پارت_۱۴۹
«ساغر»
خورشید کم کم طلوع میکرد و هوا رو به روشنایی میرفت؛ از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده بودیم و کلی راه اومده بودیم اما به هیچ کجا نرسیده بودیم هیچ آبادی یا روستا و شهری این دور و برا پیدا نمیشد؛ آخه وسط بیابون دیگه آبادی و روستا از کجا! خدا میدونه چند فرسنگ دیگه باید بریم تا به جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه داشت گریهم میگرفت لبام خشکیده بود و شکمم از قار و قور نمیافتاد! خیلی خسته بودم و کل تنم میلرزید از ضعف و خستگی. گرما و تشنگی؛ عصاب خوردیهایی هم که از این پسره رازمیک داشتم خیلی بهمم ریخته بود. همین طور که من و لورا بزور و آهسته قدم هامون رو برمیداشتیم که رازمیک از پشت سر صدامون زد!
از بین لبای خشکم نالیدم:
- این چرا گورش رو گم نمیکنه راهش رو از ما جدا کنه چی میخواد هی پشت سرمون میاد؟
لورا جواب داد:
- صد بار گفتم دنبالش نریم دیدی آخر چی از آب در اومد، با وقاحت تمام میگه عضو گروه ایلومیناتیه.
تا ل*ب باز کردم حرفی بزنم که رازمیک خودش رو به ما رسوند و از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- چرا هرچی صداتون میزنم وانمیستین؟!
جواب دادم:
- عحب رویی داری! بزن به چاک نبینم ریخت نحست رو!
- اوکی! هرچقدر میخوای فحش بده ولی من میخوام حرف بزنم باهاتون.
لورا گفت:
- تو حتی ارزش فحشامون هم نداری! من یکی اصلاً نمیخوام به حرفای مزخرفت گوش بدم شاید بتونی ساغر رو خر کنی ولی من خر نمیشم.
این رو گفت و راه افتاد به طرف تپهای که تا صدمتری مون بود! نگاه چندشآوری به رازمیک انداختم و با قدمهای کوتاه و ضعیفم راه افتادم دنبال لورا! رازمیک کنارم قدم برداشت و گفت:
- ساغر بخدا من اونجوری که فکر میکنی نیستم.
- من اصلاً به تو فکر نمیکنم!
- ببین همونطور که گفتم مادرم سرطان داشت وضعش روز به روز وخیمتر میشد بابام که گفتم بهت از یکی پول قرض گرفت خرج درمان مادرم رو بده اما پولهاش رو دزدیدن و اون طلبکاره ازش شکایت کرد انداختش زندان، منم که هیچ راهی نداشتم باید هرچه زودتر خرج درمان مادرم رو جور میکردم و بابامم از زندان آزاد میکردم؛ سر هرکاری که میرفتم تو مدت زمان کم اون همه پول نمیتونستم جور کنم؛ اون موقع اتفاقی با لوکاس آشنا شدم اون و پدرش گفتن برم توی گروهشون و براشون مواد خرید و فروش کنم وقتی پیشنهادشون رو قبول کردم پدر لوکاس آنوش، بابام رو از زندان در آورد و خرج درمان مادرمم داد! ساغر به مسیح قسم من آدم رذلی نیستم من فقط خواستم مادرم رو دوباره سرپا ببینم و وقتی همه چی رو درست کردم از اون کارِ کوفتی برم بیرون.
- اینا چه ربطی به اون گروه ایلومیناتی داره؟
-یه بار دیدم لوکاس با چند تا دختر دوست شد و اونارو کشوند تو خونهش و به گرجیها تحویلشون داد، وقتی جریان رو فهمیدم که لوکاس و آنوش بجز خرید و فروش مواد تو کار آدم رباییان خواستم دیگه براشون کار نکنم اما آنوش گفت خرج درمان مادرت و طلب پدرت رو اونا دادن اگه بخوای دیگه با ما کار نکنی اونا حتماً میکشنت پس به نفعته پیش ما بمونی هرچندم چه بخوای چه نخوای دیگه عضو گروه ما شدی.
- متوجه نشدم یعنی لوکاس و پدرشم جزء گروه ایلومیناتیها بودن؟
- آره من وقتی دیدم راهی ندارم خواستم بهیه بهونهای پدر و مادرم رو ببرم روستایی که خونهی مادربزرگ و پدربزرگم اونجا بود، میخواستم برم که اونا هیچ وقت نتونن پیدامون کنن اما وقتییه روز براییه کاری رفته بودم بیرون اونا رفته بودن خونهمون و یکی از دستهای بابام رو از بازوش قطع کرده بودن و برام روی دیوارِ خونه نوشته بودن هرجا بری پیدات میکنیم و اینبار کل خونوادهت رو میکشیم! بخدا من مجبور شدم ترسیدم خونوادهم رو از دست بدم واسه همین باهاشون موندم و به ناچار کار کردم.
- و دخترای جوون مردم رو فروختی به گرجیها!
- اونا در واقع گروه ایلومیناتی هستن که رئیسشون گرجیه و گرجستان میشینه!
- از اولشم بهت شک داشتم از طرز حرفهای عجیب غریبت از طرز لباس پوشیدنت و این تتوی مثلثیِیه چشم روی صورتت و اون عدد نحس شصد و شصت و شش، بهت مشکوک بودم.
- منم مجبور بودم بخدا، لوکاس با لورا دوست شده بود که سر فرصت ببردش بده دست گرجیها ولی وقتی تو اومدی اون گفت تو رو بکشونم سمت خودم که اینبار هم تو و هم لورا رو بدیم دستشون من مخالفت کردم که لوکاس باز تهدیدم کرد ولی وقتی دید تهدید روم اثر نداره سعی کرد من رو هم بده به گرجیها.
- یعنی الان حرفات و باور کنم؟
- دیوونه شدی؟ خودت دیدی از ل*ب مرز از دست اون رانندهها نجاتتون دادم، وگرنه تا الان دست اون شیطانها بودیم.
- خب الان تو که اینجایی نمیترسی اونا خونوادهت رو بکشن؟
- میدونستم این سری قضیهی من و لوکاس بیخ پیدا میکنه واسه همین خیلی زودتر از این داستانها پدر و مادرم رو فرستادم خونهی خواهرم.
تا خواستم به حرف رازمیک واکنش نشون بدم که لورا با سرعت نور دوید سمتمون و گفت:
- باید اینجا رو ببینید بدویین بیاین سریع فقط!
#ققنوس_نحس
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
«ساغر»
خورشید کم کم طلوع میکرد و هوا رو به روشنایی میرفت؛ از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده بودیم و کلی راه اومده بودیم اما به هیچ کجا نرسیده بودیم هیچ آبادی یا روستا و شهری این دور و برا پیدا نمیشد؛ آخه وسط بیابون دیگه آبادی و روستا از کجا! خدا میدونه چند فرسنگ دیگه باید بریم تا به جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه داشت گریهم میگرفت لبام خشکیده بود و شکمم از قار و قور نمیافتاد! خیلی خسته بودم و کل تنم میلرزید از ضعف و خستگی. گرما و تشنگی؛ عصاب خوردیهایی هم که از این پسره رازمیک داشتم خیلی بهمم ریخته بود. همین طور که من و لورا بزور و آهسته قدم هامون رو برمیداشتیم که رازمیک از پشت سر صدامون زد!
از بین لبای خشکم نالیدم:
- این چرا گورش رو گم نمیکنه راهش رو از ما جدا کنه چی میخواد هی پشت سرمون میاد؟
لورا جواب داد:
- صد بار گفتم دنبالش نریم دیدی آخر چی از آب در اومد، با وقاحت تمام میگه عضو گروه ایلومیناتیه.
تا ل*ب باز کردم حرفی بزنم که رازمیک خودش رو به ما رسوند و از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- چرا هرچی صداتون میزنم وانمیستین؟!
جواب دادم:
- عحب رویی داری! بزن به چاک نبینم ریخت نحست رو!
- اوکی! هرچقدر میخوای فحش بده ولی من میخوام حرف بزنم باهاتون.
لورا گفت:
- تو حتی ارزش فحشامون هم نداری! من یکی اصلاً نمیخوام به حرفای مزخرفت گوش بدم شاید بتونی ساغر رو خر کنی ولی من خر نمیشم.
این رو گفت و راه افتاد به طرف تپهای که تا صدمتری مون بود! نگاه چندشآوری به رازمیک انداختم و با قدمهای کوتاه و ضعیفم راه افتادم دنبال لورا! رازمیک کنارم قدم برداشت و گفت:
- ساغر بخدا من اونجوری که فکر میکنی نیستم.
- من اصلاً به تو فکر نمیکنم!
- ببین همونطور که گفتم مادرم سرطان داشت وضعش روز به روز وخیمتر میشد بابام که گفتم بهت از یکی پول قرض گرفت خرج درمان مادرم رو بده اما پولهاش رو دزدیدن و اون طلبکاره ازش شکایت کرد انداختش زندان، منم که هیچ راهی نداشتم باید هرچه زودتر خرج درمان مادرم رو جور میکردم و بابامم از زندان آزاد میکردم؛ سر هرکاری که میرفتم تو مدت زمان کم اون همه پول نمیتونستم جور کنم؛ اون موقع اتفاقی با لوکاس آشنا شدم اون و پدرش گفتن برم توی گروهشون و براشون مواد خرید و فروش کنم وقتی پیشنهادشون رو قبول کردم پدر لوکاس آنوش، بابام رو از زندان در آورد و خرج درمان مادرمم داد! ساغر به مسیح قسم من آدم رذلی نیستم من فقط خواستم مادرم رو دوباره سرپا ببینم و وقتی همه چی رو درست کردم از اون کارِ کوفتی برم بیرون.
- اینا چه ربطی به اون گروه ایلومیناتی داره؟
-یه بار دیدم لوکاس با چند تا دختر دوست شد و اونارو کشوند تو خونهش و به گرجیها تحویلشون داد، وقتی جریان رو فهمیدم که لوکاس و آنوش بجز خرید و فروش مواد تو کار آدم رباییان خواستم دیگه براشون کار نکنم اما آنوش گفت خرج درمان مادرت و طلب پدرت رو اونا دادن اگه بخوای دیگه با ما کار نکنی اونا حتماً میکشنت پس به نفعته پیش ما بمونی هرچندم چه بخوای چه نخوای دیگه عضو گروه ما شدی.
- متوجه نشدم یعنی لوکاس و پدرشم جزء گروه ایلومیناتیها بودن؟
- آره من وقتی دیدم راهی ندارم خواستم بهیه بهونهای پدر و مادرم رو ببرم روستایی که خونهی مادربزرگ و پدربزرگم اونجا بود، میخواستم برم که اونا هیچ وقت نتونن پیدامون کنن اما وقتییه روز براییه کاری رفته بودم بیرون اونا رفته بودن خونهمون و یکی از دستهای بابام رو از بازوش قطع کرده بودن و برام روی دیوارِ خونه نوشته بودن هرجا بری پیدات میکنیم و اینبار کل خونوادهت رو میکشیم! بخدا من مجبور شدم ترسیدم خونوادهم رو از دست بدم واسه همین باهاشون موندم و به ناچار کار کردم.
- و دخترای جوون مردم رو فروختی به گرجیها!
- اونا در واقع گروه ایلومیناتی هستن که رئیسشون گرجیه و گرجستان میشینه!
- از اولشم بهت شک داشتم از طرز حرفهای عجیب غریبت از طرز لباس پوشیدنت و این تتوی مثلثیِیه چشم روی صورتت و اون عدد نحس شصد و شصت و شش، بهت مشکوک بودم.
- منم مجبور بودم بخدا، لوکاس با لورا دوست شده بود که سر فرصت ببردش بده دست گرجیها ولی وقتی تو اومدی اون گفت تو رو بکشونم سمت خودم که اینبار هم تو و هم لورا رو بدیم دستشون من مخالفت کردم که لوکاس باز تهدیدم کرد ولی وقتی دید تهدید روم اثر نداره سعی کرد من رو هم بده به گرجیها.
- یعنی الان حرفات و باور کنم؟
- دیوونه شدی؟ خودت دیدی از ل*ب مرز از دست اون رانندهها نجاتتون دادم، وگرنه تا الان دست اون شیطانها بودیم.
- خب الان تو که اینجایی نمیترسی اونا خونوادهت رو بکشن؟
- میدونستم این سری قضیهی من و لوکاس بیخ پیدا میکنه واسه همین خیلی زودتر از این داستانها پدر و مادرم رو فرستادم خونهی خواهرم.
تا خواستم به حرف رازمیک واکنش نشون بدم که لورا با سرعت نور دوید سمتمون و گفت:
- باید اینجا رو ببینید بدویین بیاین سریع فقط!
کد:
«ساغر»
خورشید کم کم طلوع میکرد و هوا رو به روشنایی میرفت؛ از دیشب تا حالا اصلاً نخوابیده بودیم و کلی راه اومده بودیم اما به هیچ کجا نرسیده بودیم هیچ آبادی یا روستا و شهری این دور و برا پیدا نمیشد؛ آخه وسط بیابون دیگه آبادی و روستا از کجا! خدا میدونه چند فرسنگ دیگه باید بریم تا به جایی برسیم. از فرط گشنگی و تشنگی دیگه داشت گریهم میگرفت لبام خشکیده بود و شکمم از قار و قور نمیافتاد! خیلی خسته بودم و کل تنم میلرزید از ضعف و خستگی. گرما و تشنگی؛ عصاب خوردیهایی هم که از این پسره رازمیک داشتم خیلی بهمم ریخته بود. همین طور که من و لورا بزور و آهسته قدم هامون رو برمیداشتیم که رازمیک از پشت سر صدامون زد!
از بین لبای خشکم نالیدم:
- این چرا گورش رو گم نمیکنه راهش رو از ما جدا کنه چی میخواد هی پشت سرمون میاد؟
لورا جواب داد:
- صد بار گفتم دنبالش نریم دیدی آخر چی از آب در اومد، با وقاحت تمام میگه عضو گروه ایلومیناتیه.
تا ل*ب باز کردم حرفی بزنم که رازمیک خودش رو به ما رسوند و از بین نفسهای به شمار افتادهش گفت:
- چرا هرچی صداتون میزنم وانمیستین؟!
جواب دادم:
- عحب رویی داری! بزن به چاک نبینم ریخت نحست رو!
- اوکی! هرچقدر میخوای فحش بده ولی من میخوام حرف بزنم باهاتون.
لورا گفت:
- تو حتی ارزش فحشامون هم نداری! من یکی اصلاً نمیخوام به حرفای مزخرفت گوش بدم شاید بتونی ساغر رو خر کنی ولی من خر نمیشم.
این رو گفت و راه افتاد به طرف تپهای که تا صدمتری مون بود! نگاه چندشآوری به رازمیک انداختم و با قدمهای کوتاه و ضعیفم راه افتادم دنبال لورا! رازمیک کنارم قدم برداشت و گفت:
- ساغر بخدا من اونجوری که فکر میکنی نیستم.
- من اصلاً به تو فکر نمیکنم!
- ببین همونطور که گفتم مادرم سرطان داشت وضعش روز به روز وخیمتر میشد بابام که گفتم بهت از یکی پول قرض گرفت خرج درمان مادرم رو بده اما پولهاش رو دزدیدن و اون طلبکاره ازش شکایت کرد انداختش زندان، منم که هیچ راهی نداشتم باید هرچه زودتر خرج درمان مادرم رو جور میکردم و بابامم از زندان آزاد میکردم؛ سر هرکاری که میرفتم تو مدت زمان کم اون همه پول نمیتونستم جور کنم؛ اون موقع اتفاقی با لوکاس آشنا شدم اون و پدرش گفتن برم توی گروهشون و براشون مواد خرید و فروش کنم وقتی پیشنهادشون رو قبول کردم پدر لوکاس آنوش، بابام رو از زندان در آورد و خرج درمان مادرمم داد! ساغر به مسیح قسم من آدم رذلی نیستم من فقط خواستم مادرم رو دوباره سرپا ببینم و وقتی همه چی رو درست کردم از اون کارِ کوفتی برم بیرون.
- اینا چه ربطی به اون گروه ایلومیناتی داره؟
-یه بار دیدم لوکاس با چند تا دختر دوست شد و اونارو کشوند تو خونهش و به گرجیها تحویلشون داد، وقتی جریان رو فهمیدم که لوکاس و آنوش بجز خرید و فروش مواد تو کار آدم رباییان خواستم دیگه براشون کار نکنم اما آنوش گفت خرج درمان مادرت و طلب پدرت رو اونا دادن اگه بخوای دیگه با ما کار نکنی اونا حتماً میکشنت پس به نفعته پیش ما بمونی هرچندم چه بخوای چه نخوای دیگه عضو گروه ما شدی.
- متوجه نشدم یعنی لوکاس و پدرشم جزء گروه ایلومیناتیها بودن؟
- آره من وقتی دیدم راهی ندارم خواستم بهیه بهونهای پدر و مادرم رو ببرم روستایی که خونهی مادربزرگ و پدربزرگم اونجا بود، میخواستم برم که اونا هیچ وقت نتونن پیدامون کنن اما وقتییه روز براییه کاری رفته بودم بیرون اونا رفته بودن خونهمون و یکی از دستهای بابام رو از بازوش قطع کرده بودن و برام روی دیوارِ خونه نوشته بودن هرجا بری پیدات میکنیم و اینبار کل خونوادهت رو میکشیم! بخدا من مجبور شدم ترسیدم خونوادهم رو از دست بدم واسه همین باهاشون موندم و به ناچار کار کردم.
- و دخترای جوون مردم رو فروختی به گرجیها!
- اونا در واقع گروه ایلومیناتی هستن که رئیسشون گرجیه و گرجستان میشینه!
- از اولشم بهت شک داشتم از طرز حرفهای عجیب غریبت از طرز لباس پوشیدنت و این تتوی مثلثیِیه چشم روی صورتت و اون عدد نحس شصد و شصت و شش، بهت مشکوک بودم.
- منم مجبور بودم بخدا، لوکاس با لورا دوست شده بود که سر فرصت ببردش بده دست گرجیها ولی وقتی تو اومدی اون گفت تو رو بکشونم سمت خودم که اینبار هم تو و هم لورا رو بدیم دستشون من مخالفت کردم که لوکاس باز تهدیدم کرد ولی وقتی دید تهدید روم اثر نداره سعی کرد من رو هم بده به گرجیها.
- یعنی الان حرفات و باور کنم؟
- دیوونه شدی؟ خودت دیدی از ل*ب مرز از دست اون رانندهها نجاتتون دادم، وگرنه تا الان دست اون شیطانها بودیم.
- خب الان تو که اینجایی نمیترسی اونا خونوادهت رو بکشن؟
- میدونستم این سری قضیهی من و لوکاس بیخ پیدا میکنه واسه همین خیلی زودتر از این داستانها پدر و مادرم رو فرستادم خونهی خواهرم.
تا خواستم به حرف رازمیک واکنش نشون بدم که لورا با سرعت نور دوید سمتمون و گفت:
- باید اینجا رو ببینید بدویین بیاین سریع فقط!
#الهه_کریمی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: