در حال ویرایش رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۴۹

ارغوان رو دیدیم که از پله‌های طویل و مارپیچ عمارت می‌اومد پایین، همونجور که از پله‌ها می‌اومد پایین با لبخند گفت:
- خوش اومدین دخترها.
لبخندی زدیم و تشکری کردیم و رسید بهمون و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم روی مبل‌های پذیرایی جاخوش کردیم. زیبا همین که نشستیم دست برد سمت شیرینی‌هایی که رو میز چیده شده بودن، یکیشون رو برداشت و یک راست چپوند تو دهنش.
با آرنجم زدم به پهلوش که با دهن پر و لپ‌های باد کرده برگشت سمتم و گفت:
- هوم؟ چیه؟ می‌زاری یه شیرینی کوفت کنیم یانه؟
با حرص زیر گوشش غریدم:
- بزار یه نیم ساعت از اومدنمون بگذره بعد بچپون به اون شکم وامونده‌ات!
با همون دهن پر با حرص و صدای بلند گفت:
- برو بابا نمیگه شاید یکی فشارش اومده پایین.
با اخمی که بین ابروهام گره خورده بود گفتم:
- از کی تاحالا فشار تو بالا پایین میشه؟
ریلکس شیرینی تو دهنش رو قورت داد و بخاطر خوردن شیرینی، کمی زبونش رو تو دهنش چرخوند و دست‌هاش رو توهم قفل کرد و گفت:
- از وقتی که چهره میرغضب تورو می‌بینم خب بالا پایین میشه دیگه.
جمع با این حرف زیبا ترکید از خنده، پونه انگشتش رو به نشانه لایک بالا برد و گفت:
- دست خوش زیبا!
دیگه خودم هم خنده‌ام گرفته بود چه میشه کرد، به خنده‌هامون پایان دادیم و روبه ارغوان کردم و گفتم:
- بهتری ارغوان؟
بهش می‌گفتم ارغوان نه تنها من، هممون به اسم صداش می‌کردیم، نمی‌دونم چرا ولی اینطوری راحت بودیم.
با لبخند سرشار از محبت گفت:
- شما سه تا خل و چل و که دیدم بهتر شدم. این چندروز یکم حالم مساعد نبود، اما الان خیلی بهترم.
زیبا در حالی که یه شیرینی دیگه هم می‌چپوند دهنش گفت:
- نه تورو خدا پونه اصلا خل و چل و دیوونه نیست، از ما خل‌تر دختر تحفه خودته.
ارغوان قهقهه بلندی زد و گفت:
- از دست تو زیبا.
پونه با عصبانیت دمپایی رو فرشیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت زیبا و گفت:
- ببند جغله!
که متأسفانه یا شایدم خوشبختانه نشونه‌گیریش خطا رفت و یک راست خورد به کله نازیلا.
دیگه رسما پاره شده بودیم از خنده، خود نازیلا هم می‌خندید از ما بدتر، پونه به نشونه معذرت‌خواهی بلند شد و پیشونی نازی رو ب*و*سید و عذر خواهی کرد.
خلاصه جمع زنونه‌امون حسابی گرم صحبت و شوخی شده بود، وقتایی که می‌اومدیم اینجا همیشه همینطور بودیم، حسابی شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم و برای چندساعت هم که شده از غم‌هامون دور می‌شدیم و فراموش می‌کردیم.

***

*زیبا

شب شده بود و ساعت حول و هوش یک بود، تازه از عمارت پونه و ارغوان برگشته بودیم و شهاب مارو رسونده بود، تو باغ عمارت بودیم و داشتیم می‌رفتیم تو که گوشیم زنگ خورد، روبه نقره و نازی گفتم که خودشون برن و منم چند دقیقه دیگه میام.
نگاهی به گوشیم انداختم اردشیر خان بود، سریع دکمه پاسخ رو رو صفحه موبایل کشیدم و گفتم:
- جانم اردشیر خان؟
با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت:
- کجایی؟
- تازه رسیدیم به عمارت توی حیاطم چطور؟
- خیله خب، گوش بگیر ببین چی میگم، بسته‌هایی که عنایت بهمون فرستاده بود رسیدن به دستمون با نظارت اشکان همه بسته‌ها بار زده شدن و مستقیم رفتن انبار خودمون، شهاب چندتا از بسته‌های کوچیک مواد رو آورده با خودش و الانم اونجاست. فردا صبح علی الطلوع سریع میاد پیشت وهمراهش میری می‌فروشیشون شنفتی؟ چلمنگ بازی در نیاری زیبا تأکید می‌کنم، پا کج بزاری سرت رو بیخ تا بیخ می‌برم.
با ترسی که از لحن گفتارش افتاده بود به جونم سریع گفتم:
- چشم اردشیر خان. شما نگران نباشین.
- چندتا از مشتری‌ها بهم زنگ زدن و درخواست کردن بسته‌هارو براشون بیاریم، صبح میری برای همشون تحویل میدی.
- چشم حتما.
- حله خبرم می‌کنی. خدافظ
- چشم خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چونه‌ام رو تکیه دادم به گوشیم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. پس از فردا دوباره همچنان مثل همیشه کارم شروع میشه! همون فروش بسته‌های مواد، چه شود!
پوزخندی زدم و راه افتادم سمت عمارت، هروقت اردشیر اینطور خشن و پر جذبه حرف میزد، رسما ازش می‌ترسیدم و بیشتر از قبل حساب می‌بردم، کافی بود مخالفتی کنم یا گندی بزنم، اون موقع گاوم می‌زایید! در این حد ازش حساب می‌بردم.
رفتم داخل و خودم رو انداختم رو مبل‌های پذیرایی و به سقف و لوستر‌های کریستالی و تلالوی عمارت که برقشون چشم‌هارو به خودش خیره می‌کرد خیره شدم، صدای پر از ناز و عشوه نازیلا به گوشم رسید:
- چته؟

کد:
ارغوان رو دیدیم که از پله‌های طویل و مارپیچ عمارت می‌اومد پایین، همونجور که از پله‌ها می‌اومد پایین با لبخند گفت:
- خوش اومدین دخترها.
لبخندی زدیم و تشکری کردیم و رسید بهمون و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم روی مبل‌های پذیرایی جاخوش کردیم. زیبا همین که نشستیم دست برد سمت شیرینی‌هایی که رو میز چیده شده بودن، یکیشون رو برداشت و یک راست چپوند تو دهنش.
با آرنجم زدم به پهلوش که با دهن پر و لپ‌های باد کرده برگشت سمتم و گفت:
- هوم؟ چیه؟ می‌زاری یه شیرینی کوفت کنیم یانه؟
با حرص زیر گوشش غریدم:
- بزار یه نیم ساعت از اومدنمون بگذره بعد بچپون به اون شکم وامونده‌ات!
با همون دهن پر با حرص و صدای بلند گفت:
- برو بابا نمیگه شاید یکی فشارش اومده پایین.
با اخمی که بین ابروهام گره خورده بود گفتم:
- از کی تاحالا فشار تو بالا پایین میشه؟
ریلکس شیرینی تو دهنش رو قورت داد و بخاطر خوردن شیرینی، کمی زبونش رو تو دهنش چرخوند و دست‌هاش رو توهم قفل کرد و گفت:
- از وقتی که چهره میرغضب تورو می‌بینم خب بالا پایین میشه دیگه.
جمع با این حرف زیبا ترکید از خنده، پونه انگشتش رو به نشانه لایک بالا برد و گفت:
- دست خوش زیبا!
دیگه خودم هم خنده‌ام گرفته بود چه میشه کرد، به خنده‌هامون پایان دادیم و روبه ارغوان کردم و گفتم:
- بهتری ارغوان؟
بهش می‌گفتم ارغوان نه تنها من، هممون به اسم صداش می‌کردیم، نمی‌دونم چرا ولی اینطوری راحت بودیم.
با لبخند سرشار از محبت گفت:
- شما سه تا خل و چل و که دیدم بهتر شدم. این چندروز یکم حالم مساعد نبود، اما الان خیلی بهترم.
زیبا در حالی که یه شیرینی دیگه هم می‌چپوند دهنش گفت:
- نه تورو خدا پونه اصلا خل و چل و دیوونه نیست، از ما خل‌تر دختر تحفه خودته.
ارغوان قهقهه بلندی زد و گفت:
- از دست تو زیبا.
پونه با عصبانیت دمپایی رو فرشیش رو از پاش در آورد و پرت کرد سمت زیبا و گفت:
- ببند جغله!
که متأسفانه یا شایدم خوشبختانه نشونه‌گیریش خطا رفت و یک راست خورد به کله نازیلا.
دیگه رسما پاره شده بودیم از خنده، خود نازیلا هم می‌خندید از ما بدتر، پونه به نشونه معذرت‌خواهی بلند شد و پیشونی نازی رو ب*و*سید و عذر خواهی کرد.
خلاصه جمع زنونه‌امون حسابی گرم صحبت و شوخی شده بود، وقتایی که می‌اومدیم اینجا همیشه همینطور بودیم، حسابی شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم و برای چندساعت هم که شده از غم‌هامون دور می‌شدیم و فراموش می‌کردیم.

***

*زیبا

شب شده بود و ساعت حول و هوش یک بود، تازه از عمارت پونه و ارغوان برگشته بودیم و شهاب مارو رسونده بود، تو باغ عمارت بودیم و داشتیم می‌رفتیم تو که گوشیم زنگ خورد، روبه نقره و نازی گفتم که خودشون برن و منم چند دقیقه دیگه میام.
نگاهی به گوشیم انداختم اردشیر خان بود، سریع دکمه پاسخ رو رو صفحه موبایل کشیدم و گفتم:
- جانم اردشیر خان؟
با لحن جدی و خشن همیشگیش گفت:
- کجایی؟
- تازه رسیدیم به عمارت توی حیاطم چطور؟
- خیله خب، گوش بگیر ببین چی میگم، بسته‌هایی که عنایت بهمون فرستاده بود رسیدن به دستمون با نظارت اشکان همه بسته‌ها بار زده شدن و مستقیم رفتن انبار خودمون، شهاب چندتا از بسته‌های کوچیک مواد رو آورده با خودش و الانم اونجاست. فردا صبح علی الطلوع سریع میاد پیشت وهمراهش میری می‌فروشیشون شنفتی؟ چلمنگ بازی در نیاری زیبا تأکید می‌کنم، پا کج بزاری سرت رو بیخ تا بیخ می‌برم.
با ترسی که از لحن گفتارش افتاده بود به جونم سریع گفتم:
- چشم اردشیر خان. شما نگران نباشین.
- چندتا از مشتری‌ها بهم زنگ زدن و درخواست کردن بسته‌هارو براشون بیاریم، صبح میری برای همشون تحویل میدی.
- چشم حتما.
- حله خبرم می‌کنی. خدافظ
- چشم خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و چونه‌ام رو تکیه دادم به گوشیم و به نقطه نامعلومی خیره شدم. پس از فردا دوباره همچنان مثل همیشه کارم شروع میشه! همون فروش بسته‌های مواد، چه شود!
پوزخندی زدم و راه افتادم سمت عمارت، هروقت اردشیر اینطور خشن و پر جذبه حرف میزد، رسما ازش می‌ترسیدم و بیشتر از قبل حساب می‌بردم، کافی بود مخالفتی کنم یا گندی بزنم، اون موقع گاوم می‌زایید! در این حد ازش حساب می‌بردم.
رفتم داخل و خودم رو انداختم رو مبل‌های پذیرایی و به سقف و لوستر‌های کریستالی و تلالوی عمارت که برقشون چشم‌هارو به خودش خیره می‌کرد خیره شدم، صدای پر از ناز و عشوه نازیلا به گوشم رسید:
- چته؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۰

سرم و چرخوندم سمتش و کمی چونه‌ام رو جلو دادم و گفتم:
- از فردا بازم مثل همیشه صبح زود باس برم سرکار!
پوزخندی زد و گفت:
- چیه مگه؟ برای تو که خوب شد، اندازه مصرفت رو هم یکم برمی‌داری حالش و می‌کنی غمت چیه؟
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- آره می‌دونم، از اون ناراحت نیستم...
آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:
- از این ناراحتم که بازم مثل همیشه وقتایی که می‌خوام مواد بفروشم یاد اون نامرد می‌افتم.
و بازم هجوم خاطرات گذشته رو به مغزم حس کردم، اما سعی کردم مثل همیشه بی‌خیالی طی کنم. انگار نازی این حرفم رو نشنید چون گفت:
- چیزی گفتی؟
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- نه؛ بگذریم، تو چی فردا بیکاری؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه بابا؛ دلت خوشه چه بیکاری؟ به منم گفته صبح زود باید برم سری به انبار عتیقه‌ها بزنم و از اونورم کار دختر‌هارو شروع کنم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. خانجون از آشپزخونه اومد بیرون و سینی قهوه رو گذاشت جلومون که گفتم:
- ای به قربونت خانجون، تو چرا زحمت می‌کشی آخه؟
لبخند کمرنگ و مهربونی تحویلم داد، نقره از پله‌ها پایین اومد، لباس‌هاش رو عوض کرده بود و لباس راحتی تنش بود، یه تاب‌بندی مشکی تنش بود با شلوار راحتی مشکی جذب. نشست رو یکی از مبل‌ها که یهو صدای اس‌ام‌اس گوشیش به طور پی در پی توی فضای عمارت طنین انداخت.
نگاهی به گوشیش کرد و اخم‌هاش درهم شد. کنجکاوانه پرسیدم:
- چیزی شده نقره؟ کیه؟
چند لحظه بعد نگاهش رو از صفحه گوشیش گرفت و آروم سرش رو بلند کرد و گفت:
- اصلانه، میگه فردا آراس می‌رسه به فرودگاه و باید تعقیبش کنم هرجا میره.
- تنهایی؟
سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه فردا همون محافظ‌هایی که قرار بود برام بفرسته میان اینجا و باهم میریم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. صدای ماشین از باغ عمارت به گوش رسید، بلند شدم و رفتم سمت پنجره و پرده حریر سفید رو کنار زدم، یه ماشین مشکی که برام آشنا بود ،اما هرچی به مغز فندقیم فشار می‌آوردم یادم نمی‌اومد ماشین کیه، داشتم رسما بال‌بال می‌زدم ببینم کیه که اومده که یهو سرنشینش از ماشین پیاده شد و جیغ فرا بنفشم بالا رفت که همه از دم نازی، نقره، خانجون و همه خدمت‌کارها ترسیده بهم خیره شدن.
با همون جیغم با خوشحالی گفتم:
- یزدان، یزدان برگشته! نینجایی من برگشت.
نازی با غرغر بهم توپید:
- تو نشد یه بار مثل آدم خوشحالیت و ابراز کنی! سکته ناقص زدیم، اه!
«بروبابایی» زیر ل*ب گفتم و راه افتادم که به استقبال یزدان برم. یزدان یکی از محافظ‌های کاربلد و قدرتمند این عمارت بود، قدرتمند که میگم قدرتمند ها! یه محافظ معمولی نه ها! علاوه بر کلاس دفاع شخصی و این‌ها، کلاس...چی بهش میگن؟
نینجایی؟ نه‌نه یه اسم دیگه داشت، اکثرا چینی‌ها از این سبک ورزش استفاده می‌کنن، چی بود یه کارتونی هم بود پانداعه چاق بود و از این حرکات سامورایی می‌رفت؟ ای بمیری زیبا کجاش سامورایی بود؟ فکر کن فکر کن....آها کنگ‌فو، آره خودشه کنگ‌فو!
کلاس کنگ‌فو هم رفته و به صورت ماهرانه‌ای همه حرکات و فوت و فنش رو بلده، یعنی پیشتِ بهش بگی یه مشتی حواله صورتت کنه، رسما سرت عین کله جغد ۳۶۰ درجه می‌چرخه! دیدم که میگم.
ایشونم که مثل خانجون مرخصی بودن و چون تو خونه مادر مریض داشت، باید بهش رسیدگی می‌کرد و امروز هم برگشته بود عمارت.
مثل همیشه با اخم‌های گره خورده و درهمش داشت می‌اومد سمت عمارت. یه جوون فوق‌العاده خوش قد و قامت، چشم و ابرو مشکی و ته‌ریش مردونه، با موهایی که خیلی شیک حالتشون داده بود، با اندام ورزشکاری و عضله‌ای یا بهتره بگم هرکولی! یادم باشه بهش بگم یه فیگور برام بگیره ذوق کنم!
خاک تو سر چشم چرونت زیبا. من نمی‌دونم چرا همیشه خدا این اخم‌هاش درهمه؟ یعنی صد رحمت به اخم‌های اشکان، البته اینم بگم که یزدان با اینکه اخمو بود، اما فوق‌العاده آروم و کم حرف بود؛ ولی اشکان برعکس علاوه بر اخمو بودنش اخلاق سگی هم داشت که نمی‌شد باهاش شوخی کرد!
با ذوق رفتم سمتش، واقعا از دیدنش خوشحال بودم و اونقدری که آروم بود، خیلی دلم می‌خواست براش کرم بریزم، ایستادم روبه روش و کف دوتا دست‌هام رو به هم چسبوندم و خم شدم جلو و گفتم:
- اُس.
از این‌ حرکت‌هایی که قبل مبارزه کاراته‌کارها و کنگ‌فوکارها، روبه روی هم خم می‌شن انجامش میدن و میگن «اُس».
بدون هیچ حرفی با اخم دست به س*ی*نه شد و صاف ایستادم و با شیطنت براش ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- احوالات شریف یزدان خان؟ از اینورا؟
ممنونم سردی زیر ل*ب زمزمه کرد و چیزی نگفت، همین! آروم بود و کم حرف! دقیقا برخلاف اشکان که اون صحبت می‌کرد وحرف می‌زد ؛ولی بی‌اندازه عصبی بود. یزدانم نه که صحبت نکنه‌ها نه، صحبت می‌کرد؛ ولی خیلی کم. اکثرا تو جمع‌ها شنونده بود. بیشتر اخلاق جدی داشت تا عصبی!
یقه کتش رو مرتب کرد و بی‌توجه به من رفت که بره داخل.
با قیافه‌ای پوکر پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- ممنون بخدا لازم نیست انقدر حالم و بپرسی منم خوبم یَزی جون!
تا گفتم یزی جون با اخم‌های درهم و وحشتناکش و فک منقبض شده‌اش برگشت سمتم که لبخند دندون‌نمایی زدم و براش بای‌بای کردم. با حرص نگاهش رو ازم گرفت و رفت داخل. هر وقت می‌خواستم حرصیش کنم می‌گفتم یزی جون، آره خب مرض دارم دیگه چه میشه کرد.
پشت سرش راه افتادم و رفتم داخل عمارت.

***


کد:
سرم و چرخوندم سمتش و کمی چونه‌ام رو جلو دادم و گفتم:
- از فردا بازم مثل همیشه صبح زود باس برم سرکار!
پوزخندی زد و گفت:
- چیه مگه؟ برای تو که خوب شد، اندازه مصرفت رو هم یکم برمی‌داری حالش و می‌کنی غمت چیه؟
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- آره می‌دونم، از اون ناراحت نیستم...
آروم‌تر از قبل زمزمه کردم:
- از این ناراحتم که بازم مثل همیشه وقتایی که می‌خوام مواد بفروشم یاد اون نامرد می‌افتم.
و بازم هجوم خاطرات گذشته رو به مغزم حس کردم، اما سعی کردم مثل همیشه بی‌خیالی طی کنم. انگار نازی این حرفم رو نشنید چون گفت:
- چیزی گفتی؟
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- نه؛ بگذریم، تو چی فردا بیکاری؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- نه بابا؛ دلت خوشه چه بیکاری؟ به منم گفته صبح زود باید برم سری به انبار عتیقه‌ها بزنم و از اونورم کار دختر‌هارو شروع کنم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. خانجون از آشپزخونه اومد بیرون و سینی قهوه رو گذاشت جلومون که گفتم:
- ای به قربونت خانجون، تو چرا زحمت می‌کشی آخه؟
لبخند کمرنگ و مهربونی تحویلم داد، نقره از پله‌ها پایین اومد، لباس‌هاش رو عوض کرده بود و لباس راحتی تنش بود، یه تاب‌بندی مشکی تنش بود با شلوار راحتی مشکی جذب. نشست رو یکی از مبل‌ها که یهو صدای اس‌ام‌اس گوشیش به طور پی در پی توی فضای عمارت طنین انداخت.
نگاهی به گوشیش کرد و اخم‌هاش درهم شد. کنجکاوانه پرسیدم:
- چیزی شده نقره؟ کیه؟
چند لحظه بعد نگاهش رو از صفحه گوشیش گرفت و آروم سرش رو بلند کرد و گفت:
- اصلانه، میگه فردا آراس می‌رسه به فرودگاه و باید تعقیبش کنم هرجا میره.
- تنهایی؟
سری به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه فردا همون محافظ‌هایی که قرار بود برام بفرسته میان اینجا و باهم میریم.
سری تکون دادم و چیزی نگفتم. صدای ماشین از باغ عمارت به گوش رسید، بلند شدم و رفتم سمت پنجره و پرده حریر سفید رو کنار زدم، یه ماشین مشکی که برام آشنا بود ،اما هرچی به مغز فندقیم فشار می‌آوردم یادم نمی‌اومد ماشین کیه، داشتم رسما بال‌بال می‌زدم ببینم کیه که اومده که یهو سرنشینش از ماشین پیاده شد و جیغ فرا بنفشم بالا رفت که همه از دم نازی، نقره، خانجون و همه خدمت‌کارها ترسیده بهم خیره شدن.
با همون جیغم با خوشحالی گفتم:
- یزدان، یزدان برگشته! نینجایی من برگشت.
نازی با غرغر بهم توپید:
- تو نشد یه بار مثل آدم خوشحالیت و ابراز کنی! سکته ناقص زدیم، اه!
«بروبابایی» زیر ل*ب گفتم و راه افتادم که به استقبال یزدان برم. یزدان یکی از محافظ‌های کاربلد و قدرتمند این عمارت بود، قدرتمند که میگم قدرتمند ها! یه محافظ معمولی نه ها! علاوه بر کلاس دفاع شخصی و این‌ها، کلاس...چی بهش میگن؟
نینجایی؟ نه‌نه یه اسم دیگه داشت، اکثرا چینی‌ها از این سبک ورزش استفاده می‌کنن، چی بود یه کارتونی هم بود پانداعه چاق بود و از این حرکات سامورایی می‌رفت؟ ای بمیری زیبا کجاش سامورایی بود؟ فکر کن فکر کن....آها کنگ‌فو، آره خودشه کنگ‌فو!
کلاس کنگ‌فو هم رفته و به صورت ماهرانه‌ای همه حرکات و فوت و فنش رو بلده، یعنی پیشتِ بهش بگی یه مشتی حواله صورتت کنه، رسما سرت عین کله جغد  ۳۶۰ درجه می‌چرخه! دیدم که میگم.
ایشونم که مثل خانجون مرخصی بودن و چون تو خونه مادر مریض داشت، باید بهش رسیدگی می‌کرد و امروز هم برگشته بود عمارت.
مثل همیشه با اخم‌های گره خورده و درهمش داشت می‌اومد سمت عمارت. یه جوون فوق‌العاده خوش قد و قامت، چشم و ابرو مشکی و ته‌ریش مردونه، با موهایی که خیلی شیک حالتشون داده بود، با اندام ورزشکاری و عضله‌ای یا بهتره بگم هرکولی! یادم باشه بهش بگم یه فیگور برام بگیره ذوق کنم!
خاک تو سر چشم‌چرونت زیبا. من نمی‌دونم چرا همیشه خدا این اخم‌هاش درهمه؟ یعنی صد رحمت به اخم‌های اشکان، البته اینم بگم که یزدان با اینکه اخمو بود، اما فوق‌العاده آروم و کم حرف بود؛ ولی اشکان برعکس علاوه بر اخمو بودنش اخلاق سگی هم داشت که نمی‌شد باهاش شوخی کرد!
با ذوق رفتم سمتش، واقعا از دیدنش خوشحال بودم و اونقدری که آروم بود، خیلی دلم می‌خواست براش کرم بریزم، ایستادم روبه روش و کف دوتا دست‌هام رو به هم چسبوندم و خم شدم جلو و گفتم:
- اُس.
از این‌ حرکت‌هایی که قبل مبارزه کاراته‌کارها و کنگ‌فوکارها، روبه روی هم خم می‌شن انجامش میدن و میگن «اُس».
بدون هیچ حرفی با اخم دست به س*ی*نه شد و صاف ایستادم و با شیطنت براش ابرویی بالا انداختم و گفتم:

- احوالات شریف یزدان خان؟ از اینورا؟

ممنونم سردی زیر ل*ب زمزمه کرد و چیزی نگفت، همین! آروم بود و کم حرف! دقیقا برخلاف اشکان که اون صحبت می‌کرد وحرف می‌زد ؛ولی بی‌اندازه عصبی بود. یزدانم نه که صحبت نکنه‌ها نه، صحبت می‌کرد؛ ولی خیلی کم. اکثرا تو جمع‌ها شنونده بود. بیشتر اخلاق جدی داشت تا عصبی!

یقه کتش رو مرتب کرد و بی‌توجه به من رفت که بره داخل.

با قیافه‌ای پوکر پشت سرش راه افتادم و گفتم:

- ممنون بخدا لازم نیست انقدر حالم و بپرسی منم خوبم یَزی جون!
 
تا گفتم یزی جون با اخم‌های درهم و وحشتناکش و فک منقبض شده‌اش برگشت سمتم که لبخند دندون‌نمایی زدم و براش بای‌بای کردم. با حرص نگاهش رو ازم گرفت و رفت داخل. هر وقت می‌خواستم حرصیش کنم می‌گفتم یزی جون، آره خب مرض دارم دیگه چه میشه کرد.

پشت سرش راه افتادم و رفتم داخل عمارت.

***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۱

*نقره

توی خواب و بیداری حس کردم یکی داره تقه‌ای به در می‌زنه و صدام می‌کنه، دقت که کردم دیدم صدای اشکانه، چشم‌های خوابالودم رو از هم باز کردم و با دو انگشتم مالوندم و با صدای گرفته از خواب خش دار گفتم:
- بیدارم، بیا تو دیگه.
در باز شد و اشکان با اخم‌های همیشه درهمش سرش رو آورد تو و بدون هیچ صبح‌بخیری گفت:
- بلند شو بیا، پایین منتظرتن.
متعجب خواستم بگم کی؟ که در رو بی‌توجه بهم بست و رفت. کره خر داشتم حرف می‌زدم.
بلند شدم و دست وصورتم رو شستم و سر و وضعم رو سریع مرتب کردم و رفتم پایین، یعنی کی صبح اول وقت منتظر منه؟
با یادآوری دیشب اخم‌هام رفت توهم، دیشب اصلان گفته بود محافظ‌هایی که فرستاده بودشون قراره بیان اینجا، نکنه اون‌ها باشن؟ به این زودی یعنی؟
سریع از اتاق خارج شدم، خبری از دختر‌ها نبود، احتمالا رفتن سرکارشون. از پله‌ها پایین رفتم و روبه اشکان که مشغول حرف زدن با گوشی بود گفتم:
- کجان پس؟
اشاره‌ای به بیرون کرد که یعنی بیرونن، از در رفتم بیرون که با چند نفر از محافظ‌ها روبه رو شدم. قشنگ یه ده نفری می‌شدن، خوبه دیگه بیشتر از این باشن پلیس مشکوک میشه.
ولی موندم چرا این‌ها الان اومدن؟ اصلان نگفته بود صبح میان. یکی از محافظ‌ها اومد جلو که موهای بلند و دم اسبی داشت، همشون محافظ ترک بودن، رو بهم به ترکی گفت:
- نقره خانم؟
سری تکون دادم و گفتم:
-خودمم.
سری تکون داد و گفت:
- آقا اصلان مارو فرستاده، چه کمکی از ما ساخته‌اس؟
اوهو چه آماده و جنتلمن! نه بابا خوشم اومد، یادم باشه چندتاشون رو برای خودم محافظ شخصی کنم.
با جدیت نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو پشت کمرم قفل کردم و با اخم‌های همیشگیم گفتم:
- در مورد آراس خبری هست؟ رسیده؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- تقریبا یک ساعت دیگه می‌رسه فرودگاه.
متعجب گفتم:
- همین الان باید حرکت کنیم که! پس چرا به من چیزی نگفت؟
سری تکون داد و گفت:
- درسته؛ احتمالا جایی کار داشتن که نتونستن خبر ب*دن چون امروز مثل اینکه سرشون خیلی شلوغه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه منتظرم باشین تا آماده شم.
چشمی زیر ل*ب گفت و رفت پیش بقیه محافظ‌ها. خواستم شهاب رو صدا کنم که یهو یادم افتاد شهاب اینجا نیست و همیشه همراه زیبا میرن که زیبا بسته‌هارو ببره بفروشه و کاری که شهاب می‌کرد این بود که فقط با ماشین ببرتش اینور و اونور و اسکورتش کنه. گند بزنن از شانس بدم! پس به کی بگم همراهم بیاد؟ باید یه نفرم از محافظ‌های خودمون با خودم می‌بردم.
فکری مثل جرقه‌ای تو ذهنم به وجود اومد، یعنی به یزدان بگم؟ اما یزدان که محافظ شخصی اردشیره، بعدشم یزدان اکثر وقت‌ها هیچ خوشش نمیاد تو چشم باشه توی اینجور بزن بزن‌ها! اکثرا چهره‌اش رو با نقاب می‌پوشونه تا شناسایی نشه! که خب اونم بخاطر امنیت جانی مادرش بود. اگه شناسایی می‌شد و بر اساس اینکه خیلی دیدم این آدم‌ها از روی دشمنی تا فیها خالدون آدم و در میارن، این می‌شد که مادرش هم شناسایی می‌شد و اونوقت خیلی بد می‌شد... .

*زیبا

روبه شهاب کردم و گفتم که منتظرم بمونه تا برگردم، کوله‌ام رو انداختم رو شونم و درحالی که به چپ و راستم نگاه می‌کردم از خیابون رد شدم.
جلوی همون فست‌فودیه ایستادم که قبلا هم اومده بودم. یه فست‌فودی کاملا شیک و باکلاس!
از ساعت ۸ صبح اینور و اونور دوییده بودم، هی این مکان تحویل بده، هی اون مکان مواد رو بده دستش! اه! اما دیگه این آخریش بود تقریبا.
بند کوله‌ام رو رو شونه‌ام مرتب کردم و از دوتا پله‌های سرامیکی سفیدش بالا رفتم و در ریلیش توسط حس گری که داشت، باز شد.
داخل شدم، یه فست‌فودی بزرگ با دیزاین ترکیب رنگ‌های آبی و سفید، همراه لوستر‌های فانتزی که به سقف نصب شده بودن.
رفتم سمت پیشخوان که یه زنی پشتش، رویه صندلی نشسته بود و با ناز و ادا آدامس می‌جویید.
رو بهش گفتم:
- با هوتن کارداشتم.
با ناز سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش رو کمی مل‌مل داد و گفت:
- همون دختره زیبا هستی دیگه اون روز اومده بود؟
کلافه گفتم:
- آره بجنب کارم واجبه.
پشت چشمی نازک کرد و گوشیش رو برداشت تا بهش زنگ بزنه. چند دقیقه‌ای منتظر شدم و بعدش که تماسش تموم شد رو بهم گفت:
- راه و بلدی دیگه؟
یجوری میگه راه و بلدی انگار قراره هفت خان رستم رد کنم، گیر چه اسکلی افتادما! سری تکون دادم و از پشت میز بلند شد و در کوچیکی که از ام‌دی‌اف سفید درست شده بود و به میز پیشخوان متصل بود رو باز کرد که رفتم داخل و در و بست.

کد:
*نقره

توی خواب و بیداری حس کردم یکی داره تقه‌ای به در می‌زنه و صدام می‌کنه، دقت که کردم دیدم صدای اشکانه، چشم‌های خوابالودم رو از هم باز کردم و با دو انگشتم مالوندم و با صدای گرفته از خواب خش دار گفتم:
- بیدارم، بیا تو دیگه.
در باز شد و اشکان با اخم‌های همیشه درهمش سرش رو آورد تو و بدون هیچ صبح‌بخیری گفت:
- بلند شو بیا، پایین منتظرتن.
متعجب خواستم بگم کی؟ که در رو بی‌توجه بهم بست و رفت. کره خر داشتم حرف می‌زدم.
بلند شدم و دست وصورتم رو شستم و سر و وضعم رو سریع مرتب کردم و رفتم پایین، یعنی کی صبح اول وقت منتظر منه؟
با یادآوری دیشب اخم‌هام رفت توهم، دیشب اصلان گفته بود محافظ‌هایی که فرستاده بودشون قراره بیان اینجا، نکنه اون‌ها باشن؟ به این زودی یعنی؟
سریع از اتاق خارج شدم، خبری از دختر‌ها نبود، احتمالا رفتن سرکارشون. از پله‌ها پایین رفتم و روبه اشکان که مشغول حرف زدن با گوشی بود گفتم:
- کجان پس؟
اشاره‌ای به بیرون کرد که یعنی بیرونن، از در رفتم بیرون که با چند نفر از محافظ‌ها روبه رو شدم. قشنگ یه ده نفری می‌شدن، خوبه دیگه بیشتر از این باشن پلیس مشکوک میشه.
ولی موندم چرا این‌ها الان اومدن؟ اصلان نگفته بود صبح میان. یکی از محافظ‌ها اومد جلو که موهای بلند و دم اسبی داشت، همشون محافظ ترک بودن، رو بهم به ترکی گفت:
- نقره خانم؟
سری تکون دادم و گفتم:
-خودمم.
سری تکون داد و گفت:
- آقا اصلان مارو فرستاده، چه کمکی از ما ساخته‌اس؟
اوهو چه آماده و جنتلمن! نه بابا خوشم اومد، یادم باشه چندتاشون رو برای خودم محافظ شخصی کنم.
با جدیت نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو پشت کمرم قفل کردم و با اخم‌های همیشگیم گفتم:
- در مورد آراس خبری هست؟ رسیده؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- تقریبا یک ساعت دیگه می‌رسه فرودگاه.
متعجب گفتم:
- همین الان باید حرکت کنیم که! پس چرا به من چیزی نگفت؟
سری تکون داد و گفت:
- درسته؛ احتمالا جایی کار داشتن که نتونستن خبر ب*دن چون امروز مثل اینکه سرشون خیلی شلوغه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه منتظرم باشین تا آماده شم.
چشمی زیر ل*ب گفت و رفت پیش بقیه محافظ‌ها. خواستم شهاب رو صدا کنم که یهو یادم افتاد شهاب اینجا نیست و همیشه همراه زیبا میرن که زیبا بسته‌هارو ببره بفروشه و کاری که شهاب می‌کرد این بود که فقط با ماشین ببرتش اینور و اونور و اسکورتش کنه. گند بزنن از شانس بدم! پس به کی بگم همراهم بیاد؟ باید یه نفرم از محافظ‌های خودمون با خودم می‌بردم.
فکری مثل جرقه‌ای تو ذهنم به وجود اومد، یعنی به یزدان بگم؟ اما یزدان که محافظ شخصی اردشیره، بعدشم یزدان اکثر وقت‌ها هیچ خوشش نمیاد تو چشم باشه توی اینجور بزن بزن‌ها! اکثرا چهره‌اش رو با نقاب می‌پوشونه تا شناسایی نشه! که خب اونم بخاطر امنیت جانی مادرش بود. اگه شناسایی می‌شد و بر اساس اینکه خیلی دیدم این آدم‌ها از روی دشمنی تا فیها خالدون آدم و در میارن، این می‌شد که مادرش هم شناسایی می‌شد و اونوقت خیلی بد می‌شد... .

*زیبا

روبه شهاب کردم و گفتم که منتظرم بمونه تا برگردم، کوله‌ام رو انداختم رو شونم و درحالی که به چپ و راستم نگاه می‌کردم از خیابون رد شدم.

جلوی همون فست‌فودیه ایستادم که قبلا هم اومده بودم. یه فست‌فودی کاملا شیک و باکلاس!

از ساعت ۸ صبح اینور و اونور دوییده بودم، هی این مکان تحویل بده، هی اون مکان مواد رو بده دستش! اه! اما دیگه این آخریش بود تقریبا.

بند کوله‌ام رو رو شونه‌ام مرتب کردم و از دوتا پله‌های سرامیکی سفیدش بالا رفتم و در ریلیش توسط حس گری که داشت، باز شد.

داخل شدم، یه فست‌فودی بزرگ با دیزاین ترکیب رنگ‌های آبی و سفید، همراه لوستر‌های فانتزی که به سقف نصب شده بودن.

رفتم سمت پیشخوان که یه زنی پشتش، رویه صندلی نشسته بود و با ناز و ادا آدامس می‌جویید.

رو بهش گفتم:

- با هوتن کارداشتم.

با ناز سرش رو بلند کرد و چشم‌هاش رو کمی مل‌مل داد و گفت:

- همون دختره زیبا هستی دیگه اون روز اومده بود؟

کلافه گفتم:

- آره بجنب کارم واجبه.

پشت چشمی نازک کرد و گوشیش رو برداشت تا بهش زنگ بزنه. چند دقیقه‌ای منتظر شدم و بعدش که تماسش تموم شد رو بهم گفت:

- راه و بلدی دیگه؟

یجوری میگه راه و بلدی انگار قراره هفت خان رستم رد کنم، گیر چه اسکلی افتادما! سری تکون دادم و از پشت میز بلند شد و در کوچیکی که از ام‌دی‌اف سفید درست شده بود و به میز پیشخوان متصل بود رو باز کرد که رفتم داخل و در و بست.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۲

سمت چپم یه راه روی کوچیکی بود و یه در مشکی قرار داشت که این در به یه خونه کوچیک و نقلی منتهی می‌شد. در نیمه باز بود رفتم سمت در و تقه‌ای به در زدم، صدای گرفته هوتن از پشت در به گوش رسید که می‌گفت برم داخل. رفتم داخل و در رو بستم، مثل همیشه فضای خونه‌اش به هم ریخته بود و بوی بدی می‌اومد.
دود سیگار‌هایی که حتم داشتم قبل اومدن من کشیده بودشون هنوز توی هوا بودن و بوشون به مشام می‌رسید و خونه حالت خفه و سنگینی داشت.
سرفه‌ام گرفت و هوتن از آشپزخونه اومد بیرون و با خوشحالی و سرخوش، که توی حالت عادی نبود و لحنش کشیده شده بود گفت:
- به‌به! زیبا خانم، بلاخره تشریف آوردین؟
با حرص رفتم پنجره‌ها رو باز کردم که هوای داخل خونه عوض شه و گفتم:
- لااقل این پنجره‌های بی‌صاحاب و باز می‌کردی خفه نشدی بین این همه دود؟
خنده سرخوشی کرد و رفتم روی یکی از مبل‌های پر از آت و آشغالش نشستم.
نخ سیگاری روشن کرد و پک عمیقی بهش وارد کرد و دود غلیظش رو از بین ل*ب‌های کبودش بیرون داد و گفت:
- چقد آوردی؟
جواب دادم:
- همون قدر که از اردشیر خواسته بودی!
سری تکون داد و گفت:
- بده که درمون درد من دست توعه، تمومش کردم اگه امروزم نمی‌اومدی امشب و خماری و درد می‌کشیدم. اونوقت بود که خفه‌ات می‌کردم.
از کوله‌ام بسته رو در آوردم و در همون حال که پرتش می‌کردم رو میز جلوی مبل گفتم:
- زارت و زورت اضافی نکن، بگیر بکش تنه لش! پول و رد کن بیاد.
سریع زیپ کوله رو بستم و بلند شدم و منتظر شدم پول و بده، از جیبش اسکناس پول‌ها رو در آورد و دستش رو سمتم دراز کرد و خواستم از دستش بگیرم که دستش رو کمی عقب کشید و دوباره با لحن کشیده گفت:
- به اردشیر خان بگو این دفعه رو ارزون حساب کنه.
پول و از دستش قاپیدم و گفتم:
- همینم از سرت زیادیه نفله، ماشالله هزار ماشالله یه فست‌فودی زیر دستته از تو بعیده بی‌پولی! خواستی این همه راه اومدم و بسته رو برات آوردم و حَیّ و حاضر همونقدر که خواسته بودی، اما مشکلی نیست نخوای هم خودت ضرر می‌کنی و منم دیگه لزومی نداره این همه راه بیام.
و پوزخندی تحویلش دادم و خواستم از در خارج شم که با بد قلقی و غرغر گفت:
- خیله خب بابا وا بده توام!
با حرص از خونش خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم که صدای فریادش به گوش رسید:
- هُش وحشی!

*نازیلا

آینه جیبیم رو در آوردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، هیچ مشکلی نداشتم و گریمم سرجاش بود.
یه گریم کاملا دخترونه که با چهره قبلیم زمین تا آسمون متفاوت بود. لنزهای سبز وحشیم تیله‌های مشکی چشم‌هام رو توی خودشون جا داده بودن و خوشرنگی و سبزی چشم‌هام رو به رخ می‌کشیدن، خال کنار ل*ب، کلاه گیس دخترونه مشکی که کمیش از شال زده بودن بیرون و موهای بلوند رنگ شده‌ام رو از دید پنهون کرده بود.
آینه رو انداختم تو جیبم و دوباره نگاهی به دخترک روی نیمکت پارک انداختم. چهره‌اش غمیگن میزد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. آخی حتما از ننه باباش قهر کرده.
از تیپ و قیافه‌اش معلوم بود از اون پولدارها بود. لبخند شیطانیم کم‌کم روی ل*ب‌هام جاخوش کرد. صبح زود رفتم به انبار عتیقه‌ها نظارت کردم و بعدشم که گریمور مثل همیشه اومد و گریمم کرد و الانم اومدم که دختر مردم و از راه به در کنم!
قدم پیش گذاشتم روی سنگ فرش‌های پارک و راه طویلش رو در پیش گرفتم. تقریبا داشتم نزدیک دختره می‌شدم. طبق نقشه‌ای که همراه یکی از افراد اردشیر سرهم کرده بودیم، با موتوری که سوارش شده بود و کلاه کاسکت رو سرش بود و سر تا پا مشکی پوشیده بود به سرعت اومد سمتم و کیفم رو از دستم قاپید و با سرعت باد از کنارم رد شد. سعی کرده بودیم پلاک موتور رو هم بپوشونیم تا شناسایی نشه.
داد و هوار راه انداختم:
- آی دزد کیفم، کیفم رو برد، دزد!
چندتا از مرد‌های پارک دنبالش راه افتادن، اما چون موتور سرعتش زیاد بود نتونستن دنبالش کنن.
سعی کردم چند قطره اشک بریزم و جلب توجه کنم، اون دختر که زیر نظر گرفته بودمش با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- خانم چیشد؟ خودتون خوبین؟
گریه کردم و با هق‌هق گفتم:
- خوبم، کیفم، وای خدا نفسم بالا نمیاد!
سریع از کیفش بطری آب رو در آورد و داد دستم و قلپ‌قلپ ازش آب نوشیدم. از بازوم گرفت و کشید سمت نیمکت پارک و دستی به سرم کشید و گفت:
- متأسفم واقعا، عجب آدم‌های رذلی پیدا میشن!

کد:
سمت چپم یه راه روی کوچیکی بود و یه در مشکی قرار داشت که این در به یه خونه کوچیک و نقلی منتهی می‌شد. در نیمه باز بود رفتم سمت در و تقه‌ای به در زدم، صدای گرفته هوتن از پشت در به گوش رسید که می‌گفت برم داخل. رفتم داخل و در رو بستم، مثل همیشه فضای خونه‌اش به هم ریخته بود و بوی بدی می‌اومد.
دود سیگار‌هایی که حتم داشتم قبل اومدن من کشیده بودشون هنوز توی هوا بودن و بوشون به مشام می‌رسید و خونه حالت خفه و سنگینی داشت.
سرفه‌ام گرفت و هوتن از آشپزخونه اومد بیرون و با خوشحالی و سرخوش، که توی حالت عادی نبود و لحنش کشیده شده بود گفت:
- به‌به! زیبا خانم، بلاخره تشریف آوردین؟
با حرص رفتم پنجره‌ها رو باز کردم که هوای داخل خونه عوض شه و گفتم:
- لااقل این پنجره‌های بی‌صاحاب و باز می‌کردی خفه نشدی بین این همه دود؟
خنده سرخوشی کرد و رفتم روی یکی از مبل‌های پر از آت و آشغالش نشستم.
نخ سیگاری روشن کرد و پک عمیقی بهش وارد کرد و دود غلیظش رو از بین ل*ب‌های کبودش بیرون داد و گفت:
- چقد آوردی؟
جواب دادم:
- همون قدر که از اردشیر خواسته بودی!
سری تکون داد و گفت:
- بده که درمون درد من دست توعه، تمومش کردم اگه امروزم نمی‌اومدی امشب و خماری و درد می‌کشیدم. اونوقت بود که خفه‌ات می‌کردم.
از کوله‌ام بسته رو در آوردم و در همون حال که پرتش می‌کردم رو میز جلوی مبل گفتم:
- زارت و زورت اضافی نکن، بگیر بکش تنه لش! پول و رد کن بیاد.
سریع زیپ کوله رو بستم و بلند شدم و منتظر شدم پول و بده، از جیبش اسکناس پول‌ها رو در آورد و دستش رو سمتم دراز کرد و خواستم از دستش بگیرم که دستش رو کمی عقب کشید و دوباره با لحن کشیده گفت:
- به اردشیر خان بگو این دفعه رو ارزون حساب کنه.
پول و از دستش قاپیدم و گفتم:
- همینم از سرت زیادیه نفله، ماشالله هزار ماشالله یه فست‌فودی زیر دستته از تو بعیده بی‌پولی! خواستی این همه راه اومدم و بسته رو برات آوردم و حَیّ و حاضر همونقدر که خواسته بودی، اما مشکلی نیست نخوای هم خودت ضرر می‌کنی و منم دیگه لزومی نداره این همه راه بیام.
و پوزخندی تحویلش دادم و خواستم از در خارج شم که با بد قلقی و غرغر گفت:
- خیله خب بابا وا بده توام!
با حرص از خونش خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم که صدای فریادش به گوش رسید:
- هُش وحشی!

*نازیلا

آینه جیبیم رو در آوردم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، هیچ مشکلی نداشتم و گریمم سرجاش بود.
یه گریم کاملا دخترونه که با چهره قبلیم زمین تا آسمون متفاوت بود. لنزهای سبز وحشیم تیله‌های مشکی چشم‌هام رو توی خودشون جا داده بودن و خوشرنگی و سبزی چشم‌هام رو به رخ می‌کشیدن، خال کنار ل*ب، کلاه گیس دخترونه مشکی که کمیش از شال زده بودن بیرون و موهای بلوند رنگ شده‌ام رو از دید پنهون کرده بود.
آینه رو انداختم تو جیبم و دوباره نگاهی به دخترک روی نیمکت پارک انداختم. چهره‌اش غمیگن میزد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. آخی حتما از ننه باباش قهر کرده.
از تیپ و قیافه‌اش معلوم بود از اون پولدارها بود. لبخند شیطانیم کم‌کم روی ل*ب‌هام جاخوش کرد. صبح زود رفتم به انبار عتیقه‌ها نظارت کردم و بعدشم که گریمور مثل همیشه اومد و گریمم کرد و الانم اومدم که دختر مردم و از راه به در کنم!
قدم پیش گذاشتم روی سنگ فرش‌های پارک و راه طویلش رو در پیش گرفتم. تقریبا داشتم نزدیک دختره می‌شدم. طبق نقشه‌ای که همراه یکی از افراد اردشیر سرهم کرده بودیم، با موتوری که سوارش شده بود و کلاه کاسکت رو سرش بود و سر تا پا مشکی پوشیده بود به سرعت اومد سمتم و کیفم رو از دستم قاپید و با سرعت باد از کنارم رد شد. سعی کرده بودیم پلاک موتور رو هم بپوشونیم تا شناسایی نشه.
داد و هوار راه انداختم:
- آی دزد کیفم، کیفم رو برد، دزد!
چندتا از مرد‌های پارک دنبالش راه افتادن، اما چون موتور سرعتش زیاد بود نتونستن دنبالش کنن.
سعی کردم چند قطره اشک بریزم و جلب توجه کنم، اون دختر که زیر نظر گرفته بودمش با نگرانی سمتم اومد و گفت:
- خانم چیشد؟ خودتون خوبین؟
گریه کردم و با هق‌هق گفتم:
- خوبم، کیفم، وای خدا نفسم بالا نمیاد!
سریع از کیفش بطری آب رو در آورد و داد دستم و قلپ‌قلپ ازش آب نوشیدم. از بازوم گرفت و کشید سمت نیمکت پارک و دستی به سرم کشید و گفت:
- متأسفم واقعا، عجب آدم‌های رذلی پیدا میشن!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۳

تا دیدم صحبت می‌خواد گرم شه کم‌کم من هم با لحنی مغموم شروع به صحبت کردم:
- دارم از ناراحتی دق می‌کنم، گوشیم، عکس‌های شخصیم، پول، مدارک همه چیزم اون تو بود بدبخت شدم، بیچاره شدم حالا چیکار کنم؟
و هق‌هق گریه کردم، آروم دستم رو گرفت و گفت:
- آروم باش، مگه شهر هرته؟ میری به پلیس گزارش میدی پیگیری می‌کنن.
بدبخت نمی‌دونه که براش دندون تیز کردم! حالت التماس به خودم گرفتم و گفتم:
- میشه همراهم بیای بریم آگاهی؟ میشه به عنوان شاهد کنارم باشی؟ تورو خدا همراهم بیا دارم دق می‌کنم. قلبم هم بدجور درد می‌کنه باز استرس گرفتم.
همه این‌ها دروغ‌هایی بودن که سرهم می‌کردم، با اطمینان چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- خیله خب، آروم باش عزیزم، باهم می‌ریم گزارش می‌دیم باشه؟
مظلومانه سری تکون دادم و بلند شدیم. هرچی گفت با تاکسی بریم قبول نکردم و به دروغ گفتم من یه راهی می‌شناسم که از اونجا نزدیکه. از خیابون رد شدیم و درحالی که به یکی از کوچه‌ها اشاره می‌کردم رو بهش گفتم:
- از این کوچه بریم نزدیک تره و راحت‌تره!
سری تکون داد و وارد یه کوچه خلوت شدیم که مگس هم پر نمیزد، به جز یه ماشین مشکی که سهیل داخلش منتظر ما بود و یه گوشه پارک کرده بود.
سهیل یکی از افراد اردشیر بود و همراه من تو اینجور مواقع که به کمک نیاز داشتم می‌اومد. اون موتوریه هم برادرش سیاوش بود که کیفم رو مثلا دزدید.
نزدیک ماشین شدیم، سهیل عادی از ماشین پیاده شد، ماسک و عینک دودی رو صورتش بود و چیزی معلوم نبود. الکی تلفن گرفته بود تو دستش که مثلا داره با تلفن حرف می‌زنه.
تقریبا از کنار سهیل یه خورده گذشتیم و سهیل سریع دور از چشم دختره یه دستمال در آورد که روش داروی هوشبری اسپری شده بود.
بدون فوت وقت، سریع از پشت دختره رو گرفت و دستمال رو گذاشت رو دهنش، دختره کمی تقلا کرد و بعد چند ثانیه بیهوش روی دست‌های سهیل افتاد.
سریع از پاهای دختره گرفتم و گذاشتیمش صندلی عقب ماشین و دست و پاش رو کیپ، بستیم و خودمون هم سوار شدیم که برگردیم.
مثل همیشه تمیز و بی‌نقص پیش رفتم، پوزخندی زدم، به من میگن نازیلا!

***

*نقره

توی رستوران بودم. ایستاده بودم جلوی پنجره بزرگ یکی از رستوران‌های برج میلاد که به بیرون دید داشت و منتظر بودم یاروعه آراس با شریکش بیان. از اینجا که نگاه می‌کردم انگار کل تهران زیر پام قرار گرفته بود. مثل همیشه هوای آلوده تهران اجازه هر پاکیزگی رو از جای‌جای شهر می‌گرفت.
بلاخره با کلی دنگ و فنگ اردشیر و راضی کردم که یزدان باهام بیاد و همشون اون پایین منتظرمن تا ل*ب تر کنم شروع کنن.
ساعت یک ظهر بود، از صبح دنبال یارو افتاده بودیم، از فرودگاه رفته هتل، تا ظهر نمی‌دونم چه غلطی کرده تمرگیده، از اونجا هم که طبق اطلاعاتی که اصلان بهم داده، برای ناهار امروز با شریکش قرار داره. منم که تنهایی اومدم اینجا و منتظرم برسن.
از صبح خودم می‌تونستم محافظ‌ها رو بدون اینکه همراهشون باشم بفرستمشون آراس رو تعقیب کنن و چهار چشمی مواظب باشن هرجا میره و وقتی اومد برج میلاد خودم اون موقع بیام، می‌تونستم این‌کار رو بکنم، اما نکردم یعنی نمی‌تونستم، دوست داشتم خودم نظارت کامل داشته باشم و دقتم رو از روش برندارم و کارم رو بی‌نقص پیش ببرم. برای همین از صبح اسیر این یارو بودم و تو دلم غر می‌زدم به جونش.
اومدنم به اینجا کلی خرج برام داشت، کلی پول بابت اومدنم به اینجا دادم و تو دلم فقط فحش بود که نثار اصلان و آراس می‌کردم، اونم اومدنم به چه دلیل؟ واسه اینکه برم و رو نزدیک‌ترین میز و صندلی بهشون بشینم تا حرف‌هاشون رو بشنوم و بفهمم مر*تیکه قراره کجا بره که ماهم به دنبالش بریم و یه جا خفتش کنیم و خلاصش کنیم. خیلی دوست داشتم بعد از خارج شدن از رستوران مستقیم بره باشگاه بولینگ و بیلیارد! چون واسش برنامه‌ها داشتم و خوشم نمی‌اومد ساده و بدون اینکه تو کشتنش لذتی برام داشته باشه، بکشمش دوست داشتم با برنامه‌ریزی و تدارکاتی که خودم برای پیشواز مرگ فراهم می‌کنم و همینطور همراه با ل*ذت بکشمش. وگرنه خیلی عالی و راحت می‌تونم وقتی اومد اینجا توی دستشویی جایی، اسلحه رو بزارم رو قلبش و با صدا خفه کن، بَنگ!
اما خب دوست نداشتم اینجور ساده پیش بره، این هم یکی از دلایل اومدنم به این برج بود، یکی از دلایلی که چرا از صبح دنبال یارو می‌دوییم اینور و اونور! این هم یکی از روش‌های نقره بود و هست.
با ورود دوتا مرد به رستوران نامحسوس نگاهی بهشون انداختم، خب با شریکش که کار نداشتیم با خودش کار داشتیم که اونجور که دارم می‌بینم دقیقا خودشه! با عکسی که دیده بودم مو نمی‌زنه، همون تتوی روی گونه، موهای جو گندمی، تیپی که این‌بار کاملا مشکی بود.

کد:
تا دیدم صحبت می‌خواد گرم شه کم‌کم من هم با لحنی مغموم شروع به صحبت کردم:

- دارم از ناراحتی دق می‌کنم، گوشیم، عکس‌های شخصیم، پول، مدارک همه چیزم اون تو بود بدبخت شدم، بیچاره شدم حالا چیکار کنم؟

و هق‌هق گریه کردم، آروم دستم رو گرفت و گفت:

- آروم باش، مگه شهر هرته؟ میری به پلیس گزارش میدی پیگیری می‌کنن.

بدبخت نمی‌دونه که براش دندون تیز کردم! حالت التماس به خودم گرفتم و گفتم:

- میشه همراهم بیای بریم آگاهی؟ میشه به عنوان شاهد کنارم باشی؟ تورو خدا همراهم بیا دارم دق می‌کنم. قلبم هم بدجور درد می‌کنه باز استرس گرفتم.

همه این‌ها دروغ‌هایی بودن که سرهم می‌کردم، با اطمینان چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:

- خیله خب، آروم باش عزیزم، باهم می‌ریم گزارش می‌دیم باشه؟

مظلومانه سری تکون دادم و بلند شدیم. هرچی گفت با تاکسی بریم قبول نکردم و به دروغ گفتم من یه راهی می‌شناسم که از اونجا نزدیکه. از خیابون رد شدیم و درحالی که به یکی از کوچه‌ها اشاره می‌کردم رو بهش گفتم:

- از این کوچه بریم نزدیک تره و راحت‌تره!

سری تکون داد و وارد یه کوچه خلوت شدیم که مگس هم پر نمیزد، به جز یه ماشین مشکی که سهیل داخلش منتظر ما بود و یه گوشه پارک کرده بود.

سهیل یکی از افراد اردشیر بود و همراه من تو اینجور مواقع که به کمک نیاز داشتم می‌اومد. اون موتوریه هم برادرش سیاوش بود که کیفم رو مثلا دزدید.

نزدیک ماشین شدیم، سهیل عادی از ماشین پیاده شد، ماسک و عینک دودی رو صورتش بود و چیزی معلوم نبود. الکی تلفن گرفته بود تو دستش که مثلا داره با تلفن حرف می‌زنه.

تقریبا از کنار سهیل یه خورده گذشتیم و سهیل سریع دور از چشم دختره یه دستمال در آورد که روش داروی هوشبری اسپری شده بود.

بدون فوت وقت، سریع از پشت دختره رو گرفت و دستمال رو گذاشت رو دهنش، دختره کمی تقلا کرد و بعد چند ثانیه بیهوش روی دست‌های سهیل افتاد.

سریع از پاهای دختره گرفتم و گذاشتیمش صندلی عقب ماشین و دست و پاش رو کیپ، بستیم و خودمون هم سوار شدیم که برگردیم.

مثل همیشه تمیز و بی‌نقص پیش رفتم، پوزخندی زدم، به من میگن نازیلا!



***



*نقره



توی رستوران بودم. ایستاده بودم جلوی پنجره بزرگ یکی از رستوران‌های برج میلاد که به بیرون دید داشت و منتظر بودم یاروعه آراس با شریکش بیان. از اینجا که نگاه می‌کردم انگار کل تهران زیر پام قرار گرفته بود. مثل همیشه هوای آلوده تهران اجازه هر پاکیزگی رو از جای‌جای شهر می‌گرفت.

 بلاخره با کلی دنگ و فنگ اردشیر و راضی کردم که یزدان باهام بیاد و همشون اون پایین منتظرمن تا ل*ب تر کنم شروع کنن.

ساعت یک ظهر بود، از صبح دنبال یارو افتاده بودیم، از فرودگاه رفته هتل، تا ظهر نمی‌دونم چه غلطی کرده تمرگیده، از اونجا هم که طبق اطلاعاتی که اصلان بهم داده، برای ناهار امروز با شریکش قرار داره. منم که تنهایی اومدم اینجا و منتظرم برسن.

از صبح خودم می‌تونستم محافظ‌ها رو بدون اینکه همراهشون باشم بفرستمشون آراس رو تعقیب کنن و چهار چشمی مواظب باشن هرجا میره و وقتی اومد برج میلاد خودم اون موقع بیام، می‌تونستم این‌کار رو بکنم، اما نکردم یعنی نمی‌تونستم، دوست داشتم خودم نظارت کامل داشته باشم و دقتم رو از روش برندارم و کارم رو بی‌نقص پیش ببرم. برای همین از صبح اسیر این یارو بودم و تو دلم غر می‌زدم به جونش.

اومدنم به اینجا کلی خرج برام داشت، کلی پول بابت اومدنم به اینجا دادم و تو دلم فقط فحش بود که نثار اصلان و آراس می‌کردم، اونم اومدنم به چه دلیل؟ واسه اینکه برم و رو نزدیک‌ترین میز و صندلی بهشون بشینم تا حرف‌هاشون رو بشنوم و بفهمم مر*تیکه قراره کجا بره که ماهم به دنبالش بریم و یه جا خفتش کنیم و خلاصش کنیم. خیلی دوست داشتم بعد از خارج شدن از رستوران مستقیم بره باشگاه بولینگ و بیلیارد! چون واسش برنامه‌ها داشتم و خوشم نمی‌اومد ساده و بدون اینکه تو کشتنش لذتی برام داشته باشه، بکشمش دوست داشتم با برنامه‌ریزی و تدارکاتی که خودم برای پیشواز مرگ فراهم می‌کنم و همینطور همراه با ل*ذت بکشمش. وگرنه خیلی عالی و راحت می‌تونم وقتی اومد اینجا توی دستشویی جایی، اسلحه رو بزارم رو قلبش و با صدا خفه کن، بَنگ!

اما خب دوست نداشتم اینجور ساده پیش بره، این هم یکی از دلایل اومدنم به این برج بود، یکی از دلایلی که چرا از صبح دنبال یارو می‌دوییم اینور و اونور! این هم یکی از روش‌های نقره بود و هست.

با ورود دوتا مرد به رستوران نامحسوس نگاهی بهشون انداختم، خب با شریکش که کار نداشتیم با خودش کار داشتیم که اونجور که دارم می‌بینم دقیقا خودشه! با عکسی که دیده بودم مو نمی‌زنه، همون تتوی روی گونه، موهای جو گندمی، تیپی که این‌بار کاملا مشکی بود.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۴


دستش رو گذاشته بود روی کمر یه مرد دیگه و با خنده راهنماییش می‌کرد به سمتی که حتم داشتم مرد کناریش شریکش باشه.
روی صندلی یکی از میزها نشستن و با خنده شروع به گفت و گو کردن. تا اینجا که اومدم بزار یه کبابی چیزیم سفارش بدم خودم کوفت کنم از ظهر گشنه موندم.
رفتم سمت پیشخوان رستوران و سفارش کباب دادم با مخلفات و برگشتم و سر نزدیک‌ترین میز به آراس نشستم.
بدون اینکه تابلو کنم خودم رو با گوشی سرگرم کردم، اما گوش‌هام هنوز پی حرف‌های اون دوتا بود.
درمورد کار و شرکت و اینجور چیزها حرف می‌زدن که خب زیاد مهم نبود. تا گارسون غذام رو بیاره شروع کردم به آنالیز کردن رستوران، یه رستوران شیک و بزرگ با پنجره‌های بزرگ و دیزانی که واقعا معرکه بود. همه مشغول غذا خوردن بودن، از آنالیز رستوران گذشتم و به خودم نگاهی انداختم، یه بارونی مشکی براق بلند تقریبا زیر زانو، به همراه شلوار مشکی جین و نیم‌بوت اسپرت و شال مشکی و دستکش‌های براق مشکی. صبح هم یکم آرایش تیره رو صورتم نشوندم و همین.
عادت داشتم اینجور مواقع دستکش دستم کنم، بلاخره احتیاط شرط عقله. همیشه رنگ تیره، تیپ تیره! که با دنیای تیره و تارم عجین شده بودن و من با سیاهی‌های باطنی و ظاهریم انس گرفته بودم. زندگی من همین بود، پر از تیرگی، پر از سیاهی.
گارسون بلاخره کبابم رو گذاشت رو میز و تشکری کردم و رفت. همونطور که به حرف‌هاشون گوش می‌دادم شروع کردم به خوردن غذام.
آراس بحث دیگه‌ای درمیون گذاشت و گفت:
- امروز قراره یه سر برم باشگاه بولینگ و بیلیارد نزدیک برج، می‌دونی که عاشق اینجور کارهام. دوست دارم توام بیای و مهمون من باشی، خیلی خوشحال میشم.
مرد جواب داد:
- ممنونم آراس، بیشتر از این بهت زحمت نمیدم.
- چه زحمتی چه حرفیه.
- امروز یکمی کار دارم و سرم کمی شلوغه، اگه اجازه بدی باشه برای بعد.
- بله، حتما، اختیار داری چه حرفیه.
و دیگه حرفی نزدن و مشغول خوردن بقیه غذاشون شدن. لبخند موزی و شیطانیم رو ل*بم نقش بست، نقشه گرفت، بلاخره قراره بره باشگاه. جون بهت آراس!
جلدی گوشی رو از رو میز که کنار دستم بود برداشتم و به یزدان پیام فرستادم «به بچه‌ها بگو آماده باشن و حواسشون رو جمع کنن، قراره بره باشگاه نزدیک برج، منم یکم دیگه از اینجا میام بیرون.»
چند دقیقه بعد باشه‌ای فرستاد و چیزی نگفت، جلدی بقیه برنج رو هم چپوندم دهنم و رفتم پیشخوان حساب کردم و اومدم بیرون. حلقه فلزی و سرد توی جیبم رو لمس کردم و پوزخندی زدم. هنوز باهاش کار دارم!
حرکت کردم سمت بچه‌ها و سوار یکی از ماشین‌ها شدم و منتظرشدیم تا آراس بیاد بیرون. عکس آراس رو به همشون نشون داده بودم و همشون حالا چهره‌اش رو می‌شناختن.
محافظ‌هاش هم سر جمع هفت_هشت نفری می‌شدن که چهار نفرشون جلوی برج کشیک می‌دادن و یه نفرش هم بالا همراهش بود و بقیه هم توی ماشین نشسته بودن.
کمی طول کشید اومدنش، اما بعد چند دقیقه به همراه محافظش بیرون اومد و حرکت کردن سمت باشگاه. کُلت نقره‌ای خوش دستم رو که همخونی جالبی با چشم‌هام داشت و نقش‌های جالبی روش خودنمایی می‌کرد رو از پشت کمرم آوردم بیرون و خَشابش رو پر کردم و لوله صدا خفه‌کن رو روش پیچوندم و نصبش کردم و دوباره اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم.
اشاره‌ای به یزدان و بچه‌ها که تو ماشین بودن کردم و همگی پیاده شدیم. فقط شش نفر نیاز داشتم برای رفتن به داخل، چهار نفر دیگه باید می‌موندن بیرون تا مواظب باشن و کشیک ب*دن.
خواستم قدمی بردارم به سمت جلو که حس کردم یکی کنارم وایساد، متعجب نگاهم رو به سمت چپم دوختم که آیچارو دیدم. با دهنی باز بهش خیره شدم، این دیگه اینجا چیکار می‌کرد؟ چجوری آخه؟ سرتا پاش رو از نظر گذروندم که ببینم واقعیه یا دارم خواب می‌بینم، اما معلوم بود که واقعیه. سرتا پا مشکی پوشیده بود و یه شال مشکی هم رو سرش بود. نگاه متعجب و ناباورم رو که دید لبخندی زد که چال چونه‌اش نمایان شد.

کد:
دستش رو گذاشته بود روی کمر یه مرد دیگه و با خنده راهنماییش می‌کرد به سمتی که حتم داشتم مرد کناریش شریکش باشه.

روی صندلی یکی از میزها نشستن و با خنده شروع به گفت و گو کردن. تا اینجا که اومدم بزار یه کبابی چیزیم سفارش بدم خودم کوفت کنم از ظهر گشنه موندم.

رفتم سمت پیشخوان رستوران و سفارش کباب دادم با مخلفات و برگشتم و سر نزدیک‌ترین میز به آراس نشستم.

بدون اینکه تابلو کنم خودم رو با گوشی سرگرم کردم، اما گوش‌هام هنوز پی حرف‌های اون دوتا بود.

درمورد کار و شرکت و اینجور چیزها حرف می‌زدن که خب زیاد مهم نبود. تا گارسون غذام رو بیاره شروع کردم به آنالیز کردن رستوران، یه رستوران شیک و بزرگ با پنجره‌های بزرگ و دیزانی که واقعا معرکه بود. همه مشغول غذا خوردن بودن، از آنالیز رستوران گذشتم و به خودم نگاهی انداختم، یه بارونی مشکی براق بلند تقریبا زیر زانو، به همراه شلوار مشکی جین و نیم‌بوت اسپرت و شال مشکی و دستکش‌های براق مشکی. صبح هم یکم آرایش تیره رو صورتم نشوندم و همین.

عادت داشتم اینجور مواقع دستکش دستم کنم، بلاخره احتیاط شرط عقله. همیشه رنگ تیره، تیپ تیره! که با دنیای تیره و تارم عجین شده بودن و من با سیاهی‌های باطنی و ظاهریم انس گرفته بودم. زندگی من همین بود، پر از تیرگی، پر از سیاهی.

گارسون بلاخره کبابم رو گذاشت رو میز و تشکری کردم و رفت. همونطور که به حرف‌هاشون گوش می‌دادم شروع کردم به خوردن غذام.

آراس بحث دیگه‌ای درمیون گذاشت و گفت:

- امروز قراره یه سر برم باشگاه بولینگ و بیلیارد نزدیک برج، می‌دونی که عاشق اینجور کارهام. دوست دارم توام بیای و مهمون من باشی، خیلی خوشحال میشم.

مرد جواب داد:

- ممنونم آراس، بیشتر از این بهت زحمت نمیدم.

- چه زحمتی چه حرفیه.

- امروز یکمی کار دارم و سرم کمی شلوغه، اگه اجازه بدی باشه برای بعد.

- بله، حتما، اختیار داری چه حرفیه.

و دیگه حرفی نزدن و مشغول خوردن بقیه غذاشون شدن. لبخند موزی و شیطانیم رو ل*بم نقش بست، نقشه گرفت، بلاخره قراره بره باشگاه. جون بهت آراس!

جلدی گوشی رو از رو میز که کنار دستم بود برداشتم و به یزدان پیام فرستادم «به بچه‌ها بگو آماده باشن و حواسشون رو جمع کنن، قراره بره باشگاه نزدیک برج، منم یکم دیگه از اینجا میام بیرون.»

چند دقیقه بعد باشه‌ای فرستاد و چیزی نگفت، جلدی بقیه برنج رو هم چپوندم دهنم و رفتم پیشخوان حساب کردم و اومدم بیرون. حلقه فلزی و سرد توی جیبم رو لمس کردم و پوزخندی زدم. هنوز باهاش کار دارم!

حرکت کردم سمت بچه‌ها و سوار یکی از ماشین‌ها شدم و منتظرشدیم تا آراس بیاد بیرون. عکس آراس رو به همشون نشون داده بودم و همشون حالا چهره‌اش رو می‌شناختن.

محافظ‌هاش هم سر جمع هفت_هشت نفری می‌شدن که چهار نفرشون جلوی برج کشیک می‌دادن و یه نفرش هم بالا همراهش بود و بقیه هم توی ماشین نشسته بودن.

کمی طول کشید اومدنش، اما بعد چند دقیقه به همراه محافظش بیرون اومد و حرکت کردن سمت باشگاه. کُلت نقره‌ای خوش دستم رو که همخونی جالبی با چشم‌هام داشت و نقش‌های جالبی روش خودنمایی می‌کرد رو از پشت کمرم آوردم بیرون و خَشابش رو پر کردم و لوله صدا خفه‌کن رو روش پیچوندم و نصبش کردم و دوباره اسلحه رو گذاشتم پشت کمرم.

اشاره‌ای به یزدان و بچه‌ها که تو ماشین بودن کردم و همگی پیاده شدیم. فقط شش نفر نیاز داشتم برای رفتن به داخل، چهار نفر دیگه باید می‌موندن بیرون تا مواظب باشن و کشیک ب*دن.

خواستم قدمی بردارم به سمت جلو که حس کردم یکی کنارم وایساد، متعجب نگاهم رو به سمت چپم دوختم که آیچارو دیدم. با دهنی باز بهش خیره شدم، این دیگه اینجا چیکار می‌کرد؟ چجوری آخه؟ سرتا پاش رو از نظر گذروندم که ببینم واقعیه یا دارم خواب می‌بینم، اما معلوم بود که واقعیه. سرتا پا مشکی پوشیده بود و یه شال مشکی هم رو سرش بود. نگاه متعجب و ناباورم رو که دید لبخندی زد که چال چونه‌اش نمایان شد.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۵

با تته‌پته گفتم:
- آ..آیچا..تو..اینجا؟
پرید وسط حرفم و گفت:
- تموم، فهمیدیم از همه عاقل‌تر و جسورتر و شجاع‌تر هستی؛ ولی این دلیل نمی‌شه که تنهایی بیای بزن بزن! دلت میاد تنهایی بری؟
دوباره ناباورانه گفتم:
- چجوری؟
پوفی کلافه‌ای کشید و گفت:
- فعلا بریم تو دخل یارو رو در بیاریم بعد برات توضیح میدم.
و بعد صدای آشنایی هم از سمت راستم به گوش رسید که می‌گفت:
- چقدر سین جیم می‌کنی تو، راه بیوفت دیگه الان یارو از چنگمون میره.
صدای زیبا بود، شوک زده این‌بار چرخیدم به طرف راستم که نازی و زیبا رو هم کنار خودم دیدم. خدای من باورم نمی‌شه یه همچین رفیق‌های بامرامی دارم که بخاطر من اومدن.
نازی با بی‌حوصلگی گفت:
- من خودم نیومدم ها، این دوست مشنگت من و با خودش به زور آورده، وگرنه صد سال سیاه به کمکت بیام.
دهن کجی براش کردم و اونم با ضربه آرنج زیبا ساکت شد که می‌گفت:
- ما باهم رفیقیم نازی، تو هرجا و هر زمان باید هوای هم و داشته باشیم. یزی جون توام باهامون بیا.
تا این و گفت یزدان با اخم و قدم‌های شمرده، جلو اومد و با لحن آروم؛ ولی خشنی که فکر کنم رسما زیبا شلوارش و خیس کرد، گفت:
- بار آخرت باشه به من میگی یزی! وگرنه از اون فن‌های خطرناکم رو تو هم کار می‌کنم زیبا! ملتفت شدی دیگه؟
زیبا از ترس چسبیده بود به ماشین، دست‌هاش رو به نشانه تسلیم برد بالا و تند‌تند سری تکون داد و گفت:
- باشه دیگه نمیگم. اینجوری نگاه نکن فشارم افتاد.
بی‌توجه به زیبا و اخم‌های درهم یزدان، گفتم:
- راه بیوفتین.
محکم و با صلابت قدم برداشتم به سمت باشگاه و اون‌ها هم به دنبال من، اشاره‌ای به محافظ‌ها کردم که اون‌ها وایسن و کشیک ب*دن و چند نفرشون هم همراهمون اومدن. صورت‌هامون رو با یه ماسک پوشوندیم تا کسی نتونه شناسایی بکنه.
بیرون باشگاه خلوت بود و کسی نبود، لگد محکمی به در باشگاه زدم و وارد شدیم که توجه همه سمت ما جلب شد، باشگاه کمی شلوغ بود، روبه روم یه باشگاه بزرگ بولینگ قرار داشت و صدای گوش‌نواز آهنگی هم به گوش می‌رسید و چراغ‌های رنگی سالن رو روشن کرده بودن. نگاهی به گوشه‌های سالن انداختم که جای‌جایش دوربین نصب شده بود.
مطمئن بودم که تک به تکشون درحال ضبط کردن هر حرکت ما و این آدم‌هایی که اینجا بودن، هستن.
نورهای رنگی که توی سالن بودن، به فضای نیمه تاریک سالن روح بخشیده بودن و بنظرم مکان فوق‌العاده‌ای بود و هست.
گرمای دستی رو رو شونم حس کردم و صدای زیبا پیچید توی گوشم:
- غمت نباشه؛ دوربین‌ها با من، بسپرش به من.
نگاهم به یزدان خورد که به قسمت دیگه سالن رفت و هرچی پرسیدم کجا میری جوابی نداد و بین جمعیت گم شد. باید سالن خالی میشد و همه این آدم‌هایی که اینجا بودن این مکان رو ترک می‌کردن. چون در کل کاری با بقیه نداریم و دوست ندارم دردسر درست شه.
بعضی‌ها با تعجب نگاهمون می‌کردن و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردن و بعضی‌ها هم بی‌توجه بودن. هردو دستم رو به هم کوبیدم تا توجه همه به سمت من جلب بشه، با لحنی ملایم؛ ولی با صدای بلند گفتم:
- خانم‌ها آقایون ورود ناگهانی و غیر عادی مارو ببخشید! ما دنبال یه آقای خوشتیپ و جنتلمن می‌گردیم. خواهشم از شما اینه بدون هیچ دردسری این مکان رو ترک کنید.
و با صدای بلندتری داد زدم:
- آراس جون؟ عزیزم کجایی؟ بدو بیا که خاله برات شکلات بده!
و بعد به اطراف نگاهی انداختم. بعضی‌ها با مسخرگی نگاهمون می‌کردن و بعضی‌ها هم با تعجب، هیچکس از جاش تکون نخورد و دوباره همه مشغول بازی شدن.
بلندتر و پر حرص ادامه دادم:
- من با ز*ب*ون خوش بهتون گفتم، بعد نگین ما داشتیم بازیمون رو می‌کردیم که یه افسار گسیخته از راه رسید و باهامون به ز*ب*ون خوش حرف نزد!
که تو همین حین شلیک گلوله‌ای، پرده گوشم رو لرزوند. برگشتم که دیدم زیبا داره به گوش‌های سالن که دوربین نصب شده بودن شلیک می‌کنه و این جیغ و فریاد ناشی از ترس مردم بود که با صدای شلیک گلوله همنوا شده بود و همه سعی در فرار کردن داشتن.
آیچا دستی به شونم زد و گفت:
- اینجا رو بسپر به ما تو برو آراس رو پیدا کن.
سری تکون دادم و بدو رفتم به قسمت بازی بیلیارد، حدس می‌زدم اونجا باشه چون تو قسمت بولینگ که ندیدمش.
رسیدم به قسمتی که پر بود از میز بیلیارد و توپ‌های رنگی که روی میز بیلیارد به چشم می‌خورد.
هیچکس اینجا نبود، لعنتی حتما صدای شلیک رو شنیده فرار کرده، با حرص شروع به جوییدن ل*بم کردم و خواستم عقب گرد کنم و خارج شم که صدای نفس‌های نامنظمی رو شنیدم، اما کسی رو نمی‌دیدم، دقت که کردم دیدم دو جفت پا از زیر میز بیلیارد داره به چشم می‌خوره که مثلا خیر سرشون پنهون شدن! اسکولا! هردو جفت پا، پای مردونه بودن و مطمئن بودم از بادیگارد‌های همین یارو آراس هستن.

کد:
با تته‌پته گفتم:

- آ..آیچا..تو..اینجا؟

پرید وسط حرفم و گفت:

- تموم، فهمیدیم از همه عاقل‌تر و جسورتر و شجاع‌تر هستی؛ ولی این دلیل نمی‌شه که تنهایی بیای بزن بزن! دلت میاد تنهایی بری؟

دوباره ناباورانه گفتم:

- چجوری؟

پوفی کلافه‌ای کشید و گفت:

- فعلا بریم تو دخل یارو رو در بیاریم بعد برات توضیح میدم.

و بعد صدای آشنایی هم از سمت راستم به گوش رسید که می‌گفت:

- چقدر سین جیم می‌کنی تو، راه بیوفت دیگه الان یارو از چنگمون میره.

صدای زیبا بود، شوک زده این‌بار چرخیدم به طرف راستم که نازی و زیبا رو هم کنار خودم دیدم. خدای من باورم نمی‌شه یه همچین رفیق‌های بامرامی دارم که بخاطر من اومدن.

نازی با بی‌حوصلگی گفت:

- من خودم نیومدم ها، این دوست مشنگت من و با خودش به زور آورده، وگرنه صد سال سیاه به کمکت بیام.

دهن کجی براش کردم و اونم با ضربه آرنج زیبا ساکت شد که می‌گفت:

- ما باهم رفیقیم نازی، تو هرجا و هر زمان باید هوای هم و داشته باشیم. یزی جون توام باهامون بیا.

تا این و گفت یزدان با اخم و قدم‌های شمرده، جلو اومد و با لحن آروم؛ ولی خشنی که فکر کنم رسما زیبا شلوارش و خیس کرد، گفت:

- بار آخرت باشه به من میگی یزی! وگرنه از اون فن‌های خطرناکم رو تو هم کار می‌کنم زیبا! ملتفت شدی دیگه؟

زیبا از ترس چسبیده بود به ماشین، دست‌هاش رو به نشانه تسلیم برد بالا و تند‌تند سری تکون داد و گفت:

- باشه دیگه نمیگم. اینجوری نگاه نکن فشارم افتاد.

بی‌توجه به زیبا و اخم‌های درهم یزدان، گفتم:

- راه بیوفتین.

محکم و با صلابت قدم برداشتم به سمت باشگاه و اون‌ها هم به دنبال من، اشاره‌ای به محافظ‌ها کردم که اون‌ها وایسن و کشیک ب*دن و چند نفرشون هم همراهمون اومدن. صورت‌هامون رو با یه ماسک پوشوندیم تا کسی نتونه شناسایی بکنه.

بیرون باشگاه خلوت بود و کسی نبود، لگد محکمی به در باشگاه زدم و وارد شدیم که توجه همه سمت ما جلب شد، باشگاه کمی شلوغ بود، روبه روم یه باشگاه بزرگ بولینگ قرار داشت و صدای گوش‌نواز آهنگی هم به گوش می‌رسید و چراغ‌های رنگی سالن رو روشن کرده بودن. نگاهی به گوشه‌های سالن انداختم که جای‌جایش دوربین نصب شده بود.

مطمئن بودم که تک به تکشون درحال ضبط کردن هر حرکت ما و این آدم‌هایی که اینجا بودن، هستن.

نورهای رنگی که توی سالن بودن، به فضای نیمه تاریک سالن روح بخشیده بودن و بنظرم مکان فوق‌العاده‌ای بود و هست.

گرمای دستی رو رو شونم حس کردم و صدای زیبا پیچید توی گوشم:

- غمت نباشه؛ دوربین‌ها با من، بسپرش به من.

 نگاهم به یزدان خورد که به قسمت دیگه سالن رفت و هرچی پرسیدم کجا میری جوابی نداد و بین جمعیت گم شد. باید سالن خالی میشد و همه این آدم‌هایی که اینجا بودن این مکان رو ترک می‌کردن. چون در کل کاری با بقیه نداریم و دوست ندارم دردسر درست شه.

بعضی‌ها با تعجب نگاهمون می‌کردن و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردن و بعضی‌ها هم بی‌توجه بودن. هردو دستم رو به هم کوبیدم تا توجه همه به سمت من جلب بشه، با لحنی ملایم؛ ولی با صدای بلند گفتم:

- خانم‌ها آقایون ورود ناگهانی و غیر عادی مارو ببخشید! ما دنبال یه آقای خوشتیپ و جنتلمن می‌گردیم. خواهشم از شما اینه بدون هیچ دردسری این مکان رو ترک کنید.

و با صدای بلندتری داد زدم:

- آراس جون؟ عزیزم کجایی؟ بدو بیا که خاله برات شکلات بده!

و بعد به اطراف نگاهی انداختم. بعضی‌ها با مسخرگی نگاهمون می‌کردن و بعضی‌ها هم با تعجب، هیچکس از جاش تکون نخورد و دوباره همه مشغول بازی شدن.

بلندتر و پر حرص ادامه دادم:

- من با ز*ب*ون خوش بهتون گفتم، بعد نگین ما داشتیم بازیمون رو می‌کردیم که یه افسار گسیخته از راه رسید و باهامون به ز*ب*ون خوش حرف نزد!

که تو همین حین شلیک گلوله‌ای، پرده گوشم رو لرزوند. برگشتم که دیدم زیبا داره به گوش‌های سالن که دوربین نصب شده بودن شلیک می‌کنه و این جیغ و فریاد ناشی از ترس مردم بود که با صدای شلیک گلوله همنوا شده بود و همه سعی در فرار کردن داشتن.

آیچا دستی به شونم زد و گفت:

- اینجا رو بسپر به ما تو برو آراس رو پیدا کن.

سری تکون دادم و بدو رفتم به قسمت بازی بیلیارد، حدس می‌زدم اونجا باشه چون تو قسمت بولینگ که ندیدمش.

رسیدم به قسمتی که پر بود از میز بیلیارد و توپ‌های رنگی که روی میز بیلیارد به چشم می‌خورد.

هیچکس اینجا نبود، لعنتی حتما صدای شلیک رو شنیده فرار کرده، با حرص شروع به جوییدن ل*بم کردم و خواستم عقب گرد کنم و خارج شم که صدای نفس‌های نامنظمی رو شنیدم، اما کسی رو نمی‌دیدم، دقت که کردم دیدم دو جفت پا از زیر میز بیلیارد داره به چشم می‌خوره که مثلا خیر سرشون پنهون شدن! اسکولا! هردو جفت پا، پای مردونه بودن و مطمئن بودم از بادیگارد‌های همین یارو آراس هستن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۶

یکی از پاهارو که کفش کلاسیک براق پوشیده بود رو نشونه گرفتم و ماشه رو آروم از روی دستکش لمس کردم و شلیک کردم که صدای فریاد درد آلودش بلند شد و افتاد زمین و از درد به خودش پیچید. نفر دومی این‌بار سرش رو آورد بیرون و کامل بلند شد و خواست طرفم شلیک کنه که سریع پیش‌دستی کردم و یه گلوله به مغزش شلیک کردم و این گلوله فلزی بود که با سرعت به درون مغزش پیش رفت و اون رو شکافت. بی‌جون افتاد رو زمین و رفتم بالا سر همونی که به پاش شلیک کرده بودم. با ترس و وحشت به دوستش که به مغزش شلیک کرده بودم خیره میشد و دوباره به من نگاهی مینداخت، نگاهش با هراس بین من و دوست مُردش در نوسان بود.
ل*ب باز کرد و لرزون گفت:
- به.. به من رحم کن.
با نگاه مملو از سردیم زل زدم تو چشم‌هاش که به وضوح حس کردم که کمی لرزید و گفتم:
- به چه جرعت همراه دوستت برای من، برای نقره، کسی که حتی هیچکس بدون اجازه‌اش، نمی‌تونه نفس بکشه کمین کرده بودین؟
ل*ب‌های لرزونش تکون خورد و به من و من افتاد:
- ب..برای..محافظت..از..از رئیسمون محافظت از..خودمون، خواهش می‌کنم رحم کن.
اونقدر ترسیده بود که معلوم نبود چی داره میگه، مثل همیشه انگشت شصتم رو به ل*بم کشیدم و گفتم:
- رییست کجا فرار کرد؟ تا دید دنبالشیم دنبال سوراخ موش می‌گرده؟
دوباره با تته‌پته و ناله که ناشی از درد پاش بود گفت:
- یه نفر اومد و اون و با خودش برد، یه مردی که صورتش رو پوشونده بود و یه نفره هممون و حریف شد و دونفرمون رو هم خیلی راحت کشت و رئیس رو به زور برد. ماهم ترسیدیم نتونستیم نزدیکش بریم.
لبخندی کج گوشه ل*بم انحنا خورد، با مشخصاتی که داد فهمیدم کی رو میگه.
نگاهی به صورت مرد که التماس رو توی چشم‌هاش ریخته بود کردم، دیگه زنده بودنش به دردم نمی‌خورد و هر چی رو که لازم بود فهمیدم و بی‌معطلی، بی‌رحمانه یکی دیگه هم تو مخ این یکی یارو خالی کردم، خون از سوراخی که گلوله شکافته بود فوران کرده بود و صورتش رو غرق خون کرده بود، بی‌تفاوت از کنارش گذر کردم.
همین که برگشتم با قیافه ترسیده و عصبی و پر از زخم و ک*بودی آراس روبه رو شدم. انگار که حسابی کتک خورده باشه که خب معلوم بود از ضرب دست کی کتک خورده!
نگاهم به فرد پشت سر آراس خورد که محکم از پشت گرفته بودش، یزدان! پسری تیز و زرنگ که کار خودش رو خوب بلد بود و لوله کلت مشکیش رو از پشت به سر آراس مماس داده بود و با کوچک‌ترین حرکت آراس، ممکن بود بهش شلیک کنه.
پس می‌دونست ممکنه آراس فرار کنه و قبل از همه ما خودش رو آماده کرد و گیرش آورد تا فرار نکنه! ظاهرا اونجور که از حرف‌های اون مرد فهمیدم مثل اینکه قبل از همه ما و هر حرکتمون، رفته بوده سر وقت آراس و همه محافظ‌ها رو از سر راه برداشته و یه دل سیر آراس رو کتک بارون کرده و گیرش انداخته! عالی شد کارم رو راحت‌تر کرده بود دست و پنجه‌اش درد نکنه. پس برای همین یهویی غیبش زده بود موقع اومدن. لبخندی شیطانی زدم و طبق عادت دست‌هام رو پشت کمرم قفل کردم.
به قول اون مرد یه تنه همه رو حریف شده بود، الحق که یه تنه همه رو حریفه!

*نازیلا

تیری به سمتم شلیک شد که سریع سرم رو دزدیدم، خواستم شلیک کنم که با دیدن کلت خالیم آه از نهادم بلند شد، خشاب تموم کرده بودم. با حرص کلت رو پرت کردم کف سالن.
اون طرف‌تر صدای زیبا رو شنیدم که بخاطر صدای بلند شلیک گلوله محافظ‌ها به سمتمون، سعی می‌کرد بلند حرف بزنه:
- نازی خشاب تموم کردی، اینجا نمون بلند شو همراه محافظ‌های دم در از اینجا برو و ماشین منتظرمون باش.
دونفر از محافظ‌های آراس رو کشته بودیم و دونفر دیگه باقی مونده بود و ناکس‌ها هم با نهایت تلاش مخفی می‌شدن تا آسیبی بهشون نرسه و تند‌تند به سمت ما شلیک می‌کردن.

کد:
یکی از پاهارو که کفش کلاسیک براق پوشیده بود رو نشونه گرفتم و ماشه رو آروم از روی دستکش لمس کردم و شلیک کردم که صدای فریاد درد آلودش بلند شد و افتاد زمین و از درد به خودش پیچید. نفر دومی این‌بار سرش رو آورد بیرون و کامل بلند شد و خواست طرفم شلیک کنه که سریع پیش‌دستی کردم و یه گلوله به مغزش شلیک کردم و این گلوله فلزی بود که با سرعت به درون مغزش پیش رفت و اون رو شکافت. بی‌جون افتاد رو زمین و رفتم بالا سر همونی که به پاش شلیک کرده بودم. با ترس و وحشت به دوستش که به مغزش شلیک کرده بودم خیره میشد و دوباره به من نگاهی مینداخت، نگاهش با هراس بین من و دوست مُردش در نوسان بود.

ل*ب باز کرد و لرزون گفت:

- به.. به من رحم کن.

با نگاه مملو از سردیم زل زدم تو چشم‌هاش که به وضوح حس کردم که کمی لرزید و گفتم:

- به چه جرعت همراه دوستت برای من، برای نقره، کسی که حتی هیچکس بدون اجازه‌اش، نمی‌تونه نفس بکشه کمین کرده بودین؟

ل*ب‌های لرزونش تکون خورد و به من و من افتاد:

- ب..برای..محافظت..از..از رئیسمون محافظت از..خودمون، خواهش می‌کنم رحم کن.

اونقدر ترسیده بود که معلوم نبود چی داره میگه، مثل همیشه انگشت شصتم رو به ل*بم کشیدم و گفتم:

- رییست کجا فرار کرد؟ تا دید دنبالشیم دنبال سوراخ موش می‌گرده؟

دوباره با تته‌پته و ناله که ناشی از درد پاش بود گفت:

- یه نفر اومد و اون و با خودش برد، یه مردی که صورتش رو پوشونده بود و یه نفره هممون و حریف شد و دونفرمون رو هم خیلی راحت کشت و رئیس رو به زور برد. ماهم ترسیدیم نتونستیم نزدیکش بریم.

لبخندی کج گوشه ل*بم انحنا خورد، با مشخصاتی که داد فهمیدم کی رو میگه.

نگاهی به صورت مرد که التماس رو توی چشم‌هاش ریخته بود کردم، دیگه زنده بودنش به دردم نمی‌خورد و هر چی رو که لازم بود فهمیدم و بی‌معطلی، بی‌رحمانه یکی دیگه هم تو مخ این یکی یارو خالی کردم، خون از سوراخی که گلوله شکافته بود فوران کرده بود و صورتش رو غرق خون کرده بود، بی‌تفاوت از کنارش گذر کردم.

همین که برگشتم با قیافه ترسیده و عصبی و پر از زخم و ک*بودی آراس روبه رو شدم. انگار که حسابی کتک خورده باشه که خب معلوم بود از ضرب دست کی کتک خورده!

نگاهم به فرد پشت سر آراس خورد که محکم از پشت گرفته بودش، یزدان! پسری تیز و زرنگ که کار خودش رو خوب بلد بود و لوله کلت مشکیش رو از پشت به سر آراس مماس داده بود و با کوچک‌ترین حرکت آراس، ممکن بود بهش شلیک کنه.

پس می‌دونست ممکنه آراس فرار کنه و قبل از همه ما خودش رو آماده کرد و گیرش آورد تا فرار نکنه! ظاهرا اونجور که از حرف‌های اون مرد فهمیدم مثل اینکه قبل از همه ما و هر حرکتمون، رفته بوده سر وقت آراس و همه محافظ‌ها رو از سر راه برداشته و یه دل سیر آراس رو کتک بارون کرده و گیرش انداخته! عالی شد کارم رو راحت‌تر کرده بود دست و پنجه‌اش درد نکنه. پس برای همین یهویی غیبش زده بود موقع اومدن. لبخندی شیطانی زدم و طبق عادت دست‌هام رو پشت کمرم قفل کردم.

به قول اون مرد یه تنه همه رو حریف شده بود، الحق که یه تنه همه رو حریفه!



*نازیلا



تیری به سمتم شلیک شد که سریع سرم رو دزدیدم، خواستم شلیک کنم که با دیدن کلت خالیم آه از نهادم بلند شد، خشاب تموم کرده بودم. با حرص کلت رو پرت کردم کف سالن.

اون طرف‌تر صدای زیبا رو شنیدم که بخاطر صدای بلند شلیک گلوله محافظ‌ها به سمتمون، سعی می‌کرد بلند حرف بزنه:

- نازی خشاب تموم کردی، اینجا نمون بلند شو همراه محافظ‌های دم در از اینجا برو و ماشین منتظرمون باش.

دونفر از محافظ‌های آراس رو کشته بودیم و دونفر دیگه باقی مونده بود و ناکس‌ها هم با نهایت تلاش مخفی می‌شدن تا آسیبی بهشون نرسه و تند‌تند به سمت ما شلیک می‌کردن.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۷

رو به یکی از محافظ‌هایی که اصلان برای نقره فرستاده بود و کنارم بود و داشت به محافظ‌های آراس شلیک می‌کرد، گفتم:
- هی تو!
با تعجب برگشت سمتم و گفتم:
- سریع من و پوشش بده، می‌خوام از اینجا خارج شم خشاب تموم کردم بیشتر از این نمی‌تونم بمونم.
سری تکون داد و اومد جلوم درحالی که به اون دوتا محافظ لعنتی شلیک می‌کرد حرکت کرد و منم پشت سرش، من و پوشش داده بود تا آسیبی نبینم.
تند‌تند همزمان باهم حرکت می‌کردیم به سمت در که از شانس گندم به پاش شلیک شد و با درد نزدیک بود بیوفته زمین که سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و لنگون‌لنگون همزمان با من حرکت کرد تا مبادا سمت من شلیک بشه، اما لحظه آخر نتونست سرپا بمونه با درد افتاد زمین و فقط از دور جرقه کلت یکی از محافظ‌های آراس رو دیدم که لوله‌اش مستقیم من رو هدف گرفته بود و گلوله‌ای به سمتم شلیک شد و به ثانیه نکشید سوزشی رو روی قسمت بازوم حس کردم و گرمی مایع قرمزی رو روی پو*ست بازوم حس کردم.
جیغ ناشی از دردم رو تو گلوم خفه کردم و درحالی که اون یکی دستم روی بازوم بود سریع به سمت در حرکت کردم و بازش کردم و بی‌معطلی از سالن خارج شدم. بیشتر می‌موندم سوراخ سوراخم می‌کردن.
به یکی از محافظ‌ها گفتم من و برسونه عمارت، بازوم شدید درد می‌کرد و عرق کرده بودم و انرژیم تحلیل رفته بود نمی‌تونستم بمونم و منتظر بقیه بمونم باید می‌رفتم حالم خوب نبود، محافظ با نگرانی سریع در ماشین رو برام باز کرد و سوارش شدم و پاش رو گذاشت رو پدال گ*از و حرکت کرد سمت عمارت.
محافظ با نگرانی گفت:
- رنگتون پریده خانم بریم بیمارستان؟
سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
- نه فقط برو خونه.
سری به علامت باشه تکون داد و چیزی نگفت.
لعنتی! همش تقصیر این زیبای گوربه گور شده‌اس، اگه من و به زور نمی‌آورد هیچوقت اینجوری نمی‌شدم. دارم برات زیبا خانم!

*نقره

با پوزخند غلیظ رو ل*بم رو به آراس گفتم:
- با این همه عجله کجا می‌خواستی بری آقا آراس؟ به غیر از هتلی که رزرو کردی اصلا جایی روهم داری فرار کنی؟
و چشمکی براش زدم، با فکی منقبض شده داد زد:
- تو دیگه کی هستی افتادی دنبال من زنیکه ع*و*ضی؟ سگ کی...
که با مشت محکمی که یزدان به شکمش زد ساکت شد و از درد زیاد خم شد و دندون‌هاش رو به هم فشرد و یزدان دم گوشش گفت:
- وقتی خانم سوال می‌پرسه مثل آدم جواب بده و حرف دهنت رو بفهم آشغال پست!
و بعد از پشت پیراهنش از پشت گر*دن، قسمت یقه‌اش رو محکم تو مشتش گرفت و آراس رو وادار کرد صاف بایسته!
صورتم رو مظلوم کردم و معصومانه زل زده بودم توی چشم‌هاش که زیبا و آیچا و چندتا از محافظ‌ها با نفس‌نفس اومدن و بهمون رسیدن.
روبه همشون پرسیدم:
- همه خوبن؟ مشکلی نیست؟
سری به علامت منفی تکون دادن و گفتن خوبیم و زیبا گفت:
- نازیلا زودتر از همه رفت، خشاب تموم کرده بود فرستادم بره.
سری به علامت باشه تکون دادم و گفتم:
- همه چیز روبه راهه؟ قسمت بولینگ تمیزه؟
منظورم به محافظ‌های مزاحم آراس بود که زیبا سری تکون داد و گفت:
- تمیزه، جای نگرانی نیست.
سری تکون دادم و دوباره با همون معصومیت زل زدم توی چشم‌های آراس و حلقه ساده روکش طلا رو از جیبم بیرون آوردم و حلقه رو گرفتم سمتش و رو بهش گفتم:
- با من ازدواج می‌کنی آراس جونم؟
چشم‌های گرد شده‌اش رو قفل چشم‌های به ظاهر مظلومم کرد که گفتم:
- اینجوری نگام نکن، آخه داشتی کجا فرار می‌کردی؟ من می‌خوامت، من به خاطر تو زمین و زمان رو بهم ریختم تا بتونم بهت برسم. تا بتونم پیدات کنم که...
آروم با لحنی که بوی خطر درش هویدا بود، شمرده‌شمرده گفتم:
- که سلام اصلان رو بهت برسونم.
چشم‌های بهت زده‌اش لبریز از خشم و نفرت شد و سعی کرد تقلا کنه و از زیر دست یزدان آزاد بشه، اما یزدان با کمال احترام از پشت دستش رو پیچوند و فریادش به هوا رفت.
قهقهه‌ای شیطانی سر دادم و بعد لحنم رو بلافاصله جدی کردم و گفتم:
- نچ، منصرف شدم، تو مرد زندگی نیستی لیاقت من و نداری. رفتارهات جنتلمنانه نیست بیشتر وحشیانه‌اس! پیر و چروک و بد قیافه هم که هستی.
و حلقه رو انداختم تو جیبم و با لحنی شیطنت‌آمیز گفتم:
- شوخی‌شوخی، بزار به حساب شوخی کردنم!
آراس از خشم زیاد بدنش به رعشه افتاده بود، تخم سفیدی چشم‌هاش روبه قرمزی رفته بود، گره کور محکمِ بین ابروهاش هنوز هم به چشم می‌اومد، ل*ب زد:
- پس اون تخم سگ تورو فرستاده که من و نابود کنی آره؟ قلاده پاره کرده می‌خواد پاچه بگیره! همتون و به خاک سیاه می‌نشونم ع*و*ضی‌ها.
حرف‌های آخرش رو بلندتر به گوش رسوند. پوزخندی زدم و گفتم:
- ظاهرا تأکید داشت هر دفعه تو واسه اجناسش نقشه می‌کشی و رَم می‌کنی! به هر حال این چیزها به من مربوط نمیشه و توام هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
و بعد روبه یکی از محافظ‌ها کردم و گفتم:
- یه توپ بولینگ واسم بیار.
سری تکون داد و رفت که بیاره، نگاهی به ساعتم انداختم که داشت دیر می‌شد و در همون حال گفتم:
- خب آقا آراس؛ برای آخرین بار حرفی واسه گفتن داری؟
همین که خواست دهن باز کنه حرف بزنه سریع گفتم:
- نچ، بازم منصرف شدم حوصله گوش کردن به حرف‌هات رو ندارم، دیرم شده زیادی وقتم و گرفتی، همینم از سرت زیادیه.
رسما سربه سرش گذاشته بودم و دود از سروکله‌اش زده بود بیرون. اسلحه‌ام رو یک راست به س*ی*نه‌اش هدف گرفتم و بی درنگ بنگ!
بهت زده به پیراهن خونیش خیره شد که رد خون روش راه پیدا کرده بود. رنگش پریده بود و ل*ب‌هاش می‌لرزید و نفس‌های خش‌‌دار می‌کشید.

کد:
رو به یکی از محافظ‌هایی که اصلان برای نقره فرستاده بود و کنارم بود و داشت به محافظ‌های آراس شلیک می‌کرد، گفتم:

- هی تو!

با تعجب برگشت سمتم و گفتم:

- سریع من و پوشش بده، می‌خوام از اینجا خارج شم خشاب تموم کردم بیشتر از این نمی‌تونم بمونم.

سری تکون داد و اومد جلوم درحالی که به اون دوتا محافظ لعنتی شلیک می‌کرد حرکت کرد و منم پشت سرش، من و پوشش داده بود تا آسیبی نبینم.

تند‌تند همزمان باهم حرکت می‌کردیم به سمت در که از شانس گندم به پاش شلیک شد و با درد نزدیک بود بیوفته زمین که سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه و لنگون‌لنگون همزمان با من حرکت کرد تا مبادا سمت من شلیک بشه، اما لحظه آخر نتونست سرپا بمونه با درد افتاد زمین و فقط از دور جرقه کلت یکی از محافظ‌های آراس رو دیدم که لوله‌اش مستقیم من رو هدف گرفته بود و گلوله‌ای به سمتم شلیک شد و به ثانیه نکشید سوزشی رو روی قسمت بازوم حس کردم و گرمی مایع قرمزی رو روی پو*ست بازوم حس کردم.

جیغ ناشی از دردم رو تو گلوم خفه کردم و درحالی که اون یکی دستم روی بازوم بود سریع به سمت در حرکت کردم و بازش کردم و بی‌معطلی از سالن خارج شدم. بیشتر می‌موندم سوراخ سوراخم می‌کردن.

به یکی از محافظ‌ها گفتم من و برسونه عمارت، بازوم شدید درد می‌کرد و عرق کرده بودم و انرژیم تحلیل رفته بود نمی‌تونستم بمونم و منتظر بقیه بمونم باید می‌رفتم حالم خوب نبود، محافظ با نگرانی سریع در ماشین رو برام باز کرد و سوارش شدم و پاش رو گذاشت رو پدال گ*از و حرکت کرد سمت عمارت.

محافظ با نگرانی گفت:

- رنگتون پریده خانم بریم بیمارستان؟

سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:

- نه فقط برو خونه.

سری به علامت باشه تکون داد و چیزی نگفت.

لعنتی! همش تقصیر این زیبای گوربه گور شده‌اس، اگه من و به زور نمی‌آورد هیچوقت اینجوری نمی‌شدم. دارم برات زیبا خانم!



*نقره



با پوزخند غلیظ رو ل*بم رو به آراس گفتم:

- با این همه عجله کجا می‌خواستی بری آقا آراس؟ به غیر از هتلی که رزرو کردی اصلا جایی روهم داری فرار کنی؟

و چشمکی براش زدم، با فکی منقبض شده داد زد:

- تو دیگه کی هستی افتادی دنبال من زنیکه ع*و*ضی؟ سگ کی...

که با مشت محکمی که یزدان به شکمش زد ساکت شد و از درد زیاد خم شد و دندون‌هاش رو به هم فشرد و یزدان دم گوشش گفت:

- وقتی خانم سوال می‌پرسه مثل آدم جواب بده و حرف دهنت رو بفهم آشغال پست!

و بعد از پشت پیراهنش از پشت گر*دن، قسمت یقه‌اش رو محکم تو مشتش گرفت و آراس رو وادار کرد صاف بایسته!

صورتم رو مظلوم کردم و معصومانه زل زده بودم توی چشم‌هاش که زیبا و آیچا و چندتا از محافظ‌ها با نفس‌نفس اومدن و بهمون رسیدن.

روبه همشون پرسیدم:

- همه خوبن؟ مشکلی نیست؟

سری به علامت منفی تکون دادن و گفتن خوبیم و زیبا گفت:

- نازیلا زودتر از همه رفت، خشاب تموم کرده بود فرستادم بره.

سری به علامت باشه تکون دادم و گفتم:

- همه چیز روبه راهه؟ قسمت بولینگ تمیزه؟

منظورم به محافظ‌های مزاحم آراس بود که زیبا سری تکون داد و گفت:

- تمیزه، جای نگرانی نیست.

سری تکون دادم و دوباره با همون معصومیت زل زدم توی چشم‌های آراس و حلقه ساده روکش طلا رو از جیبم بیرون آوردم و حلقه رو گرفتم سمتش و رو بهش گفتم:

- با من ازدواج می‌کنی آراس جونم؟

چشم‌های گرد شده‌اش رو قفل چشم‌های به ظاهر مظلومم کرد که گفتم:

- اینجوری نگام نکن، آخه داشتی کجا فرار می‌کردی؟ من می‌خوامت، من به خاطر تو زمین و زمان رو بهم ریختم تا بتونم بهت برسم. تا بتونم پیدات کنم که...

آروم با لحنی که بوی خطر درش هویدا بود، شمرده‌شمرده گفتم:

- که سلام اصلان رو بهت برسونم.

چشم‌های بهت زده‌اش لبریز از خشم و نفرت شد و سعی کرد تقلا کنه و از زیر دست یزدان آزاد بشه، اما یزدان با کمال احترام از پشت دستش رو پیچوند و فریادش به هوا رفت.

قهقهه‌ای شیطانی سر دادم و بعد لحنم رو بلافاصله جدی کردم و گفتم:

- نچ، منصرف شدم، تو مرد زندگی نیستی لیاقت من و نداری. رفتارهات جنتلمنانه نیست بیشتر وحشیانه‌اس! پیر و چروک و بد قیافه هم که هستی.

و حلقه رو انداختم تو جیبم و با لحنی شیطنت‌آمیز گفتم:

- شوخی‌شوخی، بزار به حساب شوخی کردنم!

آراس از خشم زیاد بدنش به رعشه افتاده بود، تخم سفیدی چشم‌هاش روبه قرمزی رفته بود، گره کور محکمِ بین ابروهاش هنوز هم به چشم می‌اومد، ل*ب زد:

- پس اون تخم سگ تورو فرستاده که من و نابود کنی آره؟ قلاده پاره کرده می‌خواد پاچه بگیره! همتون و به خاک سیاه می‌نشونم ع*و*ضی‌ها.

حرف‌های آخرش رو بلندتر به گوش رسوند. پوزخندی زدم و گفتم:

- ظاهرا تأکید داشت هر دفعه تو واسه اجناسش نقشه می‌کشی و رَم می‌کنی! به هر حال این چیزها به من مربوط نمیشه و توام هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.

و بعد روبه یکی از محافظ‌ها کردم و گفتم:

- یه توپ بولینگ واسم بیار.

سری تکون داد و رفت که بیاره، نگاهی به ساعتم انداختم که داشت دیر می‌شد و در همون حال گفتم:

- خب آقا آراس؛ برای آخرین بار حرفی واسه گفتن داری؟

همین که خواست دهن باز کنه حرف بزنه سریع گفتم:

- نچ، بازم منصرف شدم حوصله گوش کردن به حرف‌هات رو ندارم، دیرم شده زیادی وقتم و گرفتی، همینم از سرت زیادیه.

رسما سربه سرش گذاشته بودم و دود از سروکله‌اش زده بود بیرون. اسلحه‌ام رو یک راست به س*ی*نه‌اش هدف گرفتم و بی درنگ بنگ!

بهت زده به پیراهن خونیش خیره شد که رد خون روش راه پیدا کرده بود. رنگش پریده بود و ل*ب‌هاش می‌لرزید و نفس‌های خش‌‌دار می‌کشید.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : mizzle✾

mizzle✾

سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
861
لایک‌ها
4,716
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
82,429
Points
1,430
#پارت۵۸

تعادلش رو نتونست حفظ کنه و زانو زد رو زمین. تو همین حین بادیگارد توپ بولینگ رو برام آورد، از دستش گرفتم، با اینکه کمی سنگین بود، اما برای منی که دوسال تمام بوکسر بودم و با کیسهٔ تماما سنگین بوکس ور می‌رفتم، برداشتنش مثل آب خوردن بود.
هنوز نمرده بود و جون داشت، ریلکس و خونسرد به چشم‌های گرده شده‌اش خیره شدم و گفتم:
- اصلان مخصوص سفارش کرده بود مغزت رو یپوکونم، حاضری؟
نفس‌نفس زنون و بی‌جون با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:
- نه! نه...
بی‌توجه بهش با حس بی‌رحمانه‌ای که توی وجودم قلقلکم می‌داد، تموم زورم رو توی دستم جمع کردم و محکم توپ رو کوبیدم به قسمت گیجگاهش و افتاد زمین و جریان قرمز و تیره خون بود که از جمجمه شکسته شده‌اش آروم به بیرون راه پیدا کرده بود و با چشمی باز مرده بود.
با اسلحه‌ام محض احتیاط برای اینکه زنده نمونه مستقیم به مغزش شلیک کردم و با خنده هیستیریک‌واری گفتم:
- بیا پوکوندن مغز هم چیزی داره؟ کاری نداره که هی میگن نقره اینکار رو بکن نقره اونکار رو بکن. اه!
و با غرغر از کنار جسد رد شدم و از سالن خارج شدم. کار من همین بود، مثل آب خوردن اگه می‌گفتن بکش می‌کشتم، اگه می‌دیدم یکی سد راهمه، راحت از سر راه برش می‌داشتم. تموم وجود من پر بود از آتیش بی‌رحمی و نفرت که توی جای‌جای قلبم سرک می‌کشید. برای همین این کارهای عجیبم مخصوصا همون درخواست ازدواج برای همه عادی بود! این کار همیشگی من بود. الکی درخواست ازدواج می‌دادم و بعدش منصرف می‌شدم و ردش می‌کردم، یجورایی سر به سر طرف می‌زاشتم و از سربه سر گذاشتن رقیب مقابلم ل*ذت می‌بردم و از جمله، همون تدارکات رفتن به پشواز مرگ بود. حرص و نفرتی که طرف مقابلم با چشم‌هاش بهم ابراز می‌کرد برای من لذتی وافی بود که نمی‌شد توصیف کرد. همه این کارها عادت همیشگیم بودن.
صدای آژیر پلیس از دور با صدای بوق ماشین‌هایی که توی ترافیک گیر کرده بودن همنوا شده بود، هرچه سریع‌تر سوار شدیم و از اونجا دور شدیم.

***

*نازیلا

پزشک مخصوص عمارت پانسمان بازوم رو بست و چندتا دارو برام تجویز کرد و از اتاق خارج شد.
هنوزم بازوم درد می‌کرد، وقتی اومدم و اشکان من و تو اون وضع دید سریع دکتر خبر کرد تا معاینه‌ام کنه، هرچی گفتم نمی‌خواد چیزی نیست و فقط یه خراشه، اخم‌های درهمش رو نثارم می‌کرد. از توی نگاهش نمی‌شد خوند که نگرانمه یانه، اما وقتی می‌دیدم توجهش رو منه و تأکید داشت که دکتر باید بیاد بالا سرم قند توی دلم آب می‌شد، اما خب از اینکه اشکان مردی بود غیر قابل پیش بینی، یکم لجم می‌گرفت.
چند دقیقه پیش هم از اتاق خارج شد. دکتر که از اتاق رفت آروم دستی به بازوی زخمیم و پانسمان شده‌ام کشیدم. هنوزم درد داشت و سوزشش اذیتم می‌کرد و نمی‌تونستم درست دستم رو تکون بدم.
آروم از اتاق خارج شدم و از خدمت‌کاری پرسیدم اشکان کجا رفته که گفت رفته بالای پشت بوم. همیشه عادت داشت بره بالای پشت بوم، نمی‌دونم چرا!
رفتم سمت پشت بوم و درش رو باز کردم و وارد پشت بوم شدم. روی پشت بوم با میز و صندلی و نیمکت چوبی دیزاین شده بود و بعضی از قسمت‌هاش از چوب تزئین شده بود، به طور فوق‌العاده‌ای از گل و گیاه‌های مختلفی تزئین شده بود و به پشت بوم زیبایی بخشیده بود. با زیبایی که داشت آدم از بودن تو پشت بوم سیر نمی‌شد. نمای اینجا شب‌ها دیدنی و زیبا بود، توسط نورهای مخفی و چراغ‌های فانتزی فوق‌العاده میشد. مستانه رایحه گل‌های رنگی و محسور کننده رو که روحیه آدم رو به وجد می‌آورد، رو به ریه کشیدم.
روی نیمکت جاخوش کرده بود و داشت سیگار می‌کشید. آروم رفتم و کنارش نشستم. از لابه لای دود خاکستری سیگار بهم خیره شد و با همون اخم جذابش روی پیشونیش گفت:
- چرا اومدی اینجا؟ می‌رفتی استراحت می‌کردی.
لبخند شیرینی تحویلش دادم و گفتم:
- چیزیم نیست حالم خوبه؛ ولی بازوم هنوز درد داره. هرچند یه خراش کوچیکه.
آروم زمزمه کرد:
- نیست.
منم جواب دادم:
- هست.
ته مونده سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد، موهای سیاهش با باد خنک بالای پشت بوم، می‌رقصید و چند تار از موهاش روی پیشونیش افتاده بودن و قیافه خشنش جذاب شده بود.
باد موهام رو با دست‌هاش به نرمی نوازش می‌داد و توی هوا تکون می‌داد. به چشم‌هام خیره شد و گفت:
- چرا دوست داری همه چیز رو آسون بدونی و برای خودت ساده‌اش کنی؟ این همه خون رفت ازت، زخمت عمیق بود، یکم جهت گلوله این طرف‌تر می‌شد، می‌خورد به قلبت.

beautiful-garden-on-roof.jpg
کد:
تعادلش رو نتونست حفظ کنه و زانو زد رو زمین. تو همین حین بادیگارد توپ بولینگ رو برام آورد، از دستش گرفتم، با اینکه کمی سنگین بود، اما برای منی که دوسال تمام بوکسر بودم و با کیسهٔ تماما سنگین بوکس ور می‌رفتم، برداشتنش مثل آب خوردن بود.

هنوز نمرده بود و جون داشت، ریلکس و خونسرد به چشم‌های گرده شده‌اش خیره شدم و گفتم:

- اصلان مخصوص سفارش کرده بود مغزت رو یپوکونم، حاضری؟

نفس‌نفس زنون و بی‌جون با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید گفت:

- نه! نه...

بی‌توجه بهش با حس بی‌رحمانه‌ای که توی وجودم قلقلکم می‌داد، تموم زورم رو توی دستم جمع کردم و محکم توپ رو کوبیدم به قسمت گیجگاهش و افتاد زمین و جریان قرمز و تیره خون بود که از جمجمه شکسته شده‌اش آروم به بیرون راه پیدا کرده بود و با چشمی باز مرده بود.

با اسلحه‌ام محض احتیاط برای اینکه زنده نمونه مستقیم به مغزش شلیک کردم و با خنده هیستیریک‌واری گفتم:

- بیا پوکوندن مغز هم چیزی داره؟ کاری نداره که هی میگن نقره اینکار رو بکن نقره اونکار رو بکن. اه!

و با غرغر از کنار جسد رد شدم و از سالن خارج شدم. کار من همین بود، مثل آب خوردن اگه می‌گفتن بکش می‌کشتم، اگه می‌دیدم یکی سد راهمه، راحت از سر راه برش می‌داشتم. تموم وجود من پر بود از آتیش بی‌رحمی و نفرت که توی جای‌جای قلبم سرک می‌کشید. برای همین این کارهای عجیبم مخصوصا همون درخواست ازدواج برای همه عادی بود! این کار همیشگی من بود. الکی درخواست ازدواج می‌دادم و بعدش منصرف می‌شدم و ردش می‌کردم، یجورایی سر به سر طرف می‌زاشتم و از سربه سر گذاشتن رقیب مقابلم ل*ذت می‌بردم و از جمله، همون تدارکات رفتن به پشواز مرگ بود. حرص و نفرتی که طرف مقابلم با چشم‌هاش بهم ابراز می‌کرد برای من لذتی وافی بود که نمی‌شد توصیف کرد. همه این کارها عادت همیشگیم بودن.

صدای آژیر پلیس از دور با صدای بوق ماشین‌هایی که توی ترافیک گیر کرده بودن همنوا شده بود، هرچه سریع‌تر سوار شدیم و از اونجا دور شدیم.



***



*نازیلا



پزشک مخصوص عمارت پانسمان بازوم رو بست و چندتا دارو برام تجویز کرد و از اتاق خارج شد.

هنوزم بازوم درد می‌کرد، وقتی اومدم و اشکان من و تو اون وضع دید سریع دکتر خبر کرد تا معاینه‌ام کنه، هرچی گفتم نمی‌خواد چیزی نیست و فقط یه خراشه، اخم‌های درهمش رو نثارم می‌کرد. از توی نگاهش نمی‌شد خوند که نگرانمه یانه، اما وقتی می‌دیدم توجهش رو منه و تأکید داشت که دکتر باید بیاد بالا سرم قند توی دلم آب می‌شد، اما خب از اینکه اشکان مردی بود غیر قابل پیش بینی، یکم لجم می‌گرفت.

چند دقیقه پیش هم از اتاق خارج شد. دکتر که از اتاق رفت آروم دستی به بازوی زخمیم و پانسمان شده‌ام کشیدم. هنوزم درد داشت و سوزشش اذیتم می‌کرد و نمی‌تونستم درست دستم رو تکون بدم.

آروم از اتاق خارج شدم و از خدمت‌کاری پرسیدم اشکان کجا رفته که گفت رفته بالای پشت بوم. همیشه عادت داشت بره بالای پشت بوم، نمی‌دونم چرا!

رفتم سمت پشت بوم و درش رو باز کردم و وارد پشت بوم شدم. روی پشت بوم با میز و صندلی و نیمکت چوبی دیزاین شده بود و بعضی از قسمت‌هاش از چوب تزئین شده بود، به طور فوق‌العاده‌ای از گل و گیاه‌های مختلفی تزئین شده بود و به پشت بوم زیبایی بخشیده بود. با زیبایی که داشت آدم از بودن تو پشت بوم سیر نمی‌شد. نمای اینجا شب‌ها دیدنی و زیبا بود، توسط نورهای مخفی و چراغ‌های فانتزی فوق‌العاده میشد.
مستانه رایحه گل‌های رنگی و محسور کننده رو که روحیه آدم رو به وجد می‌آورد، رو به ریه کشیدم.
روی نیمکت جاخوش کرده بود و داشت سیگار می‌کشید. آروم رفتم و کنارش نشستم. از لابه لای دود خاکستری سیگار بهم خیره شد و با همون اخم جذابش روی پیشونیش گفت:

- چرا اومدی اینجا؟ می‌رفتی استراحت می‌کردی.

لبخند شیرینی تحویلش دادم و گفتم:

- چیزیم نیست حالم خوبه؛ ولی بازوم هنوز درد داره. هرچند یه خراش کوچیکه.

آروم زمزمه کرد:

- نیست.

منم جواب دادم:

- هست.

ته مونده سیگارش رو توی جا سیگاری خاموش کرد، موهای سیاهش با باد خنک بالای پشت بوم، می‌رقصید و چند تار از موهاش روی پیشونیش افتاده بودن و قیافه خشنش جذاب شده بود.

باد موهام رو با دست‌هاش به نرمی نوازش می‌داد و توی هوا تکون می‌داد. به چشم‌هام خیره شد و گفت:

- چرا دوست داری همه چیز رو آسون بدونی و برای خودت ساده‌اش کنی؟ این همه خون رفت ازت، زخمت عمیق بود، یکم جهت گلوله این طرف‌تر می‌شد، می‌خورد به قلبت.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : mizzle✾
بالا