mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۹
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
کد:
زن با نفرت گفت:
- همون بازی رو میکنم که تو چند سال پیش با قلب و احساس من کردی عنایت! عشق من رو نادیده گرفتی بهخاطر اینکه من بچهدار نمیشدم، با بیرحمی تمام طلاقم دادی رفتی با صمیمیترین دوستم ازدواج کردی و بچهدار شدی. یادمه دختر دوست داشتی! نه؟ میدونستم عاشق دخترتی و جونت به جونش بنده برای همین دست گذاشتم رو نقطه ضعفت. اگه دخترت برات مهمه، یک ساعت دیگه به همراه بار کوکائینها همین آدرسی که میگم باش! اوه راستی؛ این هم بگم که دخترت دیگه دنیای دخترونگیش رو برای همیشه از دست داد. گفتم در جریان باشی.
و بعدِ خندهای شیطانی، صدای بوق ممتد، توی گوشی پیچید.
عنایت با حرف آخر گونش دستهاش مشت شدن. صورتش از خشم قرمز شد. ناگهان کنترل خودش رو از دست داد و فریادی از خشم کشید و رفت سمت سینان و یقهاش رو توی دستهاش گرفت و مثل دیوونهها تکونش داد.
مشت محکمی به صورت سینان زد و سینان بیجون افتاد زمین.
چنان خشمگین بود، که هیچ کدوم از افرادش جرأت نزدیک شدن بهش رو نداشتن. به میز جلوی پاش لگدی زد و هر چی روی میز، بود و نبود، پخش زمین شد.
زیبا از ترسش چسبیده بود به بازوی من و با هر فریاد عنایت، نفسش یه دور میرفت و برمیگشت.
عنایت الان مثل یه شیر زخمی بود که به فکر انتقام بود! انتقام از یه کفتار به اسم گونش!
برای آیچا عمیقاً ناراحت بودم و عصبی، یکی از دوستهای صمیمی من بود و رابطمون انقدری خوب بود، که همه میدونستن ما چقدر هم رو دوست داریم.
در آخر اردشیر رفت سمتش و بازوش رو گرفت و نشوندش رو یکی از مبلها و گفت:
- بس کن آروم باش؛ میدونم سخته، اما مطمئن باش زنه رو یهجوری نابودش میکنیم. جوری که نفس کشیدن و زندگی کردن هم یادش بره. الان باید منتظر باشیم آدرس رو بفرسته و بعدش فکر کنیم، یه راه چاره پیدا کنیم.
عنایت که انگار با حرفهای ادشیر آروم شده بود، چند تا نفس عمیق و پر حرصی کشید و گفت:
- بعد چند سال زنیکه اومده دختر من رو دزدیده که چی عاشق من نبودی؟
و بعد با صدای رسایی گفت:
- لعنت بهت گونش، آدمت میکنم، با بد کسی در افتادی. پس میخوای انتقام بگیری؟ پس کوکائین میخوای؟ میدونم چیکارت کنم.
و بعد در همون حال، دندونهاش رو رو هم سایید و با خشم به روبهروش خیره شد.
تو همین حین که همه ساکت بودیم، صدای اساماس گوشی عنایت، سکوت فضا رو شکست. مطمئنن گونش آدرس رو فرستاده بود.
عنایت سریع نگاهی به گوشیش کرد. بعد نگاه کردن به صفحه گوشی، گوشی رو توی دستش فشرد و لحظهای بعد، پرتش کرد روی مبل کناری.
اردشیر رو بهش گفت:
- چی شد؟ آدرس داده؟
عنایت سری تکون داد و گفت:
- آره، باید برم اونجا. باید برم آدمش کنم تا بفهمه با من نباید در بیوفته.
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- نگران نباش من هم میام باهم بریم یه کاریش میکنیم.
عنایت دستی به موهاش کشید و گفت:
- ممنونم که همهجا بهم کمک میکنی، اما نمیخوام تو جونت رو به خطر بندازی.
اردشیر کتش رو از روی مبل برداشت و با همین جمله، با جدیت، بحث رو خاطمه داد که دیگه ادامه پیدا نکنه و همین یک جمله جدی و محکم، به عنایت فهموند که نمیتونه اردشیر رو منصرف کنه:
- رفاقت برای همین روزهاست عنایت! بپوش بریم.
عنایت لبخند کمرنگی زد و کتش رو پوشید. رو به محافظهاش، درحالیکه به سینان اشاره میکرد و آرومآروم به سینان لگد میزد، گفت:
- این تنهلش رو هم جمع کنین ببندینش اومدم باهاش خیلی کارها دارم!
سینان با گریه به عنایت التماس میکرد، اما عنایت فقط جوابش پوزخندی بود که نثارش کرد.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: