حرفه‌ای رمان ساغر خونین | فاطمه فتاحی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۲۹

ل*ب باز کرد و گفت:
- وقتی رفتم داخل، مرد غریبه‌ای رو توی خونم دیدم که غنچه من و ب*غ*ل کرده بود. دیگه همه چیز رو درموردش فهمیدم، فهمیدم که اون زنی که من می‌خوام نیست، اون زنی که معصوم و پاک می‌دونستم و مثل الماس برام ارزش داشت نبود! آیچا فقط هفت ماهش بود، اون یه مادر بود چطور می‌تونست با زندگیش همچین کاری بکنه؟ اون شب با یه دعوای حسابی مرد رو از خونم بیرون کردم و تموم ساک و وسایل غنچه رو جمع کردم و دادم دستش و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و پرتش کردم تو سرما بیرون خونه. گریه می‌کرد، التماس می‌کرد، بچه‌اش رو می‌خواست، می‌گفت بدون بچه‌ام جایی نمیرم، ازم خواهش می‌کرد یه حرفی بزنم. دریغ از یه داد و فریاد، دریغ از یه سیلی محکم، دریغ از سوال و جواب! فقط سکوت کرده بودم و سکوت. بعد از اونم که طلاقش دادم و حتی اجازه ندادم روی آیچا رو هم ببینه و این، بدترین مجازات بود براش! چند باری خودکشی کرده بود، اما زنده مونده بود؛ بعدها خبر می‌رسه پدر و مادرش باهم تصادف کردن و مردن دیگه رسما دیوونه میشه و می‌اوفته تیمارستان! الانم که گیر گونش افتادم که چرا دوسم نداشتی عاشقت بودم، با دوستم ازدواج کردی و من و نخواستی چون نتونستم برات بچه بیارم و فلان! درحالی که خودش می‌دونه از همون اول غنچه رو می‌خواستم و دلم هیچ جوره با گونش راه نمی‌اومد، اما باز هم دنبال بهونه‌اس! وقتی گونش رو می‌خواستم طلاق بدم خیلی التماسم کرد، اما من قبول نکردم و طلاق دادم. دادگاه آخرمون که تموم شد، موقع رفتن گفت هیچوقت نمی‌بخشمت، راحتت نمی‌زارم عنایت، خدا لعنتت کنه! و بعدش هم رفت.
با نگاه مغمومم بهش خیره شدم و گفتم:
- پس برای همین ازتون می‌خواست انتقام بگیره؟
سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم:
- چقدر کینه‌ایه زنیکه! آیچا چی؟ سر می‌زنه به مادرش؟
سری تکون داد و گفت:
- دیگه بلاخره بزرگ شده، نمیشه جلوش و گرفت، اونم مامانشه بلاخره باید هم و ببینن. اگه جلوش و بگیرم بگم نرو، می‌دونم که ناراحت میشه و منم طاقت ناراحتیش رو ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همه این سال‌ها شما زحمتش رو بدوش کشیدین؟
سری تکون داد و گفت:
- همه این سال‌ها خودم بزرگش کردم، هم مادرش بودم هم پدرش، اما خب یه حرومزاده‌ای زندگی دختر مثل دسته گلم رو به آتیش کشید و من دنیام نابود شد، اما ناجی اصلی دخترم تو بودی نقره! نقشه بی‌نقصی که داشتی و به خطر انداختن جونت، همه و همه رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. این لطفت رو بی‌جواب نمی‌زارم. هر خواسته‌ای داشتی بهم بگو، ازم بخواه، هرکمکی، دریغ نمی‌کنم ازت همه جوره جبران می‌کنم، چون تو کم در حق آیچا خوبی نکردی!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- احتیاجی به این کارها نیست، کاری نکردم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نه‌نه! این حرف و نزن، اگه تو نبودی و این نقشه بی‌نقص رو نداشتی، صد در صد گونش آیچای منو زنده نمی‌ذاشت. اونجوری که من دیدم یه دیوونه‌اس، اگه تو نبودی من بخاطر ج*ن*س‌هام کلی ضرر می‌کردم بخاطر اون زنیکه، اما تو کمکمون کردی.

با دست‌های مردونه‌اش، دستی به موهام کشید و گفت:
- نقره! تو مثل آیچای من می‌مونی، هر خواسته‌ای داشته باشی، من و عین پدر خودت بدون همه جوره برات جبران می‌کنم و حمایت می‌کنم، فقط تو بخواه. چرا دروغ؟ چشم‌هات مثل یه پرده می‌مونن، پشت اون پرده‌ها، پشت اون چشم‌ها، هاله‌ای از غم، خستگی، شکستگی می‌بینم. نمی‌دونم این‌ها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری می‌کشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست می‌دونم درد بدیه، اما من و آیچارم غمخوار خودت بدون و بخواه!

کد:
ل*ب باز کرد و گفت:

- وقتی رفتم داخل، مرد غریبه‌ای رو توی خونم دیدم که غنچه من و ب*غ*ل کرده بود. دیگه همه چیز رو درموردش فهمیدم، فهمیدم که اون زنی که من می‌خوام نیست، اون زنی که معصوم و پاک می‌دونستم و مثل الماس برام ارزش داشت نبود! آیچا فقط هفت ماهش بود، اون یه مادر بود چطور می‌تونست با زندگیش همچین کاری بکنه؟ اون شب با یه دعوای حسابی مرد رو از خونم بیرون کردم و تموم ساک و وسایل غنچه رو جمع کردم و دادم دستش و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و پرتش کردم تو سرما بیرون خونه. گریه می‌کرد، التماس می‌کرد، بچه‌اش رو می‌خواست، می‌گفت بدون بچه‌ام جایی نمیرم، ازم خواهش می‌کرد یه حرفی بزنم. دریغ از یه داد و فریاد، دریغ از یه سیلی محکم، دریغ از سوال و جواب! فقط سکوت کرده بودم و سکوت. بعد از اونم که طلاقش دادم و حتی اجازه ندادم روی آیچا رو هم ببینه و این، بدترین مجازات بود براش! چند باری خودکشی کرده بود، اما زنده مونده بود؛ بعدها خبر می‌رسه پدر و مادرش باهم تصادف کردن و مردن دیگه رسما دیوونه میشه و می‌اوفته تیمارستان! الانم که گیر گونش افتادم که چرا دوسم نداشتی عاشقت بودم، با دوستم ازدواج کردی و من و نخواستی چون نتونستم برات بچه بیارم و فلان! درحالی که خودش می‌دونه از همون اول غنچه رو می‌خواستم و دلم هیچ جوره با گونش راه نمی‌اومد، اما باز هم دنبال بهونه‌اس! وقتی گونش رو می‌خواستم طلاق بدم خیلی التماسم کرد، اما من قبول نکردم و طلاق دادم. دادگاه آخرمون که تموم شد، موقع رفتن گفت هیچوقت نمی‌بخشمت، راحتت نمی‌زارم عنایت، خدا لعنتت کنه! و بعدش هم رفت.

با نگاه مغمومم بهش خیره شدم و گفتم:

- پس برای همین ازتون می‌خواست انتقام بگیره؟

سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم:

- چقدر کینه‌ایه زنیکه! آیچا چی؟ سر می‌زنه به مادرش؟

سری تکون داد و گفت:

- دیگه بلاخره بزرگ شده، نمیشه جلوش و گرفت، اونم مامانشه بلاخره باید هم و ببینن. اگه جلوش و بگیرم بگم نرو، می‌دونم که ناراحت میشه و منم طاقت ناراحتیش رو ندارم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- همه این سال‌ها شما زحمتش رو بدوش کشیدین؟

سری تکون داد و گفت:

- همه این سال‌ها خودم بزرگش کردم، هم مادرش بودم هم پدرش، اما خب یه حرومزاده‌ای زندگی دختر مثل دسته گلم رو به آتیش کشید و من دنیام نابود شد، اما ناجی اصلی دخترم تو بودی نقره! نقشه بی‌نقصی که داشتی و به خطر انداختن جونت، همه و همه رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم. این لطفت رو بی‌جواب نمی‌زارم. هر خواسته‌ای داشتی بهم بگو، ازم بخواه، هرکمکی، دریغ نمی‌کنم ازت همه جوره جبران می‌کنم، چون تو کم در حق آیچا خوبی نکردی!

لبخند تلخی زدم و گفتم:

- احتیاجی به این کارها نیست، کاری نکردم...

پرید وسط حرفم و گفت:

- نه‌نه! این حرف و نزن، اگه تو نبودی و این نقشه بی‌نقص رو نداشتی، صد در صد گونش آیچای منو زنده نمی‌ذاشت. اونجوری که من دیدم یه دیوونه‌اس، اگه تو نبودی من بخاطر ج*ن*س‌هام کلی ضرر می‌کردم بخاطر اون زنیکه، اما تو کمکمون کردی.



با دست‌های مردونه‌اش، دستی به موهام کشید و گفت:

- نقره! تو مثل آیچای من می‌مونی، هر خواسته‌ای داشته باشی، من و عین پدر خودت بدون همه جوره برات جبران می‌کنم و حمایت می‌کنم، فقط تو بخواه. چرا دروغ؟ چشم‌هات مثل یه پرده می‌مونن، پشت اون پرده‌ها، پشت اون چشم‌ها، هاله‌ای از غم، خستگی، شکستگی می‌بینم. نمی‌دونم این‌ها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری می‌کشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست می‌دونم درد بدیه، اما من و آیچارم غمخوار خودت بدون و بخواه!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۰

پدرانه خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید، طاقت این محبت‌ها رو نداشتم، محبت‌های پدرانه‌ای که نصیبم می‌کرد. طاقت نداشتم یکی پدرانه اینجوری موهام رو نوازش کنه و از پیشونیم ببوسه. یادمه باباهم دقیقا همین کار و باهام می‌کرد. موهام رو نوازش می‌کرد، دست می‌برد به ریشه موهام و چنان آروم نوازشم می‌کرد که خوابم می‌برد، همیشه از پیشونیم می‌ب*و*سید. با این رفتارهای عنایت یاد بابای خودم افتادم.
بغض سر سختی سر گلوم گیر کرده بود و پایین نمی‌رفت. بی‌هیچ حرفی بلند شد و با لبخند مهربونش نگاه کوتاهی بهم کرد و در رو بست.
دست‌هام می‌لرزیدن، اشک‌هام بی محابا رو گونه‌هام ریختن و هق‌هق بی‌صدام، بغضم رو سر باز کرد.
عنایت تو دست‌هاش چی داشت که من و یاد بابام انداخت؟ بوی دست‌های بابام لابه لای انگشت‌های عنایت بود مطمئنم.
چرا با این رفتارهاش و محبت‌هاش یاد بابا ارسلان خودم افتادم؟ چرا وقتی گفت «چشم‌هات مثل یه پرده می‌مونن، پشت اون پرده‌ها، پشت اون چشم‌ها، هاله‌ای از غم، خستگی، شکستگی می‌بینم. نمی‌دونم این‌ها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری می‌کشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست می‌فهمم که درد بدیه»، چشم‌هام پر اشک شد؟
هزاران‌بار به تقدیر خودم لعنت فرستادم. حالم خوب نبود، پهلوم هم خون اومده بود و بلوزم رو خونی کرده بود، اما توجهی نداشتم.
با این حال، امیدم رو از دست ندادم و نمیدم. خیلی دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و زار‌زار گریه کنم، اما به خودم قول دادم گریه نکنم.

***

خسته شده بودم بس که تو اتاقم بودم و هی دراز می‌کشیدم می‌خوابیدم. بلند شدم و رفتم طبقه پایین، همه توی سالن بودن و داشتن حرف می‌زدن.
از پله‌ها که اومدم پایین، زیبا زود بلند شد و گفت:
- ورپریده واسه چی با این وضع اومدی پایین؟
با لحن گله‌مندی گفتم:
- زیبا تورو ارواح شکمت شروع نکن باز، خوبم، فقط حوصلم سر رفته.
چشم غره‌ای رفت و بی‌توجه بهش، رفتم رو یکی از مبل‌ها کنار اردشیر نشستم.
اردشیر دستی به شونم زد و گفت:
- خوبی؟ بهتر شدی؟ یکم دیگه هم استراحت می‌کردی.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبم بهترم عمو؛ آخه خسته شدم تنهایی تو اون اتاق.
و بعد نگاهی پر از شیطنت به زیبا انداختم و گفتم:
- قراره زیبا امروز منو ببره هواخوری استانبول‌گردی!
زیبا با لبخند زوری اومد کنارم و نیشگونم گرفت که آخم رفت هوا، گفت:
- حتما که می‌برمت هواخوری عزیزم، منتهی من زیاد استانبول رو نمی‌شناسم تو و اشکان بیشتر میاین اینجاها.
و بعد در گوشم گفت:
- حمال‌برقی گیر آوردی نکبت؟
یهو شلیک خنده همه به هوا رفت، زیبا با تعجب نگاهی به جمع کرد، مثل اینکه بلند گفته بود همه شنیده بودن.
بازوم رو از درد مالیدم و گفتم:
- حمال برقی چیه دیگه اون و از کجا در آوردی؟ اون روزم پشت سر نازیلا گفتی شیاف جویدنی!
اینبار دیگه همه غش کردن از خنده، نازیلا سریع اخمی کرد و گفت:
- چشمم روشن پشت سر منم شکرخوری می‌کنین؟ زیبا خانم دارم برات، برمی‌گردیم دیگه!
زیبا لبخند زورکی زد و گفت:
- چیزی نگفتم که!
و بعد خم شد در گوشم و انگشتش رو فرو کرد درست همونجای زخم پهلوم و گفت:
- حالا من و رسوا می‌کنی دیگه نه؟
تا انگشتش رو گذاشت رو زخمم آخم گرفت و با درد گفتم:
- آی زیبا نکن، بخدا دردم میاد.
چشم غره‌ای رفت و دستش رو کشید و نشست رو مبل. نگاهی به جمع کردم و گفتم:
- خب به منم بگین گونش و باندش چیشد؟
اردشیر با پوزخند جواب داد:
- هیچ، رفت رو هوا!
با تعجب گفتم:
- یعنی چی؟
عنایت خم شد و آرنج دست‌هاش رو گذاشت رو زانو‌هاش و گفت:
- یعنی اینکه فرستادیمش بره آب خنک بخوره!
با چشم‌های گرد شده و هیجانی گفتم:
- نقشه عملی شد؟
همشون با لبخند سری به علامت مثبت تکون دادن و عنایت گفت:
- باید چهره عصبی گونش رو می‌دیدی، کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! الانم به لطف اردشیر و آشنایی که تو زندان داره، به زودی بی‌سرو صدا ترتیبش داده میشه تا واسه همیشه وجودش از این دنیا پاک بشه.
کنجکاوانه پرسیدم:
- خب چیشد که قضیه ج*ن*س‌هارو فهمیدین؟ من بیهوش شدم نتونستم بهتون بگم.

کد:
پدرانه خم شد و پیشونیم رو ب*و*سید، طاقت این محبت‌ها رو نداشتم، محبت‌های پدرانه‌ای که نصیبم می‌کرد. طاقت نداشتم یکی پدرانه اینجوری موهام رو نوازش کنه و از پیشونیم ببوسه. یادمه باباهم دقیقا همین کار و باهام می‌کرد. موهام رو نوازش می‌کرد، دست می‌برد به ریشه موهام و چنان آروم نوازشم می‌کرد که خوابم می‌برد، همیشه از پیشونیم می‌ب*و*سید. با این رفتارهای عنایت یاد بابای خودم افتادم.

بغض سر سختی سر گلوم گیر کرده بود و پایین نمی‌رفت. بی‌هیچ حرفی بلند شد و با لبخند مهربونش نگاه کوتاهی بهم کرد و در رو بست.

دست‌هام می‌لرزیدن، اشک‌هام بی محابا رو گونه‌هام ریختن و هق‌هق بی‌صدام، بغضم رو سر باز کرد.

عنایت تو دست‌هاش چی داشت که من و یاد بابام انداخت؟ بوی دست‌های بابام لابه لای انگشت‌های عنایت بود مطمئنم.

چرا با این رفتارهاش و محبت‌هاش یاد بابا ارسلان خودم افتادم؟ چرا وقتی گفت «چشم‌هات مثل یه پرده می‌مونن، پشت اون پرده‌ها، پشت اون چشم‌ها، هاله‌ای از غم، خستگی، شکستگی می‌بینم. نمی‌دونم این‌ها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری می‌کشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست می‌فهمم که درد بدیه»، چشم‌هام پر اشک شد؟

هزاران‌بار به تقدیر خودم لعنت فرستادم. حالم خوب نبود، پهلوم هم خون اومده بود و بلوزم رو خونی کرده بود، اما توجهی نداشتم.

با این حال، امیدم رو از دست ندادم و نمیدم. خیلی دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و زار‌زار گریه کنم، اما به خودم قول دادم گریه نکنم.



***



خسته شده بودم بس که تو اتاقم بودم و هی دراز می‌کشیدم می‌خوابیدم. بلند شدم و رفتم طبقه پایین، همه توی سالن بودن و داشتن حرف می‌زدن.

از پله‌ها که اومدم پایین، زیبا زود بلند شد و گفت:

- ورپریده واسه چی با این وضع اومدی پایین؟

با لحن گله‌مندی گفتم:

- زیبا تورو ارواح شکمت شروع نکن باز، خوبم، فقط حوصلم سر رفته.

چشم غره‌ای رفت و بی‌توجه بهش، رفتم رو یکی از مبل‌ها کنار اردشیر نشستم.

اردشیر دستی به شونم زد و گفت:

- خوبی؟ بهتر شدی؟ یکم دیگه هم استراحت می‌کردی.

سری تکون دادم و گفتم:

- خوبم بهترم عمو؛ آخه خسته شدم تنهایی تو اون اتاق.

و بعد نگاهی پر از شیطنت به زیبا انداختم و گفتم:

- قراره زیبا امروز منو ببره هواخوری استانبول‌گردی!

زیبا با لبخند زوری اومد کنارم و نیشگونم گرفت که آخم رفت هوا، گفت:

- حتما که می‌برمت هواخوری عزیزم، منتهی من زیاد استانبول رو نمی‌شناسم تو و اشکان بیشتر میاین اینجاها.

و بعد در گوشم گفت:

- حمال‌برقی گیر آوردی نکبت؟

یهو شلیک خنده همه به هوا رفت، زیبا با تعجب نگاهی به جمع کرد، مثل اینکه بلند گفته بود همه شنیده بودن.

بازوم رو از درد مالیدم و گفتم:

- حمال برقی چیه دیگه اون و از کجا در آوردی؟ اون روزم پشت سر نازیلا گفتی شیاف جویدنی!

اینبار دیگه همه غش کردن از خنده، نازیلا سریع اخمی کرد و گفت:

- چشمم روشن پشت سر منم شکرخوری می‌کنین؟ زیبا خانم دارم برات، برمی‌گردیم دیگه!

زیبا لبخند زورکی زد و گفت:

- چیزی نگفتم که!

و بعد خم شد در گوشم و انگشتش رو فرو کرد درست همونجای زخم پهلوم و گفت:

- حالا من و رسوا می‌کنی دیگه نه؟

تا انگشتش رو گذاشت رو زخمم آخم گرفت و با درد گفتم:

- آی زیبا نکن، بخدا دردم میاد.

چشم غره‌ای رفت و دستش رو کشید و نشست رو مبل. نگاهی به جمع کردم و گفتم:

- خب به منم بگین گونش و باندش چیشد؟

اردشیر با پوزخند جواب داد:

- هیچ، رفت رو هوا!

با تعجب گفتم:

- یعنی چی؟

عنایت خم شد و آرنج دست‌هاش رو گذاشت رو زانو‌هاش و گفت:

- یعنی اینکه فرستادیمش بره آب خنک بخوره!

با چشم‌های گرد شده و هیجانی گفتم:

- نقشه عملی شد؟

همشون با لبخند سری به علامت مثبت تکون دادن و عنایت گفت:

- باید چهره عصبی گونش رو می‌دیدی، کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد! الانم به لطف اردشیر و آشنایی که تو زندان داره، به زودی بی‌سرو صدا ترتیبش داده میشه تا واسه همیشه وجودش از این دنیا پاک بشه.

کنجکاوانه پرسیدم:

- خب چیشد که قضیه ج*ن*س‌هارو فهمیدین؟ من بیهوش شدم نتونستم بهتون بگم.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۱

عنایت سری تکون داد و گفت:
- درسته؛ اون موقع اشکان ضبط صدا رو تو گوشیت پیدا کرد و نشونمون داد، همین که من و اصلان رفیق شفیقیم. سرمون هم بره بازم پشت همیم، از اونجایی هم که گونش تو کلاهبرداری اسمش دراومده و چندباری هم سر اصلان کلاه گذاشته، گونش که قضیه ج*ن*س‌هارو به اصلان میگه، اصلان هم چون بهش اعتماد نداشته، مشکوک میشه و تحقیق می‌کنه می‌بینه بله! ج*ن*س مال ماست که می‌خواد براش بفروشه، اصلان هم دمش گرم اونم زنگ می‌زنه بهم و میگه که گونش می‌خواد ج*ن*س‌های خودت و به من بفروشه آب دستته بزار زمین کارش و تموم کن! ماهم طبق همون نقشه‌ای که تو گفتی پیش رفتیم، تو کامیون آرد جاساز کردیم و بقیشم کوکائین و تحویل ج*ن*س و آیچا و از قبلم به پلیس گزارش داده بودیم. اومدن و همشون و جمع کردن بردن. گونش هم که معلومه پرونده‌اش سنگینه، قشنگ یه مدت اونجا مهمونه و بعدم اردشیر قراره به یکی از آشناهاش که تو زندانِ بسپره و کارش رو یکسره کنن.
بادی به غبغب دادم و گفتم:
- خوبه!کاش منم اونجا بودم قیافه عصبیش رو می‌دیدم.
زیبا با شیطنت گفت:
- لامصب اینجور اتفاق‌ها و صح*نه‌ها از صدتا فیلم هم که بگی هیجانی‌تره، باس قشنگ بشینی تخمه بشکونی نگاه کنی، هم ژانر هیجانی داره، هم جنایی و پلیسی. دیگه چی می‌خوای؟ پخش زنده هم جلوته!
حرف زیبا رو تأیید کردم و گفتم:
- تراژدی هم داره!
زیبا سری تکون داد و گفت:
- دقیقا!
اردشیر زمزمه کرد:
- وقتی یکی از کیسه‌های آرد پاره شد و فهمید آرده، دود از سرو کلش بلند شد، شانس آوردیم تیر نخوردیم هیچکدوم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حالا این‌بار واقعا می‌خواست ج*ن*س‌هارو بفروشه دست اصلان؟
عنایت دستی به سیبیلش کشید و گفت:
- از لج منم که شده، برای اولین‌بار می‌خواست دیگه واقعا بفروشه پولش رو بگیره!
پوفی عصبی کشیدم و گفتم:
- زنیکه عقلش ناقصه!
خدمت‌کارها برامون چای و شیرینی آوردن و در همون حال اردشیر رو به اشکان گفت:
- انقدری که سرمون گرم موضوع گونش بود که یادمون رفت ج*ن*س‌های عنایت و دخترها رو ببریم انبارشون، اشکان پسرم مثل همیشه دست خودت و می‌ب*وسه، اونا رو حل کن.
اشکان چاییش رو د*اغ‌د*اغ سر کشید و گفت:
- چشم بابا.
و به همراه محافظ‌های خودمون و چندتا از محافظ‌های عنایت از در خارج شدن و رفتن بیرون.
رو به عنایت کردم و گفتم:
- عنایت خان آیچا حالش چطوره؟ هنوزم تو اتاقشه؟
با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
- همونجوریه، تو اتاقشه.
اخمی کردم و گفتم:
- پس تکلیف سینان چی میشه؟
دست‌هاش رو روی دسته مبل مشت کرد و با خشم خاصی گفت:
- تکلیف اون هم امشب معلوم میشه!
سری تکون دادم و از جام بلند شدم و از پله‌های عمارت بالا رفتم و رفتم سمت اتاق آیچا.
دیشب بعد رفتن عنایت از اتاقم چند دقیقه بعدش آیچا اومد دیدنم. ازم بابت همه چی تشکر کرد و خیلی قدردانم بود، اما این‌ها برام مهم نبود این برام مهم بود که چهره همیشه خوشحالش غرق اندوه و رنج شده بود! اما معلوم بود داره سعی می‌کنه خودش رو جمع و جور کنه. آیچا دختر قویه، باهام حرف میزد، سعی می‌کرد حتی مصنوعی هم که شده لبخند بزنه، اما معلوم بود از درون داره خودخوری می‌کنه.
حالش توصیف‌پذیر نبود و نیست!
تقه‌ای به در اتاقش زدم و وقتی اجازه ورود داد، وارد شدم و درو بستم. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- خوبی؟
با نگاه تلخش بهم خیره شد و چیزی نگفت. رفتم کنارش رو تخت نشستم و دست‌هاش رو تو دست‌هام گرفتم و گفتم:
- امشب دیگه تکلیف اون سینان ع*و*ضی معلوم میشه. تورو که اینجوری می‌بینم دیوونه میشم، زودتر خوب شو.

کد:
عنایت سری تکون داد و گفت:

- درسته؛ اون موقع اشکان ضبط صدا رو تو گوشیت پیدا کرد و نشونمون داد، همین که من و اصلان رفیق شفیقیم. سرمون هم بره بازم پشت همیم، از اونجایی هم که گونش تو کلاهبرداری اسمش دراومده و چندباری هم سر اصلان کلاه گذاشته، گونش که قضیه ج*ن*س‌هارو به اصلان میگه، اصلان هم چون بهش اعتماد نداشته، مشکوک میشه و تحقیق می‌کنه می‌بینه بله! ج*ن*س مال ماست که می‌خواد براش بفروشه، اصلان هم دمش گرم اونم زنگ می‌زنه بهم و میگه که گونش می‌خواد ج*ن*س‌های خودت و به من بفروشه آب دستته بزار زمین کارش و تموم کن! ماهم طبق همون نقشه‌ای که تو گفتی پیش رفتیم، تو کامیون آرد جاساز کردیم و بقیشم کوکائین و تحویل ج*ن*س و آیچا و از قبلم به پلیس گزارش داده بودیم. اومدن و همشون و جمع کردن بردن. گونش هم که معلومه پرونده‌اش سنگینه، قشنگ یه مدت اونجا مهمونه و بعدم اردشیر قراره به یکی از آشناهاش که تو زندانِ بسپره و کارش رو یکسره کنن.

بادی به غبغب دادم و گفتم:

- خوبه!کاش منم اونجا بودم قیافه عصبیش رو می‌دیدم.

زیبا با شیطنت گفت:

- لامصب اینجور اتفاق‌ها و صح*نه‌ها از صدتا فیلم هم که بگی هیجانی‌تره، باس قشنگ بشینی تخمه بشکونی نگاه کنی، هم ژانر هیجانی داره، هم جنایی و پلیسی. دیگه چی می‌خوای؟ پخش زنده هم جلوته!

حرف زیبا رو تأیید کردم و گفتم:

- تراژدی هم داره!

زیبا سری تکون داد و گفت:

- دقیقا!

اردشیر زمزمه کرد:

- وقتی یکی از کیسه‌های آرد پاره شد و فهمید آرده، دود از سرو کلش بلند شد، شانس آوردیم تیر نخوردیم هیچکدوم.

پوزخندی زدم و گفتم:

- حالا این‌بار واقعا می‌خواست ج*ن*س‌هارو بفروشه دست اصلان؟

عنایت دستی به سیبیلش کشید و گفت:

- از لج منم که شده، برای اولین‌بار می‌خواست دیگه واقعا بفروشه پولش رو بگیره!

پوفی عصبی کشیدم و گفتم:

- زنیکه عقلش ناقصه!

خدمت‌کارها برامون چای و شیرینی آوردن و در همون حال اردشیر رو به اشکان گفت:

- انقدری که سرمون گرم موضوع گونش بود که یادمون رفت ج*ن*س‌های عنایت و دخترها رو ببریم انبارشون، اشکان پسرم مثل همیشه دست خودت و می‌ب*وسه، اونا رو حل کن.

اشکان چاییش رو د*اغ‌د*اغ سر کشید و گفت:

- چشم بابا.

و به همراه محافظ‌های خودمون و چندتا از محافظ‌های عنایت از در خارج شدن و رفتن بیرون.

رو به عنایت کردم و گفتم:

- عنایت خان آیچا حالش چطوره؟ هنوزم تو اتاقشه؟

با ناراحتی سری تکون داد و گفت:

- همونجوریه، تو اتاقشه.

اخمی کردم و گفتم:

- پس تکلیف سینان چی میشه؟

دست‌هاش رو روی دسته مبل مشت کرد و با خشم خاصی گفت:

- تکلیف اون هم امشب معلوم میشه!

سری تکون دادم و از جام بلند شدم و از پله‌های عمارت بالا رفتم و رفتم سمت اتاق آیچا.

دیشب بعد رفتن عنایت از اتاقم چند دقیقه بعدش آیچا اومد دیدنم. ازم بابت همه چی تشکر کرد و خیلی قدردانم بود، اما این‌ها برام مهم نبود این برام مهم بود که چهره همیشه خوشحالش غرق اندوه و رنج شده بود! اما معلوم بود داره سعی می‌کنه خودش رو جمع و جور کنه. آیچا دختر قویه، باهام حرف میزد، سعی می‌کرد حتی مصنوعی هم که شده لبخند بزنه، اما معلوم بود از درون داره خودخوری می‌کنه.

حالش توصیف‌پذیر نبود و نیست!

تقه‌ای به در اتاقش زدم و وقتی اجازه ورود داد، وارد شدم و درو بستم. لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:

- خوبی؟

با نگاه تلخش بهم خیره شد و چیزی نگفت. رفتم کنارش رو تخت نشستم و دست‌هاش رو تو دست‌هام گرفتم و گفتم:

- امشب دیگه تکلیف اون سینان ع*و*ضی معلوم میشه. تورو که اینجوری می‌بینم دیوونه میشم، زودتر خوب شو.

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۲

چشم‌هام رو دوختم به صورتش که اشک تو چشم‌هاش مثل رودی جوشید. اشک چشمش رو با پلک زدن مهار کرد و لبخند تلخی زد، نگاه تلخش با آدم حرف میزد، سری به علامت باشه تکون داد که گفتم:
- دوست داشتی خودتم بیا با چشم‌های خودت زجر کشیدنش رو ببین. من که دلم نمی‌خواد هرگز چنین صح*نه‌ای رو از دست بدم. می‌دونی؛ نمی‌تونم دلداریت بدم آیچا، چون نمی‌دونم چی بگم که آرومت کنه و این درد بگذره بره، چون درک می‌کنم هیچ جوره نمی‌گذره!
با بغض سری تکون داد و گفت:
- داغونم نقره؛ ولی من فقط می‌خواستم تو تولدم خوش بگذرونم و برقصم، اگه می‌دونستم سینان باهام اینجوری می‌کنه، پام رو می‌شکوندم می‌نشستم یه جا و نمی‌رفتم باهاش برقصم.
ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- چرا تقلا نکردی؟ یا کمکی چیزی نخواستی ما بیایم؟
اشک‌هاش مانند مرواریدی درخشان رو گونه‌هاش غلطیدن و گفت:
- هوشیار نبودم که تو خودم نبودم، اصلا هیچی یادم نمیاد نفهمیدم چیشد، فقط وقتی چشم باز کردم که دیدم تویه انباری تاریکم و دست و پام بسته‌اس و لباس‌هام تو وضع مناسبی نبود و بعدش هم گونش اومد و با اون خنده‌های نفرت‌انگیزش بهم همه چیز رو فهموند. همونجا بود که دنیا سرم آوار شد.
هق‌هق کرد و دوباره تکرار کرد:
- همونجا بود که داغون شدم.
سرش رو گرفتم تو بغلم که اشک‌هاش به ثانیه نکشید بلوزم رو خیس کردن، اما بی‌توجه بهش رو به آیچا گفتم:
- هیش آروم باش، گریه کن تا آروم شی، اما یادت نره تو هنوز هم همون آیچایی، همون دختر قوی و پر شور و شوق! با اینکه اون مر*تیکه سینان اون کار کثیف رو باهات کرد، اما بازم قوی و پاکی! هیچ وقت یادت نره.

***

- بابا اشی ولمون کن جون عمت یه امروز و تفنگ مفنگ و گذاشتیم کنار اومدیم خرید خوش بگذرونیم، تو دیگه زهرمارمون نکن.
اشکان با اخم غلیظی و با دندون‌های کلید شده گفت:
- خفه شو زیبا؛ مگه ما اومده بودیم ترکیه خوش گذرونی و بخور و بخواب؟ برای تولد آیچا و تحویل بار اومده بودیم، هزارتا کار ریخته رو سرمون نا سلامتی باید برگردیم.
زیبا هم کم نیاورد و گفت:
- من یه سوال دارم تولد خوش گذرونی نیست؟ بعدشم تقصیر این یابوعه دیگه، زخم و زیلی چاقو خورده، خانم هنوز خوب نشده میگه...
دهن کجی کرد و گفت:
- من و ببر استانبول گردی!
منظورش من بودم و با این حرفش اخمی کردم و گفتم:
- عه؟ نه بابا؛ زرنگی؟ حالا تقصیرها گر*دن ما افتاد؟ کی بود راه به راه می‌اومد می‌گفت هوس خرید لباس ترکی به سرم زده شتر! بعدشم کولی بازی در نیارین آیچاهم باهامونه برای اونم خوبه یکم حال و هواش عوض میشه.
زیبا با عصبانیت گفت:
- برو با همون آیچات خوش باش نکبت! لیاقت من و نداری.
خنده تمسخر آمیزی کردم و گفتم:
- خفه شو عزیزم! بیشتر از این ادامه بدی بقیه حرفات هم اینجا می‌ریزم بیرونا!
خم شد سمتم و دست به کمر گفت:
- چی می‌خوای بگی مثلا بگو ببینم چه زری می‌خوای بزنی؟
بی‌معطلی دهن باز کردم و شروع کردم:
- آها بزار بگم، کی بود می‌گفت رفتن به ساحل کارا دنیز (دریای سیاه) به سرم زده میرم مایو از این خاک برسری‌ها می‌گیرم میرم برنزه می‌کنم و میرم ماساژ و بعدشم...
که زیبا با گذاشتن کف دستش رو دهنم، دهنم و بست. سکوت سنگینی تو ماشین حکم فرما بود و فقط زیبا بود که با صورت سرخ سرش رو انداخته بود پایین. چند ثانیه بعد یهو ماشین از خنده ما منفجر شد. حتی آیچا هم با وجود اینکه حالش خیلی خوب نبود و کم و بیش فارسی بلد بود و خودم قبلا بهش یاد داده بودم و می‌فهمید که ما چی‌ها می‌گیم، با صدای بلند می‌خندید.
نازی و اشکان هم که رسما پاره! یکم بعد دیگه به خندمون پایان دادیم چون جلوی یه پاساژ بزرگ ایستادیم و پیاده شدیم.
نگاهم به زیبا خورد که به یه نقطه‌ای با دقت خیره شده بود. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و دیدم به یه دختر و پسر خیره شده که دختره از این قرطی‌ها و لوس موس‌ها بود که جلو پسره ادا اطوار می‌اومد و پسره هم بهش محل نمی‌داد.
راه افتادیم سمت پاساژ و صدای زیبا همه مارو به خودمون و آورد:
- اون دختر پسررو دیدین؟چقد من بدم میاد از این کاپل‌های لوس و ننر! مخصوصا اون دختره اداهای چندشی داشت! مردم اصلا درک نمی‌کنن که نباید کسی رو مجبور کنن که وارد ر*اب*طه بشه، شاید یکی نخواد وارد ر*اب*طه بشه بلا نسبت شما نازیلا خانم، مثل گاو آویزون این و اونن.
با این حرف زیبا پقی صدا دادم؛ ولی به زور جلوی خودم و گرفتم که نخندم مرتب جلو دهنم رو ماساژ می‌دادم تا خندم کش نیاد. نازی اخم غلیظ و شدیدی کرد و چیزی نگفت. مطمئنم پامون برسه ایران گیس و گیس‌کشی داریم، خدا بخیر کنه!

***

کد:
چشم‌هام رو دوختم به صورتش که اشک تو چشم‌هاش مثل رودی جوشید. اشک چشمش رو با پلک زدن مهار کرد و لبخند تلخی زد، نگاه تلخش با آدم حرف میزد، سری به علامت باشه تکون داد که گفتم:
- دوست داشتی خودتم بیا با چشم‌های خودت زجر کشیدنش رو ببین. من که دلم نمی‌خواد هرگز چنین صح*نه‌ای رو از دست بدم. می‌دونی؛ نمی‌تونم دلداریت بدم آیچا، چون نمی‌دونم چی بگم که آرومت کنه و این درد بگذره بره، چون درک می‌کنم هیچ جوره نمی‌گذره!
با بغض سری تکون داد و گفت:
- داغونم نقره؛ ولی من فقط می‌خواستم تو تولدم خوش بگذرونم و برقصم، اگه می‌دونستم سینان باهام اینجوری می‌کنه، پام رو می‌شکوندم می‌نشستم یه جا و نمی‌رفتم باهاش برقصم.
ل*بم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- چرا تقلا نکردی؟ یا کمکی چیزی نخواستی ما بیایم؟
اشک‌هاش مانند مرواریدی درخشان رو گونه‌هاش غلطیدن و گفت:
- هوشیار نبودم که تو خودم نبودم، اصلا هیچی یادم نمیاد نفهمیدم چیشد، فقط وقتی چشم باز کردم که دیدم تویه انباری تاریکم و دست و پام بسته‌اس و لباس‌هام تو وضع مناسبی نبود و بعدش هم گونش اومد و با اون خنده‌های نفرت‌انگیزش بهم همه چیز رو فهموند. همونجا بود که دنیا سرم آوار شد.
هق‌هق کرد و دوباره تکرار کرد:
- همونجا بود که داغون شدم.
سرش رو گرفتم تو بغلم که اشک‌هاش به ثانیه نکشید بلوزم رو خیس کردن، اما بی‌توجه بهش رو به آیچا گفتم:
- هیش آروم باش، گریه کن تا آروم شی، اما یادت نره تو هنوز هم همون آیچایی، همون دختر قوی و پر شور و شوق! با اینکه اون مر*تیکه سینان اون کار کثیف رو باهات کرد، اما بازم قوی و پاکی! هیچ وقت یادت نره.

***

- بابا اشی ولمون کن جون عمت یه امروز و تفنگ مفنگ و گذاشتیم کنار اومدیم خرید خوش بگذرونیم، تو دیگه زهرمارمون نکن.
اشکان با اخم غلیظی و با دندون‌های کلید شده گفت:
- خفه شو زیبا؛ مگه ما اومده بودیم ترکیه خوش گذرونی و بخور و بخواب؟ برای تولد آیچا و تحویل بار اومده بودیم، هزارتا کار ریخته رو سرمون نا سلامتی باید برگردیم.
زیبا هم کم نیاورد و گفت:
- من یه سوال دارم تولد خوش گذرونی نیست؟ بعدشم تقصیر این یابوعه دیگه، زخم و زیلی چاقو خورده، خانم هنوز خوب نشده میگه...
دهن کجی کرد و گفت:
- من و ببر استانبول گردی!
منظورش من بودم و با این حرفش اخمی کردم و گفتم:
- عه؟ نه بابا؛ زرنگی؟ حالا تقصیرها گر*دن ما افتاد؟ کی بود راه به راه می‌اومد می‌گفت هوس خرید لباس ترکی به سرم زده شتر! بعدشم کولی بازی در نیارین آیچاهم باهامونه برای اونم خوبه یکم حال و هواش عوض میشه.
زیبا با عصبانیت گفت:
- برو با همون آیچات خوش باش نکبت! لیاقت من و نداری.
خنده تمسخر آمیزی کردم و گفتم:
- خفه شو عزیزم! بیشتر از این ادامه بدی بقیه حرفات هم اینجا می‌ریزم بیرونا!
خم شد سمتم و دست به کمر گفت:
- چی می‌خوای بگی مثلا بگو ببینم چه زری می‌خوای بزنی؟
بی‌معطلی دهن باز کردم و شروع کردم:
- آها بزار بگم، کی بود می‌گفت رفتن به ساحل کارا دنیز (دریای سیاه) به سرم زده میرم مایو از این خاک برسری‌ها می‌گیرم میرم برنزه می‌کنم و میرم ماساژ و بعدشم...
که زیبا با گذاشتن کف دستش رو دهنم، دهنم و بست. سکوت سنگینی تو ماشین حکم فرما بود و فقط زیبا بود که با صورت سرخ سرش رو انداخته بود پایین. چند ثانیه بعد یهو ماشین از خنده ما منفجر شد. حتی آیچا هم با وجود اینکه حالش خیلی خوب نبود و کم و بیش فارسی بلد بود و خودم قبلا بهش یاد داده بودم و می‌فهمید که ما چی‌ها می‌گیم، با صدای بلند می‌خندید.
نازی و اشکان هم که رسما پاره! یکم بعد دیگه به خندمون پایان دادیم چون جلوی یه پاساژ بزرگ ایستادیم و پیاده شدیم.
نگاهم به زیبا خورد که به یه نقطه‌ای با دقت خیره شده بود. مسیر نگاهش رو دنبال کردم و دیدم به یه دختر و پسر خیره شده که دختره از این قرطی‌ها و لوس موس‌ها بود که جلو پسره ادا اطوار می‌اومد و پسره هم بهش محل نمی‌داد.
راه افتادیم سمت پاساژ و صدای زیبا همه مارو به خودمون و آورد:
- اون دختر پسررو دیدین؟چقد من بدم میاد از این کاپل‌های لوس و ننر! مخصوصا اون دختره اداهای چندشی داشت! مردم اصلا درک نمی‌کنن که نباید کسی رو مجبور کنن که وارد ر*اب*طه بشه، شاید یکی نخواد وارد ر*اب*طه بشه بلا نسبت شما نازیلا خانم، مثل گاو آویزون این و اونن.
با این حرف زیبا پقی صدا دادم؛ ولی به زور جلوی خودم و گرفتم که نخندم مرتب جلو دهنم رو ماساژ می‌دادم تا خندم کش نیاد. نازی اخم غلیظ و شدیدی کرد و چیزی نگفت. مطمئنم پامون برسه ایران گیس و گیس‌کشی داریم، خدا بخیر کنه!

***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۳

شب شده بود تقریبا و آسمون پرده سیاه و تیره‌اش رو به سرتاسر زمین کشیده بود و این تاریکیش به جای‌جای زمین سایه انداخته بود و ستاره‌ها مثل اکلیلی روی پرده مشکی آسمون برق می‌زدن، رسیده بودیم دم در عمارت، از خستگی زیاد پاهام زق‌زق می‌کرد. هم رفتیم یکم خرید مرید کردیم هم اینکه رفتیم جاهای دیدنی استانبول و دیگه بیشتر از این اشکان نذاشت و انقدر غر زد که هممون برگشتیم.
نگهبان در عمارت رو باز کرد و ماشین وارد حیاط شد و بعدش هممون پیاده شدیم. راه افتادیم بریم داخل عمارت که صدای داد و فریاد وحشتناکی به گوش رسید.
هممون به صورت متعجب هم دیگه نگاه کردیم، یعنی چیشده بود؟ اشکان رو به یکی از محافظ‌ها گفت:
- چخبر شده؟
محافظ جواب داد:
- مثل اینکه عنایت‌خان داره به حساب سینان رسیدگی می‌کنه، تو انباری هستن.
اشکان سری تکون داد و راه افتاد سمت انبار ماهم پشت سرش، اشکان که دید ما داریم دنبالش میایم گفت:
- شما کجا؟
زیبا به جای هممون جواب داد:
- خب ماهم داریم میایم اونجا.
اشکان اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده، مگه نمایشه؛ نقره تو با من بیا.
با جدیت سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم. رسیدیم به قسمتی از عمارت که انباری اونجا قرار داشت، محافظ در انباری رو باز کرد و وارد شدیم. چشمم به عنایت و اردشیر خورد که بالاسر سینان ایستاده بودن و عنایت با خشم مشت و لگد به صورت سینان میزد.
نگاهم به سینان خورد که همراه صندلی رو زمین افتاده بود و سر و صورتش از خون قرمز رنگین شده بود.
عنایت و اردشیر چشمشون به من و اشکان خورد، اما چیز خاصی نگفتن.
عنایت رو به سینان گفت:
- چیه دردت اومده؟ تازه این هنوز اولشه، هنوز مونده تا به دست من آدم بشی مر*تیکه حرومزاده! حالا‌حالاها باید بِکشی.
و بعد به من اشاره کرد که بلندش کنم، پوزخندی زدم و رفتم سمت سینان و به موهاش چنگ زدم و همراه صندلی بلندش کردم که آخ ناشی از دردش به صدا دراومد. عنایت رو به اشکان گفت:
- یه چاقو برام د*اغ کن اشکان!
اشکان سری تکون داد و گفت:
- الان.
تا سینان این حرف و شنید فریادزنان گفت:
- نه‌نه خواهش می‌کنم عنایت خان، این‌کار و نکنین خواهش می‌کنم. التماستون می‌کنم، به من دستور دادن گفتن باید انجامش بدم، اگه انجام نمی‌دادم گونش پدرم و در می‌آورد و پول نون شبم روهم نمی‌داد، هیچ راهی نداشتم وگرنه من و چه به این کثافط‌کاری‌ها.
عنایت خیلی خونسرد و ریلکس گفت:
- حالا منم یه پدر مادری ازت در میارم اون سرش ناپیدا! پول نون شبت از راه تعرض به ن*ا*موس مردم در میاد حرومی؟
دوباره عنایت به من اشاره کرد، موهای سینان رو بیشتر کشیدم و دوباره آخ دردآلودش بلند شد. اشکان که رفته بود چاقو رو د*اغ کنه، بایه چاقوی د*اغ برگشت که چاقو از شدت د*اغ بودن رو به ک*بودی میزد. اردشیر اومد سمت سینان و محکم از پاهاش گرفت. دست‌هاش هم که بسته بود نمی‌تونست کاری کنه.
عنایت با جدیت به من و اشکان گفت:
- از سرش محکم بگیرین تکون نخوره.
اشکان چاقو رو داد دست عنایت و من و اشکان محکم سر سینان رو گرفتیم که تکون نده و این وسط داد و فریاد و التماس های گوش خراش سینان بود که به گوش می‌رسید. عنایت گوش سمت چپ سینان رو گرفت تو دستش و با همون خونسردیش گفت:
- کدومش رو دوست داری ببرم سینان؟ ها؟ چپ بهتره نه؟ بزار اون یکی گوشت هم بمونه بنظرم، که هروقت خواستی بازم از این غلطا بکنی، یاد من بیوفتی و این یکی گوش نداشتت یادت بیوفته و دیگه نتونی هیچ غلطی بکنی، وگرنه دیگه دفعه بعد به اون یکی گوشت هم رحم نمی‌کنم.
و بعد تیغه کبود چاقو رو گذاشت پشت گوشش و با خونسردی تمام چاقوی د*اغ و تیز رو کشید به پشت لاله گوشش. با هر حرکت چاقو به سمت پایین، لاله گوش سینان داشت کم‌کم کنده می‌شد و از سرش جدا می‌شد و این فریادهای دردآلود و گریان و نفس‌گیر سینان بود که دیوارهای انباری رو می‌لرزوند. طوری با گریه فریاد میزد که من اینجا گوش‌هام سوت می‌کشید.
اشکان چشم‌هاش رو از این صح*نه دلخراش گرفت و به یه نقطه دیگه خیره شد، انگار که دلش رو نداشت به این صح*نه نگاه کنه و فقط تنها کاری که ازش برمی‌اومد، محکم گرفتن سر سینان بین دست‌هاش بود؛ ولی من با خونسردی تمام انگار که برام یک چیز عادی باشه، به این صح*نه خیره شده بودم.
این صح*نه‌های خشن رو دوست داشتم و عاشقش بودم، فوق‌العاده برام هیجان‌انگیز بود! برای همین حاضر نبودم چشم بردارم و این نگاه متعجب اشکان بود رومن، که چجوری دلش رو دارم و با جرعت به این صح*نه نگاه می‌کنم؟

کد:
شب شده بود تقریبا و آسمون پرده سیاه و تیره‌اش رو به سرتاسر زمین کشیده بود و این تاریکیش به جای‌جای زمین سایه انداخته بود و ستاره‌ها مثل اکلیلی روی پرده مشکی آسمون برق می‌زدن، رسیده بودیم دم در عمارت، از خستگی زیاد پاهام زق‌زق می‌کرد. هم رفتیم یکم خرید مرید کردیم هم اینکه رفتیم جاهای دیدنی استانبول و دیگه بیشتر از این اشکان نذاشت و انقدر غر زد که هممون برگشتیم.
نگهبان در عمارت رو باز کرد و ماشین وارد حیاط شد و بعدش هممون پیاده شدیم. راه افتادیم بریم داخل عمارت که صدای داد و فریاد وحشتناکی به گوش رسید.
هممون به صورت متعجب هم دیگه نگاه کردیم، یعنی چیشده بود؟ اشکان رو به یکی از محافظ‌ها گفت:
- چخبر شده؟
محافظ جواب داد:
- مثل اینکه عنایت‌خان داره به حساب سینان رسیدگی می‌کنه، تو انباری هستن.
اشکان سری تکون داد و راه افتاد سمت انبار ماهم پشت سرش، اشکان که دید ما داریم دنبالش میایم گفت:
- شما کجا؟
زیبا به جای هممون جواب داد:
- خب ماهم داریم میایم اونجا.
اشکان اخمی کرد و گفت:
- لازم نکرده، مگه نمایشه؛ نقره تو با من بیا.
با جدیت سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم. رسیدیم به قسمتی از عمارت که انباری اونجا قرار داشت، محافظ در انباری رو باز کرد و وارد شدیم. چشمم به عنایت و اردشیر خورد که بالاسر سینان ایستاده بودن و عنایت با خشم مشت و لگد به صورت سینان میزد.
نگاهم به سینان خورد که همراه صندلی رو زمین افتاده بود و سر و صورتش از خون قرمز رنگین شده بود.
عنایت و اردشیر چشمشون به من و اشکان خورد، اما چیز خاصی نگفتن.
عنایت رو به سینان گفت:
- چیه دردت اومده؟ تازه این هنوز اولشه، هنوز مونده تا به دست من آدم بشی مر*تیکه حرومزاده! حالا‌حالاها باید بِکشی.
و بعد به من اشاره کرد که بلندش کنم، پوزخندی زدم و رفتم سمت سینان و به موهاش چنگ زدم و همراه صندلی بلندش کردم که آخ ناشی از دردش به صدا دراومد. عنایت رو به اشکان گفت:
- یه چاقو برام د*اغ کن اشکان!
اشکان سری تکون داد و گفت:
- الان.
تا سینان این حرف و شنید فریادزنان گفت:
- نه‌نه خواهش می‌کنم عنایت خان، این‌کار و نکنین خواهش می‌کنم. التماستون می‌کنم، به من دستور دادن گفتن باید انجامش بدم، اگه انجام نمی‌دادم گونش پدرم و در می‌آورد و پول نون شبم روهم نمی‌داد، هیچ راهی نداشتم وگرنه من و چه به این کثافط‌کاری‌ها.
عنایت خیلی خونسرد و ریلکس گفت:
- حالا منم یه پدر مادری ازت در میارم اون سرش ناپیدا! پول نون شبت از راه تعرض به ن*ا*موس مردم در میاد حرومی؟
دوباره عنایت به من اشاره کرد، موهای سینان رو بیشتر کشیدم و دوباره آخ دردآلودش بلند شد. اشکان که رفته بود چاقو رو د*اغ کنه، بایه چاقوی د*اغ برگشت که چاقو از شدت د*اغ بودن رو به ک*بودی میزد. اردشیر اومد سمت سینان و محکم از پاهاش گرفت. دست‌هاش هم که بسته بود نمی‌تونست کاری کنه.
عنایت با جدیت به من و اشکان گفت:
- از سرش محکم بگیرین تکون نخوره.
اشکان چاقو رو داد دست عنایت و من و اشکان محکم سر سینان رو گرفتیم که تکون نده و این وسط داد و فریاد و التماس های گوش خراش سینان بود که به گوش می‌رسید. عنایت گوش سمت چپ سینان رو گرفت تو دستش و با همون خونسردیش گفت:
- کدومش رو دوست داری ببرم سینان؟ ها؟ چپ بهتره نه؟ بزار اون یکی گوشت هم بمونه بنظرم، که هروقت خواستی بازم از این غلطا بکنی، یاد من بیوفتی و این یکی گوش نداشتت یادت بیوفته و دیگه نتونی هیچ غلطی بکنی، وگرنه دیگه دفعه بعد به اون یکی گوشت هم رحم نمی‌کنم.
و بعد تیغه کبود چاقو رو گذاشت پشت گوشش و با خونسردی تمام چاقوی د*اغ و تیز رو کشید به پشت لاله گوشش. با هر حرکت چاقو به سمت پایین، لاله گوش سینان داشت کم‌کم کنده می‌شد و از سرش جدا می‌شد و این فریادهای دردآلود و گریان و نفس‌گیر سینان بود که دیوارهای انباری رو می‌لرزوند. طوری با گریه فریاد میزد که من اینجا گوش‌هام سوت می‌کشید.
اشکان چشم‌هاش رو از این صح*نه دلخراش گرفت و به یه نقطه دیگه خیره شد، انگار که دلش رو نداشت به این صح*نه نگاه کنه و فقط تنها کاری که ازش برمی‌اومد، محکم گرفتن سر سینان بین دست‌هاش بود؛ ولی من با خونسردی تمام انگار که برام یک چیز عادی باشه، به این صح*نه خیره شده بودم.
این صح*نه‌های خشن رو دوست داشتم و عاشقش بودم، فوق‌العاده برام هیجان‌انگیز بود! برای همین حاضر نبودم چشم بردارم و این نگاه متعجب اشکان بود رومن، که چجوری دلش رو دارم و با جرعت به این صح*نه نگاه می‌کنم؟

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۴



وقتی کاملا گوش سینان کنده شد و از سرش جدا شد، عنایت دیگه از سینان دست برداشت و ماهم سر و پاهاش رو ول کردیم و عنایت با پوزخند رو به سینان گفت:
- و یادت هم باشه و اولین و آخرین بارت باشه که از راه تعرض به ن*ا*موس مردم می‌خوای پول دربیاری ع*و*ضی! برو دعا کن من مثل تو کثیف و بی‌ن*ا*موس نیستم که برم همون‌کاری رو با خواهر مادرت بکنم که تو با دختر من کردی!
سپس نگاه عنایت به ناخن کنده شده انگشت کوچیکه سینان خورد که اون روز خودش با انبر کنده بودش. خنده سرخوشی کرد و گفت:
- آها سینان جان ببخشید، من از مانیکور و چمیدونم از این ناخن‌کاری و اینا زیاد سرم نمیشه، در هر صورت اگه ناخن کاریم خوب نبوده به بزرگیت ببخش! سعی می‌کنم برم دوره‌اش یاد بگیرم مانیکور و اینا چیز بدرد بخوریه.
و بعد قهقهه‌ای طولانی که سکوت سنگین انبار رو درهم می‌شکست، صورتش یهو جدی شد و با کمی مکث تُفی انداخت به صورت نالان و خسته سینان و با خونسردی تمام به ترکی گفت:
- Eyvallah sinan bey! (!ایوالله آقا سینان)
سینان دیگه کم‌کم رو به بی‌هوشی بود و انقدر داد و فریاد کرده بود که دیگه صداش در نمی‌اومد و خسته از داد و فریاد و درد‌هایی که کشیده بود، به پشتی صندلی سرش رو تکیه داده بود و با چشم‌های نیمه باز به نقطه‌ای خیره بود و خون بود که از گوش بریده‌اش مثل رودی تا گ*ردنش جاری شده بود.
عنایت به چندتا محافظ دستور داد که سینان رو از اینجا جمع کنن و ببرنش بزارنش درست دم در خونه مادرش و زنگ در رو بزنن و بدون هیچ سر و صدایی و بدون اینکه کسی ببینه برگردن. حتی بدون اینکه منتظر بشن مادرش در خونه رو باز کنه! و کاملا می‌خواستن وحشت مادر سینان رو برانگیخته کنن، این بدترین شکنجه و درس عبرتی بود برای سینان!

***


- شام امشبمون چی باشه؟
با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:
- انقدر برا خودت نوشابه باز نکن، به جز املت و تخم مرغ مگه چی بلدی که بپزی؟
عاقل اندر سفیه نگام کرد و گفت:
- پَه خانم و باش! چه مارو دست کم گرفته، من خودم اوستای آشپزیم چی داری میگی؟
بلند شدم رفتم سمتش و گفتم:
- اوه چه اوستا اوستاییم می‌کنه برای خودش رو دل نکنی یه وقت! بیا اینور این جور کارها با منه خودم یه چیزی می‌زارم داداشی تو خسته‌ای برو بشین.
لبخند مکش مرگ مایی تحویلم داد و گفت:
- ده نه دیگه؛ امشب مهمون منی نقره خانم، یه آبگوشت مشتی می‌خوام برات بزارم انگشت‌هاتم بخوری.
نگاهم خورد به قابلمه در و داغونمون که تقریبا مواد لازم آبگوشت داخلش، همه چیش آماده شده بود و فقط مونده بود که زیر شعله روشن بشه.
شعله گ*از رو روشن کرد و گفت:
- عا عاه اینم از این دیگه شعله روهم روشن کردیم تموم شد، تو فقط منتظر باش ببین چه آبگوشتی میشه.
و بعد با صدای بلندی شروع به خوندن کرد:
- بیا بنویسیم روی آب، رو درخت، رو پر پرنده، رو دریا، اوستا نریمان داره، می‌پزه آبگوشت مشتی آی دنیا! حال می‌کنی آهنگ رو؟ من باس خواننده می‌شدم نقره، حیف صدا به این خوشگلی، تیپ هم بیست، قیافه‌ام و داشته باش تو، نچ اینجوری نمیشه باس برم تست صدا بدم.
و این من بودم که شکمم و گرفته بودم و می‌خندیدم، با لبخند رفتم بغلش کردم و گفتم:
- دیوونه اگه توعه دلقک و نداشتم من چیکار می‌کردم؟
دست‌هام رو بیشتر دور گ*ردنش پیچیدم و محکم‌تر بغلش کردم. اونم با خنده جواب داد:
- منم توی جغله رو نداشتم چیکار می‌کردم؟
خندیدم و گفتم:
- نوکرتیم اوستا نریمان!
چیزی نگفت و خواهر برادر، با آرامش تو ب*غ*ل هم بودیم، اما ناگهان خیسی رو دور گ*ردنش احساس کردم. حس می‌کردم بلوز خودمم خیس شده، دستی به گ*ردنش کشیدم که دیدم دستم خونیه، متعجب از بغلش بیرون اومدم که چشمم خورد به خون روی گ*ردنش و س*ی*نه‌اش، گ*ردنش و س*ی*نه‌اش زخم شده بودن و ازش خون می‌اومد! ترسیده بهش خیره شدم که یهو بدنش بی‌جون افتاد تو بغلم.
هراس برم داشت و وحشت زده شدم، بغض بدی گلوم و گرفت، به خونی که حالا دست‌ها و لباس من و هم رنگین کرده بود خیره شدم. تن بی‌جونش محکم تو بغلم بود مجبور شدم بشینم سنگینیش رو من افتاده بود و من تکیه‌گاهی شده بودم براش که نیوفته.
نه‌نه! از رُعب و خوف زیاد بدنم به رعشه افتاده بود، وقتی چشم‌هام به چشم‌های بی‌حرکت و به یک نقطه خیره شده نریمان افتاد، جیغ بد و گوش خراشی زدم و از بغلم پرتش کردم اونور!

وقتی کاملا گوش سینان کنده شد و از سرش جدا شد، عنایت دیگه از سینان دست برداشت و ماهم سر و پاهاش رو ول کردیم و عنایت با پوزخند رو به سینان گفت:

- و یادت هم باشه و اولین و آخرین بارت باشه که از راه تعرض به ن*ا*موس مردم می‌خوای پول دربیاری ع*و*ضی! برو دعا کن من مثل تو کثیف و بی‌ن*ا*موس نیستم که برم همون‌کاری رو با خواهر مادرت بکنم که تو با دختر من کردی!

سپس نگاه عنایت به ناخن کنده شده انگشت کوچیکه سینان خورد که اون روز خودش با انبر کنده بودش. خنده سرخوشی کرد و گفت:

- آها سینان جان ببخشید، من از مانیکور و چمیدونم از این ناخن‌کاری و اینا زیاد سرم نمیشه، در هر صورت اگه ناخن کاریم خوب نبوده به بزرگیت ببخش! سعی می‌کنم برم دوره‌اش یاد بگیرم مانیکور و اینا چیز بدرد بخوریه.

و بعد قهقهه‌ای طولانی که سکوت سنگین انبار رو درهم می‌شکست، صورتش یهو جدی شد و با کمی مکث تُفی انداخت به صورت نالان و خسته سینان و با خونسردی تمام به ترکی گفت:

- Eyvallah sinan bey! (!ایوالله آقا سینان)

سینان دیگه کم‌کم رو به بی‌هوشی بود و انقدر داد و فریاد کرده بود که دیگه صداش در نمی‌اومد و خسته از داد و فریاد و درد‌هایی که کشیده بود، به پشتی صندلی سرش رو تکیه داده بود و با چشم‌های نیمه باز به نقطه‌ای خیره بود و خون بود که از گوش بریده‌اش مثل رودی تا گ*ردنش جاری شده بود.

عنایت به چندتا محافظ دستور داد که سینان رو از اینجا جمع کنن و ببرنش بزارنش درست دم در خونه مادرش و زنگ در رو بزنن و بدون هیچ سر و صدایی و بدون اینکه کسی ببینه برگردن. حتی بدون اینکه منتظر بشن مادرش در خونه رو باز کنه! و کاملا می‌خواستن وحشت مادر سینان رو برانگیخته کنن، این بدترین شکنجه و درس عبرتی بود برای سینان!



***



- شام امشبمون چی باشه؟

با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:

- انقدر برا خودت نوشابه باز نکن، به جز املت و تخم مرغ مگه چی بلدی که بپزی؟

عاقل اندر سفیه نگام کرد و گفت:

- پَه خانم و باش! چه مارو دست کم گرفته، من خودم اوستای آشپزیم چی داری میگی؟

بلند شدم رفتم سمتش و گفتم:

- اوه چه اوستا اوستاییم می‌کنه برای خودش رو دل نکنی یه وقت! بیا اینور این جور کارها با منه خودم یه چیزی می‌زارم داداشی تو خسته‌ای برو بشین.

لبخند مکش مرگ مایی تحویلم داد و گفت:

- ده نه دیگه؛ امشب مهمون منی نقره خانم، یه آبگوشت مشتی می‌خوام برات بزارم انگشت‌هاتم بخوری.

نگاهم خورد به قابلمه در و داغونمون که تقریبا مواد لازم آبگوشت داخلش، همه چیش آماده شده بود و فقط مونده بود که زیر شعله روشن بشه.

شعله گ*از رو روشن کرد و گفت:

- عا عاه اینم از این دیگه شعله روهم روشن کردیم تموم شد، تو فقط منتظر باش ببین چه آبگوشتی میشه.

و بعد با صدای بلندی شروع به خوندن کرد:

- بیا بنویسیم روی آب، رو درخت، رو پر پرنده، رو دریا، اوستا نریمان داره، می‌پزه آبگوشت مشتی آی دنیا! حال می‌کنی آهنگ رو؟ من باس خواننده می‌شدم نقره، حیف صدا به این خوشگلی، تیپ هم بیست، قیافه‌ام و داشته باش تو، نچ اینجوری نمیشه باس برم تست صدا بدم.

و این من بودم که شکمم و گرفته بودم و می‌خندیدم، با لبخند رفتم بغلش کردم و گفتم:

- دیوونه اگه توعه دلقک و نداشتم من چیکار می‌کردم؟

دست‌هام رو بیشتر دور گ*ردنش پیچیدم و محکم‌تر بغلش کردم. اونم با خنده جواب داد:

- منم توی جغله رو نداشتم چیکار می‌کردم؟

خندیدم و گفتم:

- نوکرتیم اوستا نریمان!

چیزی نگفت و خواهر برادر، با آرامش تو ب*غ*ل هم بودیم، اما ناگهان خیسی رو دور گ*ردنش احساس کردم. حس می‌کردم بلوز خودمم خیس شده، دستی به گ*ردنش کشیدم که دیدم دستم خونیه، متعجب از بغلش بیرون اومدم که چشمم خورد به خون روی گ*ردنش و س*ی*نه‌اش، گ*ردنش و س*ی*نه‌اش زخم شده بودن و ازش خون می‌اومد! ترسیده بهش خیره شدم که یهو بدنش بی‌جون افتاد تو بغلم.

هراس برم داشت و وحشت زده شدم، بغض بدی گلوم و گرفت، به خونی که حالا دست‌ها و لباس من و هم رنگین کرده بود خیره شدم. تن بی‌جونش محکم تو بغلم بود مجبور شدم بشینم سنگینیش رو من افتاده بود و من تکیه‌گاهی شده بودم براش که نیوفته.

نه‌نه! از رُعب و خوف زیاد بدنم به رعشه افتاده بود، وقتی چشم‌هام به چشم‌های بی‌حرکت و به یک نقطه خیره شده نریمان افتاد، جیغ بد و گوش خراشی زدم و از بغلم پرتش کردم اونور! [/CODE]

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۵

مثل دیوونه‌ها زجه می‌زدم، جیغ می‌زدم.
- نقره، نقره؟
دوباره جیغ و فریاد دردناکم!
فریادی به گوشم رسید و یکی انگار به صورتم سیلی میزد:
- نقره، داری خواب می‌بینی بلند شو!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم، نفس‌هام به شماره افتاده بودن، نفس‌های عمیق و پشت سر هم، عرق سردی رو صورتم حس می‌کردم همراه بغض دردآلودی که تو گلوم نشسته بود و متتظر شکسته شدنش بود!
به چشم‌های نگران آیچا خیره شدم که تند‌تند تکونم می‌داد و می‌گفت:
- نقره تورو خدا چیزی بگو، خوبی؟
چشمم خورد به بقیه که تو آستانه در با نگرانی بهم خیره شده بودن، زیبا اومد آروم دست‌هام رو که با یخ هیچ فرقی نداشتن رو بین دست‌های گرمش گرفت. آیچا دست نوازش به موهام و سرم کشید و سرم رو به س*ی*نه‌اش تکیه داد و گفت:
- تموم شد، خواب بود، هیچی نیس، خواب بد دیدی!
زبونم اصلا نمی‌چرخید که حرفم رو به ز*ب*ون بیارم، حالم خیلی بد بود، همه‌اش صح*نه وحشتناکی که تو خواب دیده بودم، جلوی چشمم می‌اومد و رژه می‌رفت.
با وحشت دست‌هام رو از دست های زیبا بیرون کشیدم و به کف دست‌هام و به لباس‌هام خیره شدم تا ببینم بازم همه جام خونیه؟ می‌خواستم مطمئن بشم که یه کابوس و خواب بد بود. هیچ اثری از خون روی لباس‌هام و دست‌هام نبود.
زیبا و آیچا ترسیده و نگران بهم خیره شده بودن، محکم مچ دست زیبا رو گرفتم و با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید و خودمم به زور می‌شنیدم گفتم:
- آب...
محکم دست زیبا رو گرفته بودم حواسم سر جاش نبود انگار تو خودم نبودم، زیبا خواست بلند شه، اما هنوز هم مچ دستش بین انگشت‌های دستم اسیر بود. زیبا لبخندی زد و گفت:
- آروم باش نقره، دستم رو ول کن می‌خوام برات آب بیارم.
حواسم پی همون خوابی که دیده بودم، بود، برای همین حرفی که زیبا زد رو نشنیدم و گفتم:
- ه..ها؟
آروم سعی کرد انگشت‌هام رو از دور مچش باز کنه و در همون حال گفت:
- می‌خوام برات آب بیارم دستم و ول کن.
تازه به خودم اومدم و ببخشیدی گفتم و دستش رو ول کردم، لیوانی برام آب ریخت و داد دستم. گلوم به شدت خشک شده بود و با خوردن آب، گلوی خشکم تر شد و از بغضی که تو گلوم اتراق کرده بود کاسته شد. مبادا گریه کنی نقره! تو به خودت قول دادی!
حتی نازیلا هم که کم پیش می‌اومد نگران من بشه، با چشم‌هایی که نگرانی توشون هویدا بود، بهم خیره شده بود.
آیچا موهام رو فرستاد پشت گوشم و گفت:
- می‌خوای امشب رو کنارت بخوابم؟
فقط به تکون دادن سری به علامت منفی اکتفا کردم. زیبا رو به اردشیر و اشکان و عنایت و نازیلا که تو آستانه در نظاره‌گر ما بودن گفت:
- یکم سرش رو خلوت کنیم به خودش میاد.
و بعد اول از همه از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به نوبه خودشون، رفتن. آیچا لبخند تلخی تحویلم داد و از اتاق بی‌هیچ حرفی بیرون رفت.
بازم بغض، بغض، بغض، لعنتی! چشم‌هام لبالب پر اشک شد، اما با پلک زدن سریع مهارشون کردم.
هوای اتاق برام خفقان‌آور بود، از تخت اومدم پایین و در تراس رو باز کردم و تقریبا خودم رو پرت کردم توی تراس و نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو فرستادم به ریه‌هام. حالا نفس کشیدن برام راحت شده بود.
دوباره برگشتم اتاق و پاکت سیگار و فندکم رو از رو پاتختی برداشتم و برگشتم به تراس. یه نخ از پاکتش بیرون آوردم و با فندک روشنش کردم و پک عمیقی کشیدم. دود تیره و خاکستریش رو از ریه‌هام به بیرون فرستادم و به دود رقصانش تو هوا، زیر نور مهتاب، خیره شدم.
بغض تلخم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- نوکرتیم آق نریمان، نوکرتیم اوستا نریمان!
نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون دادم و بخار هوای سرد استانبول، از دهنم خارج شد. سعی می‌کردم به اون خواب لعنتی فکر نکنم، اما مگه می‌شد؟
دوباره پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو به بیرون فرستادم.

***

کد:
مثل دیوونه‌ها زجه می‌زدم، جیغ می‌زدم.

- نقره، نقره؟

دوباره جیغ و فریاد دردناکم!

فریادی به گوشم رسید و یکی انگار به صورتم سیلی میزد:

- نقره، داری خواب می‌بینی بلند شو!

جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم، نفس‌هام به شماره افتاده بودن، نفس‌های عمیق و پشت سر هم، عرق سردی رو صورتم حس می‌کردم همراه بغض دردآلودی که تو گلوم نشسته بود و متتظر شکسته شدنش بود!

به چشم‌های نگران آیچا خیره شدم که تند‌تند تکونم می‌داد و می‌گفت:

- نقره تورو خدا چیزی بگو، خوبی؟

چشمم خورد به بقیه که تو آستانه در با نگرانی بهم خیره شده بودن، زیبا اومد آروم دست‌هام رو که با یخ هیچ فرقی نداشتن رو بین دست‌های گرمش گرفت. آیچا دست نوازش به موهام و سرم کشید و سرم رو به س*ی*نه‌اش تکیه داد و گفت:

- تموم شد، خواب بود، هیچی نیس، خواب بد دیدی!

زبونم اصلا نمی‌چرخید که حرفم رو به ز*ب*ون بیارم، حالم خیلی بد بود، همه‌اش صح*نه وحشتناکی که تو خواب دیده بودم، جلوی چشمم می‌اومد و رژه می‌رفت.

با وحشت دست‌هام رو از دست های زیبا بیرون کشیدم و به کف دست‌هام و به لباس‌هام خیره شدم تا ببینم بازم همه جام خونیه؟ می‌خواستم مطمئن بشم که یه کابوس و خواب بد بود. هیچ اثری از خون روی لباس‌هام و دست‌هام نبود.

زیبا و آیچا ترسیده و نگران بهم خیره شده بودن، محکم مچ دست زیبا رو گرفتم و با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید و خودمم به زور می‌شنیدم گفتم:

- آب...

محکم دست زیبا رو گرفته بودم حواسم سر جاش نبود انگار تو خودم نبودم، زیبا خواست بلند شه، اما هنوز هم مچ دستش بین انگشت‌های دستم اسیر بود. زیبا لبخندی زد و گفت:

- آروم باش نقره، دستم رو ول کن می‌خوام برات آب بیارم.

حواسم پی همون خوابی که دیده بودم، بود، برای همین حرفی که زیبا زد رو نشنیدم و گفتم:

- ه..ها؟

آروم سعی کرد انگشت‌هام رو از دور مچش باز کنه و در همون حال گفت:

- می‌خوام برات آب بیارم دستم و ول کن.

تازه به خودم اومدم و ببخشیدی گفتم و دستش رو ول کردم، لیوانی برام آب ریخت و داد دستم. گلوم به شدت خشک شده بود و با خوردن آب، گلوی خشکم تر شد و از بغضی که تو گلوم اتراق کرده بود کاسته شد. مبادا گریه کنی نقره! تو به خودت قول دادی!

حتی نازیلا هم که کم پیش می‌اومد نگران من بشه، با چشم‌هایی که نگرانی توشون هویدا بود، بهم خیره شده بود.

آیچا موهام رو فرستاد پشت گوشم و گفت:

- می‌خوای امشب رو کنارت بخوابم؟

فقط به تکون دادن سری به علامت منفی اکتفا کردم. زیبا رو به اردشیر و اشکان و عنایت و نازیلا که تو آستانه در نظاره‌گر ما بودن گفت:

- یکم سرش رو خلوت کنیم به خودش میاد.

و بعد اول از همه از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به نوبه خودشون، رفتن. آیچا لبخند تلخی تحویلم داد و از اتاق بی‌هیچ حرفی بیرون رفت.

بازم بغض، بغض، بغض، لعنتی! چشم‌هام لبالب پر اشک شد، اما با پلک زدن سریع مهارشون کردم.

هوای اتاق برام خفقان‌آور بود، از تخت اومدم پایین و در تراس رو باز کردم و تقریبا خودم رو پرت کردم توی تراس و نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد رو فرستادم به ریه‌هام. حالا نفس کشیدن برام راحت شده بود.

دوباره برگشتم اتاق و پاکت سیگار و فندکم رو از رو پاتختی برداشتم و برگشتم به تراس. یه نخ از پاکتش بیرون آوردم و با فندک روشنش کردم و پک عمیقی کشیدم. دود تیره و خاکستریش رو از ریه‌هام به بیرون فرستادم و به دود رقصانش تو هوا، زیر نور مهتاب، خیره شدم.

بغض تلخم رو قورت دادم و زمزمه کردم:

- نوکرتیم آق نریمان، نوکرتیم اوستا نریمان!

نفس عمیقی کشیدم و بازدمم رو بیرون دادم و بخار هوای سرد استانبول، از دهنم خارج شد. سعی می‌کردم به اون خواب لعنتی فکر نکنم، اما مگه می‌شد؟

دوباره پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو به بیرون فرستادم.



***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۶

ساعت طرف‌های 4 صبح بود، اما من هنوز بیدار بودم. با اینکه هوا خیلی سرد بود، اما سردی هوا رو حس نمی‌کردم، یعنی برام مهم نبود. ف*یل*تر سیگار پنجمم هم زیر پام له کردم و برگشتم به اتاق.
این اولین باری نبود که اینجوری کابوس و خواب‌های وحشتناکی می‌دیدم، هیچوقت نشد، نتونستم بدون این کابوس‌ها، خواب راحت و آرومی داشته باشم. زندگی من خلاصه می‌شد تو همین کابوس‌ها، کل زندگیم شده بود کابوس‌های شبانه که یا با جیغ و داد بیدار می‌شدم، یا اینکه از ترس یهو از خواب می‌پریدم و نفس‌نفس می‌زدم. قبلا آرام بخش مصرف می‌کردم؛ ولی دیگه بیش از اندازه، رسما معتاد قرص‌ها شده بودم و بدون اون‌ها خواب آرومی نداشتم؛ ولی بعد‌ها به زور زیبا همشون رو از دستم گرفت و ریختشون توی سطل آشغال و گفت« بدبخت داری خودت رو ذره‌ذره نابود می‌کنی، چرا نمی‌فهمی؟» و هرجور که بود و شد، کم‌کم بیخیال قرص‌ها شدم.
زندگی من تلخ بود، تلخ‌تر از همه زندگی‌های دیگه‌ای که بقیه آدم‌ها داشتن، زندگی من پر از سیاهی و تاریکی بود و روز به روز هم سیاه‌تر و تیره‌تر می‌شد، بلاخره بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! هست؟ خوبیش اینه که با این سیاهی انس گرفتم، به این زندگی و دنیای تارم، عادت کرده بودم. دنیای من چرکین‌تر از دنیای همون آدم‌هاییه که اون بیرون الان با خیال راحت این وقت شب گرفتن و خوابیدن، بدون دغدغه‌ای! چرا اتفاقا می‌دونم اون‌ها هم برای خودشون دغدغه‌هایی دارن، اما نه مثل من، نه هم قد من. و من طبق معمول مثل نگهبان شب، برای خودم بیدار بودم و سعی در آروم کردن دل غمناکم بودم.
یاد حرف عنایت افتادم «هرکس یه زخمی داره که زیر هزار لایه از پو*ست، پنهونش کرده، به کسی نشونش نمیده، اما وقتی با خودش تنها میشه و خلوت می‌کنه، هی اون زخم رو می‌خارونه، دوباره زخمیش می‌کنه و می‌شکافه و برای بار هزارم، دردش رو برای خودش یاد آوری می‌کنه.» و من امشب مثل هر شب دیگه‌ای برای بار هزارم زخمم رو شکافته بودم و یادآور گذشته تلخم و روز‌های سختم به خودم بودم.
تمومی نداره، نمی‌گذره، نمیشه، خوب نمیشه! این زخم تا همیشه، تا ابد با منه، همراه قلبمه!
با قدم‌های نرمی از اتاق بیرون رفتم. این‌بار چراغ راه روی اتاق‌هارو روشن گذاشته بودن. به سمت اتاق عنایت حرکت کردم و تقه‌ای به در زدم. برام مهم نبود بیدار بود یا خواب، اما اونجوری که از صداش پشت در معلوم بود، بیدار بود مثل اینکه. وقتی اجازه ورود داد، با اخم‌های همیشه درهمم وارد اتاقش شدم. اشکان و اردشیر هم اینجا بودن، پس برای همین عنایت بیدار بود.
عنایت لبخند نرمی زد و رو بهم گفت:
- چیشده نقره جان؟ بهتری؟
توی چشم‌هاش، دیگه از اون نگاه های پر طمع و حریصش خبری نبود، از همون شبی که ازم کلی تشکر کرده بود بخاطر آیچا و ازم خواسته بود هر خواسته‌ای که داشتم، بهش بگم.
آروم جواب دادم:
- اجازه هست کمی باهم حرف بزنیم؟
لبخندش رو همچنان روی ل*بش حفظ کرد و گفت:
- چرا که نه، بشین.
جواب دادم:
- تنها، من و شما.
از لحن قاطعانه و محکمم جا نخورد، اینجا دیگه همه به لحن و گفتار من و رفتار‌هام، عادت داشتن. سری به علامت مثبت تکون داد و اشکان و اردشیر از اتاق، با نگاهی متعجب بیرون رفتن، شاید براشون سوال بود که من چه حرف به خصوصی با عنایت دارم!

کد:
ساعت طرف‌های 4 صبح بود، اما من هنوز بیدار بودم. با اینکه هوا خیلی سرد بود، اما سردی هوا رو حس نمی‌کردم، یعنی برام مهم نبود. ف*یل*تر سیگار پنجمم هم زیر پام له کردم و برگشتم به اتاق.

این اولین باری نبود که اینجوری کابوس و خواب‌های وحشتناکی می‌دیدم، هیچوقت نشد، نتونستم بدون این کابوس‌ها، خواب راحت و آرومی داشته باشم. زندگی من خلاصه می‌شد تو همین کابوس‌ها، کل زندگیم شده بود کابوس‌های شبانه که یا با جیغ و داد بیدار می‌شدم، یا اینکه از ترس یهو از خواب می‌پریدم و نفس‌نفس می‌زدم. قبلا آرام بخش مصرف می‌کردم؛ ولی دیگه بیش از اندازه، رسما معتاد قرص‌ها شده بودم و بدون اون‌ها خواب آرومی نداشتم؛ ولی بعد‌ها به زور زیبا همشون رو از دستم گرفت و ریختشون توی سطل آشغال و گفت« بدبخت داری خودت رو ذره‌ذره نابود می‌کنی، چرا نمی‌فهمی؟» و هرجور که بود و شد، کم‌کم بیخیال قرص‌ها شدم.

زندگی من تلخ بود، تلخ‌تر از همه زندگی‌های دیگه‌ای که بقیه آدم‌ها داشتن، زندگی من پر از سیاهی و تاریکی بود و روز به روز هم سیاه‌تر و تیره‌تر می‌شد، بلاخره بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! هست؟ خوبیش اینه که با این سیاهی انس گرفتم، به این زندگی و دنیای تارم، عادت کرده بودم. دنیای من چرکین‌تر از دنیای همون آدم‌هاییه که اون بیرون الان با خیال راحت این وقت شب گرفتن و خوابیدن، بدون دغدغه‌ای! چرا اتفاقا می‌دونم اون‌ها هم برای خودشون دغدغه‌هایی دارن، اما نه مثل من، نه هم قد من. و من طبق معمول مثل نگهبان شب، برای خودم بیدار بودم و سعی در آروم کردن دل غمناکم بودم.

یاد حرف عنایت افتادم «هرکس یه زخمی داره که زیر هزار لایه از پو*ست، پنهونش کرده، به کسی نشونش نمیده، اما وقتی با خودش تنها میشه و خلوت می‌کنه، هی اون زخم رو می‌خارونه، دوباره زخمیش می‌کنه و می‌شکافه و برای بار هزارم، دردش رو برای خودش یاد آوری می‌کنه.» و من امشب مثل هر شب دیگه‌ای برای بار هزارم زخمم رو شکافته بودم و یادآور گذشته تلخم و روز‌های سختم به خودم بودم.

تمومی نداره، نمی‌گذره، نمیشه، خوب نمیشه! این زخم تا همیشه، تا ابد با منه، همراه قلبمه!

با قدم‌های نرمی از اتاق بیرون رفتم. این‌بار چراغ راه روی اتاق‌هارو روشن گذاشته بودن. به سمت اتاق عنایت حرکت کردم و تقه‌ای به در زدم. برام مهم نبود بیدار بود یا خواب، اما اونجوری که از صداش پشت در معلوم بود، بیدار بود مثل اینکه. وقتی اجازه ورود داد، با اخم‌های همیشه درهمم وارد اتاقش شدم. اشکان و اردشیر هم اینجا بودن، پس برای همین عنایت بیدار بود.

عنایت لبخند نرمی زد و رو بهم گفت:

- چیشده نقره جان؟ بهتری؟

توی چشم‌هاش، دیگه از اون نگاه های پر طمع و حریصش خبری نبود، از همون شبی که ازم کلی تشکر کرده بود بخاطر آیچا و ازم خواسته بود هر خواسته‌ای که داشتم، بهش بگم.

آروم جواب دادم:

- اجازه هست کمی باهم حرف بزنیم؟

لبخندش رو همچنان روی ل*بش حفظ کرد و گفت:

- چرا که نه، بشین.

جواب دادم:

- تنها، من و شما.

از لحن قاطعانه و محکمم جا نخورد، اینجا دیگه همه به لحن و گفتار من و رفتار‌هام، عادت داشتن. سری به علامت مثبت تکون داد و اشکان و اردشیر از اتاق، با نگاهی متعجب بیرون رفتن، شاید براشون سوال بود که من چه حرف به خصوصی با عنایت دارم!

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۷

اشاره کرد که بشینم، نشستم روی صندلی رو به روش، اتاق رو از نظر گذروندم، یه اتاق بزرگ که هم اتاق کار بود هم اتاق خواب، دیزاین اتاق تماما ترکیبی از رنگ‌های قهوه‌ای کرم بود. یه میز بزرگ چوبی که عنایت پشتش روی صندلی جاخوش کرده بود. اون طرف‌تر یه دراور چوبی هم قرار داشت و دیوار سفید اتاق با تابلو‌های بزرگی پر شده بود با پرده‌های کرم قهوه‌ای که زیبایی پنجره اتاق رو چند برابر کرده بود. سمت راست هم یه در کرمی وجود داشت و در باز مونده بود و داخلش دیده می‌شد و اونجاهم تقریبا اتاق خواب عنایت بود و مثل اینجا، از رنگ های کرم قهوه‌ای ترکیب شده بود.
انگار که دوتا اتاق بوده باشه، یکی این اتاق و دیگری اون یکی که اتاق خواب بود و از همین اتاق به همون اتاق خواب راه داشت.
عنایت طبق عادت همیشگی و با ژست خاصی دست‌هاش رو به هم قفل کرد و گفت:
- این موقع شب چیشده که خواستی با من حرف بزنی؟
بدون هیچ مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب:
- می‌خوام برام یه نفر رو پیدا کنید.
همیشه اخمو بود و با جدیت و اخم بهم خیره شده بود، اما تعجب رو می‌شد از چشم‌های نافذش خوند.
خواست حرف بزنه که سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اگه یادتون باشه اون شب وقتی بهوش اومده بودم ازم بخاطر نجات آیچا تشکر کردین و گفتین در قبالش هر خواسته‌ای ازتون داشته باشم بگم و دریغ نکنم. الانم من از شما خواسته‌ای دارم، که جز شما و عمو کسی نمی‌تونه برام انجامش بده! خواسته من از شما اینه که برام یه نفر رو پیدا کنید. یکی که خیلی برام مهمه!
دست‌های قفل شده‌اش رو گذاشت زیر چونش و گفت:
- درسته به یاد دارم؛ در اینکه تو چیزی بخوای و من صد در صد برات انجامش بدم، هیچ شکی نیست! چون تو کار کوچیکی در حقم نکردی کافیه ل*ب تر کنی و بگی، اما کی رو می‌خوای برات پیدا کنم؟ یعنی اسم شخص چیه؟ کیه؟
ل*بم رو با زبونم تر کردم و با خشمی که توی وجودم شعله می‌کشید گفتم:
- مسعود؛ مسعود سعیدی! رئیس یه باند خلافکار ایرانیه؛ کسی که همه زندگی من رو به آتیش کشید، کسی که من و به این روز انداخت، وگرنه من این نبودم!
کمی مکث کردم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- چندین سال پیش توی ایران زندگی می‌کرد؛ ولی بعدش برای اینکه از دست عمو فرار کنه، رفت روسیه، برای باندشون اسم دارن ловушка (lovushka به روسی یعنی تله) مسعود کسیه که...
از یادآوری تلخ خاطراتم دوباره عصبی شدم، نفرت توی وجودم به جریان افتاد رنج کشیده از خاطرات گذشته‌ام، کم‌کم داشت بغض به گلوم فشار می‌آورد که عنایت مضطرب گفت:
- خیله خب؛ آروم باش، نمی‌خواد توضیح بدی و دلیلی بیاری.
و از روی میز پارچ آبی رو برداشت و توی لیوان برام کمی آب ریخت و داد دستم. با دست‌هایی لرزون آب توی لیوان رو سر کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم:
- شما با روس‌ها روابط خوبی دارین مسعود هم که درکل اونجا زندگی می‌کنه مطمئنم می‌تونید پیداش کنید. به عمو هم سپرده بودم، ولی خب مسعود آدم زرنگیه و دوساله که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته و نمیشه دقیق مکان و جاش رو پیدا کرد، ناکس بدجور آب زیر کاهه، کارش رو خوب بلده! این شد که اومدم از شما کمک بخوام.
کمی فکر کرد و مردد بهم خیره شد و گفت:
- اسمش رو تاحالا نشنیدم، اینطور که تو تعریف می‌کنی معلومه آدم کله گنده‌ایه، می‌تونم توسط یه رابط پیداش کنم و باهاش طرح رفاقت و همکاری بریزم، اما باید صبور باشی، خیلی صبور، که نتونه به چیزی شک کنه. حالا تو از این کارت مطمئنی؟
لبخند موزی به ل*بم اومد، می‌دونستم که عنایت زرنگ‌تر از این حرف‌هاست و می‌تونه پیداش کنه، با نفرتی که توی صدام موج میزد جواب دادم:
- مطمئنم، مطمئنم! تو زندگیم تا به این حد مطمئن نبودم.
دست به س*ی*نه تکیه داد به صندلی و گفت:
- من نمی‌دونم تو زندگیت چه اتفاقایی افتاده و مسعود چیکارت کرده که اینجور با نفرت درموردش حرف می‌زنی و اصرار به پیدا کردنش داری، اما امیدوارم هرچی که هست، انتخابت درست باشه و بتونی به هدفت برسی. بهت ایمان دارم مطمئنم که می‌تونی!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم.
لبخندی ملایمی زد و با اجازه‌ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم.

***

کد:
اشاره کرد که بشینم، نشستم روی صندلی رو به روش، اتاق رو از نظر گذروندم، یه اتاق بزرگ که هم اتاق کار بود هم اتاق خواب، دیزاین اتاق تماما ترکیبی از رنگ‌های قهوه‌ای کرم بود. یه میز بزرگ چوبی که عنایت پشتش روی صندلی جاخوش کرده بود. اون طرف‌تر یه دراور چوبی هم قرار داشت و دیوار سفید اتاق با تابلو‌های بزرگی پر شده بود با پرده‌های کرم قهوه‌ای که زیبایی پنجره اتاق رو چند برابر کرده بود. سمت راست هم یه در کرمی وجود داشت و در باز مونده بود و داخلش دیده می‌شد و اونجاهم تقریبا اتاق خواب عنایت بود و مثل اینجا، از رنگ های کرم قهوه‌ای ترکیب شده بود.
انگار که دوتا اتاق بوده باشه، یکی این اتاق و دیگری اون یکی که اتاق خواب بود و از همین اتاق به همون اتاق خواب راه داشت.
عنایت طبق عادت همیشگی و با ژست خاصی دست‌هاش رو به هم قفل کرد و گفت:
- این موقع شب چیشده که خواستی با من حرف بزنی؟
بدون هیچ مقدمه چینی رفتم سر اصل مطلب:
- می‌خوام برام یه نفر رو پیدا کنید.
همیشه اخمو بود و با جدیت و اخم بهم خیره شده بود، اما تعجب رو می‌شد از چشم‌های نافذش خوند.
خواست حرف بزنه که سریع پریدم وسط حرفش و گفتم:
- اگه یادتون باشه اون شب وقتی بهوش اومده بودم ازم بخاطر نجات آیچا تشکر کردین و گفتین در قبالش هر خواسته‌ای ازتون داشته باشم بگم و دریغ نکنم. الانم من از شما خواسته‌ای دارم، که جز شما و عمو کسی نمی‌تونه برام انجامش بده! خواسته من از شما اینه که برام یه نفر رو پیدا کنید. یکی که خیلی برام مهمه!
دست‌های قفل شده‌اش رو گذاشت زیر چونش و گفت:
- درسته به یاد دارم؛ در اینکه تو چیزی بخوای و من صد در صد برات انجامش بدم، هیچ شکی نیست! چون تو کار کوچیکی در حقم نکردی کافیه ل*ب تر کنی و بگی، اما کی رو می‌خوای برات پیدا کنم؟ یعنی اسم شخص چیه؟ کیه؟
ل*بم رو با زبونم تر کردم و با خشمی که توی وجودم شعله می‌کشید گفتم:
- مسعود؛ مسعود سعیدی! رئیس یه باند خلافکار ایرانیه؛ کسی که همه زندگی من رو به آتیش کشید، کسی که من و به این روز انداخت، وگرنه من این نبودم!
کمی مکث کردم و بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- چندین سال پیش توی ایران زندگی می‌کرد؛ ولی بعدش برای اینکه از دست عمو فرار کنه، رفت روسیه، برای باندشون اسم دارن ловушка (lovushka به روسی یعنی تله) مسعود کسیه که...
از یادآوری تلخ خاطراتم دوباره عصبی شدم، نفرت توی وجودم به جریان افتاد رنج کشیده از خاطرات گذشته‌ام، کم‌کم داشت بغض به گلوم فشار می‌آورد که عنایت مضطرب گفت:
- خیله خب؛ آروم باش، نمی‌خواد توضیح بدی و دلیلی بیاری.
و از روی میز پارچ آبی رو برداشت و توی لیوان برام کمی آب ریخت و داد دستم. با دست‌هایی لرزون آب توی لیوان رو سر کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گفتم:
- شما با روس‌ها روابط خوبی دارین مسعود هم که درکل اونجا زندگی می‌کنه مطمئنم می‌تونید پیداش کنید. به عمو هم سپرده بودم، ولی خب مسعود آدم زرنگیه و دوساله که هیچ اثری از خودش به جا نذاشته و نمیشه دقیق مکان و جاش رو پیدا کرد، ناکس بدجور آب زیر کاهه، کارش رو خوب بلده! این شد که اومدم از شما کمک بخوام.
کمی فکر کرد و مردد بهم خیره شد و گفت:
- اسمش رو تاحالا نشنیدم، اینطور که تو تعریف می‌کنی معلومه آدم کله گنده‌ایه، می‌تونم توسط یه رابط پیداش کنم و باهاش طرح رفاقت و همکاری بریزم، اما باید صبور باشی، خیلی صبور، که نتونه به چیزی شک کنه. حالا تو از این کارت مطمئنی؟
لبخند موزی به ل*بم اومد، می‌دونستم که عنایت زرنگ‌تر از این حرف‌هاست و می‌تونه پیداش کنه، با نفرتی که توی صدام موج میزد جواب دادم:
- مطمئنم، مطمئنم! تو زندگیم تا به این حد مطمئن نبودم.
دست به س*ی*نه تکیه داد به صندلی و گفت:
- من نمی‌دونم تو زندگیت چه اتفاقایی افتاده و مسعود چیکارت کرده که اینجور با نفرت درموردش حرف می‌زنی و اصرار به پیدا کردنش داری، اما امیدوارم هرچی که هست، انتخابت درست باشه و بتونی به هدفت برسی. بهت ایمان دارم مطمئنم که می‌تونی!
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم.
لبخندی ملایمی زد و با اجازه‌ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم.

***

#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Fatemeh.fattahi

Fatemeh.fattahi

دلنویس انجمن
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2023-01-09
نوشته‌ها
626
لایک‌ها
3,341
امتیازها
73
محل سکونت
ارومیه :)
کیف پول من
40,477
Points
1,111
#پارت۳۸


با سرو صدای عجیبی چشم‌هام رو باز کردم. چرا نمی‌زارن یه خورده بخوابیم؟ دیشب که تا ساعت شش عین جغد جنگل بیدار بودم نمی‌تونستم بخوابم، الانم که توی خواب شیرینم بودم که بازم بیدار شدم. نه، مثل اینکه خواب برای من حرومه! نمی‌زارن یه خواب راحتی داشته باشیم. اون از خواب دیشب و حال خرابم، اینم از امروز صبح.
انگار که یه نفر داشت آهنگ می‌خوند با صدای بلند، صدای آهنگ هم تا ته زیاد! یکم که دقت کردم دیدم صدا، صدای عنایته!
اینم دلش خوشه‌ها! صبح خروس‌خون پاشده آهنگ استانبولی باز کرده داره می‌خونه، لابد با اون هیکل گنده‌اشم می‌خواد برقصه.
دیگه خواب از سرم پریده بود، با اعصابی خورد و خاکشیر شده پتورو با حرص کنار زدم و رفتم دستشویی اتاقم.
وقتی اینجوری یکی با سرو صدا بیدارم می‌کنه انگار دارن به جدوآبادم فحش میدن، وقتی خودم تو آرامش بیدار میشم، انقدر اعصابم راحته! سگ این وقت صبح می‌گیره می‌خوابه این بلند شده داره می‌خونه!
با حرص در دستشویی رو کوبیدم بهم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. وقتی دست و صورتم رو شستم با حوله خشک کردم و از دستشویی اومدم بیرون.
حسابی توپم پره‌ها، یه چیزی میرم بهش می‌گما!
با اخم و تخم از پله‌ها رفتم پایین. مبل پذیرایی رو چرخونده بود سمت پنجره بزرگ و سرتاسر عمارت، نشسته بود روی مبل و روبه پنجره خیره به بیرون، درحالی که دستمال قرمزی به دست داشت و توی هوا می‌چرخوند، با شادی درحال همخوانی با آهنگ (maşallah_Mustafa Ceceli) بود.

Ne kadar güzelsin doyamam bakmalara
چه قدر زیبایی، سیر نمی‌شم از نگاه کردنت
Sen benim her şeyimsin sığdıramam sayfalara
تو همه چیز من هستی ” نمی‌توانم در صفحات جا دهم
Yaz yaz kalemim tükenir
بنویس بنویس قلمم تموم میشه
Ne kadar narinsin kıyamam dokunmaya
چقدر ظریف هستی دلم نمیاد لمست کنم
Ne güzel gözlerin var güneşte çalar elaya
چه چشمان زیبایی داری “در حضور آفتاب تابان می‌درخشد
Bak bak nefesim tükenir
نگاه کن ” نگاه کن نفسم بند میاد
Hayal değil bu hayatın ta kendisi
خیال نیست این خود زندگی حقیقی هست
Aşkımız şimdiden aşkların efendisi
عشقمون از الان سرور عشق‌ها هست
Maşallah diyelim nazarlar değmesin
ماشالله بگیم که چشم حسود اثری نزاره
İlan ettim bu kalbin sahibi de sensin
اعلام کردم که صاحب این قلب هم تو هستی
Maşallah diyelim nazarlar değmesin
ماشالله بگیم که چشم حسود اثری نزاره
Bugünü yaşa yarını hayal et çünkü hep benimlesin
امروز رو زندگی کن و فردا رو آرزو و خیال کن که همیشه با من هستی

پوفی کشیدم و نشستم رو یکی از مبل‌ها، چه حالیم می‌کنه با آهنگ غرق فاز آهنگه هنوز متوجه من نبود، نگاهم خورد به پله‌ها که اردشیر و اشکان داشتن می‌اومدن پایین.
اردشیر با لبخندی که به ندرت میشه رو ل*ب‌هاش دید رو به عنایت با صدای بلندی گفت:
- می‌بینم که از شر گونش راحت شدی و کیفت کوکه عنایت! صبحت بخیر.
عنایت صدای آهنگ رو کم کرد و با تعجب به ما خیره شد وگفت:
- شما کی اومدین؟ صبح بخیر! آره، کوکه، بدم کوکه؛ این موفقیت من در مقابل گونش شایان تقدیره! باید سرتاپام رو طلا بگیرن، درسته جلوی یه سری اتفاق‌ها رو نتونستیم بگیریم، اما خب بازم در هر حال به دست من نابود شد، امروز هم که یه مهمون ویژه داریم.
منظورش از یه سری اتفاق‌ها به آیچا بود، مهمون ویژه‌اش دیگه کیه؟ مگه امروز قرار نبود دیگه برگردیم ایران؟ وای نه، اگه مهمون بیاد اردشیر می‌مونه و ماهم مجبور می‌شیم فعلا بمونیم، من می‌خوام برگردم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و به حرف‌هاشون گوش سپردم. اردشیر پرسشگرانه گفت:
- مهمون ویژه؟ کی هست؟
عنایت بلند شد و با لبخند گفت:
- اصلان قراره بیاد اینجا، برای نهار امروزمون اصلان مهمونمونه.
اردشیر با لبخند سری تکون داد و گفت:
- اینکه عالیه! خیلی وقت بود مشتاق دیدارش بودم.
عنایت با همون لبخندش سری تکون داد و گفت:
- آره؛ خب دیگه بریم برای صبحونه.
و بعد رو به خدمت‌کارها گفت:
- هرچه سریع‌تر وسایل پذیرایی رو برای امروز آماده کنید، مهمون داریم.
و خدمت‌کارها هم ازش اطاعت کردن. اردشیر همراه اشکان و عنایت داشت می‌رفت که رو به من گفت:
- نقره بقیه رو هم بیدار کن بیان.
سری به علامت باشه تکون دادم و بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم. وسط پله‌ها آیچا رو دیدم که داشت می‌رفت پایین. با صبح بخیری از کنار هم رد شدیم و رفتم سمت اتاق نازی و زیبا.

*راوی

داشت می‌رفت سمت غذاخوری برای صبحانه که برای یک لحظه احساس کرد صدا‌هایی داره به گوشش می‌رسه و پچ‌پچ کنان نجوا میشه.
فال‌گوش ایستادن رو اصلا دوست نداشت، اما این‌بار کنجکاو شد بدونه که این نجواها برای چیه و کیه؟
کمی که گوش داد فهمید پدرش عنایت و اردشیر دارن باهم یواشکی صحبت می‌کنند که کسی نشنوه.
کنجکاو بود بدونه در مورد چی دارن حرف می‌زنن که اینقدر براشون مهم بود که کسی نشنوه. چه بحثی هستش که با آب و تاب به هم تعریف می‌کنند؟

کد:
با سرو صدای عجیبی چشم‌هام رو باز کردم. چرا نمی‌زارن یه خورده بخوابیم؟ دیشب که تا ساعت شش عین جغد جنگل بیدار بودم نمی‌تونستم بخوابم، الانم که توی خواب شیرینم بودم که بازم بیدار شدم. نه، مثل اینکه خواب برای من حرومه! نمی‌زارن یه خواب راحتی داشته باشیم. اون از خواب دیشب و حال خرابم، اینم از امروز صبح.

انگار که یه نفر داشت آهنگ می‌خوند با صدای بلند، صدای آهنگ هم تا ته زیاد! یکم که دقت کردم دیدم صدا، صدای عنایته!

اینم دلش خوشه‌ها! صبح خروس‌خون پاشده آهنگ استانبولی باز کرده داره می‌خونه، لابد با اون هیکل گنده‌اشم می‌خواد برقصه.

دیگه خواب از سرم پریده بود، با اعصابی خورد و خاکشیر شده پتورو با حرص کنار زدم و رفتم دستشویی اتاقم.

وقتی اینجوری یکی با سرو صدا بیدارم می‌کنه انگار دارن به جدوآبادم فحش میدن، وقتی خودم تو آرامش بیدار میشم، انقدر اعصابم راحته! سگ این وقت صبح می‌گیره می‌خوابه این بلند شده داره می‌خونه!

با حرص در دستشویی رو کوبیدم بهم و رفتم دست و صورتم رو بشورم. وقتی دست و صورتم رو شستم با حوله خشک کردم و از دستشویی اومدم بیرون.

حسابی توپم پره‌ها، یه چیزی میرم بهش می‌گما!

با اخم و تخم از پله‌ها رفتم پایین. مبل پذیرایی رو چرخونده بود سمت پنجره بزرگ و سرتاسر عمارت، نشسته بود روی مبل و روبه پنجره خیره به بیرون، درحالی که دستمال قرمزی به دست داشت و توی هوا می‌چرخوند، با شادی درحال همخوانی با آهنگ (maşallah_Mustafa Ceceli) بود.



Ne kadar güzelsin doyamam bakmalara

چه قدر زیبایی، سیر نمی‌شم از نگاه کردنت

Sen benim her şeyimsin sığdıramam sayfalara

تو همه چیز من هستی ” نمی‌توانم در صفحات جا دهم

Yaz yaz kalemim tükenir

بنویس بنویس قلمم تموم میشه

Ne kadar narinsin kıyamam dokunmaya

چقدر ظریف هستی دلم نمیاد لمست کنم

Ne güzel gözlerin var güneşte çalar elaya

چه چشمان زیبایی داری “در حضور آفتاب تابان می‌درخشد

Bak bak nefesim tükenir

نگاه کن ” نگاه کن نفسم بند میاد

Hayal değil bu hayatın ta kendisi

خیال نیست این خود زندگی حقیقی هست

Aşkımız şimdiden aşkların efendisi

عشقمون از الان سرور عشق‌ها هست

Maşallah diyelim nazarlar değmesin

ماشالله بگیم که چشم حسود اثری نزاره

İlan ettim bu kalbin sahibi de sensin

اعلام کردم که صاحب این قلب هم تو هستی

Maşallah diyelim nazarlar değmesin

ماشالله بگیم که چشم حسود اثری نزاره

Bugünü yaşa yarını hayal et çünkü hep benimlesin

امروز رو زندگی کن و فردا رو آرزو و خیال کن که همیشه با من هستی



پوفی کشیدم و نشستم رو یکی از مبل‌ها، چه حالیم می‌کنه با آهنگ غرق فاز آهنگه هنوز متوجه من نبود، نگاهم خورد به پله‌ها که اردشیر و اشکان داشتن می‌اومدن پایین.

اردشیر با لبخندی که به ندرت میشه رو ل*ب‌هاش دید رو به عنایت با صدای بلندی گفت:

- می‌بینم که از شر گونش راحت شدی و کیفت کوکه عنایت! صبحت بخیر.

عنایت صدای آهنگ رو کم کرد و با تعجب به ما خیره شد وگفت:

- شما کی اومدین؟ صبح بخیر! آره، کوکه، بدم کوکه؛ این موفقیت من در مقابل گونش شایان تقدیره! باید سرتاپام رو طلا بگیرن، درسته جلوی یه سری اتفاق‌ها رو نتونستیم بگیریم، اما خب بازم در هر حال به دست من نابود شد، امروز هم که یه مهمون ویژه داریم.

منظورش از یه سری اتفاق‌ها به آیچا بود، مهمون ویژه‌اش دیگه کیه؟ مگه امروز قرار نبود دیگه برگردیم ایران؟ وای نه، اگه مهمون بیاد اردشیر می‌مونه و ماهم مجبور می‌شیم فعلا بمونیم، من می‌خوام برگردم.
پوف کلافه‌ای کشیدم و به حرف‌هاشون گوش سپردم. اردشیر پرسشگرانه گفت:

- مهمون ویژه؟ کی هست؟

عنایت بلند شد و با لبخند گفت:

- اصلان قراره بیاد اینجا، برای نهار امروزمون اصلان مهمونمونه.

اردشیر با لبخند سری تکون داد و گفت:

- اینکه عالیه! خیلی وقت بود مشتاق دیدارش بودم.

عنایت با همون لبخندش سری تکون داد و گفت:

- آره؛ خب دیگه بریم برای صبحونه.

و بعد رو به خدمت‌کارها گفت:

- هرچه سریع‌تر وسایل پذیرایی رو برای امروز آماده کنید، مهمون داریم.

و خدمت‌کارها هم ازش اطاعت می‌کردن. اردشیر همراه اشکان و عنایت داشت می‌رفت که رو به من گفت:

- نقره بقیه رو هم بیدار کن بیان.

سری به علامت باشه تکون دادم و بلند شدم و از پله‌ها بالا رفتم. وسط پله‌ها آیچا رو دیدم که داشت می‌رفت پایین. با صبح بخیری از کنار هم رد شدیم و رفتم سمت اتاق نازی و زیبا.

*راوی

داشت می‌رفت سمت غذاخوری برای صبحانه که برای یک لحظه احساس کرد صدا‌هایی داره به گوشش می‌رسه و پچ‌پچ کنان نجوا میشه.

فال‌گوش ایستادن رو اصلا دوست نداشت، اما این‌بار کنجکاو شد بدونه که این نجواها برای چیه و کیه؟

کمی که گوش داد فهمید پدرش عنایت و اردشیر دارن باهم یواشکی صحبت می‌کنند که کسی نشنوه.

کنجکاو بود بدونه در مورد چی دارن حرف می‌زنن که اینقدر براشون مهم بود که کسی نشنوه. چه بحثی هستش که با آب و تاب به هم تعریف می‌کنند؟
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Fatemeh.fattahi
بالا