mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۴۹
ارغوان رو دیدیم که از پلههای طویل و مارپیچ عمارت میاومد پایین، همونجور که از پلهها میاومد پایین با لبخند گفت:
- خوش اومدین دخترها.
لبخندی زدیم و تشکری کردیم و رسید بهمون و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم روی مبلهای پذیرایی جاخوش کردیم. زیبا همین که نشستیم دست برد سمت شیرینیهایی که رو میز چیده شده بودن، یکیشون رو برداشت و یک راست چپوند تو دهنش.
با آرنجم زدم به پهلوش که با دهن پر و لپهای باد کرده برگشت سمتم و گفت:
- هوم؟ چیه؟ میزاری یه شیرینی کوفت کنیم یانه؟
با حرص زیر گوشش غریدم:
- بزار یه نیم ساعت از اومدنمون بگذره بعد بچپون به اون شکم واموندهات!
با همون دهن پر با حرص و صدای بلند گفت:
- برو بابا نمیگه شاید یکی فشارش اومده پایین.
با اخمی که بین ابروهام گره خورده بود گفتم:
- از کی تاحالا فشار تو بالا پایین میشه؟
ریلکس شیرینی تو دهنش رو قورت داد و بخاطر خوردن شیرینی، کمی زبونش رو تو دهنش چرخوند و دستهاش رو توهم قفل کرد و گفت:
- از وقتی که چهره میرغضب تورو میبینم خب بالا پایین میشه دیگه.
جمع با این حرف زیبا ترکید از خنده، پونه انگشتش رو به نشانه لایک بالا برد و گفت:
- دست خوش زیبا!
دیگه خودم هم خندهام گرفته بود چه میشه کرد، به خندههامون پایان دادیم و روبه ارغوان کردم و گفتم:
- بهتری ارغوان؟
بهش میگفتم ارغوان نه تنها من، هممون به اسم صداش میکردیم، نمیدونم چرا ولی اینطوری راحت بودیم.
با لبخند سرشار از محبت گفت:
- شما سه تا خل و چل و که دیدم بهتر شدم. این چندروز یکم حالم مساعد نبود، اما الان خیلی بهترم.
زیبا در حالی که یه شیرینی دیگه هم میچپوند دهنش گفت:
- نه تورو خدا پونه اصلا خل و چل و دیوونه نیست، از ما خلتر دختر تحفه خودته.
ارغوان قهقهه بلندی زد و گفت:
- از دست تو زیبا.
پونه با عصبانیت دمپایی رو فرشیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت زیبا و گفت:
- ببند جغله!
که متأسفانه یا شایدم خوشبختانه نشونهگیریش خطا رفت و یک راست خورد به کله نازیلا.
دیگه رسما پاره شده بودیم از خنده، خود نازیلا هم میخندید از ما بدتر، پونه به نشونه معذرتخواهی بلند شد و پیشونی نازی رو ب*و*سید و عذر خواهی کرد.
خلاصه جمع زنونهامون حسابی گرم صحبت و شوخی شده بود، وقتایی که میاومدیم اینجا همیشه همینطور بودیم، حسابی شوخی میکردیم و میخندیدیم و برای چندساعت هم که شده از غمهامون دور میشدیم و فراموش میکردیم.
***
*زیبا
شب شده بود و ساعت حول و هوش یک بود، تازه از عمارت پونه و ارغوان برگشته بودیم و شهاب مارو رسونده بود، تو باغ عمارت بودیم و داشتیم میرفتیم تو که گوشیم زنگ خورد، روبه نقره و نازی گفتم که خودشون برن و منم چند دقیقه دیگه میام.
نگاهی به گوشیم انداختم اردشیر خان بود، سریع دکمه پاسخ رو رو صفحه موبایل کشیدم و گفتم:
- جانم اردشیر خان؟
با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت:
- کجایی؟
- تازه رسیدیم به عمارت توی حیاطم چطور؟
- خیله خب، گوش بگیر ببین چی میگم، بستههایی که عنایت بهمون فرستاده بود رسیدن به دستمون با نظارت اشکان همه بستهها بار زده شدن و مستقیم رفتن انبار خودمون، شهاب چندتا از بستههای کوچیک مواد رو آورده با خودش و الانم اونجاست. فردا صبح علی الطلوع سریع میاد پیشت وهمراهش میری میفروشیشون شنفتی؟ چلمنگ بازی در نیاری زیبا تأکید میکنم، پا کج بزاری سرت رو بیخ تا بیخ میبرم.
با ترسی که از لحن گفتارش افتاده بود به جونم سریع گفتم:
- چشم اردشیر خان. شما نگران نباشین.
- چندتا از مشتریها بهم زنگ زدن و درخواست کردن بستههارو براشون بیاریم، صبح میری برای همشون تحویل میدی.
- چشم حتما.
- حله خبرم میکنی. خدافظ
- چشم خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چونهام رو تکیه دادم به گوشیم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. پس از فردا دوباره همچنان مثل همیشه کارم شروع میشه! همون فروش بستههای مواد، چه شود!
پوزخندی زدم و راه افتادم سمت عمارت، هروقت اردشیر اینطور خشن و پر جذبه حرف میزد، رسما ازش میترسیدم و بیشتر از قبل حساب میبردم، کافی بود مخالفتی کنم یا گندی بزنم، اون موقع گاوم میزایید! در این حد ازش حساب میبردم.
رفتم داخل و خودم رو انداختم رو مبلهای پذیرایی و به سقف و لوسترهای کریستالی و تلالوی عمارت که برقشون چشمهارو به خودش خیره میکرد خیره شدم، صدای پر از ناز و عشوه نازیلا به گوشم رسید:
- چته؟
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
ارغوان رو دیدیم که از پلههای طویل و مارپیچ عمارت میاومد پایین، همونجور که از پلهها میاومد پایین با لبخند گفت:
- خوش اومدین دخترها.
لبخندی زدیم و تشکری کردیم و رسید بهمون و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم روی مبلهای پذیرایی جاخوش کردیم. زیبا همین که نشستیم دست برد سمت شیرینیهایی که رو میز چیده شده بودن، یکیشون رو برداشت و یک راست چپوند تو دهنش.
با آرنجم زدم به پهلوش که با دهن پر و لپهای باد کرده برگشت سمتم و گفت:
- هوم؟ چیه؟ میزاری یه شیرینی کوفت کنیم یانه؟
با حرص زیر گوشش غریدم:
- بزار یه نیم ساعت از اومدنمون بگذره بعد بچپون به اون شکم واموندهات!
با همون دهن پر با حرص و صدای بلند گفت:
- برو بابا نمیگه شاید یکی فشارش اومده پایین.
با اخمی که بین ابروهام گره خورده بود گفتم:
- از کی تاحالا فشار تو بالا پایین میشه؟
ریلکس شیرینی تو دهنش رو قورت داد و بخاطر خوردن شیرینی، کمی زبونش رو تو دهنش چرخوند و دستهاش رو توهم قفل کرد و گفت:
- از وقتی که چهره میرغضب تورو میبینم خب بالا پایین میشه دیگه.
جمع با این حرف زیبا ترکید از خنده، پونه انگشتش رو به نشانه لایک بالا برد و گفت:
- دست خوش زیبا!
دیگه خودم هم خندهام گرفته بود چه میشه کرد، به خندههامون پایان دادیم و روبه ارغوان کردم و گفتم:
- بهتری ارغوان؟
بهش میگفتم ارغوان نه تنها من، هممون به اسم صداش میکردیم، نمیدونم چرا ولی اینطوری راحت بودیم.
با لبخند سرشار از محبت گفت:
- شما سه تا خل و چل و که دیدم بهتر شدم. این چندروز یکم حالم مساعد نبود، اما الان خیلی بهترم.
زیبا در حالی که یه شیرینی دیگه هم میچپوند دهنش گفت:
- نه تورو خدا پونه اصلا خل و چل و دیوونه نیست، از ما خلتر دختر تحفه خودته.
ارغوان قهقهه بلندی زد و گفت:
- از دست تو زیبا.
پونه با عصبانیت دمپایی رو فرشیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت زیبا و گفت:
- ببند جغله!
که متأسفانه یا شایدم خوشبختانه نشونهگیریش خطا رفت و یک راست خورد به کله نازیلا.
دیگه رسما پاره شده بودیم از خنده، خود نازیلا هم میخندید از ما بدتر، پونه به نشونه معذرتخواهی بلند شد و پیشونی نازی رو ب*و*سید و عذر خواهی کرد.
خلاصه جمع زنونهامون حسابی گرم صحبت و شوخی شده بود، وقتایی که میاومدیم اینجا همیشه همینطور بودیم، حسابی شوخی میکردیم و میخندیدیم و برای چندساعت هم که شده از غمهامون دور میشدیم و فراموش میکردیم.
***
*زیبا
شب شده بود و ساعت حول و هوش یک بود، تازه از عمارت پونه و ارغوان برگشته بودیم و شهاب مارو رسونده بود، تو باغ عمارت بودیم و داشتیم میرفتیم تو که گوشیم زنگ خورد، روبه نقره و نازی گفتم که خودشون برن و منم چند دقیقه دیگه میام.
نگاهی به گوشیم انداختم اردشیر خان بود، سریع دکمه پاسخ رو رو صفحه موبایل کشیدم و گفتم:
- جانم اردشیر خان؟
با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت:
- کجایی؟
- تازه رسیدیم به عمارت توی حیاطم چطور؟
- خیله خب، گوش بگیر ببین چی میگم، بستههایی که عنایت بهمون فرستاده بود رسیدن به دستمون با نظارت اشکان همه بستهها بار زده شدن و مستقیم رفتن انبار خودمون، شهاب چندتا از بستههای کوچیک مواد رو آورده با خودش و الانم اونجاست. فردا صبح علی الطلوع سریع میاد پیشت وهمراهش میری میفروشیشون شنفتی؟ چلمنگ بازی در نیاری زیبا تأکید میکنم، پا کج بزاری سرت رو بیخ تا بیخ میبرم.
با ترسی که از لحن گفتارش افتاده بود به جونم سریع گفتم:
- چشم اردشیر خان. شما نگران نباشین.
- چندتا از مشتریها بهم زنگ زدن و درخواست کردن بستههارو براشون بیاریم، صبح میری برای همشون تحویل میدی.
- چشم حتما.
- حله خبرم میکنی. خدافظ
- چشم خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چونهام رو تکیه دادم به گوشیم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. پس از فردا دوباره همچنان مثل همیشه کارم شروع میشه! همون فروش بستههای مواد، چه شود!
پوزخندی زدم و راه افتادم سمت عمارت، هروقت اردشیر اینطور خشن و پر جذبه حرف میزد، رسما ازش میترسیدم و بیشتر از قبل حساب میبردم، کافی بود مخالفتی کنم یا گندی بزنم، اون موقع گاوم میزایید! در این حد ازش حساب میبردم.
رفتم داخل و خودم رو انداختم رو مبلهای پذیرایی و به سقف و لوسترهای کریستالی و تلالوی عمارت که برقشون چشمهارو به خودش خیره میکرد خیره شدم، صدای پر از ناز و عشوه نازیلا به گوشم رسید:
- چته؟
کد:
ارغوان رو دیدیم که از پلههای طویل و مارپیچ عمارت میاومد پایین، همونجور که از پلهها میاومد پایین با لبخند گفت:
- خوش اومدین دخترها.
لبخندی زدیم و تشکری کردیم و رسید بهمون و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم روی مبلهای پذیرایی جاخوش کردیم. زیبا همین که نشستیم دست برد سمت شیرینیهایی که رو میز چیده شده بودن، یکیشون رو برداشت و یک راست چپوند تو دهنش.
با آرنجم زدم به پهلوش که با دهن پر و لپهای باد کرده برگشت سمتم و گفت:
- هوم؟ چیه؟ میزاری یه شیرینی کوفت کنیم یانه؟
با حرص زیر گوشش غریدم:
- بزار یه نیم ساعت از اومدنمون بگذره بعد بچپون به اون شکم واموندهات!
با همون دهن پر با حرص و صدای بلند گفت:
- برو بابا نمیگه شاید یکی فشارش اومده پایین.
با اخمی که بین ابروهام گره خورده بود گفتم:
- از کی تاحالا فشار تو بالا پایین میشه؟
ریلکس شیرینی تو دهنش رو قورت داد و بخاطر خوردن شیرینی، کمی زبونش رو تو دهنش چرخوند و دستهاش رو توهم قفل کرد و گفت:
- از وقتی که چهره میرغضب تورو میبینم خب بالا پایین میشه دیگه.
جمع با این حرف زیبا ترکید از خنده، پونه انگشتش رو به نشانه لایک بالا برد و گفت:
- دست خوش زیبا!
دیگه خودم هم خندهام گرفته بود چه میشه کرد، به خندههامون پایان دادیم و روبه ارغوان کردم و گفتم:
- بهتری ارغوان؟
بهش میگفتم ارغوان نه تنها من، هممون به اسم صداش میکردیم، نمیدونم چرا ولی اینطوری راحت بودیم.
با لبخند سرشار از محبت گفت:
- شما سه تا خل و چل و که دیدم بهتر شدم. این چندروز یکم حالم مساعد نبود، اما الان خیلی بهترم.
زیبا در حالی که یه شیرینی دیگه هم میچپوند دهنش گفت:
- نه تورو خدا پونه اصلا خل و چل و دیوونه نیست، از ما خلتر دختر تحفه خودته.
ارغوان قهقهه بلندی زد و گفت:
- از دست تو زیبا.
پونه با عصبانیت دمپایی رو فرشیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت زیبا و گفت:
- ببند جغله!
که متأسفانه یا شایدم خوشبختانه نشونهگیریش خطا رفت و یک راست خورد به کله نازیلا.
دیگه رسما پاره شده بودیم از خنده، خود نازیلا هم میخندید از ما بدتر، پونه به نشونه معذرتخواهی بلند شد و پیشونی نازی رو ب*و*سید و عذر خواهی کرد.
خلاصه جمع زنونهامون حسابی گرم صحبت و شوخی شده بود، وقتایی که میاومدیم اینجا همیشه همینطور بودیم، حسابی شوخی میکردیم و میخندیدیم و برای چندساعت هم که شده از غمهامون دور میشدیم و فراموش میکردیم.
***
*زیبا
شب شده بود و ساعت حول و هوش یک بود، تازه از عمارت پونه و ارغوان برگشته بودیم و شهاب مارو رسونده بود، تو باغ عمارت بودیم و داشتیم میرفتیم تو که گوشیم زنگ خورد، روبه نقره و نازی گفتم که خودشون برن و منم چند دقیقه دیگه میام.
نگاهی به گوشیم انداختم اردشیر خان بود، سریع دکمه پاسخ رو رو صفحه موبایل کشیدم و گفتم:
- جانم اردشیر خان؟
با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت:
- کجایی؟
- تازه رسیدیم به عمارت توی حیاطم چطور؟
- خیله خب، گوش بگیر ببین چی میگم، بستههایی که عنایت بهمون فرستاده بود رسیدن به دستمون با نظارت اشکان همه بستهها بار زده شدن و مستقیم رفتن انبار خودمون، شهاب چندتا از بستههای کوچیک مواد رو آورده با خودش و الانم اونجاست. فردا صبح علی الطلوع سریع میاد پیشت وهمراهش میری میفروشیشون شنفتی؟ چلمنگ بازی در نیاری زیبا تأکید میکنم، پا کج بزاری سرت رو بیخ تا بیخ میبرم.
با ترسی که از لحن گفتارش افتاده بود به جونم سریع گفتم:
- چشم اردشیر خان. شما نگران نباشین.
- چندتا از مشتریها بهم زنگ زدن و درخواست کردن بستههارو براشون بیاریم، صبح میری برای همشون تحویل میدی.
- چشم حتما.
- حله خبرم میکنی. خدافظ
- چشم خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چونهام رو تکیه دادم به گوشیم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. پس از فردا دوباره همچنان مثل همیشه کارم شروع میشه! همون فروش بستههای مواد، چه شود!
پوزخندی زدم و راه افتادم سمت عمارت، هروقت اردشیر اینطور خشن و پر جذبه حرف میزد، رسما ازش میترسیدم و بیشتر از قبل حساب میبردم، کافی بود مخالفتی کنم یا گندی بزنم، اون موقع گاوم میزایید! در این حد ازش حساب میبردم.
رفتم داخل و خودم رو انداختم رو مبلهای پذیرایی و به سقف و لوسترهای کریستالی و تلالوی عمارت که برقشون چشمهارو به خودش خیره میکرد خیره شدم، صدای پر از ناز و عشوه نازیلا به گوشم رسید:
- چته؟
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان