کامل شده رمان کوتاه سناريوی جایگزین | امـیر والا؏ کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع .zeynab.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت49

در کنار او، به سمت عمارت می‌روم.
عینک مارک به چشم دارد و خوش فیس ترش می‌کند:
- لازمه یک چند بار همو ببینیم، به غیر اون عکس خیلی چیزای دیگه هست که مشتاق دیدنشونی...
مرموز و ترسناک نمود می‌کند!
قد بلند، خوشتیپ و در یک کلام؛ نفس گیر است!
حدس این‌که جاست فرنز و گرل فرنز و پارتنر و خلاصه هزاران کوفت و زهر مار دیگر که به شود او را دختری نامید، در کنارش زیاد است، سخت نبود.
نفس عمیقی می‌کشم و بی‌توجه به حرف قبلی‌اش شقیقه‌ام را می‌مالم...
- عکس من تو گوشی شما چی‌کار می‌کنه؟ اون دوتا کی بودن؟
گر*دن خم می‌کنم تا بتوانم فک بر امده و چشم‌های خیره به افقش را ببینم...
می‌توانم حدس بزنم پیج اینستا گرامش بالا یک m است!
با چشم‌های تنگ شده مچ نگاهم را می‌گیرد و عمیق به درونم نفوذ می‌کند:
- شبا پیش این مر*تیکه می‌خوابی؟
شوکه از این سوال ناگهانی‌اش نفسم می‌برد و با چند سرفه کوتاه به اطراف خیره می‌شوم و از بی‌پروایی نگاهش می‌گریزم.
با چشم‌های گرد شده بزاقم را فرو می‌دهم:
- به شما چه؟
پوزخندی می‌زند و جنون وار به موهای بلند خوش فرمش چنگ می‌زند! می‌شنوم صدایش را...
زیر ل‌بی و پر حرص، چندین بار کلمه ( به من چه! ) را تکرار می‌کند.
خنده‌ام گرفته...
این مَرد واقعا عجیب است!
- شما حالتون خوبه؟
وقتی سرش را به طرفم خم می‌کند از سرخی چشم‌هایش ناخواسته به خود می‌لرزم.
با زَبانش، لَب‌های خشک شده از نفس‌های عمیقش را تر می‌کند و نگاه من، ناخواسته به طرف فرم جذاب لَب‌هایش می‌رود؛ و راستش را بخواهید، خاک بر سَر من، مگر متاهل نبودم؟ این همه هیزی و احساس راحتی با این مَرد از کجا نشئت می‌گرفت؟
دندان می‌سابد و عصبی شقیقه اش را می‌فشارد:
- یاس، خودت می‌دونی من روانی‌ام، رو مخم نرو... .
یاس؟
یاس!
یاس با که بود؟ مگر من رستا نبودم؟ رستای دنیل اسکوبار... .
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد و به ناخواسته نفس‌هایم سنگین می‌شود.
ضعف می‌کنم و چشم‌هایم سیاهی می‌رود.
صدا‌های مختلفی در سَرم می‌پیچد! صدای خنده‌های مردانه‌ای... .
چشم‌های اسمانی و جذابی که فرم خاصی داشت...
صدای بَم و گیرایی که مرا یاس فرا می‌خواند!
یاس...
قدمی به عقب می‌روم و شقیقه‌ام را می‌فشارم.
سَرم وحشت ناک می‌کوبد!
ضربان قلبم بالا 200 رفته و نفس‌های پی در پی یکدیگر را می‌شکنند.
دستی دور کمرم می‌نشیند و از سقوط کردنم جلو گیری می‌کند.
قبل از هر حرکتی، یک بو مانند ا*ل*ک*ل در بینی‌ام می‌پیچد و نمی‌دانم! واقعا نمی‌دانم کی به خواب می‌روم.

کد:
#پارت49

در کنار او، به سمت عمارت می‌روم.
عینک مارک به چشم دارد و خوش فیس ترش می‌کند:
- لازمه یک چند بار همو ببینیم، به غیر اون عکس خیلی چیزای دیگه هست که مشتاق دیدنشونی...
مرموز و ترسناک نمود می‌کند!
قد بلند، خوشتیپ و در یک کلام؛ نفس گیر است!
حدس این‌که جاست فرنز و گرل فرنز و پارتنر و خلاصه هزاران کوفت و زهر مار دیگر که به شود او را دختری نامید، در کنارش زیاد است، سخت نبود.
نفس عمیقی می‌کشم و بی‌توجه به حرف قبلی‌اش شقیقه‌ام را می‌مالم...
- عکس من تو گوشی شما چی‌کار می‌کنه؟ اون دوتا کی بودن؟
گر*دن خم می‌کنم تا بتوانم فک بر امده و چشم‌های خیره به افقش را ببینم...
می‌توانم حدس بزنم پیج اینستا گرامش بالا یک m است!
با چشم‌های تنگ شده مچ نگاهم را می‌گیرد و عمیق به درونم نفوذ می‌کند:
- شبا پیش این مر*تیکه می‌خوابی؟
شوکه از این سوال ناگهانی‌اش نفسم می‌برد و با چند سرفه کوتاه به اطراف خیره می‌شوم و از بی‌پروایی نگاهش می‌گریزم.
با چشم‌های گرد شده بزاقم را فرو می‌دهم:
- به شما چه؟
پوزخندی می‌زند و جنون وار به موهای بلند خوش فرمش چنگ می‌زند! می‌شنوم صدایش را...
زیر ل‌بی و پر حرص، چندین بار کلمه ( به من چه! ) را تکرار می‌کند.
خنده‌ام گرفته...
این مَرد واقعا عجیب است!
- شما حالتون خوبه؟
وقتی سرش را به طرفم خم می‌کند از سرخی چشم‌هایش ناخواسته به خود می‌لرزم.
با زَبانش، لَب‌های خشک شده از نفس‌های عمیقش را تر می‌کند و نگاه من، ناخواسته به طرف فرم جذاب لَب‌هایش می‌رود؛ و راستش را بخواهید، خاک بر سَر من، مگر متاهل نبودم؟ این همه هیزی و احساس راحتی با این مَرد از کجا نشئت می‌گرفت؟
دندان می‌سابد و عصبی شقیقه اش را می‌فشارد:
- یاس، خودت می‌دونی من روانی‌ام، رو مخم نرو... .
یاس؟
یاس!
یاس با که بود؟ مگر من رستا نبودم؟ رستای دنیل اسکوبار... .
چیزی درون دلم فرو می‌ریزد و به ناخواسته نفس‌هایم سنگین می‌شود.
ضعف می‌کنم و چشم‌هایم سیاهی می‌رود.
صدا‌های مختلفی در سَرم می‌پیچد! صدای خنده‌های مردانه‌ای... .
چشم‌های اسمانی و جذابی که فرم خاصی داشت...
صدای بَم و گیرایی که مرا یاس فرا می‌خواند!
یاس...
قدمی به عقب می‌روم و شقیقه‌ام را می‌فشارم.
سَرم وحشت ناک می‌کوبد!
ضربان قلبم بالا 200 رفته و نفس‌های پی در پی یکدیگر را می‌شکنند.
دستی دور کمرم می‌نشیند و از سقوط کردنم جلو گیری می‌کند.
قبل از هر حرکتی، یک بو مانند ا*ل*ک*ل در بینی‌ام می‌پیچد و نمی‌دانم! واقعا نمی‌دانم کی به خواب می‌روم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت50

سَر درد دارم و گلویم خشک خشک است!
دَست راستم خشک شده و احساس سنگینی دارد.
اهسته بین پلک‌هایم را باز می‌کنم.
لوستر کریستالی اویز و سقف کاذب با طرح هندسی و به رنگ سفید.
به سختی سَرم را به طرف راستم خم می‌کنم و با دیدن صح*نه‌ی مقابلم اهسته اهسته اخم‌هایم در هم می‌رود.
پسر بچه‌ای با چهره‌ای که جایی ک*بودی در گوشه و کنارش یافت می‌شد، و با لبخند ملیحی نگاهم می‌کرد.
چشم‌های درشت اسمانی‌اش، معصومانه‌ترین نقاشی جهان بود!
- بیدال شدی مامان؟
تعجبم دو چندان می‌شود.
مرا مادر خطاب کرد؟
حس عجیبی در کل جانم می‌پیچد.
احساس دلتنگی شدیدی نسبت به این کودک زیبای زخمی داشتم.
دست‌های کوچک تپلش، روی صورتم می‌نشیند و اهسته نوازش می‌کند.
پو*ست صورتم، زیر دستش به گر گر می‌افتد و ضربان قلبم سر سام اور می‌کوبد.
اسمی در ذهنم پر رنگ می‌شود و قطره‌ی اشکی اهسته به چشم چپم سوزن می‌زند.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با تشنگی هرچه تمام به اجزای صورتش خیره می‌شوم:
- ابتین!
لبخند محوی می‌زند و اهسته ازنش را تکیه گاه بدنش می‌کند و به شکم خوابیده به من خیره می‌شود.
داشت یادم می‌امد!
ابتین زیبایم را...
سه سال دوری از تمام جانم را...
لبخند‌های شیرین و اغوش‌های مالکانه‌اش را...
قطره‌ی اشکی، اهسته از روی گونه به طرف فکم سقوط می‌کند.
دلم می‌خواهد تمامش را، یک جا و با یک اغوش، به تَنم پرس کنم!
حریصانه دو طرف صورتش را می‌گیرم.
اشک‌هایم مانع از خوب دیدن او می‌شوند.
چشم های احمقم، تمام کنید این مسخره بازی را...
بگذارید ارام جانم را به خوبی ببینم.
ضربان قلبم چنان بالاست که نمی‌توانم به خوبی نفس بکشم.
او را به طرف خودم می‌کشم و با چسباندن سَرش به سینِه‌ام، تمام دردهایم بر طرف می‌شود و دیگر... دیگر نمی‌توانم هق هق‌هایم را کنترل کنم.
به موهایم چنگ می‌اندازم و عمیق می‌بویمش...
گوشه به گوشه تَنش را...
ثانیه به ثانیه نفس کشیدنش را...
می‌بوسمش...
روی موهای نرم و لطیفش را!
و عطر شیرین تَنش را، همراه با ب*وسه‌های شور شده به اشک چشم‌هایم را، به عمق جانم می‌فرستم؛ شاید اندکی درد دلتنگی اش کاسته شوداما دریغ...
صدای مردانه، دو رگه و بَمی در گوشم می‌نشیند:
- بابا کمی هم پدر بچه رو تحویل بگیر، بخدا ما دلتنگ تر از اونیم.
صدا اشناست!
تُن خاصش، ریتم قلبم را بالا می‌بُرد و اهسته با باز کردن چشم‌هایم او را می‌بینم.
تکیه داده به قاب در، دست زیر بَغل برده و با لبخند عمیقی به ما خیره شده...
دلم لَک زده بود برای اسمان نگاهش!
- حامی!
عمیق و از ته دل می‌خندد.
ته خنده‌هایش را، تکان دادن سَرش جمع می‌کند و به طرف تخت می‌اید.
با دلتنگی به اجزای جذاب و خوش فرم صورتش خیره می‌شوم.
ان غربیه‌ی زیبا از ان من بود! حالا دلیلی ان همه راحتی را می‌دانستم.
خود را از بالا روی تخت و در سمت چپ من می‌اندازد.
با خنده لپم را می‌کشد و پر از عشق خیره به چشم هایم می‌شود:
- جان حامی، قلب حامی، عمر حامی...
شروع به ب*وس*یدن صورتم می‌کند و عمیق گوشه به گوشه‌ی صورتم را می‌بوسد.
از چشم‌هایم شروع می‌کند و تا ن*زد*یک*ی لَب‌هایم ادامه می‌دهد که دَست تپل ابتین روی لَب می‌نشیند و با اخم به حامی خیره می‌شود:
- مگه خودت ن*ا*موس نداری که می‌خوای لَبای مامان منو ببوسی!؟
شوکه و متعجب از این حرف ابتین، به طرفش بر‌می‌گردم و ناخواسته صدای خنده‌های من و حامی باهم بلند می‌شود.
در کمال جدیت و با اخم‌های درهم این حرف را زده بود!
بمیرم برای بچه‌ام.
در این سه ماه چه به سرش اورده بودند که دم از ن*ا*موس می‌زند!؟ ابتین چهار ساله من دم از ن*ا*موس می‌زند!

کد:
#پارت50

سَر درد دارم و گلویم خشک خشک است!
دَست راستم خشک شده و احساس سنگینی دارد.
اهسته بین پلک‌هایم را باز می‌کنم.
لوستر کریستالی اویز و سقف کاذب با طرح هندسی و به رنگ سفید.
به سختی سَرم را به طرف راستم خم می‌کنم و با دیدن صح*نه‌ی مقابلم اهسته اهسته اخم‌هایم در هم می‌رود.
پسر بچه‌ای با چهره‌ای که جایی ک*بودی در گوشه و کنارش یافت می‌شد، و با لبخند ملیحی نگاهم می‌کرد.
چشم‌های درشت اسمانی‌اش، معصومانه‌ترین نقاشی جهان بود!
- بیدال شدی مامان؟
تعجبم دو چندان می‌شود.
مرا مادر خطاب کرد؟
حس عجیبی در کل جانم می‌پیچد.
احساس دلتنگی شدیدی نسبت به این کودک زیبای زخمی داشتم.
دست‌های کوچک تپلش، روی صورتم می‌نشیند و اهسته نوازش می‌کند.
پو*ست صورتم، زیر دستش به گر گر می‌افتد و ضربان قلبم سر سام اور می‌کوبد.
اسمی در ذهنم پر رنگ می‌شود و قطره‌ی اشکی اهسته به چشم چپم سوزن می‌زند.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و با تشنگی هرچه تمام به اجزای صورتش خیره می‌شوم:
- ابتین!
لبخند محوی می‌زند و اهسته ازنش را تکیه گاه بدنش می‌کند و به شکم خوابیده به من خیره می‌شود.
داشت یادم می‌امد!
ابتین زیبایم را...
سه سال دوری از تمام جانم را...
لبخند‌های شیرین و اغوش‌های مالکانه‌اش را...
قطره‌ی اشکی، اهسته از روی گونه به طرف فکم سقوط می‌کند.
دلم می‌خواهد تمامش را، یک جا و با یک اغوش، به تَنم پرس کنم!
حریصانه دو طرف صورتش را می‌گیرم.
اشک‌هایم مانع از خوب دیدن او می‌شوند.
چشم های احمقم، تمام کنید این مسخره بازی را...
بگذارید ارام جانم را به خوبی ببینم.
ضربان قلبم چنان بالاست که نمی‌توانم به خوبی نفس بکشم.
او را به طرف خودم می‌کشم و با چسباندن سَرش به سینِه‌ام، تمام دردهایم بر طرف می‌شود و دیگر... دیگر نمی‌توانم هق هق‌هایم را کنترل کنم.
به موهایم چنگ می‌اندازم و عمیق می‌بویمش...
گوشه به گوشه تَنش را...
ثانیه به ثانیه نفس کشیدنش را...
می‌بوسمش...
روی موهای نرم و لطیفش را!
و عطر شیرین تَنش را، همراه با ب*وسه‌های شور شده به اشک چشم‌هایم را، به عمق جانم می‌فرستم؛ شاید اندکی درد دلتنگی اش کاسته شوداما دریغ...
صدای مردانه، دو رگه و بَمی در گوشم می‌نشیند:
- بابا کمی هم پدر بچه رو تحویل بگیر، بخدا ما دلتنگ تر از اونیم.
صدا اشناست!
تُن خاصش، ریتم قلبم را بالا می‌بُرد و اهسته با باز کردن چشم‌هایم او را می‌بینم.
تکیه داده به قاب در، دست زیر بَغل برده و با لبخند عمیقی به ما خیره شده...
دلم لَک زده بود برای اسمان نگاهش!
- حامی!
عمیق و از ته دل می‌خندد.
ته خنده‌هایش را، تکان دادن سَرش جمع می‌کند و به طرف تخت می‌اید.
با دلتنگی به اجزای جذاب و خوش فرم صورتش خیره می‌شوم.
ان غربیه‌ی زیبا از ان من بود! حالا دلیلی ان همه راحتی را می‌دانستم.
خود را از بالا روی تخت و در سمت چپ من می‌اندازد.
با خنده لپم را می‌کشد و پر از عشق خیره به چشم هایم می‌شود:
- جان حامی، قلب حامی، عمر حامی...
شروع به ب*وس*یدن صورتم می‌کند و عمیق گوشه به گوشه‌ی صورتم را می‌بوسد.
از چشم‌هایم شروع می‌کند و تا ن*زد*یک*ی لَب‌هایم ادامه می‌دهد که دَست تپل ابتین روی لَب می‌نشیند و با اخم به حامی خیره می‌شود:
- مگه خودت ن*ا*موس نداری که می‌خوای لَبای مامان منو ببوسی!؟
شوکه و متعجب از این حرف ابتین، به طرفش بر‌می‌گردم و ناخواسته صدای خنده‌های من و حامی باهم بلند می‌شود.
در کمال جدیت و با اخم‌های درهم این حرف را زده بود!
بمیرم برای بچه‌ام.
در این سه ماه چه به سرش اورده بودند که دم از ن*ا*موس می‌زند!؟ ابتین چهار ساله من دم از ن*ا*موس می‌زند!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت51

" یزدان"

بینی‌ام را می‌گیرم و چهره‌ام از بوی بَد جنازه مچاله می‌شود.
چند جای صورتش و بدنش پوسیده بود!
موهای سرش کاملا ریخته و چند جای سرش هم پوسیده بود و اسکلت سرش نمایان شده بود.
اما با تمام این اوصاف، هنوز هم می‌شد رد زیبایی اش را دید!
ملافه را روی بَدنش می‌کشم و از کنارش بلند می‌شوم.
به باکس قرمز بزرگی که کمی آن‌طرف‌تر بود نگاه می‌کنم.
وجداناً دلم برای دنیل می‌سوزد که قرار است با همچین صح*نه‌ای مواجه شود.
نیم نگاهی به لبخند بزرگ روی لَب‌های ارسلان می‌اندازم و متعجب رد نگاهش را می‌گیرم که به ان جنازه ختم می‌شود:
- به شاهکارت نگاه می‌کنی؟
بلند و بی‌پروا می‌خندد.
دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش می‌برد و شیطانی لَب به سخن باز می‌کند:
- تو که مثل من طعمش رو نچشیده بودی! بهم حق بده حتی دیدن جنازه اشم، طعم خوب تنشو یادم بیاره...
دخترک بیچاره! معلوم نیست این حیوان صفت ها چه بلایی به سرش اورده اند.
عینک افتابی‌ام را به روی چشم می‌زنم و به مرد هرکول مانند که بالای سَر جنازه رستا ایستاده بود نگاه می‌کنم:
- بذارینش تو باکس، یادتون نره نوشته رو به تنش میخ کنید.
"چشم" بمی می‌گوید و با زانو زدن کنار جنازه ان را در اغوش می‌کشد و به طرف باکس حرکت می‌کند.
موبایلم را از جیبم باز می‌کنم و با چک کردن اخرین مسیج حامی، برای بار اخر همه چیز را مرور می‌کنم.
قرار بود محتوای میخ شده به تَن رستا این باشد: ( رستای تو سه ماه پیش توسط شاعر سرخ دریده شد، اون زن کنارت یاس من بود، یاس بختیاری. اگه برای انتقام گرفتن به ایران اومدی، می‌تونی روی کمک من حساب کنی. حامی راد)
نفس عمیقی می‌کشم و عرق روی پیشانی‌ام را می‌زدایم.
حتی حامی هم با ان هوش متفکر گاهی اشتباه می‌کرد برای همین مجبور شده بودم کمی متن را دستکاری کنم و رد حامی را از پای ان نوشته پاک کنم.
موبایل را درون جیبم می‌فرستم و به برف های نشسته روی رشته کوه زاگرس خیره می‌شوم.
تلالو افتاب، باعث می‌شد به زیبایی هرچه تمام بدرخشند...
- تمومه اقا.
به باکس قرمز و روبان مشکی‌اش خیره می‌شوم.
با انگشتم اشاره می‌کنم بروند و ان‌ها، با برداشتن باکس به طرف هلی کوپتر حرکت می‌کنند.
نمی‌دانم چرا احساس خطر می‌کنم.
گمان می‌کنم پای دنیل اسکوبار به ایران باز شود، خشک و تر باهم می‌سوزند.
گمان می‌کنم دنیل بی‌خیال یاس نشود!
امیدوارم فقط گمان باشد...
ارسلان، با خباثت تمام به بلند شدن هلی کوپتر نگاه می‌کند و اهسته لَب می‌زند:
- خداحافظ دیاکوی عزیز...
پوزخندی می‌زنم.
رویا های بزرگ، تاوان های بزرگ تری دارند...
مانند ارسلان که با کندن قبر دیاکو قبر بزرگ تری برای خود کنده... .

کد:
#پارت51

" یزدان"

بینی‌ام را می‌گیرم و چهره‌ام از بوی بَد جنازه مچاله می‌شود.
چند جای صورتش و بدنش پوسیده بود!
موهای سرش کاملا ریخته و چند جای سرش هم پوسیده بود و اسکلت سرش نمایان شده بود.
اما با تمام این اوصاف، هنوز هم می‌شد رد زیبایی اش را دید!
ملافه را روی بَدنش می‌کشم و از کنارش بلند می‌شوم.
به باکس قرمز بزرگی که کمی آن‌طرف‌تر بود نگاه می‌کنم.
وجداناً دلم برای دنیل می‌سوزد که قرار است با همچین صح*نه‌ای مواجه شود.
نیم نگاهی به لبخند بزرگ روی لَب‌های ارسلان می‌اندازم و متعجب رد نگاهش را می‌گیرم که به ان جنازه ختم می‌شود:
- به شاهکارت نگاه می‌کنی؟
بلند و بی‌پروا می‌خندد.
دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش می‌برد و شیطانی لَب به سخن باز می‌کند:
- تو که مثل من طعمش رو نچشیده بودی! بهم حق بده حتی دیدن جنازه اشم، طعم خوب تنشو یادم بیاره...
دخترک بیچاره! معلوم نیست این حیوان صفت ها چه بلایی به سرش اورده اند.
عینک افتابی‌ام را به روی چشم می‌زنم و به مرد هرکول مانند که بالای سَر جنازه رستا ایستاده بود نگاه می‌کنم:
- بذارینش تو باکس، یادتون نره نوشته رو به تنش میخ کنید.
"چشم" بمی می‌گوید و با زانو زدن کنار جنازه ان را در اغوش می‌کشد و به طرف باکس حرکت می‌کند.
موبایلم را از جیبم باز می‌کنم و با چک کردن اخرین مسیج حامی، برای بار اخر همه چیز را مرور می‌کنم.
قرار بود محتوای میخ شده به تَن رستا این باشد: ( رستای تو سه ماه پیش توسط شاعر سرخ دریده شد، اون زن کنارت یاس من بود، یاس بختیاری. اگه برای انتقام گرفتن به ایران اومدی، می‌تونی روی کمک من حساب کنی. حامی راد)
نفس عمیقی می‌کشم و عرق روی پیشانی‌ام را می‌زدایم.
حتی حامی هم با ان هوش متفکر گاهی اشتباه می‌کرد برای همین مجبور شده بودم کمی متن را دستکاری کنم و رد حامی را از پای ان نوشته پاک کنم.
موبایل را درون جیبم می‌فرستم و به برف های نشسته روی رشته کوه زاگرس خیره می‌شوم.
تلالو افتاب، باعث می‌شد به زیبایی هرچه تمام بدرخشند...
- تمومه اقا.
به باکس قرمز و روبان مشکی‌اش خیره می‌شوم.
با انگشتم اشاره می‌کنم بروند و ان‌ها، با برداشتن باکس به طرف هلی کوپتر حرکت می‌کنند.
نمی‌دانم چرا احساس خطر می‌کنم.
گمان می‌کنم پای دنیل اسکوبار به ایران باز شود، خشک و تر باهم می‌سوزند.
گمان می‌کنم دنیل بی‌خیال یاس نشود!
امیدوارم فقط گمان باشد...
ارسلان، با خباثت تمام به بلند شدن هلی کوپتر نگاه می‌کند و اهسته لَب می‌زند:
- خداحافظ دیاکوی عزیز...
پوزخندی می‌زنم.
رویا های بزرگ، تاوان های بزرگ تری دارند...
مانند ارسلان که با کندن قبر دیاکو قبر بزرگ تری برای خود کنده...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت52

" یاس"

نمی‌گذارم حتی برای یک لحظه ابتین از من دور شود.
روی کاناپه نشسته‌ام و همراهش کارتون باب اسفنجی را تماشا می‌کنم!
پاپ کرن و تخمه می‌خورد...
- مامان خرچنگ مثل دیاکو بده؟
قلبم مچاله می‌شود و لبخند تلخی می‌زنم.
به چشم‌های منتظر و سوالی‌اش نگاه می‌کنم و اهسته گونه‌ی کبودش را نوازش می‌کنم:
- میدونی مامان، خدا به ما ادما میگه، برای این‌که زندگی بهتری داشته باشین و کنار هم راحت زندگی کنید، باید یه سری قوانین رو رعایت کنید.
میان کلامم می‌پرد:
- مثل این‌که یا بکش یا کشته میشی؟
رنگ از رخم می‌پرد.
حدس این‌که این حرف را کجا شنیده زیاد سخت نبود!
- نه مامان، این حرفای ادم بداست، ادمای خوب اونایی هستن که به حرف خدای مهربون گوش می‌گیرن و به هم نوع های خودشون احترام می‌ذارن. دیاکو دشمن خداست، کارای بدی انجام میده، حرفای بدی میزنه، هرکی که به حرفای خدا گوش نده میشه مثل اون.
به انمیشن خیره می‌شود و احساس می‌کنم می‌خواهد سوالی بپرسد که می‌ترسد.
موهایش را نوازش می‌کنم و بر بافت نرمش ب*وسه ای می‌نشانم:
- جانم مامان، چی می‌خوای بگی؟
با انگشت‌های کوچکش بازی می‌کند و بدون این‌که نگاهم کند اهسته می‌گوید:
- باباهم ادم بدیه؟
خب، راستش را بخواهید، برای یک لحظه نفسم می‌برد.
نمی‌دانم باید چه جوابی به قلب پاک این بچه بِدهم.
- راسته میگن بابا زن بازه؟
رنگ به رخم نمی‌ماند.
متعجب و با یک ضعف انی که در جانم می‌نشیند به چهره‌ی شرمنده و سر به زیر ابتین نگاه می‌کنم:
- کی این حرفای زشتو یادت داده مامان؟ اونایی که ادم بدین همیشه دروغ میگن، همیشه! بابا اگه ادم بدی که من و تو رو نجات نمی‌داد. بابات خیلی تو رو دوست داره ابتین، ناراحت میشه این حرفتو بشنوه.
دَست زیر ب*غ*ل می‌زند و مانند حامی تخس می‌شود.
این همه شباهت ابتین به حامی، گاهی مرا می‌ترساند.
نکند من هم یکی تربیت کنم شود از دیاکو و حامی بدتر؟
با نشستن دستی روی شانه ابتین، هردو سرمان به عقب بر می‌گردد و حامی را با ان لبخند شیطنت امیزش می‌بینیم.
تیشرت زرد رنگی به تن دارد و گردنبند نقره ساده...
نوک بینی ابتین را می‌کشد:
- بذار یک رازی رو بهت بگم بابا.
از پشت ما دور می‌زند و کنار ابتین می‌نشیند.
دستش را از بالای سر او، به طرف کمر من می‌اورد و فاصله را کم می‌کند:
- دخترا همیشه عاشق پسرای بد میشن، اینو می‌دونستی؟ کلا از پسرای دارک خوششون میاد، بابات فقط کمی دارکه.
پس تمام حرف هایمان را شنیده بود!
از این حرفش خنده‌ام می‌گیرد.
کمی دارک! فقط کمی... بخدا اگر بخواهید باور نکنید، فقط یک ذره کوچک، همین.
ابتین با اخم‌های درهم خودش را به من می‌چسباند:
- پس این‌جوری مخ مامان منو زدی؟
لکنت ابتین کاملا بر طرف شده و به مقدار زیادی تغییر را در نوع حرف زدن و رفتارش می‌شد دید.
لبخند محوی می‌زنم و به حامی نگاه می‌کنم.
نگاهش همراه شیطنت و یک لبخند محو است.
- استغفرالله بابا! تو اگه اون روزای مامانتو می‌دیدی می‌فهمی هیچ‌کس نمیتونه مخ مامانتو بزنه، مامانت منو اسیر خودش کرد، اون مخ منو زد.
ابرو‌هایم با خنده و متعجب بالا می‌پرد:
- نه بابا! پس واسه همین بود 6 ماه منو زندانی کرده بودی.
ابتین، کنجکاو و متعجب، سر بلند کرده بود و به مکالمه ما دو نفر گوش می‌گرفت.
حامی، دست در جیب شلوار نخی مشکی‌اش می‌کند و لبخند کجی می‌زند.
انگار داشت ان روز‌ها را یاد اوری می‌کرد:
- اگه دست من بود که هیچ وقت نمی‌ذاشتم پاتو از اون عمارت بیرون بذاری.
ناخواسته لبخند محوی می‌زنم.
نگاهش به گونه‌ای بود که هورمون‌هایم را بهم می‌ریخت.
از نگاه پر نیازش سرخ می‌شوم و به طرف تلویزیون می‌چرخم.
- تواناییشو نداشتی!
حامی ابرو بالا می‌اندازد و ته گلو می‌خندد.
با یک دست سر ابتین را به طرف پایین می‌کشد و با دست دیگرش، سر من را به گوشش نزدیک می‌کند.
پچ می‌زند و حرم گرم نفس هایش باعث فرو ریختنم می‌شود:
- هنوزم می‌تونیم امتحان کنیم.
چشم‌هایم روی هم می‌روند و دیگر توانایی باز کردنشان را ندارم.
نفس هایم، سنگین سخت می‌شود.
لَب های حامی، شیطنت بار لاله‌ی گوشم را می‌بوسد که داد ابتین به هوا می‌رود:
- من این‌جا نشستما... .

کد:
#پارت52

" یاس"

نمی‌گذارم حتی برای یک لحظه ابتین از من دور شود.
روی کاناپه نشسته‌ام و همراهش کارتون باب اسفنجی را تماشا می‌کنم!
پاپ کرن و تخمه می‌خورد...
- مامان خرچنگ مثل دیاکو بده؟
قلبم مچاله می‌شود و لبخند تلخی می‌زنم.
به چشم‌های منتظر و سوالی‌اش نگاه می‌کنم و اهسته گونه‌ی کبودش را نوازش می‌کنم:
- میدونی مامان، خدا به ما ادما میگه، برای این‌که زندگی بهتری داشته باشین و کنار هم راحت زندگی کنید، باید یه سری قوانین رو رعایت کنید.
میان کلامم می‌پرد:
- مثل این‌که یا بکش یا کشته میشی؟
رنگ از رخم می‌پرد.
حدس این‌که این حرف را کجا شنیده زیاد سخت نبود!
- نه مامان، این حرفای ادم بداست، ادمای خوب اونایی هستن که به حرف خدای مهربون گوش می‌گیرن و به هم نوع های خودشون احترام می‌ذارن. دیاکو دشمن خداست، کارای بدی انجام میده، حرفای بدی میزنه، هرکی که به حرفای خدا گوش نده میشه مثل اون.
به انمیشن خیره می‌شود و احساس می‌کنم می‌خواهد سوالی بپرسد که می‌ترسد.
موهایش را نوازش می‌کنم و بر بافت نرمش ب*وسه ای می‌نشانم:
- جانم مامان، چی می‌خوای بگی؟
با انگشت‌های کوچکش بازی می‌کند و بدون این‌که نگاهم کند اهسته می‌گوید:
- باباهم ادم بدیه؟
خب، راستش را بخواهید، برای یک لحظه نفسم می‌برد.
نمی‌دانم باید چه جوابی به قلب پاک این بچه بِدهم.
- راسته میگن بابا زن بازه؟
رنگ به رخم نمی‌ماند.
متعجب و با یک ضعف انی که در جانم می‌نشیند به چهره‌ی شرمنده و سر به زیر ابتین نگاه می‌کنم:
- کی این حرفای زشتو یادت داده مامان؟ اونایی که ادم بدین همیشه دروغ میگن، همیشه! بابا اگه ادم بدی که من و تو رو نجات نمی‌داد. بابات خیلی تو رو دوست داره ابتین، ناراحت میشه این حرفتو بشنوه.
دَست زیر ب*غ*ل می‌زند و مانند حامی تخس می‌شود.
این همه شباهت ابتین به حامی، گاهی مرا می‌ترساند.
نکند من هم یکی تربیت کنم شود از دیاکو و حامی بدتر؟
با نشستن دستی روی شانه ابتین، هردو سرمان به عقب بر می‌گردد و حامی را با ان لبخند شیطنت امیزش می‌بینیم.
تیشرت زرد رنگی به تن دارد و گردنبند نقره ساده...
نوک بینی ابتین را می‌کشد:
- بذار یک رازی رو بهت بگم بابا.
از پشت ما دور می‌زند و کنار ابتین می‌نشیند.
دستش را از بالای سر او، به طرف کمر من می‌اورد و فاصله را کم می‌کند:
- دخترا همیشه عاشق پسرای بد میشن، اینو می‌دونستی؟ کلا از پسرای دارک خوششون میاد، بابات فقط کمی دارکه.
پس تمام حرف هایمان را شنیده بود!
از این حرفش خنده‌ام می‌گیرد.
کمی دارک! فقط کمی... بخدا اگر بخواهید باور نکنید، فقط یک ذره کوچک، همین.
ابتین با اخم‌های درهم خودش را به من می‌چسباند:
- پس این‌جوری مخ مامان منو زدی؟
لکنت ابتین کاملا بر طرف شده و به مقدار زیادی تغییر را در نوع حرف زدن و رفتارش می‌شد دید.
لبخند محوی می‌زنم و به حامی نگاه می‌کنم.
نگاهش همراه شیطنت و یک لبخند محو است.
- استغفرالله بابا! تو اگه اون روزای مامانتو می‌دیدی می‌فهمی هیچ‌کس نمیتونه مخ مامانتو بزنه، مامانت منو اسیر خودش کرد، اون مخ منو زد.
ابرو‌هایم با خنده و متعجب بالا می‌پرد:
- نه بابا! پس واسه همین بود 6 ماه منو زندانی کرده بودی.
ابتین، کنجکاو و متعجب، سر بلند کرده بود و به مکالمه ما دو نفر گوش می‌گرفت.
حامی، دست در جیب شلوار نخی مشکی‌اش می‌کند و لبخند کجی می‌زند.
انگار داشت ان روز‌ها را یاد اوری می‌کرد:
- اگه دست من بود که هیچ وقت نمی‌ذاشتم پاتو از اون عمارت بیرون بذاری.
ناخواسته لبخند محوی می‌زنم.
نگاهش به گونه‌ای بود که هورمون‌هایم را بهم می‌ریخت.
از نگاه پر نیازش سرخ می‌شوم و به طرف تلویزیون می‌چرخم.
- تواناییشو نداشتی!
حامی ابرو بالا می‌اندازد و ته گلو می‌خندد.
با یک دست سر ابتین را به طرف پایین می‌کشد و با دست دیگرش، سر من را به گوشش نزدیک می‌کند.
پچ می‌زند و حرم گرم نفس هایش باعث فرو ریختنم می‌شود:
- هنوزم می‌تونیم امتحان کنیم.
چشم‌هایم روی هم می‌روند و دیگر توانایی باز کردنشان را ندارم.
نفس هایم، سنگین سخت می‌شود.
لَب های حامی، شیطنت بار لاله‌ی گوشم را می‌بوسد که داد ابتین به هوا می‌رود:
- من این‌جا نشستما... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت53

حامی چشم‌هایم را بسته و با صدا مرا راهنمایی می‌کرد.
می‌گفت برایم یک سوپراز دارد!
دستم را می‌گیرد و اهسته از پشت در اغوش می‌کشد.
لاله‌ی گوشم را می‌بوسد و موهایم را به پشت گوشم می‌فرستد:
- رسیدیم، حالا می‌تونی چشماتو باز کنی.
اهسته دستم را به طرف چشم بند مشکی می‌برم و با احتیاط ان را بر می‌دارم.
یک باکس بنفش مخملی، روی پایه ی چوبی گردی گذاشته شده بود و دور و بر ان را، گلبرگ های گل رز گرفته بود.
لبخند محوی می‌زنم و اهسته به طرف حامی بر می‌گردم.
نگاهش می‌کنم، پر از عشق و از عمق احساساتی که جانم را گرفته بود.
- ممنونم.
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و دستی به گ*ردنش می‌کشد:
- نمی‌خوای ببینی توش چیه؟
لبخندی می‌زنم و با بلند شدن روی انگشتم، ب*وسه‌ی نرمی به گونه‌اش می‌زنم و همان جا استپ می‌کنم.
اهسته و ارام لَب هایم را به گوشش نزدیک می‌کنم و برای این‌که نیوفتم دستم را روی کتف هایش می‌گذارم.
بزاقم را فرو می‌دهم و لَبم را تر می‌کنم:
- حتی اگه توی اون باکس خالی باشه، بخاطر این حس شیرینی که برام ساختی ازت ممنونم.
سیبک گ*ردنش به سختی تکان می‌خورد.
می‌توانم گر گرفتی و سنگین شدن نفس هایش را حس کنم!
تا کار دست خودم نداده ام، اهسته به روی زمین می‌ایم و با یک نگاه به خماری چشم هایش، یک قدم باقی مانده تا باکس را بر‌می‌دارم.
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته دَستم روی دَر باکس می‌نشیند.
قبل از این‌که در باکس را بر‌دارم صدای ارامش گوشم را نوازش می‌کند:
- امیدوارم خوشحال بشی از دیدنش.
لبخند محوی می‌زنم و در باکس را باز می‌کنم.
انتظار سَر می‌رسد و براقی پارچه در چشم‌هایم نقش می‌بندد.
نا‌باور، پارچه مشکی رنگ را بیرون می‌کشم.
همان چادری بود! همان...
همان که پناه و رفیق درد‌هایم شد...
همان که مامن ارامشم شد...
همان که مقابل نگاه ان بیست مَرد هرز، تنم را تسکین داد...
همان که مرا به اوج معراج با خدایم رساند...
همانی که بوی معنویتش جانم را ارام می‌کرد...
نمی‌دانم، کی اما گرمی قطره اشک، روی گونه‌ام را حس می‌کردم.
تا به حال شده، یک وسیله شما را به یاد پاکی و ارتباط عمیقتان در گذشته با خدا بیندازد؟
مثل یک نسیم لطیف که در گرمای تابستان جانتان را جلا بدهد؟
این چادر برای من حال و هوای حضرت زهرا را زنده می‌کرد... من بودم، تنها و بی‌کس میان چندین مرد!
- دوست دارم از این به بعد چادر بپوشی... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم زیبای تَنت رو نمی‌تونم با چشم هیچ رهگذری شریک بشم.
گرمای اشک به لَب هایم می‌رسد و به لبخند تبدیل می‌شود.
به طرف حامی بر‌می‌گردم و پارچه ی شسته و تمیز چادرم را بالا می‌گیرم:
- این... این حس خوبی که به قلبم هدیه دادی...
بغض مانع از ادامه دادن حرفم می‌شود.
به سختی بزاقم را فرو می‌دهم و سپاس گذار به چشم های خندانش خیره می‌شوم.
- ممنونم... .
به طرفم می‌اید و سخت در اغوشم می‌کشد.
روی موهایم را می‌بوسد و عمیق مرا به خود می‌فشارد.
- من از تو ممنونم یاس، حضورت سیاهی‌های زندگیم رو شست! یه زمانی فکر می‌کردم این افکار قدیمی چه معنایی داره! اصلا خدا کیه؟ از وقتی باهات اشنا شدم، دیدم حضورت چه ارامشی داره! اگه خدا وجود نداشت، اگه این کارا خرافات، پس این حس خوبی که اطرافیان تو دارن چیه؟ این حال خوبی که موقع عبادت داری چیه؟ یاس تو خدا رو به زندگی من بر‌گردوندی، بهم خانواده دادی، ابرو دادی، ارامش دادی...
گرمی اشکش، بین موهایم سر می‌خورد و سَرم را می‌سوزاند.
موهایم را می‌بوسد سَرم را سخت به سینِه می‌فشارد:
- جبران می‌کنم یاس، دارایی‌هایی که از این راه بدست اوردم می‌فروشم و کمپ ترک اعتیاد رایگان می‌سازم، به بهزیستی کمک می‌کنم و اصلا از این به بعد هرچی تو گفتی... میریم تو وسط شهر یک خونه معمولی می‌گیریم یک زندگی معمولی یک خانواده شاد معمولی...
ناباور می‌خندم و اشک پای چشمم را پاک می‌کنم..
انقدر شیرین و از ته دل اعتراف می‌کرد که جانم حل می‌شد.
نفس عمیقی می‌کشد و سرش را به موهایم می‌کشد:
- خیلی برام سخته اینو بگم، اما من بدون تو میمرم یاس... تو همه چیز منی.
گریه‌ام، بی صدا اما جان سوز است.
عطر تَنش را عمیق می‌بویم و سَرم را به س*ی*نه اش می‌کشم.
بلاخره تمام شد.
تمام شد ان همه بدبختی و زجر...
بلاخره می‌توانستم با خیال اسوده زندگی کنم.
- پس دَنیل چی؟ اگه بفهمه به همین راحتی بیخیال نمیشه.
اهسته مرا از خود فاصله می‌دهد و لبخند محوی می‌زند:
- همه چیز تموم شد یاس، دیاکو مرده، دنیل جسدشو انداخت جلوی تمساح، جسد رستارو خاکسپاری کرده. دیگه هیچی و هیچ کس به ما ربط نداره یاس، فقط منم و تویی و پسرمون.
لبخند محوی می‌زنم و عمیق به چشم هایش خیره می‌شوم.
- بابت همه چیز ممنونم حامی!
بی‌طاقت دستش را پشت گردنم می‌گذارد و فاصله را صفر می‌کند.
و باز هم اوی کار کشته و من اماتور...
داستان من و او که تمام نمی‌شود!


ساعت حوالی دو بامداد/سه شنبه دو اسفند یک هزار و چهارصد و یک.
ممنونم از تمام کسانی که تا انتهای رمان موقعیت صفر و جلد دوم اون، یعنی سناريوی جایگزین مارو همراهی کردن.
منتظر رمان های بعدی باشید.
ارادتمند شما، زینب گرگین 🌾

کد:
#پارت53

حامی چشم‌هایم را بسته و با صدا مرا راهنمایی می‌کرد.
می‌گفت برایم یک سوپراز دارد!
دستم را می‌گیرد و اهسته از پشت در اغوش می‌کشد.
لاله‌ی گوشم را می‌بوسد و موهایم را به پشت گوشم می‌فرستد:
- رسیدیم، حالا می‌تونی چشماتو باز کنی.
اهسته دستم را به طرف چشم بند مشکی می‌برم و با احتیاط ان را بر می‌دارم.
یک باکس بنفش مخملی، روی پایه ی چوبی گردی گذاشته شده بود و دور و بر ان را، گلبرگ های گل رز گرفته بود.
لبخند محوی می‌زنم و اهسته به طرف حامی بر می‌گردم.
نگاهش می‌کنم، پر از عشق و از عمق احساساتی که جانم را گرفته بود.
- ممنونم.
یک تای ابرویش بالا می‌پرد و دستی به گ*ردنش می‌کشد:
- نمی‌خوای ببینی توش چیه؟
لبخندی می‌زنم و با بلند شدن روی انگشتم، ب*وسه‌ی نرمی به گونه‌اش می‌زنم و همان جا استپ می‌کنم.
اهسته و ارام لَب هایم را به گوشش نزدیک می‌کنم و برای این‌که نیوفتم دستم را روی کتف هایش می‌گذارم.
بزاقم را فرو می‌دهم و لَبم را تر می‌کنم:
- حتی اگه توی اون باکس خالی باشه، بخاطر این حس شیرینی که برام ساختی ازت ممنونم.
سیبک گ*ردنش به سختی تکان می‌خورد.
می‌توانم گر گرفتی و سنگین شدن نفس هایش را حس کنم!
تا کار دست خودم نداده ام، اهسته به روی زمین می‌ایم و با یک نگاه به خماری چشم هایش، یک قدم باقی مانده تا باکس را بر‌می‌دارم.
نفس عمیقی می‌کشم و اهسته دَستم روی دَر باکس می‌نشیند.
قبل از این‌که در باکس را بر‌دارم صدای ارامش گوشم را نوازش می‌کند:
- امیدوارم خوشحال بشی از دیدنش.
لبخند محوی می‌زنم و در باکس را باز می‌کنم.
انتظار سَر می‌رسد و براقی پارچه در چشم‌هایم نقش می‌بندد.
نا‌باور، پارچه مشکی رنگ را بیرون می‌کشم.
همان چادری بود! همان...
همان که پناه و رفیق درد‌هایم شد...
همان که مامن ارامشم شد...
همان که مقابل نگاه ان بیست مَرد هرز، تنم را تسکین داد...
همان که مرا به اوج معراج با خدایم رساند...
همانی که بوی معنویتش جانم را ارام می‌کرد...
نمی‌دانم، کی اما گرمی قطره اشک، روی گونه‌ام را حس می‌کردم.
تا به حال شده، یک وسیله شما را به یاد پاکی و ارتباط عمیقتان در گذشته با خدا بیندازد؟
مثل یک نسیم لطیف که در گرمای تابستان جانتان را جلا بدهد؟
این چادر برای من حال و هوای حضرت زهرا را زنده می‌کرد... من بودم، تنها و بی‌کس میان چندین مرد!
- دوست دارم از این به بعد چادر بپوشی... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم زیبای تَنت رو نمی‌تونم با چشم هیچ رهگذری شریک بشم.
گرمای اشک به لَب هایم می‌رسد و به لبخند تبدیل می‌شود.
به طرف حامی بر‌می‌گردم و پارچه ی شسته و تمیز چادرم را بالا می‌گیرم:
- این... این حس خوبی که به قلبم هدیه دادی...
بغض مانع از ادامه دادن حرفم می‌شود.
به سختی بزاقم را فرو می‌دهم و سپاس گذار به چشم های خندانش خیره می‌شوم.
- ممنونم... .
به طرفم می‌اید و سخت در اغوشم می‌کشد.
روی موهایم را می‌بوسد و عمیق مرا به خود می‌فشارد.
- من از تو ممنونم یاس، حضورت سیاهی‌های زندگیم رو شست! یه زمانی فکر می‌کردم این افکار قدیمی چه معنایی داره! اصلا خدا کیه؟ از وقتی باهات اشنا شدم، دیدم حضورت چه ارامشی داره! اگه خدا وجود نداشت، اگه این کارا خرافات، پس این حس خوبی که اطرافیان تو دارن چیه؟ این حال خوبی که موقع عبادت داری چیه؟ یاس تو خدا رو به زندگی من بر‌گردوندی، بهم خانواده دادی، ابرو دادی، ارامش دادی...
گرمی اشکش، بین موهایم سر می‌خورد و سَرم را می‌سوزاند.
موهایم را می‌بوسد سَرم را سخت به سینِه می‌فشارد:
- جبران می‌کنم یاس، دارایی‌هایی که از این راه بدست اوردم می‌فروشم و کمپ ترک اعتیاد رایگان می‌سازم، به بهزیستی کمک می‌کنم و اصلا از این به بعد هرچی تو گفتی... میریم تو وسط شهر یک خونه معمولی می‌گیریم یک زندگی معمولی یک خانواده شاد معمولی...
ناباور می‌خندم و اشک پای چشمم را پاک می‌کنم..
انقدر شیرین و از ته دل اعتراف می‌کرد که جانم حل می‌شد.
نفس عمیقی می‌کشد و سرش را به موهایم می‌کشد:
- خیلی برام سخته اینو بگم، اما من بدون تو میمرم یاس... تو همه چیز منی.
گریه‌ام، بی صدا اما جان سوز است.
عطر تَنش را عمیق می‌بویم و سَرم را به س*ی*نه اش می‌کشم.
بلاخره تمام شد.
تمام شد ان همه بدبختی و زجر...
بلاخره می‌توانستم با خیال اسوده زندگی کنم.
- پس دَنیل چی؟ اگه بفهمه به همین راحتی بیخیال نمیشه.
اهسته مرا از خود فاصله می‌دهد و لبخند محوی می‌زند:
- همه چیز تموم شد یاس، دیاکو مرده، دنیل جسدشو انداخت جلوی تمساح، جسد رستارو خاکسپاری کرده. دیگه هیچی و هیچ کس به ما ربط نداره یاس، فقط منم و تویی و پسرمون.
لبخند محوی می‌زنم و عمیق به چشم هایش خیره می‌شوم.
- بابت همه چیز ممنونم حامی!
بی‌طاقت دستش را پشت گردنم می‌گذارد و فاصله را صفر می‌کند.
و باز هم اوی کار کشته و من اماتور...
داستان من و او که تمام نمی‌شود!


ساعت حوالی دو بامداد/سه شنبه دو اسفند یک هزار و چهارصد و یک.
ممنونم از تمام کسانی که تا انتهای رمان موقعیت صفر و جلد دوم اون، یعنی سناريوی جایگزین مارو همراهی کردن.
منتظر رمان های بعدی باشید.
ارادتمند شما، زینب گرگین 🌾
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گلبرگ

مدیر ارشد بازنشسته
کاربر افتخاری انجمن
مقام‌دار بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-15
نوشته‌ها
1,821
لایک‌ها
14,226
امتیازها
113
سن
22
کیف پول من
63,677
Points
1,607
امضا : گلبرگ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا