کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_189

ملودی پشت هم هی جیغ می‌کشید و دستش رو محکم نگه داشته بود تو دستش و از ته دل گریه می‌کرد و نعره میزد، سیروس با دیدن جیغ‌های ملودی بلند قهقهه زد و شیشه‌ی نوشیدنیش رو که کنار گذاشته بود برداشت و‌یهو ریخت رو انگشت ملودی که ملودی انگشتش بیشتر سوخت، جیغ بلندتری کشید و دوید سمت اتاقش. تیرداد با دیدن این صح*نه با بغض و ناباوری شل شد رو زمین و نگاهش ثابت موند رو خنده‌های بی‌وقفه‌ی هاتف که از جلوی در اتاقش با ل*ذت نظاره‌گر این ماجرا بود.

***

«تیرداد»

باید امروز که رسیدیم می‌رفتم به بابا سر میزدم ولی با این اتفاق جگرسوزی که برای ملودی افتاده بود مگه می‌شد به چیز دیگه‌ای فکر کرد؟! جیگرم براش خون شده بود دخترک بیچاره! شب شده بود و هرچی پشت در اتاق ملودی‌ایستادم و خواهش کردم ولی در رو باز نکرد که نکرد، سیگارم رو پرت کردم و از روش رد شدم، رفتم تو سرویس بهداشتی. نگاهی به صورتم انداختم چشمام سرخ شده بود، هرچی ملودی گریه کرده بود منم بی‌صدا پا به پاش اشک ریخته بودم. همش تقصیر منه ع*و*ضی بود که این پیشنهاد رو واسه اعصبانی کردنِ سیروس به بابا دادم گفتم که پارکینگش رو آتیش بزنیم و محموله‌ش رو به طور ناشناس لو بدیم به قاچاقچی‌هایی که بابا از قبل می‌شناخت‌شون و تازه از زندان آزاد شده بودن. ولی یک درصد به این فکر نکرده بودم ملودی ممکنه تو دردسر بیوفته نمی‌دونستم سیروس برای این‌که دزد‌ها محموله رو می‌زنن؛ ملودی رو بازخواست و تنبیه می‌کنه. لعنت به من که باعث شدم سیروس ناخن انگشت ملودی رو بِکَنه، آخ وقتی یاد اون صح*نه میوفتم جیگرم آتیش می‌گیره. کندن ناخن ملودی عصباینتش رو کم نکرد لاکردار نوشیدنیش رو هم ریخت رو انگشت زخمیش که بیشتر بسوزه. ‌ای لعنت بهت سیروس لعنت به خود خواهیت لعنت به زیاده خواهیت لعنت به پول پرستیت لعنت به ذات کثیفت اگه توی حرومزاده‌ی بی‌وجدان نبودی الان خواهر و مادرم زنده بودن الان بابام افسردگی نمی‌گرفت الان پدر و مادر بابام زنده بودن شاید؛ الان قلب بابام رو کینه و نفرت پر نکرده بود و ملودی هم این‌قدر عذاب نمی‌کشید و منم جای ل*ذت بردن از جوونیم تو گیر و دار انتقام نبودم. لعنت بهت خطا‌زاده که زندگی همه رو به گند کشوندی‌ایشالله‌یه روز تقاصش رو بدی. خودم تقاصش رو ازت می‌گیرم نامرد تف به شرفه بی‌شرفت! اصلاً تف به من که با این‌کارم باعث شدم ملودی عذاب بکشه اون دختر نه سر و نه ته ماجراست، من می‌خواستم سیروس رو عذاب بدم اما ملودی هم عذاب کشید. ‌ای خدا! من نمی‌خواستم این‌طوری بشه به خودت قسم نمی‌خواستم.
با دیدن قیافه‌ی خودم تو آینه مشتی توی آینه کوبیدم که همش خورد شد و ریخت زمین، نگاهی به خورده شیشه‌ها کردم که تصویرم توش هزاران تیکه شده بود خم شدم و یکی از همون تیکه‌ها رو برداشتم با دیدن لبه‌ی تیزش گفتم:
- تو امروز باعث شدی‌یه دختر بی‌گناه به شدت درد و عذاب بکشه پس تو‌ام لایق درد و عذابی!
شیشه رو کشیدم روی دستم این‌قدر کشیدم و کشیدم تا درد به قلبم نفوذ کرد و خون رو پوستم راه افتاد، این کافی نبود ملودی گوشت انگشش پیدا شد این‌قدر می‌کشم تا به گوشتم برسم آره. به این می‌گن عدالت به قول بابا کسی که بقیه رو عذاب می‌ده خودشم لایق عذابه!

کد:
ملودی پشت هم هی جیغ می‌کشید و دستش رو محکم نگه داشته بود تو دستش و از ته دل گریه می‌کرد و نعره میزد، سیروس با دیدن جیغ‌های ملودی بلند قهقهه زد و شیشه‌ی نوشیدنیش رو که کنار گذاشته بود برداشت و‌یهو ریخت رو انگشت ملودی که ملودی انگشتش بیشتر سوخت، جیغ بلندتری کشید و دوید سمت اتاقش. تیرداد با دیدن این صح*نه با بغض و ناباوری شل شد رو زمین و نگاهش ثابت موند رو خنده‌های بی‌وقفه‌ی هاتف که از جلوی در اتاقش با ل*ذت نظاره‌گر این ماجرا بود.

***

«تیرداد»

باید امروز که رسیدیم می‌رفتم به بابا سر میزدم ولی با این اتفاق جگرسوزی که برای ملودی افتاده بود مگه می‌شد به چیز دیگه‌ای فکر کرد؟! جیگرم براش خون شده بود دخترک بیچاره! شب شده بود و هرچی پشت در اتاق ملودی‌ایستادم و خواهش کردم ولی در رو باز نکرد که نکرد، سیگارم رو پرت کردم و از روش رد شدم، رفتم تو سرویس بهداشتی. نگاهی به صورتم انداختم چشمام سرخ شده بود، هرچی ملودی گریه کرده بود منم بی‌صدا پا به پاش اشک ریخته بودم. همش تقصیر منه ع*و*ضی بود که این پیشنهاد رو واسه اعصبانی کردنِ سیروس به بابا دادم گفتم که پارکینگش رو آتیش بزنیم و محموله‌ش رو به طور ناشناس لو بدیم به قاچاقچی‌هایی که بابا از قبل می‌شناخت‌شون و تازه از زندان آزاد شده بودن. ولی یک درصد به این فکر نکرده بودم ملودی ممکنه تو دردسر بیوفته نمی‌دونستم سیروس برای این‌که دزد‌ها محموله رو می‌زنن؛ ملودی رو بازخواست و تنبیه می‌کنه. لعنت به من که باعث شدم سیروس ناخن انگشت ملودی رو بِکَنه، آخ وقتی یاد اون صح*نه میوفتم جیگرم آتیش می‌گیره. کندن ناخن ملودی عصباینتش رو کم نکرد لاکردار نوشیدنیش رو هم ریخت رو انگشت زخمیش که بیشتر بسوزه. ‌ای لعنت بهت سیروس لعنت به خود خواهیت لعنت به زیاده خواهیت لعنت به پول پرستیت لعنت به ذات کثیفت اگه توی حرومزاده‌ی بی‌وجدان نبودی الان خواهر و مادرم زنده بودن الان بابام افسردگی نمی‌گرفت الان پدر و مادر بابام زنده بودن شاید؛ الان قلب بابام رو کینه و نفرت پر نکرده بود و ملودی هم این‌قدر عذاب نمی‌کشید و منم جای ل*ذت بردن از جوونیم تو گیر و دار انتقام نبودم. لعنت بهت خطا‌زاده که زندگی همه رو به گند کشوندی‌ایشالله‌یه روز تقاصش رو بدی. خودم تقاصش رو ازت می‌گیرم نامرد تف به شرفه بی‌شرفت! اصلاً تف به من که با این‌کارم باعث شدم ملودی عذاب بکشه اون دختر نه سر و نه ته ماجراست، من می‌خواستم سیروس رو عذاب بدم اما ملودی هم عذاب کشید. ‌ای خدا! من نمی‌خواستم این‌طوری بشه به خودت قسم نمی‌خواستم.
با دیدن قیافه‌ی خودم تو آینه مشتی توی آینه کوبیدم که همش خورد شد و ریخت زمین، نگاهی به خورده شیشه‌ها کردم که تصویرم توش هزاران تیکه شده بود خم شدم و یکی از همون تیکه‌ها رو برداشتم با دیدن لبه‌ی تیزش گفتم:
- تو امروز باعث شدی‌یه دختر بی‌گناه به شدت درد و عذاب بکشه پس تو‌ام لایق درد و عذابی!
شیشه رو کشیدم روی دستم این‌قدر کشیدم و کشیدم تا درد به قلبم نفوذ کرد و خون رو پوستم راه افتاد، این کافی نبود ملودی گوشت انگشش پیدا شد این‌قدر می‌کشم تا به گوشتم برسم آره. به این می‌گن عدالت به قول بابا کسی که بقیه رو عذاب می‌ده خودشم لایق عذابه!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_190

«ملودی»

اشکام رو کنار زدم و عرق پیشونیم رو پاک کردم.
باند دور انگشتم رو به آرومی باز کردم، پنبه به گوشت انگشتم گیر کرده بود خواستم جداش کنم که ناخن تیزم خورد به گوشتِ انگشتم، قلبم تیر کشید؛ ‌یه جیغ بلند زدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن و فریاد زدن. دردش جوری بود که انگار دارن رو جیگرم تیغ می‌کشن دردش نفس گیر بود و تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد، از شدت درد داشتم حالت تهوع می‌گرفتم. امروز این‌قدر گریه کردم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم دستم به شدت درد می‌کرد و حتی کسی نیومد ببردم دکتر، هاتف حتی با این‌که تو عمارت بود نیومد حالم رو بپرسه اصلاً معنی کارهاش رو درک نمی‌کنم. بیخیال تو سختی هام همیشه تنها بودم این‌بار و بار‌های بعدی هم روش خودم از پس خودم بر می‌ام همه برن به جهنم نیازی به کسی ندارم، از اولشم خودم تنها بودم.
صورتم رو پاک کردم و پنبه رو آروم از روی انگشتم برداشتم و انداختم تو سطل زباله! روی گوشتِ نمایان شده‌ی انگشم یکم بتادین زدم که دوباره از سوزش جیغ زدم و اشکام شروع به ریختن کرد. بی‌اندازه می‌سوخت و درد می‌کرد انگار رو قلبم مواد مذاب میریزن؛ آخ که دردش نفسم رو گرفته بود چه جور تحملش کنم تا خوب شه، از تیرخوردن هم بیشتر می‌سوزه از چاقو خوردنم بیشتر درد داره! آیی. همین‌طور که داشتم با دستم و پنبه ور می‌رفتم که ببندمش‌یهو در اتاقم چند بار کوبیده شده، هوف! خودم دارم از درد می‌میرم این یارو هم دست از سر کچلم بر نمی‌داره. بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و رو به تیرداد غر زدم:
- چیه چه مرگته؟
- دستت بهتر نشد؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟ چشمات خیلی ورم کرده گریه کردی؟
تا خواستم حرفی بزنم که تقریباً هلم داد تو اتاقم، خودشم اومد تو و در رو بست ناگهان بر خلاف تصورم تو چشمام زل و شروع کرد به گریه کردن، از تعجب انگاری دوتا شاخ تو کله‌م در اومد. گریه می‌کرد یعنی؟
تیرداد با گریه، باند رو از رو تخت برداشت و بهم نزدیک شد، انگشتم رو گرفت تو دستش و گفت:
- برات می‌بندمش! ولی خونش که بند اومد بازش کن هوا بخوره زودتر خوب میشه‌یه دونه مسکن هم بخور دردش تا همین‌امشبه، فردا‌یه لایه‌ی خشک روش میاد کم‌کم ناخنت که رشد کنه خوب میشه.
کمی بعد از ور رفتن با انگشتم آروم بستش و گفت:
- همش تقصیر من بود ببشخید، اگه بیشتر مقاومت می‌کردیم شاید محموله رو نمی‌بردن و سیروس این بلارو سرت نمی‌آورد!
- بدتر از این هم سرم اومده؛ ولی ببین تیرداد دوتا چیز رو خوب بکن تو گوشات که یادت نره وگرنه گوشاتر و می‌کَنم. اول این‌که وقتی حالم نرمال نیست هیچ‌وقت دور و برم نیا و مورد دوم دیگه بهم نزدیک نشو فهمیدی؟
تیرداد بین نگاه ناراحتش خنده‌ای زد و گفت:
- این هارو من باید بهت بگم، اون هم بعد از اتفاق اون‌شب.
- حالا هرچی دیگه به من نزدیک نشو!
همین لحظه نگاهم ثابت موند رو ساقِ دستش که خونی مالی بود.
- دستت چی‌شده!
تیرداد دستش رو پشت سرش مخفی کرد و تا خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد، از تو جیبش کشیدش بیرون و سریع جواب داد. کم کم از مکالمه‌ای که داشت فهمیدم باباش پشت خطه. چند لحظه بعد تماس رو قطع کرد و گفت:
- باید برم خونه به بابام سر بزنم.
- خیلی خب با هم میریم، منم باید برای دستم‌یه چیزایی از داروخونه بگیرم.


کد:
«ملودی»

اشکام رو کنار زدم و عرق پیشونیم رو پاک کردم.
باند دور انگشتم رو به آرومی باز کردم، پنبه به گوشت انگشتم گیر کرده بود خواستم جداش کنم که ناخن تیزم خورد به گوشتِ انگشتم، قلبم تیر کشید؛ ‌یه جیغ بلند زدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن و فریاد زدن. دردش جوری بود که انگار دارن رو جیگرم تیغ می‌کشن دردش نفس گیر بود و تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد، از شدت درد داشتم حالت تهوع می‌گرفتم. امروز این‌قدر گریه کردم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم دستم به شدت درد می‌کرد و حتی کسی نیومد ببردم دکتر، هاتف حتی با این‌که تو عمارت بود نیومد حالم رو بپرسه اصلاً معنی کارهاش رو درک نمی‌کنم. بیخیال تو سختی هام همیشه تنها بودم این‌بار و بار‌های بعدی هم روش خودم از پس خودم بر می‌ام همه برن به جهنم نیازی به کسی ندارم، از اولشم خودم تنها بودم.
صورتم رو پاک کردم و پنبه رو آروم از روی انگشتم برداشتم و انداختم تو سطل زباله! روی گوشتِ نمایان شده‌ی انگشم یکم بتادین زدم که دوباره از سوزش جیغ زدم و اشکام شروع به ریختن کرد. بی‌اندازه می‌سوخت و درد می‌کرد انگار رو قلبم مواد مذاب میریزن؛ آخ که دردش نفسم رو گرفته بود چه جور تحملش کنم تا خوب شه، از تیرخوردن هم بیشتر می‌سوزه از چاقو خوردنم بیشتر درد داره! آیی. همین‌طور که داشتم با دستم و پنبه ور می‌رفتم که ببندمش‌یهو در اتاقم چند بار کوبیده شده، هوف! خودم دارم از درد می‌میرم این یارو هم دست از سر کچلم بر نمی‌داره. بلند شدم و رفتم در رو باز کردم و رو به تیرداد غر زدم:
- چیه چه مرگته؟
- دستت بهتر نشد؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟ چشمات خیلی ورم کرده گریه کردی؟
تا خواستم حرفی بزنم که تقریباً هلم داد تو اتاقم، خودشم اومد تو و در رو بست ناگهان بر خلاف تصورم تو چشمام زل و شروع کرد به گریه کردن، از تعجب انگاری دوتا شاخ تو کله‌م در اومد. گریه می‌کرد یعنی؟
تیرداد با گریه، باند رو از رو تخت برداشت و بهم نزدیک شد، انگشتم رو گرفت تو دستش و گفت:
- برات می‌بندمش! ولی خونش که بند اومد بازش کن هوا بخوره زودتر خوب میشه‌یه دونه مسکن هم بخور دردش تا همین‌امشبه، فردا‌یه لایه‌ی خشک روش میاد کم‌کم ناخنت که رشد کنه خوب میشه.
کمی بعد از ور رفتن با انگشتم آروم بستش و گفت:
- همش تقصیر من بود ببشخید، اگه بیشتر مقاومت می‌کردیم شاید محموله رو نمی‌بردن و سیروس این بلارو سرت نمی‌آورد!
- بدتر از این هم سرم اومده؛ ولی ببین تیرداد دوتا چیز رو خوب بکن تو گوشات که یادت نره وگرنه گوشاتر و می‌کَنم. اول این‌که وقتی حالم نرمال نیست هیچ‌وقت دور و برم نیا و مورد دوم دیگه بهم نزدیک نشو فهمیدی؟
تیرداد بین نگاه ناراحتش خنده‌ای زد و گفت:
- این هارو من باید بهت بگم، اون هم بعد از اتفاق اون‌شب.
- حالا هرچی دیگه به من نزدیک نشو!
همین لحظه نگاهم ثابت موند رو ساقِ دستش که خونی مالی بود.
- دستت چی‌شده!
تیرداد دستش رو پشت سرش مخفی کرد و تا خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد، از تو جیبش کشیدش بیرون و سریع جواب داد. کم کم از مکالمه‌ای که داشت فهمیدم باباش پشت خطه. چند لحظه بعد تماس رو قطع کرد و گفت:
- باید برم خونه به بابام سر بزنم.
- خیلی خب با هم میریم، منم باید برای دستم‌یه چیزایی از داروخونه بگیرم.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_191

«تیرداد»

از چیزی که این دختره گفت برق از چشمام پرید. واقعاً می‌خواد بیاد خونه‌مون؟! من هنگم هنوز، اگه با خودم ببرمش می‌فهمه خونه‌مون جنوب شهر نیست و اگه مخالفت کنم به احتمال زیاد بهم شک می‌کنه همین‌طوریش هم شاهرخ بهم مشکوکه کافیه تا بازم گاف بدم که این‌بار ملودی هم بهم شک کنه و بیوفته آمارم رو در بیاره و همه چیز نقشِ بر آب بشه! چیکار کنم الان! ؟ ملودی که دید تو هپروتم دستش رو جلوی چشمام تکون داد و گفت:
- چی شده نمی‌خوای منم با خودت ببری؟
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- ماشین که نیست با چی ببرمت؟
- با همون چیزی که خودت میری، خب ماشین تو عمارت نیست موتور که هست با اون میریم!
- خیلی خب! من میرم پایین تو هم آماده شو بیا.
ملودی سریع شالش رو انداخت رو سرش و‌یه کیف خیلی کوچیک از کشوی میزش برداشت و گذاشت تو جیبِ سوییشرتش و گفت:
- من آماده‌م بریم.
با استرس باشه‌ای گفتم و رفتیم بیرون، تو این لحظه داشتم پس میوفتادم از ترس اما هوشمندانه‌ترین کاری که به ذهنم رسید، این بود که شماره‌ی بابا رو گرفتم و گوشیم رو گذاشتم تو کتم و با ملودی شروع کردم به صحبت. داشتیم می‌رفتیم تو حیاط که گفتم:
- واقعاً الان می‌خوای بیای خونه‌ی ما؟
- آره باید زیر و بم بادیگاردمون رو در بیارم یا نه؟ حتی باید از همسایه هاتونم راجع بهت تحقیق کنم.
با شک نگاهش کردم که ادامه داد:
- اهوی نمی‌خوام بیام خواستگاریت که، فقط می‌خوام از داروخونه‌یه چیزایی بگیرم!
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- من‌که چیزی نگفتم فقط حرفم اینه که تو این سرما بیرون نیا اگه چیزی می‌خوای خودم برات از داروخونه می‌گیرم.
- نه می‌خوام بیرون یک هوایی بخورم.
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت یکی از موتور‌ها و روشنش کردم، همین لحظه شاهرخ اومد آروم بهم گفت:
- میرین شب‌گردی؟
- یادم باشه بعداً بررسیت کنم بینم این حجم از فشار رو دقیقا‌ً از کجا می‌خوری شاهرخ خان!
پوزخندی زد که ملودی پشت سرم اومد و بهش گفت:
- شاهرخ حواست به این دور و بر باشه! تو این سرما نشه که نگهبان‌ها کارشون رو درست انجام ندن‌ها.
شاهرخ زیر ل*ب باشه‌ای گفت و رفت، مشخص بود از یک چیزی بی‌اندازه می‌سوزه. هوف بیخیالِ شاهرخ بابا خودم الان دارم نقره د*اغ میشم. موتور رو روشن کردم و ملودی پشت سرم سوار شد و از حیاط زدیم بیرون. تو دلم دعا می‌کردم بابا متوجه‌ی حرفامون شده باشه وگرنه فاتحه‌ی همه چی خونده‌ست اگه ملودی یک درصد شک می‌کرد خونه‌مون جنوب شهر نیست کافی بود که زیر و بمم رو در بیاره اون وقت تموم می‌شد همه چی! خدا کنه بابا بره خونه‌ی قبلی‌مون. بعد از این‌که تو‌یه داروخونه چندتا انسولین خودکاری واسه بابا خریدم و ملودی هم خریداش رو کرد راه افتادیم سمت جنوب شهر و کمی بعد جلوی خونه‌ی قدیمی‌مون نگه داشتم، فقط الان کاش بابا این‌جا باشه وگرنه... حتی نمی‌خوام فکر کنم چی میشه.
از موتور پیاده شدم و سمت در خونه قدم برداشتم همین‌طور که با خودم کلنجار می‌رفتم که چیکار کنم ملودی اومد کنارم‌ایستاد و گفت:
- خونه‌تون این‌جاست؟
لبخند ژکوندی و گفتم:
- خونه‌ی فقراست دیگه.
- نه چرا این حرف رو می‌زنی، این‌جا به این قشنگی!
لبخندی زدم و با استرس زنگ خونه رو فشردم.
ملودی گفت:
- کلید نداری مگه؟
- نه خب؛ وقتی رفتیم ارمنستان دادم دست بابا!
- اوکی!
چندبار دیگه زنگ رو فشردم با اینکه می‌دونستم از قبل سوخته. گفتم:
- به خاطر بارندگی فکر کنم آب رفته توش سوخته، بهتره یک زنگ به بابا بزنم.
گوشیم رو از جیب کتم در آوردم و تا خواستم شماره بگیرم که در توسط بابا باز شد، از خوشحالی خنده‌ی دندون نمایی زدم و گفتم:
- می‌دونستم متوجه میشی بابا.
ملودی سؤالی نگاهم کرد که زود گفتم:
- متوجه میشی که پشت در وایستادیم.
بابا لبخندی زد و رو به ملودی گفت:
- معرفی نمی‌کنی تیرداد جان؟
وقتی منظور بابا رو فهمیدم زود گفتم:
-‌ایشون ملودی خانم هستن که من بادیگاردشونم؛ و خانم‌ایشون هم پدرمه.
ملودی با لبخند رو به بابا گفت:
- از آشنایی‌تون خوش‌وقتم.
- منم همین‌طور دخترم، بفرمایین داخل هوا خیلی سرده.
بابا از جلوی در کنار رفت و من و ملودی رفتیم تو خونه، رو به بابا آروم گفتم:
- چجوری این‌قدر زود رسیدی اینجا پرواز کردی؟
- همین دور و برا بودم به بهونه‌ی انسولین گفتم بیای خونه.
همین موقع صدای ملودی اومد:
- حیاط‌تون می‌تونست خیلی با صفا باشه اما با این درخت‌های فرسوده مثل خونه‌های ترسناک شده! این‌جا یک باغبون لازم داره.
بابا رفت پشت سرش و گفت:
- بعد از فوت همسر و دخترم دیگه دست و دلم نرفت این‌جا رو سر و سامون بدم!
- تیرداد بهم گفته بود؛ بابت فُوتشون متأسفم.
بابا تشکری کرد و ملودی رو توی خونه راهنمایی کرد.

کد:
«تیرداد»

از چیزی که این دختره گفت برق از چشمام پرید. واقعاً می‌خواد بیاد خونه‌مون؟! من هنگم هنوز، اگه با خودم ببرمش می‌فهمه خونه‌مون جنوب شهر نیست و اگه مخالفت کنم به احتمال زیاد بهم شک می‌کنه همین‌طوریش هم شاهرخ بهم مشکوکه کافیه تا بازم گاف بدم که این‌بار ملودی هم بهم شک کنه و بیوفته آمارم رو در بیاره و همه چیز نقشِ بر آب بشه! چیکار کنم الان! ؟ ملودی که دید تو هپروتم دستش رو جلوی چشمام تکون داد و گفت:
- چی شده نمی‌خوای منم با خودت ببری؟
آب دهانم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- ماشین که نیست با چی ببرمت؟
- با همون چیزی که خودت میری، خب ماشین تو عمارت نیست موتور که هست با اون میریم!
- خیلی خب! من میرم پایین تو هم آماده شو بیا.
ملودی سریع شالش رو انداخت رو سرش و‌یه کیف خیلی کوچیک از کشوی میزش برداشت و گذاشت تو جیبِ سوییشرتش و گفت:
- من آماده‌م بریم.
با استرس باشه‌ای گفتم و رفتیم بیرون، تو این لحظه داشتم پس میوفتادم از ترس اما هوشمندانه‌ترین کاری که به ذهنم رسید، این بود که شماره‌ی بابا رو گرفتم و گوشیم رو گذاشتم تو کتم و با ملودی شروع کردم به صحبت. داشتیم می‌رفتیم تو حیاط که گفتم:
- واقعاً الان می‌خوای بیای خونه‌ی ما؟
- آره باید زیر و بم بادیگاردمون رو در بیارم یا نه؟ حتی باید از همسایه هاتونم راجع بهت تحقیق کنم.
با شک نگاهش کردم که ادامه داد:
- اهوی نمی‌خوام بیام خواستگاریت که، فقط می‌خوام از داروخونه‌یه چیزایی بگیرم!
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- من‌که چیزی نگفتم فقط حرفم اینه که تو این سرما بیرون نیا اگه چیزی می‌خوای خودم برات از داروخونه می‌گیرم.
- نه می‌خوام بیرون یک هوایی بخورم.
باشه‌ای گفتم و رفتم سمت یکی از موتور‌ها و روشنش کردم، همین لحظه شاهرخ اومد آروم بهم گفت:
- میرین شب‌گردی؟
- یادم باشه بعداً بررسیت کنم بینم این حجم از فشار رو دقیقا‌ً از کجا می‌خوری شاهرخ خان!
پوزخندی زد که ملودی پشت سرم اومد و بهش گفت:
- شاهرخ حواست به این دور و بر باشه! تو این سرما نشه که نگهبان‌ها کارشون رو درست انجام ندن‌ها.
شاهرخ زیر ل*ب باشه‌ای گفت و رفت، مشخص بود از یک چیزی بی‌اندازه می‌سوزه. هوف بیخیالِ شاهرخ بابا خودم الان دارم نقره د*اغ میشم. موتور رو روشن کردم و ملودی پشت سرم سوار شد و از حیاط زدیم بیرون. تو دلم دعا می‌کردم بابا متوجه‌ی حرفامون شده باشه وگرنه فاتحه‌ی همه چی خونده‌ست اگه ملودی یک درصد شک می‌کرد خونه‌مون جنوب شهر نیست کافی بود که زیر و بمم رو در بیاره اون وقت تموم می‌شد همه چی! خدا کنه بابا بره خونه‌ی قبلی‌مون. بعد از این‌که تو‌یه داروخونه چندتا انسولین خودکاری واسه بابا خریدم و ملودی هم خریداش رو کرد راه افتادیم سمت جنوب شهر و کمی بعد جلوی خونه‌ی قدیمی‌مون نگه داشتم، فقط الان کاش بابا این‌جا باشه وگرنه... حتی نمی‌خوام فکر کنم چی میشه.
از موتور پیاده شدم و سمت در خونه قدم برداشتم همین‌طور که با خودم کلنجار می‌رفتم که چیکار کنم ملودی اومد کنارم‌ایستاد و گفت:
- خونه‌تون این‌جاست؟
لبخند ژکوندی و گفتم:
- خونه‌ی فقراست دیگه.
- نه چرا این حرف رو می‌زنی، این‌جا به این قشنگی!
لبخندی زدم و با استرس زنگ خونه رو فشردم.
ملودی گفت:
- کلید نداری مگه؟
- نه خب؛ وقتی رفتیم ارمنستان دادم دست بابا!
- اوکی!
چندبار دیگه زنگ رو فشردم با اینکه می‌دونستم از قبل سوخته. گفتم:
- به خاطر بارندگی فکر کنم آب رفته توش سوخته، بهتره یک زنگ به بابا بزنم.
گوشیم رو از جیب کتم در آوردم و تا خواستم شماره بگیرم که در توسط بابا باز شد، از خوشحالی خنده‌ی دندون نمایی زدم و گفتم:
- می‌دونستم متوجه میشی بابا.
ملودی سؤالی نگاهم کرد که زود گفتم:
- متوجه میشی که پشت در وایستادیم.
بابا لبخندی زد و رو به ملودی گفت:
- معرفی نمی‌کنی تیرداد جان؟
وقتی منظور بابا رو فهمیدم زود گفتم:
-‌ایشون ملودی خانم هستن که من بادیگاردشونم؛ و خانم‌ایشون هم پدرمه.
ملودی با لبخند رو به بابا گفت:
- از آشنایی‌تون خوش‌وقتم.
- منم همین‌طور دخترم، بفرمایین داخل هوا خیلی سرده.
بابا از جلوی در کنار رفت و من و ملودی رفتیم تو خونه، رو به بابا آروم گفتم:
- چجوری این‌قدر زود رسیدی اینجا پرواز کردی؟
- همین دور و برا بودم به بهونه‌ی انسولین گفتم بیای خونه.
همین موقع صدای ملودی اومد:
- حیاط‌تون می‌تونست خیلی با صفا باشه اما با این درخت‌های فرسوده مثل خونه‌های ترسناک شده! این‌جا یک باغبون لازم داره.
بابا رفت پشت سرش و گفت:
- بعد از فوت همسر و دخترم دیگه دست و دلم نرفت این‌جا رو سر و سامون بدم!
- تیرداد بهم گفته بود؛ بابت فُوتشون متأسفم.
بابا تشکری کرد و ملودی رو توی خونه راهنمایی کرد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_192

بعد از این‌که مامانم و آبجیم توی اون تصادفی که کار سیروس بود کشته شدن چند روز بعدش بابا یک خونه‌ی دیگه خرید که سمت شرق شهر بود. این‌جا همش یاد خاطرات مامانم و آبجیم میوفتاد منم همین‌طور بودم، نمی‌تونستم این‌جا زندگی کنم هرچی می‌شد یاد اونا میوفتادیم بابا که خیلی اذیت می‌شد، روز و شبش عذاب کشیدن و با خاطرات زندگی کردن شده بود تا وقتی‌که رفتیم‌یه خونه‌ی دیگه گرفتیم. اون‌موقع من بچه بودم تقریباً پنج، شش سالم بود. روحیه‌ی داغون بابام یک طرف و این‌که مجبور می‌شد مدام منو آروم و ساکت کنه هم طرفی دیگه بیچاره بابام خیلی سختی کشید تا با مرگ مامان و آبجیم کنار اومد. وقتی از این‌جا رفتیم یک سر سوزن هم با خودمون نبردیم به خاطر همین این‌جا تمام وسایلاش سر جاش بود اما گرد و خاک خونه رو پر کرده بود‌امیدوارم ملودی به چیزی شک نکنه. با صدای بابا دست از افکارم کشیدم و رفتم تو خونه، علی‌رغم چیزی که تصور می‌کردم خونه تروتمیز و مرتب بود معلوم بود بابا خیلی زود رسیده و جارو کشیده اینجا رو خداروشکر که گاف ندادیم.
بابا: پسرم من کتری رو گذاشتم آبش جوش اومده بی‌زحمت چای درست کن بیار.
انسولین‌هایی که تو دستم بود رو دادم به بابا و گفتم: باشه الان درست می‌کنم.
بعدِ این حرفم رفتم توی آشپزخونه، چای و مقداری آبجوش ریختم تو قوری تا دم بکشه. بابا چایی و قند خریده بود، میوه فکر کنم یادش رفته بود.
داشتم فنجون‌ها رو آب می‌کشیدم که صدای بابا و ملودی اومد. ملودی گفت:
- شما دیابت دارین؟
- بله متأسفانه پنج ساله.
- آخِی! مامان منم وقتی زنده بود این بیماری رو داشت.
- زنده بود؟ یعنی به خاطر دیابت جونش رو از دست داد؟
- نه اون به خاطر چیز دیگه‌ای فوت شد.
- متأسفم.
دیگه صدایی از هیچکدوم شون بلند نشد، چای ریختم تو فنجون‌ها و بردم توی پذیرایی. ملودی با دیدنم خندید و گفت:
- اوه اوه! بادیگارد سیروس خان با اون ابهتش چای دم کرده؟
با این حرفش هر دومون خندیدم که متوجه شدم بابا با شنیدن اسم سیروس فکش منقبض شد.
چای به ملودی تعارف کردم که یک دونه برداشت و یکی هم جلوی خودم و بابا گذاشتم و گفتم:
- دیگه خونه‌ای که توش خانم نباشه، هیچی خوب در نمیاد ببخشید اگه چایی باب میلت نیست.
ملودی نگاهی به فنجون توی دستش کرد و گفت:
- نه خیلی هم معطر و خوش رنگه؛ دیگه از این بهتر؟
همین‌جوری که داشتیم چای می‌خوردیم ملودی به قاب عکس تو دیوار اشاره کرد و گفت:
- تیرداد اون عکس مادرته؟
به قاب عکس چشم دوختم که دوباره د*اغ دلم تازه شد، عکس مامانم تو دیوار بود که من و آبجیم رو ب*غ*ل گرفته بود اون‌موقع ما تازه دوقلو‌های یک ساله بودیم. تا خواستم جوابی بدم که بابا گفت:
- آره! اون زنم لیلاست و اون بچه که سمت راسته تبسمه و اون یکی هم تیرداده.
- خانمتون خیلی خوشگل بودن.
- الان دیگه همه‌ش زیر خاکه.
- ببخشید اگه ناراحت شدین.
و بعد این حرفش بلند شد و گفت:
- تیرداد من برمی‌گردم عمارت تو هم استراحت نکردی چند وقته، ‌امشب خونه‌تون بمون.
جواب دادم:
- نه می‌رسونموت بعد خودم برمی‌گردم.
ملودی تا خواست حرفی بزنه که‌یهو بابا بلند شد محکم بغلش کرد، از این‌کار بابا جا خوردم و دهنم قد غار وا شد. یک‌باره بابا از ب*غ*ل ملودی اومد بیرون، اشک چشماش رو پاک کرد و دستپاچه گفت:
- ببخشید واقعاً معذرت می‌خوام، با دیدنت یک لحظه یاد دخترم افتادم آخه اگه زنده بود الان همسن تو بود.
ملودی نگاه غم‌انگیزی به بابام کرد و‌یهو محکم بغلش کرد و زد زیر گریه که یک شوک دیگه بهم وارد شد.

کد:
بعد از این‌که مامانم و آبجیم توی اون تصادفی که کار سیروس بود کشته شدن چند روز بعدش بابا یک خونه‌ی دیگه خرید که سمت شرق شهر بود. این‌جا همش یاد خاطرات مامانم و آبجیم میوفتاد منم همین‌طور بودم، نمی‌تونستم این‌جا زندگی کنم هرچی می‌شد یاد اونا میوفتادیم بابا که خیلی اذیت می‌شد، روز و شبش عذاب کشیدن و با خاطرات زندگی کردن شده بود تا وقتی‌که رفتیم‌یه خونه‌ی دیگه گرفتیم. اون‌موقع من بچه بودم تقریباً پنج، شش سالم بود. روحیه‌ی داغون بابام یک طرف و این‌که مجبور می‌شد مدام منو آروم و ساکت کنه هم طرفی دیگه بیچاره بابام خیلی سختی کشید تا با مرگ مامان و آبجیم کنار اومد. وقتی از این‌جا رفتیم یک سر سوزن هم با خودمون نبردیم به خاطر همین این‌جا تمام وسایلاش سر جاش بود اما گرد و خاک خونه رو پر کرده بود‌امیدوارم ملودی به چیزی شک نکنه. با صدای بابا دست از افکارم کشیدم و رفتم تو خونه، علی‌رغم چیزی که تصور می‌کردم خونه تروتمیز و مرتب بود معلوم بود بابا خیلی زود رسیده و جارو کشیده اینجا رو خداروشکر که گاف ندادیم.
بابا: پسرم من کتری رو گذاشتم آبش جوش اومده بی‌زحمت چای درست کن بیار.
انسولین‌هایی که تو دستم بود رو دادم به بابا و گفتم: باشه الان درست می‌کنم.
بعدِ این حرفم رفتم توی آشپزخونه، چای و مقداری آبجوش ریختم تو قوری تا دم بکشه. بابا چایی و قند خریده بود، میوه فکر کنم یادش رفته بود.
داشتم فنجون‌ها رو آب می‌کشیدم که صدای بابا و ملودی اومد. ملودی گفت:
- شما دیابت دارین؟
- بله متأسفانه پنج ساله.
- آخِی! مامان منم وقتی زنده بود این بیماری رو داشت.
- زنده بود؟ یعنی به خاطر دیابت جونش رو از دست داد؟
- نه اون به خاطر چیز دیگه‌ای فوت شد.
- متأسفم.
دیگه صدایی از هیچکدوم شون بلند نشد، چای ریختم تو فنجون‌ها و بردم توی پذیرایی. ملودی با دیدنم خندید و گفت:
- اوه اوه! بادیگارد سیروس خان با اون ابهتش چای دم کرده؟
با این حرفش هر دومون خندیدم که متوجه شدم بابا با شنیدن اسم سیروس فکش منقبض شد.
چای به ملودی تعارف کردم که یک دونه برداشت و یکی هم جلوی خودم و بابا گذاشتم و گفتم:
- دیگه خونه‌ای که توش خانم نباشه، هیچی خوب در نمیاد ببخشید اگه چایی باب میلت نیست.
ملودی نگاهی به فنجون توی دستش کرد و گفت:
- نه خیلی هم معطر و خوش رنگه؛ دیگه از این بهتر؟
همین‌جوری که داشتیم چای می‌خوردیم ملودی به قاب عکس تو دیوار اشاره کرد و گفت:
- تیرداد اون عکس مادرته؟
به قاب عکس چشم دوختم که دوباره د*اغ دلم تازه شد، عکس مامانم تو دیوار بود که من و آبجیم رو ب*غ*ل گرفته بود اون‌موقع ما تازه دوقلو‌های یک ساله بودیم. تا خواستم جوابی بدم که بابا گفت:
- آره! اون زنم لیلاست و اون بچه که سمت راسته تبسمه و اون یکی هم تیرداده.
- خانمتون خیلی خوشگل بودن.
- الان دیگه همه‌ش زیر خاکه.
- ببخشید اگه ناراحت شدین.
و بعد این حرفش بلند شد و گفت:
- تیرداد من برمی‌گردم عمارت تو هم استراحت نکردی چند وقته، ‌امشب خونه‌تون بمون.
جواب دادم:
- نه می‌رسونموت بعد خودم برمی‌گردم.
ملودی تا خواست حرفی بزنه که‌یهو بابا بلند شد محکم بغلش کرد، از این‌کار بابا جا خوردم و دهنم قد غار وا شد. یک‌باره بابا از ب*غ*ل ملودی اومد بیرون، اشک چشماش رو پاک کرد و دستپاچه گفت:
- ببخشید واقعاً معذرت می‌خوام، با دیدنت یک لحظه یاد دخترم افتادم آخه اگه زنده بود الان همسن تو بود.
ملودی نگاه غم‌انگیزی به بابام کرد و‌یهو محکم بغلش کرد و زد زیر گریه که یک شوک دیگه بهم وارد شد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_193

«ملودی»

بارون شدیدی در حال باریدن بود، تیرداد که توی حیاط عمارت نگه داشت از موتور اومدم پایین و لگدی محکم به موتور زدم که پام خورد به اگزور و جیغ بلندی کشیدم. تیرداد گفت:
- چته تو خوددرگیری داری؟
- اگزوز خورد به پام.
- البته درستش اینه که بگی پاتو زدی به اگزوز!
- توی این بارون شدید منو با موتور از اون سر شهر بلند کردی آوردی این سر شهر مثل موش آبکشیده شدم الان حرفتم زیاده؟
- من کف دستم رو بو کرده بودم وسط راه بارون می‌گیره آیا؟
- تو که می‌دونستی هوا گرگ و میشه، منو با موتور نمی‌آوردی!
- حالا من یک تعارف زدم می‌خواستی خودت با موتور نیای، نمی‌دونستی بارون می‌گیره. حتی این هم نمی‌دونستی هوا سرده؟
- هار هار هار، منتظر بودم تو بهم بگی.
- به جون بابام این وقت شب حوصله‌ی کل‌کل ندارم اون هم با تو، اون هم زیر این بارون که خیس آب شدم، من میرم خونه‌مون تو هم برو آب بخور آروم بشی البته آب بارون بخور یکم زبونت کند‌تر کار کنه.
با این حرفش جیغ خفیفی کشیدم تا خواستم جوابش رو بدم سریع از حیاط رفت بیرون، پسره‌ی چلغوز منو با موتور توی این هوای بارونی آورده این سر شهر حرفشم زیاده پر رو! از حرصم جیغ بلندی کشیدم و بالا پایین پریدم و داد زدم:
- این یارو آخرش منو تبدیل به‌یه آدم عصبی می‌کنه.
همین موقع شاهرخ با‌یه چتر اومد و گفت:
- خانم باید با هم صحبت کنیم.
-، الان اصلاً وقتش نیست بذار فردا، نگهبان‌ها رو مرخص کن برن‌امشب توی این بارون وانستن این‌جا ولی خودت این دور و برا باش.
شاهرخ با اکراه چشمی گفت و رفت! رفتم توی عمارت، هوای عمارت گرم بود و به منی که خیس آب بودم و از سرما میلرزیدم حس خوبی می‌داد. توی هال خبری از هاتف و سیروس نبود. آره دیگه خان‌سالار خرفت مون زن نداره میره سراغ کِیس‌های دیگه و تا صبح استغفرالله... ولی خب دروغم چیه هرچی پیرتر میشه هات‌تر میشه حروم لقمه. رفتم توی اتاقم، لباس‌هام رو تعویض کردم و بعد شوفاژ رو هم روشن کردم این‌قدر سرد بود دوست داشم بغلش کنم. پشت میز نشستم و داشتم موهام رو شونه میزدم که هاتف با دوتا فنجون قهوه اومد تو اتاقم، یکیش رو گذاشت رو میزم و یکیش هم به دست گرفت و پشت سرم رو صندلی نشست. به خاطر بی‌محلی‌های اخیرش ازش خیلی دل‌خور بودم. از تو آینه بهش نگاه کردم گفتم:
- کاری داشتی؟
- انگشتت خیلی می‌سوزه؟
تو چشمای سردِ آبیش زل زدم و گفتم:
- بیشتر از این‌که درد انگشتم قلبم رو بسوزونه از این سوختم که کسی رو که مثل یک برادر دوستش داشتم حتی سعی نکرد نزدیک بشه به سیروس، حتی سعی نکرد با حرفاش عصباینت سیروس رو کم کنه اون وقت یک بادیگارد که مدت زیادی نیست این‌جا کار می‌کنه نزدیک شد تا ازم محافظت کنه ولی تو...
- باور کن وقتی عصبانیت سیروس رو دیدم، خیلی ازش ترسیدم.
- نیازی به توجیه نیست، این درد هم می‌گذره مثل تمومِ درد‌های دیگه.
- متأسفم که ازم دلخور شدی.
- من هیچ‌وقت از دست آدما دلخور نمی‌شم، فقط نظرم رو درمورد شون عوض می‌کنم.

هاتف نگاه سنگینی بهم انداخت و صورتش رو برگردوند. بعد از چند ثاینه سکوتی عمیق، گفت:
- چرا ساغر رو با خودت نیاوردی مگه سیروس نگفته بود برش‌گردونی؟
- ساغر رفت دنبال زندگیش.
هاتف چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
- حدس میزدم دیگه برنگرده، هر کسی بلاخره باید خودش رو از این چهارگوش نجات بده یک روز تو هم میری یک روز منم میرم اصلاً خوب شد که رفت براش خیلی خوشحال شدم. چرا بیاد اینجا؟ که دستش به خون بقیه آلوده بشه؟ خونِ همون کسایی که ریخت بسه! ولی خیلی دلم براش تنگ میشه.
- منم دلم براش تنگ میشه ولی عادت می‌کنیم به نبودش، مثل تموم نبودن‌هایی که بهشون عادت کردیم.
- ولی برای من سخته با نبود کسی که دوستش دارم کنار بیام، فراموش کردن کسی که یک روز یک تیکه از وجودم بود سخته. کسی که بهش عادت کرده بودم کسی که هرکاری هم می‌کرد ازش ناراحت نمی‌شدم، کسی که قلبم بود! هر کسی هم که باعث شد اون بره رو نمی‌بخشمش با دندون شاهرگش رو می‌کَنم! باید تموم سختیایی که اون موقع رفتنش کشید رو پس بده! آرهه باید پس بده.
هاتف به یک گوشه خیره شده بود و درحالی که فکش منقبض شده بود از لای دندون‌های کلید شده‌ش این حرف‌هارو میزد.
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- چیزی شده هاتف؟
- نه نه چیز مهمی نیست!
و بعد بلند شد و گفت:
- قهوه‌ت رو بخور توش سیانور نریختم.
و سوت زنان از اتاقم خارج شد.
کد:
«ملودی»

بارون شدیدی در حال باریدن بود، تیرداد که توی حیاط عمارت نگه داشت از موتور اومدم پایین و لگدی محکم به موتور زدم که پام خورد به اگزور و جیغ بلندی کشیدم. تیرداد گفت:
- چته تو خوددرگیری داری؟
- اگزوز خورد به پام.
- البته درستش اینه که بگی پاتو زدی به اگزوز!
- توی این بارون شدید منو با موتور از اون سر شهر بلند کردی آوردی این سر شهر مثل موش آبکشیده شدم الان حرفتم زیاده؟
- من کف دستم رو بو کرده بودم وسط راه بارون می‌گیره آیا؟
- تو که می‌دونستی هوا گرگ و میشه، منو با موتور نمی‌آوردی!
- حالا من یک تعارف زدم می‌خواستی خودت با موتور نیای، نمی‌دونستی بارون می‌گیره. حتی این هم نمی‌دونستی هوا سرده؟
- هار هار هار، منتظر بودم تو بهم بگی.
- به جون بابام این وقت شب حوصله‌ی کل‌کل ندارم اون هم با تو، اون هم زیر این بارون که خیس آب شدم، من میرم خونه‌مون تو هم برو آب بخور آروم بشی البته آب بارون بخور یکم زبونت کند‌تر کار کنه.
با این حرفش جیغ خفیفی کشیدم تا خواستم جوابش رو بدم سریع از حیاط رفت بیرون، پسره‌ی چلغوز منو با موتور توی این هوای بارونی آورده این سر شهر حرفشم زیاده پر رو! از حرصم جیغ بلندی کشیدم و بالا پایین پریدم و داد زدم:
- این یارو آخرش منو تبدیل به‌یه آدم عصبی می‌کنه.
همین موقع شاهرخ با‌یه چتر اومد و گفت:
- خانم باید با هم صحبت کنیم.
-، الان اصلاً وقتش نیست بذار فردا، نگهبان‌ها رو مرخص کن برن‌امشب توی این بارون وانستن این‌جا ولی خودت این دور و برا باش.
شاهرخ با اکراه چشمی گفت و رفت! رفتم توی عمارت، هوای عمارت گرم بود و به منی که خیس آب بودم و از سرما میلرزیدم حس خوبی می‌داد. توی هال خبری از هاتف و سیروس نبود. آره دیگه خان‌سالار خرفت مون زن نداره میره سراغ کِیس‌های دیگه و تا صبح استغفرالله... ولی خب دروغم چیه هرچی پیرتر میشه هات‌تر میشه حروم لقمه. رفتم توی اتاقم، لباس‌هام رو تعویض کردم و بعد شوفاژ رو هم روشن کردم این‌قدر سرد بود دوست داشم بغلش کنم. پشت میز نشستم و داشتم موهام رو شونه میزدم که هاتف با دوتا فنجون قهوه اومد تو اتاقم، یکیش رو گذاشت رو میزم و یکیش هم به دست گرفت و پشت سرم رو صندلی نشست. به خاطر بی‌محلی‌های اخیرش ازش خیلی دل‌خور بودم. از تو آینه بهش نگاه کردم گفتم:
- کاری داشتی؟
- انگشتت خیلی می‌سوزه؟
تو چشمای سردِ آبیش زل زدم و گفتم:
- بیشتر از این‌که درد انگشتم قلبم رو بسوزونه از این سوختم که کسی رو که مثل یک برادر دوستش داشتم حتی سعی نکرد نزدیک بشه به سیروس، حتی سعی نکرد با حرفاش عصباینت سیروس رو کم کنه اون وقت یک بادیگارد که مدت زیادی نیست این‌جا کار می‌کنه نزدیک شد تا ازم محافظت کنه ولی تو...
- باور کن وقتی عصبانیت سیروس رو دیدم، خیلی ازش ترسیدم.
- نیازی به توجیه نیست، این درد هم می‌گذره مثل تمومِ درد‌های دیگه.
- متأسفم که ازم دلخور شدی.
- من هیچ‌وقت از دست آدما دلخور نمی‌شم، فقط نظرم رو درمورد شون عوض می‌کنم.

هاتف نگاه سنگینی بهم انداخت و صورتش رو برگردوند. بعد از چند ثاینه سکوتی عمیق، گفت:
- چرا ساغر رو با خودت نیاوردی مگه سیروس نگفته بود برش‌گردونی؟
- ساغر رفت دنبال زندگیش.
هاتف چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
- حدس میزدم دیگه برنگرده، هر کسی بلاخره باید خودش رو از این چهارگوش نجات بده یک روز تو هم میری یک روز منم میرم اصلاً خوب شد که رفت براش خیلی خوشحال شدم. چرا بیاد اینجا؟ که دستش به خون بقیه آلوده بشه؟ خونِ همون کسایی که ریخت بسه! ولی خیلی دلم براش تنگ میشه.
- منم دلم براش تنگ میشه ولی عادت می‌کنیم به نبودش، مثل تموم نبودن‌هایی که بهشون عادت کردیم.
- ولی برای من سخته با نبود کسی که دوستش دارم کنار بیام، فراموش کردن کسی که یک روز یک تیکه از وجودم بود سخته. کسی که بهش عادت کرده بودم کسی که هرکاری هم می‌کرد ازش ناراحت نمی‌شدم، کسی که قلبم بود! هر کسی هم که باعث شد اون بره رو نمی‌بخشمش با دندون شاهرگش رو می‌کَنم! باید تموم سختیایی که اون موقع رفتنش کشید رو پس بده! آرهه باید پس بده.
هاتف به یک گوشه خیره شده بود و درحالی که فکش منقبض شده بود از لای دندون‌های کلید شده‌ش این حرف‌هارو میزد.
با شک نگاهش کردم و گفتم:
- چیزی شده هاتف؟
- نه نه چیز مهمی نیست!
و بعد بلند شد و گفت:
- قهوه‌ت رو بخور توش سیانور نریختم.
و سوت زنان از اتاقم خارج شد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_194

***
با صدای شلاق بارون که به سقف عمارت می‌خورد و قطرات شفافش که با شیشه اتاقم بازی می‌کردن چشمام رو باز کردم، اتاقم تاریک بود آباژور کنارم رو روشن کردم و بلند شدم رفتم سمت پنجره، بازش کردم. بارون شدیدی در حال باریدن بود و ابر‌های استراتوس تیره رنگ آسمون رو در بر گرفته بود، با این‌که بارون می‌بارید اما هوا اون‌قدرام سرد نبود مطمئناً اگه بارون سرعت باریدنش رو کم می‌کرد این هوا جون می‌داد واسه قدم زدن ولی حیف انگار دل آسمون هم مثلِ دلِ من خیلی پر بود و از ته دلش گریه‌ش گرفته.
یادمه پارسال همین موقع‌ها بود برای اولین بار با ساغر دزدکی رفتیم شمال و پنج روز موندیم و برگشتیم اون موقع سیروس و هاتف رفته بودن دبی و هیچکس عمارت نبود. تو شمال کلی برای خودمون خوش گذروندیم و صفا کردیم خیلی حال داد اولین باری بود که می‌رفتم شمال، آخه همش تو دست و پای سیروس کارهاش رو انجام می‌دادیم دیگه وقت این رو نداشتیم یکم جوونی و خوشگذرونی کنیم، چقدر الکی عمر من حیف شد تو این عمارتِ نحس. من الان باید یک دختر تحصیل کرده‌ی خونواده دار بودم که یک زندگی نرمال و خوب داشتم نه این‌که کارم فروختن مواد و اعضای ب*دن آدم‌ها باشه ولی من این \"من\" رو تغییر می‌دم. اما واقعاً بهترین کار رو ساغر کرد که رفت دنبال سرنوشتش‌امیدوارم رازمیک یک مرد خوب باشه که هر کم و کسری و سختی‌ای که ساغر تو زندگیش کشیده اون با محبتش براش جبران کنه ولی ساغر با تموم دختریتش در حق من مردونگی کرد بزرگ‌ترین چیزی رو که باید می‌فهمیدم رو بهم گفت از الان به بعد باید بیوفتم دنبال کار خودم و فوری تمومش کنم و برم که برم.
با لرزش شونه‌هام در پنجره رو بستم و رفتم تو سرویس بهداشتی، دست و صورتم رو شستم و باند دور انگشتم رو در آوردم، سوزش انگشتم کمتر شده بود اما گوشتش کاملاً مشخص بود و با نگاه کردن بهش حالت تهوع می‌گرفتم. کاش ناخنم زودتر رشد کنه و انگشتم خوب بشه؛ تقاض این دردی رو که کشیدم اگه ازت نگیرم نسلم از حیوونه سیروسِ مادر به خطا. از سرویس اومدم بیرون و موهام رو شونه زدم تا خواستم برم بیرون که در اتاقم چندبار کوبیده شد، رفتم در رو باز کردم دیدم خدمتکاره که با دیدنم گفت:
- صبح بخیر خانم، آقا سر میز صبحونه منتظرتونن!
- سر میز نمی‌ام صبحونه‌ی منو بیار تو اتاقم.
- ولی سیروس خان تأکید داشتن حتماً بیاین سر میز.
بی‌شرف دیروز اون بلا رو سرم آورد الان واقعاً چطوری روش میشه منو صدا بزنه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. خدمتکار رو کنار زدم و از پله‌ها رفتم پایین، سیروس تنهایی سر میز نشسته بود و لقمه‌هایی کله‌گربه‌ای می‌ذاشت دهانش؛ بهش نزدیک شدم و گفتم:
- باز خطایی ازم سر‌زده که اول صبحی احضارم می‌کنی؟
- این همه جرأت تو صدات رو از کجا آوردی؟
- احترام هرکسی دست خودشه تو اگه با من درست صحبت کنی و واسه حرفام و کار‌هایی که برات انجام دادم ارزش قائل بشی خودتم با ارزش...
سیروس حرفم رو قطع کرد و گفت:
- باریکلاً دختر احمد گدا، آخه بدبخت من اگه شب‌ها‌یه لقمه نون تو سفره‌ی پدر و مادرت پرت نمی‌کردم که از گشنگی کرم میزدین الان صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟! منی که اگه نبودم معلوم نبود تو کدوم بیت لطفی بودی!
از این حرفش مغزم آتیش گرفت با عصبانیتی که سعی می‌کردم تا حدی کنترلش کنم گفتم:
- منو صدا زدی اول صبحی این حرف هارو بهم بزنی و مثل همیشه غرورم رو له کنی؟ تبریک می‌گم موفق شدی.
این رو گفتم و خواستم از هال برم بیرون که دوباره صدام زد.

کد:
***
با صدای شلاق بارون که به سقف عمارت می‌خورد و قطرات شفافش که با شیشه اتاقم بازی می‌کردن چشمام رو باز کردم، اتاقم تاریک بود آباژور کنارم رو روشن کردم و بلند شدم رفتم سمت پنجره، بازش کردم. بارون شدیدی در حال باریدن بود و ابر‌های استراتوس تیره رنگ آسمون رو در بر گرفته بود، با این‌که بارون می‌بارید اما هوا اون‌قدرام سرد نبود مطمئناً اگه بارون سرعت باریدنش رو کم می‌کرد این هوا جون می‌داد واسه قدم زدن ولی حیف انگار دل آسمون هم مثلِ دلِ من خیلی پر بود و از ته دلش گریه‌ش گرفته.
یادمه پارسال همین موقع‌ها بود برای اولین بار با ساغر دزدکی رفتیم شمال و پنج روز موندیم و برگشتیم اون موقع سیروس و هاتف رفته بودن دبی و هیچکس عمارت نبود. تو شمال کلی برای خودمون خوش گذروندیم و صفا کردیم خیلی حال داد اولین باری بود که می‌رفتم شمال، آخه همش تو دست و پای سیروس کارهاش رو انجام می‌دادیم دیگه وقت این رو نداشتیم یکم جوونی و خوشگذرونی کنیم، چقدر الکی عمر من حیف شد تو این عمارتِ نحس. من الان باید یک دختر تحصیل کرده‌ی خونواده دار بودم که یک زندگی نرمال و خوب داشتم نه این‌که کارم فروختن مواد و اعضای ب*دن آدم‌ها باشه ولی من این \"من\" رو تغییر می‌دم. اما واقعاً بهترین کار رو ساغر کرد که رفت دنبال سرنوشتش‌امیدوارم رازمیک یک مرد خوب باشه که هر کم و کسری و سختی‌ای که ساغر تو زندگیش کشیده اون با محبتش براش جبران کنه ولی ساغر با تموم دختریتش در حق من مردونگی کرد بزرگ‌ترین چیزی رو که باید می‌فهمیدم رو بهم گفت از الان به بعد باید بیوفتم دنبال کار خودم و فوری تمومش کنم و برم که برم.
با لرزش شونه‌هام در پنجره رو بستم و رفتم تو سرویس بهداشتی، دست و صورتم رو شستم و باند دور انگشتم رو در آوردم، سوزش انگشتم کمتر شده بود اما گوشتش کاملاً مشخص بود و با نگاه کردن بهش حالت تهوع می‌گرفتم. کاش ناخنم زودتر رشد کنه و انگشتم خوب بشه؛ تقاض این دردی رو که کشیدم اگه ازت نگیرم نسلم از حیوونه سیروسِ مادر به خطا. از سرویس اومدم بیرون و موهام رو شونه زدم تا خواستم برم بیرون که در اتاقم چندبار کوبیده شد، رفتم در رو باز کردم دیدم خدمتکاره که با دیدنم گفت:
- صبح بخیر خانم، آقا سر میز صبحونه منتظرتونن!
- سر میز نمی‌ام صبحونه‌ی منو بیار تو اتاقم.
- ولی سیروس خان تأکید داشتن حتماً بیاین سر میز.
بی‌شرف دیروز اون بلا رو سرم آورد الان واقعاً چطوری روش میشه منو صدا بزنه؟! حیا هم خوب چیزیه والا. خدمتکار رو کنار زدم و از پله‌ها رفتم پایین، سیروس تنهایی سر میز نشسته بود و لقمه‌هایی کله‌گربه‌ای می‌ذاشت دهانش؛ بهش نزدیک شدم و گفتم:
- باز خطایی ازم سر‌زده که اول صبحی احضارم می‌کنی؟
- این همه جرأت تو صدات رو از کجا آوردی؟
- احترام هرکسی دست خودشه تو اگه با من درست صحبت کنی و واسه حرفام و کار‌هایی که برات انجام دادم ارزش قائل بشی خودتم با ارزش...
سیروس حرفم رو قطع کرد و گفت:
- باریکلاً دختر احمد گدا، آخه بدبخت من اگه شب‌ها‌یه لقمه نون تو سفره‌ی پدر و مادرت پرت نمی‌کردم که از گشنگی کرم میزدین الان صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟! منی که اگه نبودم معلوم نبود تو کدوم بیت لطفی بودی!
از این حرفش مغزم آتیش گرفت با عصبانیتی که سعی می‌کردم تا حدی کنترلش کنم گفتم:
- منو صدا زدی اول صبحی این حرف هارو بهم بزنی و مثل همیشه غرورم رو له کنی؟ تبریک می‌گم موفق شدی.
این رو گفتم و خواستم از هال برم بیرون که دوباره صدام زد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۹۵

سیروس گفت:
- بیا مثل بچه‌ی آدم بگیر بشین این‌جا.
برگشتم و دستی توی موهام کشیدم تا عصبانیتم کمتر بشه و برگشتم سر میز و روبه‌روش نشستم.
سیروس: آره تند رفتم هم دیروز هم الان.
- وقتی به خاطر گناه نکرده، پدر و مادر منو کشتی خیلی راحت می‌تونستی منو هم بکشی چرا منو نگه داشتی؟! واسه این‌که بزرگ بشم و منو به این کار‌های کثیف عادت بدی و تهشم غرورم رو خورد کنی؟
- این کار‌های کثیفی که می‌گی الان باعث شده تو یک عمارتی زندگی کنی که ستون‌هاش از طلاست! غذایی که هرروز می‌خوری پولش برابر در آمد یک رستورانه، لباسی که می‌پوشی از بهترین مارک و برنده، یکم اون چشم‌های کورت رو باز کن این‌هارم ببین.
- برای من اصلاً مهم نیست دارم کجا زندگی می‌کنم و تو چه شرایطی هستم، تو منو توی این عمارت آوردی وگرنه اگه بعد از مرگ پدرومادرم نگرم نمی‌داشتی الان زندگیم هرچیزی بود به جز با پول خون مردم زندگی کردن به جز جنایت کردن!
سیروس بلند خندید و گفت:
- تو این دنیا آدم‌های خیلی کثیفی زندگی می‌کنن با گناه‌های خیلی کثیف ما‌ها با ریختن خون‌شون، زمین رو از این آدم‌ها پاک می‌کنیم هم‌یه پولی به جیب می‌زنیم هم خدا ازمون راضی میشه.
- هه خدا! چقدر شنیدن این اسم از ز*ب*ون تو جالبه.
- ببین ملودی من قبول دارم پدرومادرت رو کشتم اون هم به خاطر ضرری که پدرت بهم زد ولی بعدش پشیمون شدم. نمی‌تونستم تو رو هم ول کنم بری به امون خدا، نه پدرت خونواده داشت نه مادرت. هردوشون موقع جوونی از خونه فرار کرده بودن و مثل تموم کسایی بودن که ما وقتی پیداشون می‌کردیم یا سرشون تو جوب آب بود یا تو سطل آشغال دنبال یک تیکه‌نون، اگه بعد از مرگ‌شون من تو رو ول می‌کردم مطمئن باش زندگی‌ای که داشتی از این بهتر نبود. تو هم اون موقع ده سالت بود می‌تونستی چیکار کنی؟
- هیچ تضمینی برای زندگی من وجود نداشت شاید منو می‌بردن یتیم خونه و الان وضع زندگیم این نبود.
- همون موقع که تو ارمنستان بودین میلا بهم گفت ساغر رفت با یک پسره‌ی ارمنی ازدواج کنه، خب تو هم می‌رفتی تو چرا موندی؟ می‌تونستی خیلی راحت فرار کنی. فقط اون بار نبود که تو همیشه راه فرار داشتی پس چرا موندی این‌جا؟ جواب منو بده.
- منو با حرفات نخندون سیروس، اگه حتی یک خدمتکار یک روز این‌جا کار کنه و بعدش استفاء بده تو حرومه یک گلولش می‌کنی، چون معتقدی کسی که یک روز این‌جا مونده از یک رازت با خبر شده، دیگه منی که دوازده سیزده ساله دارم این‌جا زندگی می‌کنم نفس کشیدنمم برات خطر به حساب میاد فکر می‌کنی اگه من از این‌جا فرار کنم راحت میشم؟! نه تازه اون موقع‌ست که جونم رو به بدترین شکل ممکن از دست می‌دم مثل تموم خدمتکار‌ها و نگهبان‌هایی که تا خواستن از این‌جا برن کشتیشون. حتی دیگه ساغر هم از دستت در‌امان نیست.
- خوشم میاد تو یکی خوب منو می‌شناسی ایول ملودی ایول. خوب تا فراموش نکردم، بگم که صدات زدم بیای پایین واسه اینکه بهت تسلیت بگم. امروز سالگرد فوت پدرومادرته!
با شنیدن این جمله انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار داد‌. منه لعنتی چطور‌یه همچین روز مهمی رو فراموش کردم اصلاً حواسم نبود من الان باید پیششون بودم لعنت به من، بغضی که در کسری از ثانیه گلوم رو پر کرد به سختی قورتش دادم و از رو صندلی بلند شدم و به طرف اتاقم قدم برداشتم که سیروس گفت:
- اگه با ساغر در تماسی بهش بفهمون که اگه کوچک‌ترین چیزی رو از من فاش کنه سرش رو می‌ذارم رو س*ی*نه‌ش!

***

از تاکسی پیاده شدم و مستقیم به طرف قبر پدر و مادرم قدم برداشتم، هوای قبرستون عجیب دلگیر بود! بارون بند اومده بود اما هوای دلِ من حسابی ابری بود و رعد میزد الان بود که ببارم. دلم‌یه دل سیر گریه می‌خواست خیلی وقت بود درست و حسابی گریه نکرده بودم. خیلی سخته کسی رو نداشته باشی که حتی رو شونه‌ش گریه کنی نه خونواده و نه دوست و رفیق. کاش انسان هیچ وقت بزرگ نشه، بزرگ که بشی باید درد‌ها و بغض‌های زیادی رو بی‌صدا توی دلت خفه کنی و دم نزنی! آه از انسان بود چه دردی می‌کشه اونی که انسانه و از احساس سرشاره.
وقتی رسیدم پیششون، بین قبر پدر و مادرم که کنار هم بودن نشستم و قبرشون رو با گلاب شستم، بارون باریده بود قبرشون تمیز بود اما گلاب ریختم رو قبرشون چون مامان زینبم عاشق بوی گلاب بود. خدای من چقدر دلم براشون پر می‌کشه. نفرین بهت سیروس، تو بچگی یتیمم کردی تو بچگی بی‌کس و کارم کردی دلم می‌خواد بدترین عذاب سرت نازل بشه، با هر اشکی که میریزم نفرینت می‌کنم الهی به خاک سیاه بشینی و برای عذابت جشن بگیرم. نفرین به این شانس و سرنوشت آه غلیظی از ته دل کشیدم و اشکام یکی بعد از دیگری پلک هام و شست. دسته گل گلایل و رز مشکی رو از تو کاغذِ دورش باز کردم و چندتا شاخه گذاشتم رو قبر بابام و چندتا هم رو قبر مامانم.

اشکام و کنار زدم و گفتم:
- مامان، بابا! امروز شد سیزده سالی که ندارم‌تون سیزده ساله کنارم نیستین. سیزده ساله که تنهام و بی‌کس و آواره‌م، سیزده ساله که صدام نزدین حنا! چقدر دلم می‌خواست الان بودین کنارم که سرم و بذارم رو پاهاتون و با خیال راحت گریه کنم، دلتنگی مثل این می‌مونه که دستت رو با کاغذ بریده باشی زخمی نمی‌زنه، خونی نمی‌ریزه فقط می‌سوزونه، عجیب هم می‌سوزنه! به همین شکلِ دردناک دلتنگ‌تونم؛ کاش بودین کاش این‌قدر زود تنهام نمی‌ذاشتین. من هنوز بیست و دوسالمه بقیه‌ی عمرم رو چجوری زندگی کنم بدون‌تون، تنهایی خیلی سخته دیگه کم آوردم تحملش واسه من زیاده!
صورتم رو پاک کردم و یک دونه رز مشکی رو از روی قبر مامان برداشتم و با حرص گلبرگ‌هاشو ریز ریز کردم، زیر ل*ب گفتم:
- این زندگی حق من نیست، تو جوونی از غصه پیرشدن حق من نیست، تنهایی حق من نیست این هیولایی که الان هستمم حقم نیست تموم اینی که هستم و سیروس ساخته من این نیستم و این نخواهم بود باید همه چیز رو تغییر بدم. البته خودم می‌خواستم بعد از این‌که از ارمنستان برگشتم کارم رو شروع کنم که با اون رازی که ساغر بهم گفت دیگه راحت‌تر می‌تونم به هدفم برسم دیگه باید استارت و بزنم! باید حقم رو از اون حیوون بگیرم، هدف من یعنی نابودی اون.

کد:
سیروس گفت:
- بیا مثل بچه‌ی آدم بگیر بشین این‌جا.
برگشتم و دستی توی موهام کشیدم تا عصبانیتم کمتر بشه و برگشتم سر میز و روبه‌روش نشستم.
سیروس: آره تند رفتم هم دیروز هم الان.
- وقتی به خاطر گناه نکرده، پدر و مادر منو کشتی خیلی راحت می‌تونستی منو هم بکشی چرا منو نگه داشتی؟! واسه این‌که بزرگ بشم و منو به این کار‌های کثیف عادت بدی و تهشم غرورم رو خورد کنی؟
- این کار‌های کثیفی که می‌گی الان باعث شده تو یک عمارتی زندگی کنی که ستون‌هاش از طلاست! غذایی که هرروز می‌خوری پولش برابر در آمد یک رستورانه، لباسی که می‌پوشی از بهترین مارک و برنده، یکم اون چشم‌های کورت رو باز کن این‌هارم ببین.
- برای من اصلاً مهم نیست دارم کجا زندگی می‌کنم و تو چه شرایطی هستم، تو منو توی این عمارت آوردی وگرنه اگه بعد از مرگ پدرومادرم نگرم نمی‌داشتی الان زندگیم هرچیزی بود به جز با پول خون مردم زندگی کردن به جز جنایت کردن!
سیروس بلند خندید و گفت:
- تو این دنیا آدم‌های خیلی کثیفی زندگی می‌کنن با گناه‌های خیلی کثیف ما‌ها با ریختن خون‌شون، زمین رو از این آدم‌ها پاک می‌کنیم هم‌یه پولی به جیب می‌زنیم هم خدا ازمون راضی میشه.
- هه خدا! چقدر شنیدن این اسم از ز*ب*ون تو جالبه.
- ببین ملودی من قبول دارم پدرومادرت رو کشتم اون هم به خاطر ضرری که پدرت بهم زد ولی بعدش پشیمون شدم. نمی‌تونستم تو رو هم ول کنم بری به امون خدا، نه پدرت خونواده داشت نه مادرت. هردوشون موقع جوونی از خونه فرار کرده بودن و مثل تموم کسایی بودن که ما وقتی پیداشون می‌کردیم یا سرشون تو جوب آب بود یا تو سطل آشغال دنبال یک تیکه‌نون، اگه بعد از مرگ‌شون من تو رو ول می‌کردم مطمئن باش زندگی‌ای که داشتی از این بهتر نبود. تو هم اون موقع ده سالت بود می‌تونستی چیکار کنی؟
- هیچ تضمینی برای زندگی من وجود نداشت شاید منو می‌بردن یتیم خونه و الان وضع زندگیم این نبود.
- همون موقع که تو ارمنستان بودین میلا بهم گفت ساغر رفت با یک پسره‌ی ارمنی ازدواج کنه، خب تو هم می‌رفتی تو چرا موندی؟ می‌تونستی خیلی راحت فرار کنی. فقط اون بار نبود که تو همیشه راه فرار داشتی پس چرا موندی این‌جا؟ جواب منو بده.
- منو با حرفات نخندون سیروس، اگه حتی یک خدمتکار یک روز این‌جا کار کنه و بعدش استفاء بده تو حرومه یک گلولش می‌کنی، چون معتقدی کسی که یک روز این‌جا مونده از یک رازت با خبر شده، دیگه منی که دوازده سیزده ساله دارم این‌جا زندگی می‌کنم نفس کشیدنمم برات خطر به حساب میاد فکر می‌کنی اگه من از این‌جا فرار کنم راحت میشم؟! نه تازه اون موقع‌ست که جونم رو به بدترین شکل ممکن از دست می‌دم مثل تموم خدمتکار‌ها و نگهبان‌هایی که تا خواستن از این‌جا برن کشتیشون. حتی دیگه ساغر هم از دستت در‌امان نیست.
- خوشم میاد تو یکی خوب منو می‌شناسی ایول ملودی ایول. خوب تا فراموش نکردم، بگم که صدات زدم بیای پایین واسه اینکه بهت تسلیت بگم. امروز سالگرد فوت پدرومادرته!
با شنیدن این جمله انگار یکی قلبم رو تو مشتش فشار داد‌. منه لعنتی چطور‌یه همچین روز مهمی رو فراموش کردم اصلاً حواسم نبود من الان باید پیششون بودم لعنت به من، بغضی که در کسری از ثانیه گلوم رو پر کرد به سختی قورتش دادم و از رو صندلی بلند شدم و به طرف اتاقم قدم برداشتم که سیروس گفت:
- اگه با ساغر در تماسی بهش بفهمون که اگه کوچک‌ترین چیزی رو از من فاش کنه سرش رو می‌ذارم رو س*ی*نه‌ش!

***

از تاکسی پیاده شدم و مستقیم به طرف قبر پدر و مادرم قدم برداشتم، هوای قبرستون عجیب دلگیر بود! بارون بند اومده بود اما هوای دلِ من حسابی ابری بود و رعد میزد الان بود که ببارم. دلم‌یه دل سیر گریه می‌خواست خیلی وقت بود درست و حسابی گریه نکرده بودم. خیلی سخته کسی رو نداشته باشی که حتی رو شونه‌ش گریه کنی نه خونواده و نه دوست و رفیق. کاش انسان هیچ وقت بزرگ نشه، بزرگ که بشی باید درد‌ها و بغض‌های زیادی رو بی‌صدا توی دلت خفه کنی و دم نزنی! آه از انسان بود چه دردی می‌کشه اونی که انسانه و از احساس سرشاره.
وقتی رسیدم پیششون، بین قبر پدر و مادرم که کنار هم بودن نشستم و قبرشون رو با گلاب شستم، بارون باریده بود قبرشون تمیز بود اما گلاب ریختم رو قبرشون چون مامان زینبم عاشق بوی گلاب بود. خدای من چقدر دلم براشون پر می‌کشه. نفرین بهت سیروس، تو بچگی یتیمم کردی تو بچگی بی‌کس و کارم کردی دلم می‌خواد بدترین عذاب سرت نازل بشه، با هر اشکی که میریزم نفرینت می‌کنم الهی به خاک سیاه بشینی و برای عذابت جشن بگیرم. نفرین به این شانس و سرنوشت آه غلیظی از ته دل کشیدم و اشکام یکی بعد از دیگری پلک هام و شست. دسته گل گلایل و رز مشکی رو از تو کاغذِ دورش باز کردم و چندتا شاخه گذاشتم رو قبر بابام و چندتا هم رو قبر مامانم.

اشکام و کنار زدم و گفتم:
- مامان، بابا! امروز شد سیزده سالی که ندارم‌تون سیزده ساله کنارم نیستین. سیزده ساله که تنهام و بی‌کس و آواره‌م، سیزده ساله که صدام نزدین حنا! چقدر دلم می‌خواست الان بودین کنارم که سرم و بذارم رو پاهاتون و با خیال راحت گریه کنم، دلتنگی مثل این می‌مونه که دستت رو با کاغذ بریده باشی زخمی نمی‌زنه، خونی نمی‌ریزه فقط می‌سوزونه، عجیب هم می‌سوزنه! به همین شکلِ دردناک دلتنگ‌تونم؛ کاش بودین کاش این‌قدر زود تنهام نمی‌ذاشتین. من هنوز بیست و دوسالمه بقیه‌ی عمرم رو چجوری زندگی کنم بدون‌تون، تنهایی خیلی سخته دیگه کم آوردم تحملش واسه من زیاده!
صورتم رو پاک کردم و یک دونه رز مشکی رو از روی قبر مامان برداشتم و با حرص گلبرگ‌هاشو ریز ریز کردم، زیر ل*ب گفتم:
- این زندگی حق من نیست، تو جوونی از غصه پیرشدن حق من نیست، تنهایی حق من نیست این هیولایی که الان هستمم حقم نیست تموم اینی که هستم و سیروس ساخته من این نیستم و این نخواهم بود باید همه چیز رو تغییر بدم. البته خودم می‌خواستم بعد از این‌که از ارمنستان برگشتم کارم رو شروع کنم که با اون رازی که ساغر بهم گفت دیگه راحت‌تر می‌تونم به هدفم برسم دیگه باید استارت و بزنم! باید حقم رو از اون حیوون بگیرم، هدف من یعنی نابودی اون.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت-196

همین لحظه رعد و برق گوش‌خراشی زد و بارون نم‌نم شروع به باریدن کرد، کلاهِ کاپشنم رو گذاشتم رو سرم و بی‌توجه به بارشِ بارون بازم با مامان و بابا درد‌دل کردم و اشکام جاری شد این چیزی بود که خیلی بهش نیاز داشتم و بغضمم که چنگال‌های تیزش رو به پرده‌ی اشکام میزد، همون‌طور که اشک میریختم با فک منقبض شده‌م غریدم:
- من سیروس رو نابود می‌کنم بهتون قول می‌دم، می‌کشمش و تیکه‌تیکه‌ش می‌کنم مثل تموم اون آدم‌هایی که بهم یاد داد بکشم‌شون؛ اون ع*و*ضی دست‌های منو به خون آغشته کرد قول می‌دم آخرین خونی که میریزم، خون نجس اون حیوون باشه زنده زنده پوستش رو قلفتی می‌کَنم، تموم حرص‌هایی که خوردم تموم عقده‌هایی که از کشتن زن و مرد‌ها و بچه ها‌ی کوچیک تو دلم طی این سال‌ها جمع شده، تموم این عقده هارو سر سیروس خالی می‌کنم قول می‌دم. مامان بابا به خون ریخته‌تون قسم اول رسوای عالم و آدمش می‌کنم و بعدشم خونش رو میریزم تا دیگه ننگی مثل این دنیا به خودش نبینه!

«تیرداد»

امروز صبح وقتی رفتم عمارت خبری از ملودی نبود، تصمیم گرفته بودم یک کار‌هایی برای جلب توجه‌ش انجام بدم و نقشه‌مون رو پیش ببرم کم‌کم؛ اما ملودی تو عمارت پیداش نبود یکم که تو آشپزخونه سرک کشیدم از‌یه خدمتکار شنیدم که به اون یکی می‌گفت:
- ملودی رفت سر قبر پدرومادرش چون سالگردشونه اگه بخوایم خودی نشون بدیم باید حلوا درست کنیم براش.
در کل آشپزخونه محل خبر‌های دست یک عمارت بود و تازه‌ترین خبرهارو سریعاً از اینجا دنبال می‌کردم. وقتی فهمیدم ملودی رفته قبرستون تصمیم گرفتم برم دنبالش تا هم خوشحال بشه که میرم بهش تسلیت بگم هم طبق نقشه پیش ببرم کارم رو؛ قبلاً هم ملودی سر قبر پدر و مادرش رفته بود و می‌دونستم الان باید کجا برم. خواستم با یکی از موتور‌ها برم که شاهرخِ ع*و*ضی موتور رو عمداً دستم نداد، منم مجبور شدم با تاکسی برم. وقتی رسیدم قبرستون کمی بعد که قبرهارو بالاپایین کردم دیدم ملودی کنار یکی از قبر‌ها دراز کشیده. نزدیکش که شدم متوجه شدم کلاً از حال رفته و بدنش یخ کرده داره میلرزه همون لحظه رو دستام بلندش کردم و سر خیابون ماشین گرفتم و آوردمش خونه‌مون همون خونه‌ای که پایین شهر بود. وقتی رسیدیم بردمش تو خونه و تو یکی از اتاق‌ها گذاشتمش رو زمین و بخاری رو براش روشن کردم، سعی کردم گرمش کنم. الان هم تقریباً سه ساعت بود که با همون لباس‌های خیس خوابیده بود.
همین‌طور که داشتم باخودم یکی به دو می‌کردم، نگاهم ثابت موند رو صورتش. خیلی حالت لباش باحال بود، چشم و ابروشم مشکی بود ابروهاش صاف و دخترونه بود و چشم‌هاشم کشیده و مژه‌هاشم پرپشت بود بینیش هم متوسط و سربالا بود و‌یه فک زاویه‌ای جذاب داشت. این دختر بیشتر از این‌که خوشگل باشه جذاب بود که تو نگاه اول زیر نگاهش له می‌شدی. مطمئناً اگه تو یک زمان دیگه و دور از این ماجرا باهاش آشنا می‌شدم حتماً عاشقش می‌شدم ولی چون الان تو بازی‌ام و باید اقرار کنم که عاشقشم دیگه نمی‌تونم حسی بهش داشته باشم چون اگه یک‌بار عشقم بهش فیک نمایش داده بشه دیگه قلبم نمی‌تونه عشق واقعیش رو باور کنه. همین موقع بود که دیدم لرزش بدنش بیشتر شده و عرق‌های‌ریزی رو پیشونیش نقش بسته، دستش رو گرفتم که دستم د*اغِ د*اغ شد متوجه شدم داره تو تب می‌سوزه؛ خدایا الان با این دختر چیکار کنم! ؟ بلند شدم و سرم و تو دستام فشردم؛ من تا حالا پرستاری کسی رو نکردم نمی‌دونم چه قرص یا دمنوشی بهش بدم بخوره خوب شه؛ مثلاً الان می‌خواستم نقشه‌ام رو اجرا کنم ولی این دختر مریض شد.
یهو یاد بابا افتادم، آره بابا بهتره از اون بپرسم، سریع رفتم تو حیاط و شماره‌ی بابا رو گرفتم اگه تو خونه صحبت می‌کردم ممکن بود ملودی بشنوه، چند ثانیه بعد صدای خواب‌آلودش پیچید تو گوشم.
- بله؟
- بابا این دختره رو آوردم خونه داره تو تب داره می‌سوزه چیکارش کنم؟
- ملودی رو بردی اون خونه؟! دیوونه شدی تیرداد؟ اون‌جا چیکار داری؟ مگه قرار نبود تو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- عه بابا خیلی بی‌اعصاب شدی‌ها، بعداً برات می‌گم. شما الان بگو چیکار کنم تب کرده داره می‌سوزه بیچاره!
- بخاری براش روشن کن لباس گرمم تنش کن، اگه تبش قطع نشد ببرش بیمارستان. وقتی خوب شد کاری رو که درموردش صحبت کردیم انجام بده تیرداد دیگه خیلی وقت تلف کردیم.
تا خواستیم حرفی بزنم که بابا ادامه داد:
- در ضمن هرکسی هم که به سیروس نزدیکه بیچاره نیست این رو هرگز فراموش نکن!
و تماس رو قطع کرد.

کد:
همین لحظه رعد و برق گوش‌خراشی زد و بارون نم‌نم شروع به باریدن کرد، کلاهِ کاپشنم رو گذاشتم رو سرم و بی‌توجه به بارشِ بارون بازم با مامان و بابا درد‌دل کردم و اشکام جاری شد این چیزی بود که خیلی بهش نیاز داشتم و بغضمم که چنگال‌های تیزش رو به پرده‌ی اشکام میزد، همون‌طور که اشک میریختم با فک منقبض شده‌م غریدم:
- من سیروس رو نابود می‌کنم بهتون قول می‌دم، می‌کشمش و تیکه‌تیکه‌ش می‌کنم مثل تموم اون آدم‌هایی که بهم یاد داد بکشم‌شون؛ اون ع*و*ضی دست‌های منو به خون آغشته کرد قول می‌دم آخرین خونی که میریزم، خون نجس اون حیوون باشه زنده زنده پوستش رو قلفتی می‌کَنم، تموم حرص‌هایی که خوردم تموم عقده‌هایی که از کشتن زن و مرد‌ها و بچه ها‌ی کوچیک تو دلم طی این سال‌ها جمع شده، تموم این عقده هارو سر سیروس خالی می‌کنم قول می‌دم. مامان بابا به خون ریخته‌تون قسم اول رسوای عالم و آدمش می‌کنم و بعدشم خونش رو میریزم تا دیگه ننگی مثل این دنیا به خودش نبینه!

«تیرداد»

امروز صبح وقتی رفتم عمارت خبری از ملودی نبود، تصمیم گرفته بودم یک کار‌هایی برای جلب توجه‌ش انجام بدم و نقشه‌مون رو پیش ببرم کم‌کم؛ اما ملودی تو عمارت پیداش نبود یکم که تو آشپزخونه سرک کشیدم از‌یه خدمتکار شنیدم که به اون یکی می‌گفت:
- ملودی رفت سر قبر پدرومادرش چون سالگردشونه اگه بخوایم خودی نشون بدیم باید حلوا درست کنیم براش.
در کل آشپزخونه محل خبر‌های دست یک عمارت بود و تازه‌ترین خبرهارو سریعاً از اینجا دنبال می‌کردم. وقتی فهمیدم ملودی رفته قبرستون تصمیم گرفتم برم دنبالش تا هم خوشحال بشه که میرم بهش تسلیت بگم هم طبق نقشه پیش ببرم کارم رو؛ قبلاً هم ملودی سر قبر پدر و مادرش رفته بود و می‌دونستم الان باید کجا برم. خواستم با یکی از موتور‌ها برم که شاهرخِ ع*و*ضی موتور رو عمداً دستم نداد، منم مجبور شدم با تاکسی برم. وقتی رسیدم قبرستون کمی بعد که قبرهارو بالاپایین کردم دیدم ملودی کنار یکی از قبر‌ها دراز کشیده. نزدیکش که شدم متوجه شدم کلاً از حال رفته و بدنش یخ کرده داره میلرزه همون لحظه رو دستام بلندش کردم و سر خیابون ماشین گرفتم و آوردمش خونه‌مون همون خونه‌ای که پایین شهر بود. وقتی رسیدیم بردمش تو خونه و تو یکی از اتاق‌ها گذاشتمش رو زمین و بخاری رو براش روشن کردم، سعی کردم گرمش کنم. الان هم تقریباً سه ساعت بود که با همون لباس‌های خیس خوابیده بود.
همین‌طور که داشتم باخودم یکی به دو می‌کردم، نگاهم ثابت موند رو صورتش. خیلی حالت لباش باحال بود، چشم و ابروشم مشکی بود ابروهاش صاف و دخترونه بود و چشم‌هاشم کشیده و مژه‌هاشم پرپشت بود بینیش هم متوسط و سربالا بود و‌یه فک زاویه‌ای جذاب داشت. این دختر بیشتر از این‌که خوشگل باشه جذاب بود که تو نگاه اول زیر نگاهش له می‌شدی. مطمئناً اگه تو یک زمان دیگه و دور از این ماجرا باهاش آشنا می‌شدم حتماً عاشقش می‌شدم ولی چون الان تو بازی‌ام و باید اقرار کنم که عاشقشم دیگه نمی‌تونم حسی بهش داشته باشم چون اگه یک‌بار عشقم بهش فیک نمایش داده بشه دیگه قلبم نمی‌تونه عشق واقعیش رو باور کنه. همین موقع بود که دیدم لرزش بدنش بیشتر شده و عرق‌های‌ریزی رو پیشونیش نقش بسته، دستش رو گرفتم که دستم د*اغِ د*اغ شد متوجه شدم داره تو تب می‌سوزه؛ خدایا الان با این دختر چیکار کنم! ؟ بلند شدم و سرم و تو دستام فشردم؛ من تا حالا پرستاری کسی رو نکردم نمی‌دونم چه قرص یا دمنوشی بهش بدم بخوره خوب شه؛ مثلاً الان می‌خواستم نقشه‌ام رو اجرا کنم ولی این دختر مریض شد.
یهو یاد بابا افتادم، آره بابا بهتره از اون بپرسم، سریع رفتم تو حیاط و شماره‌ی بابا رو گرفتم اگه تو خونه صحبت می‌کردم ممکن بود ملودی بشنوه، چند ثانیه بعد صدای خواب‌آلودش پیچید تو گوشم.
- بله؟
- بابا این دختره رو آوردم خونه داره تو تب داره می‌سوزه چیکارش کنم؟
- ملودی رو بردی اون خونه؟! دیوونه شدی تیرداد؟ اون‌جا چیکار داری؟ مگه قرار نبود تو...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- عه بابا خیلی بی‌اعصاب شدی‌ها، بعداً برات می‌گم. شما الان بگو چیکار کنم تب کرده داره می‌سوزه بیچاره!
- بخاری براش روشن کن لباس گرمم تنش کن، اگه تبش قطع نشد ببرش بیمارستان. وقتی خوب شد کاری رو که درموردش صحبت کردیم انجام بده تیرداد دیگه خیلی وقت تلف کردیم.
تا خواستیم حرفی بزنم که بابا ادامه داد:
- در ضمن هرکسی هم که به سیروس نزدیکه بیچاره نیست این رو هرگز فراموش نکن!
و تماس رو قطع کرد.

#ققنوس-نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_197

پوفی کشیدم و برگشتم تو اتاق نگاهی به ملودی کردم و گفتم:
- حالا من چه طور لباس اینو عوض کنم؟ اگه بلند شه ببینه لباسش رو عوض کردم زنده‌م نمی‌ذاره ولی آخه بدحوری مریضه باید مراقبش باشم اگه ببینه کمکش کردم ناراحت نمی‌شه، ولی از کجا لباس بیارم عوض کنم براش.
یک لحظه یاد لباس‌های مامان افتادم، وقتی فوت شد بابا لباس‌هاش رو یادگاری تو همین خونه نگه داشت. ولی اگه دست به لباس‌های مامان بزنم بابا خیلی اعصبانی‌می‌شه اما چرا اعصبانی بشه هرکاری می‌کنم مربوط به جزوی از نقشه‌مونه! بهتره‌یه دست از لباس‌های مامان رو بردارم.
به دنبال این فکرم، رفتم تو اتاق‌خواب مامان و از توی کمدش‌یه شلوار و پیراهن برداشتم و برگشتم تو اتاق. ‌یه نگاه به لباس‌های توی دستم انداختم‌یه نگاه به ملودی و‌یه فکری به ذهنم رسید.

***
تقریباً ساعت دو و نیم ظهر بود، از بیرون یکم خرید کردم و برگشتم خونه بعد این‌که‌یه نیمرو زدم و خوردم رفتم توی اتاق دیدم ملودی چشماش رو باز کرده و داره زیر ل*ب می‌ناله! رفتم کنارش و دست زدم به سرش تبش از دفعه قبل کمتر شده بود اما داشت هزیون می‌گفت، صداش زدم:
- ملودی؟ بهتری؟
ملودی با صدای ضعیف نالید:
- می‌کشمت، می‌کشمت.
زیر ل*ب به خودم گفتم:
- این هم بسکه به دست سیروسِ دیوث آدم کشته الان داره کابوس می‌بینه بیچاره، خدا خفه‌ت کنه سیروس.
بلند شدم و به طرف در قدم برداشتم که دوباره صدای ملودی رو شنیدم.
- ققنوستم برمی‌دارم میرم اون مال خودمه حق خودمه!
با شنیدن کلمه‌ی ققنوس، مغزم رگ به رگ شد.

«ملودی»

آروم چشمام رو باز کردم، بدنم د*اغ شده بود و گلوم می‌سوخت. عرق‌های سرازیر شده از پیشونیم رو پاک کردم و به دور و برم نگاهی انداختم پرده‌ء کنار رفته از پنجره نشون می‌داد شب شده و صدای رعد و بارون گوش‌ها رو کر می‌کرد و من توی یک خونه‌ی نیمه تاریک لای لحاف تشک بودم؛ هیچی یادم نمی‌یومد! تنها چیزی که یادم بود سالگرد فوت مامان بابام، قبرستون، گریه هام، بارون و در آخرهم چشمام کاملاً بسته شد. اما الان این‌جا کجاست؟! من این‌جا چیکار می‌کنم؟ هاج و واج داشتم دور و اطرافم رو نگاه می‌کردم؛ دیدم تیرداد اومد تو اتاق با دیدنم لبخندِ گرمی زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی! حالت چطوره؟
لیوان توی دستش رو کنارم گذاشت و همون‌جا نشست، دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
- پرستاریم خوب بوده‌ها! مثل این‌که‌یه چیزایی بلدم، تبت قطع شده اگه هم عرق کردی چون از صبح تا حالا بخاری روشنه و زیر پتو خوابیدی. بذار الان درستش می‌کنم.
بعد از این پاشد رفت سمت پنجره و‌یه خورده بازش کرد و گفت:
- دیگه خیلی هوا خفه‌کننده شده بود.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ ‌
تیرداد خندید و گفت:
- این‌جا خونه مونه، در حقیقت باید بگی که خودت این‌جا چیکار می‌کنی؟
- همون!
- فکر کردم هزیون گفتنات تموم شده.
- الان من هزیون گفتم؟
- زیرِ بارون شدید تو قبرستون پیدات کردم از حال رفته بودی، آوردمت این‌جا و به لطف پرستاری هام الان حالت خوبه. این دمنوش رو بخوری بهترم میشی.
لیوان رو از دستش گرفتم و یکم سر کشیدم، خیلی تلخ بود! تف کردم تو سینی و لیوان رو همون‌جا گذاشتم.
- این دیگه چه زهریه؟ چقدر تلخه!
- از تو که تلخ‌تر نیست! باید بخوری تا کامل خوب بشی.
- لازم نکرده من خوبم.
- تو رو با اون حال نرمالت کسی نمی‌تونه تحمل کنه چه برسه مریض بشی، بخور ببینم.
و به زور لیوان رو برد نزدیک دهنم، داشت میریخت تو دهنم که از دستش گرفتم و چند قلپ به زور خوردم! لیوان رو گذاشتم کنار و پارچ آبی که کنار دستم بود رو سر کشیدم. تیرداد پارچ رو از دستم کشید و گفت:
- عا چیکار می‌کنی همه‌ی اثرش رفت که، کسی بعد از دمنوش آب می‌خوره؟
- هوف باشه دکتر تیرداد، اصلاً بگو ببینم تو چجوری منو پیدا کردی؟
- صبح رفتم عمارت اون‌جا نبودی از خدمتکار‌ها شنیدم رفتی قبرستون منم اومدم دنبالت، اگه پیدات نمی‌کردم معلوم نبود تا الان زیر بارون چه بلایی سرت اومده بود، در ضمن بهت تسلیت می‌گم سالگرد فوت پدر و مادرت رو!
- ممنون، بابت همه چی!
تیرداد لبخندی زد و من پتو رو کنار زدم خواستم بلند شم که نگاهم افتاد به لباس‌هایی که تنم بود پیراهن و شلوار گرمکن، با دیدن لباس‌های ناآشنا تو تنم مغزم سوت کشید! با تعجب نگاهی به تیرداد انداختم که از زیر نگاهم در می‌رفت؛ از عصبانیت دود از کله‌م بلند شد.
کد:
پوفی کشیدم و برگشتم تو اتاق نگاهی به ملودی کردم و گفتم:
- حالا من چه طور لباس اینو عوض کنم؟ اگه بلند شه ببینه لباسش رو عوض کردم زنده‌م نمی‌ذاره ولی آخه بدحوری مریضه باید مراقبش باشم اگه ببینه کمکش کردم ناراحت نمی‌شه، ولی از کجا لباس بیارم عوض کنم براش.
یک لحظه یاد لباس‌های مامان افتادم، وقتی فوت شد بابا لباس‌هاش رو یادگاری تو همین خونه نگه داشت. ولی اگه دست به لباس‌های مامان بزنم بابا خیلی اعصبانی‌می‌شه اما چرا اعصبانی بشه هرکاری می‌کنم مربوط به جزوی از نقشه‌مونه! بهتره‌یه دست از لباس‌های مامان رو بردارم.
به دنبال این فکرم، رفتم تو اتاق‌خواب مامان و از توی کمدش‌یه شلوار و پیراهن برداشتم و برگشتم تو اتاق. ‌یه نگاه به لباس‌های توی دستم انداختم‌یه نگاه به ملودی و‌یه فکری به ذهنم رسید.

***
تقریباً ساعت دو و نیم ظهر بود، از بیرون یکم خرید کردم و برگشتم خونه بعد این‌که‌یه نیمرو زدم و خوردم رفتم توی اتاق دیدم ملودی چشماش رو باز کرده و داره زیر ل*ب می‌ناله! رفتم کنارش و دست زدم به سرش تبش از دفعه قبل کمتر شده بود اما داشت هزیون می‌گفت، صداش زدم:
- ملودی؟ بهتری؟
ملودی با صدای ضعیف نالید:
- می‌کشمت، می‌کشمت.
زیر ل*ب به خودم گفتم:
- این هم بسکه به دست سیروسِ دیوث آدم کشته الان داره کابوس می‌بینه بیچاره، خدا خفه‌ت کنه سیروس.
بلند شدم و به طرف در قدم برداشتم که دوباره صدای ملودی رو شنیدم.
- ققنوستم برمی‌دارم میرم اون مال خودمه حق خودمه!
با شنیدن کلمه‌ی ققنوس، مغزم رگ به رگ شد.

«ملودی»

آروم چشمام رو باز کردم، بدنم د*اغ شده بود و گلوم می‌سوخت. عرق‌های سرازیر شده از پیشونیم رو پاک کردم و به دور و برم نگاهی انداختم پرده‌ء کنار رفته از پنجره نشون می‌داد شب شده و صدای رعد و بارون گوش‌ها رو کر می‌کرد و من توی یک خونه‌ی نیمه تاریک لای لحاف تشک بودم؛ هیچی یادم نمی‌یومد! تنها چیزی که یادم بود سالگرد فوت مامان بابام، قبرستون، گریه هام، بارون و در آخرهم چشمام کاملاً بسته شد. اما الان این‌جا کجاست؟! من این‌جا چیکار می‌کنم؟ هاج و واج داشتم دور و اطرافم رو نگاه می‌کردم؛ دیدم تیرداد اومد تو اتاق با دیدنم لبخندِ گرمی زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی! حالت چطوره؟
لیوان توی دستش رو کنارم گذاشت و همون‌جا نشست، دستش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت:
- پرستاریم خوب بوده‌ها! مثل این‌که‌یه چیزایی بلدم، تبت قطع شده اگه هم عرق کردی چون از صبح تا حالا بخاری روشنه و زیر پتو خوابیدی. بذار الان درستش می‌کنم.
بعد از این پاشد رفت سمت پنجره و‌یه خورده بازش کرد و گفت:
- دیگه خیلی هوا خفه‌کننده شده بود.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ ‌
تیرداد خندید و گفت:
- این‌جا خونه مونه، در حقیقت باید بگی که خودت این‌جا چیکار می‌کنی؟
- همون!
- فکر کردم هزیون گفتنات تموم شده.
- الان من هزیون گفتم؟
- زیرِ بارون شدید تو قبرستون پیدات کردم از حال رفته بودی، آوردمت این‌جا و به لطف پرستاری هام الان حالت خوبه. این دمنوش رو بخوری بهترم میشی.
لیوان رو از دستش گرفتم و یکم سر کشیدم، خیلی تلخ بود! تف کردم تو سینی و لیوان رو همون‌جا گذاشتم.
- این دیگه چه زهریه؟ چقدر تلخه!
- از تو که تلخ‌تر نیست! باید بخوری تا کامل خوب بشی.
- لازم نکرده من خوبم.
- تو رو با اون حال نرمالت کسی نمی‌تونه تحمل کنه چه برسه مریض بشی، بخور ببینم.
و به زور لیوان رو برد نزدیک دهنم، داشت میریخت تو دهنم که از دستش گرفتم و چند قلپ به زور خوردم! لیوان رو گذاشتم کنار و پارچ آبی که کنار دستم بود رو سر کشیدم. تیرداد پارچ رو از دستم کشید و گفت:
- عا چیکار می‌کنی همه‌ی اثرش رفت که، کسی بعد از دمنوش آب می‌خوره؟
- هوف باشه دکتر تیرداد، اصلاً بگو ببینم تو چجوری منو پیدا کردی؟
- صبح رفتم عمارت اون‌جا نبودی از خدمتکار‌ها شنیدم رفتی قبرستون منم اومدم دنبالت، اگه پیدات نمی‌کردم معلوم نبود تا الان زیر بارون چه بلایی سرت اومده بود، در ضمن بهت تسلیت می‌گم سالگرد فوت پدر و مادرت رو!
- ممنون، بابت همه چی!
تیرداد لبخندی زد و من پتو رو کنار زدم خواستم بلند شم که نگاهم افتاد به لباس‌هایی که تنم بود پیراهن و شلوار گرمکن، با دیدن لباس‌های ناآشنا تو تنم مغزم سوت کشید! با تعجب نگاهی به تیرداد انداختم که از زیر نگاهم در می‌رفت؛ از عصبانیت دود از کله‌م بلند شد.

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_198

داد زدم:
- فقط بگو تو این لباس‌ها رو تنم نکردی.
تیرداد با لکنت گفت:
- لباسات خیسِ خیس بود بدجوری تب کرده بودی منم مجبور شدم...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و یک سیلی آبدار خوابوندم تو گوشش که دست خودم درد گرفت.
- هرچند لباسم خیس بود تو...
تیرداد حرفم و قطع کرد و پا شد داد کشید:
- بسه ملودی بسه شورش رو در آوردی با این اخلاقت جمع کن خودت رو! من بد کاری کردم تو اون سرما وسط بارون از توی قبرستون پیدات کردم لباسات خیس و گِلی بود آوردمت خونه و تا الان ازت مراقبت کردم بهتر شی توی تب داشتی می‌سوختی. حتی نمی‌ذاری حرفم رو کامل کنم، من خودم خواهر و مادر داشتم یک روز واقعاً فکر می‌کنی من لباست رو عوض کردم؟ نه خیر! از زن همسایه مون کمک گرفتم؛ واقعاً پیش خودت راجبم چی فکر می‌کنی؟
این رو گفت و رفت توی هال و چند ثانیه بعد بوی سیگار بلند شد، خب من وقتی خودم و تو این وضع دیدم خون به مغزم نرسید از فکر این‌که یک پسر لباسم رو عوض کرده باشه، مو‌های تنم سیخ میشه، حالا چطور از دلش در بیارم سیلی خیلی محکمی بهش زدم، حقش این نبود بعد اون همه مراقبت ازم.
یکی دیگه از چراغ‌های اتاق رو روشن کردم و با دیدن لباس‌هام که کنار بخاری افتاده بود، در اتاق رو بستم و لباسام رو عوض کردم کاپشنمم پوشیدم. وقتی رفتم توی هال دیدم نشسته داره سیگار پشت سیگار دود می‌کنه، با دیدن من با اخم صورتش رو برگردوند، لعنتی وقتی اخم می‌کرد جذبه‌ش از من بیشتر بود آدم رو وادار می‌کرد ازش ترس به دل بگیره، چهره‌ش خیلی ابهت داشت. نزدیکش شدم و گفتم:
- باشه ببشخید، ولی تقصیر خودت بود!
تیرداد بدون این‌که نگاهم کنه صورتش رو چرخوند. کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
- باور کن وقتی فهمیدم لباسام رو تو اون وضع عوض کردی مغزم اِرور داد.
تیرداد بازم بی‌محلم کرد.
- خب الآن آشتی کنیم؟
خاکستر سیگارش رو خالی کرد تو جاسیگاری و بازم حرفی نزد.
- ببین من تاحالا منت کسی رو نکشیدم الانم می‌خوام ازم دل‌خور نباشی چون من تو رو دوست خودم می‌دونم اوکی؟
- بیخیال ملودی تو این‌قدر اخلاقت گنده که آدم نمی‌تونه بهت نزدیک بشه چه برسه این‌که...
- این‌که چی؟
- ممکنه با این حرفم ازم دلخور شی ولی تو با این اخلاق و رفتارت همه‌ی کسایی که دور و برت هستن رو داری از خودت دور می‌کنی هم ساغر که رفت ازدواج کنه و هم هاتف که به قول خودت باهات سرد شده همش به خاطر این اخلاق گندته! این رو از من داشته باش هر چیزی زیادیش خوب نیست.
با این حرفش مثل این‌که غرورم له بشه، داد زدم:
- بسه دیگه بسه این‌قدر اذیتم نکنین، من این آدم نبودم و نیستم اون ع*و*ضی بعد از این‌که پدر و مادرم رو کشت منو تبدیل به این هیولا کرد. من این نیستم، نیستم، نیستم! بفهمین این رو! کجا‌یه دختر ده ساله رو دیدی مجبورش کنن آدم بکشه ولی سیروس مجبورم کرد این‌کارو کنم اون جلوی چشمام پدر و مادرم رو کشت اون منو مجبورم کرد تو سن کم براش مواد جا به جا کنم اون تو سن کم سلاخی کردن آدم‌ها رو بهم یاد داد مجبورم کرد دل و روده‌شون و اعضاشون رو در بیارم. هرکسی بود از من بدتر می‌شد هرکسی بود عقده‌ای‌تر می‌شد توقع داری من بشینم برات قصه‌ی گل و بلبل تعریف کنم؟! تو ازم چی می‌دونی‌ها؟
تو تموم مدتی که این حرف‌هارو میزدم تیرداد با ناراحتی نگام می‌کرد، حرفام که تموم شد‌یه دونه سیگار از پاکتِ روی میز برداشتم و پا شدم برم بیرون که تیرداد جلوم رو گرفت و گفت:
- بمیرم برات ملودی، خیلی عذاب کشیدی! می‌دونم دلت پره عزیزم باور کن این روزگار به اندازه‌ی تو من رو هم شکنجه داده ولی‌یه روزی همش تموم میشه.
با این حرفش روی مبل نشستم و گریه‌ام شدت گرفت، تیردادهم کنارم نشست! نوازشش، دستای گرمش، حرفای مسکنش به دلم می‌نشست و باعث می‌شد با خیال راحت بغض‌هام رو بشکنم این بار یکی بود رو شونه‌ش گریه کنم و الان به غیرِ این هیچی نمی‌خواستم. تیرداد گفت:
- گریه کن بذار خالی بشی این‌جوری قلبت آروم میشه، دلت سبک میشه هرچی دوست داری بگو من هستم‌امشب به حرف‌هات گوش کنم.
با هق هق گفتم:
- من خیلی تنهام تیرداد، هیچ‌کس رو ندارم!
- آروم باش من پیشتم، همه‌ی اینایی که گفتی رو می‌دونم. از همه‌ش خبر دارم از همه چیز.
صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- یعنی چی می‌دونی ازم؟
- از همه زندگیت می‌دونم ملودی، مطمئن باش اگه منو از خودت بدونی همه چیز و حلش می‌کنیم.
- بگو ببینم چی می‌دونی تو؟
- وقتی تب داشتی هزیون می‌گفتی سیروس پدر و مادرت رو کشته و می‌خوای ازش انتقام بگیری!
- نه این‌طور نیست الکی گفتم! یعنی این حرف‌هایی هم که الان گفتم از دهنم پرید نمی‌دونم چرا این هارو به تو گفتم همش‌یه مشت چرت و پرت بود، من پدر ومادرم تو تصادف مردن و سیروس هم پدرخونده‌ی منه.
- بی‌خیال ملودی من همه چیز رو می‌دونم سیروس کم تو عمارت جلو چشم ما آدم نکشت که منو گول نزن مطمئن باش هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم.
- لعنتی؛ لعنتی! وقتی تب داشتم دیگه چیا گفتم؟
-ذهیچی فقط همین که گفتم.
گند‌زده بودم و دیگه نمی‌شد کاریش کنم، این‌قدر عصبی بودم چاقو می‌خوردم خونم در نمی‌یومد. با شک نگاهش کردم و گفتم:
- قول می‌دی به هیچ‌کس نگی؟
تیرداد دستم رو گرفت و گفت:
- قول می‌دم ملودی، من هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم مطمئن باش.
- خب چرا می‌خوای به من کمک کنی؟
تیرداد مکثی کرد و گفت:
- چون عاشقت شدم!
کد:
داد زدم:
- فقط بگو تو این لباس‌ها رو تنم نکردی.
تیرداد با لکنت گفت:
- لباسات خیسِ خیس بود بدجوری تب کرده بودی منم مجبور شدم...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه و یک سیلی آبدار خوابوندم تو گوشش که دست خودم درد گرفت.
- هرچند لباسم خیس بود تو...
تیرداد حرفم و قطع کرد و پا شد داد کشید:
- بسه ملودی بسه شورش رو در آوردی با این اخلاقت جمع کن خودت رو! من بد کاری کردم تو اون سرما وسط بارون از توی قبرستون پیدات کردم لباسات خیس و گِلی بود آوردمت خونه و تا الان ازت مراقبت کردم بهتر شی توی تب داشتی می‌سوختی. حتی نمی‌ذاری حرفم رو کامل کنم، من خودم خواهر و مادر داشتم یک روز واقعاً فکر می‌کنی من لباست رو عوض کردم؟ نه خیر! از زن همسایه مون کمک گرفتم؛ واقعاً پیش خودت راجبم چی فکر می‌کنی؟
این رو گفت و رفت توی هال و چند ثانیه بعد بوی سیگار بلند شد، خب من وقتی خودم و تو این وضع دیدم خون به مغزم نرسید از فکر این‌که یک پسر لباسم رو عوض کرده باشه، مو‌های تنم سیخ میشه، حالا چطور از دلش در بیارم سیلی خیلی محکمی بهش زدم، حقش این نبود بعد اون همه مراقبت ازم.
یکی دیگه از چراغ‌های اتاق رو روشن کردم و با دیدن لباس‌هام که کنار بخاری افتاده بود، در اتاق رو بستم و لباسام رو عوض کردم کاپشنمم پوشیدم. وقتی رفتم توی هال دیدم نشسته داره سیگار پشت سیگار دود می‌کنه، با دیدن من با اخم صورتش رو برگردوند، لعنتی وقتی اخم می‌کرد جذبه‌ش از من بیشتر بود آدم رو وادار می‌کرد ازش ترس به دل بگیره، چهره‌ش خیلی ابهت داشت. نزدیکش شدم و گفتم:
- باشه ببشخید، ولی تقصیر خودت بود!
تیرداد بدون این‌که نگاهم کنه صورتش رو چرخوند. کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
- باور کن وقتی فهمیدم لباسام رو تو اون وضع عوض کردی مغزم اِرور داد.
تیرداد بازم بی‌محلم کرد.
- خب الآن آشتی کنیم؟
خاکستر سیگارش رو خالی کرد تو جاسیگاری و بازم حرفی نزد.
- ببین من تاحالا منت کسی رو نکشیدم الانم می‌خوام ازم دل‌خور نباشی چون من تو رو دوست خودم می‌دونم اوکی؟
- بیخیال ملودی تو این‌قدر اخلاقت گنده که آدم نمی‌تونه بهت نزدیک بشه چه برسه این‌که...
- این‌که چی؟
- ممکنه با این حرفم ازم دلخور شی ولی تو با این اخلاق و رفتارت همه‌ی کسایی که دور و برت هستن رو داری از خودت دور می‌کنی هم ساغر که رفت ازدواج کنه و هم هاتف که به قول خودت باهات سرد شده همش به خاطر این اخلاق گندته! این رو از من داشته باش هر چیزی زیادیش خوب نیست.
با این حرفش مثل این‌که غرورم له بشه، داد زدم:
- بسه دیگه بسه این‌قدر اذیتم نکنین، من این آدم نبودم و نیستم اون ع*و*ضی بعد از این‌که پدر و مادرم رو کشت منو تبدیل به این هیولا کرد. من این نیستم، نیستم، نیستم! بفهمین این رو! کجا‌یه دختر ده ساله رو دیدی مجبورش کنن آدم بکشه ولی سیروس مجبورم کرد این‌کارو کنم اون جلوی چشمام پدر و مادرم رو کشت اون منو مجبورم کرد تو سن کم براش مواد جا به جا کنم اون تو سن کم سلاخی کردن آدم‌ها رو بهم یاد داد مجبورم کرد دل و روده‌شون و اعضاشون رو در بیارم. هرکسی بود از من بدتر می‌شد هرکسی بود عقده‌ای‌تر می‌شد توقع داری من بشینم برات قصه‌ی گل و بلبل تعریف کنم؟! تو ازم چی می‌دونی‌ها؟
تو تموم مدتی که این حرف‌هارو میزدم تیرداد با ناراحتی نگام می‌کرد، حرفام که تموم شد‌یه دونه سیگار از پاکتِ روی میز برداشتم و پا شدم برم بیرون که تیرداد جلوم رو گرفت و گفت:
- بمیرم برات ملودی، خیلی عذاب کشیدی! می‌دونم دلت پره عزیزم باور کن این روزگار به اندازه‌ی تو من رو هم شکنجه داده ولی‌یه روزی همش تموم میشه.
با این حرفش روی مبل نشستم و گریه‌ام شدت گرفت، تیردادهم کنارم نشست! نوازشش، دستای گرمش، حرفای مسکنش به دلم می‌نشست و باعث می‌شد با خیال راحت بغض‌هام رو بشکنم این بار یکی بود رو شونه‌ش گریه کنم و الان به غیرِ این هیچی نمی‌خواستم. تیرداد گفت:
- گریه کن بذار خالی بشی این‌جوری قلبت آروم میشه، دلت سبک میشه هرچی دوست داری بگو من هستم‌امشب به حرف‌هات گوش کنم.
با هق هق گفتم:
- من خیلی تنهام تیرداد، هیچ‌کس رو ندارم!
- آروم باش من پیشتم، همه‌ی اینایی که گفتی رو می‌دونم. از همه‌ش خبر دارم از همه چیز.
صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- یعنی چی می‌دونی ازم؟
- از همه زندگیت می‌دونم ملودی، مطمئن باش اگه منو از خودت بدونی همه چیز و حلش می‌کنیم.
- بگو ببینم چی می‌دونی تو؟
- وقتی تب داشتی هزیون می‌گفتی سیروس پدر و مادرت رو کشته و می‌خوای ازش انتقام بگیری!
- نه این‌طور نیست الکی گفتم! یعنی این حرف‌هایی هم که الان گفتم از دهنم پرید نمی‌دونم چرا این هارو به تو گفتم همش‌یه مشت چرت و پرت بود، من پدر ومادرم تو تصادف مردن و سیروس هم پدرخونده‌ی منه.
- بی‌خیال ملودی من همه چیز رو می‌دونم سیروس کم تو عمارت جلو چشم ما آدم نکشت که منو گول نزن مطمئن باش هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم.
- لعنتی؛ لعنتی! وقتی تب داشتم دیگه چیا گفتم؟
-ذهیچی فقط همین که گفتم.
گند‌زده بودم و دیگه نمی‌شد کاریش کنم، این‌قدر عصبی بودم چاقو می‌خوردم خونم در نمی‌یومد. با شک نگاهش کردم و گفتم:
- قول می‌دی به هیچ‌کس نگی؟
تیرداد دستم رو گرفت و گفت:
- قول می‌دم ملودی، من هر کمکی از دستم بر بیاد برات انجام می‌دم مطمئن باش.
- خب چرا می‌خوای به من کمک کنی؟
تیرداد مکثی کرد و گفت:
- چون عاشقت شدم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا