد و اینگونه رد پیری بر صورتش نشسته؟ چه بلایی سر این زن که هنوز هم رد زیبایی گذشته اش را دارد در اورده اند؟
- اعتصام پسر عموی من بود، با پدرم همیشه رفت و امد داشت و با اینکه فقط بیست و هشت سالش بود اما حسابی حرفه و تجارت خانواده رو تو دست داشت. همیشه از وقتایی که به خونمون می‌اومد میترسیدم. یه جوری به ادم نگاه می‌کرد، حس می‌کردم الان منو می‌خوره.
خنده ام می‌گیرد از باد به صدا انداختنش... صاف و ساده بود و بی شیله پیله بودنش را از هیجانی که به صدایش می‌امد می‌شد فهمید.
- یه روز تو زیر زمین خونمون منو گیر انداخت. من بچه بودم، یه ذره بچه که به زور تا زیر سینِه اش می‌رسید! البته اعتصامم خیلی بلند بود.
زیر چشمی به صورتش خیره می‌شوم.
نگاهش، قفل قالیچه سفید کف اتاق است و فکرش، غرق شده در ان ایام!
- منو چسبونده بود تو دیوار و یه جوری نگام می‌کرد که شرم می‌کردم از نگاهش! شروع کرد به حرف زدن که چشام تو رو گرفته و به باباتم گفتم مال منی! اهل این رمانتیک بازی های که جوونای امروزی میگن نبود اما دوست داشتنشو یه جوری با زور قاطی کرده بود که خب، واسه منه تو سن بلوغ شیرین بود.
ابروهایم متعجب بالا می‌پرد. یعنی این زور گویی را عمو جان از همان ایام نادانی جوانی داشته؟ من فکر کردم اثرات پیریست!
- خوشم اومده بود اما چون ازش می‌ترسیدم بهش گفتم نمی‌خوامت.
به چشم هایش نگاه می‌کنم که کم کم پر از اشک می‌شود.
سیبک گلویش، سخت تکان می‌خورد و دستش روی ان می‌نشیند.
- بابام که نمی‌ذاشت من برم بیرون اما یه پسره بود همیشه تو را مدرسه دنبالم می‌افتاد، خوش بر رو، خوش چشم و ابرو، قد بلند، سینِه پهن، به من می‌گفت می‌خوامت! هرچی دوستام دورشو می‌گرفتن محل نمی‌داد. انقدر قشنگ و مهربون باهام برخورد می‌کرد که کم کم بهش دل دادم. اسمش رضا بود. هر روز با یه شاخ گل قرمز، پشت مدرسه، کنار کوچه ارغوان منتظرم وایستاده بود... .
او مکث می‌کند و فکر من پر می‌کشد سمت اینکه بعد از گذشت و سی و اندی سال، انچنان ان مرد را دوست داشته که حتی مکان دقیق ایستادنش را، جز به جز از بر است!
- منم بعد چند مدت که بهش دل دادم کم کم باهاش راحت شدم، خونه باغشون توی همون کوچه، کنار یه تیر برق شکسته بود، یه حیاط برزگ پر از درخت داشت، با دیوارای اجری! اخرین بار همدیگه رو تو اون حیاط دیدیم. این همه ملاقات داشتیم، اما حتی بی اجازه ام دستامو نگرفت.
لَبم به لبخند کش می‌اید. این داستان های عاشقانه که محبت درونش وجود دارد را دوست دارم! با انگی که پسر این مادر روی پیشانی ام گذاشت، تمام عمر را در حسرت یک جرعه محبت به سر کردم، ترس ن*زد*یک*ی به مرد جماعت یک طرف، پدری که تنها نیاز هایش را می‌دید در طرف دیگر... .
- یه روز هر چی منتظر موندم رضا نیومد، رفتم به سمت خونه اشون. در ابی رنگ کوچیکشون، که تازه هم رنگش کرده بودن رو، بارها و بار ها کوبیدم! دیگه تقریبا نا امید شده بودم، می‌خواستم برگردم که در باز شد و به جای رضا، اعتصام رو دیدم که با یه غضب غیر قابل توصیف، از بالا بهم نگاه می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت51

اونقدر ترسیده بودم که حتی نمی‌تونستم حرف بزنم! از بین دست اعتصام، رضای خونی و زخمی رو دیدم که جنازه بی جونش پای حوض افتاده و خونی که مثل دریاچه سرامیک های سفید خونشون رو نقش داده بود.
لرزی از تنم می‌گذرد؛ فکر نمی‌کردم انقدر تلخ پایان این عشق را رقم زده باشند. گمان نمی‌کردم اینگونه از هم جدا شده باشند! با چشم های گرد شده، چت کرده ام روی ورقه ی کاغذ کاهی که با خط خوانایی شعری از سعدی رویش نوشته شده. و خب، اینکه دیوار خشن اتاق عماد، مزین به همچین شعر لطیفی شده، عجیب است.
- اعتصام منو از موهام گرفت و به طرف کوچه پشتی کشید، در ماشینشو باز کرد و منو انداخت توش. من اون لحظه ها رو واقعا مرده بودم رها، چون حتی دردم احساس نمی‌کردم، فقط به خاطراتی که با رضا داشتم، به لبخنداش، به محبتاش، به شاخه گلایی که دزدکی تو کیفم می‌ذاشتم و تو کمدم قایم می‌کردم؛ من تو یاد رضا مرده بودم و اعتصام به خیال خودش سر من داد می‌زد و هوار می‌کشید. می‌گفت بی‌ابرویی و من می‌فهمم تقاصت چیه!
تا اخر داستان را، تقریبا می‌توانم بفهمم. غده ی تیره ای در گلویم می‌نشیند. شاید حالا به‌شود دلیل ان همه چروک و موی سپید را فهمید!
- منو برد خونش، نه گذاشت و نه برداشت وقتی به خودم اومدم که بدون هیچ عقد و ص*ی*غه ای شرافتم به دست اعتصام لکه دار شده و هیچ راهی جز اینکه زنش بشم ندارم! اون روزا روز مرگ من بود رها، د*اغ رضا یک طرف و کل این اتفاقا هم یک طرف. منو عقدم کرد و بدون هیچ سوری برد خونه اش! همون هفته اول باردار شدم، اعتصام یه جوری باهام رفتار می‌کرد انگار فقط برای همین منو می‌خواسته.
مکث می‌کند. او می‌خواست مرا دلداری بدهد که این ورقه ی تلخ از زندگیش را باز یاد اوری کرد؛ حالا من باید به او دلداری بدهم. خدا نسل اعتصام و پدرم را خشک کند!غیر از این، هیچ نمی‌توانم بگویم.
- متاسفم گلاب خاتون، غم صداتون قلبمو درد اورد.
لبخند تلخی میزند و دسته ای از موهایم را به بازی می‌گیرد:
- هنوزم یه وقتایی قایمکی از اعتصام میرم به اون محله، به اون خونه ی باغ قدیمی که بین اون همه اپارتمان هنوزم سرپاست، با خودم می‌گم شاید یه ردی از خاطراتش رو ببینم.
این را می‌دانستم که اسمان این شهر، کم شیرین و فرهاد به خود ندیده! اما شیرین را، تا به حال از نزدیک لمس نکرده بودم.
- عمو اعتصامو دوست نداری؟
مکث می‌کند.
کمی طول می‌کشد تا ارام و ته گلو بخنده بیوفتد:
- مگه میشه سی و پنج سال با یکی زندگی کنی و دوستش نداشته باشی؟ مخصوصا اگر ثمره اون سی و پنج سال دوتا جوون رشید مثل عماد و معاد باشن. نبین مثل سگ و گربه به جون هم میوفتن، پاش بیوفته جونشون برا هم در میره. معاد یکم مثل باباش ناخلفه، اما بازم پسر خوبیه!
اگر معاد را به شود در صف ادم های خوب قرار داد... پس خوشبختم! من هم پیامبر زاده محسوب می‌شوم.
رویم نمی‌شود دلش را به‌شکنم. چشم می‌بندم و با لالایی شیرین انگشت هایش، خواب فراری را، کمی به جانم می‌فرستم.
شاید کمی طول بکشد اما، بلاخره، کم کم گیج می‌شوم و خواب، ارام آرام جانم را در بر می‌کشد.

***
با احساس گرمای دستی روی صورتم، کمی حس هوشیاری و خطر به مغزم خطور می‌کند.
حس باز کردن چشمم را ندارم! نمی‌دانم چند ساعت از رفتن گلاب خاتون گذشته... .
با دستم، دست مزاحم را پس میزنم و به پهلو می‌چرخم.
احساس سنگینی تَنی که از پشت مرا در اغوش می‌کشد، خواب را از سَرم می‌پراند.
چشم هایم به ناگهان باز می‌شود و ترسیده به چپ می‌چرخم.
با دیدن معاد رنگم می‌پرد و از ته دل جیغ می‌کشم.
می‌خندد و دستش را به نشانه ی سکوت روی لَبش می‌گذارد و هیش می‌کشد.
سرم گیج می‌رود و چشم می‌بندم.
با باز کردن چشم هایم، به ناگهان متوجه جای خالی معاد می‌شوم. سر بر می‌گردانم که در پایین تخت، پدرم را می‌بینم.
مگر او نمرده بود؟ من با چشم های خودم دیدم که کفن را از روی صورت یخ زده اش کنار زدند و بعد از وداع طولانی خانواده او را در قبر گذاشتند! خودم دیدم که سنگ چیدن به رویش... .
به صورت خیس از اشکش نگاه می‌کنم و تَنم می‌لرزد.
- بابا تو...
به میان حرفم می‌پرد و هق هق کنان و به سختی کلمات را ادا می‌کند:
- منو ببخش دخترم. منو ببخش... .
به نفس نفس می‌افتم. عرق روی سر و صورتم می‌نشیند و متعجب به سیاهی عجیب اطرافم خیره می‌شوم. به موهایم چنگ می‌اندازم و خودم را عقب می‌کشم که دستی از پشت مرا در اغوش می‌کشد و صدای ملتهب معاد!
- تو تا ابد مال منی رها... .
می‌خواهم خودم را از اغوشش بیرون بکشم اما نمی‌شود. جیغ می‌کشم و چشم هایم پر از اشک می‌شود.
از ته دلم و با تمام جان نام عماد را فریاد می‌کشم که به ناگهان همه چیز کنار می‌رود و اکسیژن، با فشار زیادی به ریه ام وارد می‌شود.
چشم هایم تا ان جا که جا دارد باز می‌شود و با دیدن لوستر اسپرت و اتاق روشن عماد، یک ارامش نسبی به جانم می‌نشیند.
نفس نفس می‌زنم.
کل صورتم خیس شده!
با استین لباس، عرق از پیشانی ام می‌زدایم و بزاق نداشته ام را برای تر کردن دَهانم فرو می‌دهم.
به ساعت که سه و نیم بامداد را نشان می‌دهد خیره می‌شوم.
پتو را کنار می‌زنم و از روی تخت پایین می‌ایم.
بَدنم، کرخت و بی‌جان است! ضربان قلبم به طرز عجیبی بالاست و احساس ضعف کل جانم را در بر کشیده.
به طرف در اتاق می‌روم و لنگ لنگ زنان، سعی در حفظ ارامش پر گشوده ام دارم.
با نفس عمیقی و ترسی که ناخواسته به جانم نشسته، با احتیاط دستگیره را می‌چرخانم و در را به طرف خودم می‌کشم.
گوش سپرده ام به صدای راه رو و با دیدن ارامش ان، کمی دل و جرعت پیدا می‌کنم! یک قدم از اتاق بیرون می‌روم و سرم را به راست می‌چرخانم که با دیدن عمادی که سرش را تکیه به دیوار داده و نشسته خواب رفته قلبم تیر می‌کشد.
هینم را در گلو خفه می‌کنم و شرمنده لَب می‌گزم... طفلک به خاطر من حتما تا چند هفته ب*دن درد شدید می‌گیرد.
دلم نمی‌اید بیدارش کنم! به طرف اتاق بر می‌گردم و تنها کاری که از دستم برمی‌اید این است که پتو را روی تَن جمع شده از سرمایش بکشم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت52

همه چیز مثل کابوس می‌ماند. حتی هوهوی بادی که از پنجره داخل می‌شد و پرده‌ی سفید حریر را به پرواز در می‌اورد.
ساعت هشت صبح است اما من به جز ان دوساعتی که روی پای گلاب خاتون خوابیده بودم، خواب به چشم هایم نیامده و نگاهم انقدر خیره به در اتاقم بوده که چشم هایم می‌سوزند.
انگار روی انها اسید ریخته شده!
من حتی از پلک زدن هم می‌ترسم.
صدای تیک و تاک ساعت، انقدر در سَرم رژه رفته بود، که حتی اگر یکی همت می‌کرد و ان ساعت کوفتی را می‌شکست و عقربه هایش را در هم می‌کرد، باز هم من ان صدا را می‌شنیدم.
نمی‌دانم از شدت وحشت من بود یا واقعا هوا را رنگ خاکستری در بر گرفته، هیچ نمی‌دانم. اما می‌دانم که نفس کشیدن در این هوایِ بی‌اکسیژنِ تیره، سخت است. چگونه می‌شود این وضعیت را توضیح داد؟ این حالت بین مرگ و ترس از زندگی را چگونه می‌شود با حقارت کلمات نشان داد؟
دَهان خشک شده و لَب های ترک خورده ام، بی منطق باز و بسته می‌شود و صدا های عجیبی می‌شنوم.
صدای دادو بی داد اشنایی می‌اید!
فریاد های توام شده با شکستن اشیاء، از طبقه پایین به گوشم می‌رسد.
در خودم جمع می‌شوم وپتو را، تا انجا که می‌توانم روی سَرم می‌کشم.
فضای تاریک و خفه ی زیر پتو، عرق به صورتم می‌نشاند و ان صدای فریاد، که هر لحظه بالاتر می‌رود، لرز به اندامم نشانده.
کیست؟ نمی‌شود یک صبح را در این عمارت لعنتی بی ماجرا گذراند؟
صدای باز شدن وحشیانه در اتاقم می‌اید و من، ناخواسته از بن جان جیغ می‌کشم!
- تـــــو رو بـــه خدا کاری باهام نداشته باش.
گریه های بی‌هوایم با التماس توام می‌شود و جسم لرزانم به تاج تخت می‌چسبد.
صدایی مردانه، ناباور و مبهوت در گوشم می‌نشیند.
- رها...!
صدراست؟ باور کنم؟ چه کسی منجی موعود مرا به اینجا فرا خوانده؟
پتو را، محکم از روی سَرم می‌کشم و با چشم های گرد شده، به قامت رعنای صدرایی که با چشم های سرخ، در قاب در ایستاده خیره می‌شوم.
نَم اشکی که به چشم چپش می‌نشیند، ناخواسته سد هق هق مرا می‌شکند و مرا وادار می‌کند به تَنش پناه بیاورم.
خود را از روی تخت زمین بی‌اندازم و جسم بی‌جان اواره ام را به اغوشش برسانم.
هق هق هایم، میان سینِه ی پهنش خفه می‌شود و گرمای دست هایش، هرچه درد ومرز در تَنم مانده بود را ذوب می‌کند.
روی موهایم را، نه یک بار و نه دوبار و نه سه بار... بلکه شش یا هفت بار می‌بوسد و من... من اشتباه نمی‌کنم؛ گرمی اشک هایش دارد سرم را خیس می‌کند و می‌سوزاند.
- قربونت برم نترس، ببین من اینجام! تو رو با خودم می‌برم. باشه قشنگم؟ گریه نکن.
هق هقم اوج می‌گیرد و من زیادی با این اغوش احساس ارامش داشتم. زیادی به تَنش مأنوس بودم.
صدای فریاد اعتصام می‌اید و شکستن شی سفالی!
- تو غلط کردی به صدرا زنگ زدی زن! غلط کردی بی اجازه ی من بهش گفتی.
حساب کار دستم می‌اید.
گلاب خاتون فرشته نجاتم از این کابوس خانه متحرک شده.
به تیشرت سفید صدرا چنگ می‌اندازم، سرم را خم می‌کنم و با چشم های که او را تار می‌بیند صورتش را می‌بلعم.
- صدرا التماست می‌کنم منو از معاد دور کن. صدرا تو رو خدا منو ببر.
فکش سخت می‌شود و چنان دندان هایش چفت شده که هر لحظه ترس خرد شدنشان را دارم.
به گوشه ای زل می‌زند و فقط خدا می‌داند در چه فکر است.
- همین جا بمون من اول حساب این بی‌شرفو برسم. بعدش میریم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت53

صدرا می‌خواهد از اتاق خارج شود که با التماس های من و گرفتن تیشرتش، میان چنگال هایم متوقف می‌شود.
واقعا طاقت دیدن یک صح*نه ی درگیری را نداشتم!
- نه...نه... تو رو به خدا صدرا، فقط بیا بریم.
کلافگی، آشفتگی و خشمش را، با کوبیدن مشتش به دیوار خالی می‌کند و با ا*و*ف بلند بالایی که می‌کشد، دست مرا می‌گیرد و با برداشتن روسری چروک شده ام از روی زمین، به طرف خروجی اتاق می‌برد.
- میریم.
عماد، صبح زود حدودا ساعت شش و نیم از عمارت رفته بود و تنها معاد دیو صفت در خانه حضور داشت.
وارد راه رو که می‌شویم، صدای داد و بی‌داد های اعتصام که بر سر جسم بی‌نوای گلاب خاتون، هزاران حرف روا می‌دارد به گوش می‌رسد.
روسری ام را روی سَرم می‌اندازم و با گره زده ان، سفت دست های صدرا را می‌گیرم.
گرمای دست هایش، یخ های از ترس به جانم نشسته را، اب می‌کند و به قلب مرده ام جان دوباره می‌بخشد. برادری همچون صدرا که بی هیچ چشم داشتی اینگونه برایم سینِه سپر کند، از ارزو های دیرینه ام بود.
راه پله را، دوتا یکی پایین می‌اییم و من تقریبا دنبال او کشیده می‌شوم.
همین که پایمان به سالن اصلی عمارت می‌رسد و می‌خواهیم به طرف دَر خروجی برویم، صدای اعتصام، چهار ستون قطور عمارت را، به لرزه می‌اندازد و حتم دارم اگر کمی فانتزی تر بخواهید به مسئله نگاه کنید؛ شیشه های طویل عمارت هم در پشت ان پرده های سلطنتی سبز تیره اشان، ترک خرده اند.
- کجا به‌سلامتی صدرا خان! میگم یتیم خواهرمی، مدارا می‌کنم باهات شاخ بازی در نیار پسر.
ترسیده به پشت صدرا پناه می‌برم و سرم را در کمرش قایم می‌کنم که این بار من مورد هدف اعتصام خان بزرگ قرار می‌گیرم :
- رها گمشو بیا برو تو اتاقت تا نگفتم سلطان تو انباری حبست کنه! با اجازه کی می‌خواستی با صدرا بری؟
لَب می‌گزم.
هیچ اختیاری به روی اشک های گرمی که بی‌صدا گونه ام را تَر می‌کنند، ندارم. لرزش استخوان ها و یخ زدگی تَنم را به وضوح احساس می‌کنم و با شنیدن صدای کریه و اخم الود معاد، تقریبا جان می‌دهم.
- رها زود باش برگرد اتاقت.
دستور می‌دهد و حرفش توام با هزاران تهدید است! جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم و پر از التماس به کمر صدرا چنگ می‌اندازم که انگار او هم منتظر همین تلنگر کوچک بود تا کاسه ی صبرش لبریز شود.
- بذارمش اینجا که توی حیوون صفت فیلم ببینی بالا بزنی رم کنی بیوفتی به جون یه دختر بچه اره؟ تو ن*ا*موس سرت میشه بی‌شرف!؟
به رگ های بر امده دست و گر*دن صدرا خیره می‌شوم. برای اینکه خرخره معاد را نَدِرَّد، تلاش زیادی می‌کرد. این حرف من نیست ها، دست های مشت شده اش این را می‌گوید.
صدای پوزخند معاد، برای یک لحظه حس ضعف و سیاهی دید آنی را به تَنم تزریق می‌کند.
- تو کی هستی که اینجوری رگ غیرتت برا دختری که یازده سال ندیدی بالا زده؟ از کجا میدونی تو این یازده سال چه غلطایی که نکرده با... .
این بار فریاد پر از خشم اعتصام معاد بی حیای پرده دریده را متوقف می‌کند:
- خــــفــــه شـــــــــــــــــــــــــــــــو معاد!
خفه شو... .
صدرا بی‌توجه به ان دو، بازوی مرا می‌گیرد و حینی که زیر لَب زمزمه هایی با خود دارد، مرا به طرف در عمارت می‌کشد و به ناگاه فریاد می‌زند!
- هر وقت این معاد حیوون صفت گورشو گم کرد بیا ببرش عموی خوش غیرت!
نمی‌دانم از بهت است یا خشم اما اعتصام و معاد هر دو در جای خود خشک می‌شوند و صدرا، با فراغ خیال مرا از عمارت خارج می‌کند.
نسیم خنک تابستانی، صورتم را نوازش می‌کند و بوی خاک نم نشسته، عذاب شب را از تَنم می‌زداید.
روی سنگ فرش ها به طرف خروجی باغ حرکت می‌کنیم و من هنوز نفس راحت را نکشیده ام که با دیدن او، در کت و شلوار اسپرت طوسی و کیف سامسونت مشکی اش، نا امیدی کل جانم را احاطه می‌کند و ناخواسته می‌ایستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت54

نگاهش از دست های گره خورده من و صدرا، اهسته بالا کشیده می‌شود و منتظر به چشم هایم نگاه می‌کند. انگار نمی‌خواهد قضاوت کند و منتظر است من توضیح بدهم! شاید هم نمی‌خواهد باور کند که بی اجازه او قصد رفتن داشته ام! شاید هم فکر کرده من صدرا را خبر کرده ام! واقعا نمی‌دانم اما نگاهش باعث می‌شد حس بدی داشته باشم.
- کجا به‌سلامتی؟
صدای بَم و گیرایش، لاله ی گوشم را نوازش می‌کند و مرا از این که می‌خواستم بی‌خبر از او بروم شرمنده تر... .
تا دَهان باز می‌کنم مَن مَن کنان به او بگویم نمی‌توانم زیر سایه وحشتناک معاد و در خانه ای که او نفس می‌کشد زندگی کنم، صدرا، دست مرا ول می‌کند و مقابل دیدم قرار می‌گیرد و سینِه سپر می‌کند:
- اصلا فکرشم نکن عماد، اون بارم که گذاشتم رها تو این خونه بمونه اشتباه کردم.
تای ابرویش، متعجب بالا می‌رود و کراوات خوش طرح جگری تیره را کمی شل می‌کند.
دکمه بالایی پیراهنش را باز می‌کند و در همان لحظه، در عمارت با سرعت باز می‌شود و اعتصام درحالی که عصایش را به زمین می‌کوبد لرزه بر تَنم می‌نشاند.
راه خروجی نیست! گلاب خاتون اشتباه فکر می‌کرد، حتی صدرا هم نمی‌تواند مقابل استبداد مرد های این خانواده به ایستد.
صدرا با پوزخند کجی، محکم دَستم را می‌فشارد و پر از تهدید به اعتصام نگاه می‌کند.
نگاه تنگ شده و فک سخت شده اعتصام قفل از د*ه*ان صدرا بر می‌دارد و من، هاج و واج میان ان دو مانده ام!
- نذار دَهنم باز بشه دایی جان! هم من هم تو خوب می‌دونیم اگر دَهنم باز بشه اتفاقای خوبی نمی‌اوفته مگه نه؟
به وضوح رنگ باختن چهره ی اعتصام را متوجه می‌شوم. صدرا چه چیزی می‌داند که اعتصام را این چنین بال و پر می‌کند؟
اخم های عماد قفل می‌شوند و با کشیدن بازوی صدرا، او را به طرف خود می‌کشد:
- باز کن ببینم چیا بیرون میاد صدرا. مشتاق شدم ببینم دیگه چه گندی تو این خانواده هست که کسی نفهمیده باشه!؟
متعجب از این دوئل پیش امده، به چشم های تهدید گر صدرا که روی اعتصام نشسته خیره می‌شوم.
دست عماد، با خشونت دست مرا از دست صدرا بیرون می‌کشد و به طرف خودش می‌کشد که به ناچار، سنگرم را، از صدرا به عماد تغییر می‌دهم.
در چهره ی وحشتناکش فرو رفته و من اصلا جرعت نگاه کردن به سیاهی تیله هایش را، درحالی که سرخی وحشت ناکی انها را اسیر کرده ندارم.
نگاهم، خیره به شومیز چروک شده ام می‌افتد و برای فرار از نگاهش، به دیدن یقه ی زیبای هفتی لباس پناه می‌اورم.
تیر نگاه صدرا مغز سرم را سوراخ می‌کند!
از من که انتظار ندارد مقابل عماد قد علم کنم؟ کی؟ ان هم عمادی که برای اینکه مطمئن به‌شود در امنیت هستم یک شب را تا صبح روی سنگ سخت و سرد راه رو به سَر کرده؟ عمراً.
عماد افشار بزرگ، وکیل پایه یک دادگستری، نوه ی عزیز دردانه خانواده افشار و پسر محبوب اعتصام خان بزرگ، برای دختر بچه ای هفده ساله شب را روی سنگ های بی روح سالن سَر کرده... این را چگونه می‌شود به صدرا توضیح داد؟
گلاب خاتون، با گریه هایش به نمایش اضافه می‌شود و یک ژانر درام خانوادگی را تکمیل می‌کند.
- اقا، تو رو خدا بذار بره پیش احترام، طفلک از وقتی اومده مثل مرغ پر کنده همش تو خونه اس، عادت نداره اقام، بزرگی کن بذار بره.
گلاب خاتون به اعتصام " اقام" می‌گوید! استبداد تا چه حد؟ زنی که سال ها زجر و زحمت برای او کشیده مجبور است شبیه کلفت های خانه اش او را صدا بزند؟ روز به روز بیشتر از این شاه مستبد متنفر می‌شوم.
صدای ارام و اطمینان بخش صدرا، مانند گذر کردن پرده ی حریر، از روی قلبم می‌گذرد.
- رها من مراقبتم، از عماد نترس، بیا بریم.
مرا میان خدا و درخت سیبی که حوا به ان طمع داشت می‌گذارد!
میان شیطان مهربان و فرشته ی دلسوزم چه کسی را باید انتخاب می‌کردم.
- بذار بره عماد.
و تهدید صدرا زیادی روی اعتصام کار ساز بوده! آن‌قدر کار ساز بوده که بگوید بروم! و دقیقا چه چیزی می‌تواند این گونه اعتصام را رام کند؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت55

می‌خواهم به طرف صدرا به‌روم که عماد محکم مچ دستم را می‌گیرد و نگاهم ناخواسته برای یک لحظه با چشم هایش تلاقی پیدا می‌کند.
دَهانم خشک می‌شود و چشم هایم، سوزن سوزن می‌زند.
پر از التماس به چشم هایش خیره می‌شوم.
سیاهی مصمم و بی انتهای چشم هایش، قدرت هر گونه خودسری و حرکت را از من می‌گرفت.
- عماد... .
هر چه التماس داشتم را به همان تک کلمه ریختم که تا خود فیها خالدونش را بخواند و این امید تازه پا برای حال خوب را کن فیکون نکند.
من واقعا از تاب دیدن در و دیوار های ترسناک این عمارت، تحمل حضور معاد و طاقت شیطانی به اسم اعتصام را دیگر ندارم.
خسته ام خسته، تو را به مقدساتت این را بفهم عماد! پر و بال مرا برای رفتن نچین، بگذار نفس بکشم.
تک تک حرف دلم را با چشم هایم بازگو کردم و نمی‌دانم چرا، حس می‌کنم عماد صدای چشم هایم را می‌شنود!
کلافه به موهایش چنگ می‌اندازد.
به صدرا خیره می‌شود و به ناگهان، به سمت یقه اش یورش می‌برد و بی‌توجه به جیغ گلاب خاتون، در صورتش می‌غرد:
- وای به حالت اگه بلایی سرش بیاد، می‌کشمت صدرا. خودت بهتر میدونی حالا که اومده تو این خانواده بیرون چه چیزایی منتظرشه، مگه نه؟
اخم های صدرا درهم می‌رود و دست عماد را با ضربه ای از یقه اش جدا می‌کند.
- خیلی بهتر از تو... .
بدون هیچ حرف دیگری، صدرا به طرفم می‌اید و با گرفتن دستم مرا به طرف خروجی عمارت می‌برد.
- از اینجا میریم رها، شاید اون بیرون سخت و پر خطر باشه، اما به بهای جونمم که شده مراقبتم.
و من اصلا نمی‌دانم از کدام خطر و از کدام جانوور وحشی سخن می‌گویند.
بار ها و بار هاکوچه به کوچه و خیابان به خیابان بوشهر را به تنهایی کز کرده بودم و شده بود که ساعت سه شب به خانه برگردم.
شده بود که مزاحم خیا*با*نی داشته باشم اما فکر نمی‌کنم یک مزاحم ساده انقدر بزرگ و ترسناک باشد که نیاز به حبس ابدی داشته باشد!

***

فضای درون ماشین را، بوی سیگار بهمن پر کرده و چشم های مرد خیره به اینه ب*غ*ل ماشین است.
بلاخره از در ان عمارت خارج می‌شد!
گنجی که خاندان افشار بزرگ، یک ماه است درون خانه حبس کرده اند، بلاخره از گنجینه بیرون می‌امد.
با پدیدار شدن لنکروز مشکی صدرای افشار و دخترک زیبا ررویی که سرش را از شیشه بیرون اورده، موبایلش را از جیب بیرون می‌کشد و مخاطب ستاره دار بالای لیستش را، که با نام سبزی فروشی سیو کرده، لمس می‌کند.
- خبرا درسته اقا، دختره رو صدرا با خودش بیرون اورد. دستور بعدی چیه؟
فضای ماشین را، شیشه های صد در صد دودی اش تاریک کرده. و سکوت را، موزیک ملایم و ارام انگلیسی می‌کشند.
کمی طول می‌کشد تا صدای بَم و گیرایی، فضای درون ماشین را در بر بگیرد.
- ثانیه به ثانیه همراهشون باش، ببین میبره ویلای خودشون یا جای دیگه ای قایم می‌کنه. اگه دختره رو گم کنیم دوباره باید بیایم نقطه سر خط، شش دنگ حواست پی صدرا باشه.
ابرو هایش بالا می‌رود، با چشم گذشت ماشین صدرا از ماشینش را بدرقه می‌کند و با پرت کردن موبایل به روی داشبورد، کلاچ را می‌گیرد و دنده را جا می‌گذارد.
- به روی چشم اقا.
تماس خاتمه پیدا می‌کند و و او، با حرکت ماشین، خیلی ارام و تمیز پشت ماشین صدرا را می‌گیرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا