mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۱۹
سریع از اونراه رو دور شدم و دوباره رفتم پشت همون مجسمه پنهون شدم تا اصلان و گونش من رو نبینن.
صدای در اتاق گونش اومد و در حالیکه با هم حرف میزدن، از جلوم رد شدن.
آروم گوشی رو در آوردم و ضبط صدا رو خاموش کردم. یکم دیگه همونجا موندم که گونش دوباره از پلهها اومد بالا و مستقیم رفت سمت اتاقش.
از پشت مجسمه اومدم بیرون و رفتم سمت پلهها، خیلی دلم میخواست دنبال آیچا بگردم، اما از اونجایی که عمارت بزرگیه و اتاقهای زیادی داره و فرصتم کمه، نمیتونستم دنبالش بگردم، باید سریع میرفتم.
همونطور پلهها رو داشتم یکییکی پایین میرفتم که یهو سرم به جسم سختی برخورد کرد.
نگاهم رو کشیدم بالا که با یکی ازمحافظهای گونش روبهرو شدم که با اخم و موشکافانه نظارهگر من بود، نفس توی س*ی*نهام حبس شد. نفهمه خدایا!
سریع زیر ل*ب ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟
زرنگ و تیز بود! با اینکه از درون، خیلی ترسیده بودم و اخمهای درهمش بیشتر ترس به جونم میانداخت، اما به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو نبازم که به تتهپته بیوفتم. با آرامش و همون صدای کلفتم با لبخند شیطونی گفتم:
- داداش ولاهی من هم تو رو نمیشناسم، من محافظ جدیدم رئیس تازه استخدامم کرده. شما کی هستین؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و حرفش نصفه موند. چند لحظهای خیره توی چشمهام نگاه کرد و بعد دستم رو آروم ول کرد، میخواست از چشمهام صداقت حرفم رو بفهمه.
از کنارم رد شد و رفت و قبل از اینکه دور بشه با صدای بلندی رو بهش گفتم:
- به رئیس سلام برسون عزیزم، بقیه حرفهامون موند؛ تموم شدی باز هم بیا بقیه حرفها رو بزنیم.
بدون اینکه بایسته برگشت و اخم غلیظی کرد و روش رو ازم برگردوند. نفس لرزونم رو از س*ی*نه دادم بیرون، رسماً زیر نگاه مشکوکش داشتم جون میدادم؛ ولی بازم جرعتش رو داشتم و پررو بودم! به سنگ پای قزوین گفتم زکی!
بدون جلب توجه از جلوی خدمتکارها رد شدم و رفتم سمت همون دری که ازش اومده بودم.
باید میرفتم و همهچیز رو به عنایت میگفتم، این ضبط صدا بهترین گزینهاس.
از در خارج شدم و رفتم سمت همون دیواری که ازش پایین پریده بودم.
دستهام رو به لبه دیوار گذاشتم و همین که خواستم خودم رو بالا بکشم، صدای خشن و عصبی یکی سر جا خشکم کرد.
با صدای خشمگینش عرق سردی به تنم نشست، آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. گاوت زایید نقره!
همون محافظی بود که چند دقیقه پیش تو پلهها باهاش روبهرو شدم، باز هم ترس اومد سراغم؛ ولی نباید نقطهضعف نشون میدادم.
مثل گاومیشی خشمگین روبهروم وایساده بود و نزدیک بود از دماغش دود بزنه بیرون. کاملاً فهمیده بود که من از خودشون نیستم و یه جاسوسم. یه مرد قد بلند هیکلی کچل، چشم و ابرو مشکی با ریش بلند.
ریلکس لبخندی زدم و گفتم:
- عه بلاخره اومدی؟ چه خوب که اومدی، حرفهامون نصفه مونده بود. خب کجا مونده بودیم؟ چی میگفتیم؟
همین حرفم کافی بود تا بیشتر عصبانیش کنه و بگه:
- دهنت سرویسه!
با خشم چاقوی ضامنداری رو از جیبش درآورد. تیغه براق و بران چاقو با یه حرکت از ضامنش بیرون اومد و مرد محافظ با لبخند مسخرهای اومد سمتم. برق تیغهی چاقو بهم دهن کجی میکرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین اول از همه دهن کی سرویسه بعد حرف بزن.
دست بردم به پشت کمرم تا اسلحهام رو بیارم بیرون که سریع هجوم آورد سمتم و لگدی به شکمم زد که آخم بالا رفت و حس کردم هرچی معده و رودهاس تو بدنم له شد. ناخودآگاه عقبعقب رفتم و افتادم زمین.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
سریع از اونراه رو دور شدم و دوباره رفتم پشت همون مجسمه پنهون شدم تا اصلان و گونش من رو نبینن.
صدای در اتاق گونش اومد و در حالیکه با هم حرف میزدن، از جلوم رد شدن.
آروم گوشی رو در آوردم و ضبط صدا رو خاموش کردم. یکم دیگه همونجا موندم که گونش دوباره از پلهها اومد بالا و مستقیم رفت سمت اتاقش.
از پشت مجسمه اومدم بیرون و رفتم سمت پلهها، خیلی دلم میخواست دنبال آیچا بگردم، اما از اونجایی که عمارت بزرگیه و اتاقهای زیادی داره و فرصتم کمه، نمیتونستم دنبالش بگردم، باید سریع میرفتم.
همونطور پلهها رو داشتم یکییکی پایین میرفتم که یهو سرم به جسم سختی برخورد کرد.
نگاهم رو کشیدم بالا که با یکی ازمحافظهای گونش روبهرو شدم که با اخم و موشکافانه نظارهگر من بود، نفس توی س*ی*نهام حبس شد. نفهمه خدایا!
سریع زیر ل*ب ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟
زرنگ و تیز بود! با اینکه از درون، خیلی ترسیده بودم و اخمهای درهمش بیشتر ترس به جونم میانداخت، اما به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو نبازم که به تتهپته بیوفتم. با آرامش و همون صدای کلفتم با لبخند شیطونی گفتم:
- داداش ولاهی من هم تو رو نمیشناسم، من محافظ جدیدم رئیس تازه استخدامم کرده. شما کی هستین؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و حرفش نصفه موند. چند لحظهای خیره توی چشمهام نگاه کرد و بعد دستم رو آروم ول کرد، میخواست از چشمهام صداقت حرفم رو بفهمه.
از کنارم رد شد و رفت و قبل از اینکه دور بشه با صدای بلندی رو بهش گفتم:
- به رئیس سلام برسون عزیزم، بقیه حرفهامون موند؛ تموم شدی باز هم بیا بقیه حرفها رو بزنیم.
بدون اینکه بایسته برگشت و اخم غلیظی کرد و روش رو ازم برگردوند. نفس لرزونم رو از س*ی*نه دادم بیرون، رسماً زیر نگاه مشکوکش داشتم جون میدادم؛ ولی بازم جرعتش رو داشتم و پررو بودم! به سنگ پای قزوین گفتم زکی!
بدون جلب توجه از جلوی خدمتکارها رد شدم و رفتم سمت همون دری که ازش اومده بودم.
باید میرفتم و همهچیز رو به عنایت میگفتم، این ضبط صدا بهترین گزینهاس.
از در خارج شدم و رفتم سمت همون دیواری که ازش پایین پریده بودم.
دستهام رو به لبه دیوار گذاشتم و همین که خواستم خودم رو بالا بکشم، صدای خشن و عصبی یکی سر جا خشکم کرد.
با صدای خشمگینش عرق سردی به تنم نشست، آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. گاوت زایید نقره!
همون محافظی بود که چند دقیقه پیش تو پلهها باهاش روبهرو شدم، باز هم ترس اومد سراغم؛ ولی نباید نقطهضعف نشون میدادم.
مثل گاومیشی خشمگین روبهروم وایساده بود و نزدیک بود از دماغش دود بزنه بیرون. کاملاً فهمیده بود که من از خودشون نیستم و یه جاسوسم. یه مرد قد بلند هیکلی کچل، چشم و ابرو مشکی با ریش بلند.
ریلکس لبخندی زدم و گفتم:
- عه بلاخره اومدی؟ چه خوب که اومدی، حرفهامون نصفه مونده بود. خب کجا مونده بودیم؟ چی میگفتیم؟
همین حرفم کافی بود تا بیشتر عصبانیش کنه و بگه:
- دهنت سرویسه!
با خشم چاقوی ضامنداری رو از جیبش درآورد. تیغه براق و بران چاقو با یه حرکت از ضامنش بیرون اومد و مرد محافظ با لبخند مسخرهای اومد سمتم. برق تیغهی چاقو بهم دهن کجی میکرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین اول از همه دهن کی سرویسه بعد حرف بزن.
دست بردم به پشت کمرم تا اسلحهام رو بیارم بیرون که سریع هجوم آورد سمتم و لگدی به شکمم زد که آخم بالا رفت و حس کردم هرچی معده و رودهاس تو بدنم له شد. ناخودآگاه عقبعقب رفتم و افتادم زمین.
کد:
سریع از اونراه رو دور شدم و دوباره رفتم پشت همون مجسمه پنهون شدم تا اصلان و گونش من رو نبینن.
صدای در اتاق گونش اومد و در حالیکه با هم حرف میزدن، از جلوم رد شدن.
آروم گوشی رو در آوردم و ضبط صدا رو خاموش کردم. یکم دیگه همونجا موندم که گونش دوباره از پلهها اومد بالا و مستقیم رفت سمت اتاقش.
از پشت مجسمه اومدم بیرون و رفتم سمت پلهها، خیلی دلم میخواست دنبال آیچا بگردم، اما از اونجایی که عمارت بزرگیه و اتاقهای زیادی داره و فرصتم کمه، نمیتونستم دنبالش بگردم، باید سریع میرفتم.
همونطور پلهها رو داشتم یکییکی پایین میرفتم که یهو سرم به جسم سختی برخورد کرد.
نگاهم رو کشیدم بالا که با یکی ازمحافظهای گونش روبهرو شدم که با اخم و موشکافانه نظارهگر من بود، نفس توی س*ی*نهام حبس شد. نفهمه خدایا!
سریع زیر ل*ب ببخشیدی گفتم و خواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
- تو کی هستی؟
زرنگ و تیز بود! با اینکه از درون، خیلی ترسیده بودم و اخمهای درهمش بیشتر ترس به جونم میانداخت، اما به روم نیاوردم و سعی کردم خودم رو نبازم که به تتهپته بیوفتم. با آرامش و همون صدای کلفتم با لبخند شیطونی گفتم:
- داداش ولاهی من هم تو رو نمیشناسم، من محافظ جدیدم رئیس تازه استخدامم کرده. شما کی هستین؟
دهن باز کرد تا چیزی بگه که یه نفر صداش کرد و حرفش نصفه موند. چند لحظهای خیره توی چشمهام نگاه کرد و بعد دستم رو آروم ول کرد، میخواست از چشمهام صداقت حرفم رو بفهمه.
از کنارم رد شد و رفت و قبل از اینکه دور بشه با صدای بلندی رو بهش گفتم:
- به رئیس سلام برسون عزیزم، بقیه حرفهامون موند؛ تموم شدی باز هم بیا بقیه حرفها رو بزنیم.
بدون اینکه بایسته برگشت و اخم غلیظی کرد و روش رو ازم برگردوند. نفس لرزونم رو از س*ی*نه دادم بیرون، رسماً زیر نگاه مشکوکش داشتم جون میدادم؛ ولی بازم جرعتش رو داشتم و پررو بودم! به سنگ پای قزوین گفتم زکی!
بدون جلب توجه از جلوی خدمتکارها رد شدم و رفتم سمت همون دری که ازش اومده بودم.
باید میرفتم و همهچیز رو به عنایت میگفتم، این ضبط صدا بهترین گزینهاس.
از در خارج شدم و رفتم سمت همون دیواری که ازش پایین پریده بودم.
دستهام رو به لبه دیوار گذاشتم و همین که خواستم خودم رو بالا بکشم، صدای خشن و عصبی یکی سر جا خشکم کرد.
با صدای خشمگینش عرق سردی به تنم نشست، آب دهنم رو قورت دادم و برگشتم. گاوت زایید نقره!
همون محافظی بود که چند دقیقه پیش تو پلهها باهاش روبهرو شدم، باز هم ترس اومد سراغم؛ ولی نباید نقطهضعف نشون میدادم.
مثل گاومیشی خشمگین روبهروم وایساده بود و نزدیک بود از دماغش دود بزنه بیرون. کاملاً فهمیده بود که من از خودشون نیستم و یه جاسوسم. یه مرد قد بلند هیکلی کچل، چشم و ابرو مشکی با ریش بلند.
ریلکس لبخندی زدم و گفتم:
- عه بلاخره اومدی؟ چه خوب که اومدی، حرفهامون نصفه مونده بود. خب کجا مونده بودیم؟ چی میگفتیم؟
همین حرفم کافی بود تا بیشتر عصبانیش کنه و بگه:
- دهنت سرویسه!
با خشم چاقوی ضامنداری رو از جیبش درآورد. تیغه براق و بران چاقو با یه حرکت از ضامنش بیرون اومد و مرد محافظ با لبخند مسخرهای اومد سمتم. برق تیغهی چاقو بهم دهن کجی میکرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- ببین اول از همه دهن کی سرویسه بعد حرف بزن.
دست بردم به پشت کمرم تا اسلحهام رو بیارم بیرون که سریع هجوم آورد سمتم و لگدی به شکمم زد که آخم بالا رفت و حس کردم هرچی معده و رودهاس تو بدنم له شد. ناخودآگاه عقبعقب رفتم و افتادم زمین.
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: