حرفه‌ای رمان مختوم به تو | صبا نصیری کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
24,949
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,078
Points
1,464

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
24,949
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,078
Points
1,464
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان=)

#پست_71
#مختوم_به_تو



والاست که بی‌اهمیت به جلز و ولز کردن میثم، دوشاخه‌ی سشوار را به پریز برق می‌زند و ثانیه‌ای بعد، صدای بادِ گرم سشواری که والا به موهای خیسش می‌گیرد، می‌شودِ جوابِ سوالِ میثم...

میثم که این حجم کله‌شقی را می‌بیند، ساکت می‌شود. خودش را می‌زند به کر و لالی و اصلاً به او چه ربطی داشت؟ وقتی خودِ والا نمی‌خواست قبول کند که این کار از بیخ و بن اشتباه است، مابقی‌اش به میثم دخلی نداشت.

به اتاق نشیمن برمی‌گردد. ساکت و گوشی به دست روی یکی از مبل‌های تک‌نفره منتظر می‌نشیند تا والا حاضر شود.

خانه‌اش را برانداز می‌کند. قلعه‌ی هاگوارتز از این خانه، رنگ و جلای بهتر و دلبازتری دارد!

همه‌چیز مشکی، خاکستری، سرد و بی‌روح است.

خواهرش به این خانه، عروس می‌آمد؟

چقدر مزخرف!

و سی دقیقه‌ی بعد...

قامتِ تماماً سیاه‌پوش، اتوکشیده و خوش‌عطر والا و آن چهره‌ی سرد و جدی‌اش در هال نمایان می‌شود. بفرما! لُرد ولدمورت هم بالاخره حاضر و آماده شد.

و این بدون حرف به طرفِ در رفتنش، یعنی میثم، بلند شو و بیا. نمی‌گویم؛ ولی خودت بدان و بیا.

میثم، پوفِ کلافه و ناچاری از میان لبانش بیرون می‌دهد. اسیری شده بود از دستِ این پسرعموی تازه پیدا شده.

والا، کفش‌های براق و سیاهش را به پا می‌زند و میثم، نایک جردن‌های سیاه و سفیدش را...

سوار آسانسور می‌شوند. بدونِ حرف و ارتباطِ چشمی‌ای...

طولی نمی‌کشد که به پارکینگ می‌رسند. امیروالا، قفلِ کادنزای خاکستریِ تیره‌اش را می‌زند و هر دو داخل اتومبیل می‌شوند.

***

-بپر پایین، دسته‌گلو بگیر و جَلدی بیا که بد جایی پارک کردم.

میثم است که هاج و واج به دستِ در هوا مانده‌ی امیروالا و کارتِ گرفته شده به سمت خود نگاه می‌کند.

باورش نمی‌شود! این بشر، همینقدر پررو بود؟

تک‌خندی می‌کند:

-من برم؟

امیروالا همانطور که با دست چپ چیزی در گوشی تایپ می‌کند، ل*ب می‌زند:

-هشتاد و هشت، صفر هشت.

رمز کارت را گفته بود.

-خیرِ سرت تو دومادی، نه من!

چهره‌ی والا در هم می‌رود. هی داماد و داماد به ریشش می‌بست. آن هم سر چیزهای مفت!

صفحه‌ی گوشی را خاموش می‌کند و سپس با سر چرخاندن به طرف میثم، با اخم کمرنگی جواب می‌دهد:

-به من بود که گُل نمی‌گرفتم. همینم واسه بستنِ دهن ددیت می‌گیریم عزیزم که یه امشبو پیتیکو پیتیکو نکنه رو اعصابِ من.

میثم، ناباورانه نگاهش می‌کند. به این پرستیژِ دارک و خشن، قطعا همین شخصیت می‌آمد! تقصیرِ خانواده‌‌ی ساده و خواهر احمق خودش بود که از این بشر انتظار بی‌جا داشتند و دارند.

کارت را با حرص از میان دو انگشت اشاره و میانی والا میقاپد و همزمان با باز کردن در و بیرون رفتن از ماشین می‌پرسد:

-رمز؟

کج‌خندِ والا، والله قسم که برای بیشتر حرص دادن میثم است. که بفهماند هر که می‌خواهد باشد، باشد. در مقابل امرِ والا، باید تسلیم شود.

-هشتاد و هشت، صفر هشت.

میثم بی‌هیچ حرفی در را به هم می‌کوبد. هنوز یک قدم هم دور نشده است که والا شیشه را پایین می‌دهد و با صدای بلندی صدایش می‌زند و دستوری بعدی را صادر می‌کند:

-میثم؟ از همین رو به رو هم بپر شیرینی بخر، بعد بیا.

میثم که حسابی کفرش از رفتارهای او درآمده بود، به سمتِ او عقب‌گرد می‌کند و بی‌اهمیت به حضور پررنگِ مردم، دست روی س*ی*نه می‌گذارد و تا حدی خم می‌شود. با لحن آلوده به تمسخر و بلند می‌پرسد:

-امر دیگه اعلی حضرت؟

بعد از مدت‌ها، می‌خندد. بلند... خیلی بلند...

چیزی نمی‌گوید که میثم، قامت راست کرده و با پشت چشم نازک کردنی وارد گلفروشی می‌شود.

به سبدهای پر از لاله، آفتاب‌گردان و نرگسِ بیرون از مغازه نگاه می‌کند.

نرگسش، همیشه نرگس دوست داشت.

صدای بوقِ ممتد ماشین‌ها، بچه‌های کار، صدایِ اولِ شب هم دیگر نمی‌توانند حواسِ امیروالا را پرت کنند.

نگاهش قفلِ آن دسته‌های پُر و بزرگ نرگس‌هاست.

چقدر جای نرگسش خالی‌ست.

صدای لطیفِ آمیخته به خنده و از ج*ن*سِ زنانه‌ای از گذشته‌های دور مرور می‌شود:

"سایه، کله‌شقه امیرم. پیرت می‌کنه این دختر! اما چون تو دوسش داری، چشم! خودم عروسش میارم."



#صب_نویس
#صبا_نصیری_نویسنده
#مختوم_به_تو
#انجمن_تک_رمان






کد:
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان=)
پست71
مختوم به تو

والاست که بی‌اهمیت به جلز و ولز کردن میثم، دوشاخه‌ی سشوار را به پریز برق می‌زند و ثانیه‌ای بعد، صدای بادِ گرم سشواری که والا به موهای خیسش می‌گیرد، می‌شودِ جوابِ سوالِ میثم...
میثم که این حجم کله‌شقی را می‌بیند، ساکت می‌شود. خودش را می‌زند به کر و لالی و اصلاً به او چه ربطی داشت؟ وقتی خودِ والا نمی‌خواست قبول کند که این کار از بیخ و بن اشتباه است، مابقی‌اش به میثم دخلی نداشت.
به اتاق نشیمن برمی‌گردد. ساکت و گوشی به دست روی یکی از مبل‌های تک‌نفره منتظر می‌نشیند تا والا حاضر شود.
خانه‌اش را برانداز می‌کند. قلعه‌ی هاگوارتز از این خانه، رنگ و جلای بهتر و دلبازتری دارد!
همه‌چیز مشکی، خاکستری، سرد و بی‌روح است.
خواهرش به این خانه، عروس می‌آمد؟
چقدر مزخرف!
و سی دقیقه‌ی بعد...
قامتِ تماماً سیاه‌پوش، اتوکشیده و خوش‌عطر والا و آن چهره‌ی سرد و جدی‌اش در هال نمایان می‌شود. بفرما! لُرد ولدمورت هم بالاخره حاضر و آماده شد.
و این بدون حرف به طرفِ در رفتنش، یعنی میثم، بلند شو و بیا. نمی‌گویم؛ ولی خودت بدان و بیا.
میثم، پوفِ کلافه و ناچاری از میان لبانش بیرون می‌دهد. اسیری شده بود از دستِ این پسرعموی تازه پیدا شده.
والا، کفش‌های براق و سیاهش را به پا می‌زند و میثم، نایک جردن‌های سیاه و سفیدش را...
سوار آسانسور می‌شوند. بدونِ حرف و ارتباطِ چشمی‌ای...
طولی نمی‌کشد که به پارکینگ می‌رسند. امیروالا، قفلِ کادنزای خاکستریِ تیره‌اش را می‌زند و هر دو داخل اتومبیل می‌شوند.
***
-بپر پایین، دسته‌گلو بگیر و جَلدی بیا که بد جایی پارک کردم.
میثم است که هاج و واج به دستِ در هوا مانده‌ی امیروالا و کارتِ گرفته شده به سمت خود نگاه می‌کند.
باورش نمی‌شود! این بشر، همینقدر پررو بود؟
تک‌خندی می‌کند:
-من برم؟
امیروالا همانطور که با دست چپ چیزی در گوشی تایپ می‌کند، ل*ب می‌زند:
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
رمز کارت را گفته بود.
-خیرِ سرت تو دومادی، نه من!
چهره‌ی والا در هم می‌رود. هی داماد و داماد به ریشش می‌بست. آن هم سر چیزهای مفت!
صفحه‌ی گوشی را خاموش می‌کند و سپس با سر چرخاندن به طرف میثم، با اخم کمرنگی جواب می‌دهد:
-به من بود که گُل نمی‌گرفتم. همینم واسه بستنِ دهن ددیت می‌گیریم عزیزم که یه امشبو پیتیکو پیتیکو نکنه رو اعصابِ من.
میثم، ناباورانه نگاهش می‌کند. به این پرستیژِ دارک و خشن، قطعا همین شخصیت می‌آمد! تقصیرِ خانواده‌‌ی ساده و خواهر احمق خودش بود که از این بشر انتظار بی‌جا داشتند و دارند.
کارت را با حرص از میان دو انگشت اشاره و میانی والا میقاپد و همزمان با باز کردن در و بیرون رفتن از ماشین می‌پرسد:
-رمز؟
کج‌خندِ والا، والله قسم که برای بیشتر حرص دادن میثم است. که بفهماند هر که می‌خواهد باشد، باشد. در مقابل امرِ والا، باید تسلیم شود.
-هشتاد و هشت، صفر هشت.
میثم بی‌هیچ حرفی در را به هم می‌کوبد. هنوز یک قدم هم دور نشده است که والا شیشه را پایین می‌دهد و با صدای بلندی صدایش می‌زند و دستوری بعدی را صادر می‌کند:
-میثم؟ از همین رو به رو هم بپر شیرینی بخر، بعد بیا.
میثم که حسابی کفرش از رفتارهای او درآمده بود، به سمتِ او عقب‌گرد می‌کند و بی‌اهمیت به حضور پررنگِ مردم، دست روی س*ی*نه می‌گذارد و تا حدی خم می‌شود. با لحن آلوده به تمسخر و بلند می‌پرسد:
-امر دیگه اعلی حضرت؟
بعد از مدت‌ها، می‌خندد. بلند... خیلی بلند...
چیزی نمی‌گوید که میثم، قامت راست کرده و با پشت چشم نازک کردنی وارد گلفروشی می‌شود.
به سبدهای پر از لاله، آفتاب‌گردان و نرگسِ بیرون از مغازه نگاه می‌کند.
نرگسش، همیشه نرگس دوست داشت.
صدای بوقِ ممتد ماشین‌ها، بچه‌های کار، صدایِ اولِ شب هم دیگر نمی‌توانند حواسِ امیروالا را پرت کنند.
نگاهش قفلِ آن دسته‌های پُر و بزرگ نرگس‌هاست.
چقدر جای نرگسش خالی‌ست.
صدای لطیفِ آمیخته به خنده و از ج*ن*سِ زنانه‌ای از گذشته‌های دور مرور می‌شود:
"سایه، کله‌شقه امیرم. پیرت می‌کنه این دختر! اما چون تو دوسش داری، چشم! خودم عروسش میارم."
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
24,949
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,078
Points
1,464
ای پناهِ بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست72
#مختوم_به_تو

"این سوی قصه":
سایه

------------‐-------'ا

دلش شور می‌زند.
نفس کشیدن برایش سخت می‌شود و س*ی*نه‌اش تاب و تحملِ این حجم از آشوب و هیجان را ندارد!
درست از زمانی که شنید امیروالا به خاستگاری‌اش می‌آید، همین حال را دارد.

پاییزِ امسال، چه خواب‌ها که برای سایه ندیده بود!

بغض می‌کند. آینه‌ی قدیِ پیش رویش، تصویرِ دخترکی را منکعس می‌کند که کت و دامن نسکافه‌ای، عسلیِ روشن به تن دارد. همخوان و هماهنگ با رنگ‌ِ چشم‌ها و موهای بلند و اتو کشیده و آزادش.

چشمانِ آرایش‌شده‌ی دخترک، دو دو می‌زنند. لبانِ سرخ‌ چون انارش را با حرص به هم می‌فشارد و از روی تخت بلند می‌شود.

گوشی‌اش را برمی‌دارد. حتی یک پیغام هم از او ندارد!
این چه مُدل دوست داشتنی بود؟
امیروالا، می‌گفت دوستش دارد و در عمل؛ عملاً هیچ کاری انجام نمی‌داد که سایه مطمئن شود.

به طرف میز آرایشش می‌رود. بی‌قرار و ناآرام است. انقدری که صدای تق و تقِ برخورد پاشنه‌های صندلش با کفِ اتاق، روی اعصابش می‌رود.

دوسش دارد!
والا، خواسته‌ی قلبیِ دلِ کوچکِ سایه از همان کودکی‌ست و حالا...
دو به شک از اینکه دارد راهِ درست را می‌رود یا نه؟!

صدای مُنیره خواهرِ محمد؛ برای بار هزارم توی گوش‌هایش می‌پیچد و زنگ می‌خورَد:

- خیر نمی‌بینی دختر! آهِ یه خانواده که آبروشون رو نُقلِ دهن یه شهر کردی، پشتِ سرته. حالا هر غلطی که می‌خوای بکنی، بکن.

صدای بابا سالار، توی سرش پخش می‌شود:

- به هیچی جز صدای قلبت فکر نکن. دوسش داری؟ من پشتتم بابا. دوسش نداری؟ خودت بهش بفهمون. اما بدون که باز من همراهتم.
والا، ز*ب*ونِ منو نمی‌فهمه‌. نمی‌خواد که بفهمه. هنوز گیرِ گذشته‌ای مونده که خیلی چیزها ازش نمی‌دونه‌‌. اون فقط چیزهایی رو باور داره که خودش با چشم خودش دیده و با گوش‌هاش از ز*ب*ون مادر یا پدرش یا بقیه شنیده. حقیقت، همیشه بزرگ‌تر از اون چیزیه که ما می‌بینیم.

دوستش دارد. فقط از پایه‌های این ر*اب*طه‌ مطمئن نیست.
دوستش دارد و فقط از آینده‌ی با امیروالا خبر ندارد!
دوستش دارد و امیروالا کینه‌ای‌ست.
دوستش دارد و امیروالا، گه‌گاهی شبیه به یک بیمارِ روانی‌ست که اعتقاد به درمان ندارد و حتی احتیاجی به آن نمی‌بیند!

در همین فکرهاست که ناگهان تقه‌ای به درب اتاقش می‌خورد و با اندکی مکث، درب باز و قامتِ دخترعمه‌اش مریم، نمایان می‌شود.

- اجازه هست؟

لبخند می‌زند. مریم، دخترِ بزرگ و البته که متین و با وقارِ عمه سِودا بود.
زیاد رفت و آمد نداشتند و مثل اینکه بازگشتِ والا، بهانه‌ی خوبی شده بود که خانواده‌ی دادفرها، بعد از گذشتِ چندین سال، دوباره و دور هم جمع بشوند.

- بیا مریم. غریبگی نکن.

مریم است که همزمان با بستنِ درب، داخل اتاق می‌شود. هیجان و ذوقِ توی صورتِ او هویدا و آشکارتر از خودِ سایه‌ای است که مثلا امشب عروس مجلس خواهد بود!

مریم همزمان با نشستن روی تخت، با لبخندِ گشاده‌ای می‌پرسد:

- استرس داری؟ رنگ به روت نمونده دختر! ولی خدایی خیلی خوشگل شدی. راستش منم خیلی هیجان دارم. نمیدونم عادیه یا نه؛ اما انگاری دیدنِ این پسرداییِ تازه پیدا شده، حسابی آدرنالین خونم رو بُرده بالا!

کُپی برابر اصل عمه سوداست! بی‌نفس و پشتِ سر هم حرف می‌زند.

کوتاه می‌خندد:

- همه‌ی ذوقت بعدِ برخورد باهاش دود میشه و میره هوا.

ابروهای هلالی مریم بالا می‌روند و میمیک صورتش، تعجب بیشتری به خود می‌گیرد:

- وا! برای چی؟

دست‌هایش را پشت سرش به هم قفل می‌کند و تکیه‌اش را به میز آرایش می‌دهد:

- امیروالا ذاتن یه خودخواهِ ز*ب*ون تلخه‌. گاهی حتی با منی که ادعاش میشه خاطرم رو خیلی می‌خواد، جوریه که اشکم رو درمیاره.

مریم، مبهوت و یکه‌خورده می‌خندد:

- بعد می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟

لبخند می‌زند و صادقانه‌ترین چیزی که می‌داند را جواب می‌دهد:

- دوستش دارم، مریم. انگار همه‌ی این سال‌ها رو منتظرش بودم و دنبالِ یکی حتی شبیهش بین آدم‌ها می‌گشتم.

با دمِ کوتاهی، اضافه می‌کند:

- عشق میدونی چیه؟

و ناگَه، نگاه مریم غمگین می‌شود.
انگاری، انتظار این سوال را نداشت!
سرش را پایین می‌اندازد و دست روی پارچه‌ی لَخت و مشکیِ چادرش می‌کشد.

سایه، خیره‌ی سکوتِ او و ظاهرِ متفاوتش بود که مریم، بالاخره سکوتش را می‌شکند:

- می‌دونم.

چون بچه‌های خطاکار ذوق می‌کند. شبیه دختردایی و دخترعمه‌های توی فیلم‌ها و قصه‌ها، دوان دوان نزدیکش می‌شود و دقیقا کنارش و روی تخت می‌نشیند.

دست دور بازویش می‌اندازد و صدایش را پایین می‌آورد:

- ای شیطون! حالا اسمِ شازده چی هست؟

مریم می‌خندد. خالی، غمگین و شاید حتی با ترس!
دست‌های سردش را توی هم گره می‌زند:

- چرا ما شبیه بقیه‌ی دخترعمه و دختردایی‌ها نیستیم؟

جوابِ سوالِ سایه، این نبود؛ اما سوالِ خود سایه هم دقیقا همین بود. خانواده‌ی از هم پاشیده‌شان هیچ قشنگ نبود!




کد:
ای پناهِ بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست72
#مختوم_به_تو

"این سوی قصه":
سایه

------------‐-------'ا

دلش شور می‌زند.
نفس کشیدن برایش سخت می‌شود و س*ی*نه‌اش تاب و تحملِ این حجم از آشوب و هیجان را ندارد!
درست از زمانی که شنید امیروالا به خاستگاری‌اش می‌آید، همین حال را دارد.

پاییزِ امسال، چه خواب‌ها که برای سایه ندیده بود!

بغض می‌کند. آینه‌ی قدیِ پیش رویش، تصویرِ دخترکی را منکعس می‌کند که کت و دامن نسکافه‌ای، عسلیِ روشن به تن دارد. همخوان و هماهنگ با رنگ‌ِ چشم‌ها و موهای بلند و اتو کشیده و آزادش.

چشمانِ آرایش‌شده‌ی دخترک، دو دو می‌زنند. لبانِ سرخ‌ چون انارش را با حرص به هم می‌فشارد و از روی تخت بلند می‌شود.

گوشی‌اش را برمی‌دارد. حتی یک پیغام هم از او ندارد!
این چه مُدل دوست داشتنی بود؟
امیروالا، می‌گفت دوستش دارد و در عمل؛ عملاً هیچ کاری انجام نمی‌داد که سایه مطمئن شود.

به طرف میز آرایشش می‌رود. بی‌قرار و ناآرام است. انقدری که صدای تق و تقِ برخورد پاشنه‌های صندلش با کفِ اتاق، روی اعصابش می‌رود.

دوسش دارد!
والا، خواسته‌ی قلبیِ دلِ کوچکِ سایه از همان کودکی‌ست و حالا...
دو به شک از اینکه دارد راهِ درست را می‌رود یا نه؟!

صدای مُنیره خواهرِ محمد؛ برای بار هزارم توی گوش‌هایش می‌پیچد و زنگ می‌خورَد:

- خیر نمی‌بینی دختر! آهِ یه خانواده که آبروشون رو نُقلِ دهن یه شهر کردی، پشتِ سرته. حالا هر غلطی که می‌خوای بکنی، بکن.

صدای بابا سالار، توی سرش پخش می‌شود:

- به هیچی جز صدای قلبت فکر نکن. دوسش داری؟ من پشتتم بابا. دوسش نداری؟ خودت بهش بفهمون. اما بدون که باز من همراهتم.
والا، ز*ب*ونِ منو نمی‌فهمه‌. نمی‌خواد که بفهمه. هنوز گیرِ گذشته‌ای مونده که خیلی چیزها ازش نمی‌دونه‌‌. اون فقط چیزهایی رو باور داره که خودش با چشم خودش دیده و با گوش‌هاش از ز*ب*ون مادر یا پدرش یا بقیه شنیده. حقیقت، همیشه بزرگ‌تر از اون چیزیه که ما می‌بینیم.

دوستش دارد. فقط از پایه‌های این ر*اب*طه‌ مطمئن نیست.
دوستش دارد و فقط از آینده‌ی با امیروالا خبر ندارد!
دوستش دارد و امیروالا کینه‌ای‌ست.
دوستش دارد و امیروالا، گه‌گاهی شبیه به یک بیمارِ روانی‌ست که اعتقاد به درمان ندارد و حتی احتیاجی به آن نمی‌بیند!

در همین فکرهاست که ناگهان تقه‌ای به درب اتاقش می‌خورد و با اندکی مکث، درب باز و قامتِ دخترعمه‌اش مریم، نمایان می‌شود.

- اجازه هست؟

لبخند می‌زند. مریم، دخترِ بزرگ و البته که متین و با وقارِ عمه سِودا بود.
زیاد رفت و آمد نداشتند و مثل اینکه بازگشتِ والا، بهانه‌ی خوبی شده بود که خانواده‌ی دادفرها، بعد از گذشتِ چندین سال، دوباره و دور هم جمع بشوند.

- بیا مریم. غریبگی نکن.

مریم است که همزمان با بستنِ درب، داخل اتاق می‌شود. هیجان و ذوقِ توی صورتِ او هویدا و آشکارتر از خودِ سایه‌ای است که مثلا امشب عروس مجلس خواهد بود!

مریم همزمان با نشستن روی تخت، با لبخندِ گشاده‌ای می‌پرسد:

- استرس داری؟ رنگ به روت نمونده دختر! ولی خدایی خیلی خوشگل شدی. راستش منم خیلی هیجان دارم. نمیدونم عادیه یا نه؛ اما انگاری دیدنِ این پسرداییِ تازه پیدا شده، حسابی آدرنالین خونم رو بُرده بالا!

کُپی برابر اصل عمه سوداست! بی‌نفس و پشتِ سر هم حرف می‌زند.

کوتاه می‌خندد:

- همه‌ی ذوقت بعدِ برخورد باهاش دود میشه و میره هوا.

ابروهای هلالی مریم بالا می‌روند و میمیک صورتش، تعجب بیشتری به خود می‌گیرد:

- وا! برای چی؟

دست‌هایش را پشت سرش به هم قفل می‌کند و تکیه‌اش را به میز آرایش می‌دهد:

- امیروالا ذاتن یه خودخواهِ ز*ب*ون تلخه‌. گاهی حتی با منی که ادعاش میشه خاطرم رو خیلی می‌خواد، جوریه که اشکم رو درمیاره.

مریم، مبهوت و یکه‌خورده می‌خندد:

- بعد می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟

لبخند می‌زند و صادقانه‌ترین چیزی که می‌داند را جواب می‌دهد:

- دوستش دارم، مریم. انگار همه‌ی این سال‌ها رو منتظرش بودم و دنبالِ یکی حتی شبیهش بین آدم‌ها می‌گشتم.

با دمِ کوتاهی، اضافه می‌کند:

- عشق میدونی چیه؟

و ناگَه، نگاه مریم غمگین می‌شود.
انگاری، انتظار این سوال را نداشت!
سرش را پایین می‌اندازد و دست روی پارچه‌ی لَخت و مشکیِ چادرش می‌کشد.

سایه، خیره‌ی سکوتِ او و ظاهرِ متفاوتش بود که مریم، بالاخره سکوتش را می‌شکند:

- می‌دونم.

چون بچه‌های خطاکار ذوق می‌کند. شبیه دختردایی و دخترعمه‌های توی فیلم‌ها و قصه‌ها، دوان دوان نزدیکش می‌شود و دقیقا کنارش و روی تخت می‌نشیند.

دست دور بازویش می‌اندازد و صدایش را پایین می‌آورد:

- ای شیطون! حالا اسمِ شازده چی هست؟

مریم می‌خندد. خالی، غمگین و شاید حتی با ترس!
دست‌های سردش را توی هم گره می‌زند:

- چرا ما شبیه بقیه‌ی دخترعمه و دختردایی‌ها نیستیم؟

جوابِ سوالِ سایه، این نبود؛ اما سوالِ خود سایه هم دقیقا همین بود. خانواده‌ی از هم پاشیده‌شان هیچ قشنگ نبود!


#انجمن_تک_رمان
#صب_نوشت
#صبا_نصیری_نویسنده
#مختوم_به_تو
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Saba.N

مدیر تالار آموزشگاه
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
نویسنده اختصاصی
مدرس
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2020-05-31
نوشته‌ها
2,607
لایک‌ها
24,949
امتیازها
138
محل سکونت
رُم، ایتالیا
کیف پول من
82,078
Points
1,464
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست73
#مختوم_به_تو

ناخواسته دلش می‌گیرد. لبخندِ تازه شکل گرفته‌اش از بین می‌رود وقتی که می‌گوید:

- نمی‌دونم. شاید بخاطر کدورت‌های گذشته‌ست. شاید بخاطر غیب شدن یهویی امیروالا.

بازدمش را با مکث، رها می‌کند و ادامه می‌دهد:

- شاید بچگانه به نظر برسه؛ ولی من خوشحالم. نه فقط برای اینکه امشب کسی به خاستگاری من میاد که عشق و همبازیِ بچگی‌هام بوده، برای اینکه این طلسمِ لعنتی و چندساله شکسته شده و ما تونستیم به جز مراسم‌های خیر و شرِ فامیل‌ها، تو مکانِ دیگه‌ای دور هم باشیم و همدیگه رو ببینیم. عمه‌ساره و مامانِ تو، عمه‌سِودا... همه‌ی بچه‌ها امشب دور هم جمع شدیم. این واقعا ل*ذت بخشه.

مریم است که به یکباره خودش را توی آ*غ*و*ش سایه می‌اندازد.

سایه است که از روی تعجب و به یکبارگی این حرکت، تکان سختی می‌خورد.

دست‌های مریم به دورش سخت گره می‌خورند. سرش دقیقا روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ی سایه‌ است وقتی که می‌گوید:

- فکر نمی‌کردم دخترِ لوس و ته‌تغاریِ دایی سالار، انقدر مهربون باشه. خوشحالم که دوباره به هم وصل شدیم دختردایی.

می‌خندد و باید مدیون مریم باشد که حال و هوای آشوبش را عوض کرد.

او هم در آغوشش می‌گیرد:

- میدونم چرا اون سوال رو پرسیدی. حق هم داری. تو همون برخوردِ اول، حرف کشید به عشق و عاشقی. من ازت پرسیدم میدونی عشق چیه و بعد... تو ترسیدی. ترسیدی از اینکه چرا باید یه شبه به این دختردایی اعتماد کنی و حرف دلت رو بهش بزنی.

مریم از آ*غ*و*ش گرم و خوش‌عطرِ سایه جدا می‌شود. نگاهش شرمندگی و خجالت دارد.

سایه، خط فکرش را خوانده بود.
موضوعِ بحث را به عمد عوض می‌کند تا مریم بیشتر از این معذب و یا خجالت‌زده نشود:

- فقط امیدوارم عمه سمیه هم امشب بیاد. کینه‌ایه. بابا میگفت احتمال اینکه بیاد، حتی صفر هم نیست؛ ولی من دوست دارم که این یه بار رو بابا اشتباه کنه.

مریم اما پیِ حرف‌های قبلی را می‌گیرد و به بحثِ آمدن و یا نیامدن سمیه خاله‌اش نمی‌پردازد:

- نمی‌خواستم ناراحتت کنم یا بگم که نسبت بهت بی‌اعتمادم. فقط...

دست‌های زیبا و لاک‌خورده‌ی سایه را توی دستش می‌گیرد و با لبخند دلگیری اضافه می‌کند:

- راستش زندگی کردن با قانون‌های بابا نادر چندان راحت نبوده و نیست. برعکسِ تو که با دایی سالار رفیقید، بین منو بابا یه دیوار بزرگ هست. یه دیوار خیلی بزرگ. نه که دشمنِ هم باشیم، نه! اما رفیق هم نیستیم. اون دیوار بینمون هم اسمش ترسه. من بابت هر حرکتم که نکنه اشتباه باشه که سرم رو به باد بده، می‌ترسم.

می‌دانست! همه‌اش را به خوبی می‌دانست و برای همین نه دلگیر شد و نه به مریم خرده گرفت.

دست‌های مریم را با محبت می‌فشارد. آرام و به تایید پلک می‌زند:

- همش رو خودم میدونم، دیوونه. چه ناراحتی اخه؟

سپس چون کودکان با هیجان و خوشحالی به بازوی مریم می‌کوبد:

- ببینم می‌تونم یه کاری کنم که امشب رو اینجا بمونی.

مریم اما انگاری که محال‌ترین خبر زندگی‌اش را شنیده باشد!

ترسیده ل*ب می‌زند:

- وای، نه! بابا عمراً اجازه بده. تازه... یه وقت فکر نکنه که من ازت خواستم؟

دلش می‌گیرد. بمیرد برای سادگی و ترس‌های این دختر که برای ساده‌ترین چیزهای زندگی‌اش بود.

به شوخی چپ چپ نگاهش می‌کند:

- دخترِ دایی سالارت رو دستِ کم گرفتیا! بسپارش به من.

مریم، مضطرب و با هیجانِ توام با ترس، می‌خندد:

- باشه.

تقه‌ای به درب اتاق می‌خورد.

سایه، از کنار مریم بلند که درب اتاق باز می‌شود و مهربان، خواهرِ کوچکتر مریم داخل می‌شود. بیست سال دارد؛ اما چنان جثه‌ی ریزش زیر چادر پنهان شده که گویی چهارده یا پانزده ساله است.

لبخند گشاده‌ای به رویش می‌پاشد:

- چه خوب که اومدی مهربان. جات خالی بود.

دخترک، خجالت می‌کشد و لپ‌هایش گل می‌اندازد. معذب است با این دختر دایی!

- زندایی گفت صداتون بزنم. مثل اینکه کارتون داره.

مادرِ سایه را زندایی صدا می‌زد.

سرش را به تایید تکان می‌دهد:

- باشه عزیزم، الان میاییم.

و مهربان است که با لبخندِ کوتاهی، چشمی گفته و می‌رود.

شالِ حر*یرش را از روی صندلی آرایشش برمی‌دارد و روی سر می‌اندازد. برای بار آخر خود را در آیینه براندازد می‌کند و همین که دستش می‌رود برای برداشتن رژ ل*ب سرخش تا تمدیدش کند،
صدای مریم، منعش می‌کند:

- بخدا مثل یه تیکه ماه شدی. به نظرم دست به هیچی نزن.

لبخند می‌زند و رژ ل*ب را سر جای اولش برمی‌گرداند.

به سمت مریم می‌چرخد:

- چشم. اَمر دیگه دخترعمه‌؟

مریم با عشق بلند می‌خندد:

- عروس شدن بهت میاد.

و همزمان که از روی تخت بلند می‌شود، اضافه می‌کند:

- بریم که حتما زندایی کار واجب داره.

سایه، جلوتر از او به سمت درب اتاق می‌رود. مدام دست روی دامن میدی‌اش می‌کشد و کتش را مرتب می‌کند که با حرفی که مریم به یکباره به زبان می‌آورد، دستش روی دستگیره‌ی در خشک می‌شود:

- شازده‌ای که جویاش بودی، سیناست‌. پسرِ عمه ساره‌ت!






کد:
ای پناه بی‌پناهان، تو بمان:)

#پست73
#مختوم_به_تو

ناخواسته دلش می‌گیرد. لبخندِ تازه شکل گرفته‌اش از بین می‌رود وقتی که می‌گوید:

- نمی‌دونم. شاید بخاطر کدورت‌های گذشته‌ست. شاید بخاطر غیب شدن یهویی امیروالا.

بازدمش را با مکث، رها می‌کند و ادامه می‌دهد:

- شاید بچگانه به نظر برسه؛ ولی من خوشحالم. نه فقط برای اینکه امشب کسی به خاستگاری من میاد که عشق و همبازیِ بچگی‌هام بوده، برای اینکه این طلسمِ لعنتی و چندساله شکسته شده و ما تونستیم به جز مراسم‌های خیر و شرِ فامیل‌ها، تو مکانِ دیگه‌ای دور هم باشیم و همدیگه رو ببینیم. عمه‌ساره و مامانِ تو، عمه‌سِودا... همه‌ی بچه‌ها امشب دور هم جمع شدیم. این واقعا ل*ذت بخشه.

مریم است که به یکباره خودش را توی آ*غ*و*ش سایه می‌اندازد.

سایه است که از روی تعجب و به یکبارگی این حرکت، تکان سختی می‌خورد.

دست‌های مریم به دورش سخت گره می‌خورند. سرش دقیقا روی قفسه‌ی س*ی*نه‌ی سایه‌ است وقتی که می‌گوید:

- فکر نمی‌کردم دخترِ لوس و ته‌تغاریِ دایی سالار، انقدر مهربون باشه. خوشحالم که دوباره به هم وصل شدیم دختردایی.

می‌خندد و باید مدیون مریم باشد که حال و هوای آشوبش را عوض کرد.

او هم در آغوشش می‌گیرد:

- میدونم چرا اون سوال رو پرسیدی. حق هم داری. تو همون برخوردِ اول، حرف کشید به عشق و عاشقی. من ازت پرسیدم میدونی عشق چیه و بعد... تو ترسیدی. ترسیدی از اینکه چرا باید یه شبه به این دختردایی اعتماد کنی و حرف دلت رو بهش بزنی.

مریم از آ*غ*و*ش گرم و خوش‌عطرِ سایه جدا می‌شود. نگاهش شرمندگی و خجالت دارد.

سایه، خط فکرش را خوانده بود.
موضوعِ بحث را به عمد عوض می‌کند تا مریم بیشتر از این معذب و یا خجالت‌زده نشود:

- فقط امیدوارم عمه سمیه هم امشب بیاد. کینه‌ایه. بابا میگفت احتمال اینکه بیاد، حتی صفر هم نیست؛ ولی من دوست دارم که این یه بار رو بابا اشتباه کنه.

مریم اما پیِ حرف‌های قبلی را می‌گیرد و به بحثِ آمدن و یا نیامدن سمیه خاله‌اش نمی‌پردازد:

- نمی‌خواستم ناراحتت کنم یا بگم که نسبت بهت بی‌اعتمادم. فقط...

دست‌های زیبا و لاک‌خورده‌ی سایه را توی دستش می‌گیرد و با لبخند دلگیری اضافه می‌کند:

- راستش زندگی کردن با قانون‌های بابا نادر چندان راحت نبوده و نیست. برعکسِ تو که با دایی سالار رفیقید، بین منو بابا یه دیوار بزرگ هست. یه دیوار خیلی بزرگ. نه که دشمنِ هم باشیم، نه! اما رفیق هم نیستیم. اون دیوار بینمون هم اسمش ترسه. من بابت هر حرکتم که نکنه اشتباه باشه که سرم رو به باد بده، می‌ترسم.

می‌دانست! همه‌اش را به خوبی می‌دانست و برای همین نه دلگیر شد و نه به مریم خرده گرفت.

دست‌های مریم را با محبت می‌فشارد. آرام و به تایید پلک می‌زند:

- همش رو خودم میدونم، دیوونه. چه ناراحتی اخه؟

سپس چون کودکان با هیجان و خوشحالی به بازوی مریم می‌کوبد:

- ببینم می‌تونم یه کاری کنم که امشب رو اینجا بمونی.

مریم اما انگاری که محال‌ترین خبر زندگی‌اش را شنیده باشد!

ترسیده ل*ب می‌زند:

- وای، نه! بابا عمراً اجازه بده. تازه... یه وقت فکر نکنه که من ازت خواستم؟

دلش می‌گیرد. بمیرد برای سادگی و ترس‌های این دختر که برای ساده‌ترین چیزهای زندگی‌اش بود.

به شوخی چپ چپ نگاهش می‌کند:

- دخترِ دایی سالارت رو دستِ کم گرفتیا! بسپارش به من.

مریم، مضطرب و با هیجانِ توام با ترس، می‌خندد:

- باشه.

تقه‌ای به درب اتاق می‌خورد.

سایه، از کنار مریم بلند که درب اتاق باز می‌شود و مهربان، خواهرِ کوچکتر مریم داخل می‌شود. بیست سال دارد؛ اما چنان جثه‌ی ریزش زیر چادر پنهان شده که گویی چهارده یا پانزده ساله است.

لبخند گشاده‌ای به رویش می‌پاشد:

- چه خوب که اومدی مهربان. جات خالی بود.

دخترک، خجالت می‌کشد و لپ‌هایش گل می‌اندازد. معذب است با این دختر دایی!

- زندایی گفت صداتون بزنم. مثل اینکه کارتون داره.

مادرِ سایه را زندایی صدا می‌زد.

سرش را به تایید تکان می‌دهد:

- باشه عزیزم، الان میاییم.

و مهربان است که با لبخندِ کوتاهی، چشمی گفته و می‌رود.

شالِ حر*یرش را از روی صندلی آرایشش برمی‌دارد و روی سر می‌اندازد. برای بار آخر خود را در آیینه براندازد می‌کند و همین که دستش می‌رود برای برداشتن رژ ل*ب سرخش تا تمدیدش کند،
صدای مریم، منعش می‌کند:

- بخدا مثل یه تیکه ماه شدی. به نظرم دست به هیچی نزن.

لبخند می‌زند و رژ ل*ب را سر جای اولش برمی‌گرداند.

به سمت مریم می‌چرخد:

- چشم. اَمر دیگه دخترعمه‌؟

مریم با عشق بلند می‌خندد:

- عروس شدن بهت میاد.

و همزمان که از روی تخت بلند می‌شود، اضافه می‌کند:

- بریم که حتما زندایی کار واجب داره.

سایه، جلوتر از او به سمت درب اتاق می‌رود. مدام دست روی دامن میدی‌اش می‌کشد و کتش را مرتب می‌کند که با حرفی که مریم به یکباره به زبان می‌آورد، دستش روی دستگیره‌ی در خشک می‌شود:

- شازده‌ای که جویاش بودی، سیناست‌. پسرِ عمه ساره‌ت!

#صبا_نوشت
#رمان_آنلاین
#مختوم_به_تو
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا