کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_199

«عماد»
تیرِ دارت رو سمت تخته دارت نشونه گرفتم و با دقت به طرفش پرتاب کردم که بدون خطا خورد به هدف، با خوشحالی لبخندی نشست رو لبام. یک پلیس که تو دستش تفنگه و مدام با مجرم‌ها سر و کار داره بایدم هدف‌گیریش خوب باشه چه برسه به من که سال‌های زیادی کارم هدف‌گیری بوده بایدم از صدفرسخی هدف رو درست تشخیص بدم تیرم خطا نره! همیشه هدف گیریم خوبه‌امیدوارم این تیر آخرمم به هدف بخوره که البته داره تو مسیر هدفش دور خودش می‌چرخه و بهش نزدیک میشه، فقط‌امیدوارم بشینه بهش.
وقتی محموله‌ی به اون بزرگیه جلال رو لو دادم به راهزن‌ها؛ وقتی شبونه رفتم و پارکینگش رو به آتش کشیدم جیگرم خنک شد مخصوصاً فردای اون روز که با ل*ذت نظاره‌گر سوختن پارکینگش بودم. دیدمش که با عصبانیت جلوی در عمارتش قدم میزد؛ اون آتیشِ خشمش اون حرص خوردناش تمام عصبانیتش جیگرم رو خنک می‌کرد بهترین صح*نه‌ی عمرم بود! خیلی قشنگ واضح بود خونش رو به جوش آوردم، یک پول دوست حالا میلیارد‌ها پولش به فنا رفته بود چی بدتر از این؟! بازم باید شاهد صح*نه‌هایی بدتر از این باشم که تغذیه‌ی روح و روانمه!
کارمون رو درست انجام دادیم و یک ضرر خیلی سنگین بهش زدیم اما حرومزاده ناخن اون دختر بیچاره رو کَند، کاش بیشتر حواسم‌مون رو جمع می‌کردیم و جوری نمایش می‌دادیم که اون دختر اصلاً تو صح*نه‌ی این خرابکاری‌ها نباشه اما فرقی نمی‌کرد اون عصبانیتش رو حتماً سر یکی خالی می‌کرد چه ملودی چه یکی دیگه. فقط منتظر این بودم که تیرداد ملودی رو بِکشه سمت خودش اون دختر راز‌های زیادی درمورد جلال داشت که می‌تونست بهمون بگه مطمئناً با کمک ملودی بیشترین ضربه رو می‌تونستم بهش بزنم چون ملودی تنها کسیه که از نقطه ضعفای جلال خبر داره، اما ما نمی‌خوایم ملودی از نقشه‌مون بو ببره فقط باید یک چیزایی از زیر زبونش بکشیم بیرون.
تو همین افکار بودم که صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد و چند لحظه بعد تیرداد با قیافه‌ای شاد اومد روی مبل ولو شد. روبهش گفتم:
- شیری یا روباه! ؟
- شیر چیه گرگه گرگم، آماده‌ی دریدن!
- دمت گرم پسر، تعریف کن ببینم.
- بابا‌یه خبر‌هایی دارم هر کدوم از اون یکی شوکه‌کننده‌تر اگه بگم هوش از سرت می‌پره.
- خب بگو دیگه مزه‌ش رفت.
- ما فکر می‌کردیم ملودی هم مثل هاتفه و سیروس از پروشگاه گرفتدش، ولی در اصل پدر و مادر ملودی به دست سیروس کشته شدن و ملودی از ده سالگی زیر دست سیروس بزرگ شده الان هم تو فکر انتقام خون پدر و مادرشه!
- عجب ناکسیه این سیروس، دختر کسی رو که کشته برداشته گذاشته زیر دست خودش یعنی به این فکر نمی‌کنه ممکنه دختره ازش انتقام بگیره شایدم اصلاً فکر نمی‌کنه ملودی می‌دونه اون قاتل مامان باباشه.
- نه دیگه ملودی گفت سیروس مامان باباش رو جلوی چشمش کشته!
- خب تو این‌ها رو از کجا فهمیدی؟
- وقتی تب داشت هزیون می‌گفت، وقتی هم بیدار شد سر موضوعی با هم بحث کردیم که گریه کرد و این‌هارو لو داد، وقتی هم فهمید سوتی داده خواست جمعش کنه ولی متوجه که شد من همه چیز رو می‌دونم ازم قول گرفت به کسی نگم!
- عجب! پس دشمنِ دشمن میشه دوست آدم! این ملودی خیلی به درد می‌خوره باید تو مشتت نگرش داری تیرداد می‌فهمی چی می‌گم؟! اصلاً تو‌امشب طبق نقشه پیش رفتی یا نه اون رو بگو.
- بی‌خیال شو بابا بیا نقشه رو عوض کنیم جان من! ملودی رو خط بزن این دختر روانیم کرده! وقتی دید لباسش عوض شده، نپرسید حتی کی عوض کرده فقط مستقیم خوابوند این ور صورتم وقتی هم بهش گفتم عاشقت شدم خوابوند اون ور صورتم و برگشت رفت عمارت.
- نگران نباش پسر می‌دونم چیکار کنی چطور پیش بری که خودش بیاد التماست کنه ولی خوب حواست رو جمع کن این دختر خیلی به درمون می‌خوره باید سفت نگرش داریم! براش نقش‌های جدید دارم.
تیرداد سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه، ‌یهو با سرعت دوید بیرون و گفت:
- وای بابا‌یه چیزی دیگه این یکی خیلی مهمه الان یادم افتاد، وقتی ملودی تو تبش داشت هزیون می‌گفت اسم ققنوس رو به ز*ب*ون آورد!
با شنیدن کلمه‌ی ققنوس قلبم برای چند ثانیه نزد.

کد:
«عماد»
تیرِ دارت رو سمت تخته دارت نشونه گرفتم و با دقت به طرفش پرتاب کردم که بدون خطا خورد به هدف، با خوشحالی لبخندی نشست رو لبام. یک پلیس که تو دستش تفنگه و مدام با مجرم‌ها سر و کار داره بایدم هدف‌گیریش خوب باشه چه برسه به من که سال‌های زیادی کارم هدف‌گیری بوده بایدم از صدفرسخی هدف رو درست تشخیص بدم تیرم خطا نره! همیشه هدف گیریم خوبه‌امیدوارم این تیر آخرمم به هدف بخوره که البته داره تو مسیر هدفش دور خودش می‌چرخه و بهش نزدیک میشه، فقط‌امیدوارم بشینه بهش.
وقتی محموله‌ی به اون بزرگیه جلال رو لو دادم به راهزن‌ها؛ وقتی شبونه رفتم و پارکینگش رو به آتش کشیدم جیگرم خنک شد مخصوصاً فردای اون روز که با ل*ذت نظاره‌گر سوختن پارکینگش بودم. دیدمش که با عصبانیت جلوی در عمارتش قدم میزد؛ اون آتیشِ خشمش اون حرص خوردناش تمام عصبانیتش جیگرم رو خنک می‌کرد بهترین صح*نه‌ی عمرم بود! خیلی قشنگ واضح بود خونش رو به جوش آوردم، یک پول دوست حالا میلیارد‌ها پولش به فنا رفته بود چی بدتر از این؟! بازم باید شاهد صح*نه‌هایی بدتر از این باشم که تغذیه‌ی روح و روانمه!
کارمون رو درست انجام دادیم و یک ضرر خیلی سنگین بهش زدیم اما حرومزاده ناخن اون دختر بیچاره رو کَند، کاش بیشتر حواسم‌مون رو جمع می‌کردیم و جوری نمایش می‌دادیم که اون دختر اصلاً تو صح*نه‌ی این خرابکاری‌ها نباشه اما فرقی نمی‌کرد اون عصبانیتش رو حتماً سر یکی خالی می‌کرد چه ملودی چه یکی دیگه. فقط منتظر این بودم که تیرداد ملودی رو بِکشه سمت خودش اون دختر راز‌های زیادی درمورد جلال داشت که می‌تونست بهمون بگه مطمئناً با کمک ملودی بیشترین ضربه رو می‌تونستم بهش بزنم چون ملودی تنها کسیه که از نقطه ضعفای جلال خبر داره، اما ما نمی‌خوایم ملودی از نقشه‌مون بو ببره فقط باید یک چیزایی از زیر زبونش بکشیم بیرون.
تو همین افکار بودم که صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد و چند لحظه بعد تیرداد با قیافه‌ای شاد اومد روی مبل ولو شد. روبهش گفتم:
- شیری یا روباه! ؟
- شیر چیه گرگه گرگم، آماده‌ی دریدن!
- دمت گرم پسر، تعریف کن ببینم.
- بابا‌یه خبر‌هایی دارم هر کدوم از اون یکی شوکه‌کننده‌تر اگه بگم هوش از سرت می‌پره.
- خب بگو دیگه مزه‌ش رفت.
- ما فکر می‌کردیم ملودی هم مثل هاتفه و سیروس از پروشگاه گرفتدش، ولی در اصل پدر و مادر ملودی به دست سیروس کشته شدن و ملودی از ده سالگی زیر دست سیروس بزرگ شده الان هم تو فکر انتقام خون پدر و مادرشه!
- عجب ناکسیه این سیروس، دختر کسی رو که کشته برداشته گذاشته زیر دست خودش یعنی به این فکر نمی‌کنه ممکنه دختره ازش انتقام بگیره شایدم اصلاً فکر نمی‌کنه ملودی می‌دونه اون قاتل مامان باباشه.
- نه دیگه ملودی گفت سیروس مامان باباش رو جلوی چشمش کشته!
- خب تو این‌ها رو از کجا فهمیدی؟
- وقتی تب داشت هزیون می‌گفت، وقتی هم بیدار شد سر موضوعی با هم بحث کردیم که گریه کرد و این‌هارو لو داد، وقتی هم فهمید سوتی داده خواست جمعش کنه ولی متوجه که شد من همه چیز رو می‌دونم ازم قول گرفت به کسی نگم!
- عجب! پس دشمنِ دشمن میشه دوست آدم! این ملودی خیلی به درد می‌خوره باید تو مشتت نگرش داری تیرداد می‌فهمی چی می‌گم؟! اصلاً تو‌امشب طبق نقشه پیش رفتی یا نه اون رو بگو.
- بی‌خیال شو بابا بیا نقشه رو عوض کنیم جان من! ملودی رو خط بزن این دختر روانیم کرده! وقتی دید لباسش عوض شده، نپرسید حتی کی عوض کرده فقط مستقیم خوابوند این ور صورتم وقتی هم بهش گفتم عاشقت شدم خوابوند اون ور صورتم و برگشت رفت عمارت.
- نگران نباش پسر می‌دونم چیکار کنی چطور پیش بری که خودش بیاد التماست کنه ولی خوب حواست رو جمع کن این دختر خیلی به درمون می‌خوره باید سفت نگرش داریم! براش نقش‌های جدید دارم.
تیرداد سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه، ‌یهو با سرعت دوید بیرون و گفت:
- وای بابا‌یه چیزی دیگه این یکی خیلی مهمه الان یادم افتاد، وقتی ملودی تو تبش داشت هزیون می‌گفت اسم ققنوس رو به ز*ب*ون آورد!
با شنیدن کلمه‌ی ققنوس قلبم برای چند ثانیه نزد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_200

«ملودی»
مثل شب‌های اخیر سروکله‌ی کسی تو عمارت پیدا نبود و عمارتِ نیمه تاریک تو سکوت به سر می‌برد وقتی رفتم توی هال نگاهم افتاد به شیشه‌های ردیفی نو*شی*دنی‌ها، دلم خواست ل*ب‌تر کنم، آره‌امشب وقت خوردن و صفا کردن بود، دیگه بسه هرچی غم و غصه تو دلم جا کردم، الان می‌خوام مغزم رو خالی کنم خالی از هر فکر و خیالی. خالی از این‌که باورم بشه یکی واقعاً عاشقم شده چیزی که مثل توّهم بود برام، مغزم رو خالی می‌کنم از این حس نفس‌گیر! به طرف میز نو*شی*دنی‌ها رفتم و یک شیشه نوشیدنیه میکس برداشتم و برگشتم سمت مبل‌ها و رو یکی‌شون ولو شدم! در شیشه رو باز کردم و چند قلپ خوردم. تلخیش عقل از سر آدم می‌پروند ولی نه این درست نیست. ‌امشب باید خودم باشم باید هوشیار باشم باید بدونم این تصمیمی که برای زندگیم تو یک لحظه گرفتم قراره منو تو چه مسیری ببره! نه نمی‌خوام غیرنرمال بشم‌امشب. بازم صدای تیرداد تو سرم اکو شد که با این جمله‌ش کل تنم د*اغ می‌شد:
- چون عاشقت شدم، چون عاشقت شدم، چون عاشقت شدم.
شیشه رو گذاشتم و سرم رو تو دستام فشردم صداش از سرم بیرون نمی‌رفت! دیگه شک و شبهه بسه اگه این کارم دیوونگیه من می‌خوام سر دسته‌ی دیوونه‌های عالم باشم نمی‌خوام یک شانس خوشبختی رو از دست بدم. بلند شدم برم سمت در که شاهرخ اومد تو و با دیدنم گفت:
- خانم اگه وقت دارین یکمی باهم صحبت کنیم!
با این حرفش خندیدم؛ شاید واقعاً این مکث لازم بود تا یکم بیشتر در مورد کاری که می‌خواستم بکنم فکر کنم. خنده‌م رو جمع کردم و گفتم:
- بگو می‌شنوم.
- خانم من می‌دونم شما هرکسی رو این‌جا استخدام می‌کنین از خدمتکار تا نگهبان اول درموردش تحقیق می‌کنید چه برسه بادیگارد که ثانیه به ثانیه کنارتونه و از همه چی باخبره!
- چی می‌خوای بگی
- جسارتم رو ببخشید اما چقدر به تیرداد اطمینان دارین؟
- منظورت چیه شاهرخ؟
- خانم اون جدیداً اصلاً دل به کارش نمی‌ده این‌جا کارش هرچی هست به جز محافظت ببینید الان سیروس خان نیستش. تیرداد باید باهاش می‌بود اما حتی امروز عمارت هم نیومد اصلاً معلوم نیست داره چیکار می‌کنه همه چیز رو به تمسخر گرفته.
- سیروس خان اخیراً که آخرشب‌ها میره بیرون کسی رو با خودش نمی‌بره. اگه تیرداد هم این‌جا بود فرقی نمی‌کرد باز!
- خانم این که نشد دلیل الان کسی برای دزدی نیومده این‌جا پس یعنی تموم این نگهبان‌ها برن خونشون هروقت خبری بود بیان؟
- تیرداد هروقت بوده سر کارش بوده امروز هم من حالم خوب نبود داشت از من مراقبت می‌کرد بعدشم فرستادمش بره استراحت کنه مطمئن باش من خودم حواسم به تمومی این‌ها جمعه اگه این‌جا اتفاقی بیوفته سیروس اول یقه‌ی منو می‌چسبه نه تو رو که فقط یک بادیگارد ساده‌ای پس کار من رو به خودم یادآوردی نکن شاهرخ!
- بابت جسارتم عذر می‌خوام، فقط خواستم بگم به هرکسی نباید اعتماد کنید که این‌قدر بذارید نزدیک‌تون بشه.
- حسن نیت و نگرانیت رو درک می‌کنم ممنون که حواست هست، می‌تونی بری‌
شاهرخ لبخند ژکوندی زد و رفت بیرون، واقعاً الان که می‌خواستم برم اون کار رو انجام بدم باید این حرف‌هارو می‌شنیدم؟! باز تا خواستم برم بیرون با ورود سیروس سر جام بی‌حرکت موندم. سیروس که حالش غیرعادی به نظر می‌رسید گفت:
- جایی می‌خواستی بری؟
- نه.
اومد روی مبل نشست و گفت:
- همین طوری هم کلاً از وقتی اومدی تو عمارت نیستی نه تو نه هاتف، اصلاً معلوم هست کجا میرین چیکار می‌کنین؟
- خوب وقتی کاری نیست بمونیم عمارت چی‌کار کنیم؟
- کی گفته کاری نیست باید چند روز دیگه برین دبی ابویونا محموله‌ی جدید می‌خواد؛ به هاتف هم اینو بگو! باید اعضای جدید آماده کنین!
تودلم گفتم:
- خدا تو همین خون‌هایی که میریزی غرقت کنه سیروس.
- اون پسره تیرداد کجاست؟! مگه نباید عمارت باشه چرا همه هستن به جز اون اصلاً معلوم هست داره چیکار می‌کنه؟ اگه کارش رو خوب انجام نده اخراجش می‌کنم این رو بهش بگو ملودی.
بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاد بهش سیلی زدم و از خونه‌شون زدم بیرون دیگه نفهمیدم کجا رفت؛ اگه با این سهل انگاری هاش سیروس اخراجش کنه یعنی حکم مرگش رو داده! این خان سالار خرفت هم که تو این حالش باز حواسش شش دنگ جمعه تخم سگ! سریع گفتم:
- اون یک مشکلی براش پیش اومد مجبور شد بره‌یه سر تا خونشون!
سیروس بلند شد و همین‌طور که تلو تلو می‌خورد رفت سمت پله‌ها و گفت:
- افراد اینجا رو درست مدیریت کن ملودی هرکدوم کارشون رو به درستی انجام ندادن من بجاش تو رو تنبیه می‌کنم فهمی...
قبل از این‌که جمله‌ش رو کامل کنه افتاد رو زمین، فکر کنم زیادی خورده! سریع شاهرخ رو صدا زدم و خودم رفتم کنارش و گفتم:
- حالتون خوبه سیروس خان؟
- آره، چیزی نیست. من خوبم.
و دوباره تا خواست بلند شه که افتاد رو زمین، همین لحظه شاهرخ اومد تو هال که بهش گفتم:
- دست سیروس خان رو بگیر ببر تو اتاق خوابش.
شاهرخ چشمی گفت و دست سیروس رو گرفت بردش از پله‌ها بالا.

.
کد:
«ملودی»
مثل شب‌های اخیر سروکله‌ی کسی تو عمارت پیدا نبود و عمارتِ نیمه تاریک تو سکوت به سر می‌برد وقتی رفتم توی هال نگاهم افتاد به شیشه‌های ردیفی نو*شی*دنی‌ها، دلم خواست ل*ب‌تر کنم، آره‌امشب وقت خوردن و صفا کردن بود، دیگه بسه هرچی غم و غصه تو دلم جا کردم، الان می‌خوام مغزم رو خالی کنم خالی از هر فکر و خیالی. خالی از این‌که باورم بشه یکی واقعاً عاشقم شده چیزی که مثل توّهم بود برام، مغزم رو خالی می‌کنم از این حس نفس‌گیر! به طرف میز نو*شی*دنی‌ها رفتم و یک شیشه نوشیدنیه میکس برداشتم و برگشتم سمت مبل‌ها و رو یکی‌شون ولو شدم! در شیشه رو باز کردم و چند قلپ خوردم. تلخیش عقل از سر آدم می‌پروند ولی نه این درست نیست. ‌امشب باید خودم باشم باید هوشیار باشم باید بدونم این تصمیمی که برای زندگیم تو یک لحظه گرفتم قراره منو تو چه مسیری ببره! نه نمی‌خوام غیرنرمال بشم‌امشب. بازم صدای تیرداد تو سرم اکو شد که با این جمله‌ش کل تنم د*اغ می‌شد:
- چون عاشقت شدم، چون عاشقت شدم، چون عاشقت شدم.
شیشه رو گذاشتم و سرم رو تو دستام فشردم صداش از سرم بیرون نمی‌رفت! دیگه شک و شبهه بسه اگه این کارم دیوونگیه من می‌خوام سر دسته‌ی دیوونه‌های عالم باشم نمی‌خوام یک شانس خوشبختی رو از دست بدم. بلند شدم برم سمت در که شاهرخ اومد تو و با دیدنم گفت:
- خانم اگه وقت دارین یکمی باهم صحبت کنیم!
با این حرفش خندیدم؛ شاید واقعاً این مکث لازم بود تا یکم بیشتر در مورد کاری که می‌خواستم بکنم فکر کنم. خنده‌م رو جمع کردم و گفتم:
- بگو می‌شنوم.
- خانم من می‌دونم شما هرکسی رو این‌جا استخدام می‌کنین از خدمتکار تا نگهبان اول درموردش تحقیق می‌کنید چه برسه بادیگارد که ثانیه به ثانیه کنارتونه و از همه چی باخبره!
- چی می‌خوای بگی
- جسارتم رو ببخشید اما چقدر به تیرداد اطمینان دارین؟
- منظورت چیه شاهرخ؟
- خانم اون جدیداً اصلاً دل به کارش نمی‌ده این‌جا کارش هرچی هست به جز محافظت ببینید الان سیروس خان نیستش. تیرداد باید باهاش می‌بود اما حتی امروز عمارت هم نیومد اصلاً معلوم نیست داره چیکار می‌کنه همه چیز رو به تمسخر گرفته.
- سیروس خان اخیراً که آخرشب‌ها میره بیرون کسی رو با خودش نمی‌بره. اگه تیرداد هم این‌جا بود فرقی نمی‌کرد باز!
- خانم این که نشد دلیل الان کسی برای دزدی نیومده این‌جا پس یعنی تموم این نگهبان‌ها برن خونشون هروقت خبری بود بیان؟
- تیرداد هروقت بوده سر کارش بوده امروز هم من حالم خوب نبود داشت از من مراقبت می‌کرد بعدشم فرستادمش بره استراحت کنه مطمئن باش من خودم حواسم به تمومی این‌ها جمعه اگه این‌جا اتفاقی بیوفته سیروس اول یقه‌ی منو می‌چسبه نه تو رو که فقط یک بادیگارد ساده‌ای پس کار من رو به خودم یادآوردی نکن شاهرخ!
- بابت جسارتم عذر می‌خوام، فقط خواستم بگم به هرکسی نباید اعتماد کنید که این‌قدر بذارید نزدیک‌تون بشه.
- حسن نیت و نگرانیت رو درک می‌کنم ممنون که حواست هست، می‌تونی بری‌
شاهرخ لبخند ژکوندی زد و رفت بیرون، واقعاً الان که می‌خواستم برم اون کار رو انجام بدم باید این حرف‌هارو می‌شنیدم؟! باز تا خواستم برم بیرون با ورود سیروس سر جام بی‌حرکت موندم. سیروس که حالش غیرعادی به نظر می‌رسید گفت:
- جایی می‌خواستی بری؟
- نه.
اومد روی مبل نشست و گفت:
- همین طوری هم کلاً از وقتی اومدی تو عمارت نیستی نه تو نه هاتف، اصلاً معلوم هست کجا میرین چیکار می‌کنین؟
- خوب وقتی کاری نیست بمونیم عمارت چی‌کار کنیم؟
- کی گفته کاری نیست باید چند روز دیگه برین دبی ابویونا محموله‌ی جدید می‌خواد؛ به هاتف هم اینو بگو! باید اعضای جدید آماده کنین!
تودلم گفتم:
- خدا تو همین خون‌هایی که میریزی غرقت کنه سیروس.
- اون پسره تیرداد کجاست؟! مگه نباید عمارت باشه چرا همه هستن به جز اون اصلاً معلوم هست داره چیکار می‌کنه؟ اگه کارش رو خوب انجام نده اخراجش می‌کنم این رو بهش بگو ملودی.
بعد از اون اتفاقی که بینمون افتاد بهش سیلی زدم و از خونه‌شون زدم بیرون دیگه نفهمیدم کجا رفت؛ اگه با این سهل انگاری هاش سیروس اخراجش کنه یعنی حکم مرگش رو داده! این خان سالار خرفت هم که تو این حالش باز حواسش شش دنگ جمعه تخم سگ! سریع گفتم:
- اون یک مشکلی براش پیش اومد مجبور شد بره‌یه سر تا خونشون!
سیروس بلند شد و همین‌طور که تلو تلو می‌خورد رفت سمت پله‌ها و گفت:
- افراد اینجا رو درست مدیریت کن ملودی هرکدوم کارشون رو به درستی انجام ندادن من بجاش تو رو تنبیه می‌کنم فهمی...
قبل از این‌که جمله‌ش رو کامل کنه افتاد رو زمین، فکر کنم زیادی خورده! سریع شاهرخ رو صدا زدم و خودم رفتم کنارش و گفتم:
- حالتون خوبه سیروس خان؟
- آره، چیزی نیست. من خوبم.
و دوباره تا خواست بلند شه که افتاد رو زمین، همین لحظه شاهرخ اومد تو هال که بهش گفتم:
- دست سیروس خان رو بگیر ببر تو اتاق خوابش.
شاهرخ چشمی گفت و دست سیروس رو گرفت بردش از پله‌ها بالا.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_201

«تیرداد»

ساعت دو شب بود، دیگه بارون نمی‌بارید و منم خوابم نمی‌برد برای همین توی حیاط‌مون نشسته بودم و به ماه زل‌زده بودم، عاشق ماه بودم وقتی بچه بودم به مامانم می‌گفتم خیلی خوشگلی شبیه ماه می‌مونی! مامان! یعنی مامانم از کاری که ما می‌خوایم بکنیم راضیه؟! ولی نه فقط مامان نه فقط آبجیم تبسم نه فقط پدربزرگ و مادربزرگم؛ اون سیروسِ ع*و*ضی خونِ کلی آدم بی‌گناه رو ریخته و اعضای بدنشون رو فروخته کلی خانواده رو با فروختن مواد نابود کرده! اون حتی پدر و مادر ملودی رو جلوی چشماش کشت و ملودی بیچاره رو تا الان عذاب داده! من و بابا بهترین کار رو می‌کنیم یک آدم نجس رو از زمین پاک می‌کنیم! سیروس باید به ممکن‌ترین حد ممکن تقاص پس بده این درسته اما ملودی چی؟! ملودی حقش این نیست وارد بازی من و بابا بشه اون خودش کلی عذاب کشیده حقش این نیست دوباره عذاب بکشه وقتی من بهش گفتم عاشقشم اول چشماش برق زد ولی بعدش محکم زد تو گوشم و از خونه رفت بیرون! درکش می‌کنم با تک تک سلول‌های بدنم عمیقاً درکش می‌کنم اون یک دختر تنهاست و مهر و محبتی ندیده همش از دست سیروس توسری خورده و بزرگ شده! کسی دوسش نداشته و بهش مهربونی نکرده شاید اگه کسی باهاش مهربون باشه اون خیلی زود بهش دل ببنده؛ ملودی یک دختر پاک و معصوم و به شدت مهربونه، اما اینی که الان هست رو به سیروس ساخته. درسته خشن و عصبی و بداخلاقه اما به مهربونی و محبت واکنش نشون می‌ده و مشخصه دوست داره یکی دوستش داشته باشه! اون خیلی احساساتش پاکه من دلم نمیاد به دروغ بهش بگم عاشقشم ممکنه اون باور کنه و باهام وارد ر*اب*طه بشه اما ملودی جزء نقشه‌مونه ممکنه بعد از این‌که نقشه‌مون تموم شه و بفهمه من بازیش دادم برای همیشه نابود بشه! خیلی دلم براش می‌سوزه کاش یک راهی بود تا بدون این‌که از ملودی استفاده کنیم به هدف‌مون برسیم. دوست ندارم برای رسیدن به این هدف؛ احساسات پاک یک دختر خدشه دار بشه. کاش می‌شد از یک راه دیگه وارد شد اون دختر بعد از این ضربه‌ی بزرگی می‌خوره.
ولی نمی‌دونم چرا هروقت گریه می‌کنه آرزومه که بمیرم اصلاً ذره‌ای دوست ندارم ناراحت باشه وقتی خوشحاله احساس خوشحالی می‌کنم
وقتی اسمم رو صدا می‌زنه قلبم میلرزه نمی‌تونم وقتی که دارم باهاش حرف می‌زنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم چون می‌ترسم اون لحظه افسار همه چی پاره بشه و خود واقعیم باشم؛ شاید خود واقعیم واقعاً ملودی رو... نه نه! خدایا کمک کن بدون این‌که ضربه‌ای بهش بخوره همه چی تموم شه! با ریختن خاکستر سیگار روی دستم، به خودم اومدم. دستم سوخت خاکستر رو پف کردم و دستم رو ز*ب*ون زدم تا یکم از سوزشش کم بشه همین لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد! این وقت شب یعنی کی می‌تونه باشه؟! گوشیم رو از جیب کاپشنم در آوردم، این‌که الان داشت تو جیبم چیکار می‌کرد یک معمای لاینحل بود. با دیدن اسم ملودی تو صفحه‌ی گوشیم خشکم زد، این دختر این وقت شب چرا به من زنگ می‌زنه! ؟ با استرس از این‌که ممکنه اتفاقی افتاده باشه تماس رو وصل کردم که صدای سنگین ملودی پیچید تو گوشم فکر کنم گریه کرده بود.
- الو تیرداد؟
- جانم چیزی شده این وقت شب زنگ می‌زنی؟
- باید ببینمت، دلم داره می‌ترکه!
- قربون دلت برم چی شده عزیزم؟
- اه دیگه لوس نشو، پاشو بیا بیرون.
- بیرون؟ مگه تو الان کجایی؟
- جلو در خونه‌تون.
با این حرفش سیخ نشستم سر جام، اگه در اون خونه‌مون باشه من چه جوری الان برم پیشش یعنی الان اصلاً بهش چی بگم که این‌وقت شب خونه‌مون نیستم! هوف الان چیکار کنم؟! لو نریم یک وقت.
- تیرداد سردمه بیا در رو باز کن دیگه.
اولین جمله‌ای که به زبونم اومد رو گفتم!
- ملودی یک وقت در خونه رو نزنی بابام خوابه ممکنه بیدار بشه، ببین من بیرونم یکم دیگه صبر کنی الان خودم رو می‌رسونم خونه.
- چرا چرت و پرت می‌گی کجایی این وقت شب؟
- تو همون‌جا بمون الان می‌ام، خدافظ!
قبل از این‌که دیگه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و پاشدم، باید قبل از این‌که به چیزی شک کنه خودم رو برسونم خونه‌ی پایین شهری‌مون؛ سوئیچ موتور رو از تو خونه برداشتم و سریع حرکت کردم.
***
وقتی رسیدم جلوی در خونه، ملودی یک گوشه کز کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود معلوم بود قندیل بسته از سرما. از موتور پیاده شدم و رفتم سمتش دستش رو تو گرفتم یخ کرده بود، بلندش کردم و گفتم:
- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خودت این وقت شب بیرون چی‌کار می‌کنی؟ می‌دونی از کِی منتظرتم؟
- بیا تو برات می‌گم.
در حیاط رو باز کردم و ملودی رفت تو بعد از این‌که موتور رو بردم تو حیاط، در خونه رو بستم و وارد شدیم. با نقشه‌هایی که قبلاً تو سرم کشیده بودم گفتم:
- بابام تو این اتاق خوابه، بیا بریم تو اون یکی اتاق دیگه.
و آروم در اتاقر و باز کردم، الکی مثلاً بابایی که تو خونه نبود بیدار نشه، خدا کنه‌امشب گاف ندم. رفتیم تو یکی از اتاق‌ها و چراغ رو روشن کردم ملودی چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود. ولی هنوزم به‌خاطر سیلی که بهم زد ازش عصبانی بودم. گفتم:
- خب نگفتی این وقت شب چرا اومدی خونه‌ی ما؟! تو که هرکاری برات کردم جوابش رو با یک سیلی دادی هم این طرف رو زدی هم این طرف، دیگه جایی هم مونده نزده باشی؟
- معذرت می‌خوام، از وقتی از این‌جا رفتم خیلی فکر کردم به تموم اتفاقاتی که افتاد بینمون از وقتی اومدی و تا به امروز و... هوف ببین من اهل مقدمه چینی نیستم و حوصله‌شم ندارم پس بذار یک راست برم سر اصل مطلب!
- چه مطل...
هنوز حرفم کامل نشده بود که ملودی صورتش رو نزدیک صورتم برد، چند دقیقه بعد گفت:
- لعنتی تو بردی! منم عاشقت شدم.

کد:
«تیرداد»

ساعت دو شب بود، دیگه بارون نمی‌بارید و منم خوابم نمی‌برد برای همین توی حیاط‌مون نشسته بودم و به ماه زل‌زده بودم، عاشق ماه بودم وقتی بچه بودم به مامانم می‌گفتم خیلی خوشگلی شبیه ماه می‌مونی! مامان! یعنی مامانم از کاری که ما می‌خوایم بکنیم راضیه؟! ولی نه فقط مامان نه فقط آبجیم تبسم نه فقط پدربزرگ و مادربزرگم؛ اون سیروسِ ع*و*ضی خونِ کلی آدم بی‌گناه رو ریخته و اعضای بدنشون رو فروخته کلی خانواده رو با فروختن مواد نابود کرده! اون حتی پدر و مادر ملودی رو جلوی چشماش کشت و ملودی بیچاره رو تا الان عذاب داده! من و بابا بهترین کار رو می‌کنیم یک آدم نجس رو از زمین پاک می‌کنیم! سیروس باید به ممکن‌ترین حد ممکن تقاص پس بده این درسته اما ملودی چی؟! ملودی حقش این نیست وارد بازی من و بابا بشه اون خودش کلی عذاب کشیده حقش این نیست دوباره عذاب بکشه وقتی من بهش گفتم عاشقشم اول چشماش برق زد ولی بعدش محکم زد تو گوشم و از خونه رفت بیرون! درکش می‌کنم با تک تک سلول‌های بدنم عمیقاً درکش می‌کنم اون یک دختر تنهاست و مهر و محبتی ندیده همش از دست سیروس توسری خورده و بزرگ شده! کسی دوسش نداشته و بهش مهربونی نکرده شاید اگه کسی باهاش مهربون باشه اون خیلی زود بهش دل ببنده؛ ملودی یک دختر پاک و معصوم و به شدت مهربونه، اما اینی که الان هست رو به سیروس ساخته. درسته خشن و عصبی و بداخلاقه اما به مهربونی و محبت واکنش نشون می‌ده و مشخصه دوست داره یکی دوستش داشته باشه! اون خیلی احساساتش پاکه من دلم نمیاد به دروغ بهش بگم عاشقشم ممکنه اون باور کنه و باهام وارد ر*اب*طه بشه اما ملودی جزء نقشه‌مونه ممکنه بعد از این‌که نقشه‌مون تموم شه و بفهمه من بازیش دادم برای همیشه نابود بشه! خیلی دلم براش می‌سوزه کاش یک راهی بود تا بدون این‌که از ملودی استفاده کنیم به هدف‌مون برسیم. دوست ندارم برای رسیدن به این هدف؛ احساسات پاک یک دختر خدشه دار بشه. کاش می‌شد از یک راه دیگه وارد شد اون دختر بعد از این ضربه‌ی بزرگی می‌خوره.
ولی نمی‌دونم چرا هروقت گریه می‌کنه آرزومه که بمیرم اصلاً ذره‌ای دوست ندارم ناراحت باشه وقتی خوشحاله احساس خوشحالی می‌کنم
وقتی اسمم رو صدا می‌زنه قلبم میلرزه نمی‌تونم وقتی که دارم باهاش حرف می‌زنم مستقیم تو چشماش نگاه کنم چون می‌ترسم اون لحظه افسار همه چی پاره بشه و خود واقعیم باشم؛ شاید خود واقعیم واقعاً ملودی رو... نه نه! خدایا کمک کن بدون این‌که ضربه‌ای بهش بخوره همه چی تموم شه! با ریختن خاکستر سیگار روی دستم، به خودم اومدم. دستم سوخت خاکستر رو پف کردم و دستم رو ز*ب*ون زدم تا یکم از سوزشش کم بشه همین لحظه صدای زنگ گوشیم بلند شد! این وقت شب یعنی کی می‌تونه باشه؟! گوشیم رو از جیب کاپشنم در آوردم، این‌که الان داشت تو جیبم چیکار می‌کرد یک معمای لاینحل بود. با دیدن اسم ملودی تو صفحه‌ی گوشیم خشکم زد، این دختر این وقت شب چرا به من زنگ می‌زنه! ؟ با استرس از این‌که ممکنه اتفاقی افتاده باشه تماس رو وصل کردم که صدای سنگین ملودی پیچید تو گوشم فکر کنم گریه کرده بود.
- الو تیرداد؟
- جانم چیزی شده این وقت شب زنگ می‌زنی؟
- باید ببینمت، دلم داره می‌ترکه!
- قربون دلت برم چی شده عزیزم؟
- اه دیگه لوس نشو، پاشو بیا بیرون.
- بیرون؟ مگه تو الان کجایی؟
- جلو در خونه‌تون.
با این حرفش سیخ نشستم سر جام، اگه در اون خونه‌مون باشه من چه جوری الان برم پیشش یعنی الان اصلاً بهش چی بگم که این‌وقت شب خونه‌مون نیستم! هوف الان چیکار کنم؟! لو نریم یک وقت.
- تیرداد سردمه بیا در رو باز کن دیگه.
اولین جمله‌ای که به زبونم اومد رو گفتم!
- ملودی یک وقت در خونه رو نزنی بابام خوابه ممکنه بیدار بشه، ببین من بیرونم یکم دیگه صبر کنی الان خودم رو می‌رسونم خونه.
- چرا چرت و پرت می‌گی کجایی این وقت شب؟
- تو همون‌جا بمون الان می‌ام، خدافظ!
قبل از این‌که دیگه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم و پاشدم، باید قبل از این‌که به چیزی شک کنه خودم رو برسونم خونه‌ی پایین شهری‌مون؛ سوئیچ موتور رو از تو خونه برداشتم و سریع حرکت کردم.
***
وقتی رسیدم جلوی در خونه، ملودی یک گوشه کز کرده بود و زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود معلوم بود قندیل بسته از سرما. از موتور پیاده شدم و رفتم سمتش دستش رو تو گرفتم یخ کرده بود، بلندش کردم و گفتم:
- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
- خودت این وقت شب بیرون چی‌کار می‌کنی؟ می‌دونی از کِی منتظرتم؟
- بیا تو برات می‌گم.
در حیاط رو باز کردم و ملودی رفت تو بعد از این‌که موتور رو بردم تو حیاط، در خونه رو بستم و وارد شدیم. با نقشه‌هایی که قبلاً تو سرم کشیده بودم گفتم:
- بابام تو این اتاق خوابه، بیا بریم تو اون یکی اتاق دیگه.
و آروم در اتاقر و باز کردم، الکی مثلاً بابایی که تو خونه نبود بیدار نشه، خدا کنه‌امشب گاف ندم. رفتیم تو یکی از اتاق‌ها و چراغ رو روشن کردم ملودی چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود. ولی هنوزم به‌خاطر سیلی که بهم زد ازش عصبانی بودم. گفتم:
- خب نگفتی این وقت شب چرا اومدی خونه‌ی ما؟! تو که هرکاری برات کردم جوابش رو با یک سیلی دادی هم این طرف رو زدی هم این طرف، دیگه جایی هم مونده نزده باشی؟
- معذرت می‌خوام، از وقتی از این‌جا رفتم خیلی فکر کردم به تموم اتفاقاتی که افتاد بینمون از وقتی اومدی و تا به امروز و... هوف ببین من اهل مقدمه چینی نیستم و حوصله‌شم ندارم پس بذار یک راست برم سر اصل مطلب!
- چه مطل...
هنوز حرفم کامل نشده بود که ملودی صورتش رو نزدیک صورتم برد، چند دقیقه بعد گفت:
- لعنتی تو بردی! منم عاشقت شدم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_202

*یک روز بعد*

نمی‌تونستم باور کنم ملودی واقعاً عاشق من شده. گیج و منگ بودم فکر می‌کردم حالا حالاها باید عرق جوین بریزم تا سمت خودم بکشونمش ولی با چندبار نزدیک شدن بهش اون عاشقم شده بود! این فوق باور بود. یعنی عشقش بهم واقعیه یا تو نقشه‌ست؟! اگه نقشه داشته باشه چی؟! ولی آخه من هیچ استفاده‌ای برای اون ندارم! هیچی نمی‌دونم گیج شدم. ولی اگه واقعاً عاشقم شده باشه من از الان عذاب وجدان دارم چون تهش باید ازش جدا بشم و این برای یک دختر مثل اون خیلی سخته! همین‌طور که داشتم کراواتم رو می‌بستم بابا اومد تو اتاقم و روی تخت نشست. از تو آینه بهش نگاهی کردم و گفتم:
- میری اداره؟
- نه!
-نه؟
- خیلی گیجم تیرداد! بعد از این‌که به ملودی ابراز علاقه کردی بهت سیلی زده ولی دیشب اومده بهت گفته عاشقت شده این عجیب نیست یکم؟
با وجودی که خودم استرس داشتم اما گفتم:
- بابا فکر منفی نکن، شاید اون واقعا عاشقم شده باشه من هیچ منفعتی براش ندارم که بخواد نقشه بکشه واسم.
- تیرداد خیلی حواست رو جمع کن ممکنه این یک تله باشه، ما الان تو حساس ترین قسمت ماجراییم و می‌دونیم ققنوس دست سیروسه اگه ملودی واقعا عاشقت شده باید از طریق اون ققنوس رو پیدا کنیم.
- اون عمارت هزارتا سوراخ سمبه داره می‌خوای خودم بگردم؟
- دیوونه شدی پسر؟ فکر کردی شیء به اون گرون‌بهایی رو جلال توی عمارت قایم می‌کنه؟ شایدم یک جا دیگه گذاشته، ملودی ممکنه ازش خبر داشته باشه. اون ققنوس از آبااجداد منه باید حتما به دستش بیارم. تو هم لازم نکرده دنبالش بگردی نباید قبل از این‌که پامون رو به ساحل بذاریم، غرق بشیم.
- خب الان من برم به ملودی بگم جای ققنوس رو بگو؟!
- عه! تو خوب حواست رو جمع کن اون دختر رو به خودت نزدیک کن، همون طور که بهت گفت پدر مادرش رو سیروس کشته مطمئناً درمورد ققنوس هم باید اطلاعات داشته باشه.
- بابا تو ققنوس برات مهمه یا انتقام از اون ع*و*ضی؟
- این دیگه پرسیدن داره؟ هر دوش به حد کافی برام مهمه، در اصل صاحب اون ققنوس منم که ارث بابامه. جلال با دوز و کلک ققنوس رو گیر انداخت. باید حتما به دستش بیارم وقتی پیداش کردیم ضربه‌ی آخر رو بهش می‌زنیم پس شرط اول ققنوسه.
- باشه بابا پیداش می‌کنم به هر طریقی که شده پیداش می‌کنم و حواسمم به همه چی جمعه، ولی بابا کاش ملودی رو وارد داستان نمی‌کردیم اون الان عاشق من شده تهش قراره من ولش کنم بد ضربه‌ای بهش می‌خوره مخصوصاً این‌که یک دختر بی کس و ‌کاره.
- واسه رسیدن به هدف یا پایان بازی یک قربانی لازمه که متاسفانه قرعه به نام اون افتاده.
- تا جایی که ممکنه من نمی‌ذارم بلایی سر اون دختر بیاد.
- ساعت هفت و نیمه برو سرکارت و حواستم خوب به همه چیز جمع کن.
- باشه، شما می‌رین اداره؟
- نه خیر! از شغلم استفاء دادم!
با لحن کشداری گفتم: چی؟
کد:
*یک روز بعد*

نمی‌تونستم باور کنم ملودی واقعاً عاشق من شده. گیج و منگ بودم فکر می‌کردم حالا حالا‌ها باید عرق جوین بریزم تا سمت خودم بکشونمش ولی با چندبار نزدیک شدن بهش اون عاشقم شده بود! این فوق باور بود. یعنی عشقش بهم واقعیه یا تو نقشه‌ست؟! اگه نقشه داشته باشه چی؟! ولی آخه من هیچ استفاده‌ای برای اون ندارم! هیچی نمی‌دونم گیج شدم. ولی اگه واقعاً عاشقم شده باشه من از الان عذاب وجدان دارم چون تهش باید ازش جدا بشم و این برای یک دختر مثل اون خیلی سخته! همین‌طور که داشتم کراواتم رو می‌بستم بابا اومد تو اتاقم و روی تخت نشست. از تو آینه بهش نگاهی کردم و گفتم:
- میری اداره؟
- نه!
-نه؟
- خیلی گیجم تیرداد! بعد از این‌که به ملودی ابراز علاقه کردی بهت سیلی‌زده ولی دیشب اومده بهت گفته عاشقت شده این عجیب نیست یکم؟
با وجودی که خودم استرس داشتم اما گفتم:
- بابا فکر منفی نکن، شاید اون واقعاً عاشقم شده باشه من هیچ منفعتی براش ندارم که بخواد نقشه بکشه واسم.
- تیرداد خیلی حواست رو جمع کن ممکنه این یک تله باشه، ما الان تو حساس‌ترین قسمت ماجراییم و می‌دونیم ققنوس دست سیروسه اگه ملودی واقعاً عاشقت شده باید از طریق اون ققنوس رو پیدا کنیم.
- اون عمارت هزارتا سوراخ سمبه داره می‌خوای خودم بگردم؟
- دیوونه شدی پسر؟ فکر کردی شیء به اون گرون‌ب‌هایی رو جلال توی عمارت قایم می‌کنه؟ شایدم یک جا دیگه گذاشته، ملودی ممکنه ازش خبر داشته باشه. اون ققنوس از آبااجداد منه باید حتماً به دستش بیارم. تو هم لازم نکرده دنبالش بگردی نباید قبل از این‌که پامون رو به ساحل بذاریم، غرق بشیم.
- خب الان من برم به ملودی بگم جای ققنوس رو بگو؟!
- عه! تو خوب حواست رو جمع کن اون دختر رو به خودت نزدیک کن، همون طور که بهت گفت پدر مادرش رو سیروس کشته مطمئناً درمورد ققنوس هم باید اطلاعات داشته باشه.
- بابا تو ققنوس برات مهمه یا انتقام از اون ع*و*ضی؟
- این دیگه پرسیدن داره؟ هر دوش به حد کافی برام مهمه، در اصل صاحب اون ققنوس منم که ارث بابامه. جلال با دوز و کلک ققنوس رو گیر انداخت. باید حتماً به دستش بیارم وقتی پیداش کردیم ضربه‌ی آخر رو بهش می‌زنیم پس شرط اول ققنوسه.
- باشه بابا پیداش می‌کنم به هر طریقی که شده پیداش می‌کنم و حواسمم به همه چی جمعه، ولی بابا کاش ملودی رو وارد داستان نمی‌کردیم اون الان عاشق من شده تهش قراره من ولش کنم بد ضربه‌ای بهش می‌خوره مخصوصاً این‌که یک دختر بی‌کس و کاره.
- واسه رسیدن به هدف یا پایان بازی یک قربانی لازمه که متأسفانه قرعه به نام اون افتاده.
- تا جایی که ممکنه من نمی‌ذارم بلایی سر اون دختر بیاد.
- ساعت هفت و نیمه برو سرکارت و حواستم خوب به همه چیز جمع کن.
- باشه، شما میرین اداره؟
- نه خیر! از شغلم استفاء دادم!
با لحن کشداری گفتم: چی؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۳


«ملودی»

من و هاتف سر میز صبحانه نشسته بودیم و هاتف داشت با گوشیش ور می‌رفت، سیروس هم که هنوز تشریفش رو نیاورده بود. برای خودم چای ریختم و شکر پاش رو برداشتم ریختم تو چاییم. بازم فکرم رفت سمت تیرداد، این من بودم که نصف شب از خونه زدم بیرون و به اون پسر ابراز علاقه کردم؟! ملودی‌ای که خودم می‌شناختم این نبود یعنی واقعا عاشق شده بودم ولی کِی که حتی روحمم خبردار نشد! من کجا تیرداد کجا؛ خیلی عجیبه! انگار بچه‌‌ی درونم باهام بازیش گرفته. یهو هاتف شکرپاش رو از دستم کشید و گفت:
- چه خبرته این‌قدر شکر می‌ریزی تو چاییت حواست کجاست تو؟
- عه خیلی خب درست بگو چرا داد می‌زنی؟
- خب حواست رو جمع کن کور نیستی که اه!
- هاتف جدیداً خیلی داری با من بد صحبت می‌کنی ها من زیر دستت نیستم که هرچی از دهنت در اومد بهم بگی حد خودت رو بدون.
- وگرنه؟
- اه بس کن دیگه گندش رو در آوردی هی چپ و راست با بقیه دعوا داری طلب داری ازشون یا چی؟از کجا داری این‌قدر فشار می‌خوری بگو ما هم بدونیم.
- عجله نکن ملودی، بزودی خودت همه چیز رو می‌فهمی!
و بلند شد بره بیرون که سیروس از پله ها اومد پایین و صداش زد و گفت:
- چته هاتف؟ داد و قال راه انداختی بیا بشین ببینم.
هاتف با بی‌میلی اومد سر میز نشست و سیروس هم مقابل‌مون قرار گرفت.
- چت شده تو بگو ببینم؟
- چیزی نیست.
- ولی رفتارات این رو نشون نمیده، اگه مشکلی داری بگو حلش کنیم.
- چیزی نیست یکم اعصابم به هم ریخته‌ست ببخشید.
- نگران نباش به زودی با ملودی میری دبی به ابویونا سفارش کردم این بار بهت حسابی برسه.
- یعنی باید بار ببریم دبی؟
- آره تو و ملودی از همین امروز میوفتین رد جمع کردن اعضا باید نهایتا تا دو سه روز دیگه یه چندتایی جور کنید ببرید دبی که ابویونا مثل هر دفعه کارش خیلی لنگه! چندتا ماشین فردا می‌خرم می‌تونید با اون‌ها برید و کارتون رو انجام بدین ولی حواستون بهشون باشه.
- نمی‌شه ملودی خودش با اون پسره بره من یکم کار دارم اینجا.
- دیگه به اندازه‌ی کافی این چند روزِ گذشته استراحت کردی، حالا وقت کاره.
هاتف با کلافگی دستی توی موهاش کشید و حرفی نزد و همگی مشغول خوردن صبحونه شدیم. تقریبا بیست دقیقه بعد سیروس از سر میز بلند شد و از سالن رفت بیرون ؛ تیرداد به تازگی اومده بود و کنار در ایستاده بود با دیدنش قلبم تو دهانم زد.
سیروس رفت پیشش و با دیدنش گفت:
- پسر خوبی هستی خودت رو به من ثابت کردی ولی سعی کن با کم کاری‌هات اخراج نشی.
- ببخشید آقا، دیگه تکرار نمی‌شه.
- خیلی خب من دارم میرم بیرون دنبالم بیا.
این رو گفت و رفت و تیرداد هم پشت سرش رفت بیرون، داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم که هاتف پا شد گفت:
- من یکم کار دارم تو برو رد اعضا جمع کردن یک‌بار که کارت رو انجام دادی بعدش من میرم.
این رو گفت و رفت بیرون.
***
توی اتاقم با خودم قدم رو می‌رفتم و فکر می‌کردم، این‌قدر فکر کرده بودم که مغزم درد گرفته بود من باید انتقامم رو از سیروس شروع کنم باید زود دست به کار بشم باید ققنوسش رو به هر طریقی که شده بردارم و یک گلوله تو مغز سیروس خالی کنم ؛ آره باید زود این کار رو کنم وگرنه مجبور می‌شم دوباره آدم بکشم و اعضاشون رو ببرم دبی این‌جوری هم بازم به تعداد جنایت‌هام اضافه می‌شه هم کارم عقب میوفته اگه بخوام جون آدم‌ها رو نجات بدم و از ریختن خون بیشتری جلوگیری کنم باید کارم رو انجام بدم و فلنگ رو ببندم. از یک طرف هم بدون تیرداد نمی‌تونم هیچ غلطی کنم منه احمق خنگ آخه چرا یهو عاشق اون شدم تا به خودم اومدم دیدم نصف شبی رفتم خونشون و... این کار از ملودیه سفت و سختی که ساخته بودم غیرممکن بود ولی عشق که خبر نمی‌کنه تا به خودم اومدم دیدم دلم لرزیده براش! آخه الان وقت عاشق شدن بود، هوف این رو دیگه کجای دلم بذارم! من به تیرداد ابراز علاقه کردم هنوزم برام گنگ و نامفهمومه، این کار احمقانه ترین کار ممکن بود من و عشق و عاشقی آخه؟ یعنی الان باید چیکار کنم می‌دونم واسه این‌که ققنوس رو از اون‌جا بردارم به کمک یک نفر دیگه هم نیاز دارم ولی به هیچ کسی غیر از تیرداد نمی‌تونم اعتماد کنم. ققنوس با ارزش ترین دارایی سیروسه با برداشتنش بزرگترین ضربه رو بهش زدم! ولی تک و تنها با یک چیز گرون‌بها کجا برم آخه!؟ یعنی اگه به تیرداد داستان رو بگم کمکم می‌کنه و باهام میاد؟ ولی اون خودش گفت که عاشقمه پس باید بهم کمک کنه وگرنه اگه بخواد برام درد سر درست کنه راحت قیدش رو زدم و کشتمش به خدا اگه بخواد بازیم بده می‌کشمش من قلبم رو بهش باختم حق نداره با من بازی کنه.
ولی تیرداد گفت که عاشقم شده، گفت که حاضره بخاطرم هرکاری کنه گفت برای انتقام گرفتن از سیروس کمکم می‌کنه! آره پس بهتره برم باهاش صحبت کنم و همه چیز رو بهش بگم ولی اگه بخواد بهم رو دست بزنه و ققنوس رو ازم بدزده چی؟! نه نه باید بیشتر فکر کنم شاید از استرس و هیجان دارم راه رو اشتباه میرم. این‌قدر فکر و خیال تو سرم جمع بود که بالشت رو گرفتم جلو دهانم و از ته دل جیغ کشیدم.
کد:
«ملودی»

من و هاتف سر میز صبحانه نشسته بودیم و هاتف داشت با گوشیش ور می‌رفت، سیروس هم که هنوز تشریفش رو نیاورده بود. برای خودم چای ریختم و شکر پاش رو برداشتم ریختم تو چاییم. بازم فکرم رفت سمت تیرداد، این من بودم که نصف شب از خونه زدم بیرون و به اون پسر ابراز علاقه کردم؟! ملودی‌ای که خودم می‌شناختم این نبود یعنی واقعاً عاشق شده بودم ولی کِی که حتی روحمم خبردار نشد! من کجا تیرداد کجا؛ خیلی عجیبه! انگار بچه‌ی درونم باهام بازیش گرفته. ‌یهو هاتف شکرپاش رو از دستم کشید و گفت:
- چه خبرته این‌قدر شکر میریزی تو چاییت حواست کجاست تو؟
- عه خیلی خب درست بگو چرا داد می‌زنی؟
- خب حواست رو جمع کن کور نیستی که اه!
- هاتف جدیداً خیلی داری با من بد صحبت می‌کنی‌ها من زیر دستت نیستم که هرچی از دهنت در اومد بهم بگی حد خودت رو بدون.
- وگرنه؟
- اه بس کن دیگه گندش رو در آوردی هی چپ و راست با بقیه دعوا داری طلب داری ازشون یا چی؟ از کجا داری این‌قدر فشار می‌خوری بگو ما هم بدونیم.
- عجله نکن ملودی، بزودی خودت همه چیز رو می‌فهمی!
و بلند شد بره بیرون که سیروس از پله‌ها اومد پایین و صداش زد و گفت:
- چته هاتف؟ داد و قال راه انداختی بیا بشین ببینم.
هاتف با بی‌میلی اومد سر میز نشست و سیروس هم مقابل‌مون قرار گرفت.
- چت شده تو بگو ببینم؟
- چیزی نیست.
- ولی رفتارات این رو نشون نمی‌ده، اگه مشکلی داری بگو حلش کنیم.
- چیزی نیست یکم اعصابم به هم ریخته‌ست ببخشید.
- نگران نباش به زودی با ملودی میری دبی به ابویونا سفارش کردم این بار بهت حسابی برسه.
- یعنی باید بار ببریم دبی؟
- آره تو و ملودی از همین امروز میوفتین رد جمع کردن اعضا باید نهایتاً تا دو سه روز دیگه‌یه چندتایی جور کنید ببرید دبی که ابویونا مثل هر دفعه کارش خیلی لنگه! چندتا ماشین فردا می‌خرم می‌تونید با اون‌ها برید و کارتون رو انجام بدین ولی حواستون بهشون باشه.
- نمی‌شه ملودی خودش با اون پسره بره من یکم کار دارم اینجا.
- دیگه به اندازه‌ی کافی این چند روزِ گذشته استراحت کردی، حالا وقت کاره.
هاتف با کلافگی دستی توی موهاش کشید و حرفی نزد و همگی مشغول خوردن صبحونه شدیم. تقریباً بیست دقیقه بعد سیروس از سر میز بلند شد و از سالن رفت بیرون؛ تیرداد به تازگی اومده بود و کنار در‌ایستاده بود با دیدنش قلبم تو دهانم زد.
سیروس رفت پیشش و با دیدنش گفت:
- پسر خوبی هستی خودت رو به من ثابت کردی ولی سعی کن با کم کاری‌هات اخراج نشی.
- ببخشید آقا، دیگه تکرار نمی‌شه.
- خیلی خب من دارم میرم بیرون دنبالم بیا.
این رو گفت و رفت و تیرداد هم پشت سرش رفت بیرون، داشتم رفتنش رو نگاه می‌کردم که هاتف پا شد گفت:
- من یکم کار دارم تو برو رد اعضا جمع کردن یک‌بار که کارت رو انجام دادی بعدش من میرم.
این رو گفت و رفت بیرون.
***
توی اتاقم با خودم قدم رو می‌رفتم و فکر می‌کردم، این‌قدر فکر کرده بودم که مغزم درد گرفته بود من باید انتقامم رو از سیروس شروع کنم باید زود دست به کار بشم باید ققنوسش رو به هر طریقی که شده بردارم و یک گلوله تو مغز سیروس خالی کنم؛ آره باید زود این کار رو کنم وگرنه مجبور میشم دوباره آدم بکشم و اعضاشون رو ببرم دبی این‌جوری هم بازم به تعداد جنایت‌هام اضافه میشه هم کارم عقب میوفته اگه بخوام جون آدم‌ها رو نجات بدم و از ریختن خون بیشتری جلوگیری کنم باید کارم رو انجام بدم و فلنگ رو ببندم. از یک طرف هم بدون تیرداد نمی‌تونم هیچ غلطی کنم منه احمق خنگ آخه چرا‌یهو عاشق اون شدم تا به خودم اومدم دیدم نصف شبی رفتم خونشون و... این کار از ملودیه سفت و سختی که ساخته بودم غیرممکن بود ولی عشق که خبر نمی‌کنه تا به خودم اومدم دیدم دلم لرزیده براش! آخه الان وقت عاشق شدن بود، هوف این رو دیگه کجای دلم بذارم! من به تیرداد ابراز علاقه کردم هنوزم برام گنگ و نامفهمومه، این کار احمقانه‌ترین کار ممکن بود من و عشق و عاشقی آخه؟ یعنی الان باید چیکار کنم می‌دونم واسه این‌که ققنوس رو از اون‌جا بردارم به کمک یک نفر دیگه هم نیاز دارم ولی به هیچ کسی غیر از تیرداد نمی‌تونم اعتماد کنم. ققنوس با ارزش‌ترین دارایی سیروسه با برداشتنش بزرگترین ضربه رو بهش زدم! ولی تک و تنها با یک چیز گرون‌ب‌ها کجا برم آخه! ؟ یعنی اگه به تیرداد داستان رو بگم کمکم می‌کنه و باهام میاد؟ ولی اون خودش گفت که عاشقمه پس باید بهم کمک کنه وگرنه اگه بخواد برام درد سر درست کنه راحت قیدش رو زدم و کشتمش به خدا اگه بخواد بازیم بده می‌کشمش من قلبم رو بهش باختم حق نداره با من بازی کنه.
ولی تیرداد گفت که عاشقم شده، گفت که حاضره بخاطرم هرکاری کنه گفت برای انتقام گرفتن از سیروس کمکم می‌کنه! آره پس بهتره برم باهاش صحبت کنم و همه چیز رو بهش بگم ولی اگه بخواد بهم رو دست بزنه و ققنوس رو ازم بدزده چی؟! نه نه باید بیشتر فکر کنم شاید از استرس و هیجان دارم راه رو اشتباه میرم. این‌قدر فکر و خیال تو سرم جمع بود که بالشت رو گرفتم جلو دهانم و از ته دل جیغ کشیدم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۴

«تیرداد»

کل امروز اتفاق خاصی نیوفتاد فقط با سیروس رفتیم چندتا ماشین از نمایشگاه خریداری کرد و کارای مربوط به اسناد رو انجام داد بعد از اونم برگشتیم عمارت، اما کل امروز ملودی عمارت نبود نمی‌دونستم کجا رفته و این یکمی نگرانم می‌کرد. باید باهاش حرف میزدم می‌فهمیدم تصمیمش چیه و تو سرش چی می‌گذره باید مطمئن می‌شدم عاشقم شده یا اونم داره مثل من بازی می‌کنه!تقريبا ساعت ده شب بود سیروس رفت بیرون می‌خواستم همراهش برم که گفت نیاز به بادیگارد نداره، هاتف هم که کلا این روزها حس و حال دپ داشت کلا یا نو*شی*دنی می‌خورد یا برای خودش می‌رفت تنهایی بیرون. همه چیز فعلا در امن و امان بود. کاری تو عمارت نداشتم فقط منتظر ملودی بودم که برگرده تا مخفیانه باهم صحبت کنیم از وقتی که دیشب بهم ابراز علاقه کرد همون موقع برگشت عمارت و تا الان حتی با هم رو در رو نشده بودیم. داشتم تو حیاط عمارت واسه خودم می‌چرخیدم که گوشیم زنگ خورد و اسم ملودی رو صفحه‌ی گوشیم خودنمایی کرد تماس رو وصل کردم و...

«ملودی»
این بهترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم و حتما از پسش برمیومدم، من یک هدف بزرگ داشتم و اونم نابودی سیروس بود و بعدشم آزادی خودم، نمی‌تونستم با یک حس مسخره و چرت یه آدم دیگه رو اسیر خودم کنم و خودمم اسیرش باشم‌. همون اولم اشتباه کردم بهش گفتم عاشقشم. من نباید تو عصبانیت راز به اون مهمی و هدفی که تو سرم داشتم رو به تیرداد می‌گفتم به هیچ‌کس و هیچ چیز نباید اعتماد کرد حتی چشم. کاش دیشب سیل میومد، صاعقه میزد، زمین لرزه می‌شد که نمیرفتم پیش تیرداد لعنتی خیلی اشتباه کردم اگه به کسی بگه چه نقشه‌ای تو سرمه یا اگه سیروس بو ببره بی برو برگشت منو می‌کشه. من نمی‌دونم چرا یهو به تیرداد عادت کردم بهش وابسته شدم و کم کم عاشقش شدم، اون تو هر شرایطی کنارم بود و باعث می‌شد آروم بشم و نگرانی های منو خنثی می‌کرد همیشه کنارم بود این‌قدر که رفت تو قلبم خیلی یهویی عاشقش شدم. اما الان مجبورم قیدش رو بزنم چون خونِ ریخته‌ی پدر و مادرم برام مهم تره هدفم برام مهم تره اگه با تیرداد باشم عشقش مانع رسیدن به هدفم می‌شه چون اون موقع داغی عشق عصبانیتم رو سرد می‌کنه مطمئنم این رو پس باید امشب همه چیز رو تموم کنه هرچندم برام سخته اما‌ از پسش بر میام. با باز و بسته شدن در حیاط فهمیدم تیرداد اومده، در حیاط خونه‌‌مون رو نیمه باز گذاشته بودم! چند لحظه بعد اومد تو خونه و روبه‌روم ایستاد. وقتی سنگینی نگاهش رو حس کردم، سیگارم رو تو جاسیگاری له کردم و بهش چشم دوختم. با دیدنم گفت:
- این همه جا چرا خونه‌ی خودت قرار گذاشتی، اگه کسی دیده باشدمون چی؟
پا شدم قاب عکس مامانم رو از کنارم برداشتم و دوباره تو دیوار آویزون کردم.
- نگران نباش کسی نمی‌بینه.
تیرداد همون‌طور که بهم نزدیک می‌شد گفت:
- از وقتی دیشب اون حرفا رو بهم زدی کل امروز رو منتظر بودم باهات صحبت کنم، دل تو دلم نبود واسه دیدنت.
بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه که دستم رو جلوش نگه داشتم و گفتم:
- جو گیر نشو، من اشتباه کردم.
تیرداد حالت صورتش عوض شد و گفت:
- منظورت چیه؟
- هرچی گفتم رو پس می‌گیرم؛ من عاشقت نیستم تیرداد، دیشبم کلاً چرت و پرت گفتم هرچی بینمون گذشته رو فراموش کن.
تیرداد خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
- نصف شب میای خونمون بهم میگی عاشقت شدم؛ و بعد که هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته منو می‌کشونی این‌جا میگی همش چرت و پرت گفتی؟ ببینم شیشه می‌کشی تو؟
- دیشب تحت تاثیر احساسات بچگونه و پوچ قرار گرفتم که یهو اومدم بهت اون حرف رو زدم، همش یک حس زودگذر بود. فراموش کن همه چیز رو.
- اون‌وقت الان خیلی بزرگ شدی که فکر می‌کنی احساست هم بزرگ شده؟ چرا داری باهام بازی می‌کنی ملودی؟ چرا منو مسخره‌ی خودت کردی؟ تو فهمیدی من عاشقت شدم داری اذیتم می‌کنی!
- من کلا هدفم یک چیز دیگه‌ست، مسیرم با تو فرق داره شاید به زودی از ایران برم ولی تو این‌جا یک پدرِ تنها داری باید ازش مراقبت کنی، هیچ جوره ما دوتا مسیرمون بهم نمی‌خوره فقط مانع کار همدیگه می‌شیم تا این احساسات عمیق تر نشده بهتره این بازی رو تمومش کنیم.
تیرداد یه قطره اشک از چشمش چکید که سریع پاکش کرد و گفت:
- اینی که تو داری بهش میگی بازی، عشق و احساسات قلب منه! من اول بهت گفتم عاشقتم من اول غرورم رو زیر پا گذاشتم تا به یک دختر سخت مثل تو ابراز علاقه کنم! چون تموم اولین ها من بودم تو داری میزنی زیر همه چیز.
بغضی که بی مهابا گلوم رو چنگ میزد رو قورت دادم و گفتم:
- باور کن اگه یک زمان مناسب تو یک موقعیت مناسب بودیم هیچ‌وقت رو حرفم حرف نمی‌زدم اما الان مجبورم درکم کن.
- ببین خودتم قبول داری عاشقمی، تا زمانی که خودت نخواستی هیچ اجباری واسه تموم کردن ر*اب*طه‌مون وجود نداره پس چرا می‌خوای تموم کنی همه چیز رو؟! اگه بخاطر سیروسه ک...
- اسم سیروس رو نیار هرچیزی راجب اون و پدر و مادرم بهت گفتم رو فراموش کن تیرداد وگرنه برات خیلی گرون تموم می‌شه! منو هم فراموش کن فکر کن هیچ اتفاقی نیوفتاده تو فقط بادیگارد پدرخونده‌ی منی همین‌.
تیرداد نزدیکم شد و با چشمهای گریونش گفت:
- ملودی من تا حالا عاشق کسی نشدم تو اولین دختری هستی که قلبم براش لرزیده اولین دختری که دارم به خاطرش گریه می‌کنم با من این‌کار رو نکن، عشق جوونه نزده‌ی منو از ریشه تبر نزن!
- این پایان رو نه واسه من سخت کن نه واسه خودت!
تیرداد صورتم رو تو دستاش گرفت و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم با من این‌کار رو نکن من عاشقتم، منو عذابم نده با این‌کارت! وقتی زندگی باهام بَده تو بدتر نکن.
دیگه کم‌کم خودمم داشت گریه‌م می‌گرفت، تیرداد رو از خودم دور کردم و گفتم:
- از همین راهی که اومدی برگرد و هرچیزی که تا الان بینمون اتفاق افتاده رو فراموش کن. لطفا درکم کن و از این‌جا برو.
- بد کردی! به جفتمون بد کردی.
این رو گفت و به سمت در خروجی رفت که صداش زدم. برگشت نگاهم کرد، تفنگم رو در آوردم و نشونه گرفتم سمتش تا خواستم حرفی بزنم که گفت:
- میدونم الان می‌خوای بگی اگه فقط یک کلمه از حرفایی که بینمون رو و بدل شده کسی بدونه یا حتی بو ببره ؛ مثل آب خوردن می‌کشمت و برامم مهم نیست کسی هستی!
با تعجب نگاهش کردم که با پوزخند گفت:
- دیگه خوب می‌شناسمت ملودی.
بعد از این حرفش رفت بیرون و در رو محکم کوبید، تفنگم رو پرت کردم و نشستم کف زمین اشکام مثل سیل از چشمام جاری شدن. الان هیچ‌کس نمی‌تونست حالم رو درک کنه و منو بفهمه خیلی زود عاشق شدم و مجبور شدم این حس رو تا کامل شکل نگرفته تو قلبم بسوزونمش و دودش همون‌جا بمونه! من عاشق تیرداد بودم با تموم وجودم عاشقش بودم نمی‌دونم این عشق کی و کجا تو قلبم ریشه زد اما الان برای رسیدن به هدفم باید تیشه به ریشه‌ی احساسم بزنم من و تیرداد راهمون خیلی از هم دوره و زمین تا آسمون با هم فرق داریم کاش این رو زودتر می‌فهمیدم که مثل کودن ها نصف شب نمی‌رفتم بهش بگم عاشقتم. لعنت به زندگی‌ای که بعضی وقتا دست می‌کنه تو قلبت و هرکسی رو که انتخاب کنه همون‌جا می‌کشه و دفن می‌کنه! لعنت به این شانس که فقط اسمش رو سر در کوچه خیابون و مِیدونِه.
کد:
«تیرداد»

کل امروز اتفاق خاصی نیوفتاد فقط با سیروس رفتیم چندتا ماشین از نمایشگاه خریداری کرد و کارای مربوط به اسناد رو انجام داد بعد از اونم برگشتیم عمارت، اما کل امروز ملودی عمارت نبود نمی‌دونستم کجا رفته و این یکمی نگرانم می‌کرد. باید باهاش حرف میزدم می‌فهمیدم تصمیمش چیه و تو سرش چی می‌گذره باید مطمئن می‌شدم عاشقم شده یا اونم داره مثل من بازی می‌کنه! تقریباً ساعت ده شب بود سیروس رفت بیرون می‌خواستم همراهش برم که گفت نیاز به بادیگارد نداره، هاتف هم که کلاً این روز‌ها حس و حال دپ داشت کلاً یا نو*شی*دنی می‌خورد یا برای خودش می‌رفت تنهایی بیرون. همه چیز فعلا در امن و‌امان بود. کاری تو عمارت نداشتم فقط منتظر ملودی بودم که برگرده تا مخفیانه باهم صحبت کنیم از وقتی که دیشب بهم ابراز علاقه کرد همون موقع برگشت عمارت و تا الان حتی با هم رو در رو نشده بودیم. داشتم تو حیاط عمارت واسه خودم می‌چرخیدم که گوشیم زنگ خورد و اسم ملودی رو صفحه‌ی گوشیم خودنمایی کرد تماس رو وصل کردم و...

«ملودی»
این بهترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم و حتماً از پسش برمیومدم، من یک هدف بزرگ داشتم و اونم نابودی سیروس بود و بعدشم آزادی خودم، نمی‌تونستم با یک حس مسخره و چرت‌یه آدم دیگه رو اسیر خودم کنم و خودمم اسیرش باشم‌. همون اولم اشتباه کردم بهش گفتم عاشقشم. من نباید تو عصبانیت راز به اون مهمی و هدفی که تو سرم داشتم رو به تیرداد می‌گفتم به هیچ‌کس و هیچ چیز نباید اعتماد کرد حتی چشم. کاش دیشب سیل میومد، صاعقه میزد، زمین لرزه می‌شد که نمی‌رفتم پیش تیرداد لعنتی خیلی اشتباه کردم اگه به کسی بگه چه نقشه‌ای تو سرمه یا اگه سیروس بو ببره بی‌برو برگشت منو می‌کشه. من نمی‌دونم چرا‌یهو به تیرداد عادت کردم بهش وابسته شدم و کم کم عاشقش شدم، اون تو هر شرایطی کنارم بود و باعث می‌شد آروم بشم و نگرانی‌های منو خنثی می‌کرد همیشه کنارم بود این‌قدر که رفت تو قلبم خیلی‌یهویی عاشقش شدم. اما الان مجبورم قیدش رو بزنم چون خونِ ریخته‌ی پدر و مادرم برام مهم تره هدفم برام مهم تره اگه با تیرداد باشم عشقش مانع رسیدن به هدفم میشه چون اون موقع داغی عشق عصبانیتم رو سرد می‌کنه مطمئنم این رو پس باید‌امشب همه چیز رو تموم کنه هرچندم برام سخته اما از پسش بر می‌ام. با باز و بسته شدن در حیاط فهمیدم تیرداد اومده، در حیاط خونه‌مون رو نیمه باز گذاشته بودم! چند لحظه بعد اومد تو خونه و روبه‌روم‌ایستاد. وقتی سنگینی نگاهش رو حس کردم، سیگارم رو تو جاسیگاری له کردم و بهش چشم دوختم. با دیدنم گفت:
- این همه جا چرا خونه‌ی خودت قرار گذاشتی، اگه کسی دیده باشدمون چی؟
پا شدم قاب عکس مامانم رو از کنارم برداشتم و دوباره تو دیوار آویزون کردم.
- نگران نباش کسی نمی‌بینه.
تیرداد همون‌طور که بهم نزدیک می‌شد گفت:
- از وقتی دیشب اون حرفا رو بهم زدی کل امروز رو منتظر بودم باهات صحبت کنم، دل تو دلم نبود واسه دیدنت.
بهم نزدیک شد و خواست بغلم کنه که دستم رو جلوش نگه داشتم و گفتم:
- جو گیر نشو، من اشتباه کردم.
تیرداد حالت صورتش عوض شد و گفت:
- منظورت چیه؟
- هرچی گفتم رو پس می‌گیرم؛ من عاشقت نیستم تیرداد، دیشبم کلاً چرت و پرت گفتم هرچی بینمون گذشته رو فراموش کن.
تیرداد خنده‌ی عصبی کرد و گفت:
- نصف شب می‌ای خونمون بهم می‌گی عاشقت شدم؛ و بعد که هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته منو می‌کشونی این‌جا می‌گی همش چرت و پرت گفتی؟ ببینم شیشه می‌کشی تو؟
- دیشب تحت تأثیر احساسات بچگونه و پوچ قرار گرفتم که‌یهو اومدم بهت اون حرف رو زدم، همش یک حس زودگذر بود. فراموش کن همه چیز رو.
- اون‌وقت الان خیلی بزرگ شدی که فکر می‌کنی احساست هم بزرگ شده؟ چرا داری باهام بازی می‌کنی ملودی؟ چرا منو مسخره‌ی خودت کردی؟ تو فهمیدی من عاشقت شدم داری اذیتم می‌کنی!
- من کلاً هدفم یک چیز دیگه‌ست، مسیرم با تو فرق داره شاید به زودی از ایران برم ولی تو این‌جا یک پدرِ تنها داری باید ازش مراقبت کنی، هیچ جوره ما دوتا مسیرمون بهم نمی‌خوره فقط مانع کار همدیگه میشیم تا این احساسات عمیق‌تر نشده بهتره این بازی رو تمومش کنیم.
تیرداد‌یه قطره اشک از چشمش چکید که سریع پاکش کرد و گفت:
- اینی که تو داری بهش می‌گی بازی، عشق و احساسات قلب منه! من اول بهت گفتم عاشقتم من اول غرورم رو زیر پا گذاشتم تا به یک دختر سخت مثل تو ابراز علاقه کنم! چون تموم اولین‌ها من بودم تو داری می‌زنی زیر همه چیز.
بغضی که بی‌مهابا گلوم رو چنگ میزد رو قورت دادم و گفتم:
- باور کن اگه یک زمان مناسب تو یک موقعیت مناسب بودیم هیچ‌وقت رو حرفم حرف نمی‌زدم اما الان مجبورم درکم کن.
- ببین خودتم قبول داری عاشقمی، تا زمانی که خودت نخواستی هیچ اجباری واسه تموم کردن ر*اب*طه‌مون وجود نداره پس چرا می‌خوای تموم کنی همه چیز رو؟! اگه بخاطر سیروسه ک...
- اسم سیروس رو نیار هرچیزی راجع به اون و پدر و مادرم بهت گفتم رو فراموش کن تیرداد وگرنه برات خیلی گرون تموم میشه! منو هم فراموش کن فکر کن هیچ اتفاقی نیوفتاده تو فقط بادیگارد پدرخونده‌ی منی همین‌.
تیرداد نزدیکم شد و با چشم‌های گریونش گفت:
- ملودی من تا حالا عاشق کسی نشدم تو اولین دختری هستی که قلبم براش لرزیده اولین دختری که دارم به خاطرش گریه می‌کنم با من این‌کار رو نکن، عشق جوونه نزده‌ی منو از ریشه تبر نزن!
- این پایان رو نه واسه من سخت کن نه واسه خودت!
تیرداد صورتم رو تو دستاش گرفت و گفت:
- ازت خواهش می‌کنم با من این‌کار رو نکن من عاشقتم، منو عذابم نده با این‌کارت! وقتی زندگی باهام بَده تو بدتر نکن.
دیگه کم‌کم خودمم داشت گریه‌م می‌گرفت، تیرداد رو از خودم دور کردم و گفتم:
- از همین راهی که اومدی برگرد و هرچیزی که تا الان بینمون اتفاق افتاده رو فراموش کن. لطفاً درکم کن و از این‌جا برو.
- بد کردی! به جفتمون بد کردی.
این رو گفت و به سمت در خروجی رفت که صداش زدم. برگشت نگاهم کرد، تفنگم رو در آوردم و نشونه گرفتم سمتش تا خواستم حرفی بزنم که گفت:
- می‌دونم الان می‌خوای بگی اگه فقط یک کلمه از حرفایی که بینمون رو و بدل شده کسی بدونه یا حتی بو ببره؛ مثل آب خوردن می‌کشمت و برامم مهم نیست کسی هستی!
با تعجب نگاهش کردم که با پوزخند گفت:
- دیگه خوب می‌شناسمت ملودی.
بعد از این حرفش رفت بیرون و در رو محکم کوبید، تفنگم رو پرت کردم و نشستم کف زمین اشکام مثل سیل از چشمام جاری شدن. الان هیچ‌کس نمی‌تونست حالم رو درک کنه و منو بفهمه خیلی زود عاشق شدم و مجبور شدم این حس رو تا کامل شکل نگرفته تو قلبم بسوزونمش و دودش همون‌جا بمونه! من عاشق تیرداد بودم با تموم وجودم عاشقش بودم نمی‌دونم این عشق کی و کجا تو قلبم ریشه زد اما الان برای رسیدن به هدفم باید تیشه به ریشه‌ی احساسم بزنم من و تیرداد راهمون خیلی از هم دوره و زمین تا آسمون با هم فرق داریم کاش این رو زودتر می‌فهمیدم که مثل کودن‌ها نصف شب نمی‌رفتم بهش بگم عاشقتم. لعنت به زندگی‌ای که بعضی وقتا دست می‌کنه تو قلبت و هرکسی رو که انتخاب کنه همون‌جا می‌کشه و دفن می‌کنه! لعنت به این شانس که فقط اسمش رو سر در کوچه خیابون و مِیدونِه.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۵


*دانای کل*

وقتی تیرداد از خونه قدیمی ملودی خارج شد، اشکاش رو پاک کرد و گوشیش رو در آورد تا با عماد تماس بگیره، اون مجبور بود امشب رو توی عمارت بمونه وگرنه حتما در مورد این اتفاق رو در رو با عماد صحبت می‌کرد؛ تا وقتی هم که دوباره عماد رو می‌دید نمی‌تونست صبر کنه چون با کمی خطا نقشه‌شون کاملا بهم می‌‌ریخت! تیرداد جلو در خونه‌ی ملودی داشت با عماد صحبت می‌کرد که شاهرخ پوزخندی زد و به خودش گفت:
- پس ماجراها از این قرار بوده آره؟

***

«ملودی»

ساعت دوازده شب بود ؛ تک و تنها پشت میز نشسته بودم شام می‌خوردم. واقعا تنهایی خیلی حس بدیه! فقط کسایی می‌دونن چی میگم که با عمق وجودشون درکش کردن. خبری از هیچ‌کس نبود، سیروس که هرشب طبق معمول می‌رفت خوش گذرونی و عیش نوش و شوگرددی بازی و نیمه شب، داغون میومد کپه‌ی مرگش رو می‌ذاشت هاتف هم که اصلا سر از کارهاش در نمی‌آوردم اکثر مواقع خونه نبود و کلا اخلاقش مثل سگ بود و پاچه می‌گرفت این‌قدر بد اخلاق شده بود که هربار می‌خواستم برم باهاش صحبت کنم منصرف می‌شدم. خدمتکارها هم که بعد از اتمام کارشون میرفتن تو زیرزمین عمارت و می‌خوابیدن ، نگهبان‌ها و بادیگاردها هم که سرشون به کار خودشون گرم بود! تیرداد هم از وقتی که اون حرف‌هارو بهش زدم و برگشت عمارت قیافه‌ش مثل برج زهر مار بود و پشت هم هی سیگار دود می‌کرد.
می‌دونستم خیلی داره عذاب می‌کشه کاش از عمارت میرفت تا با دیدنش این‌قدر به هم نریزم! ولی قطعا با چیزایی که تو این عمارت دیده با رفتنش سیروس حتما می‌کشتش، کارکردن برای سیروس ابدی بود، یا باید براش کار می‌کردی وقتی استخدام شدی یا اگه استفاء می‌دادی خونت ریخته بود. خدا کنه این آتیشی که یهویی تو س*ی*نه‌م روشن شد خاموش بشه! ما دوتا خط موازی هستیم که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم مگر این‌که یکی‌مون خودش رو بشکنه شکستن من هم مساوی بود با قید هدفم رو زدن و تیرداد هم اگه خودش رو می‌شکست بازم من بهش نمی‌رسیدم چون این هدفم بود که من رو ازش جدا می‌کرد.
لعنتی بازم گریه‌م گرفت که، قبلا این‌قدر دل نازک نبودم. منی که حتی با فکر کردن به تیرداد گریه‌م می‌گیره چطور می‌تونم فراموشش کنم، کاش با این درد کنار بیام مثل تموم چیزای دیگه. صورتم رو پاک کردم و بعد از خوردن یک لیوان لیموناد از پشت میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم، الان هیچ‌کس توی عمارت نبود بی شک خیلی راحت و سریع می‌تونستم کارم رو انجام بدم اگه امشب دستم به ققنوس برسه خیلی راحت سیروس رو می‌کشم و فلنگ رو می‌بندم! فقط باید حواسم رو به همه چیز جمع کنم و شانس لعنتی هم باهام یار باشه. نامه ای که ساغر برام نوشته بود رو از زیر پایه‌ی میزم برداشتم. بعد از خدافظی کردنش پشت نامه خیلی واضح و دقیق نقشه‌ی مکان ققنوس رو نوشته بود و برام توضیح داده بود که باید چیکار کنم و رمز ها چیه و کلید ها کجاست!
این ساغر هم با تموم بی عقلیش که همیشه مسخره‌‌ش می‌کردم واسه خودش یک عقل کل بوده و خبر نداشتم معلوم نیست چطور رد ققنوس رو زده و از تموم سوراخ ها سر در آورده! خیلی موزمار بوده این دختر و من الان فهميدم! اگه خیلی زودتر جای ققنوس رو می‌گفت تا الان کش رفته بودیمش و سیروس هم کشته بودیم معلوم نیست به چه دلیلی نخواسته بهم جای ققنوس رو بگه. نامه رو تو دستم گرفتم و کلاه هودیم رو کشیدم رو سرم؛ ماسک زدم و دستکشامم پوسیدم که اگه احیانا یک وقت از تو دوربین لو رفتم سیروس فکر کنه یکی از خدمتکاراشه یا دزده. آماده شدم و از اتاقم اومدم بیرون، خدا کنه هیچ مشکلی پیش نیاد. اگه واقعا هیچ اتفاقی نیوفته کلک همه چیز رو امشب کندم. بسم الله‌ الرحمن الرحیمی تو دلم گفتم و نگاهی به دور و برم انداختم، وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت اتاق سیروس، تو عمارت هیچ دوربینی نبود فقط جاهایی که چیزهای باارزشی بود سیروس دوربین کار گذاشته بود البته من این‌طور فکر می‌کنم! کار خیلی پرخطر و ریسک پذیری داشتم می‌کردم اگه گیر بیوفتم صدوبیست درصد سیروس شاهرگ زندگیم رو می‌زنه، ققنوسی که سال‌های ساله تو عمارتش مخفی کرده باارزش ترین دارایی‌شه اگه موفق بشم بدزدمش ضرر جبران‌ناپذیری بهش زدم ‌ و خودمم می‌تونم تا سال‌های سال تو بهترين کشورها یک زندگی لاکچری با پول ققنوس داشته باشم. به اتاق سیروس نزدیک شدم و به قفل در که یک صفحه‌ی عددی لمسی بود نگاهی کردم و همون‌طور که ساغر گفته بود با زدن چندتا دکمه‌ی پشت هم در با صدای تیکی باز شد! با باز شدن درِ اتاق خون تو رگام یخ بست! ساغر چطور بلد بود این در رو باز ، چجوری می‌دونست که چطور قفل لمسی رو با زدن چندتا کلید بشه از کار انداخت؟ کاش زودتر این‌هارو از زبونش کش رفته بودم، اون یه پا نابغه بوده نکبت! وارد اتاق سیروس شدم و در رو آهسته بستم، به طرف کمد دیواریش رفتم و درش رو با کلیدی که از قبل ساغر جاش رو بهم گفته بود باز کردم. قلبم داشت تو دهانم می‌کوبید فقط الان کافی بود سیروس وارد اتاق بشه تا با دیدنم گردنم و قطع کنه، هوف خدایا خودم رو به خودت سپردم!

کد:
*دانای کل*

وقتی تیرداد از خونه قدیمی ملودی خارج شد، اشکاش رو پاک کرد و گوشیش رو در آورد تا با عماد تماس بگیره، اون مجبور بود‌امشب رو توی عمارت بمونه وگرنه حتماً در مورد این اتفاق رو در رو با عماد صحبت می‌کرد؛ تا وقتی هم که دوباره عماد رو می‌دید نمی‌تونست صبر کنه چون با کمی خطا نقشه‌شون کاملاً بهم میریخت! تیرداد جلو در خونه‌ی ملودی داشت با عماد صحبت می‌کرد که شاهرخ پوزخندی زد و به خودش گفت:
- پس ماجرا‌ها از این قرار بوده آره؟

***

«ملودی»

ساعت دوازده شب بود؛ تک و تنها پشت میز نشسته بودم شام می‌خوردم. واقعاً تنهایی خیلی حس بدیه! فقط کسایی می‌دونن چی می‌گم که با عمق وجودشون درکش کردن. خبری از هیچ‌کس نبود، سیروس که هرشب طبق معمول می‌رفت خوش گذرونی و عیش نوش و شوگرددی بازی و نیمه شب، داغون میومد کپه‌ی مرگش رو می‌ذاشت هاتف هم که اصلاً سر از کارهاش در نمی‌آوردم اکثر مواقع خونه نبود و کلاً اخلاقش مثل سگ بود و پاچه می‌گرفت این‌قدر بد اخلاق شده بود که هربار می‌خواستم برم باهاش صحبت کنم منصرف می‌شدم. خدمتکار‌ها هم که بعد از اتمام کارشون می‌رفتن تو زیرزمین عمارت و می‌خوابیدن، نگهبان‌ها و بادیگارد‌ها هم که سرشون به کار خودشون گرم بود! تیرداد هم از وقتی که اون حرف‌هارو بهش زدم و برگشت عمارت قیافه‌ش مثل برج زهر مار بود و پشت هم هی سیگار دود می‌کرد.
می‌دونستم خیلی داره عذاب می‌کشه کاش از عمارت می‌رفت تا با دیدنش این‌قدر به هم نریزم! ولی قطعاً با چیزایی که تو این عمارت دیده با رفتنش سیروس حتماً می‌کشتش، کارکردن برای سیروس ابدی بود، یا باید براش کار می‌کردی وقتی استخدام شدی یا اگه استفاء می‌دادی خونت ریخته بود. خدا کنه این آتیشی که‌یهویی تو س*ی*نه‌م روشن شد خاموش بشه! ما دوتا خط موازی هستیم که هیچ‌وقت به هم نمی‌رسیم مگر این‌که یکی‌مون خودش رو بشکنه شکستن من هم مساوی بود با قید هدفم رو زدن و تیرداد هم اگه خودش رو می‌شکست بازم من بهش نمی‌رسیدم چون این هدفم بود که من رو ازش جدا می‌کرد.
لعنتی بازم گریه‌م گرفت که، قبلاً این‌قدر دل نازک نبودم. منی که حتی با فکر کردن به تیرداد گریه‌م می‌گیره چطور می‌تونم فراموشش کنم، کاش با این درد کنار بیام مثل تموم چیزای دیگه. صورتم رو پاک کردم و بعد از خوردن یک لیوان لیموناد از پشت میز بلند شدم و رفتم توی اتاقم، الان هیچ‌کس توی عمارت نبود بی‌شک خیلی راحت و سریع می‌تونستم کارم رو انجام بدم اگه‌امشب دستم به ققنوس برسه خیلی راحت سیروس رو می‌کشم و فلنگ رو می‌بندم! فقط باید حواسم رو به همه چیز جمع کنم و شانس لعنتی هم باهام یار باشه. نامه‌ای که ساغر برام نوشته بود رو از زیر پایه‌ی میزم برداشتم. بعد از خدافظی کردنش پشت نامه خیلی واضح و دقیق نقشه‌ی مکان ققنوس رو نوشته بود و برام توضیح داده بود که باید چیکار کنم و رمز‌ها چیه و کلید‌ها کجاست!
این ساغر هم با تموم بی‌عقلیش که همیشه مسخره‌ش می‌کردم واسه خودش یک عقل کل بوده و خبر نداشتم معلوم نیست چطور رد ققنوس رو‌زده و از تموم سوراخ‌ها سر در آورده! خیلی موزمار بوده این دختر و من الان فهمیدم! اگه خیلی زودتر جای ققنوس رو می‌گفت تا الان کش رفته بودیمش و سیروس هم کشته بودیم معلوم نیست به چه دلیلی نخواسته بهم جای ققنوس رو بگه. نامه رو تو دستم گرفتم و کلاه هودیم رو کشیدم رو سرم؛ ماسک زدم و دستکشامم پوسیدم که اگه احیانا یک وقت از تو دوربین لو رفتم سیروس فکر کنه یکی از خدمتکاراشه یا دزده. آماده شدم و از اتاقم اومدم بیرون، خدا کنه هیچ مشکلی پیش نیاد. اگه واقعاً هیچ اتفاقی نیوفته کلک همه چیز رو‌امشب کندم. بسم الله الرحمن الرحیمی تو دلم گفتم و نگاهی به دور و برم انداختم، وقتی کسی رو ندیدم رفتم سمت اتاق سیروس، تو عمارت هیچ دوربینی نبود فقط جا‌هایی که چیز‌های باارزشی بود سیروس دوربین کار گذاشته بود البته من این‌طور فکر می‌کنم! کار خیلی پرخطر و ریسک‌پذیری داشتم می‌کردم اگه گیر بیوفتم صدوبیست درصد سیروس شاهرگ زندگیم رو می‌زنه، ققنوسی که سال‌های ساله تو عمارتش مخفی کرده باارزش‌ترین دارایی‌شه اگه موفق بشم بدزدمش ضرر جبران‌ناپذیری بهش زدم و خودمم می‌تونم تا سال‌های سال تو بهترین کشور‌ها یک زندگی لاکچری با پول ققنوس داشته باشم. به اتاق سیروس نزدیک شدم و به قفل در که یک صفحه‌ی عددی لمسی بود نگاهی کردم و همون‌طور که ساغر گفته بود با زدن چندتا دکمه‌ی پشت هم در با صدای تیکی باز شد! با باز شدن درِ اتاق خون تو رگام یخ بست! ساغر چطور بلد بود این در رو باز، چجوری می‌دونست که چطور قفل لمسی رو با زدن چندتا کلید بشه از کار انداخت؟ کاش زودتر این‌هارو از زبونش کش رفته بودم، اون‌یه پا نابغه بوده نکبت! وارد اتاق سیروس شدم و در رو آهسته بستم، به طرف کمد دیواریش رفتم و درش رو با کلیدی که از قبل ساغر جاش رو بهم گفته بود باز کردم. قلبم داشت تو دهانم می‌کوبید فقط الان کافی بود سیروس وارد اتاق بشه تا با دیدنم گردنم و قطع کنه، هوف خدایا خودم رو به خودت سپردم!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۶


لباس‌های سیروس رو کنار زدم که به یک در آهنی برخوردم، این در توی این کمد دیواری چی‌کار می‌کرد؟! حتما در مکان مخفیشه که کسی ازش خبر نداره! آب دهانم رو قورت دادم و کلید آهنی بزرگ رو تو در چرخوندم که باز شد! رفتم تو کمد دیواری و در رو بستم و رفتم توی اون یکی در آهنی و اون رو هم بستم! با رفتن تو یک اتاق سنگی از چیزی که دیدم پشمام که چه عرض کنم خودمم ریختم زمین! یه گاوصندوق خیلی بزرگ وسط اتاق بود. خدای من ساغر چجوری این‌جا رو کشف کرده؟ حتما ققنوس هم تو این گاوصندوقه؛ از خوشحالی بالا و پایین پریدم و به گاوصندوق نزدیک شدم. بغلش کردم وگفتم:
- عزیزم کاش زودتر پیدات کرده بودم، خیلی سنگین شدی دیگه وقت خالی کردنته! بهتره بارت سبک شه یکم.
ازش فاصله گرفتم و دقیق نگاهش کردم یک صفحه‌ی لمسی کوچیک رو درش بود، این گاوصندوق با اثرانگشت سیروس باز می‌شه! ساغر این رو گفته بود بهم، پس تعجب نکردم! باز کردن گاوصندق اونم به هر شکل و شمایلی خوراکم بود. جعبه‌ی کوچیک رو از توی جیبم در آوردم و چسب کاغذی ای که توش بود رو با دقت گذاشتم روی قفل اثرانگشتی و فشارش دادم، چون دستکش دستم بود پس هیچ ردی روی چسب باقی نمی‌موند و چسب فقط اثر انگشت سیروس رو که از قبل اینجا خورده بود، کپی می‌کرد! بعدا باید برم پیش شهرام از این چسب یک انگشت پلاستیکی عین انگشت سیروس بسازه که اثرانگشتش روش باشه این‌جوری سه سوت در این گاوصندوق نازنین رو باز کردم.
کارم که تموم شد چسب رو از روی قفل لمسی برداشتم و با خنده نگاهش کردم و به خودم گفتم: - فدای مرام سگیت ساغر اگه تو نمی‌گفتی معلوم نبود چطور جای ققنوس رو پیدا می‌کردم، دختر تو معرکه ای ع*و*ضی!
خواستم چسب رو بذارم تو جعبه که صدای خش خش اومد و ناگهان یک در کشویی که توی دیوار بود و من الان دیدمش باز شد، با باز شدن در تا مرز خیس کردن رفتم! روح داشت از بدنم جدا می‌شد که یهو دیدم شاهرخ اومد تو زیرزمین و با پوزخند بهم گفت:
- فکر کرده بودی سیروس خان واسه این مکان نگهبان نمی‌ذاره که تو این‌قدر سریع بیای همه زیر و بمش رو در بیاری و در ری؟! سیروس زنده‌ت نمی‌ذاره ملودی!
شاهرخ با یک طناب نزدیکم شد، نمی‌دونستم داره چه اتفاقی برام میوفته زبونم بند اومده بود و دیگه داشت از ترس چشمام سیاهی میرفت که همین لحظه تیرداد پشت سر شاهرخ ایستاد و یک گلوله خالی کرد تو مغزش.

«هاتف»


بی هدف تو خیابون قدم می‌زدم، دلشکسته، تنها، بی‌مقصد! خیابون هم مثل من بود تاریک و تنها با وجود عابرانی که برگ‌های خشک پاییزی رو له می‌کردن و ازش رد می‌شدن همچنان غرق در سکوت بود. هع! سکوت عین ل*ب‌های به هم دوخته‌ی من، سکوت و سکوت و سکوت! گاهی وقتا تو زندگیت نه خنده‌ت میاد نه گریه نه حرفی واسه گفتن داری نه کسی باهات حرف می‌زنه، فقط تو تاریکی قدم میزنی و سکوت می‌کنی و این سکوت کافیه با پک های عمیقی از سیگار همراه باشه تا ماشین زمان ببردت تو گذشته. این‌بار ماشین زمان جایی نگه داشت که صدای خنده‌هام هنگام بازی کردن سکوت محله رو می‌شکست، مثل هرروز با دوستام جمع شده بودیم تا بازی کنیم، افسوس که اون آخرین باری بود که شاد و خوشحال فارغ از هرچیزی تو دنیا غرق در خوش‌گذرونی و بچگی بودم اگه می‌دونستم آخرین باریه که حق دارم بچگی کنم که حق دارم بخندم و خوشحال باشم هرگز اون بازی رو تموم نمی‌کردم.
مدت زیادی از بازی نگذشته بود که صدای مهیب انفجار پیچید تو محله مون اون صدا هنوزم کابوس بیداریمه، بازی مون قایم با شک بود و من پشت دیوار خونه‌ی همسایه قایم شده بودم، با شنیدن اون صدا از پشت دیوار اومدم بیرون و آتیشی رو دیدم که از ته کوچه شعله می‌کشید و خونه‌مون رو می‌بلعید، خونه‌مون تو آتیش می‌سوخت و هرکس بعد اون یکی از خونه‌ش بیرون میومد و با دیدن این آتیشی که زبونه می‌کشید و سر به فلک میرفت، تو سر خودش میزد و با دست پاچگی دنبال خاموش کردنش بود.
کد:
لباس‌های سیروس رو کنار زدم که به یک در آهنی برخوردم، این در توی این کمد دیواری چی‌کار می‌کرد؟! حتماً در مکان مخفیشه که کسی ازش خبر نداره! آب دهانم رو قورت دادم و کلید آهنی بزرگ رو تو در چرخوندم که باز شد! رفتم تو کمد دیواری و در رو بستم و رفتم توی اون یکی در آهنی و اون رو هم بستم! با رفتن تو یک اتاق سنگی از چیزی که دیدم پشمام که چه عرض کنم خودمم ریختم زمین!‌یه گاوصندوق خیلی بزرگ وسط اتاق بود. خدای من ساغر چجوری این‌جا رو کشف کرده؟ حتماً ققنوس هم تو این گاوصندوقه؛ از خوشحالی بالا و پایین پریدم و به گاوصندوق نزدیک شدم. بغلش کردم وگفتم:
- عزیزم کاش زودتر پیدات کرده بودم، خیلی سنگین شدی دیگه وقت خالی کردنته! بهتره بارت سبک شه یکم.
ازش فاصله گرفتم و دقیق نگاهش کردم یک صفحه‌ی لمسی کوچیک رو درش بود، این گاوصندوق با اثرانگشت سیروس باز میشه! ساغر این رو گفته بود بهم، پس تعجب نکردم! باز کردن گاوصندق اونم به هر شکل و شمایلی خوراکم بود. جعبه‌ی کوچیک رو از توی جیبم در آوردم و چسب کاغذی‌ای که توش بود رو با دقت گذاشتم روی قفل اثرانگشتی و فشارش دادم، چون دستکش دستم بود پس هیچ ردی روی چسب باقی نمی‌موند و چسب فقط اثر انگشت سیروس رو که از قبل اینجا خورده بود، کپی می‌کرد! بعداً باید برم پیش شهرام از این چسب یک انگشت پلاستیکی عین انگشت سیروس بسازه که اثرانگشتش روش باشه این‌جوری سه سوت در این گاوصندوق نازنین رو باز کردم.
کارم که تموم شد چسب رو از روی قفل لمسی برداشتم و با خنده نگاهش کردم و به خودم گفتم: - فدای مرام سگیت ساغر اگه تو نمی‌گفتی معلوم نبود چطور جای ققنوس رو پیدا می‌کردم، دختر تو معرکه‌ای ع*و*ضی!
خواستم چسب رو بذارم تو جعبه که صدای خش خش اومد و ناگهان یک در کشویی که توی دیوار بود و من الان دیدمش باز شد، با باز شدن در تا مرز خیس کردن رفتم! روح داشت از بدنم جدا می‌شد که‌یهو دیدم شاهرخ اومد تو زیرزمین و با پوزخند بهم گفت:
- فکر کرده بودی سیروس خان واسه این مکان نگهبان نمی‌ذاره که تو این‌قدر سریع بیای همه زیر و بمش رو در بیاری و در ری؟! سیروس زنده‌ت نمی‌ذاره ملودی!
شاهرخ با یک طناب نزدیکم شد، نمی‌دونستم داره چه اتفاقی برام میوفته زبونم بند اومده بود و دیگه داشت از ترس چشمام سیاهی می‌رفت که همین لحظه تیرداد پشت سر شاهرخ‌ایستاد و یک گلوله خالی کرد تو مغزش.

«هاتف»


بی هدف تو خیابون قدم میزدم، دلشکسته، تنها، بی‌مقصد! خیابون هم مثل من بود تاریک و تنها با وجود عابرانی که برگ‌های خشک پاییزی رو له می‌کردن و ازش رد می‌شدن همچنان غرق در سکوت بود. هع! سکوت عین ل*ب‌های به هم دوخته‌ی من، سکوت و سکوت و سکوت! گاهی وقتا تو زندگیت نه خنده‌ت میاد نه گریه نه حرفی واسه گفتن داری نه کسی باهات حرف می‌زنه، فقط تو تاریکی قدم می‌زنی و سکوت می‌کنی و این سکوت کافیه با پک‌های عمیقی از سیگار همراه باشه تا ماشین زمان ببردت تو گذشته. این‌بار ماشین زمان جایی نگه داشت که صدای خنده‌هام هنگام بازی کردن سکوت محله رو می‌شکست، مثل هرروز با دوستام جمع شده بودیم تا بازی کنیم، افسوس که اون آخرین باری بود که شاد و خوشحال فارغ از هرچیزی تو دنیا غرق در خوش‌گذرونی و بچگی بودم اگه می‌دونستم آخرین باریه که حق دارم بچگی کنم که حق دارم بخندم و خوشحال باشم هرگز اون بازی رو تموم نمی‌کردم.
مدت زیادی از بازی نگذشته بود که صدای مهیب انفجار پیچید تو محله مون اون صدا هنوزم کابوس بیداریمه، بازی مون قایم با شک بود و من پشت دیوار خونه‌ی همسایه قایم شده بودم، با شنیدن اون صدا از پشت دیوار اومدم بیرون و آتیشی رو دیدم که از ته کوچه شعله می‌کشید و خونه‌مون رو می‌بلعید، خونه‌مون تو آتیش می‌سوخت و هرکس بعد اون یکی از خونه‌ش بیرون میومد و با دیدن این آتیشی که زبونه می‌کشید و سر به فلک می‌رفت، تو سر خودش میزد و با دست پاچگی دنبال خاموش کردنش بود.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۷

تصویر آتیش تو چشمام حلقه زد و برقش کورم کرد. پدر و مادرم تو آتیش می‌سوختن و خاکستر می‌شدن، از دیدن این صح*نه‌ی دل‌خراش که قلبم رو می‌فشرد دنیا ناگهان پیش چشمام تیره و تار شد. ماشین زمان کمی جلوتر رفت یک هفته گذشت؛ توی پرورشگاه بودم و طبق معمول بی‌حوصله و کلافه به بازی بچه‌هایی که همشون برام غریبه بودن چشم دوخته بودم همین موقع یک مرد قد بلند و هیکلی با سبیلی فرمونی و کلاهی گرد وارد پروشگاه شد، طولی نکشید که فهمیدم منو به فرزند خوندگی قبول کرده و من از ده سالگی افتادم دست سیروس و رفتم تو اون عمارتِ نحس. تو اون سن کم شدم شاگرد شیطانی مثل سیروس، اون منو کرد بلای جون مردم! قاتل بی گناه‌هایی که از خودم بزرگ‌تر یا کوچک‌تر بودن و من دستام به خونِ پاکشون آغشته شد، خیلی برام سخت بود اون صح*نه هایی که هرشب از صح*نه‌ی سلاخی می‌دیدم بی اندازه برام ترسناک بود و سوهان روحم شده بودن، با ده سال سن رفتم تو دنیایی کثیف که از آسمونش بی رحمی می‌بارید و از زمینش خون جاری می‌شد، سیروس حرفه‌های خودش رو به منم یاد داد و ازم یکی ساخت مثل خودش، سنگدل و پست و کثیف و صد البته کینه ای، برام خیلی سخت می‌گذشت تا ماشین زمان حرکت کرد و ملودی اومد عمارت سیروس اون دختر رو هم مثل من قاتل جون مردم کرد و عذابش داد و این هم گذشت، گذشت و گذشت تا ساغر اومد عمارت خیلی زود من و ملودی باهاش جور شدیم و با هم یک خونواده‌ی سه نفره تشکیل دادیم، ما همیشه هوای هم رو داشتیم و تا جایی که می‌تونستیم هم‌ دیگه رو از زیر شلاق سیروس نجات می‌دادیم، این بار هم ماشین زمان سنمون رو از بیست رد کرد که من دریا رو دیدم و باهاش آشنا شدم، تو مدت زمان کمی دریا شد تموم زندگیم که حاضر بودم براش جونمم بدم، من ترسیدم این موضوع رو به کسی بگم چون تو قوانین سیروس عاشق شدن گناه نابخشودنی بود؛ من و دریا روز به روز عاشق می‌شدیم با این تفاوت که من عاشق اون و اون عاشق جیبم! سیغه خوندیم و مدتی با هم ر*اب*طه داشتیم که دریا ازم باردار شد قرار بود باهم فرار کنیم و از ایران بریم که اون قید منو زد. دریا بچه‌مون رو سقط کرد چون یک شوگرددی مثل سیروس پیدا کرد، گفت دیگه عاشقم نیست و تا چشم باز کردم دیدم شده سیغه‌ی پدرخونده‌ام جالب بود؛ زنم شده بود زن بابام. غرورم شکست له شدم، آه کشیدم و نفرینش کردم اما قلبی که تو س*ی*نه‌م براش می‌کوبید مانع شد تا نفرین‌هام اثر کنه، عشق من حقیقی بود و هرگز جاش رو به نفرت نمی‌داد، اون عزیز دوردونه‌م بود نمی‌تونستم ازش کینه به دل بگیرم. تو قلب من جای نفرت نبود با این‌که از سیاهی پر بود اما ملودی کاری کرد که الان تو این موقع از زندگیم تو قلبم به جز نفرت و کینه هیچی نیست. اون زندگیم رو ازم گرفت دریام رو ازم گرفت، ما قرار گذاشتیم بریم خارج وقتی که کارهام رو راست و ریست کردم اما تا از دبی برگشتم دیدم دریام تبدیل شده به چندتا تیکه اعضا که تو سردخونه‌ی خونه باغ بود!
دقیقا هنون‌جایی از زندگیمم که نه پایی واسه رفتن دارم نه مقصدی برای طی کردن، نه آرزویی برای رسیدن و نه دلیلی برای زنده موندن، هر چندم که اگه دلیل و دل‌خوشی داشته باشم دیگه مجالی برای زنده موندن نیست. من تصمیم خودم رو گرفتم تا قبل از این‌که قلبم از حرکت وایسته قلب ملودی رو در میارم!
کد:
تصویر آتیش تو چشمام حلقه زد و برقش کورم کرد. پدر و مادرم تو آتیش می‌سوختن و خاکستر می‌شدن، از دیدن این صح*نه‌ی دل‌خراش که قلبم رو می‌فشرد دنیا ناگهان پیش چشمام تیره و تار شد. ماشین زمان کمی جلوتر رفت یک هفته گذشت؛ توی پرورشگاه بودم و طبق معمول بی‌حوصله و کلافه به بازی بچه‌هایی که همشون برام غریبه بودن چشم دوخته بودم همین موقع یک مرد قد بلند و هیکلی با سبیلی فرمونی و کلاهی گرد وارد پروشگاه شد، طولی نکشید که فهمیدم منو به فرزند خوندگی قبول کرده و من از ده سالگی افتادم دست سیروس و رفتم تو اون عمارتِ نحس. تو اون سن کم شدم شاگرد شیطانی مثل سیروس، اون منو کرد بلای جون مردم! قاتل بی‌گناه‌هایی که از خودم بزرگ‌تر یا کوچک‌تر بودن و من دستام به خونِ پاکشون آغشته شد، خیلی برام سخت بود اون صح*نه‌هایی که هرشب از صح*نه‌ی سلاخی می‌دیدم بی‌اندازه برام ترسناک بود و سوهان روحم شده بودن، با ده سال سن رفتم تو دنیایی کثیف که از آسمونش بی‌رحمی می‌بارید و از زمینش خون جاری می‌شد، سیروس حرفه‌های خودش رو به منم یاد داد و ازم یکی ساخت مثل خودش، سنگدل و پست و کثیف و صد البته کینه‌ای، برام خیلی سخت می‌گذشت تا ماشین زمان حرکت کرد و ملودی اومد عمارت سیروس اون دختر رو هم مثل من قاتل جون مردم کرد و عذابش داد و این هم گذشت، گذشت و گذشت تا ساغر اومد عمارت خیلی زود من و ملودی باهاش جور شدیم و با هم یک خونواده‌ی سه نفره تشکیل دادیم، ما همیشه هوای هم رو داشتیم و تا جایی که می‌تونستیم هم دیگه رو از زیر شلاق سیروس نجات می‌دادیم، این بار هم ماشین زمان سنمون رو از بیست رد کرد که من دریا رو دیدم و باهاش آشنا شدم، تو مدت زمان کمی دریا شد تموم زندگیم که حاضر بودم براش جونمم بدم، من ترسیدم این موضوع رو به کسی بگم چون تو قوانین سیروس عاشق شدن گناه نابخشودنی بود؛ من و دریا روز به روز عاشق می‌شدیم با این تفاوت که من عاشق اون و اون عاشق جیبم! سیغه خوندیم و مدتی با هم ر*اب*طه داشتیم که دریا ازم باردار شد قرار بود باهم فرار کنیم و از ایران بریم که اون قید منو زد. دریا بچه‌مون رو سقط کرد چون یک شوگرددی مثل سیروس پیدا کرد، گفت دیگه عاشقم نیست و تا چشم باز کردم دیدم شده سیغه‌ی پدرخونده‌ام جالب بود؛ زنم شده بود زن بابام. غرورم شکست له شدم، آه کشیدم و نفرینش کردم اما قلبی که تو س*ی*نه‌م براش می‌کوبید مانع شد تا نفرین‌هام اثر کنه، عشق من حقیقی بود و هرگز جاش رو به نفرت نمی‌داد، اون عزیز دوردونه‌م بود نمی‌تونستم ازش کینه به دل بگیرم. تو قلب من جای نفرت نبود با این‌که از سیاهی پر بود اما ملودی کاری کرد که الان تو این موقع از زندگیم تو قلبم به جز نفرت و کینه هیچی نیست. اون زندگیم رو ازم گرفت دریام رو ازم گرفت، ما قرار گذاشتیم بریم خارج وقتی که کارهام رو راست و ریست کردم اما تا از دبی برگشتم دیدم دریام تبدیل شده به چندتا تیکه اعضا که تو سردخونه‌ی خونه باغ بود!
دقیقاً هنون‌جایی از زندگیمم که نه پایی واسه رفتن دارم نه مقصدی برای طی کردن، نه آرزویی برای رسیدن و نه دلیلی برای زنده موندن، هر چندم که اگه دلیل و دل‌خوشی داشته باشم دیگه مجالی برای زنده موندن نیست. من تصمیم خودم رو گرفتم تا قبل از این‌که قلبم از حرکت وایسته قلب ملودی رو در می‌ارم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۲۰۸


«تیرداد»

با تیری که تو مغز شاهرخ خالی کردم ملودی میخ‌کوب شد سرجاش و در کسری از ثانیه رنگش مثل گچ سفید شد، معلوم بود خیلی ترسیده به وضوح صدای تپش شدید قلبش رو می‌شنیدم. به شاهرخ نگاهی انداختم که حالا بی‌وقفه خون از سرش جاری می‌شد؛ سریع پتویی رو که از قبل برداشته بودم پهن کردم رو زمین و شاهرخ رو کشوندم رو پتو و پیچیدمش و خون‌هایی که از قبل رو زمین ریخته بود با گوشه‌ی همون پتو پاک کردم. شاهرخ رو بلند کردم وگذاشتمش رو شونه‌م که چکیدن خون گرمش رو روی لباسم حس کردم. رو به ملودی که از تعجب و ترس خشکش زده بود گفتم:
- دنبالم بیا.
ملودی بدون پلک زدن، چشم دوخت به جسد شاهرخ، چون ممکن بود هر لحظه کسی سر برسه و نور علی نور بشه با لحن محکمی گفتم:
- مگه نمیگم دنبالم بیا، چته تو؟
ملودی با این لحن محکمم به خودش اومد و بعد از این‌که کلید هایی رو که باهاشون اون یکی در وروی رو باز کرده بود برداشت، دنبالم راه افتاد. از همون در سنگی که وارد شده بودم رفتیم بیرون و مستقیم رسیدیم توی هال. دقیقا همون میزی که روش همیشه از نو*شی*دنی پر بود و مواقع اضطراری با یک دکمه می‌رفت پایین، در حقیقتا میرفت زیر زمین و اون‌جا هم درِ اتاق مخفی سیروس بود. وقتی رفتیم توی هال، بدون معطلی قدم برداشتیم سمت در حیاط پشتی و از اون‌جا هم رفتیم سمت ماشینی که من از قبل آماده کرده بودم کنار عمارت، نگهبان های حیاط پشتی رو هم که از قبل دنبال نخود سیاه فرستاده بودم.
ملودی با دیدن ماشین با گیجی نگاهم کرد که گفتم:
- بشین تو ماشین و در جعبه رو بزن، سریع باش!
کاری رو که گفتم بدون مکث انجام داد و منم شاهرخ رو انداختم توی جعبه‌ی ماشین و بعدش پشت رول نشستم و خیلی زود حرکت کردم. وقتی امشب نامه‌ی ساغر رو یواشکی از تو اتاق ملودی پیدا کردم و خوندم اولش خیلی گیج شدم و نمی‌دونستم چجوری برم تو اتاق سیروس و ققنوس رو بردارم، توی اتاق ملودی بودم که اومد تو و منم سریع خودم رو توی بالکن اتاقش مخفی کردم و فهمیدم قراره ققنوس رو بدزده واسه همین وقتی از اتاقش خارج شد پشت سرش رفتم تا ببینم قراره چیکار کنه که ناگهان متوجه شدم شاهرخ چشمش افتاد به ملودی و از در توی هال رفت تا مچش رو بگیره واسه همین بعد از چند دقیقه که نگهابان هارو فرستادم دنبال یک کاری و ماشین رو آماده کردم خودم رو رسوندم پشت سر شاهرخ چون می‌دونستم ممکنه بکشمش همه چیز رو ردیف کردم تا هم نذارم ملودی رو بگیره و تحویل سیروس بده، هم با نجات دادن ملودی یکم دلش رو به دست بیارم. ولی از این‌که مجبور شدم شاهرخ رو بکشم اعصابم بهم ریخت. اما از این‌که فهمیدم سیروس این‌قدری به شاهرخ اعتماد داشته که گذاشتدش نگهبان مکان به اون مهمی خیلی تعجب کردم! خیلی هم حیف شد که دیر دستم به اون نامه رسید وگرنه قبل از این‌که ملودی رد قفنوس رو بزنه من دزدیده بودمش اما به هوش خودم آفرین میگم چون وقتی تو ارمنستان بودیم درست فهمیدم که یک چیزی توی اون نامه هست که این‌قدر ملودی حواسش به نامه جمعه و از وقتی خوندتش خیلی فکرش مشغوله و این شلوغ بودن ذهنش عکس‌العملی نبود که از رفتن ساغر نشون بده. در حال روندن به مقصدی مشخص بودم که ملودی با گریه گفت:
- داریم کجا میریم شاهرخ رو می‌خوای چی‌کارش کنی؟!
- آروم باش، خودم حلش می‌کنم.
- اگه سیروس بفهمه شاهرخ رو به خاطر چی کشتی نه من رو زنده می‌ذاره نه تو رو!
- نگران نباش درستش می‌کنم، تو فقط گوشیت رو بده!
- می‌خوای چیکار کنی؟
- بده بهت میگم.
ملودی گوشیش رو از جیب جینش در آورد و بعد از باز کردن رمزش داد دستم، ازش گرفتم و رفتم توی پیام‌ها و واسه سیروس لوکیشن جایی رو که داشتم می‌رفتم فرستادم و گفتم زود خودش رو برسونه. کارم که تموم شد گوشی ملودی رو بهش پس دادم و نگاه اطمینان انگیزی بهش انداختم، ملودی حرفی نزد و سرش رو به شیشه تکیه داد و اشکاش بی صدا شروع به ریختن کرد. می‌دونستم اشکاش هم از سر هیجانیه که خورده هم به خاطر این‌که موفق نشده به هدفش برسه و هم به خاطر مرگ شاهرخ. برای آروم کردنش دستش رو گرفتم انتظار داشتم با عصبانیت دستم رو پس بزنه اما این کار رو نکرد. وقتی از شهر خارج شدیم رسیدیم کنار یک قبرستون دور افتاده که خیلی با روستا فاصله داشت، وقتی رسیدیم ماشین رو کنار غسال‌خونه‌‌ی اون‌جا پارک کردم و منتظر موندم سیروس خودش رو برسونه.
کد:
«تیرداد»

با تیری که تو مغز شاهرخ خالی کردم ملودی می‌خ‌کوب شد سرجاش و در کسری از ثانیه رنگش مثل گچ سفید شد، معلوم بود خیلی ترسیده به وضوح صدای تپش شدید قلبش رو می‌شنیدم. به شاهرخ نگاهی انداختم که حالا بی‌وقفه خون از سرش جاری می‌شد؛ سریع پتویی رو که از قبل برداشته بودم پهن کردم رو زمین و شاهرخ رو کشوندم رو پتو و پیچیدمش و خون‌هایی که از قبل رو زمین ریخته بود با گوشه‌ی همون پتو پاک کردم. شاهرخ رو بلند کردم وگذاشتمش رو شونه‌م که چکیدن خون گرمش رو روی لباسم حس کردم. رو به ملودی که از تعجب و ترس خشکش‌زده بود گفتم:
- دنبالم بیا.
ملودی بدون پلک زدن، چشم دوخت به جسد شاهرخ، چون ممکن بود هر لحظه کسی سر برسه و نور علی نور بشه با لحن محکمی گفتم:
- مگه نمی‌گم دنبالم بیا، چته تو؟
ملودی با این لحن محکمم به خودش اومد و بعد از این‌که کلید‌هایی رو که باهاشون اون یکی در وروی رو باز کرده بود برداشت، دنبالم راه افتاد. از همون در سنگی که وارد شده بودم رفتیم بیرون و مستقیم رسیدیم توی هال. دقیقاً همون میزی که روش همیشه از نو*شی*دنی پر بود و مواقع اضطراری با یک دکمه می‌رفت پایین، در حقیقتاً می‌رفت زیر زمین و اون‌جا هم درِ اتاق مخفی سیروس بود. وقتی رفتیم توی هال، بدون معطلی قدم برداشتیم سمت در حیاط پشتی و از اون‌جا هم رفتیم سمت ماشینی که من از قبل آماده کرده بودم کنار عمارت، نگهبان‌های حیاط پشتی رو هم که از قبل دنبال نخود سیاه فرستاده بودم.
ملودی با دیدن ماشین با گیجی نگاهم کرد که گفتم:
- بشین تو ماشین و در جعبه رو بزن، سریع باش!
کاری رو که گفتم بدون مکث انجام داد و منم شاهرخ رو انداختم توی جعبه‌ی ماشین و بعدش پشت رول نشستم و خیلی زود حرکت کردم. وقتی‌امشب نامه‌ی ساغر رو یواشکی از تو اتاق ملودی پیدا کردم و خوندم اولش خیلی گیج شدم و نمی‌دونستم چجوری برم تو اتاق سیروس و ققنوس رو بردارم، توی اتاق ملودی بودم که اومد تو و منم سریع خودم رو توی بالکن اتاقش مخفی کردم و فهمیدم قراره ققنوس رو بدزده واسه همین وقتی از اتاقش خارج شد پشت سرش رفتم تا ببینم قراره چیکار کنه که ناگهان متوجه شدم شاهرخ چشمش افتاد به ملودی و از در توی هال رفت تا مچش رو بگیره واسه همین بعد از چند دقیقه که نگهابان هارو فرستادم دنبال یک کاری و ماشین رو آماده کردم خودم رو رسوندم پشت سر شاهرخ چون می‌دونستم ممکنه بکشمش همه چیز رو ردیف کردم تا هم نذارم ملودی رو بگیره و تحویل سیروس بده، هم با نجات دادن ملودی یکم دلش رو به دست بیارم. ولی از این‌که مجبور شدم شاهرخ رو بکشم اعصابم بهم ریخت. اما از این‌که فهمیدم سیروس این‌قدری به شاهرخ اعتماد داشته که گذاشتدش نگهبان مکان به اون مهمی خیلی تعجب کردم! خیلی هم حیف شد که دیر دستم به اون نامه رسید وگرنه قبل از این‌که ملودی رد قفنوس رو بزنه من دزدیده بودمش اما به هوش خودم آفرین می‌گم چون وقتی تو ارمنستان بودیم درست فهمیدم که یک چیزی توی اون نامه هست که این‌قدر ملودی حواسش به نامه جمعه و از وقتی خوندتش خیلی فکرش مشغوله و این شلوغ بودن ذهنش عکس‌العملی نبود که از رفتن ساغر نشون بده. در حال روندن به مقصدی مشخص بودم که ملودی با گریه گفت:
- داریم کجا میریم شاهرخ رو می‌خوای چی‌کارش کنی؟!
- آروم باش، خودم حلش می‌کنم.
- اگه سیروس بفهمه شاهرخ رو به خاطر چی کشتی نه من رو زنده می‌ذاره نه تو رو!
- نگران نباش درستش می‌کنم، تو فقط گوشیت رو بده!
- می‌خوای چیکار کنی؟
- بده بهت می‌گم.
ملودی گوشیش رو از جیب جینش در آورد و بعد از باز کردن رمزش داد دستم، ازش گرفتم و رفتم توی پیام‌ها و واسه سیروس لوکیشن جایی رو که داشتم می‌رفتم فرستادم و گفتم زود خودش رو برسونه. کارم که تموم شد گوشی ملودی رو بهش پس دادم و نگاه اطمینان‌انگیزی بهش انداختم، ملودی حرفی نزد و سرش رو به شیشه تکیه داد و اشکاش بی‌صدا شروع به ریختن کرد. می‌دونستم اشکاش هم از سر هیجانیه که خورده هم به خاطر این‌که موفق نشده به هدفش برسه و هم به خاطر مرگ شاهرخ. برای آروم کردنش دستش رو گرفتم انتظار داشتم با عصبانیت دستم رو پس بزنه اما این کار رو نکرد. وقتی از شهر خارج شدیم رسیدیم کنار یک قبرستون دور افتاده که خیلی با روستا فاصله داشت، وقتی رسیدیم ماشین رو کنار غسال‌خونه‌ی اون‌جا پارک کردم و منتظر موندم سیروس خودش رو برسونه.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا