• خرید مجموعه دلنوشته دلدار فاطمه یادگاری کلیک کنید
  • مصاحبه صوتی رمان ققنوس آتش اثر مونا سپاهی کلیک کنید

کامل شده رمان ققنوس نحس|الهه کریمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۴۹


«ساغر»

خورشید کم کم طلوع می‌کرد و هوا رو به روشنایی می‌رفت؛ از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده بودیم و کلی راه اومده بودیم اما به هیچ کجا نرسیده بودیم هیچ آبادی یا روستا و شهری این دور و برا پیدا نمی‌شد؛ آخه وسط بیابون دیگه آبادی و روستا از کجا! خدا می‌دونه چند فرسنگ دیگه باید بریم تا به جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت لبام خشکیده بود و شکمم از قار و قور نمی‌افتاد! خیلی خسته بودم و کل تنم میلرزید از ضعف و خستگی. گرما و تشنگی؛ عصاب خوردی‌هایی هم که از این پسره رازمیک داشتم خیلی بهمم ریخته بود. همین طور که من و لورا بزور و آهسته قدم هامون رو برمی‌داشتیم که رازمیک از پشت سر صدامون زد!
از بین لبای خشکم نالیدم:
- این چرا گورش رو گم نمی‌کنه راهش رو از ما جدا کنه چی می‌خواد هی پشت سرمون میاد؟
لورا جواب داد:
- صد بار گفتم دنبالش نریم دیدی آخر چی از آب در اومد، با وقاحت تمام می‌گه عضو گروه ایلومیناتیه.
تا ل*ب باز کردم حرفی بزنم که رازمیک خودش رو به ما رسوند و از بین نفس‌های به شمار افتاده‌ش گفت:
- چرا هرچی صداتون می‌زنم وانمیستین؟!
جواب دادم:
- عحب رویی داری! بزن به چاک نبینم ریخت نحست رو!
- اوکی! هرچقدر می‌خوای فحش بده ولی من می‌خوام حرف بزنم باهاتون.
لورا گفت:
- تو حتی ارزش فحشامون هم نداری! من یکی اصلاً نمی‌خوام به حرفای مزخرفت گوش بدم شاید بتونی ساغر رو خر کنی ولی من خر نمی‌شم.
این رو گفت و راه افتاد به طرف تپه‌ای که تا صدمتری مون بود! نگاه چندش‌آوری به رازمیک انداختم و با قدم‌های کوتاه و ضعیفم راه افتادم دنبال لورا! رازمیک کنارم قدم برداشت و گفت:
- ساغر بخدا من اون‌جوری که فکر می‌کنی نیستم.
- من اصلاً به تو فکر نمی‌کنم!
- ببین همون‌طور که گفتم مادرم سرطان داشت وضعش روز به روز وخیم‌تر می‌شد بابام که گفتم بهت از یکی پول قرض گرفت خرج درمان مادرم رو بده اما پول‌هاش رو دزدیدن و اون طلبکاره ازش شکایت کرد انداختش زندان، منم که هیچ راهی نداشتم باید هرچه زودتر خرج درمان مادرم رو جور می‌کردم و بابامم از زندان آزاد می‌کردم؛ سر هرکاری که می‌رفتم تو مدت زمان کم اون همه پول نمی‌تونستم جور کنم؛ اون موقع اتفاقی با لوکاس آشنا شدم اون و پدرش گفتن برم توی گروهشون و براشون مواد خرید و فروش کنم وقتی پیشنهادشون رو قبول کردم پدر لوکاس آنوش، بابام رو از زندان در آورد و خرج درمان مادرمم داد! ساغر به مسیح قسم من آدم رذلی نیستم من فقط خواستم مادرم رو دوباره سرپا ببینم و وقتی همه چی رو درست کردم از اون کارِ کوفتی برم بیرون.
- اینا چه ربطی به اون گروه ایلومیناتی داره؟
-‌یه بار دیدم لوکاس با چند تا دختر دوست شد و اونارو کشوند تو خونه‌ش و به گرجی‌ها تحویلشون داد، وقتی جریان رو فهمیدم که لوکاس و آنوش بجز خرید و فروش مواد تو کار آدم ربایی‌ان خواستم دیگه براشون کار نکنم اما آنوش گفت خرج درمان مادرت و طلب پدرت رو اونا دادن اگه بخوای دیگه با ما کار نکنی اونا حتماً می‌کشنت پس به نفعته پیش ما بمونی هرچندم چه بخوای چه نخوای دیگه عضو گروه ما شدی.
- متوجه نشدم یعنی لوکاس و پدرشم جزء گروه ایلومیناتی‌ها بودن؟
- آره من وقتی دیدم راهی ندارم خواستم به‌یه بهونه‌ای پدر و مادرم رو ببرم روستایی که خونه‌ی مادربزرگ و پدربزرگم اون‌جا بود، می‌خواستم برم که اونا هیچ وقت نتونن پیدامون کنن اما وقتی‌یه روز برای‌یه کاری رفته بودم بیرون اونا رفته بودن خونه‌مون و یکی از دست‌های بابام رو از بازوش قطع کرده بودن و برام روی دیوارِ خونه نوشته بودن هرجا بری پیدات می‌کنیم و این‌بار کل خونواده‌ت رو می‌کشیم! بخدا من مجبور شدم ترسیدم خونواده‌م رو از دست بدم واسه همین باهاشون موندم و به ناچار کار کردم.
- و دخترای جوون مردم رو فروختی به گرجی‌ها!
- اونا در واقع گروه ایلومیناتی هستن که رئیسشون گرجیه و گرجستان می‌شینه!
- از اولشم بهت شک داشتم از طرز حرف‌های عجیب غریبت از طرز لباس پوشیدنت و این تتوی مثلثیِ‌یه چشم روی صورتت و اون عدد نحس شصد و شصت و شش، بهت مشکوک بودم.
- منم مجبور بودم بخدا، لوکاس با لورا دوست شده بود که سر فرصت ببردش بده دست گرجی‌ها ولی وقتی تو اومدی اون گفت تو رو بکشونم سمت خودم که این‌بار هم تو و هم لورا رو بدیم دستشون من مخالفت کردم که لوکاس باز تهدیدم کرد ولی وقتی دید تهدید روم اثر نداره سعی کرد من رو هم بده به گرجی‌ها.
- یعنی الان حرفات و باور کنم؟
- دیوونه شدی؟ خودت دیدی از ل*ب مرز از دست اون راننده‌ها نجات‌تون دادم، وگرنه تا الان دست اون شیطان‌ها بودیم.
- خب الان تو که اینجایی نمی‌ترسی اونا خونواده‌ت رو بکشن؟
- می‌دونستم این سری قضیه‌ی من و لوکاس بیخ پیدا می‌کنه واسه همین خیلی زودتر از این داستان‌ها پدر و مادرم رو فرستادم خونه‌ی خواهرم.
تا خواستم به حرف رازمیک واکنش نشون بدم که لورا با سرعت نور دوید سمتمون و گفت:
- باید اینجا رو ببینید بدویین بیاین سریع فقط!

کد:
«ساغر»

خورشید کم کم طلوع می‌کرد و هوا رو به روشنایی می‌رفت؛ از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده بودیم و کلی راه اومده بودیم اما به هیچ کجا نرسیده بودیم هیچ آبادی یا روستا و شهری این دور و برا پیدا نمی‌شد؛ آخه وسط بیابون دیگه آبادی و روستا از کجا! خدا می‌دونه چند فرسنگ دیگه باید بریم تا به جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه داشت گریه‌م می‌گرفت لبام خشکیده بود و شکمم از قار و قور نمی‌افتاد! خیلی خسته بودم و کل تنم میلرزید از ضعف و خستگی. گرما و تشنگی؛ عصاب خوردی‌هایی هم که از این پسره رازمیک داشتم خیلی بهمم ریخته بود. همین طور که من و لورا بزور و آهسته قدم هامون رو برمی‌داشتیم که رازمیک از پشت سر صدامون زد!
از بین لبای خشکم نالیدم:
- این چرا گورش رو گم نمی‌کنه راهش رو از ما جدا کنه چی می‌خواد هی پشت سرمون میاد؟
لورا جواب داد:
- صد بار گفتم دنبالش نریم دیدی آخر چی از آب در اومد، با وقاحت تمام می‌گه عضو گروه ایلومیناتیه.
تا ل*ب باز کردم حرفی بزنم که رازمیک خودش رو به ما رسوند و از بین نفس‌های به شمار افتاده‌ش گفت:
- چرا هرچی صداتون می‌زنم وانمیستین؟!
جواب دادم:
- عحب رویی داری! بزن به چاک نبینم ریخت نحست رو!
- اوکی! هرچقدر می‌خوای فحش بده ولی من می‌خوام حرف بزنم باهاتون.
لورا گفت:
- تو حتی ارزش فحشامون هم نداری! من یکی اصلاً نمی‌خوام به حرفای مزخرفت گوش بدم شاید بتونی ساغر رو خر کنی ولی من خر نمی‌شم.
این رو گفت و راه افتاد به طرف تپه‌ای که تا صدمتری مون بود! نگاه چندش‌آوری به رازمیک انداختم و با قدم‌های کوتاه و ضعیفم راه افتادم دنبال لورا! رازمیک کنارم قدم برداشت و گفت:
- ساغر بخدا من اون‌جوری که فکر می‌کنی نیستم.
- من اصلاً به تو فکر نمی‌کنم!
- ببین همون‌طور که گفتم مادرم سرطان داشت وضعش روز به روز وخیم‌تر می‌شد بابام که گفتم بهت از یکی پول قرض گرفت خرج درمان مادرم رو بده اما پول‌هاش رو دزدیدن و اون طلبکاره ازش شکایت کرد انداختش زندان، منم که هیچ راهی نداشتم باید هرچه زودتر خرج درمان مادرم رو جور می‌کردم و بابامم از زندان آزاد می‌کردم؛ سر هرکاری که می‌رفتم تو مدت زمان کم اون همه پول نمی‌تونستم جور کنم؛ اون موقع اتفاقی با لوکاس آشنا شدم اون و پدرش گفتن برم توی گروهشون و براشون مواد خرید و فروش کنم وقتی پیشنهادشون رو قبول کردم پدر لوکاس آنوش، بابام رو از زندان در آورد و خرج درمان مادرمم داد! ساغر به مسیح قسم من آدم رذلی نیستم من فقط خواستم مادرم رو دوباره سرپا ببینم و وقتی همه چی رو درست کردم از اون کارِ کوفتی برم بیرون.
- اینا چه ربطی به اون گروه ایلومیناتی داره؟
-‌یه بار دیدم لوکاس با چند تا دختر دوست شد و اونارو کشوند تو خونه‌ش و به گرجی‌ها تحویلشون داد، وقتی جریان رو فهمیدم که لوکاس و آنوش بجز خرید و فروش مواد تو کار آدم ربایی‌ان خواستم دیگه براشون کار نکنم اما آنوش گفت خرج درمان مادرت و طلب پدرت رو اونا دادن اگه بخوای دیگه با ما کار نکنی اونا حتماً می‌کشنت پس به نفعته پیش ما بمونی هرچندم چه بخوای چه نخوای دیگه عضو گروه ما شدی.
- متوجه نشدم یعنی لوکاس و پدرشم جزء گروه ایلومیناتی‌ها بودن؟
- آره من وقتی دیدم راهی ندارم خواستم به‌یه بهونه‌ای پدر و مادرم رو ببرم روستایی که خونه‌ی مادربزرگ و پدربزرگم اون‌جا بود، می‌خواستم برم که اونا هیچ وقت نتونن پیدامون کنن اما وقتی‌یه روز برای‌یه کاری رفته بودم بیرون اونا رفته بودن خونه‌مون و یکی از دست‌های بابام رو از بازوش قطع کرده بودن و برام روی دیوارِ خونه نوشته بودن هرجا بری پیدات می‌کنیم و این‌بار کل خونواده‌ت رو می‌کشیم! بخدا من مجبور شدم ترسیدم خونواده‌م رو از دست بدم واسه همین باهاشون موندم و به ناچار کار کردم.
- و دخترای جوون مردم رو فروختی به گرجی‌ها!
- اونا در واقع گروه ایلومیناتی هستن که رئیسشون گرجیه و گرجستان می‌شینه!
- از اولشم بهت شک داشتم از طرز حرف‌های عجیب غریبت از طرز لباس پوشیدنت و این تتوی مثلثیِ‌یه چشم روی صورتت و اون عدد نحس شصد و شصت و شش، بهت مشکوک بودم.
- منم مجبور بودم بخدا، لوکاس با لورا دوست شده بود که سر فرصت ببردش بده دست گرجی‌ها ولی وقتی تو اومدی اون گفت تو رو بکشونم سمت خودم که این‌بار هم تو و هم لورا رو بدیم دستشون من مخالفت کردم که لوکاس باز تهدیدم کرد ولی وقتی دید تهدید روم اثر نداره سعی کرد من رو هم بده به گرجی‌ها.
- یعنی الان حرفات و باور کنم؟
- دیوونه شدی؟ خودت دیدی از ل*ب مرز از دست اون راننده‌ها نجات‌تون دادم، وگرنه تا الان دست اون شیطان‌ها بودیم.
- خب الان تو که اینجایی نمی‌ترسی اونا خونواده‌ت رو بکشن؟
- می‌دونستم این سری قضیه‌ی من و لوکاس بیخ پیدا می‌کنه واسه همین خیلی زودتر از این داستان‌ها پدر و مادرم رو فرستادم خونه‌ی خواهرم.
تا خواستم به حرف رازمیک واکنش نشون بدم که لورا با سرعت نور دوید سمتمون و گفت:
- باید اینجا رو ببینید بدویین بیاین سریع فقط!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵٠

«ملودی»

انقدر سرم درد می‌کرد حس می‌کردم دارن تو سرم طبل می‌زنن؛ سرم رو بین دستام گرفتم و همون‌طور که از درد ناله می‌کردم آروم چشمام رو باز کردم همه جا رو تار می‌دیدم. چندبار پلک زدم که تصویر رو به روم واضح و واضح‌تر شد. مو‌های ل*خت مشکی‌ای که روی پیشونیش ریخته بود ابرو‌های مشکی و مردونه چشمایی کشیده که الان بسته بود بینی سربالا و ل*ب‌های گوشتی‌ای که باز بود و صدای خروپف از بینش در می‌یومد. با کلافگی چشمام رو مالیدم و با گیجی اطرافم رو نگاه کردم و همین‌که موقعیت خودم رو پیدا کردم دیدم تیرداد رو کنار تخت من خوابیده. مغزم آتیش گرفت! با گیجی نگاهش کردم دهنم از تعجب وامونده بود، این اسکول تو اتاق من چیکار می‌کرد یعنی کل دیشب رو اینجا خوابیده؟
تعجب جاش رو به عصبانیت داد، مثل ببر زخمی بهش حمله کردم و چنگ زد تو س*ی*نه‌ش و فریاد کشیدم:
- ع*و*ضی به چه جراتی کنار من خوابیدی پاشو ببینم بلند شو تا با دستام دهنت رو جر ندادم کثافطِ ل*اشی پاشو دیگه.
تیراد مثل برق گرفته‌ها بلند شد گفت:
-‌ها چیه؟ چه خبره چی شده؟!
موهاش رو کشیدم و گفتم:
- اینارو باید از تو بپرسم توی اتاق من چیکار می‌کنی گراز؟
- آی موهام رو ول کن دردم گرفت، مگه دخترم گیسام رو می‌کشی؟!
موهاش رو ول کردم و گفتم:
- به چه جراتی کنار من خوابیدی از جونت سیر شدی عنتر؟
تیرداد بلند شد و همون‌طور که دکمه‌های پیراهنش رو می‌بست گفت:
- عا به من چه، تا چهار صبح با ابویونا داشتی نو*شی*دنیِ میکس می‌خوردی حالت دست خودت نبود انقدرم که دری وری گفتی.
و بلند خندید.
- چی گفتم مگه؟!
- بیخیال، من که دیدم حالت نرمال نیست آوردمت تو اتاقت تا خواستم برم گفتی می‌ترسم ساغر، بیا پیشم بخواب.
- بهت گفتم ساغر؟
- آره منو با دوستت اشتباهی گرفته بودی، هرچی خواستم از دستت در برم نذاشتی توی همون حالت هم زور داشتی‌ها! منم که دیدم هیچ جوره ولم نمی‌کنی تو اتاقت خوابیدم چقدرم تو خواب حرف می‌زنیا!
و بلندتر از قبل خندید.
- اینکه من حالم دست خودم نیست هرچی گفتم تو باید قبول کنی؟ شاید‌یه چی دیگه ازت خواسته بودم احمق
- کلاً دیشب زیاد ببخشیدا چرت و پرت گفتی!
- چیا گفتم؟! ببینم تو چرا داری پیرهن می‌پوشی؟
- عا مُنکراتیش نکن دیگه؛ من خیلی گرمایی‌ام شبا پیرهنم رو در می‌ارم خودتم که لباس تنته چرا فکر بد می‌کنی مگه من از جونم سیر شدم حتی دستم رو به دستت بزنم شما رئیس منی خانم!
با حرص گفتم:
- فقط از جلو چشمام گمشو تا‌یه کاری دستت ندادم!

***
«ساغر»
لورا صدامون زد و گفت چیزی می‌خواد نشونمون بده دنبالش رفتیم به طرف تپه‌ای که رو به رومون بود و ازش رفتیم بالا، بالای تپه که رسیدیم لورا با خوشحالی اشاره کرد به‌یه سمت و گفت:
- اون‌جا رو ببینید!
رد انگشت اشاره‌ی لورا رو دنبال کردم که نگاهم زوم شد رو‌یه چیز غیر قابلِ باور، از تعجب خشکم زد اصلاً فکرشم نمی‌کردم. خدای من! چطور ممکنه آخه؟ رازمیک ذوق‌زده گفت:
- یا مسیح! بهتر از این نمی‌شه!
لورا از خوشحالی جیغ بلندی کشید و بالا و پایین پرید. این‌قدر خوشحال بودم که اشکام بی‌اختیار سرازیر شد باورم نمی‌شد تو این موقع از صبح‌یه ماشین می‌یومد مسیری که ما داشتیم ازش برمی‌گشتیم. با ذوق گفتم:
- شاید میلاست، پیدامون کرده و اومده دنبالمون.
رازمیک‌یه لحظه خوشحالیش فرو کش کرد و گفت:
- این جاده فقط مسیر قاچاقچی هاست!
- یعنی چی؟
لورا جواب داد:
- رازمیک با اینکه هنوز از دستت اعصبانی‌ام ولی باید بگم که این آخرین قطره‌ی آب تو این کویره، نباید از دستش بدیم آخرین شانس‌مونه باید هرجور شده ازش بخوایم ببردمون شهر اگرم قاچاقچی بود و باهامون درگیر شد خب اسلحه‌ی اون راننده‌ها که هنوز دستته می‌تونیم بکشیمش و با ماشینش از این جهنم بریم.
رازمیک گفت:
- به قول ایرانی‌ها نباید بی‌گدار به آب بزنیم شاید اونا تعداشون بیشتر از ما باشه شایدم قاچاقچیِ آدم باشن‌یهو بریم جلوشون بگیم چی؟
- آره حق با توعه؛ پس می‌گی چیکار کنیم؟
با حرص گفتم:
- شما بشینین تا شب فکر کنین منکه میرم پیش اون ماشینه بالاخره یا می‌کشتم یا نجاتم می‌ده! هرچی پیش آید خوش آید ما که رفتیم.
این رو گفتم و با قدم‌های بلندی از تپه رفتم پایین.
رازمیک و لورا دنبالم دویدن و رازمیک گفت:
- ساغر دیوونه نشو صبر کن.
- ساغر کجا میری وایستا؛ باز‌یه درد سر تازه درست نکن.

کد:
«ملودی»

انقدر سرم درد می‌کرد حس می‌کردم دارن تو سرم طبل می‌زنن؛ سرم رو بین دستام گرفتم و همون‌طور که از درد ناله می‌کردم آروم چشمام رو باز کردم همه جا رو تار می‌دیدم. چندبار پلک زدم که تصویر رو به روم واضح و واضح‌تر شد. مو‌های ل*خت مشکی‌ای که روی پیشونیش ریخته بود ابرو‌های مشکی و مردونه چشمایی کشیده که الان بسته بود بینی سربالا و ل*ب‌های گوشتی‌ای که باز بود و صدای خروپف از بینش در می‌یومد. با کلافگی چشمام رو مالیدم و با گیجی اطرافم رو نگاه کردم و همین‌که موقعیت خودم رو پیدا کردم دیدم تیرداد رو کنار تخت من خوابیده. مغزم آتیش گرفت! با گیجی نگاهش کردم دهنم از تعجب وامونده بود، این اسکول تو اتاق من چیکار می‌کرد یعنی کل دیشب رو اینجا خوابیده؟
تعجب جاش رو به عصبانیت داد، مثل ببر زخمی بهش حمله کردم و چنگ زد تو س*ی*نه‌ش و فریاد کشیدم:
- ع*و*ضی به چه جراتی کنار من خوابیدی پاشو ببینم بلند شو تا با دستام دهنت رو جر ندادم کثافطِ ل*اشی پاشو دیگه.
تیراد مثل برق گرفته‌ها بلند شد گفت:
-‌ها چیه؟ چه خبره چی شده؟!
موهاش رو کشیدم و گفتم:
- اینارو باید از تو بپرسم توی اتاق من چیکار می‌کنی گراز؟
- آی موهام رو ول کن دردم گرفت، مگه دخترم گیسام رو می‌کشی؟!
موهاش رو ول کردم و گفتم:
- به چه جراتی کنار من خوابیدی از جونت سیر شدی عنتر؟
تیرداد بلند شد و همون‌طور که دکمه‌های پیراهنش رو می‌بست گفت:
- عا به من چه، تا چهار صبح با ابویونا داشتی نو*شی*دنیِ میکس می‌خوردی حالت دست خودت نبود انقدرم که دری وری گفتی.
و بلند خندید.
- چی گفتم مگه؟!
- بیخیال، من که دیدم حالت نرمال نیست آوردمت تو اتاقت تا خواستم برم گفتی می‌ترسم ساغر، بیا پیشم بخواب.
- بهت گفتم ساغر؟
- آره منو با دوستت اشتباهی گرفته بودی، هرچی خواستم از دستت در برم نذاشتی توی همون حالت هم زور داشتی‌ها! منم که دیدم هیچ جوره ولم نمی‌کنی تو اتاقت خوابیدم چقدرم تو خواب حرف می‌زنیا!
و بلندتر از قبل خندید.
- اینکه من حالم دست خودم نیست هرچی گفتم تو باید قبول کنی؟ شاید‌یه چی دیگه ازت خواسته بودم احمق
- کلاً دیشب زیاد ببخشیدا چرت و پرت گفتی!
- چیا گفتم؟! ببینم تو چرا داری پیرهن می‌پوشی؟
- عا مُنکراتیش نکن دیگه؛ من خیلی گرمایی‌ام شبا پیرهنم رو در می‌ارم خودتم که لباس تنته چرا فکر بد می‌کنی مگه من از جونم سیر شدم حتی دستم رو به دستت بزنم شما رئیس منی خانم!
با حرص گفتم:
- فقط از جلو چشمام گمشو تا‌یه کاری دستت ندادم!

***
«ساغر»
لورا صدامون زد و گفت چیزی می‌خواد نشونمون بده دنبالش رفتیم به طرف تپه‌ای که رو به رومون بود و ازش رفتیم بالا، بالای تپه که رسیدیم لورا با خوشحالی اشاره کرد به‌یه سمت و گفت:
- اون‌جا رو ببینید!
رد انگشت اشاره‌ی لورا رو دنبال کردم که نگاهم زوم شد رو‌یه چیز غیر قابلِ باور، از تعجب خشکم زد اصلاً فکرشم نمی‌کردم. خدای من! چطور ممکنه آخه؟ رازمیک ذوق‌زده گفت:
- یا مسیح! بهتر از این نمی‌شه!
لورا از خوشحالی جیغ بلندی کشید و بالا و پایین پرید. این‌قدر خوشحال بودم که اشکام بی‌اختیار سرازیر شد باورم نمی‌شد تو این موقع از صبح‌یه ماشین می‌یومد مسیری که ما داشتیم ازش برمی‌گشتیم. با ذوق گفتم:
- شاید میلاست، پیدامون کرده و اومده دنبالمون.
رازمیک‌یه لحظه خوشحالیش فرو کش کرد و گفت:
- این جاده فقط مسیر قاچاقچی هاست!
- یعنی چی؟
لورا جواب داد:
- رازمیک با اینکه هنوز از دستت اعصبانی‌ام ولی باید بگم که این آخرین قطره‌ی آب تو این کویره، نباید از دستش بدیم آخرین شانس‌مونه باید هرجور شده ازش بخوایم ببردمون شهر اگرم قاچاقچی بود و باهامون درگیر شد خب اسلحه‌ی اون راننده‌ها که هنوز دستته می‌تونیم بکشیمش و با ماشینش از این جهنم بریم.
رازمیک گفت:
- به قول ایرانی‌ها نباید بی‌گدار به آب بزنیم شاید اونا تعداشون بیشتر از ما باشه شایدم قاچاقچیِ آدم باشن‌یهو بریم جلوشون بگیم چی؟
- آره حق با توعه؛ پس می‌گی چیکار کنیم؟
با حرص گفتم:
- شما بشینین تا شب فکر کنین منکه میرم پیش اون ماشینه بالاخره یا می‌کشتم یا نجاتم می‌ده! هرچی پیش آید خوش آید ما که رفتیم.
این رو گفتم و با قدم‌های بلندی از تپه رفتم پایین.
رازمیک و لورا دنبالم دویدن و رازمیک گفت:
- ساغر دیوونه نشو صبر کن.
- ساغر کجا میری وایستا؛ باز‌یه درد سر تازه درست نکن.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۱

وقتی دیدم دارن می‌دون و بهم نزدیک میشن، به سرعت دویدم و به طرفِ مسیری که ماشین داشت می‌یومد رفتم. هیچی برام مهم نبود فقط گشنگی و تشنگی و خستگی شده بود ملکه‌ی ذهنم و طاقتم رو طاق کرده بود امروز باید همه چی تموم می‌شد یا می‌مردم یا زنده می‌موندم دیگه تحملِ این وضع اسفبار رو نداشتم. مثل دیوونه‌ها دویدم سمت ماشینی که شبیه سایپا بود. راننده که متوجه شد دارم از سمت چپ بهش نزدیک میشم ترمز زد و از حرکت‌ایستاد؛ رازمیک و لورا هنوزم دنبالم می‌دویدن و صدام میزدن. بی‌توجه بهشون به طرف ماشین رفتم که راننده با دیدنم شیشه ماشین رو کشید پایین! رسیدم کنار ماشین و با بغض به ز*ب*ون ارمنی گفتم:
- آقا لطفاً کمک‌مون کن‌یه عده می‌خواستن ما رو بدزدن و از مرز رد کنن از دستشون فرار کردیم الان دو روزه تو این بیابون آواره و سرگردونیم لطفاً بهمون کمک کنین.
راننده کلاه‌ش بلند بود و تا روی صورتش بود و مستقیم رو به رو زل‌زده بود، نمی‌تونستم چهره‌ش رو ببینم! همین لحظه رازمیک و لورا رسیدن بهم و لورا آروم گفت:
- خیلی بی‌شعوری اگه باز بلایی سرمون بیاد تقصیر توعه.
رازمیک رو به راننده گفت:
- ما اینجا گیر افتادیم میشه برگردونی‌مون شهری که به اینجا نزدیکه؟ قول می‌دیم هرجور تونستیم جبران کنیم.
- چرا که نه؟ در خدمتیم.
و بعد این حرف رو کرد سمت ما. با دیدن قیافه‌ی لوکاس سرجام می‌خ‌کوب شدم! ناخواسته عقب رفتم و گفتم:
- بی‌شرف، تویی؟
لورا و رازمیک از ترس و تعجب زبونشون بند اومده بود. لوکاس از ماشین پیاده شد، اسلحه‌ش رو در آورد و نشونه گرفت سمت ما با دیدن قیافه‌ی پوکرمون خندید و گفت:
- روح دیدین؟ منم‌یه آدمم مثل شما.
- سگ صفت.
لوکاس بعد از این حرفم با عصبانیت نگاهم کرد که گفتم:
- چیه ناراحت شدی؟ سگ باید ناراحت بشه نه تو!
تا خواست چیزی بگه که رازمیک گفت:
- از اولشم اعتماد کردن بهت خریت محض بود، باید همون موقع که شرور بودنت رو دیدم هیچ کاری رو باهات شروع نمی‌کردم که تهش تو این چاه بیوفتم. لعنت به ذاتت لوکاس!
- آره من ذاتم کثیفه خوش به حال شما که زاده‌ی مریم مقدسین!
به سختی لبام رو حرکت دادم و گفتم:
- رازمیک! ما نباید بترسیم ما‌یه اسلحه داریم که ازمون محافظت می‌کنه.
رازمیک انگار تازه یاد اسلحه افتاد از پشت کمرش، زیر کمربندش درش آورد و نشونه گرفت سمت لوکاس! لوکاس با دیدن اسلحه با تعجب به رازمیک خیره شد. رازمیک دستش رو برد روی ماشه و کشیدش اسلحه آماده شلیک بود، رازمیک شلیک کرد سمت لوکاس اما برخلاف تصورمون هیچ تیری از اسلحه خارج نشد. لوکاس نفس حبس شده‌ش رو ر‌ها کرد و از ته دل خندید و گفت:
- اول که راننده‌های من رو کشتین و فکر کردین من دیگه دنبالتون نمی‌ام الانم که اسلحه‌تون ازتون محافظت نکرد، خیلی بد شد مگه نه؟
رازمیک چندبار دیگه هم شلیک کرد که هیچ تیری از اسلحه در نرفت این‌بار اسلحه رو به زمین زد و گفت:
- گندش بزنن.
رو کرد سمت من که ناراحتی و پشیمونی تو صورتم موج میزد و ادامه داد:
- مگه بهت نگفتم نرو سمت این ماشین؟ نگفتم بهت؟ چرا همه چی رو خ*را*ب کردی ساغر، چرا؟
لوکاس خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- سریع سوار شین زود!
نگاهی به رازمیک انداختم که بغض داشت خفه‌ش می‌کرد و هی سیب گلوش بالا پایین می‌رفت. لورا هم که مات و مبهوت زل‌زده بود به لوکاس! رو به لوکاس غر زدم:
- پست فطرت‌تر از تو و بی‌شرف‌تر از تو دنیا به خودش ندیده آخه لعنتی چی از جون ما می‌خوای باشه کارت آدم رباییه اما این‌همه آدم، چرا گیر به ما بدبخت بیچاره‌ها دادی؟ داغون‌تر نبود؟
لوکاس خواست چیزی بگه که دیدم لورا قدم برداشت سمتش و با خشمی که تا حالا ازش ندیده بودم فریاد زد:
- ع*و*ضی چرا با من بازی کردی چرا فریبم دادی چرا گفتی عاشقمی چرا منو عاشق خودت کردی که بفروشیم که آواره‌تر و در به در ترم کنی؟! ساغر راست می‌گه بیچاره‌تر از ما تو اون شهر نبود چرا ما رو انتخاب کردی می‌تونستی واسه اجرای افکار کثیفت حداقل باهام دوست باشی نه اینکه کل جوونیم رو ازم بگیری بی‌شرف من همه چیزم رو پات دادم که الان ببینم عشقم می‌خواد من رو بفروشه؟ نفرین بهت لوکاس.
این حرف هارو با فریاد و گریه می‌گفت و قدم به قدم به لوکاس نزدیک میش. لوکاس گفت:
- بسه لورا جلوتر نیا!
- دیگه می‌خوای چیکار کنی؟ من الان از‌یه آشغال بی‌ارزش ترم نه خونه دارم نه خونواده‌ای که من رو بخواد و نه کسی که دوستم داشته باشه؛ من الان هیچم‌یه هیچِ پوچ! وقتی زندگیم اینجوری جهنمه مردن برام بهشته! بیا منو بکش باور کن بهترین کار رو در حقم می‌کنی.
رازمیک داد زد:
- لورا چی می‌گی؟ دیوونه شدی؟
هرلحظه‌یه اتفاق جدید میوفتاد دیگه قدرت واکنش به هیچی رو نداشتم، مغزم چِت کرده بود. لورا وقتی به لوکاس نزدیک شد‌یه سیلی محکم بهش زد و تفنگش رو از دستش گرفت، لوکاس به خودش اومد و اون هم تفنگ رو از دست لورا گرفت اما لورا دوباره سعی به گرفتنش کرد این‌قدر اینکار رو تکرار کردن که‌یه لحظه صدای بلندِ شلیک قلبمون رو از حرکت انداخت و همگی با دیدنِ خونی که بی‌وقفه زمین رو سرخ می‌کرد شوکه شدیم!

کد:
وقتی دیدم دارن می‌دون و بهم نزدیک میشن، به سرعت دویدم و به طرفِ مسیری که ماشین داشت می‌یومد رفتم. هیچی برام مهم نبود فقط گشنگی و تشنگی و خستگی شده بود ملکه‌ی ذهنم و طاقتم رو طاق کرده بود امروز باید همه چی تموم می‌شد یا می‌مردم یا زنده می‌موندم دیگه تحملِ این وضع اسفبار رو نداشتم. مثل دیوونه‌ها دویدم سمت ماشینی که شبیه سایپا بود. راننده که متوجه شد دارم از سمت چپ بهش نزدیک میشم ترمز زد و از حرکت‌ایستاد؛ رازمیک و لورا هنوزم دنبالم می‌دویدن و صدام میزدن. بی‌توجه بهشون به طرف ماشین رفتم که راننده با دیدنم شیشه ماشین رو کشید پایین! رسیدم کنار ماشین و با بغض به ز*ب*ون ارمنی گفتم:
- آقا لطفاً کمک‌مون کن‌یه عده می‌خواستن ما رو بدزدن و از مرز رد کنن از دستشون فرار کردیم الان دو روزه تو این بیابون آواره و سرگردونیم لطفاً بهمون کمک کنین.
راننده کلاه‌ش بلند بود و تا روی صورتش بود و مستقیم رو به رو زل‌زده بود، نمی‌تونستم چهره‌ش رو ببینم! همین لحظه رازمیک و لورا رسیدن بهم و لورا آروم گفت:
- خیلی بی‌شعوری اگه باز بلایی سرمون بیاد تقصیر توعه.
رازمیک رو به راننده گفت:
- ما اینجا گیر افتادیم میشه برگردونی‌مون شهری که به اینجا نزدیکه؟ قول می‌دیم هرجور تونستیم جبران کنیم.
- چرا که نه؟ در خدمتیم.
و بعد این حرف رو کرد سمت ما. با دیدن قیافه‌ی لوکاس سرجام می‌خ‌کوب شدم! ناخواسته عقب رفتم و گفتم:
- بی‌شرف، تویی؟
لورا و رازمیک از ترس و تعجب زبونشون بند اومده بود. لوکاس از ماشین پیاده شد، اسلحه‌ش رو در آورد و نشونه گرفت سمت ما با دیدن قیافه‌ی پوکرمون خندید و گفت:
- روح دیدین؟ منم‌یه آدمم مثل شما.
- سگ صفت.
لوکاس بعد از این حرفم با عصبانیت نگاهم کرد که گفتم:
- چیه ناراحت شدی؟ سگ باید ناراحت بشه نه تو!
تا خواست چیزی بگه که رازمیک گفت:
- از اولشم اعتماد کردن بهت خریت محض بود، باید همون موقع که شرور بودنت رو دیدم هیچ کاری رو باهات شروع نمی‌کردم که تهش تو این چاه بیوفتم. لعنت به ذاتت لوکاس!
- آره من ذاتم کثیفه خوش به حال شما که زاده‌ی مریم مقدسین!
به سختی لبام رو حرکت دادم و گفتم:
- رازمیک! ما نباید بترسیم ما‌یه اسلحه داریم که ازمون محافظت می‌کنه.
رازمیک انگار تازه یاد اسلحه افتاد از پشت کمرش، زیر کمربندش درش آورد و نشونه گرفت سمت لوکاس! لوکاس با دیدن اسلحه با تعجب به رازمیک خیره شد. رازمیک دستش رو برد روی ماشه و کشیدش اسلحه آماده شلیک بود، رازمیک شلیک کرد سمت لوکاس اما برخلاف تصورمون هیچ تیری از اسلحه خارج نشد. لوکاس نفس حبس شده‌ش رو ر‌ها کرد و از ته دل خندید و گفت:
- اول که راننده‌های من رو کشتین و فکر کردین من دیگه دنبالتون نمی‌ام الانم که اسلحه‌تون ازتون محافظت نکرد، خیلی بد شد مگه نه؟
رازمیک چندبار دیگه هم شلیک کرد که هیچ تیری از اسلحه در نرفت این‌بار اسلحه رو به زمین زد و گفت:
- گندش بزنن.
رو کرد سمت من که ناراحتی و پشیمونی تو صورتم موج میزد و ادامه داد:
- مگه بهت نگفتم نرو سمت این ماشین؟ نگفتم بهت؟ چرا همه چی رو خ*را*ب کردی ساغر، چرا؟
لوکاس خنده‌ش رو جمع کرد و گفت:
- سریع سوار شین زود!
نگاهی به رازمیک انداختم که بغض داشت خفه‌ش می‌کرد و هی سیب گلوش بالا پایین می‌رفت. لورا هم که مات و مبهوت زل‌زده بود به لوکاس! رو به لوکاس غر زدم:
- پست فطرت‌تر از تو و بی‌شرف‌تر از تو دنیا به خودش ندیده آخه لعنتی چی از جون ما می‌خوای باشه کارت آدم رباییه اما این‌همه آدم، چرا گیر به ما بدبخت بیچاره‌ها دادی؟ داغون‌تر نبود؟
لوکاس خواست چیزی بگه که دیدم لورا قدم برداشت سمتش و با خشمی که تا حالا ازش ندیده بودم فریاد زد:
- ع*و*ضی چرا با من بازی کردی چرا فریبم دادی چرا گفتی عاشقمی چرا منو عاشق خودت کردی که بفروشیم که آواره‌تر و در به در ترم کنی؟! ساغر راست می‌گه بیچاره‌تر از ما تو اون شهر نبود چرا ما رو انتخاب کردی می‌تونستی واسه اجرای افکار کثیفت حداقل باهام دوست باشی نه اینکه کل جوونیم رو ازم بگیری بی‌شرف من همه چیزم رو پات دادم که الان ببینم عشقم می‌خواد من رو بفروشه؟ نفرین بهت لوکاس.
این حرف هارو با فریاد و گریه می‌گفت و قدم به قدم به لوکاس نزدیک میش. لوکاس گفت:
- بسه لورا جلوتر نیا!
- دیگه می‌خوای چیکار کنی؟ من الان از‌یه آشغال بی‌ارزش ترم نه خونه دارم نه خونواده‌ای که من رو بخواد و نه کسی که دوستم داشته باشه؛ من الان هیچم‌یه هیچِ پوچ! وقتی زندگیم اینجوری جهنمه مردن برام بهشته! بیا منو بکش باور کن بهترین کار رو در حقم می‌کنی.
رازمیک داد زد:
- لورا چی می‌گی؟ دیوونه شدی؟
هرلحظه‌یه اتفاق جدید میوفتاد دیگه قدرت واکنش به هیچی رو نداشتم، مغزم چِت کرده بود. لورا وقتی به لوکاس نزدیک شد‌یه سیلی محکم بهش زد و تفنگش رو از دستش گرفت، لوکاس به خودش اومد و اون هم تفنگ رو از دست لورا گرفت اما لورا دوباره سعی به گرفتنش کرد این‌قدر اینکار رو تکرار کردن که‌یه لحظه صدای بلندِ شلیک قلبمون رو از حرکت انداخت و همگی با دیدنِ خونی که بی‌وقفه زمین رو سرخ می‌کرد شوکه شدیم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_152

«ملودی»
هم اعصبانی بودم هم از فکر کار‌هایی که دیشب کردم خنده‌م گرفته بود. تو حالت غیرنرمال افتادم به گر*دن تیرداد و فکر کردم ساغره و تا صبح توی اتاقم خوابوندمش لعنتی معلومه دیشب خیلی زیاده روی کردم؛ کلاً وقتی غیرنرمال میشم هیچ کنترلی رو کارهام ندارم و خیلی چرت و پرت می‌گم خدا می‌دونه دیگه چیکارا کردم و چه حرف‌هایی به اون یارو زدم. اون همه ابهتی که پیشش داشتم دود شد رفت هوا حالا عمراً اگه ازم حساب ببره! کاش حرف‌هایی که زدم و کار‌هایی که کردم یادش رفته باشه وگرنه تو دلش خیلی مسخره‌م می‌کنه.
هوف!! همش تقصیر این ابویوناست دلم می‌خواد خفه‌ش کنم. می‌دونه من هروقت بیکار میشم با نو*شی*دنی خوردن سرم رو گرم می‌کنم، این هم هربار که می‌ام اینجا برام بیست لیتر نو*شی*دنی میکس درست می‌کنه مثل چند سری قبل که با هاتف اومدم اینجا و خوردم. اون شب تا صبح داشتم ابویونا رو مسخره می‌کردم و هاتف ازم فیلم گرفته بود هنوزم دارتش!‌یه بار دیگه تو حال غیرنرمالم یکی از خدمتکار‌های ابویونا که‌یه دختر همسن خودم بود رو ب*و*سیدم. وقتی فهمیدم این‌قدر خجالت کشیدم که فرداش ابویونا دختره رو اخراج کرد؛ ‌یه بار هم تو عمارتِ سیروس با هاتف و ساغر کلی نو*شی*دنی خوردیم که بعدش رفتم دماغ سیروس رو کشیدم هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. خدا می‌دونه دیشب چه کار‌های مسخره‌ای انجام دادم و چه حرف‌های چرتی گفتم! خاک تو سرم!
کمی بعد از اتاق رفتم بیرون، بادیگاردهام که جلو در اتاقم‌ایستاده بودن بهم صبح بخیر گفتن که جوابشون رو دادم و گفتم:
- شما صبحونه خوردین؟
- بله!
- خیلی خب آماده بشین عصر حرکت می‌کنیم.
هر دو باشه‌ای گفتن که سر تکون دادم و رفتم طبقه‌ی پایین، به سمت میز گوشه‌ی هال رفتم دیدم میز صبحونه کامله ولی کسی سر میز نیست صندلی رو عقب کشیدم و نشستم تا ابویونا بیاد و باهم صبحونه بخوریم. چون دیدم کاری ندارم فعلا؛ گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی ساغر رو گرفتم تا یکم باهاش حرف بزنم، اما هرچه بوق خورد جواب نداد دوباره شماره‌ش رو گرفتم بازم جواب نداد. این هم معلوم نیست کجاست و چیکار می‌کنه هیچ خبری ازش ندارم باید وقتی برگشتم حتماً برم دنبالش ارمنستان! تو همین افکار بودم که اعلان پیام از گوشیم بلند شد بازش کردم دیدم ساغر پیام داده:
- سلام ملودی خوبم نگرانم نشو این روز‌ها سرم شلوغه و کار‌های میلا سنگین شده سر فرصت بهت زنگ می‌زنم.
سریع پیام دادم:
- انقدر شلوغ که حتی نمی‌تونی یک دقیقه جواب بدی؟
چند لحظه بعد پیام داد:
- کلی کار ریخته سرم سر فرصت بهت زنگ می‌زنم.
- باشه منتظرتم!
دیگه هیچ پیامی از طرف ساغر نیومد، دلم شور میزد حس می‌کردم‌یه چیزی شده اصلاً سابقه نداشت ساغر جواب تماسم رو نده هر وقت از من خبری نبود اون گوشیم رو می‌سوزوند بسکه زنگ میزد اما الان‌یه جوری شده به زور جوابم رو می‌ده، حالا یا واقعاً سرش شلوغه یا میلا داره اذیتش می‌کنه در هر صورت باید برم از ارمنستان برش‌گردونم اصلاً دلم بدون اون آروم نمی‌گیره، اون بجز من و هاتف کسی رو نداره باید مراقبش باشم! گوشیم رو گذاشتم رو میز و برای خودم چای ریختم که تیرداد اومد روی صندلیِ کنارم نشست. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- مگه تو صبحونه نخوردی همراه بقیه بادیگاردا؟
- تا نیم ساعت پیش که خواب بودم الان هم تازه از حموم در اومدم وقت نکردم صبحونه بخورم وگرنه سر میزی اشراف زاده‌ها نمی‌نشستم.
نگاه وحشی‌ای بهش انداختم و گفتم:
- تیرداد! من هنوزم همون ملودی قبلم شاید تو حال غیرنرمالم‌یه چیزایی گفته باشم و تو صورتت خندیده باشم اما خود واقعیم اینی هست که الان تو چشمات زل‌زده پس سعی نکن ذات سگیم رو بیدار کنی فهمیدی؟
- فهمیدم.
همون‌طور که با جدیتِ تمام تو چشم‌های هم زل‌زده بودیم که صدای ابویونا باعث شد ر*اب*طه‌ی چشمی‌مون قطع شه!
- صباحِ خیر دوستان.
- صباحِ نور.
ابویونا رو به رومون نشست و گفت:
- تیرداد تو هم که‌یه چیزایی عربی بلدی!
- آره دست و پا شکسته‌یه چیزایی می‌دونم. - خوبه، عربی زبان قرآن و پیامبراست یاد گرفتنش ثواب داره!
و بعد از این رو کرد سمت من و گفت:
- تو چطوری بنتی خوش می‌گذره؟
- آره همه چی خوبه دیشب هم خیلی خوش گذشت ممنونم ازت.
- تشکر لازم نیست وظیفه‌ی مهمون داریم رو ادا کردم!
- مرسی ما دیگه عصر برمی‌گردیم با اجازه‌ت.
- چرا عصر؟ خب فردا صبح برین، بذارین‌امشبم مثل دیشب دور هم باشیم.
تیرداد خندید و زیر ل*ب گفت:
- معرکه میشه.
زهرچشمی ازش گرفتم که خودش رو جمع و جور کرد. رو به ابویونا گفتم:
- نه دیگه ممنون باید بریم؛ می‌خوام برم جایی!
- می‌موندین خوشحال می‌شدیم؛ به هر حال تو و تیرداد که خیلی ازش خوشم اومده مثل دختر و پسرم هستین؛ راستی کل پول اون فرش‌ها رو زدم به کارت سیروس همه چی ردیفه! عصر هم می‌گم کشتی رو براتون آماده کنن.
- دستت درد نکنه.
ابویونا لیوان قهوه‌ای که ریخته بود رو سر کشید و بعد یکی از افرادش رو صدا زد و‌یه چیزایی در گوشش گفت و اون هم رفت، کمی بعد که در حال خوردن بودیم همون شخص اومد و دوتا جعبه روی میز گذاشت. با تعجب به جعبه‌ها خیره شدم و گفتم:
- این‌ها چی ان؟
ابویونا یکی از جعبه‌ها رو برداشت و داد به من و یکی‌شون هم داد دست تیرداد و گفت:
- دوست داشتم به هر کدوم‌تون‌یه هدیه بدم که دست خالی برنگردین ایران، این تو رسم ما نیست مهمون رو دست خالی راهی کنیم.
- خیلی زحمت کشیدی ابویونا من هروقت می‌ام اینجا خجالت زده‌م می‌کنین!
تیرداد هم گفت:
- نیاز به این کار‌ها نبود آقا، شما جایگاه ویژه‌ای تو قلب ما دارین.
ابویونا بلند خندید و گفت:
- حیف که دخترهام شوهر کردن وگرنه خیلی مایل بودم یا تو یا هاتف دامادم بشین.
با این حرفش سه تایی خندیدیم. کمی بعد ادامه داد:
- خب نمی‌خواین هدیه هاتون رو ببینین؟
اول تیرداد در جعبه‌ش و باز کرد که با‌یه انگشتر کله‌گرگی روبه رو شد. به ابویونا گفتم:
- این دقیقاً شبیه همون انگشتری هست که به هاتف تو شب تولدش دادین.
- من از هرکسی خوشم بیاد از این انگشتر‌های معروفم می‌دم بهش، این رو خودم ساختم.
- بی‌نظیره!
منم ذوق‌زده در جعبه رو باز کردم که برقِ گردنبندِ زمرد چشمام رو زد!


کد:
«ملودی»
هم اعصبانی بودم هم از فکر کار‌هایی که دیشب کردم خنده‌م گرفته بود. تو حالت غیرنرمال افتادم به گر*دن تیرداد و فکر کردم ساغره و تا صبح توی اتاقم خوابوندمش لعنتی معلومه دیشب خیلی زیاده روی کردم؛ کلاً وقتی غیرنرمال میشم هیچ کنترلی رو کارهام ندارم و خیلی چرت و پرت می‌گم خدا می‌دونه دیگه چیکارا کردم و چه حرف‌هایی به اون یارو زدم. اون همه ابهتی که پیشش داشتم دود شد رفت هوا حالا عمراً اگه ازم حساب ببره! کاش حرف‌هایی که زدم و کار‌هایی که کردم یادش رفته باشه وگرنه تو دلش خیلی مسخره‌م می‌کنه.
هوف!! همش تقصیر این ابویوناست دلم می‌خواد خفه‌ش کنم. می‌دونه من هروقت بیکار میشم با نو*شی*دنی خوردن سرم رو گرم می‌کنم، این هم هربار که می‌ام اینجا برام بیست لیتر نو*شی*دنی میکس درست می‌کنه مثل چند سری قبل که با هاتف اومدم اینجا و خوردم. اون شب تا صبح داشتم ابویونا رو مسخره می‌کردم و هاتف ازم فیلم گرفته بود هنوزم دارتش!‌یه بار دیگه تو حال غیرنرمالم یکی از خدمتکار‌های ابویونا که‌یه دختر همسن خودم بود رو ب*و*سیدم. وقتی فهمیدم این‌قدر خجالت کشیدم که فرداش ابویونا دختره رو اخراج کرد؛ ‌یه بار هم تو عمارتِ سیروس با هاتف و ساغر کلی نو*شی*دنی خوردیم که بعدش رفتم دماغ سیروس رو کشیدم هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. خدا می‌دونه دیشب چه کار‌های مسخره‌ای انجام دادم و چه حرف‌های چرتی گفتم! خاک تو سرم!
کمی بعد از اتاق رفتم بیرون، بادیگاردهام که جلو در اتاقم‌ایستاده بودن بهم صبح بخیر گفتن که جوابشون رو دادم و گفتم:
- شما صبحونه خوردین؟
- بله!
- خیلی خب آماده بشین عصر حرکت می‌کنیم.
هر دو باشه‌ای گفتن که سر تکون دادم و رفتم طبقه‌ی پایین، به سمت میز گوشه‌ی هال رفتم دیدم میز صبحونه کامله ولی کسی سر میز نیست صندلی رو عقب کشیدم و نشستم تا ابویونا بیاد و باهم صبحونه بخوریم. چون دیدم کاری ندارم فعلا؛ گوشیم رو برداشتم و شماره‌ی ساغر رو گرفتم تا یکم باهاش حرف بزنم، اما هرچه بوق خورد جواب نداد دوباره شماره‌ش رو گرفتم بازم جواب نداد. این هم معلوم نیست کجاست و چیکار می‌کنه هیچ خبری ازش ندارم باید وقتی برگشتم حتماً برم دنبالش ارمنستان! تو همین افکار بودم که اعلان پیام از گوشیم بلند شد بازش کردم دیدم ساغر پیام داده:
- سلام ملودی خوبم نگرانم نشو این روز‌ها سرم شلوغه و کار‌های میلا سنگین شده سر فرصت بهت زنگ می‌زنم.
سریع پیام دادم:
- انقدر شلوغ که حتی نمی‌تونی یک دقیقه جواب بدی؟
چند لحظه بعد پیام داد:
- کلی کار ریخته سرم سر فرصت بهت زنگ می‌زنم.
- باشه منتظرتم!
دیگه هیچ پیامی از طرف ساغر نیومد، دلم شور میزد حس می‌کردم‌یه چیزی شده اصلاً سابقه نداشت ساغر جواب تماسم رو نده هر وقت از من خبری نبود اون گوشیم رو می‌سوزوند بسکه زنگ میزد اما الان‌یه جوری شده به زور جوابم رو می‌ده، حالا یا واقعاً سرش شلوغه یا میلا داره اذیتش می‌کنه در هر صورت باید برم از ارمنستان برش‌گردونم اصلاً دلم بدون اون آروم نمی‌گیره، اون بجز من و هاتف کسی رو نداره باید مراقبش باشم! گوشیم رو گذاشتم رو میز و برای خودم چای ریختم که تیرداد اومد روی صندلیِ کنارم نشست. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- مگه تو صبحونه نخوردی همراه بقیه بادیگاردا؟
- تا نیم ساعت پیش که خواب بودم الان هم تازه از حموم در اومدم وقت نکردم صبحونه بخورم وگرنه سر میزی اشراف زاده‌ها نمی‌نشستم.
نگاه وحشی‌ای بهش انداختم و گفتم:
- تیرداد! من هنوزم همون ملودی قبلم شاید تو حال غیرنرمالم‌یه چیزایی گفته باشم و تو صورتت خندیده باشم اما خود واقعیم اینی هست که الان تو چشمات زل‌زده پس سعی نکن ذات سگیم رو بیدار کنی فهمیدی؟
- فهمیدم.
همون‌طور که با جدیتِ تمام تو چشم‌های هم زل‌زده بودیم که صدای ابویونا باعث شد ر*اب*طه‌ی چشمی‌مون قطع شه!
- صباحِ خیر دوستان.
- صباحِ نور.
ابویونا رو به رومون نشست و گفت:
- تیرداد تو هم که‌یه چیزایی عربی بلدی!
- آره دست و پا شکسته‌یه چیزایی می‌دونم. - خوبه، عربی زبان قرآن و پیامبراست یاد گرفتنش ثواب داره!
و بعد از این رو کرد سمت من و گفت:
- تو چطوری بنتی خوش می‌گذره؟
- آره همه چی خوبه دیشب هم خیلی خوش گذشت ممنونم ازت.
- تشکر لازم نیست وظیفه‌ی مهمون داریم رو ادا کردم!
- مرسی ما دیگه عصر برمی‌گردیم با اجازه‌ت.
- چرا عصر؟ خب فردا صبح برین، بذارین‌امشبم مثل دیشب دور هم باشیم.
تیرداد خندید و زیر ل*ب گفت:
- معرکه میشه.
زهرچشمی ازش گرفتم که خودش رو جمع و جور کرد. رو به ابویونا گفتم:
- نه دیگه ممنون باید بریم؛ می‌خوام برم جایی!
- می‌موندین خوشحال می‌شدیم؛ به هر حال تو و تیرداد که خیلی ازش خوشم اومده مثل دختر و پسرم هستین؛ راستی کل پول اون فرش‌ها رو زدم به کارت سیروس همه چی ردیفه! عصر هم می‌گم کشتی رو براتون آماده کنن.
- دستت درد نکنه.
ابویونا لیوان قهوه‌ای که ریخته بود رو سر کشید و بعد یکی از افرادش رو صدا زد و‌یه چیزایی در گوشش گفت و اون هم رفت، کمی بعد که در حال خوردن بودیم همون شخص اومد و دوتا جعبه روی میز گذاشت. با تعجب به جعبه‌ها خیره شدم و گفتم:
- این‌ها چی ان؟
ابویونا یکی از جعبه‌ها رو برداشت و داد به من و یکی‌شون هم داد دست تیرداد و گفت:
- دوست داشتم به هر کدوم‌تون‌یه هدیه بدم که دست خالی برنگردین ایران، این تو رسم ما نیست مهمون رو دست خالی راهی کنیم.
- خیلی زحمت کشیدی ابویونا من هروقت می‌ام اینجا خجالت زده‌م می‌کنین!
تیرداد هم گفت:
- نیاز به این کار‌ها نبود آقا، شما جایگاه ویژه‌ای تو قلب ما دارین.
ابویونا بلند خندید و گفت:
- حیف که دخترهام شوهر کردن وگرنه خیلی مایل بودم یا تو یا هاتف دامادم بشین.
با این حرفش سه تایی خندیدیم. کمی بعد ادامه داد:
- خب نمی‌خواین هدیه هاتون رو ببینین؟
اول تیرداد در جعبه‌ش و باز کرد که با‌یه انگشتر کله‌گرگی روبه رو شد. به ابویونا گفتم:
- این دقیقاً شبیه همون انگشتری هست که به هاتف تو شب تولدش دادین.
- من از هرکسی خوشم بیاد از این انگشتر‌های معروفم می‌دم بهش، این رو خودم ساختم.
- بی‌نظیره!
منم ذوق‌زده در جعبه رو باز کردم که برقِ گردنبندِ زمرد چشمام رو زد!

#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۳

«ساغر»

لباش خشک‌تر شده بود و رنگ پوستش به سفیدی میزد، عرق‌های‌ریزی روی پیشونیش جا خوش کرده بود! لورا بیهوش شده بود و بی‌مهابا خون از بازوش خارج می‌شد. ‌یه تیکه پارچه‌ی کهنه که روی داشبورد ماشین بود رو برداشتم و محکم بستم دور دستش تا جلوی خونریزش رو بگیره و بعد بطری آب رو که زیر صندلی افتاده بود باز کردم و ریختم تو دهنش و خودمم کمی ازش سر کشیدم؛ لورا داشت عین روح می‌شد. عصبانی رو به رازمیک داد زدم:
- اون پدال لعنتی رو بیشتر فشار بده این دختر از دست رفت که.
- ماشین بیشتر از این گ*از نمی‌خوره، تو هم آب نریز تو دهنش می‌خوای به کشتنش بدی مگه؟
- می‌بینی که لباش خشک شده.
اون تیر خورده الان آب براش خوب نیست، نمی‌دونی؟
بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- می‌تونیم ببریمش بیمارستان؟! این تیر خورده پلیس بهمون شک نمی‌کنه؟
- نمی‌دونم؛ نمی‌دونم بذار برسیم جایی ببینم چه خاکی تو سرمون می‌تونیم بریزم؛ لورا نذاشت! نذاشت بکشم اون حرومزاده رو زد زیر دستم وگرنه الان تیر جای پاش، مغزش رو پاشونده بود اگه باز سر و کله‌ش پیدا بشه چی؟
- لوکاس، الان حتی نمی‌تونه با اون وضع پاش راه بره مطمئناً تو همون بیابون می‌میره هیچ کس نمی‌تونه پیداش کنه.
-‌امیدوارم. وگرنه دست از سرمون بر نمی‌داره اون شیرِ شتر خورده‌س!
آب پاشیدم تو صورت لورا و گفتم:
- رازمیک تو رو خدا بیشتر گ*از بده لورا داره از دست میره نفساش ضعیف شده!
رازمیک بطری آب رو از دستم گرفت و سر کشید و بعد گفت:
- این دیگه نهایت سرعته فکر کردی دلم می‌خواد بلایی سر این دختر بیاد؟
ناگهان با فریاد گفت:
- هین! تو هم دیدی ساغر؟
- نه چی رو؟
- تابلویی رو که رد کردیم نوشته بود به طرفِ تاشیر!

***

«ملودی»

نزدیک ظهر بود که سوار یکی از ماشین‌های گرون قیمتِ ابویونا شدم و تنهایی اومدم بیرون تا‌یه هوایی به کله‌م بخوره و به همین بهونه هم‌یه گشتی توی پاساژ‌ها بزنم و از اینجا واسه ساغر و هاتف‌یه چیزی بخرم؛ این شد که الان با کلی کیسه خرید از پاساژ اومدم بیرون.
خریدام خیلی سنگین بود کلی خرت و پرت خریده بودم برای همه؛ به طرف ماشین که تو کوچه پارکش کرده بودم رفتم و با ریموت بازش کردم وسایل‌هارو گذاشتم تو جعبه و بعد به طرف در راننده رفتم همین که خواستم پام رو بذارم تو ماشین که‌یه شیء تیز و برنده رو زیر گلوم حس کردم بعد از اون صدای‌یه نفر از پشت سرم اومد.
- کاری بهت ندارم فقط اون و رد کن بیاد.
آروم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم‌یه پسر تقریباً هجده ساله که بهش می‌خورد ایرانی باشه، چاقوی تیزی گرفته بود رو به روم و اشاره به گردنبندم می‌کرد! نگاهی به اطرافم کردم که دیدم توی این ساعت از روز و این آفتابِ سوزناک مارمولک هم پر نمی‌زنه این دور و برا، واسه همین این به خودش جرات داده‌یه گوشه خفتم کن. به پسره نگاه کردم و گفتم:
- متوجه شدم تو پاساژ داری دنبالم می‌ای ولی نمی‌دونستم اون‌قدر جرات داشته باشی که تو روز روشن بخوای خفتگیری کنی! ایرانی هستی؟
- به تو مربوط نیست، من فقط اون رو می‌خوام.
-‌یه پسر ایرانی توی این کشور غریب به هم وطن خودش حمله می‌کنه؟ این‌همه زن‌های جواهرپوشِ عرب ریختن تو کوچه خیابون تو صاف باید بیای هموطن خودت رو خفت کنی؟
پسره چاقو رو تو هوا چرخوند و گفت:
- به ز*ب*ون خوش بدش بیاد وگرنه تضمین نمی‌کنم سالم بذارمت!
خندیدم و گفتم:
- وای خدای من! باید بادیگاردام رو همراه خودم می‌اوردم حالا چیکار کنم تنهایی؟ می‌خوای منو بزنی؟
- گفتم کاری بهت ندارم به ز*ب*ون خوش می‌گم گردنبندت رو بده.
- عه حیف شد که! چون این رو همین‌یه ساعت پیش هدیه گرفتم هنوز‌یه دل سیر نگاهش نکردم حالا بدمش به تو؟ برو پسرجون به کاهدون زدی؟
بعد این حرفم‌یه پوزخند به قد و بالای پسره زدم و با مشت زدم تو س*ی*نه‌ش که جاخالی داد و با لگد زد زیر دستم، دردم گرفت اما به روی خودم نیاوردم حمله کردم سمتش و با مشت زدم تو شکمش که از درد صورتش مچاله شد ولی زود خودش رو جمع کرد و یورش آورد سمتم و با لگد زد به پام داشتم، نقش زمین می‌شدم که سریع خودم رو کنترل کردم و محکم زدم تو صورتش که فکش جا به جا شد، از درد نعره‌ای زد و حمله کرد سمتم و شوت زد به ساق پام این‌بار تعادل خودم رو از دست دادم و افتادم رو زمین، خواستم بلند بشم که زانوش رو گذاشت رو شکمم. تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- خوشم اومد این کاره‌ای!
پسره بی‌توجه به حرفم دست برد سمت گردنم که گردنبندم رو باز کنه، دستش رو محکم نگه داشتم و گفتم:
- ببین نمی‌رسی بهش!

کد:
«ساغر»

لباش خشک‌تر شده بود و رنگ پوستش به سفیدی میزد، عرق‌های‌ریزی روی پیشونیش جا خوش کرده بود! لورا بیهوش شده بود و بی‌مهابا خون از بازوش خارج می‌شد. ‌یه تیکه پارچه‌ی کهنه که روی داشبورد ماشین بود رو برداشتم و محکم بستم دور دستش تا جلوی خونریزش رو بگیره و بعد بطری آب رو که زیر صندلی افتاده بود باز کردم و ریختم تو دهنش و خودمم کمی ازش سر کشیدم؛ لورا داشت عین روح می‌شد. عصبانی رو به رازمیک داد زدم:
- اون پدال لعنتی رو بیشتر فشار بده این دختر از دست رفت که.
- ماشین بیشتر از این گ*از نمی‌خوره، تو هم آب نریز تو دهنش می‌خوای به کشتنش بدی مگه؟
- می‌بینی که لباش خشک شده.
اون تیر خورده الان آب براش خوب نیست، نمی‌دونی؟
بغضم رو به سختی قورت دادم و گفتم:
- می‌تونیم ببریمش بیمارستان؟! این تیر خورده پلیس بهمون شک نمی‌کنه؟
- نمی‌دونم؛ نمی‌دونم بذار برسیم جایی ببینم چه خاکی تو سرمون می‌تونیم بریزم؛ لورا نذاشت! نذاشت بکشم اون حرومزاده رو زد زیر دستم وگرنه الان تیر جای پاش، مغزش رو پاشونده بود اگه باز سر و کله‌ش پیدا بشه چی؟
- لوکاس، الان حتی نمی‌تونه با اون وضع پاش راه بره مطمئناً تو همون بیابون می‌میره هیچ کس نمی‌تونه پیداش کنه.
-‌امیدوارم. وگرنه دست از سرمون بر نمی‌داره اون شیرِ شتر خورده‌س!
آب پاشیدم تو صورت لورا و گفتم:
- رازمیک تو رو خدا بیشتر گ*از بده لورا داره از دست میره نفساش ضعیف شده!
رازمیک بطری آب رو از دستم گرفت و سر کشید و بعد گفت:
- این دیگه نهایت سرعته فکر کردی دلم می‌خواد بلایی سر این دختر بیاد؟
ناگهان با فریاد گفت:
- هین! تو هم دیدی ساغر؟
- نه چی رو؟
- تابلویی رو که رد کردیم نوشته بود به طرفِ تاشیر!

***

«ملودی»

نزدیک ظهر بود که سوار یکی از ماشین‌های گرون قیمتِ ابویونا شدم و تنهایی اومدم بیرون تا‌یه هوایی به کله‌م بخوره و به همین بهونه هم‌یه گشتی توی پاساژ‌ها بزنم و از اینجا واسه ساغر و هاتف‌یه چیزی بخرم؛ این شد که الان با کلی کیسه خرید از پاساژ اومدم بیرون.
خریدام خیلی سنگین بود کلی خرت و پرت خریده بودم برای همه؛ به طرف ماشین که تو کوچه پارکش کرده بودم رفتم و با ریموت بازش کردم وسایل‌هارو گذاشتم تو جعبه و بعد به طرف در راننده رفتم همین که خواستم پام رو بذارم تو ماشین که‌یه شیء تیز و برنده رو زیر گلوم حس کردم بعد از اون صدای‌یه نفر از پشت سرم اومد.
- کاری بهت ندارم فقط اون و رد کن بیاد.
آروم برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم دیدم‌یه پسر تقریباً هجده ساله که بهش می‌خورد ایرانی باشه، چاقوی تیزی گرفته بود رو به روم و اشاره به گردنبندم می‌کرد! نگاهی به اطرافم کردم که دیدم توی این ساعت از روز و این آفتابِ سوزناک مارمولک هم پر نمی‌زنه این دور و برا، واسه همین این به خودش جرات داده‌یه گوشه خفتم کن. به پسره نگاه کردم و گفتم:
- متوجه شدم تو پاساژ داری دنبالم می‌ای ولی نمی‌دونستم اون‌قدر جرات داشته باشی که تو روز روشن بخوای خفتگیری کنی! ایرانی هستی؟
- به تو مربوط نیست، من فقط اون رو می‌خوام.
-‌یه پسر ایرانی توی این کشور غریب به هم وطن خودش حمله می‌کنه؟ این‌همه زن‌های جواهرپوشِ عرب ریختن تو کوچه خیابون تو صاف باید بیای هموطن خودت رو خفت کنی؟
پسره چاقو رو تو هوا چرخوند و گفت:
- به ز*ب*ون خوش بدش بیاد وگرنه تضمین نمی‌کنم سالم بذارمت!
خندیدم و گفتم:
- وای خدای من! باید بادیگاردام رو همراه خودم می‌اوردم حالا چیکار کنم تنهایی؟ می‌خوای منو بزنی؟
- گفتم کاری بهت ندارم به ز*ب*ون خوش می‌گم گردنبندت رو بده.
- عه حیف شد که! چون این رو همین‌یه ساعت پیش هدیه گرفتم هنوز‌یه دل سیر نگاهش نکردم حالا بدمش به تو؟ برو پسرجون به کاهدون زدی؟
بعد این حرفم‌یه پوزخند به قد و بالای پسره زدم و با مشت زدم تو س*ی*نه‌ش که جاخالی داد و با لگد زد زیر دستم، دردم گرفت اما به روی خودم نیاوردم حمله کردم سمتش و با مشت زدم تو شکمش که از درد صورتش مچاله شد ولی زود خودش رو جمع کرد و یورش آورد سمتم و با لگد زد به پام داشتم، نقش زمین می‌شدم که سریع خودم رو کنترل کردم و محکم زدم تو صورتش که فکش جا به جا شد، از درد نعره‌ای زد و حمله کرد سمتم و شوت زد به ساق پام این‌بار تعادل خودم رو از دست دادم و افتادم رو زمین، خواستم بلند بشم که زانوش رو گذاشت رو شکمم. تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- خوشم اومد این کاره‌ای!
پسره بی‌توجه به حرفم دست برد سمت گردنم که گردنبندم رو باز کنه، دستش رو محکم نگه داشتم و گفتم:
- ببین نمی‌رسی بهش!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک‌_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۴

پسره با خشم دستام رو از دور دستش باز کرد و نگاهی به دور و بر انداخت و چاقو رو فشار داد زیر گلوم و گفت:
-‌یه ذره تکون بخوری نبض زندگیت رو‌زده پس آروم بگیر!
دستام رو پایین آوردم که پسره گردنبند رو محکم کشید و پاشد چاقوش رو بست و سریع راه افتاد سمتِ انتهای کوچه! پو*ست گردنم شروع به سوزش کرد و دویدن‌یه مایع د*اغ رو روی پوستم حس کردم، دست کشیدم روی گردنم که متوجه شدم دستم خونی شد؛ برای اولین بار از خودم بدم اومد نتونستم از پس‌یه پسرِ بچه سال بر بیام لعنت بهش اون گردنبند حداقل پونصد شصد میلیون می‌ارزید.
همین طور که نقش زمین بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم صدای برخورد شنیدم! پاشدم انتهای کوچه رو نگاه کردم دیدم همون پسره با‌یه پسر دیگه درگیر شده و درحال زد و خوردن؛ با تعجب داشتم نگاهشون می‌کردم که دیدم پسره‌ای که گردنبندم رو ازم دزدید افتاد کف زمین و اون یکی پسر با دو اومد سمتم وقتی بهم نزدیک شد دیدم تیرداده. همون‌طور که داشت میومد سمتم داد زد:
- خانم گفتم تنهایی جایی نرو منکه بوق نیستم ناسلامتی بادیگارد شمام اگه هیچ نیازی بهم نداشتی پس چرا استخدامم کردی؟
و همون‌طور که بهم نزدیک می‌شد، خیره موند رو گردنم‌یهو با تعجب دوید پیشم و گفت:
- یا خدا خانم چی‌شده گلوتون رو بریدن؟
تا خواستم حرف بزنم سریع منو رو کشوند و دوید سمت ماشین و گفت:
- خانم نترسین هیچی نمی‌شه الان می‌رسونم‌تون بیمارستان هنوز خون زیادی از دست ندادی زنده می‌مونی مطمئن...
- چیکار می‌کنی تو؟ چیزیم نشده عه.
تیرداد رهام کرد و گفت:
- گلوتون داره...
- چیزی نشده‌یه خراش سطحیه چرا رم کردی تو؟
- پیرهنت پر از خونه.
- طوری نیست، بشین بریم.
سوار ماشین شدم و‌یه دستمال کاغذی گذاشتم روی گردنم، تیرداد هم نشست پشت رول! بهش گفتم:
- ردش کن بیاد.
تیرداد گردنبند رو از جیبش در آورد گرفت سمتم و گفت:
- خوب شد به موقع رسیدم!
گردنبند رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم! تیرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد؛ می‌خواست از کوچه خارج بشه که انگار منصرف شد چون ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد و به انتهای کوچه که هنوز اون پسره‌یه گوشه‌ش افتاده بود رفت، برام سؤال بود که چرا داره میره پیش اون پسره‌ی دزد. داشتم از تو آینه ماشین نگاهش می‌کردم که دیدم تیرداد کنار پسره‌ایستاد و ساعت خودش رو از دور دستش باز کرد و گذاشت تو جیب پسره!

***

«ساغر»

بعد از چهل دقیقه رانندگی با سرعتِ فول بلاخره تابلو‌های ورودی‌یه شهر از دور نمایان شد، اشکی که از سر خوشحالی تو چشمام حلقه زد رو پاک کردم و گفتم:
- بلاخره رسیدیم خدایا شکرت!
- شهرِ مورد علاقه‌ام، تاشیر!
نگاهی به لورا انداختم که دیگه اصلاً معلوم نبود مرده‌ست یا زنده؛ به رازمیک گفتم:
- زود برو‌یه بیمارستان پیدا کن لورا رو ببریم.
- نمی‌تونیم بیمارستان بریم، تا پامون رو بذاریم اون تو گیر می‌یوفتیم نمی‌گن این دختر چرا گلوله خورده؟
- خب الان چه غلطی کنیم؟
- آروم باش عزیز من، میریم داروخونه وسایل‌های مورد نیاز رو می‌خریم خودم گلوله رو از دستش در می‌ارم!
- مگه می‌تونی؟
- مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟
- اگه به کشتنش بدی چی؟
- اگه گلوله رو در نیاریم می‌میره.
- خطرناکه تو از پسش بر می‌ای؟
-‌امیدوارم؛ تا به‌یه داروخونه می‌رسیم بگرد تو این داشبورد کوفتی ببین پولی چیزی از توش پیدا میشه؟
در داشبوردر و باز کردم و از بین کلی وسایل ریز و درشتی که توش بود چندتا اسکناس له له پیدا کردم و دادم به رازمیک که گفت:
- این کمه به پول بیشتری احتیاج داریم! بازم‌
بگرد!
دوباره وسایل‌های توی داشبورد رو زیر و رو کردم و دوتا اسکناس دیگه بود که اونا رو هم گذاشتم رو بقیه‌ی اسکناس‌ها!
- بازم بگرد.
- اه گشتم دیگه شپش نیست که هی زاد و ولد کنه.
و بعد مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه دست بردم تو جیب شلوارم و پول‌هایی که موقع فرار از خونه برداشته بودم رو در آوردم! رازمیک با دیدن اسکناس‌ها خندید و گفت:
- به قول خودت دمت گرم؛ هم پول باند و ضدعفونی در اومد هم پولِ‌یه غذای گرم!
- فعلا فکر غذا نباش باید این دختر رو درمان کنیم از دست رفت بیچاره.
با این حرف من رازمیک با سرعت بیشتری خیابون‌ها رو گشت تا بلاخره ده دقیقه بعدش جلوی‌یه داروخونه ترمز زد، پول‌های روی داشبورد رو برداشت و سریع رفت تو داروخونه! دستی کشیدم تو صورت لورا و موهاش رو از تو پیشونیش کنار زدم و با بغض گفتم:
- هر بلایی سر شما‌ها اومد تقصیر منه یکم دیگه تحمل کن دختر زود خوب میشی.
قطره اشکی از چشمم قل خورد و چکید رو چشمِ لورا، اشکام رو پاک کردم و یکم آب ریختم تو دستم و پاشدیم تو صورتش، دست بردم روی بینیش که نفس‌های به شمارش افتاده و ضعیفش انگشتم رو د*اغ کرد! همین لحظه رازمیک نشست تو ماشین و حرکت کرد تو کوچه‌ای که ب*غ*لِ داروخونه بود و‌ایستاد. بعد از اون از توی داشبوردِ ماشین‌یه چاقو برداشت و با فندک داغش کرد. بهش گفتم:
- پیاده میشم تا راحت بتونی کارت رو انجام بدی.
- نه بشین به کمکت نیاز دارم.
- آخه من از خون حالم بد میشه.
- لطفاً بشین و کمکم کن هر وسیله‌ای که ازت خواستم رو بده دستم می‌تونی صورتت رو بچرخونی و به کاری که انجام می‌دم نگاه نکنی.
تا خواستم حرفی بزنم که رازمیک داد زد:
- بشین مگه نمی‌بینی این دختر داره جون می‌ده؟

کد:
پسره با خشم دستام رو از دور دستش باز کرد و نگاهی به دور و بر انداخت و چاقو رو فشار داد زیر گلوم و گفت:
-‌یه ذره تکون بخوری نبض زندگیت رو‌زده پس آروم بگیر!
دستام رو پایین آوردم که پسره گردنبند رو محکم کشید و پاشد چاقوش رو بست و سریع راه افتاد سمتِ انتهای کوچه! پو*ست گردنم شروع به سوزش کرد و دویدن‌یه مایع د*اغ رو روی پوستم حس کردم، دست کشیدم روی گردنم که متوجه شدم دستم خونی شد؛ برای اولین بار از خودم بدم اومد نتونستم از پس‌یه پسرِ بچه سال بر بیام لعنت بهش اون گردنبند حداقل پونصد شصد میلیون می‌ارزید.
همین طور که نقش زمین بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم صدای برخورد شنیدم! پاشدم انتهای کوچه رو نگاه کردم دیدم همون پسره با‌یه پسر دیگه درگیر شده و درحال زد و خوردن؛ با تعجب داشتم نگاهشون می‌کردم که دیدم پسره‌ای که گردنبندم رو ازم دزدید افتاد کف زمین و اون یکی پسر با دو اومد سمتم وقتی بهم نزدیک شد دیدم تیرداده. همون‌طور که داشت میومد سمتم داد زد:
- خانم گفتم تنهایی جایی نرو منکه بوق نیستم ناسلامتی بادیگارد شمام اگه هیچ نیازی بهم نداشتی پس چرا استخدامم کردی؟
و همون‌طور که بهم نزدیک می‌شد، خیره موند رو گردنم‌یهو با تعجب دوید پیشم و گفت:
- یا خدا خانم چی‌شده گلوتون رو بریدن؟
تا خواستم حرف بزنم سریع منو رو کشوند و دوید سمت ماشین و گفت:
- خانم نترسین هیچی نمی‌شه الان می‌رسونم‌تون بیمارستان هنوز خون زیادی از دست ندادی زنده می‌مونی مطمئن...
- چیکار می‌کنی تو؟ چیزیم نشده عه.
تیرداد رهام کرد و گفت:
- گلوتون داره...
- چیزی نشده‌یه خراش سطحیه چرا رم کردی تو؟
- پیرهنت پر از خونه.
- طوری نیست، بشین بریم.
سوار ماشین شدم و‌یه دستمال کاغذی گذاشتم روی گردنم، تیرداد هم نشست پشت رول! بهش گفتم:
- ردش کن بیاد.
تیرداد گردنبند رو از جیبش در آورد گرفت سمتم و گفت:
- خوب شد به موقع رسیدم!
گردنبند رو ازش گرفتم و گذاشتم تو کیفم! تیرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد؛ می‌خواست از کوچه خارج بشه که انگار منصرف شد چون ماشین رو نگه داشت و ازش پیاده شد و به انتهای کوچه که هنوز اون پسره‌یه گوشه‌ش افتاده بود رفت، برام سؤال بود که چرا داره میره پیش اون پسره‌ی دزد. داشتم از تو آینه ماشین نگاهش می‌کردم که دیدم تیرداد کنار پسره‌ایستاد و ساعت خودش رو از دور دستش باز کرد و گذاشت تو جیب پسره!

***

«ساغر»

بعد از چهل دقیقه رانندگی با سرعتِ فول بلاخره تابلو‌های ورودی‌یه شهر از دور نمایان شد، اشکی که از سر خوشحالی تو چشمام حلقه زد رو پاک کردم و گفتم:
- بلاخره رسیدیم خدایا شکرت!
- شهرِ مورد علاقه‌ام، تاشیر!
نگاهی به لورا انداختم که دیگه اصلاً معلوم نبود مرده‌ست یا زنده؛ به رازمیک گفتم:
- زود برو‌یه بیمارستان پیدا کن لورا رو ببریم.
- نمی‌تونیم بیمارستان بریم، تا پامون رو بذاریم اون تو گیر می‌یوفتیم نمی‌گن این دختر چرا گلوله خورده؟
- خب الان چه غلطی کنیم؟
- آروم باش عزیز من، میریم داروخونه وسایل‌های مورد نیاز رو می‌خریم خودم گلوله رو از دستش در می‌ارم!
- مگه می‌تونی؟
- مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟
- اگه به کشتنش بدی چی؟
- اگه گلوله رو در نیاریم می‌میره.
- خطرناکه تو از پسش بر می‌ای؟
-‌امیدوارم؛ تا به‌یه داروخونه می‌رسیم بگرد تو این داشبورد کوفتی ببین پولی چیزی از توش پیدا میشه؟
در داشبوردر و باز کردم و از بین کلی وسایل ریز و درشتی که توش بود چندتا اسکناس له له پیدا کردم و دادم به رازمیک که گفت:
- این کمه به پول بیشتری احتیاج داریم! بازم‌
بگرد!
دوباره وسایل‌های توی داشبورد رو زیر و رو کردم و دوتا اسکناس دیگه بود که اونا رو هم گذاشتم رو بقیه‌ی اسکناس‌ها!
- بازم بگرد.
- اه گشتم دیگه شپش نیست که هی زاد و ولد کنه.
و بعد مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه دست بردم تو جیب شلوارم و پول‌هایی که موقع فرار از خونه برداشته بودم رو در آوردم! رازمیک با دیدن اسکناس‌ها خندید و گفت:
- به قول خودت دمت گرم؛ هم پول باند و ضدعفونی در اومد هم پولِ‌یه غذای گرم!
- فعلا فکر غذا نباش باید این دختر رو درمان کنیم از دست رفت بیچاره.
با این حرف من رازمیک با سرعت بیشتری خیابون‌ها رو گشت تا بلاخره ده دقیقه بعدش جلوی‌یه داروخونه ترمز زد، پول‌های روی داشبورد رو برداشت و سریع رفت تو داروخونه! دستی کشیدم تو صورت لورا و موهاش رو از تو پیشونیش کنار زدم و با بغض گفتم:
- هر بلایی سر شما‌ها اومد تقصیر منه یکم دیگه تحمل کن دختر زود خوب میشی.
قطره اشکی از چشمم قل خورد و چکید رو چشمِ لورا، اشکام رو پاک کردم و یکم آب ریختم تو دستم و پاشدیم تو صورتش، دست بردم روی بینیش که نفس‌های به شمارش افتاده و ضعیفش انگشتم رو د*اغ کرد! همین لحظه رازمیک نشست تو ماشین و حرکت کرد تو کوچه‌ای که ب*غ*لِ داروخونه بود و‌ایستاد. بعد از اون از توی داشبوردِ ماشین‌یه چاقو برداشت و با فندک داغش کرد. بهش گفتم:
- پیاده میشم تا راحت بتونی کارت رو انجام بدی.
- نه بشین به کمکت نیاز دارم.
- آخه من از خون حالم بد میشه.
- لطفاً بشین و کمکم کن هر وسیله‌ای که ازت خواستم رو بده دستم می‌تونی صورتت رو بچرخونی و به کاری که انجام می‌دم نگاه نکنی.
تا خواستم حرفی بزنم که رازمیک داد زد:
- بشین مگه نمی‌بینی این دختر داره جون می‌ده؟
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۵

«ملودی»

تیرداد تو سکوت در حال رانندگی بود بهش گفتم:
- چرا ساعتت رو گذاشتی تو جیب اون پسره؟
-‌یه پسر تو سن و سال اون وقتی دزد میشه یعنی اون‌قدری گرفتاره که حتی جایی نمی‌تونه سرکار بره، دلم براش سوخت وگرنه اون ساعت یادگاری یکی از رفیقام بود!
- کارت قشنگ بود؛ تو قلب مهربونی داری.
- درست برعکسِ تو!
نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:
- باشه حرفم رو پس می‌گیرم!
- نه اتفاقا‌یه جورایی راست می‌گی ما نقطه‌ی مقابل همیم قبول دارم.
- ولی تو اون قدرا هم سنگدل نیستی، وقتایی که به اصل خودت برمی‌گردی دختر مهربونی میشی احساس می‌کنم یکی این سفت و سخت بودن رو روت نصب کرده!
- همچین حسی نکن! بیشترِ آدما چندتا شخصیت دارن که هرکدوم‌شون‌یه جایی به کار میاد.
- اینکه صددرصد!
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم و تیرداد به رانندگیش ادامه داد! کمی بعد رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و وارد عمارت شدم، ابویونا تو هال قدم میزد و با تلفنش صحبت می‌کرد همین‌که چشمش بهم افتاد تماس رو قطع و گفت:
- ماذا حدث بنتی؟!
بازم همون جمله‌ی معروف پرسشش! (چه اتفاقی افتاده؟ )
- چیزی نشده.
ابویونا به پیراهنم اشاره کرد و گفت:
- این خون‌ها خودش بیانگره کلی حرفه؛ کی این بلا رو سرت آورده؟
- با‌یه پسر درگیر شدم می‌خواست گردنبندم رو بدزده ولی تیرداد نجاتم داد، اینم‌یه زخم سطحیه زود خوب میشه!
- اشتباه از من بود که گردنبند رو بستم دور گردنت وگرنه اون گردنبند واسه مهمونی‌ها و مجالس خاصه! متأسفم بنتی.
- طوری نشده‌یه چسب زخم به گردنم می‌زنم خوب میشه، خوب دیگه ما کم کم بریم با اجازه‌ت.
- کاش بیشتر می‌موندین!
- این‌بار‌یه کار مهم دارم باید زود برگردم حالا سری بعد هم من و هم هاتف و ساغر همگی باهم می‌ایم.
- خیلی خوشحال میشم، تیرداد هم بیارین.
- باشه چشم؛ خب دیگه ساعت پنجه کشتی آماده‌ست؟
- آره همه چیز آماده‌ست.
ازش تشکر کردم و تیرداد رو صدا زدم و گفتم با بقیه‌ی افراد آماده باشن، اون هم چشمی گفت و رفت به کارش برسه منم رفتم طبقه‌ی بالا.
یه چسب زخم از کیفم در آوردم و زدم روی گردنم لعنتی خیلی می‌سوخت؛ تف به اون پسره! .
تی‌شرتی که تنم بود رو با‌یه هودی عوض کردم و‌یه شال هم پوشیدم ساکمم برداشتم و بقیه‌ی وسایل‌ها و لباسام رو توش گذاشتم و برگشتم تو حیاط. همه‌ی افراد آماده بودن و تیرداد با ابویونا خوش و بش می‌کردن، رفتم پیششون که یکی از افرادِ ابویونا وسایل‌هام رو گرفت و گذاشت تو جعبه‌ی ماشین! ابویونا اومد پیشم و با لبخند گفت:
- همه چی خوب پیش رفت به‌امید معاملات بعدی.
- به خاطر همه چی ممنون!
- به سلامت برسین! مراقب خودتونم باشین.
- مچکرم!
ابویونا به تیرداد دست داد و از اون و افرادمون خدافظی کرد. به طرف ماشینی که برامون آماده کرده بودن رفتم و سوار شدم، تیرداد و مابقی افرادمون هم سوار شدن و راننده‌ی ابویونا به طرف اِسکِله راه افتاد!

***
«ساغر»

شب بود و تو‌یه خونه خرابه‌ای که پشت همون داروخونه بود، ‌یه زیرانداز کهنه پهن کرده بودیم من نشسته بودم و رازمیک مشغول درست کردن آتیش بود تا‌امشب تو سرما نخوابیم. دستی تو صورت لورا کشیدم و گفتم:
- این چرا به هوش نمیاد، زمان زیادی گذشته!
رازمیک اومد کنارم نشست و گفت:
- نگران نباش چیزی نمونده به هوش بیاد!
- خیالم راحت باشه دکتر رازمیک؟
- حالا تو هی منو مسخره کن! گفتم کسایی که گلوله می‌خورن از شدت درد و ضعفی که به خاطر خونریزی حاصل میشه، بیهوش میشن و این طبیعیه!
- از ظهر تا حالا بهوش نیومده حالا تو هی بگو طبیعیه.
- نگران نباش بهوش میاد می‌بینی که نفس هاش چاق شده!
بدون حرف دوتا کلوچه از تو وسایل‌هایی که خریده بودیم برداشتم یکیش رو دادم به رازمیک و اون یکیش رو واسه خودم باز کردم! و بعد به رازمیک گفتم:
- چیکار کنیم رازمیک؟ کجا بریم من و لورا؟ خودت کجا میری تصمیمت چیه؟
- خونه‌ای که با پدر و مادرم تو ایروان داخلش زندگی می‌کردیم به نام منه بر می‌گردم ایروان می‌فروشمش و میرم تو شهری که خواهرم زندگی می‌کنه خونه می‌خرم با مامان و بابام زندگی می‌کنیم دیگه هم پام رو تو ایروان نمی‌ذارم.

کد:
«ملودی»

تیرداد تو سکوت در حال رانندگی بود بهش گفتم:
- چرا ساعتت رو گذاشتی تو جیب اون پسره؟
-‌یه پسر تو سن و سال اون وقتی دزد میشه یعنی اون‌قدری گرفتاره که حتی جایی نمی‌تونه سرکار بره، دلم براش سوخت وگرنه اون ساعت یادگاری یکی از رفیقام بود!
- کارت قشنگ بود؛ تو قلب مهربونی داری.
- درست برعکسِ تو!
نیم نگاهی بهش انداختم که گفت:
- باشه حرفم رو پس می‌گیرم!
- نه اتفاقا‌یه جورایی راست می‌گی ما نقطه‌ی مقابل همیم قبول دارم.
- ولی تو اون قدرا هم سنگدل نیستی، وقتایی که به اصل خودت برمی‌گردی دختر مهربونی میشی احساس می‌کنم یکی این سفت و سخت بودن رو روت نصب کرده!
- همچین حسی نکن! بیشترِ آدما چندتا شخصیت دارن که هرکدوم‌شون‌یه جایی به کار میاد.
- اینکه صددرصد!
دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم و تیرداد به رانندگیش ادامه داد! کمی بعد رسیدیم عمارت از ماشین پیاده شدم و وارد عمارت شدم، ابویونا تو هال قدم میزد و با تلفنش صحبت می‌کرد همین‌که چشمش بهم افتاد تماس رو قطع و گفت:
- ماذا حدث بنتی؟!
بازم همون جمله‌ی معروف پرسشش! (چه اتفاقی افتاده؟ )
- چیزی نشده.
ابویونا به پیراهنم اشاره کرد و گفت:
- این خون‌ها خودش بیانگره کلی حرفه؛ کی این بلا رو سرت آورده؟
- با‌یه پسر درگیر شدم می‌خواست گردنبندم رو بدزده ولی تیرداد نجاتم داد، اینم‌یه زخم سطحیه زود خوب میشه!
- اشتباه از من بود که گردنبند رو بستم دور گردنت وگرنه اون گردنبند واسه مهمونی‌ها و مجالس خاصه! متأسفم بنتی.
- طوری نشده‌یه چسب زخم به گردنم می‌زنم خوب میشه، خوب دیگه ما کم کم بریم با اجازه‌ت.
- کاش بیشتر می‌موندین!
- این‌بار‌یه کار مهم دارم باید زود برگردم حالا سری بعد هم من و هم هاتف و ساغر همگی باهم می‌ایم.
- خیلی خوشحال میشم، تیرداد هم بیارین.
- باشه چشم؛ خب دیگه ساعت پنجه کشتی آماده‌ست؟
- آره همه چیز آماده‌ست.
ازش تشکر کردم و تیرداد رو صدا زدم و گفتم با بقیه‌ی افراد آماده باشن، اون هم چشمی گفت و رفت به کارش برسه منم رفتم طبقه‌ی بالا.
یه چسب زخم از کیفم در آوردم و زدم روی گردنم لعنتی خیلی می‌سوخت؛ تف به اون پسره! .
تی‌شرتی که تنم بود رو با‌یه هودی عوض کردم و‌یه شال هم پوشیدم ساکمم برداشتم و بقیه‌ی وسایل‌ها و لباسام رو توش گذاشتم و برگشتم تو حیاط. همه‌ی افراد آماده بودن و تیرداد با ابویونا خوش و بش می‌کردن، رفتم پیششون که یکی از افرادِ ابویونا وسایل‌هام رو گرفت و گذاشت تو جعبه‌ی ماشین! ابویونا اومد پیشم و با لبخند گفت:
- همه چی خوب پیش رفت به‌امید معاملات بعدی.
- به خاطر همه چی ممنون!
- به سلامت برسین! مراقب خودتونم باشین.
- مچکرم!
ابویونا به تیرداد دست داد و از اون و افرادمون خدافظی کرد. به طرف ماشینی که برامون آماده کرده بودن رفتم و سوار شدم، تیرداد و مابقی افرادمون هم سوار شدن و راننده‌ی ابویونا به طرف اِسکِله راه افتاد!

***
«ساغر»

شب بود و تو‌یه خونه خرابه‌ای که پشت همون داروخونه بود، ‌یه زیرانداز کهنه پهن کرده بودیم من نشسته بودم و رازمیک مشغول درست کردن آتیش بود تا‌امشب تو سرما نخوابیم. دستی تو صورت لورا کشیدم و گفتم:
- این چرا به هوش نمیاد، زمان زیادی گذشته!
رازمیک اومد کنارم نشست و گفت:
- نگران نباش چیزی نمونده به هوش بیاد!
- خیالم راحت باشه دکتر رازمیک؟
- حالا تو هی منو مسخره کن! گفتم کسایی که گلوله می‌خورن از شدت درد و ضعفی که به خاطر خونریزی حاصل میشه، بیهوش میشن و این طبیعیه!
- از ظهر تا حالا بهوش نیومده حالا تو هی بگو طبیعیه.
- نگران نباش بهوش میاد می‌بینی که نفس هاش چاق شده!
بدون حرف دوتا کلوچه از تو وسایل‌هایی که خریده بودیم برداشتم یکیش رو دادم به رازمیک و اون یکیش رو واسه خودم باز کردم! و بعد به رازمیک گفتم:
- چیکار کنیم رازمیک؟ کجا بریم من و لورا؟ خودت کجا میری تصمیمت چیه؟
- خونه‌ای که با پدر و مادرم تو ایروان داخلش زندگی می‌کردیم به نام منه بر می‌گردم ایروان می‌فروشمش و میرم تو شهری که خواهرم زندگی می‌کنه خونه می‌خرم با مامان و بابام زندگی می‌کنیم دیگه هم پام رو تو ایروان نمی‌ذارم.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_156

نگاهی به رازمیک کردم و گفتم:
- بهم نگفته بودی خواهر داری.
-‌یه خواهر بزرگ‌تر از خودم دارم که ازدواج کرده و‌یه بچه داره، با شوهرش تو شهر گیومری زندگی می‌کنه.
- خوش به حالت‌یه خونه و خونواده داری که بری پیش‌شون من و لورا چیکار کنیم دوتا بدبخت بیچاره.
- لورا که حتماً باید برگرده پیش خونواده‌ش، اصلاً چی‌شد این دختر آواره‌ی خیابون شد منکه هیچ‌وقت قصه‌ش رو نفهمیدم! ؟
- همین‌قدر بدون با دوست پسرش از خونه فرار کرد اومد ایروان دوست پسرشم پول‌ها و طلاهاش رو دزدید و فرار کرد، لورا هم با میلا آشنا شد و پیشش موند به گفته‌ی خودش اگه برگرده پیش خونواده‌ش می‌کشنش به خاطر کاری که کرده!
- هرچی هم که باشه اون‌ها خونواده‌شن باید برگرده پیش‌شون اون‌یه دختره تا کی می‌تونه تو کوچه خیابون‌ها باشه، میلا هم دیگه فکر نکنم قبول کنه براش کار کنه.
- حالا به‌هوش بیاد خودش برای زندگی خودش تصمیم می‌گیره!
رازمیک تو چشمام خیره شد و گفت:
- خب تو تصمیمت چیه؟
با بغضی که‌یهو راه گلوم رو بست ل*ب زدم:
- باید به دوستم ملودی زنگ بزنم همه چیز رو بگم اون حتماً کمکم می‌کنه بهش زنگ می‌زنم همه چیز رو می‌گم البته نمی‌دونم شایدم تو این چند روزی که خبری ازم نشده همه چیز رو فهمیده باشه و بیاد دنبالم.
- نگران نباش، اگه دلت نخواست ایران نرو یا اگه دوستتم خبری ازش نشد یعنی نخواست بیاد دنبالت خودم می‌برمت گیومری اصلاً دیگه نمی‌خواد ایران برگردی همین‌جا زندگی کن من دوستتم می‌تونی بهت اعتماد کنی هواتو دارم.

با بغض گفتم:
- مامانم قلبش مریض بود سکته کرد مرد بابام هم چند سال بعد از مرگِ مامانم از غصه دق کرد و مرد، منم بدونِ هیچ خواهر و برادری تک و تنها افتادم دست عمه‌ی بدجنسم می‌خواست به خاطر پول منو زن‌یه مرد شصت ساله کنه اون‌موقع من فقط چهارده سالم بود از خونه فرار کردم و بعدشم که افتادم دست رئیسم اون کارش قاچاق اعضاست می‌خواست منو بکشه اما منصرف شد زنده نگرم داشت تا براش کار کنم تهشم که به اینجا رسیدم، رازمیک من متنفرم از زندگیم.
- درسته سرنوشت تلخ و خشنی داشتی اما واقع بین باش تو الان به جز خودت کسی رو نداری باید قوی باشی و قوی بمونی باید این‌قدر خوشبخت بشی که انتقامت رو از دنیا بگیری و نشون بدی سرنوشت نمی‌تونه بازیت بده تو با خوشبختیت انتقامت رو از دنیا بگیر.
- اصلاً دوست ندارم ایران برم از اون کشور متنفرم به خاطر بلا‌هایی که اون‌جا سرم اومد.
- راستش منم دلم نمی‌خواد بری ایران، دلم برای‌یه دخترِ دوست‌داشتنی مثل تو خیلی تنگ میشه. می‌تونم ازت بخوام پیشم بمونی؟

همین لحظه صدای ناله های‌ریزی از پشت سرمون بلند شد، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم لورا چشماش نیمه بازه و داره کم کم به هوش میاد.

کد:
نگاهی به رازمیک کردم و گفتم:
- بهم نگفته بودی خواهر داری.
-‌یه خواهر بزرگ‌تر از خودم دارم که ازدواج کرده و‌یه بچه داره، با شوهرش تو شهر گیومری زندگی می‌کنه.
- خوش به حالت‌یه خونه و خونواده داری که بری پیش‌شون من و لورا چیکار کنیم دوتا بدبخت بیچاره.
- لورا که حتماً باید برگرده پیش خونواده‌ش، اصلاً چی‌شد این دختر آواره‌ی خیابون شد منکه هیچ‌وقت قصه‌ش رو نفهمیدم! ؟
- همین‌قدر بدون با دوست پسرش از خونه فرار کرد اومد ایروان دوست پسرشم پول‌ها و طلاهاش رو دزدید و فرار کرد، لورا هم با میلا آشنا شد و پیشش موند به گفته‌ی خودش اگه برگرده پیش خونواده‌ش می‌کشنش به خاطر کاری که کرده!
- هرچی هم که باشه اون‌ها خونواده‌شن باید برگرده پیش‌شون اون‌یه دختره تا کی می‌تونه تو کوچه خیابون‌ها باشه، میلا هم دیگه فکر نکنم قبول کنه براش کار کنه.
- حالا به‌هوش بیاد خودش برای زندگی خودش تصمیم می‌گیره!
رازمیک تو چشمام خیره شد و گفت:
- خب تو تصمیمت چیه؟
با بغضی که‌یهو راه گلوم رو بست ل*ب زدم:
- باید به دوستم ملودی زنگ بزنم همه چیز رو بگم اون حتماً کمکم می‌کنه بهش زنگ می‌زنم همه چیز رو می‌گم البته نمی‌دونم شایدم تو این چند روزی که خبری ازم نشده همه چیز رو فهمیده باشه و بیاد دنبالم.
- نگران نباش، اگه دلت نخواست ایران نرو یا اگه دوستتم خبری ازش نشد یعنی نخواست بیاد دنبالت خودم می‌برمت گیومری اصلاً دیگه نمی‌خواد ایران برگردی همین‌جا زندگی کن من دوستتم می‌تونی بهت اعتماد کنی هواتو دارم.

با بغض گفتم:
- مامانم قلبش مریض بود سکته کرد مرد بابام هم چند سال بعد از مرگِ مامانم از غصه دق کرد و مرد، منم بدونِ هیچ خواهر و برادری تک و تنها افتادم دست عمه‌ی بدجنسم می‌خواست به خاطر پول منو زن‌یه مرد شصت ساله کنه اون‌موقع من فقط چهارده سالم بود از خونه فرار کردم و بعدشم که افتادم دست رئیسم اون کارش قاچاق اعضاست می‌خواست منو بکشه اما منصرف شد زنده نگرم داشت تا براش کار کنم تهشم که به اینجا رسیدم، رازمیک من متنفرم از زندگیم.
- درسته سرنوشت تلخ و خشنی داشتی اما واقع بین باش تو الان به جز خودت کسی رو نداری باید قوی باشی و قوی بمونی باید این‌قدر خوشبخت بشی که انتقامت رو از دنیا بگیری و نشون بدی سرنوشت نمی‌تونه بازیت بده تو با خوشبختیت انتقامت رو از دنیا بگیر.
- اصلاً دوست ندارم ایران برم از اون کشور متنفرم به خاطر بلا‌هایی که اون‌جا سرم اومد.
- راستش منم دلم نمی‌خواد بری ایران، دلم برای‌یه دخترِ دوست‌داشتنی مثل تو خیلی تنگ میشه. می‌تونم ازت بخوام پیشم بمونی؟

همین لحظه صدای ناله های‌ریزی از پشت سرمون بلند شد، پشت سرم رو نگاه کردم دیدم لورا چشماش نیمه بازه و داره کم کم به هوش میاد.
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۷

با نورِ آفتاب که مستقیم تو صورتم می‌خورد دستم رو سایه‌ی صورتم کردم، خواستم باز بخوابم اما این آفتابِ لعنتی مستقیم از سقفِ نیمه خرابه تو اتاق می‌تابید، به ناچار بلند شدم دیدم رازمیک که کنار لورا خوابیده بود دستش رو انداخته رو دست زخمیِ لورا، دست رازمیک رو کنار زدم و لورا رو کمی کشیدم بالاتر تا راحت باشه ناگهان چشماش رو باز کرد و بازم آه و ناله راه انداخت. بهش گفتم:
- دستت درد می‌کنه؟
- آره خیلی می‌سوزه، بدنم ضعف داره، تشنمه.
- سه روزه هیچی نخوردی دیشب هم که نتونستی چیزی بخوری، بایدم ضعف داشته باشی.
زیر سرش رو گرفتم و با کمک خودش بلندش کردم و تکیه‌ش رو داد به دیوار، از تو وسایل‌هایی که خریده بودیم‌یه پاکت آبمیوه و کیک دادم دستش و گفتم:
- این هارو بخور جون بگیری!
- من آبمیوه نمی‌خوام، آب می‌خوام.
- ولی رازمیک می‌گه آب برات خوب نیست.
همین لحظه رازمیک بلند شد و گفت:
- الان دیگه می‌تونه بخوره مشکلی نداره.
با این حرفِ رازمیک بطری آب رو باز کردم و دادم دست‌ِ لورا! رازمیک بلند شد و نشست سرجاش و آخرین کیک رو از تو پلاستیک در آورد و شروع به خوردنش کرد که گفتم:
- واسه منم بذار گشنمه.
رازمیک کیک رو نصف کرد سهم منو گذاشت رو پلاستیک و بعد رو به لورا گفت:
- الان چطوری لورا بهتر نشدی؟
- کل بدنم درد می‌کنه به خصوص دستم!
- باید برات مسکن بگیریم!
رو به رازمیک گفتم:
- دیگه هیچ پولی برامون نمونده هیچ خوراکی‌ای هم نداریم اگه‌یه فکری نکنیم همین‌جا از گرسنگی می‌میریم ضمنا با اون ماشین هم نمی‌تونیم جایی بریم اون الان مثل‌یه گاو پیشونی سفید.
- آره ممکنه افراد لوکاس با اون ماشین بشناسن‌مون و باز گیرمون بندازن.
- حالا باید چیکار کنیم؟ »
-‌یه جوری خودمون رو می‌رسونیم ایروان من باید...
لورا حرفش رو قطع کرد و گفت:
- من ایروان برنمی‌گردم رازمیک، شما هرکاری می‌خواین بکنین اما من میرم‌یه جایی دیگه.
- باید برم ایروان خونه‌م رو بفروشم زیاد طول نمی‌کشه، ساغر هم باید بیاد چون مدارکش تو خونه‌ی میلاست پس ما باید بریم تو هم امکان نداره بذارم تنهایی جایی بری ممکنه باز افراد لوکاس گیرت بندازن باید سه تایی باهم باشیم تا تکلیفمون معلوم شه وقتی از ایروان برگشتیم‌یه جایی پیدا می‌کنم تو و ساغر رو می‌برم اون‌جا.
- ساغر رو کجا می‌خوای ببری؟ من نمی‌تونم پیش میلا برگردم چون مشخصه دیگه تو خونه‌ش راهم نمی‌ده اما ساغر دستِ میلا‌امانته میلا مجبوره ساغر رو پیش خودش نگه داره تا وقتی که رئیسش اجازه بده برگرده ایران.
جواب دادم:
- درست می‌گی اما من پیش میلا برنمی‌گردم ممکنه به سیروس بگه از خونه فرار کردم و سیروس منو می‌کشه ولی میرم خونه‌ی میلا مدارکم رو دزدکی برمی‌دارم بعدشم زنگ می‌زنم به ملودی یا به هاتف بیان دنبالم ببرنم ایران اینجوری از عصبانیت سیروس کم میشه.
رازمیک گفت:
- واقعاً می‌خوای برگردی ایران تو دیشب گفتی از اون‌جا متنفری که.
- آره متنفرم اما اونجا ملودی و هاتف رو دارم که مثل خواهر و برادرم هستن اینجا چی؟ اینجا هیچ‌کس و کاری ندارم!
تا رازمیک خواست چیزی بگه که لورا داد زد:
- یا مسیح! دستم داره می‌سوزه، چیکار کنم آیـی.
رازمیک گفت:
- به مسکن نیاز داری ولی متأسفانه هیچ پولی واسمون نمونده باید‌یه فکری کنیم! از‌یه جا باید پول پیدا کنیم هم واسه تو دارو بخریم هم‌یه جوری ماشین دربست کنیم بریم ایروان.
-‌یه جوری می‌گی پول پیدا کنیم انگار ریخته کفِ خیابون!
- چی می‌گی لورا! اگه مجبور بشیم راهی جز دزدی نداریم.
نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم و گفتم:
- نه مجبور نیستیم تا وقتی من این رو دارم.

***

انگشتر رو تو دستم چرخوندم!‌یه انگشترِ ظریف با نگین‌های ریز بود؛ این رو وقتی ایران بودم و دریا رو با چاقو زدم از دستش در آوردم و حالا اینجا به دادم رسید خوب شد قبلاً نفروختمش! انگشتر رو از دستم در آوردم و گذاشتم رو میز ویترین. فروشنده نگاهی بهش انداخت و گفت:
- فاکتور خرید داره؟
فاکتور خرید رو حالا من از تو چیزِ دریا در بیارم؟! استغفرالله! من فکر می‌کردم فقط تو ایران فاکتور خرید واسه طلا می‌دن و می‌گیرن. رو به فروشنده گفتم:
- نه گم شده.
- متأسفم برو مغازه‌ی کناری شاید اون ازت خرید!
پوفی کشیدم و رفتم تو مغازه‌ی کناری خلوت بود زود انگشتر رو روی ویترین گذاشتم و گفتم:
- خریداری؟
فروشنده که‌یه پیرمرد بود، انگشتر رو با ذره بین نگاه کرد انگاری حالا الماس رو می‌خواست چک کنه! بعد از چند لحظه گفت:
- طلای خارجیه! خودتم خارجی هستی؟
- فرقی هم می‌کنه؟
فروشنده خندید و گفت:
- نه! خب برگ خرید داره؟
- نه خیر نداره!
- عیبی نداره ازت ۲۳۰ هزار تا می‌خرم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- درسته خارجی‌ام ولی فکر کردی از حساب کتابِ پولِ ارمنی‌ها هیچی حالیم نمی‌شه که بدون وزن کردنش می‌خوای بز خری کنی اصلاً نمی‌فروشمش.
اعصبانی انگشتر رو از دستش کشیدم و از مغازه رفتم بیرون که پیرمرده پشت سرم با غرولند‌یه چیزایی بلغور کرد! ع*و*ضی فکر کرده چون ایرانی‌ام می‌تونه شیره مالیم کنه به پیرمرد هام نمی‌شه اعتماد کرد هوف! همون‌جوری که با عصبانیت زمین و زمان رو به فحش بسته بودم رفتم تو‌یه مغازه طلافروشی یکم شلوغ بود کمی صبر کردم تا خلوت شد و بعد رو به فروشنده‌ش که‌یه دختر جوون بود گفتم:
-‌یه انگشتر دارم فاکتور نداره خارجی هم هست می‌خری یا برم بیرون؟
- حالا چرا انقدر ا عصبانی!
- ببشخید.
- خب میشه ببینمش؟
از دستم درش آوردم دادم بهش، دختره به انگشتر نگاهی کرد و بعد گذاشتش رو ترازو و با ماشین حساب‌یه چیزایی حساب کرد و گفت:
- سه گرم هست که امروز با پول ارمنستان میشه ۳۱۰ هزار درام!
سرم رو خم کردم رو ترازو و وزن انگشتر رو نگاه کردم و بعد وزنش رو با قیمت گرم طلا تو ذهنم حساب کردم و گفتم:
- درسته!
- خب پولش رو براتون چک بنویسم؟ چکِ روز.
- نه خانم چک نده!
- خب پس شماره کارتت رو بده بریزم به کارتت!
- اگه میشه نقد بده لطفا.
- نقد که فکر نمی‌کنم اینقدر داشته باشیم‌یه لحظه صبر کن!
کلید رو انداخت توی گاو صندوق و چند لحظه بعد گفت:
-‌شانست زد فکر کنم همین‌قدرم باشه.
چند تا بسته اسکناس در آورد و شروع به شمردن کرد. خیلی پول بود واسه همینم خودم بهش کمک کردم و شمردم! کمی بعد دختره پولهارو گذاشت تو‌یه پاکت و داد دستم ازش تشکر کردم و رفتم بیرون! ماشین رو که نتونستم با خودم بیارم واسه همین پیاده رفتم تا‌یه جایی تاکسی سوار شم و به همون خونه خرابه برگردم! ماشین‌های زیادی تو خیابون درحال رفت و آمد بودن اما هرچی دست تکون دادم هیچ‌کدوم نایستادن تاکسی‌ای هم پیدا نبود ناچار به راهم ادامه دادم که ناگهان‌یه موتوری با سرعت از کنارم رد شد و پاکت پول‌هارو از دستم گرفت اما پاکت و محکم نگه داشتم و همراه اون موتور رو جاده آسفالت کش خوردم!

کد:
با نورِ آفتاب که مستقیم تو صورتم می‌خورد دستم رو سایه‌ی صورتم کردم، خواستم باز بخوابم اما این آفتابِ لعنتی مستقیم از سقفِ نیمه خرابه تو اتاق می‌تابید، به ناچار بلند شدم دیدم رازمیک که کنار لورا خوابیده بود دستش رو انداخته رو دست زخمیِ لورا، دست رازمیک رو کنار زدم و لورا رو کمی کشیدم بالاتر تا راحت باشه ناگهان چشماش رو باز کرد و بازم آه و ناله راه انداخت. بهش گفتم:
- دستت درد می‌کنه؟
- آره خیلی می‌سوزه، بدنم ضعف داره، تشنمه.
- سه روزه هیچی نخوردی دیشب هم که نتونستی چیزی بخوری، بایدم ضعف داشته باشی.
زیر سرش رو گرفتم و با کمک خودش بلندش کردم و تکیه‌ش رو داد به دیوار، از تو وسایل‌هایی که خریده بودیم‌یه پاکت آبمیوه و کیک دادم دستش و گفتم:
- این هارو بخور جون بگیری!
- من آبمیوه نمی‌خوام، آب می‌خوام.
- ولی رازمیک می‌گه آب برات خوب نیست.
همین لحظه رازمیک بلند شد و گفت:
- الان دیگه می‌تونه بخوره مشکلی نداره.
با این حرفِ رازمیک بطری آب رو باز کردم و دادم دست‌ِ لورا! رازمیک بلند شد و نشست سرجاش و آخرین کیک رو از تو پلاستیک در آورد و شروع به خوردنش کرد که گفتم:
- واسه منم بذار گشنمه.
رازمیک کیک رو نصف کرد سهم منو گذاشت رو پلاستیک و بعد رو به لورا گفت:
- الان چطوری لورا بهتر نشدی؟
- کل بدنم درد می‌کنه به خصوص دستم!
- باید برات مسکن بگیریم!
رو به رازمیک گفتم:
- دیگه هیچ پولی برامون نمونده هیچ خوراکی‌ای هم نداریم اگه‌یه فکری نکنیم همین‌جا از گرسنگی می‌میریم ضمنا با اون ماشین هم نمی‌تونیم جایی بریم اون الان مثل‌یه گاو پیشونی سفید.
- آره ممکنه افراد لوکاس با اون ماشین بشناسن‌مون و باز گیرمون بندازن.
- حالا باید چیکار کنیم؟ »
-‌یه جوری خودمون رو می‌رسونیم ایروان من باید...
لورا حرفش رو قطع کرد و گفت:
- من ایروان برنمی‌گردم رازمیک، شما هرکاری می‌خواین بکنین اما من میرم‌یه جایی دیگه.
- باید برم ایروان خونه‌م رو بفروشم زیاد طول نمی‌کشه، ساغر هم باید بیاد چون مدارکش تو خونه‌ی میلاست پس ما باید بریم تو هم امکان نداره بذارم تنهایی جایی بری ممکنه باز افراد لوکاس گیرت بندازن باید سه تایی باهم باشیم تا تکلیفمون معلوم شه وقتی از ایروان برگشتیم‌یه جایی پیدا می‌کنم تو و ساغر رو می‌برم اون‌جا.
- ساغر رو کجا می‌خوای ببری؟ من نمی‌تونم پیش میلا برگردم چون مشخصه دیگه تو خونه‌ش راهم نمی‌ده اما ساغر دستِ میلا‌امانته میلا مجبوره ساغر رو پیش خودش نگه داره تا وقتی که رئیسش اجازه بده برگرده ایران.
جواب دادم:
- درست می‌گی اما من پیش میلا برنمی‌گردم ممکنه به سیروس بگه از خونه فرار کردم و سیروس منو می‌کشه ولی میرم خونه‌ی میلا مدارکم رو دزدکی برمی‌دارم بعدشم زنگ می‌زنم به ملودی یا به هاتف بیان دنبالم ببرنم ایران اینجوری از عصبانیت سیروس کم میشه.
رازمیک گفت:
- واقعاً می‌خوای برگردی ایران تو دیشب گفتی از اون‌جا متنفری که.
- آره متنفرم اما اونجا ملودی و هاتف رو دارم که مثل خواهر و برادرم هستن اینجا چی؟ اینجا هیچ‌کس و کاری ندارم!
تا رازمیک خواست چیزی بگه که لورا داد زد:
- یا مسیح! دستم داره می‌سوزه، چیکار کنم آیـی.
رازمیک گفت:
- به مسکن نیاز داری ولی متأسفانه هیچ پولی واسمون نمونده باید‌یه فکری کنیم! از‌یه جا باید پول پیدا کنیم هم واسه تو دارو بخریم هم‌یه جوری ماشین دربست کنیم بریم ایروان.
-‌یه جوری می‌گی پول پیدا کنیم انگار ریخته کفِ خیابون!
- چی می‌گی لورا! اگه مجبور بشیم راهی جز دزدی نداریم.
نگاهی به انگشتر توی دستم انداختم و گفتم:
- نه مجبور نیستیم تا وقتی من این رو دارم.

***

انگشتر رو تو دستم چرخوندم!‌یه انگشترِ ظریف با نگین‌های ریز بود؛ این رو وقتی ایران بودم و دریا رو با چاقو زدم از دستش در آوردم و حالا اینجا به دادم رسید خوب شد قبلاً نفروختمش! انگشتر رو از دستم در آوردم و گذاشتم رو میز ویترین. فروشنده نگاهی بهش انداخت و گفت:
- فاکتور خرید داره؟
فاکتور خرید رو حالا من از تو چیزِ دریا در بیارم؟! استغفرالله! من فکر می‌کردم فقط تو ایران فاکتور خرید واسه طلا می‌دن و می‌گیرن. رو به فروشنده گفتم:
- نه گم شده.
- متأسفم برو مغازه‌ی کناری شاید اون ازت خرید!
پوفی کشیدم و رفتم تو مغازه‌ی کناری خلوت بود زود انگشتر رو روی ویترین گذاشتم و گفتم:
- خریداری؟
فروشنده که‌یه پیرمرد بود، انگشتر رو با ذره بین نگاه کرد انگاری حالا الماس رو می‌خواست چک کنه! بعد از چند لحظه گفت:
- طلای خارجیه! خودتم خارجی هستی؟
- فرقی هم می‌کنه؟
فروشنده خندید و گفت:
- نه! خب برگ خرید داره؟
- نه خیر نداره!
- عیبی نداره ازت ۲۳۰ هزار تا می‌خرم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- درسته خارجی‌ام ولی فکر کردی از حساب کتابِ پولِ ارمنی‌ها هیچی حالیم نمی‌شه که بدون وزن کردنش می‌خوای بز خری کنی اصلاً نمی‌فروشمش.
اعصبانی انگشتر رو از دستش کشیدم و از مغازه رفتم بیرون که پیرمرده پشت سرم با غرولند‌یه چیزایی بلغور کرد! ع*و*ضی فکر کرده چون ایرانی‌ام می‌تونه شیره مالیم کنه به پیرمرد هام نمی‌شه اعتماد کرد هوف! همون‌جوری که با عصبانیت زمین و زمان رو به فحش بسته بودم رفتم تو‌یه مغازه طلافروشی یکم شلوغ بود کمی صبر کردم تا خلوت شد و بعد رو به فروشنده‌ش که‌یه دختر جوون بود گفتم:
-‌یه انگشتر دارم فاکتور نداره خارجی هم هست می‌خری یا برم بیرون؟
- حالا چرا انقدر ا عصبانی!
- ببشخید.
- خب میشه ببینمش؟
از دستم درش آوردم دادم بهش، دختره به انگشتر نگاهی کرد و بعد گذاشتش رو ترازو و با ماشین حساب‌یه چیزایی حساب کرد و گفت:
- سه گرم هست که امروز با پول ارمنستان میشه ۳۱۰ هزار درام!
سرم رو خم کردم رو ترازو و وزن انگشتر رو نگاه کردم و بعد وزنش رو با قیمت گرم طلا تو ذهنم حساب کردم و گفتم:
- درسته!
- خب پولش رو براتون چک بنویسم؟ چکِ روز.
- نه خانم چک نده!
- خب پس شماره کارتت رو بده بریزم به کارتت!
- اگه میشه نقد بده لطفا.
- نقد که فکر نمی‌کنم اینقدر داشته باشیم‌یه لحظه صبر کن!
کلید رو انداخت توی گاو صندوق و چند لحظه بعد گفت:
-‌شانست زد فکر کنم همین‌قدرم باشه.
چند تا بسته اسکناس در آورد و شروع به شمردن کرد. خیلی پول بود واسه همینم خودم بهش کمک کردم و شمردم! کمی بعد دختره پولهارو گذاشت تو‌یه پاکت و داد دستم ازش تشکر کردم و رفتم بیرون! ماشین رو که نتونستم با خودم بیارم واسه همین پیاده رفتم تا‌یه جایی تاکسی سوار شم و به همون خونه خرابه برگردم! ماشین‌های زیادی تو خیابون درحال رفت و آمد بودن اما هرچی دست تکون دادم هیچ‌کدوم نایستادن تاکسی‌ای هم پیدا نبود ناچار به راهم ادامه دادم که ناگهان‌یه موتوری با سرعت از کنارم رد شد و پاکت پول‌هارو از دستم گرفت اما پاکت و محکم نگه داشتم و همراه اون موتور رو جاده آسفالت کش خوردم!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

الهه کریمی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-18
نوشته‌ها
489
لایک‌ها
5,261
امتیازها
93
سن
23
محل سکونت
قلب رمان
کیف پول من
7,268
Points
669
پارت_۱۵۸

«دانایِ کل»

سنگِ قبر رو با گلاب شست و دسته گلِ نیلوفر رو روی سنگ قبر گذاشت و فاتحه خوند. چند لحظه بعد با صدایی مملوء از بغض گفت:
- ریحانه. خیلی وقته نیومدم دیدنت خوبی عشقِ قدیمیه من؟ راستش این روز‌ها که تنهاتر شدم بیشتر دلم برات تنگ میشه ولی خب از کاری که باهات کردم پشیمون نیستم چون من سیروسم نه اون جلالِ احمقِ عاشق!
یادته چه روزایی باهم داشتیم؟ چقدر می‌گفتی دوستم داری ولی عشق من‌یه طرفه بود تو از اولشم دلت رو به رفیقم سَتّار باخته بودی ولی از من می‌ترسیدی چون خوب می‌دونستی اگه ولم کنی بری با ستار؛ زندگیت رو داغون می‌کنم! ریحانه اون چی داشت که من نداشتم من‌که بخاطرت حتی بابام رو کشتم اما ستار اون گدازاده واست هیچ‌کاری نکرد تو بازم دوستش داشتی فقط منتظر فرصت بودی تا منو پس بزنی!
بهت گفته بودم خیلی کینه‌ای‌ام گفته بودم منو ت*ح*ریک نکن دیدی من بابام رو کشتم، فکر کرده بودی از تو نمی‌تونستم بگذرم اونم چون‌که عشقمی! ؟ گفته بودم دور و بر رفیق نامردم ستار نری ولی رفتی، رفتی و منو نابودم کردی آواره‌م کردی خرابم کردی و این خرابی رو زندگی خودتون آوار شد! من جفت‌تون رو کشتم چون ازتون متنفر شدم نفرتم اون‌قدر زیاد بود که کل خونواده‌تو کشتم ریحانه! اما هنوزم مثه قبل عاشقتم، دیوونه‌تم و خیلی دلتنگت میشم، ولی وقتی یاد رکبی که بهم زدی می‌افتم دلم خنک میشه جیگرم حال میاد که تو و رفیقم رو کشتم و یک ذره هم پشیمون نبودم و نیستم.
آره من کینه‌ای‌ام سنگدلم با خونِ آدم‌ها تجارت می‌کنم ولی من همچین آدمی نبودم جلال همچین آدمی نبود. این آدم سنگدل و بی‌رحم رو تو ساختی این هیولا رو تو ساختی. نمی‌دونم شایدم تقصیر تو نبود ریحانه شاید من واقعاً ذاتم کثیف بود اون‌قدر کثیف که هم تنها موندم هم خدا هردوتا پسرم رو ازم گرفت؛ پسر بزرگم رو که هنوزم نتونستم پیداش کنم بعد این همه سال ولی این پسر کوچیکه‌م خیلی تُخسه، به من رفته خیلی کله شقه می‌ترسم بهش بگم باباشم منو بکشه چون ازم متنفره! آه خدا! خیلی دلم گرفته. عاشق تویی‌ام که خودم زیر خاکت کردم! این روزا خیلی تنهام خیلی تنها، الان تو این سن فقط دوتا آرزو دارم اول این‌که بتونم پسر بزرگم رو پیدا کنم اون تنها یادگار از روزای حماقتمه تنها یادگارِ جوونی‌مه. دوم این‌که به پسر کوچیکه‌م بگم پدرشم بگم و بی‌هیچ شری ختم بخیر بشه، اون حقشه بدونه من باباشم کاش‌یه روز شهامت‌ش رو پیدا کنم! دیگه از تنهایی خسته‌م خیلی خسته! »

***
«عماد»

امروز پنجشبه بود مثل همیشه چندتا دسته‌گل خریدم تا برم پیش عزیزام پیش پدربزرگم، مادرم، پدرم، زنم و دخترم که همشون از دم مهمونِ خاک بودن! لعنت به اون که کل کس و کارم رو گرفت و تو بچگی نابودم کرد باعث شد روز‌های بچگیم و دوران جوونیم و کل زندگیم رو تک و تنها بگذرونم اول که پدر و مادرم رو کشت بعدشم که زن و بچه‌م! آخ کل تنم از نفرتش گُر می‌گیره وقتی بهش فکر می‌کنم به زور جلو خودم رو می‌گیرم نرم تیکه پاره‌ش کنم. البته چندبار تا در عمارتش رفتم اما خیلی خود خوری کردم تا نرم به بدترین شکل ممکن جونش رو بگیرم. فقط منتظرِ روزی‌ام که وقتش برسه تا تیرداد بگه همه چی آماده‌ست اون روز روزِ محشره، جهنم به پا می‌کنم گوشتش رو زیر دندون می‌جوم و قلبش رو می‌بلعم تشنه‌ی خونشم. تشنه‌ی خونتم جلال!


کد:
«دانایِ کل»

سنگِ قبر رو با گلاب شست و دسته گلِ نیلوفر رو روی سنگ قبر گذاشت و فاتحه خوند.  چند لحظه بعد با صدایی مملوء از بغض گفت:
- ریحانه.  خیلی وقته نیومدم دیدنت خوبی عشقِ قدیمیه من؟ راستش این روزها که تنهاتر شدم بیشتر دلم برات تنگ می‌شه ولی خب از کاری که باهات کردم پشیمون نیستم چون من سیروسم نه اون جلالِ احمقِ عاشق!
یادته چه روزایی باهم داشتیم؟ چقدر می‌گفتی دوستم داری ولی عشق من یه طرفه بود تو از اولشم دلت رو به رفیقم سَتّار باخته بودی ولی از من می‌ترسیدی چون خوب می‌دونستی اگه ولم کنی بری با ستار؛ زندگیت رو داغون میکنم!ریحانه اون چی داشت که من نداشتم من‌که بخاطرت حتی بابام رو کشتم اما ستار اون گدازاده‌ واست هیچ‌کاری نکرد تو بازم دوستش داشتی فقط منتظر فرصت بودی تا منو پس بزنی!
بهت گفته بودم خیلی کینه‌ای ام گفته بودم منو ت*ح*ریک نکن دیدی من بابام رو کشتم ، فکر کرده بودی از تو نمی‌تونستم بگذرم اونم چون‌که عشقمی !؟ گفته بودم دور و بر رفیق نامردم ستار نری ولی رفتی ، رفتی و منو نابودم کردی آواره‌م کردی خرابم کردی و این خرابی رو زندگی خودتون آوار شد! من جفت‌تون رو کشتم چون ازتون متنفر شدم نفرتم اون‌قدر زیاد بود که کل خونواده‌تو کشتم ریحانه!اما هنوزم مثه قبل عاشقتم، دیوونه‌تم و خیلی دلتنگت می‌شم، ولی وقتی یاد رکبی که بهم زدی می‌افتم دلم خنک می‌شه جیگرم حال میاد که تو و رفیقم رو کشتم و یک ذره هم پشیمون نبودم و نیستم.
آره من کینه‌ای ام سنگدلم با خونِ آدم‌ها تجارت میکنم  ولی من همچین آدمی نبودم جلال همچین آدمی نبود. این آدم سنگدل و بی رحم رو تو ساختی این هیولا رو تو ساختی . نمی‌دونم شایدم تقصیر تو نبود ریحانه شاید من واقعا ذاتم کثیف بود اون‌قدر کثیف که هم تنها موندم هم خدا هردوتا پسرم رو ازم گرفت؛ پسر بزرگم رو که هنوزم نتونستم پیداش کنم بعد این همه سال ولی این پسر کوچیکه‌م خیلی تُخسه ، به من رفته خیلی کله شقه  می‌ترسم بهش بگم باباشم منو بکشه چون ازم متنفره!آه خدا !خیلی دلم گرفته.  عاشق تویی ام که خودم زیر خاکت کردم! این روزا خیلی تنهام خیلی تنها ، الان تو این سن فقط دوتا آرزو دارم  اول این‌که بتونم پسر بزرگم رو پیدا کنم اون تنها یادگار از روزای حماقتمه تنها یادگارِ جوونی‌مه.  دوم این‌که به پسر کوچیکه‌م بگم پدرشم بگم و بی هیچ شری ختم بخیر بشه، اون حقشه بدونه من باباشم کاش یه روز شهامت‌ش رو پیدا کنم!دیگه از تنهایی خسته‌م خیلی خسته!»

***
«عماد»

«دانایِ کل»

سنگِ قبر رو با گلاب شست و دسته گلِ نیلوفر رو روی سنگ قبر گذاشت و فاتحه خوند. چند لحظه بعد با صدایی مملوء از بغض گفت:
- ریحانه. خیلی وقته نیومدم دیدنت خوبی عشقِ قدیمیه من؟ راستش این روز‌ها که تنهاتر شدم بیشتر دلم برات تنگ میشه ولی خب از کاری که باهات کردم پشیمون نیستم چون من سیروسم نه اون جلالِ احمقِ عاشق!
یادته چه روزایی باهم داشتیم؟ چقدر می‌گفتی دوستم داری ولی عشق من‌یه طرفه بود تو از اولشم دلت رو به رفیقم سَتّار باخته بودی ولی از من می‌ترسیدی چون خوب می‌دونستی اگه ولم کنی بری با ستار؛ زندگیت رو داغون می‌کنم! ریحانه اون چی داشت که من نداشتم من‌که بخاطرت حتی بابام رو کشتم اما ستار اون گدازاده واست هیچ‌کاری نکرد تو بازم دوستش داشتی فقط منتظر فرصت بودی تا منو پس بزنی!
بهت گفته بودم خیلی کینه‌ای‌ام گفته بودم منو ت*ح*ریک نکن دیدی من بابام رو کشتم، فکر کرده بودی از تو نمی‌تونستم بگذرم اونم چون‌که عشقمی! ؟ گفته بودم دور و بر رفیق نامردم ستار نری ولی رفتی، رفتی و منو نابودم کردی آواره‌م کردی خرابم کردی و این خرابی رو زندگی خودتون آوار شد! من جفت‌تون رو کشتم چون ازتون متنفر شدم نفرتم اون‌قدر زیاد بود که کل خونواده‌تو کشتم ریحانه! اما هنوزم مثه قبل عاشقتم، دیوونه‌تم و خیلی دلتنگت میشم، ولی وقتی یاد رکبی که بهم زدی می‌افتم دلم خنک میشه جیگرم حال میاد که تو و رفیقم رو کشتم و یک ذره هم پشیمون نبودم و نیستم.
آره من کینه‌ای‌ام سنگدلم با خونِ آدم‌ها تجارت می‌کنم ولی من همچین آدمی نبودم جلال همچین آدمی نبود. این آدم سنگدل و بی‌رحم رو تو ساختی این هیولا رو تو ساختی. نمی‌دونم شایدم تقصیر تو نبود ریحانه شاید من واقعاً ذاتم کثیف بود اون‌قدر کثیف که هم تنها موندم هم خدا هردوتا پسرم رو ازم گرفت؛ پسر بزرگم رو که هنوزم نتونستم پیداش کنم بعد این همه سال ولی این پسر کوچیکه‌م خیلی تُخسه، به من رفته خیلی کله شقه می‌ترسم بهش بگم باباشم منو بکشه چون ازم متنفره! آه خدا! خیلی دلم گرفته. عاشق تویی‌ام که خودم زیر خاکت کردم! این روزا خیلی تنهام خیلی تنها، الان تو این سن فقط دوتا آرزو دارم اول این‌که بتونم پسر بزرگم رو پیدا کنم اون تنها یادگار از روزای حماقتمه تنها یادگارِ جوونی‌مه. دوم این‌که به پسر کوچیکه‌م بگم پدرشم بگم و بی‌هیچ شری ختم بخیر بشه، اون حقشه بدونه من باباشم کاش‌یه روز شهامت‌ش رو پیدا کنم! دیگه از تنهایی خسته‌م خیلی خسته! »

***
«عماد»

امروز پنجشبه بود مثل همیشه چندتا دسته‌گل خریدم تا برم پیش عزیزام پیش پدربزرگم، مادرم، پدرم، زنم و دخترم که همشون از دم مهمونِ خاک بودن! لعنت به اون که کل کس و کارم رو گرفت و تو بچگی نابودم کرد باعث شد روز‌های بچگیم و دوران جوونیم و کل زندگیم رو تک و تنها بگذرونم اول که پدر و مادرم رو کشت بعدشم که زن و بچه‌م! آخ کل تنم از نفرتش گُر می‌گیره وقتی بهش فکر می‌کنم به زور جلو خودم رو می‌گیرم نرم تیکه پاره‌ش کنم. البته چندبار تا در عمارتش رفتم اما خیلی خود خوری کردم تا نرم به بدترین شکل ممکن جونش رو بگیرم. فقط منتظرِ روزی‌ام که وقتش برسه تا تیرداد بگه همه چی آماده‌ست اون روز روزِ محشره، جهنم به پا می‌کنم گوشتش رو زیر دندون می‌جوم و قلبش رو می‌بلعم تشنه‌ی خونشم. تشنه‌ی خونتم جلال!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی‌
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا