کامل شده رمان جانان من باش| شکوفه فدیعمی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_نوزده

یع... یعنی من الان قبول شدم؟ با جیغ ساحل کنار گوشم که می‌گفت:
- وایی مبارکه جانی!
با صدای ساحل به خودم اومدم و لبخند بزرگی زدم‌. با صدای آمیخته از خوش‌حالی گفتم:
- آخ خدایا عاشقتم!
استاد همانا داشت اسامی بچّه‌ها رو می‌خوند و می‌گفت:
- خانوم زینب زاده، آقای سپهر‌علی، خانوم ساحل محمدی قبول شدن.
استاد با گفتن این حرف ساحل جیغی از خوش‌حالی زد که باعث جلب توجه همه‌ی بچّه‌ها شد. استاد با شنیدن جیغ ساحل با‌ خندهی گفت:
- آروم باشید دخترها.
ساحل با خوش‌حالی رو به من کرد. محکم هم‌‌دیگر رو ب*غ*ل کردیم که ساحل گونه‌ام رو محکم ب*و*سید. من هم گونه‌ی تُپلش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- خدا‌ دعاهامون رو شنید ساحلی!
ساحل با لحن خوش‌حالی گفت:
- آره عزیزم. وای باورم نمیشه!
استاد همین‌طور داشت اسامی قبولی‌ها رو اعلام می‌کرد؛ ولی وقتی نوبت به کسایی که قبول نشده بودند رسید. سری از تأسف تکون داد و گفت:
- متأسفانه خانوم مریم پور، امیرحسین‌ توکلی و علی مردسی، با نُمرات پایینی که آوردن رَد شدند.
با شنیدن اسم امیرحسین اخمی کردم و به‌ جای خالیش نگاه کردم که ساحل با حرص کنار گوشم آروم گفت:
- نبایدم تعجّب کرد! این مجنون تو اصلاً کی درس خوند؟ بیست و چهار ساعتهِ در حال مخ زدنِ تو بوده.
با این حرف رو به ساحل کردم و با اکراه گفتم:
- آره واقعاً! خاک تو سرش کنم؛ حتّی از پس یک امتحان هم برنیومد. خودش هم می‌دونه گندزده ها! به خاطر همین امروز غیبت کرد.
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- به درک بابا! جانان بیا بریم خونه این خبر قشنگ رو به خانواده‌هامون بدیم.
با این حرف با خوش‌حالی به سمت ساحل برگشتم و گفتم:
- صد در صد خوش‌حال می‌شن؛ ولی ساحل! بذار حداقل کلاس تموم بشه بعد بریم خونه اوکی؟
ساحل با حرفم باشه‌ای ‌گفت و جُفتمون منتظر موندیم تا کلاس تموم بشه. بعد از اتمام کلاس به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم و به تندی سوار ماشین دویست شیشم شدم که دیدم ساحل سوار ماشینم نشد! با تعجّب شیشه‌ی سمت شاگرد رو پایین دادم و با‌ صدای بلندی گفتم:
- ساحل سوار شو دیگه!
یک‌دفعه ساحل کله‌ش رو داخل پنجره ماشینم کرد و‌ گفت:
- جانی‌‌جونم، داداشم و زن داداشم اومدن‌ دنبالم زشته باهاشون نرم. ناراحت نمیشی که؟
با حرف ساحل سری تکون دادم و با مهربونی گفتم:
- نه بابا! این چه حرفیه؟ حتماً بهشون‌ سلام برسون.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_نوزده

یع... یعنی من الان قبول شدم؟ با جیغ ساحل کنار گوشم که می‌گفت:
- وایی مبارکه جانی!
با صدای ساحل به خودم اومدم و لبخند بزرگی زدم‌. با صدای آمیخته از خوش‌حالی گفتم:
- آخ خدایا عاشقتم!
استاد همانا داشت اسامی بچّه‌ها رو می‌خوند و می‌گفت:
- خانوم زینب زاده، آقای سپهر‌علی، خانوم ساحل محمدی قبول شدن.
استاد با گفتن این حرف ساحل جیغی از خوش‌حالی زد که باعث جلب توجه همه‌ی بچّه‌ها شد. استاد با شنیدن جیغ ساحل با‌ خندهی گفت:
- آروم باشید دخترها.
ساحل با خوش‌حالی رو به من کرد. محکم هم‌‌دیگر رو ب*غ*ل کردیم که ساحل گونه‌ام رو محکم ب*و*سید. من هم گونه‌ی تُپلش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- خدا‌ دعاهامون رو شنید ساحلی!
ساحل با لحن خوش‌حالی گفت:
- آره عزیزم. وای باورم نمیشه!
استاد همین‌طور داشت اسامی قبولی‌ها رو اعلام می‌کرد؛ ولی وقتی نوبت به کسایی که قبول نشده بودند رسید. سری از تأسف تکون داد و گفت:
- متأسفانه خانوم مریم پور، امیرحسین‌ توکلی و علی مردسی، با نُمرات پایینی که آوردن رَد شدند.
با شنیدن اسم امیرحسین اخمی کردم و به‌ جای خالیش نگاه کردم که ساحل با حرص کنار گوشم آروم گفت:
- نبایدم تعجّب کرد! این مجنون تو اصلاً کی درس خوند؟ بیست و چهار ساعتهِ در حال مخ زدنِ تو بوده.
با این حرف رو به ساحل کردم و با اکراه گفتم:
- آره واقعاً! خاک تو سرش کنم؛ حتّی از پس یک امتحان هم برنیومد. خودش هم می‌دونه گندزده ها! به خاطر همین امروز غیبت کرد.
ساحل با حرفم دهن کجی کرد و گفت:
- به درک بابا! جانان بیا بریم خونه این خبر قشنگ رو به خانواده‌هامون بدیم.
با این حرف با خوش‌حالی به سمت ساحل برگشتم و گفتم:
- صد در صد خوش‌حال می‌شن؛ ولی ساحل! بذار حداقل کلاس تموم بشه بعد بریم خونه اوکی؟
ساحل با حرفم باشه‌ای ‌گفت و جُفتمون منتظر موندیم تا کلاس تموم بشه. بعد از اتمام کلاس به سمت پارکینگ دانشگاه رفتیم و به تندی سوار ماشین دویست شیشم شدم که دیدم ساحل سوار ماشینم نشد! با تعجّب شیشه‌ی سمت شاگرد رو پایین دادم و با‌ صدای بلندی گفتم:
- ساحل سوار شو دیگه!
یک‌دفعه ساحل کله‌ش رو داخل پنجره ماشینم کرد و‌ گفت:
- جانی‌‌جونم، داداشم و زن داداشم اومدن‌ دنبالم زشته باهاشون نرم. ناراحت نمیشی که؟
با حرف ساحل سری تکون دادم و با مهربونی گفتم:
- نه بابا! این چه حرفیه؟ حتماً بهشون‌ سلام برسون.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست

ساحل با حرفم به هم چشمکی زد و گفت:
- حتماً.
بعد از رفتن ساحل استارت ماشین رو زدم و به سمت خونه راه افتادم که سر راه چشم‌هام به قنادی بزرگ افتاد و تو فکر فرو رفتم. اوم، بد نیست به‌ مناسبت‌ امروز یک کیک خوشمزه‌ایی بگیرم و دورهمی یک جشنی کوچولویی بگیریم! با این فکر از ماشین پیاده شدم و یک کیک شکلاتی خوشمزه‌ایی گرفتم. بعد از حساب کردن به سمت خونه راه افتادم. با وارد شدنم به خونه با خوش‌حالی داد زدم:
- اهل خونه کجایین؟
مامانم با تعجّب از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- دخترم! بی‌بی خوابه یکم آروم‌تر.
قیافه‌ام رو شیطانی کردم و با لحن شادی گفتم:
- پس بابا کوشش؟
مامان که حواسش پرت جعبه شیرینی که تو دستم بود. بدون اهمیّت دادن به سوالم گفت:
- شیرینی خریدی؟ برای چی!
با حرف مامان با خنده نگاهی بهش کردم و گفتم:
- اوّل بگو بابا کجاست!
مامانم با دست به اتاق مطالعه اشاره کرد ‌که یک‌دفعه بی‌بی خواب‌‌آلود از اتاقش بیرون زد و با دیدنم گفت:
- جانان بلندگو قورت دادی؟ از خواب بیدارم کردی مادر!
با خوش‌حالی به سمت بی‌بی رفتم. گونه‌اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- خبر دارم اون هم چه خبری.
مامان و بی‌بی که حسابی تو کف خبرم بودند. سوالی نگاهم کردند که یکهو داد زدم:
- بابا میشه‌ بیای؟
بابا هم با عینک مطالعه‌اش از اتاق بیرون زد و گفت:
- بله دخترم؟
با لبخند بزرگ به همه‌شون نگاه کردم و گفتم:
- من قبول شدم.
با این حرف مامانم دستش رو روی دهنش گذاشت و با خیرگی گفت:
- چی؟ وای عزیزم مبارکت باشه دخترم.
مامان که از خوش‌حالی اشک توی چشم‌هاش جمع ‌شده بود و به سمتم اومد. گونه‌ام رو ب*و*سید و گفت:
- قربونت بشم دخترم.
مامان در حالی‌که اشکش رو پاک می‌کرد. رو به بی‌بی کرد و گفت:
- دیگه دخترم واسه خودش خانومی شده.
بی‌بی هم از خوش‌حالی حرف مامان رو تایید کرد که بابا از تعجّب عینکش رو درآورد و گفت:
- آفرین به تو دختر! من می‌‌دونستم که تو موفق میشی.
از ب*غ*ل مامان بیرون اومدم و به سمت ب*غ*ل بابا پرواز کردم. محکم بغلش کردم و گفتم:
- بالاخره به آرزوم رسیدم بابایی.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_بیست

ساحل با حرفم به هم چشمکی زد و گفت:
- حتماً.
بعد از رفتن ساحل استارت ماشین رو زدم و به سمت خونه راه افتادم که سر راه چشم‌هام به قنادی بزرگ افتاد و تو فکر فرو رفتم. اوم، بد نیست به‌ مناسبت‌ امروز یک کیک خوشمزه‌ایی بگیرم و دورهمی یک جشنی کوچولویی بگیریم! با این فکر از ماشین پیاده شدم و یک کیک شکلاتی خوشمزه‌ایی گرفتم. بعد از حساب کردن به سمت خونه راه افتادم. با وارد شدنم به خونه با خوش‌حالی داد زدم:
- اهل خونه کجایین؟
مامانم با تعجّب از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
- دخترم! بی‌بی خوابه یکم آروم‌تر.
قیافه‌ام رو شیطانی کردم و با لحن شادی گفتم:
- پس بابا کوشش؟
مامان که حواسش پرت جعبه شیرینی که تو دستم بود. بدون اهمیّت دادن به سوالم گفت:
- شیرینی خریدی؟ برای چی!
با حرف مامان با خنده نگاهی بهش کردم و گفتم:
- اوّل بگو بابا کجاست!
مامانم با دست به اتاق مطالعه اشاره کرد ‌که یک‌دفعه بی‌بی خواب‌‌آلود از اتاقش بیرون زد و با دیدنم گفت:
- جانان بلندگو قورت دادی؟ از خواب بیدارم کردی مادر!
با خوش‌حالی به سمت بی‌بی رفتم. گونه‌اش رو ب*و*سیدم و گفتم:
- خبر دارم اون هم چه خبری.
مامان و بی‌بی که حسابی تو کف خبرم بودند. سوالی نگاهم کردند که یکهو داد زدم:
- بابا میشه‌ بیای؟
بابا هم با عینک مطالعه‌اش از اتاق بیرون زد و گفت:
- بله دخترم؟
با لبخند بزرگ به همه‌شون نگاه کردم و گفتم:
- من قبول شدم.
با این حرف مامانم دستش رو روی دهنش گذاشت و با خیرگی گفت:
- چی؟ وای عزیزم مبارکت باشه دخترم.
مامان که از خوش‌حالی اشک توی چشم‌هاش جمع ‌شده بود و به سمتم اومد. گونه‌ام رو ب*و*سید و گفت:
- قربونت بشم دخترم.
مامان در حالی‌که اشکش رو پاک می‌کرد. رو به بی‌بی کرد و گفت:
- دیگه دخترم واسه خودش خانومی شده.
بی‌بی هم از خوش‌حالی حرف مامان رو تایید کرد که بابا از تعجّب عینکش رو درآورد و گفت:
- آفرین به تو دختر! من می‌‌دونستم که تو موفق میشی.
از ب*غ*ل مامان بیرون اومدم و به سمت ب*غ*ل بابا پرواز کردم. محکم بغلش کردم و گفتم:
- بالاخره به آرزوم رسیدم بابایی.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_یک

بی‌بی به سمتم اومد و دستش رو نوازش‌وار روی سرم گذاشت و گفت:
- خدا از چشم بد حفظت کنه جانانم. یکی یدونه‌ی بی‌بی.
از توی ب*غ*ل بابا با خوش‌حالی بیرون اومدم. به بی‌بی نگاه کردم و لبخندی از سر شادی بهش زدم و چشم‌هام رو آروم بستم. اون‌ شب در کنار خانواد‌ام خیلی بهم خوش گذشت. مامانم به افتخار قبولیم یک قرمه‌سبزی خوشمزه‌ای پخت که آخ نگم براتون! جوری خوش‌مزه بود که انگشت‌هام رو هم باهاش خوردم. اون‌شب کلی شوخی کردیم و خندیدم؛ امّا وقتی بهشون درباره‌ی قبول نشدن امیرحسین توی امتحانات گفتم. بابام پوزخندی زد و گفت:
- تو رو خدا ببین کی اومده خواستگاری دختر من!
بی‌بی در حالی‌که از سبد سبزی بر می‌داشت. با لحن پر از حیرتی گفت:
- اصلاً امیرحسین به باباش ناصر نرفته. باور می‌کنی جانان! یک زمانی عمو ناصرت شاگرد اوّل کلاس بوده؛ امّا این امیرحسین تنبل نمی‌دونم به کی رفته.
مامانم با شنیدن حرف بی‌بی سری از تاُسف تکون داد و دل به سکوت داد. بعد از اتمام شام مامانم با خستگی به آشپزخونه رفت و شروع به ظرف شستن کرد. بی‌بی هم طبق معمول داشت سریال ترکی نگاه می‌کرد. من هم که معتادانه پای گوشی درحال چَت کردن با ساحل بودم که یک‌دفعه مامان با صدای بلندی داد زد:
- جانان! بابات توی اتاق مطالعه منتظرته.
با حرفش سری تکون دادم و گوشیم رو توی شارژ گذاشتم. به سمت اتاق مطالعه بابا رفتم که بعد از در زدن وارد اتاق بابا شدم که با ورودم به اتاق بابا از زیر عینک نگاهی به هم کرد و گفت:
- بیا دخترم این‌جا بشین.
با حرفش لبخندی بهش زدم. بابا هم با دست روی صندلی کناریش اشاره کرد که من هم مثل یک دختر خوب روی صندلی نشستم. به بابا منتظرانه نگاه کردم که بابا لبخندی بهم زد و گفت:
- دیگه دخترم واسه خودش خانومی شده. مگه نه؟!
لبخندی از سر خجالت زدم که بابا در ادامه گفت:
- البته قبلاً خیلی شیطون بودی. الان هم هستی؛ ولی‌ خب زیر این صورت مظلومت قایمش کردی.
با حرفش خنده‌ای کردم و با اعتراض گفتم:
- عه بابا!
بابا هم با حرفم خندید و با دستش لُپم رو محکم کشید و گفت:
- ای شیطون؛ ولی جانانم وقتی وارد محل کار میشی. باید این شیطنت‌ها رو ببوسی و بذاری کنار دخترم؛ چون محل کار جای پول، سود و معاملات بزرگی هستش که با یک خطا شرکت کلی ضرر می‌کنه. این رو که خودتم خوب می‌دونی دخترم.
با این حرف به چشم‌های بابا نگاهی کردم و سری تکون دادم و گفتم:
- بله می‌دونم.
بابا با حرفم دستی به ریش بلندش کشید و با لحن هیجان‌انگیزی گفت:
- من به منشی گفتم که کارهای لازم ثبت‌نام رو انجام بده؛ امّا... .

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_بیست_یک

بی‌بی به سمتم اومد و دستش رو نوازش‌وار روی سرم گذاشت و گفت:
- خدا از چشم بد حفظت کنه جانانم. یکی یدونه‌ی بی‌بی.
از توی ب*غ*ل بابا با خوش‌حالی بیرون اومدم. به بی‌بی نگاه کردم و لبخندی از سر شادی بهش زدم و چشم‌هام رو آروم بستم. اون‌ شب در کنار خانواد‌ام خیلی بهم خوش گذشت. مامانم به افتخار قبولیم یک قرمه‌سبزی خوشمزه‌ای پخت که آخ نگم براتون! جوری خوش‌مزه بود که انگشت‌هام رو هم باهاش خوردم. اون‌شب کلی شوخی کردیم و خندیدم؛ امّا وقتی بهشون درباره‌ی قبول نشدن امیرحسین توی امتحانات گفتم. بابام پوزخندی زد و گفت:
- تو رو خدا ببین کی اومده خواستگاری دختر من!
بی‌بی در حالی‌که از سبد سبزی بر می‌داشت. با لحن پر از حیرتی گفت:
- اصلاً امیرحسین به باباش ناصر نرفته. باور می‌کنی جانان! یک زمانی عمو ناصرت شاگرد اوّل کلاس بوده؛ امّا این امیرحسین تنبل نمی‌دونم به کی رفته.
مامانم با شنیدن حرف بی‌بی سری از تاُسف تکون داد و دل به سکوت داد. بعد از اتمام شام مامانم با خستگی به آشپزخونه رفت و شروع به ظرف شستن کرد. بی‌بی هم طبق معمول داشت سریال ترکی نگاه می‌کرد. من هم که معتادانه پای گوشی درحال چَت کردن با ساحل بودم که یک‌دفعه مامان با صدای بلندی داد زد:
- جانان! بابات توی اتاق مطالعه منتظرته.
با حرفش سری تکون دادم و گوشیم رو توی شارژ گذاشتم. به سمت اتاق مطالعه بابا رفتم که بعد از در زدن وارد اتاق بابا شدم که با ورودم به اتاق بابا از زیر عینک نگاهی به هم کرد و گفت:
- بیا دخترم این‌جا بشین.
با حرفش لبخندی بهش زدم. بابا هم با دست روی صندلی کناریش اشاره کرد که من هم مثل یک دختر خوب روی صندلی نشستم. به بابا منتظرانه نگاه کردم که بابا لبخندی بهم زد و گفت:
- دیگه دخترم واسه خودش خانومی شده. مگه نه؟!
لبخندی از سر خجالت زدم که بابا در ادامه گفت:
- البته قبلاً خیلی شیطون بودی. الان هم هستی؛ ولی‌ خب زیر این صورت مظلومت قایمش کردی.
با حرفش خنده‌ای کردم و با اعتراض گفتم:
- عه بابا!
بابا هم با حرفم خندید و با دستش لُپم رو محکم کشید و گفت:
- ای شیطون؛ ولی جانانم وقتی وارد محل کار میشی. باید این شیطنت‌ها رو ببوسی و بذاری کنار دخترم؛ چون محل کار جای پول، سود و معاملات بزرگی هستش که با یک خطا شرکت کلی ضرر می‌کنه. این رو که خودتم خوب می‌دونی دخترم.
با این حرف به چشم‌های بابا نگاهی کردم و سری تکون دادم و گفتم:
- بله می‌دونم.
بابا با حرفم دستی به ریش بلندش کشید و با لحن هیجان‌انگیزی گفت:
- من به منشی گفتم که کارهای لازم ثبت‌نام رو انجام بده؛ امّا... .

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_دو

بابا انگشتش رو به سمتم کشید. لحنش جدی شد و گفت:
- فقط یک؛ امّا داره دخترم.
با تعجّب به بابا نگاه کردم. با نگاه سوالی گفتم:
- امّا چی؟!
- امّا من نمی‌تونم مستقیم بیام تو رو مدیر شرکت بکنم؛ چون هنوز قلق کار رو نمی‌دونی و زیاد هم در این زمینه تجربه نداری؛ پس به‌خاطر همین تصمیم گرفتم که یک فرد با تجربه در کنارت بذارم.
با حرفش دوتا ابروهام بالا پریدن که بابا در ادامه گفت:
- از معاون شرکتمون که پنجاه درصد سهام شرکت ما رو خریده. خواهش کردم که به‌ عنوان کارآموز تو رو در کنار خودش قبول کنه.
با چشم‌های از حدقه در اومده به بابا نگاه کردم و با لحن پر از حیرتی گفتم:
- کارآموز؟!
بابا با حرفم سری تکون داد. لبی تر کرد و گفت:
- آره دخترم. شش ماه به ‌عنوان کارآموز توی شرکتمون کار می‌کنی. این‌ هم بگم هر سوالی یا هر مشکلی که برات پیش بیاد. می‌تونی‌ از سهام‌دار شرکتمون سوال بپرسی. البته باید توی همه‌ی جلسات و نظرات همراه سهام‌دارمون باشی. هر تصمیمی که می‌گیری رو اوّل باید با ایشون در میون ‌بذاری و باهاش مشورت بکنی دخترم.
با این حرف با گیجی سرم رو با انگشت خاروندم و توی فکر فرو رفتم. بابا هم بد ‌نمی‌گفت! بالاخره باید چند ماه اون‌جا کار کنم تا بدونم چی به چیه؟ درسته که درس خوندم؛ امّا خوب به قول بابا قِلق کار باید دستم بیاد دیگه!
با این فکر لبخندی به بابا زدم و گفتم:
- باشه بابا جون مشکلی نیست من قبول می‌کنم؛ ولی بابا اگه کمتر از شش ماه زود قلقِ همه‌ی ‌کارها توی دستم اومد چی؟
بابا با حرفم شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من که از خدامه‌ دخترم.
زیر ل*ب آهای گفتم و از جام بلند شدم، گفتم:
- مرسی بابا جون که مثل همیشه هوای من رو دارید. مطمئن باشید مثل امروز باز کاری می‌کنم که دوباره بهم افتخار کنی.
بابا با حرفم سری از رضایت تکون داد و با لبخند گفت:
- ان‌شاءالله دخترم. راستی جانان! می‌تونی از فردا صبح شرکت بری و شروع به کار کنی؛ امّا روز اول من هم همراهت میام.
چشم‌هام رو روی‌ هم بستم و گفتم:
- چشم بابا جون.
- می‌تونی بری بخوابی دخترم.
با گفتن شب‌‌بخیر از اتاق بابا بیرون زدم و به سمت اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و حسابی تو فکر فردا رفتم که بعد از زیادی فکر کردن کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
با صدای آلارم مسخره‌ام چشم‌هام رو به ‌زور باز کردم. مُشت محکمی به آلارم ساعتم زدم و دوباره زیر پتو خزیدم که بعد از پنج دقیقه دوباره آلارم گوشیم بلند شد. با حرص دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و دوباره زیر پتو رفتم. چشم‌هام رو بستم که با یادآوری شرکت ناگهان چشم‌هام از حدقه بیرون زدند و زیر ل*ب گفتم:
- خدا مرگم بده. شرکت!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_بیست_دو

بابا انگشتش رو به سمتم کشید. لحنش جدی شد و گفت:
- فقط یک؛ امّا داره دخترم.
با تعجّب به بابا نگاه کردم. با نگاه سوالی گفتم:
- امّا چی؟!
- امّا من نمی‌تونم مستقیم بیام تو رو مدیر شرکت بکنم؛ چون هنوز قلق کار رو نمی‌دونی و زیاد هم در این زمینه تجربه نداری؛ پس به‌خاطر همین تصمیم گرفتم که یک فرد با تجربه در کنارت بذارم.
با حرفش دوتا ابروهام بالا پریدن که بابا در ادامه گفت:
- از معاون شرکتمون که پنجاه درصد سهام شرکت ما رو خریده. خواهش کردم که به‌ عنوان کارآموز تو رو در کنار خودش قبول کنه.
با چشم‌های از حدقه در اومده به بابا نگاه کردم و با لحن پر از حیرتی گفتم:
- کارآموز؟!
بابا با حرفم سری تکون داد. لبی تر کرد و گفت:
- آره دخترم. شش ماه به ‌عنوان کارآموز توی شرکتمون کار می‌کنی. این‌ هم بگم هر سوالی یا هر مشکلی که برات پیش بیاد. می‌تونی‌ از سهام‌دار شرکتمون سوال بپرسی. البته باید توی همه‌ی جلسات و نظرات همراه سهام‌دارمون باشی. هر تصمیمی که می‌گیری رو اوّل باید با ایشون در میون ‌بذاری و باهاش مشورت بکنی دخترم.
با این حرف با گیجی سرم رو با انگشت خاروندم و توی فکر فرو رفتم. بابا هم بد ‌نمی‌گفت! بالاخره باید چند ماه اون‌جا کار کنم تا بدونم چی به چیه؟ درسته که درس خوندم؛ امّا خوب به قول بابا قِلق کار باید دستم بیاد دیگه!
با این فکر لبخندی به بابا زدم و گفتم:
- باشه بابا جون مشکلی نیست من قبول می‌کنم؛ ولی بابا اگه کمتر از شش ماه زود قلقِ همه‌ی ‌کارها توی دستم اومد چی؟
بابا با حرفم شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من که از خدامه‌ دخترم.
زیر ل*ب آهای گفتم و از جام بلند شدم، گفتم:
- مرسی بابا جون که مثل همیشه هوای من رو دارید. مطمئن باشید مثل امروز باز کاری می‌کنم که دوباره بهم افتخار کنی.
بابا با حرفم سری از رضایت تکون داد و با لبخند گفت:
- ان‌شاءالله دخترم. راستی جانان! می‌تونی از فردا صبح شرکت بری و شروع به کار کنی؛ امّا روز اول من هم همراهت میام.
چشم‌هام رو روی‌ هم بستم و گفتم:
- چشم بابا جون.
- می‌تونی بری بخوابی دخترم.
با گفتن شب‌‌بخیر از اتاق بابا بیرون زدم و به سمت اتاقم رفتم. خودم رو روی تخت انداختم و حسابی تو فکر فردا رفتم که بعد از زیادی فکر کردن کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خواب رفتم.
با صدای آلارم مسخره‌ام چشم‌هام رو به ‌زور باز کردم. مُشت محکمی به آلارم ساعتم زدم و دوباره زیر پتو خزیدم که بعد از پنج دقیقه دوباره آلارم گوشیم بلند شد. با حرص دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم و دوباره زیر پتو رفتم. چشم‌هام رو بستم که با یادآوری شرکت ناگهان چشم‌هام از حدقه بیرون زدند و زیر ل*ب گفتم:
- خدا مرگم بده. شرکت!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_سه

به‌ سرعت گردنم رو کج کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. هشت تمام بود! فقط یک ساعت وقت داشتم تا آماده بشم! با هول از تخت پایین اومدم. بدوبدو به سمت دست‌شویی رفتم که با دیدن صورتم از توی آیینه بی‌اراده از خودم خوف کردم؛ چون قیافه‌ام شبیه تارزان خدابیامرز شده بود. صلواتی زیر ل*ب فرستادم و ‌زودی نگاهم رو از آیینه گرفتم و گلاب به روتون دست‌شویی رفتم‌ و زودی دست صورتم رو شستم. از دست‌شویی بیرون زدم و شونه‌ام رو از روی میز برداشتم. شروع به شونه کردن موهای جنگلیم کردم که زودی موهام رو دُم اسبی بستم و دوتا تار ناز از وسط فرق سَرم درآوردم. بعد شروع به آرایش‌کردن کردم که اول کرم پودر به صورتم زدم و بعد رژگونه‌ی گلبهی به همراه رُژ گلبهی به ل*ب‌های غنچه‌ایم زدم. خط چشمم رو برداشتم و چشم‌هام رو سرمه کشیدم و خط چشم‌گربه‌ای گوگولی هم برای خودم کشیدم‌. بعد صابون اَبرو رو برداشتم و ابروهام رو هم مرتب کردم و پروازکنان به سمت کُمدم رفتم که با باز کردن در کُمدم حسابی بادم خالی شد. کل لباس‌هام جلو باز و فانتزی بودن. شلوار‌هام که ماشالا از قَد نود ‌به بالا بودن! ابروهام بی‌اراده توی هم رفت و زیر ل*ب پفی کشیدم، گفتم:
- الان من چی بپوشم؟!
با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- خاک تو سرت جانان که یک لباس رسمی و سنگین رنگین توی اون کمدت لامصبت نداری.
با ناراحتی در کمدم رو بهم کوبیدم. از اتاق بیرون زدم و روی مبل پذیرایی نشستم که مامان خواب‌آلود از اتاقش بیرون زد و با دیدنم تعجّب کرد، گفت:
- وا جانان! برو آماده شو دیگه. الان دیرت میشه.
با حرف مامان با ناراحتی به گل‌های قالی خیره شدم و گفتم:
- لباس رسمی واسه کار ندارم. ماشالا همه‌شون فانتزین. نمی‌شه که با این مانتو‌هام شرکت برم.
مامان با این حرف به سمتم اومد‌ و با خنده گفت:
- خب اگه لباس رسمی و سنگین می‌خوای؟ چادر بی‌بی هستش که!
با حرف مامان خنده‌ای کردم و با لحن اعتراضی گفتم:
- مامان! الان وقت شوخیه آخه؟
مامان ابروی بالا پروند و حق به جانب گفت:
- پس وقت چیه؟!
با این حرف به سمت مامان برگشتم و بیک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- مامان چیزی زدی؟ انگار تو باغ نیستی!
مامان با دستش پس کله‌ای محمکی بهم زد و گفت:
- چشم سفید. من و بابات فکر همچین روزی رو کرده بودیم که تو تنها چیزی که داری لباسه و تنها چیزی که هم نداری بازم لباسه. من و بابات هم یک کت و شلوار خردلی رنگ لاکچری برات خریدیم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_بیست_سه

به‌ سرعت گردنم رو کج کردم و به ساعت دیواری نگاه کردم. هشت تمام بود! فقط یک ساعت وقت داشتم تا آماده بشم! با هول از تخت پایین اومدم. بدوبدو به سمت دست‌شویی رفتم که با دیدن صورتم از توی آیینه بی‌اراده از خودم خوف کردم؛ چون قیافه‌ام شبیه تارزان خدابیامرز شده بود. صلواتی زیر ل*ب فرستادم و ‌زودی نگاهم رو از آیینه گرفتم و گلاب به روتون دست‌شویی رفتم‌ و زودی دست صورتم رو شستم. از دست‌شویی بیرون زدم و شونه‌ام رو از روی میز برداشتم. شروع به شونه کردن موهای جنگلیم کردم که زودی موهام رو دُم اسبی بستم و دوتا تار ناز از وسط فرق سَرم درآوردم. بعد شروع به آرایش‌کردن کردم که اول کرم پودر به صورتم زدم و بعد رژگونه‌ی گلبهی به همراه رُژ گلبهی به ل*ب‌های غنچه‌ایم زدم. خط چشمم رو برداشتم و چشم‌هام رو سرمه کشیدم و خط چشم‌گربه‌ای گوگولی هم برای خودم کشیدم‌. بعد صابون اَبرو رو برداشتم و ابروهام رو هم مرتب کردم و پروازکنان به سمت کُمدم رفتم که با باز کردن در کُمدم حسابی بادم خالی شد. کل لباس‌هام جلو باز و فانتزی بودن. شلوار‌هام که ماشالا از قَد نود ‌به بالا بودن! ابروهام بی‌اراده توی هم رفت و زیر ل*ب پفی کشیدم، گفتم:
- الان من چی بپوشم؟!
با دست محکم توی سرم زدم و گفتم:
- خاک تو سرت جانان که یک لباس رسمی و سنگین رنگین توی اون کمدت لامصبت نداری.
با ناراحتی در کمدم رو بهم کوبیدم. از اتاق بیرون زدم و روی مبل پذیرایی نشستم که مامان خواب‌آلود از اتاقش بیرون زد و با دیدنم تعجّب کرد، گفت:
- وا جانان! برو آماده شو دیگه. الان دیرت میشه.
با حرف مامان با ناراحتی به گل‌های قالی خیره شدم و گفتم:
- لباس رسمی واسه کار ندارم. ماشالا همه‌شون فانتزین. نمی‌شه که با این مانتو‌هام شرکت برم.
مامان با این حرف به سمتم اومد‌ و با خنده گفت:
- خب اگه لباس رسمی و سنگین می‌خوای؟ چادر بی‌بی هستش که!
با حرف مامان خنده‌ای کردم و با لحن اعتراضی گفتم:
- مامان! الان وقت شوخیه آخه؟
مامان ابروی بالا پروند و حق به جانب گفت:
- پس وقت چیه؟!
با این حرف به سمت مامان برگشتم و بیک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
- مامان چیزی زدی؟ انگار تو باغ نیستی!
مامان با دستش پس کله‌ای محمکی بهم زد و گفت:
- چشم سفید. من و بابات فکر همچین روزی رو کرده بودیم که تو تنها چیزی که داری لباسه و تنها چیزی که هم نداری بازم لباسه. من و بابات هم یک کت و شلوار خردلی رنگ لاکچری برات خریدیم.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_چهار

با این حرف با ذوق به مامان نگاه و گفتم:
- خوب الان کوشش؟
مامان با دست به اتاقم اشاره کرد، گفت:
- توی اتاق خودته. توی کشوی پایینی کمدته.
با این حرف مامان عین فَنر از جام بلند شدم و به سمت اتاقم پرواز رفتم. کشوی پایینی کمدم رو باز کردم که با دیدن کُت شلوارم جیغی از خوش‌حالی زدم و با داد گفتم:
- مامان عاشقتم.
کُت و شلوار رو با خوش‌حالی از کشو برداشتم. شروع به پوشیدن لباس‌ها شدم که با دیدن خودم از توی آیینه سوتی از خوش‌حالی برای خودم زدم که یک‌دفعه صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
- ماشالله بهت دخترم.
با این حرف با لبخند به خودم دوباره نگاهی کردم و دستی به کُت و شلوارم جدیدم کشیدم. یک کُت خردلی رنگ بود که یقه انگلیسی‌ و دوتا جیب داشت به همراه یک شلوار خردلی مام‌استایلی بود. یک شال سفید هم سرم کردم که مامان گوشواره‌های گردی از کشوی کوچیکم در آورد و گفت:
- فکر کنم این‌ها خیلی به تیپت بیاد.
گوشواره‌ها رو از مادرم گرفتم و توی گوشم انداختم که تیپم تکمیل شد. با دیدن خودم لبخندی به مامانم از توی آیینه زدم. خودم رو توی ب*غ*ل مامانم انداختم و گفتم:
- مامان مرسی واقعاً. فرشته‌ی نجاتم امروز شدی.
مامان با دستش کمرم رو آروم نوازش کرد و گفت:
- خوش‌حالیت برای من کافیه جانانم.
بعد از ب*غ*ل کردن مامان‌ کیف‌ و کفشم رو از کمدم برداشتم و از خونه به سرعت بیرون زدم. بعد می‌خواستم به سمت ماشینن برم که مش‌رحیم به سمتم بدو‌بدو اومد و گفت:
- جانان‌خانوم! پدرتون بیرون توی ماشین منتظرتون هستند.
با حرف مش‌رحیم سری تکون دادم. با قدم‌های تند از حیاط خونه بیرون زدم که با دیدن ماشین بابا توی خیابون با لبخند به سمتش رفتم و سوار ماشین شدم که با دیدن صورت مهربون بابا به سمتش پریدم و ب*وسه‌ی محکمی روی گونه‌اش کاشتم که بابا با مهربونی گفت:
- به‌به! چه خوش‌تیپ شدی امروز دخترم.
با حرفش خنده‌ای کردم و با هیجان گفتم:
- مرسی بابا جونم. تو هم امروز زیادی خوشتیپ شدی.
بابا با حرفم استارت زد و گفت:
- ما اینم دیگه! بزن بریم.
بعد از بستن کمربند به سمت شرکت راه‌ افتادیم. با رسیدن به شرکت هر دو از ماشین پیاده شدیم که نگهبان بدوبدو به سمت بابا اومد. بابا سوئیچ ماشین رو به نگهبان داد تا به پارکینگ ببره. قبل از نگاه کردن به ساختمون شرکتمون نفس عمیقی کشیدم و به نمای ساختمونی که از سنگ مُدرن ساخته شده بود. نگاه کردم که چشمم بی‌اراده به تابلوی شرکت خورد که نوشته بود.
(شرکت لبنیات توکلی)
شرکت ما یک شرکت خصوصی دوطبقه‌ی بود که طبقه بالا مختص مدیر و کارمندان بود. طبقه‌ی دوم مُختص تبلیغات و کیفیت محصولات بود. با گفتن بریم از جانب بابا هر دو وارد شرکت شدیم که بابام کل راه رو با مهربونی جواب سلام کارمندها رو می‌داد. با سوار شدن آسانسور به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا سالن بزرگی داشت به همراه سه دفتر که مختص کارمندان بود‌. نگاهی به مُنشی شرکت کردم که چهارتا صندلی چرم رو به روی میزش بود و پشت میز یک دختر بانمکی نشسته بود که درحال نوشتن بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
کد:
#پارت_بیست_چهار

با این حرف با ذوق به مامان نگاه و گفتم:
- خوب الان کوشش؟
مامان با دست به اتاقم اشاره کرد، گفت:
- توی اتاق خودته. توی کشوی پایینی کمدته.
با این حرف مامان عین فَنر از جام بلند شدم و به سمت اتاقم پرواز رفتم. کشوی پایینی کمدم رو باز کردم که با دیدن کُت شلوارم جیغی از خوش‌حالی زدم و با داد گفتم:
- مامان عاشقتم.
کُت و شلوار رو با خوش‌حالی از کشو برداشتم. شروع به پوشیدن لباس‌ها شدم که با دیدن خودم از توی آیینه سوتی از خوش‌حالی برای خودم زدم که یک‌دفعه صدای مامان از پشت سرم بلند شد:
- ماشالله بهت دخترم.
با این حرف با لبخند به خودم دوباره نگاهی کردم و دستی به کُت و شلوارم جدیدم کشیدم. یک کُت خردلی رنگ بود که یقه انگلیسی‌ و دوتا جیب داشت به همراه یک شلوار خردلی مام‌استایلی بود. یک شال سفید هم سرم کردم که مامان گوشواره‌های گردی از کشوی کوچیکم در آورد و گفت:
- فکر کنم این‌ها خیلی به تیپت بیاد.
گوشواره‌ها رو از مادرم گرفتم و توی گوشم انداختم که تیپم تکمیل شد. با دیدن خودم لبخندی به مامانم از توی آیینه زدم. خودم رو توی ب*غ*ل مامانم انداختم و گفتم:
- مامان مرسی واقعاً. فرشته‌ی نجاتم امروز شدی.
مامان با دستش کمرم رو آروم نوازش کرد و گفت:
- خوش‌حالیت برای من کافیه جانانم.
بعد از ب*غ*ل کردن مامان‌ کیف‌ و کفشم رو از کمدم برداشتم و از خونه به سرعت بیرون زدم. بعد می‌خواستم به سمت ماشینن برم که مش‌رحیم به سمتم بدو‌بدو اومد و گفت:
- جانان‌خانوم! پدرتون بیرون توی ماشین منتظرتون هستند.
با حرف مش‌رحیم سری تکون دادم. با قدم‌های تند از حیاط خونه بیرون زدم که با دیدن ماشین بابا توی خیابون با لبخند به سمتش رفتم و سوار ماشین شدم که با دیدن صورت مهربون بابا به سمتش پریدم و ب*وسه‌ی محکمی روی گونه‌اش کاشتم که بابا با مهربونی گفت:
- به‌به! چه خوش‌تیپ شدی امروز دخترم.
با حرفش خنده‌ای کردم و با هیجان گفتم:
- مرسی بابا جونم. تو هم امروز زیادی خوشتیپ شدی.
بابا با حرفم استارت زد و گفت:
- ما اینم دیگه! بزن بریم.
بعد از بستن کمربند به سمت شرکت راه‌ افتادیم. با رسیدن به شرکت هر دو از ماشین پیاده شدیم که نگهبان بدوبدو به سمت بابا اومد. بابا سوئیچ ماشین رو به نگهبان داد تا به پارکینگ ببره. قبل از نگاه کردن به ساختمون شرکتمون نفس عمیقی کشیدم و به نمای ساختمونی که از سنگ مُدرن ساخته شده بود. نگاه کردم که چشمم بی‌اراده به تابلوی شرکت خورد که نوشته بود.
(شرکت لبنیات توکلی)
شرکت ما یک شرکت خصوصی دوطبقه‌ی بود که طبقه بالا مختص مدیر و کارمندان بود. طبقه‌ی دوم مُختص تبلیغات و کیفیت محصولات بود. با گفتن بریم از جانب بابا هر دو وارد شرکت شدیم که بابام کل راه رو با مهربونی جواب سلام کارمندها رو می‌داد. با سوار شدن آسانسور به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا سالن بزرگی داشت به همراه سه دفتر که مختص کارمندان بود‌. نگاهی به مُنشی شرکت کردم که چهارتا صندلی چرم رو به روی میزش بود و پشت میز یک دختر بانمکی نشسته بود که درحال نوشتن بود.

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_پنج

و رو به‌ روی سالن هم سه تا‌ اتاق بودند.
که مختص کارمندان شرکت بود. گوشه‌ی سالن هم یک آبدارخونه‌ی کوچیکی بود که مش‌علی یک پیرمرد مهربونی اون‌‌‌جا کار می‌کرد؛ اما سمت راست سالن دو تا اتاق بودند که یکی اتاق مدیر و دومی اتاق معاون بود. با وارد شدن ما به سالن منشی با دیدن ما از جاش بلند شد. با لبخند سلام و خوش‌‌آمدگویی‌ به ما کرد که من با سَر جواب سلامش رو داد؛ ولی بابا با مهربونی گفت:
- ممنون دخترم.
در حالی‌که با دست به من اشاره می‌کرد گفت:
- راستش خانوم فرزادی! می‌خواستم شما رو به کارمند جدید شرکتمون معرفی کنم.
منشی با این حرف نگاهی به هم کرد و خنده‌ای کرد، گفت:
- آقای توکلی! نیازی به معرفی کردن نیست. مگه میشه‌ جانان خانوم دختر گلتون رو نشناسیم؟
در جواب خانوم فرزادی لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی عزیزم نظر لطفتونه.
منشی با این حرف لبخند مهربونی بهم زد و در جوابم گفت:
- جانان خانوم به شرکت خوش اومدید. من شیما فرزادی هستم. از آشنایی‌تون خیلی خوشبختم.
با این حرف من هم سری براش تکون دادم و با مهربونی گفتم:
- خیلی ممنون همچنین.
بابا درحالی‌‌که به ساعت نگاه می‌کرد رو به من کرد و گفت:
- جانان! من یک کار مهمی دارم‌‌. آشنایی با کارمندان رو بذار برای بعد. خود خانوم فرزادی ترتیبش رو برات میده.
با حرف بابا سری تکون دادم که در ادامه گفت:
- فعلاً بریم تا تو رو با معاون شرکتمون آشنا کنم.
بابا با این حرف رو به منشی کرد و گفت:
- آقای کامروا که توی دفترشون هستند؟
خانوم فرزادی با حرف بابا سری تکون داد و گفت:
- بله‌. خیلی وقته منتظر شما هستند.
بابا سری تکون داد و به من نگاهی انداخت و گفت:
- خوبه. جانان بریم.
با حرف بابا هر دو به سمت دفتر معاون رفتیم. بابا با تق‌تق زدن به دفتر و شنیدن بفرمایید از جانب شخص داخل دفتر هر دو به آرامی وارد دفتر شدیم‌.
با کنجکاوی به فضای دفتر نگاه کردم‌. یک دفتر شیک با ست سفید و قهوه‌ای بود. کلی قفسه‌ پُر از پوشه‌های رنگی بودش. لـ*ـب‌هام رو به این همه شیکی و لاکچری بودن دفتر به هم مالوندم و این‌بار به فردی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم. یک پسر جوونی با کُت و شلوار طوسی پُر رنگ و پیرهن چهارخونه‌ای طوسی کم رنگ پوشیده بود. موهای ژل زده‌اش رو حسابی مُدل داده بود به همراه عینک مطالعه‌اش که حسابی سرش توی برگه‌ها بود که با ورود ما به اتاق پسره سرش رو بلند کرد. با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
- به‌به آقای توکلی!
من با دیدن چهره‌ی پسره سر جام خشکم زد! خدای من! ا... این خودشه؟ دوباره عین اوسکلا چشم‌هام رو باز و بسته کردم. مبادا اشتباه کرده باشم؛ امّا باز چیزی عوض‌ نشد! ناموساً این چه سرنوشتیه که خدا ما رو دوباره به‌ هم رسوند! اصلاً باورم نمی‌شه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_بیست_پنج

و رو به‌ روی سالن هم سه تا‌ اتاق بودند.
که مختص کارمندان شرکت بود. گوشه‌ی سالن هم یک آبدارخونه‌ی کوچیکی بود که مش‌علی یک پیرمرد مهربونی اون‌‌‌جا کار می‌کرد؛ اما سمت راست سالن دو تا اتاق بودند که یکی اتاق مدیر و دومی اتاق معاون بود. با وارد شدن ما به سالن منشی با دیدن ما از جاش بلند شد. با لبخند سلام و خوش‌‌آمدگویی‌ به ما کرد که من با سَر جواب سلامش رو داد؛ ولی بابا با مهربونی گفت:
- ممنون دخترم.
در حالی‌که با دست به من اشاره می‌کرد گفت:
- راستش خانوم فرزادی! می‌خواستم شما رو به کارمند جدید شرکتمون معرفی کنم.
منشی با این حرف نگاهی به هم کرد و خنده‌ای کرد، گفت:
- آقای توکلی! نیازی به معرفی کردن نیست. مگه میشه‌ جانان خانوم دختر گلتون رو نشناسیم؟
در جواب خانوم فرزادی لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی عزیزم نظر لطفتونه.
منشی با این حرف لبخند مهربونی بهم زد و در جوابم گفت:
- جانان خانوم به شرکت خوش اومدید. من شیما فرزادی هستم. از آشنایی‌تون خیلی خوشبختم.
با این حرف من هم سری براش تکون دادم و با مهربونی گفتم:
- خیلی ممنون همچنین.
بابا درحالی‌‌که به ساعت نگاه می‌کرد رو به من کرد و گفت:
- جانان! من یک کار مهمی دارم‌‌. آشنایی با کارمندان رو بذار برای بعد. خود خانوم فرزادی ترتیبش رو برات میده.
با حرف بابا سری تکون دادم که در ادامه گفت:
- فعلاً بریم تا تو رو با معاون شرکتمون آشنا کنم.
بابا با این حرف رو به منشی کرد و گفت:
- آقای کامروا که توی دفترشون هستند؟
خانوم فرزادی با حرف بابا سری تکون داد و گفت:
- بله‌. خیلی وقته منتظر شما هستند.
بابا سری تکون داد و به من نگاهی انداخت و گفت:
- خوبه. جانان بریم.
با حرف بابا هر دو به سمت دفتر معاون رفتیم. بابا با تق‌تق زدن به دفتر و شنیدن بفرمایید از جانب شخص داخل دفتر هر دو به آرامی وارد دفتر شدیم‌.
با کنجکاوی به فضای دفتر نگاه کردم‌. یک دفتر شیک با ست سفید و قهوه‌ای بود. کلی قفسه‌ پُر از پوشه‌های رنگی بودش. لـ*ـب‌هام رو به این همه شیکی و لاکچری بودن دفتر به هم مالوندم و این‌بار به فردی که پشت میز نشسته بود نگاه کردم. یک پسر جوونی با کُت و شلوار طوسی پُر رنگ و پیرهن چهارخونه‌ای طوسی کم رنگ پوشیده بود. موهای ژل زده‌اش رو حسابی مُدل داده بود به همراه عینک مطالعه‌اش که حسابی سرش توی برگه‌ها بود که با ورود ما به اتاق پسره سرش رو بلند کرد. با دیدن ما لبخندی زد و گفت:
- به‌به آقای توکلی!
من با دیدن چهره‌ی پسره سر جام خشکم زد! خدای من! ا... این خودشه؟ دوباره عین اوسکلا چشم‌هام رو باز و بسته کردم. مبادا اشتباه کرده باشم؛ امّا باز چیزی عوض‌ نشد! ناموساً این چه سرنوشتیه که خدا ما رو دوباره به‌ هم رسوند! اصلاً باورم نمی‌شه؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_شیش

پسری که من با ماشینم زیرش کرده بودم. الان سالم و سلامت رو به روم نشسته بود. فقط کنار پیشونیش چسب زخمی زده بود و با لبخند مسخره‌ای داشت نگاهم می‌کرد! یعنی حسابی شانس‌ خرکیِ من توی گِل گیر کرده بود و من‌ خبر نداشتم! سیاوش با دیدن بابا برای اَدای احترام از جاش بلند شده بود و با بابا دست داد. با هم حسابی احوال‌پرسی کردن. بعد از تیکه پ*اره کر*دن همدیگه سیاوش به سمت من اومد. دستش رو سمت من دراز کرد و ابروی بالا انداخت گفت:
- سلام خانوم خیلی خوش اومدید.
بدون اهمیّت به حرفش همین‌جوری که خشکم زده بود. فقط مات زده نگاهش می‌کردم. عین احمق‌ها یک نگاه توی صورتش کردم و یک نگاه به دستش کردم. اوه‌لالا چه با ادب! بی‌اراده لبخند خبیثی زدم. دست‌هام رو توی جیبیم گذاشتم و پوزخندی زدم، گفتم:
- ممنون.
بابا با دیدن حرکت من خنده‌ای کرد و گفت:
- سیاوش جان! فکر کنم نیازی به معرفیِ دوباره‌ی دخترم نباشه. مگه نه؟
سیاوش با این حرف پوزخندی نامحسوسی زد. دستی که دراز کرده بود رو مُشت کرد و با حرص گفت:
- بله؛ چون‌ دیدار اوّلمون بسیار فراموش‌ نشدنی بود.
با این حرف با حرص توی چشم‌هاش نگاه کردم؛ امّا چون کنار بابا بودم جوابی بهش ندادم که بابا خنده‌ای کرد و گفت:
- به‌ هرحال امیدوارم دوست‌های خوب و همکارهای خوبی برای هم بشید؛ چون قراره مدت طولانی رو در کنار هم کار کنید.
با این حرف متعجّب به بابا نگاه کردم و می‌خواستم اعتراضی کنم که بابا فهمید قصدم چیه و‌ زودتر از من دست به کار شد. گفت:
- هیچ اعتراضی رو قبول نمی‌کنم دخترم!
با گفتن این حرف من هم حرفم رو خوردم و سکوت کردم؛ چون می‌دونستم اگر دوباره اعتراض کنم. بابا این‌بار قطعاً ناراحت می‌شد؛ پس لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:
- چشم باباجون هرچی شما بگید.
بابا با حرفم دستی به کمرم زد. رو به سیاوش کرد و گفت:
- پسرم! من دیگه برم؛ چون کار مهمی دارم. دخترم رو به تو می‌سپارم.
سیاوش با حرف بابا لبخندی زد و گفت:
- حتماً آقای توکلی. خدا به همراهتون‌.
بابا با این حرف با عجله از ما خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. حال من موندم و این اجل معلق! سیاوش مغرورانه و بی‌حرف به سمت میزش رفت. روی صندلی چرخدارش نشست و شروع به آنالیز کردنم شد که با این کارش معذب شدم و گفتم:
- چیه. پسندیدی؟
سیاوش با این حرفم دستش رو کنار ل*بش برد و گفت:
- نچ؛ چون سلیقه‌ی من نیستی.
با این حرف هاج‌واج نگاهش کردم. جان؟ من سلیقش نیستم؟ می‌خوام صد سال سیاه نباشم پسره‌ی بی‌شعور و خودشیفته انگار خیلی خودش رو دست‌ بالا می‌گیره؛ پس من هم کم نیاوردم و پوزخندی بهش زدم، گفتم:
- خدا رو شکر که چنین مردی من سلیقه‌اش در نیومدم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا داد و با تعجّب گفت:
- چنین مردی! ببخشید مگه من چمه؟
با بی‌خیالی به سمتش رفتم. روی مبل چرم‌دارش نشستم. پا روی پا انداختم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- بی‌خیال مهم نیست. فعلاً باید در مورد کار حرف بزنیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_بیست_شیش

پسری که من با ماشینم زیرش کرده بودم. الان سالم و سلامت رو به روم نشسته بود. فقط کنار پیشونیش چسب زخمی زده بود و با لبخند مسخره‌ای داشت نگاهم می‌کرد! یعنی حسابی شانس‌ خرکیِ من توی گِل گیر کرده بود و من‌ خبر نداشتم! سیاوش با دیدن بابا برای اَدای احترام از جاش بلند شده بود و با بابا دست داد. با هم حسابی احوال‌پرسی کردن. بعد از تیکه پ*اره کر*دن همدیگه سیاوش به سمت من اومد. دستش رو سمت من دراز کرد و ابروی بالا انداخت گفت:
- سلام خانوم خیلی خوش اومدید.
بدون اهمیّت به حرفش همین‌جوری که خشکم زده بود. فقط مات زده نگاهش می‌کردم. عین احمق‌ها یک نگاه توی صورتش کردم و یک نگاه به دستش کردم. اوه‌لالا چه با ادب! بی‌اراده لبخند خبیثی زدم. دست‌هام رو توی جیبیم گذاشتم و پوزخندی زدم، گفتم:
- ممنون.
بابا با دیدن حرکت من خنده‌ای کرد و گفت:
- سیاوش جان! فکر کنم نیازی به معرفیِ دوباره‌ی دخترم نباشه. مگه نه؟
سیاوش با این حرف پوزخندی نامحسوسی زد. دستی که دراز کرده بود رو مُشت کرد و با حرص گفت:
- بله؛ چون‌ دیدار اوّلمون بسیار فراموش‌ نشدنی بود.
با این حرف با حرص توی چشم‌هاش نگاه کردم؛ امّا چون کنار بابا بودم جوابی بهش ندادم که بابا خنده‌ای کرد و گفت:
- به‌ هرحال امیدوارم دوست‌های خوب و همکارهای خوبی برای هم بشید؛ چون قراره مدت طولانی رو در کنار هم کار کنید.
با این حرف متعجّب به بابا نگاه کردم و می‌خواستم اعتراضی کنم که بابا فهمید قصدم چیه و‌ زودتر از من دست به کار شد. گفت:
- هیچ اعتراضی رو قبول نمی‌کنم دخترم!
با گفتن این حرف من هم حرفم رو خوردم و سکوت کردم؛ چون می‌دونستم اگر دوباره اعتراض کنم. بابا این‌بار قطعاً ناراحت می‌شد؛ پس لبخندی از روی اجبار زدم و گفتم:
- چشم باباجون هرچی شما بگید.
بابا با حرفم دستی به کمرم زد. رو به سیاوش کرد و گفت:
- پسرم! من دیگه برم؛ چون کار مهمی دارم. دخترم رو به تو می‌سپارم.
سیاوش با حرف بابا لبخندی زد و گفت:
- حتماً آقای توکلی. خدا به همراهتون‌.
بابا با این حرف با عجله از ما خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد. حال من موندم و این اجل معلق! سیاوش مغرورانه و بی‌حرف به سمت میزش رفت. روی صندلی چرخدارش نشست و شروع به آنالیز کردنم شد که با این کارش معذب شدم و گفتم:
- چیه. پسندیدی؟
سیاوش با این حرفم دستش رو کنار ل*بش برد و گفت:
- نچ؛ چون سلیقه‌ی من نیستی.
با این حرف هاج‌واج نگاهش کردم. جان؟ من سلیقش نیستم؟ می‌خوام صد سال سیاه نباشم پسره‌ی بی‌شعور و خودشیفته انگار خیلی خودش رو دست‌ بالا می‌گیره؛ پس من هم کم نیاوردم و پوزخندی بهش زدم، گفتم:
- خدا رو شکر که چنین مردی من سلیقه‌اش در نیومدم.
سیاوش با حرفم ابرویی بالا داد و با تعجّب گفت:
- چنین مردی! ببخشید مگه من چمه؟
با بی‌خیالی به سمتش رفتم. روی مبل چرم‌دارش نشستم. پا روی پا انداختم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- بی‌خیال مهم نیست. فعلاً باید در مورد کار حرف بزنیم.


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_هفت

سیاوش که از کارم حسابی متعجب شده بود. با حرفم سری تکون داد و گفت:
- قطعاً همین‌طوره! ما قراره یک مدتی کنار هم کار کنیم؛ پس باید به‌ هم احترام بذاریم و این لجبازیتون رو از کارتون خواهشاً جدا کنید؛ چون این‌جا محل کارهِ نه بازی.
با این حرف یک تای ابروم رو بالا دادم، گفتم:
- جان؟ من لجبازم!
- یعنی نیستید؟
مرگ! معلومه که نیستم پسره‌ی خودخواه خوشگل، پوستت رو خودم می‌کنم. اصلاً می‌دونی چی؟ کاری باهات می‌کنم که تیکه انداختن به من رو فراموش کنی حالا ببین؛ پس خونسردیم رو حفظ کردم و با لحن آرومی گفتم:
- من چنین دختری نیستم! من دختریم که به فکر کار و آینده هستم. وقتی برای این بچه‌بازی‌ها اصلاً ندارم.
آره ارواح عمم! سیاوش در حالی‌که خودکار رو از روی میز بر می‌داشت لبخند کوچکی گوشه‌ی ل*بش نشوند و گفت:
- این رو زمان ثابت می‌کنه خانوم توکلی. فعلاً بگذریم؛ چون باید درمورد کار حرف بزنیم. ببینید خانوم توکلی شما هر تصمیمی که می‌گیرید هر کاری که می‌کنید باید من رو... .
با شنیدن حرفش بی‌اراده نیشخندی زدم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بله. باید شما رو با خبر کنم و توی هر جلسه‌ی همراه شما باشم و در جریان هستم که به‌ تنهایی نباید تصمیمی بگیرم و هر کاری بکنم؛ چون باید اوّل نظر شما رو بپرسم و با شما مشورت کنم.
با گفتن این حرف لبخندی از غرور زدم و گفتم:
- می‌خواستید‌ این رو بگید آقای کامروا؟
سیاوش که با حرف‌های من دهنش باز موند یکهو به خودش اومد و گفت:
- بله درسته. می‌بینم که خوب قوانین رو حفظ کردی خانوم توکلی!
با حرفش با غرور شالم رو درست کردم و گفتم:
- ما اینیم دیگه.
با گفتن این حرف از جام بلند شدم. رو به سیاوش کردم و گفتم:
- با اجازه من میرم با بقیه همکارها هم آشنا بشم.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و گفت:
- اوکی‌. می‌تونید برید.
با این حرف کیفم رو آروم برداشتم و قدم‌ زنان از دفتر سیاوش بیرون اومدم. به سمت میز منشی شرکتمون رفتم.
- خانوم فرزادی؟
منشی با صدای من به سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد، گفت:
- جانم!
- میشه بقیه کارمندها رو بامن آشنا بکنی؟
خانوم فرزادی با حرفم لبخندی زد و سری تکون داد. از جاش بلند شد و گفت:
- با کمال‌میل بفرمایید.
من و خانوم فرزادی به سمت دفتر کارمندان رفتیم. که خانوم فرزادی با در زدن هر دومون وارد دفتر شدیم. که با ورود ما همه‌ی سرها به سمتمون برگشت. با دیدن دفتر بزرگی که حدوداً چهار تا میز و کامپیوتر جداگانه‌ای داشت. زیر ل*ب اولالای گفتم و بی‌اراده لبخندی روی ل*بم نشست. چیدمان لاکچری دفتر همراه با چاپگر و کلی وسایل مختلف برای من خیلی ل*ذت بخش بود. با همون لبخند روی ل*بم دوباره نگاهی به اطراف دفترشون کردم. قفسه‌ی بزرگی چوبی که پُر از پوشه‌های رنگ‌رنگی توی چیده بودن به همراه یک آب‌سرد‌کن گوشه‌ی دفترشون و تابلوی طلایی رنگی با تصویر جنگل سرسبز روی دیوار نصب شده بود. خانوم فرزادی رو به دو کارمند دختر و دو کارمند پسری که پشت میز کامپیوتر نشسته بودند کرد و با لبخند گفت:
- بچه‌ها! ایشون خانوم جانان توکلی عزیز ما هستند. کارمند جدید و دختر گل آقای توکلی!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_بیست_هفت

سیاوش که از کارم حسابی متعجب شده بود. با حرفم سری تکون داد و گفت:
- قطعاً همین‌طوره! ما قراره یک مدتی کنار هم کار کنیم؛ پس باید به‌ هم احترام بذاریم و این لجبازیتون رو از کارتون  خواهشاً جدا کنید؛ چون این‌جا محل کارهِ نه بازی.
با این حرف یک تای ابروم رو بالا دادم، گفتم:
- جان؟ من لجبازم!
- یعنی نیستید؟
مرگ! معلومه که نیستم پسره‌ی خودخواه خوشگل، پوستت رو خودم می‌کنم. اصلاً می‌دونی چی؟ کاری باهات می‌کنم که تیکه انداختن به من رو فراموش کنی حالا ببین؛ پس خونسردیم رو حفظ کردم و با لحن آرومی گفتم:
- من چنین دختری نیستم! من دختریم که به فکر کار و آینده هستم. وقتی برای این بچه‌بازی‌ها اصلاً ندارم.
آره ارواح عمم! سیاوش در حالی‌که خودکار رو از روی میز بر می‌داشت لبخند کوچکی گوشه‌ی ل*بش نشوند و گفت:
-  این رو زمان ثابت می‌کنه خانوم توکلی. فعلاً بگذریم؛ چون باید درمورد کار حرف بزنیم. ببینید خانوم توکلی شما هر تصمیمی که می‌گیرید هر کاری که می‌کنید باید من رو... .
با شنیدن حرفش بی‌اراده نیشخندی زدم. وسط حرفش پریدم و گفتم:
- بله. باید شما رو با خبر کنم و توی هر جلسه‌ی همراه شما باشم و در جریان هستم که به‌ تنهایی نباید تصمیمی بگیرم و هر کاری بکنم؛ چون باید اوّل نظر شما رو بپرسم و با شما مشورت کنم.
با گفتن این حرف لبخندی از غرور زدم و گفتم:
- می‌خواستید‌ این رو بگید آقای کامروا؟
سیاوش که با حرف‌های من دهنش باز موند یکهو به خودش اومد و گفت:
- بله درسته. می‌بینم که خوب قوانین رو حفظ کردی خانوم توکلی!
با حرفش با غرور شالم رو درست کردم و گفتم:
- ما اینیم دیگه.
با گفتن این حرف از جام بلند شدم. رو به سیاوش کردم و گفتم:
- با اجازه من میرم با بقیه همکارها هم آشنا بشم.
سیاوش با حرفم سری تکون داد و گفت:
- اوکی‌. می‌تونید برید.
با این حرف کیفم رو آروم برداشتم و قدم‌ زنان از دفتر سیاوش بیرون اومدم. به سمت میز منشی شرکتمون رفتم.
- خانوم فرزادی؟
منشی با صدای من به سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد، گفت:
- جانم!
- میشه بقیه کارمندها رو بامن آشنا بکنی؟
خانوم فرزادی با حرفم لبخندی زد و سری تکون داد. از جاش بلند شد و گفت:
- با کمال‌میل بفرمایید.
من و خانوم فرزادی به سمت دفتر کارمندان رفتیم. که خانوم فرزادی با در زدن هر دومون وارد دفتر شدیم. که با ورود ما همه‌ی سرها به سمتمون برگشت. با دیدن دفتر بزرگی که حدوداً چهار تا میز و کامپیوتر جداگانه‌ای داشت. زیر ل*ب اولالای گفتم و بی‌اراده لبخندی روی ل*بم نشست. چیدمان لاکچری دفتر همراه با چاپگر و کلی وسایل مختلف برای من خیلی ل*ذت بخش بود. با همون لبخند روی ل*بم دوباره نگاهی به اطراف دفترشون کردم. قفسه‌ی بزرگی چوبی که پُر از پوشه‌های رنگ‌رنگی توی چیده بودن به همراه یک آب‌سرد‌کن گوشه‌ی دفترشون و تابلوی طلایی رنگی با تصویر جنگل سرسبز روی دیوار نصب شده بود. خانوم فرزادی رو به دو کارمند دختر و دو کارمند پسری که پشت میز کامپیوتر نشسته بودند کرد و با لبخند گفت:
- بچه‌ها! ایشون خانوم جانان توکلی عزیز ما هستند. کارمند جدید و دختر گل آقای توکلی!

#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆

شکوفه فدیعمی☆

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
2,586
امتیازها
73
کیف پول من
5,353
Points
383
#پارت_بیست_هشت

همگی با حرف خانوم فرزادی از جاشون بلند شدن. حسابی با من خوش‌‌ و بِش، خوش‌آمد گویی کردند که من‌ هم‌ با مهربونی جوابشون رو دادم. خانوم فرزادی رو به دو کارمند دختری که نزدیک به ما بودند کرد و گفت:
- ایشون خانوم آیدا بهزادی و تینا مرادپور هستند. بهتره بگم یکی از بهترین کارمندهای شرکت ما هستند. خانوم فرزادی در حالی‌که خنده‌ی شیطونی کرد، گفت:
- البته بگم خیلی هم زِبر‌ و زرنگ تشریف دارند.
با حرف خانوم فرزادی لبخند‌ی رو به آیدا و تینا زدم و گفتم:
- از آشنایی‌‌تون خیلی خوش‌بختم.
آیدا خانوم با حرفم رو به من کرد و گفت:
- هم‌چنین خانوم توکلی.
خانوم فرزادی این‌ بار رو به آقایون کرد و گفت:
- ایشون هم آقای حسن مؤمنی و علی سلمان‌ زاده هستند. بهترین و آروم‌ترین کارمندهای شرکت ما هستند.
سری از رضایت تکون دادم و گفتم:
- دوست‌های عزیزم! امیدوارم لحظاتِ خوبی رو در کنار هم سپری کنیم. این‌ هم بگم که می‌خوام با من راحت باشید و علاوه‌ بر همکار بودن. دوست‌های خوبی هم برای هم باقی بمونیم.
تینا دست‌هاش رو به هم کوبید و با خوش‌حالی گفت:
- من که از اومدن شما خیلی خوش‌حال شدم. آخه آقای توکلی همیشه از شما تعریف می‌کنه و من‌ هم حسابی کنجکاو شما شدم که ببینمتون.
با این حرف لبخندی به خانوم فرزادی زدم و گفتم:
- پدرم به من خیلی لطف دارند گلم.
بعد از کمی حرف زدن با بچّه‌ها از دفترشون بیرون زدم که خانوم فرزادی اتاق جلسه رو به هم نشون داد و گفت:
- خانوم توکلی! فکر کنم حسابی امروز خسته شدید. بفرمایید اتاقتون رو نشون بدم‌ و بگم براتون یک چایی‌ دِبش‌ بیارن.
با تعجّب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- دفترم؟
خانوم فرزادی با دیدن عکس‌العملم با خنده گفت:
- بله دیگه!
آقای توکلی دستور دادند که دفتر جداگانه‌ای براتون حاضر کنیم. با حرفش سری تکون دادم و هر دو به سمت دفتر اولی رفتیم که یکهو چشمم به تابلوی بالای دفترم خورد که نوشته بود.
(کارمند ویژه خانوم جانان توکلی)
لبخندی زدم و به سمت خانم فرزادی کردم و گفتم:
- شما نیازی نیست داخل بشی! می‌تونی بری به کارهات برسی عزیزم.
خانوم فرزادی با این حرفم از من تشکّر کرد. به سمت میزش رفت و من‌ هم آروم وارد دفترم شدم که با دیدن دفترم زیر ل*ب جون کشداری گفتم و شروع به آنالیز کردن دفترم شدم. دفتری با کاغذ دیواری کرمی، میز، صندلی چرم مشکی رنگ به همراه باگلدون گل رز و کلی برگه و پوشه‌‌ روی‌ میز بودند. کنار صندلیم کمد مشکی رنگ بود که کنارش یک پنجره‌ی بزرگ دل‌بازی بود. با خوش‌حالی به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم. با ل*ذت به صندلیم تکیه دادم و چشم‌هام رو از روی ل*ذت بستم که ناگهان در اتاقم زده شد. بفرمایید آرومی گفتم که خانوم فرزادی با یک سینی چایی وارد اتاقم شد که با دیدنش خنده‌ای کردم و گفتم:
- تو چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ مش‌علی که هستش!
خانوم فرزادی لبخندی زد و گفت:
- اشکالی نداره دوست داشتم این‌ بار من براتون چایی بیارم.
با لبخند لیوان رو از سینی برداشتم و تشکّری کردم. خانوم فرزادی می‌خواست از اتاقم بیرون بره که به سرعت صداش زدم.
- خانوم فرزادی؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
کد:
#پارت_بیست_هشت

همگی با حرف خانوم فرزادی از جاشون بلند شدن. حسابی با من خوش‌‌ و بِش، خوش‌آمد گویی کردند که من‌ هم‌ با مهربونی جوابشون رو دادم. خانوم فرزادی رو به دو کارمند دختری که نزدیک به ما بودند کرد و گفت:
- ایشون خانوم آیدا بهزادی و تینا مرادپور هستند. بهتره بگم یکی از بهترین کارمندهای شرکت ما هستند. خانوم فرزادی در حالی‌که خنده‌ی شیطونی کرد، گفت:
- البته بگم خیلی هم زِبر‌ و زرنگ تشریف دارند.
با حرف خانوم فرزادی لبخند‌ی رو به آیدا و تینا زدم و گفتم:
- از آشنایی‌‌تون خیلی خوش‌بختم.
آیدا خانوم با حرفم رو به من کرد و گفت:
- هم‌چنین خانوم توکلی.
خانوم فرزادی این‌ بار رو به آقایون کرد و گفت:
- ایشون هم آقای حسن مؤمنی و علی سلمان‌ زاده هستند. بهترین و آروم‌ترین کارمندهای شرکت ما هستند.
سری از رضایت تکون دادم و گفتم:
- دوست‌های عزیزم! امیدوارم لحظاتِ خوبی رو در کنار هم سپری کنیم. این‌ هم بگم که می‌خوام با من راحت باشید و علاوه‌ بر همکار بودن. دوست‌های خوبی هم برای هم باقی بمونیم.
تینا دست‌هاش رو به هم کوبید و با خوش‌حالی گفت:
- من که از اومدن شما خیلی خوش‌حال شدم. آخه آقای توکلی همیشه از شما تعریف می‌کنه و من‌ هم حسابی کنجکاو شما شدم که ببینمتون.
با این حرف لبخندی به خانوم فرزادی زدم و گفتم:
- پدرم به من خیلی لطف دارند گلم.
بعد از کمی حرف زدن با بچّه‌ها از دفترشون بیرون زدم که خانوم فرزادی اتاق جلسه رو به هم نشون داد و گفت:
- خانوم توکلی! فکر کنم حسابی امروز خسته شدید. بفرمایید اتاقتون رو نشون بدم‌ و بگم براتون یک چایی‌ دِبش‌ بیارن.
با تعجّب ابرویی بالا پروندم و گفتم:
- دفترم؟
خانوم فرزادی با دیدن عکس‌العملم با خنده گفت:
- بله دیگه!
آقای توکلی دستور دادند که دفتر جداگانه‌ای براتون حاضر کنیم. با حرفش سری تکون دادم و هر دو به سمت دفتر اولی رفتیم که یکهو چشمم به تابلوی بالای دفترم خورد که نوشته بود.
(کارمند ویژه خانوم جانان توکلی)
لبخندی زدم و به سمت خانم فرزادی کردم و گفتم:
- شما نیازی نیست داخل بشی! می‌تونی بری به کارهات برسی عزیزم.
خانوم فرزادی با این حرفم از من تشکّر کرد. به سمت میزش رفت و من‌ هم آروم وارد دفترم شدم که با دیدن دفترم زیر ل*ب جون کشداری گفتم و شروع به آنالیز کردن دفترم شدم. دفتری با کاغذ دیواری کرمی، میز، صندلی چرم مشکی رنگ به همراه باگلدون گل رز و کلی برگه و پوشه‌‌ روی‌ میز بودند. کنار صندلیم کمد مشکی رنگ بود که کنارش یک پنجره‌ی بزرگ دل‌بازی بود. با خوش‌حالی به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم. با ل*ذت به صندلیم تکیه دادم و چشم‌هام رو از روی ل*ذت بستم که ناگهان در اتاقم زده شد. بفرمایید آرومی گفتم که خانوم فرزادی با یک سینی چایی وارد اتاقم شد که با دیدنش خنده‌ای کردم و گفتم:
- تو چرا زحمت کشیدی عزیزم؟ مش‌علی که هستش!
خانوم فرزادی لبخندی زد و گفت:
- اشکالی نداره دوست داشتم این‌ بار من براتون چایی بیارم.
با لبخند لیوان رو از سینی برداشتم و تشکّری کردم. خانوم فرزادی می‌خواست از اتاقم بیرون بره که به سرعت صداش زدم.
- خانوم فرزادی؟


#رمان_جانان_من_باش
#شکوفه_فدیعمی
#انجمن_رمان_تک
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : شکوفه فدیعمی☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا