#پارت_هفتاد_هشت
با عصبانیت دستهام رو از دستهاش بیرون کشیدم و با خشم توی چشمهاش نگاه کردم، گفتم:
- دادگاه میبینمتون.
بعد با قدمهای تند از خونه بیرون زدم که صدای فریاد زن عموم بلند شد که با گریه میگفت:
- جانان!
بدون اهمیّت دادن به حرفش به سمت ماشینم رفتم که با نبود ماشینم زیر ل*ب توپیدم:
-...
#پارت_بیست_هشت
همگی با حرف خانوم فرزادی از جاشون بلند شدن. حسابی با من خوش و بِش، خوشآمد گویی کردند که من هم با مهربونی جوابشون رو دادم. خانوم فرزادی رو به دو کارمند دختری که نزدیک به ما بودند کرد و گفت:
- ایشون خانوم آیدا بهزادی و تینا مرادپور هستند. بهتره بگم یکی از بهترین کارمندهای شرکت...