mizzle✾
سرپرست بخش کتاب+ مدیر تالار آموزشگاه+مدرس نویسندگی
پرسنل مدیریت
سرپرست بخش
مدرس انجمن
مشاور انجمن
دلنویس انجمن
کاربر ویژه انجمن
ادمین اعلانات
کتابخوان انجمن
#پارت۲۹
ل*ب باز کرد و گفت:
- وقتی رفتم داخل، مرد غریبهای رو توی خونم دیدم که غنچه من و ب*غ*ل کرده بود. دیگه همه چیز رو درموردش فهمیدم، فهمیدم که اون زنی که من میخوام نیست، اون زنی که معصوم و پاک میدونستم و مثل الماس برام ارزش داشت نبود! آیچا فقط هفت ماهش بود، اون یه مادر بود چطور میتونست با زندگیش همچین کاری بکنه؟ اون شب با یه دعوای حسابی مرد رو از خونم بیرون کردم و تموم ساک و وسایل غنچه رو جمع کردم و دادم دستش و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و پرتش کردم تو سرما بیرون خونه. گریه میکرد، التماس میکرد، بچهاش رو میخواست، میگفت بدون بچهام جایی نمیرم، ازم خواهش میکرد یه حرفی بزنم. دریغ از یه داد و فریاد، دریغ از یه سیلی محکم، دریغ از سوال و جواب! فقط سکوت کرده بودم و سکوت. بعد از اونم که طلاقش دادم و حتی اجازه ندادم روی آیچا رو هم ببینه و این، بدترین مجازات بود براش! چند باری خودکشی کرده بود، اما زنده مونده بود؛ بعدها خبر میرسه پدر و مادرش باهم تصادف کردن و مردن دیگه رسما دیوونه میشه و میاوفته تیمارستان! الانم که گیر گونش افتادم که چرا دوسم نداشتی عاشقت بودم، با دوستم ازدواج کردی و من و نخواستی چون نتونستم برات بچه بیارم و فلان! درحالی که خودش میدونه از همون اول غنچه رو میخواستم و دلم هیچ جوره با گونش راه نمیاومد، اما باز هم دنبال بهونهاس! وقتی گونش رو میخواستم طلاق بدم خیلی التماسم کرد، اما من قبول نکردم و طلاق دادم. دادگاه آخرمون که تموم شد، موقع رفتن گفت هیچوقت نمیبخشمت، راحتت نمیزارم عنایت، خدا لعنتت کنه! و بعدش هم رفت.
با نگاه مغمومم بهش خیره شدم و گفتم:
- پس برای همین ازتون میخواست انتقام بگیره؟
سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم:
- چقدر کینهایه زنیکه! آیچا چی؟ سر میزنه به مادرش؟
سری تکون داد و گفت:
- دیگه بلاخره بزرگ شده، نمیشه جلوش و گرفت، اونم مامانشه بلاخره باید هم و ببینن. اگه جلوش و بگیرم بگم نرو، میدونم که ناراحت میشه و منم طاقت ناراحتیش رو ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همه این سالها شما زحمتش رو بدوش کشیدین؟
سری تکون داد و گفت:
- همه این سالها خودم بزرگش کردم، هم مادرش بودم هم پدرش، اما خب یه حرومزادهای زندگی دختر مثل دسته گلم رو به آتیش کشید و من دنیام نابود شد، اما ناجی اصلی دخترم تو بودی نقره! نقشه بینقصی که داشتی و به خطر انداختن جونت، همه و همه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. این لطفت رو بیجواب نمیزارم. هر خواستهای داشتی بهم بگو، ازم بخواه، هرکمکی، دریغ نمیکنم ازت همه جوره جبران میکنم، چون تو کم در حق آیچا خوبی نکردی!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- احتیاجی به این کارها نیست، کاری نکردم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نهنه! این حرف و نزن، اگه تو نبودی و این نقشه بینقص رو نداشتی، صد در صد گونش آیچای منو زنده نمیذاشت. اونجوری که من دیدم یه دیوونهاس، اگه تو نبودی من بخاطر ج*ن*سهام کلی ضرر میکردم بخاطر اون زنیکه، اما تو کمکمون کردی.
با دستهای مردونهاش، دستی به موهام کشید و گفت:
- نقره! تو مثل آیچای من میمونی، هر خواستهای داشته باشی، من و عین پدر خودت بدون همه جوره برات جبران میکنم و حمایت میکنم، فقط تو بخواه. چرا دروغ؟ چشمهات مثل یه پرده میمونن، پشت اون پردهها، پشت اون چشمها، هالهای از غم، خستگی، شکستگی میبینم. نمیدونم اینها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری میکشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست میدونم درد بدیه، اما من و آیچارم غمخوار خودت بدون و بخواه!
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان
ل*ب باز کرد و گفت:
- وقتی رفتم داخل، مرد غریبهای رو توی خونم دیدم که غنچه من و ب*غ*ل کرده بود. دیگه همه چیز رو درموردش فهمیدم، فهمیدم که اون زنی که من میخوام نیست، اون زنی که معصوم و پاک میدونستم و مثل الماس برام ارزش داشت نبود! آیچا فقط هفت ماهش بود، اون یه مادر بود چطور میتونست با زندگیش همچین کاری بکنه؟ اون شب با یه دعوای حسابی مرد رو از خونم بیرون کردم و تموم ساک و وسایل غنچه رو جمع کردم و دادم دستش و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و پرتش کردم تو سرما بیرون خونه. گریه میکرد، التماس میکرد، بچهاش رو میخواست، میگفت بدون بچهام جایی نمیرم، ازم خواهش میکرد یه حرفی بزنم. دریغ از یه داد و فریاد، دریغ از یه سیلی محکم، دریغ از سوال و جواب! فقط سکوت کرده بودم و سکوت. بعد از اونم که طلاقش دادم و حتی اجازه ندادم روی آیچا رو هم ببینه و این، بدترین مجازات بود براش! چند باری خودکشی کرده بود، اما زنده مونده بود؛ بعدها خبر میرسه پدر و مادرش باهم تصادف کردن و مردن دیگه رسما دیوونه میشه و میاوفته تیمارستان! الانم که گیر گونش افتادم که چرا دوسم نداشتی عاشقت بودم، با دوستم ازدواج کردی و من و نخواستی چون نتونستم برات بچه بیارم و فلان! درحالی که خودش میدونه از همون اول غنچه رو میخواستم و دلم هیچ جوره با گونش راه نمیاومد، اما باز هم دنبال بهونهاس! وقتی گونش رو میخواستم طلاق بدم خیلی التماسم کرد، اما من قبول نکردم و طلاق دادم. دادگاه آخرمون که تموم شد، موقع رفتن گفت هیچوقت نمیبخشمت، راحتت نمیزارم عنایت، خدا لعنتت کنه! و بعدش هم رفت.
با نگاه مغمومم بهش خیره شدم و گفتم:
- پس برای همین ازتون میخواست انتقام بگیره؟
سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم:
- چقدر کینهایه زنیکه! آیچا چی؟ سر میزنه به مادرش؟
سری تکون داد و گفت:
- دیگه بلاخره بزرگ شده، نمیشه جلوش و گرفت، اونم مامانشه بلاخره باید هم و ببینن. اگه جلوش و بگیرم بگم نرو، میدونم که ناراحت میشه و منم طاقت ناراحتیش رو ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همه این سالها شما زحمتش رو بدوش کشیدین؟
سری تکون داد و گفت:
- همه این سالها خودم بزرگش کردم، هم مادرش بودم هم پدرش، اما خب یه حرومزادهای زندگی دختر مثل دسته گلم رو به آتیش کشید و من دنیام نابود شد، اما ناجی اصلی دخترم تو بودی نقره! نقشه بینقصی که داشتی و به خطر انداختن جونت، همه و همه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. این لطفت رو بیجواب نمیزارم. هر خواستهای داشتی بهم بگو، ازم بخواه، هرکمکی، دریغ نمیکنم ازت همه جوره جبران میکنم، چون تو کم در حق آیچا خوبی نکردی!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- احتیاجی به این کارها نیست، کاری نکردم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نهنه! این حرف و نزن، اگه تو نبودی و این نقشه بینقص رو نداشتی، صد در صد گونش آیچای منو زنده نمیذاشت. اونجوری که من دیدم یه دیوونهاس، اگه تو نبودی من بخاطر ج*ن*سهام کلی ضرر میکردم بخاطر اون زنیکه، اما تو کمکمون کردی.
با دستهای مردونهاش، دستی به موهام کشید و گفت:
- نقره! تو مثل آیچای من میمونی، هر خواستهای داشته باشی، من و عین پدر خودت بدون همه جوره برات جبران میکنم و حمایت میکنم، فقط تو بخواه. چرا دروغ؟ چشمهات مثل یه پرده میمونن، پشت اون پردهها، پشت اون چشمها، هالهای از غم، خستگی، شکستگی میبینم. نمیدونم اینها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری میکشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست میدونم درد بدیه، اما من و آیچارم غمخوار خودت بدون و بخواه!
کد:
ل*ب باز کرد و گفت:
- وقتی رفتم داخل، مرد غریبهای رو توی خونم دیدم که غنچه من و ب*غ*ل کرده بود. دیگه همه چیز رو درموردش فهمیدم، فهمیدم که اون زنی که من میخوام نیست، اون زنی که معصوم و پاک میدونستم و مثل الماس برام ارزش داشت نبود! آیچا فقط هفت ماهش بود، اون یه مادر بود چطور میتونست با زندگیش همچین کاری بکنه؟ اون شب با یه دعوای حسابی مرد رو از خونم بیرون کردم و تموم ساک و وسایل غنچه رو جمع کردم و دادم دستش و بدون هیچ حرفی دستش رو گرفتم و پرتش کردم تو سرما بیرون خونه. گریه میکرد، التماس میکرد، بچهاش رو میخواست، میگفت بدون بچهام جایی نمیرم، ازم خواهش میکرد یه حرفی بزنم. دریغ از یه داد و فریاد، دریغ از یه سیلی محکم، دریغ از سوال و جواب! فقط سکوت کرده بودم و سکوت. بعد از اونم که طلاقش دادم و حتی اجازه ندادم روی آیچا رو هم ببینه و این، بدترین مجازات بود براش! چند باری خودکشی کرده بود، اما زنده مونده بود؛ بعدها خبر میرسه پدر و مادرش باهم تصادف کردن و مردن دیگه رسما دیوونه میشه و میاوفته تیمارستان! الانم که گیر گونش افتادم که چرا دوسم نداشتی عاشقت بودم، با دوستم ازدواج کردی و من و نخواستی چون نتونستم برات بچه بیارم و فلان! درحالی که خودش میدونه از همون اول غنچه رو میخواستم و دلم هیچ جوره با گونش راه نمیاومد، اما باز هم دنبال بهونهاس! وقتی گونش رو میخواستم طلاق بدم خیلی التماسم کرد، اما من قبول نکردم و طلاق دادم. دادگاه آخرمون که تموم شد، موقع رفتن گفت هیچوقت نمیبخشمت، راحتت نمیزارم عنایت، خدا لعنتت کنه! و بعدش هم رفت.
با نگاه مغمومم بهش خیره شدم و گفتم:
- پس برای همین ازتون میخواست انتقام بگیره؟
سری به علامت مثبت تکون داد که گفتم:
- چقدر کینهایه زنیکه! آیچا چی؟ سر میزنه به مادرش؟
سری تکون داد و گفت:
- دیگه بلاخره بزرگ شده، نمیشه جلوش و گرفت، اونم مامانشه بلاخره باید هم و ببینن. اگه جلوش و بگیرم بگم نرو، میدونم که ناراحت میشه و منم طاقت ناراحتیش رو ندارم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همه این سالها شما زحمتش رو بدوش کشیدین؟
سری تکون داد و گفت:
- همه این سالها خودم بزرگش کردم، هم مادرش بودم هم پدرش، اما خب یه حرومزادهای زندگی دختر مثل دسته گلم رو به آتیش کشید و من دنیام نابود شد، اما ناجی اصلی دخترم تو بودی نقره! نقشه بینقصی که داشتی و به خطر انداختن جونت، همه و همه رو هیچوقت فراموش نمیکنم. این لطفت رو بیجواب نمیزارم. هر خواستهای داشتی بهم بگو، ازم بخواه، هرکمکی، دریغ نمیکنم ازت همه جوره جبران میکنم، چون تو کم در حق آیچا خوبی نکردی!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- احتیاجی به این کارها نیست، کاری نکردم...
پرید وسط حرفم و گفت:
- نهنه! این حرف و نزن، اگه تو نبودی و این نقشه بینقص رو نداشتی، صد در صد گونش آیچای منو زنده نمیذاشت. اونجوری که من دیدم یه دیوونهاس، اگه تو نبودی من بخاطر ج*ن*سهام کلی ضرر میکردم بخاطر اون زنیکه، اما تو کمکمون کردی.
با دستهای مردونهاش، دستی به موهام کشید و گفت:
- نقره! تو مثل آیچای من میمونی، هر خواستهای داشته باشی، من و عین پدر خودت بدون همه جوره برات جبران میکنم و حمایت میکنم، فقط تو بخواه. چرا دروغ؟ چشمهات مثل یه پرده میمونن، پشت اون پردهها، پشت اون چشمها، هالهای از غم، خستگی، شکستگی میبینم. نمیدونم اینها نشونه چین و برای چین، دردی که ته دلت داری میکشی ناشی از چیه؛ ولی هرچی هست میدونم درد بدیه، اما من و آیچارم غمخوار خودت بدون و بخواه!
#ساغر_خونین
#فاطمه_فتاحی
#انجمن_تک_رمان