- نه تو چیزی کم داری و نه او چیز زیادی دارد. من به تیارا دل باختم ولی به اجبار با تو ازدواج کردم. حالا هم بهتر است به اتاقت بروی و بخوابی.
عمید با گریه گفت:
- یعنی هیچ حسی به من نداری؟ دلت نمیخواهد شب را با من بگذرانی؟ من همسرت هستم! هیچ احساسی با دیدن من پیدا نمیکنی؟ خستهام کردی! از این زندگی خسته شدم. تا کی میخواهی مرا از خودت دور کنی؟
- عمید! چرا نمیخواهی بفهمی؟ من از اول تو و این زندگی را نمیخواستم. من به ناچار و اجبار پدر مادرم تو را به همسری انتخاب کردم. تو خودت خواستی همسرم باشی، با اینکه میدانستی چنین آیندهای در انتظارت هست.
عمید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با گریه اتاق را ترک کرد.
نیوان بدون اینکه لباسهای خیسش را عوض کند خود را روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و به ثانیه نکشیده به خوابی عمیق فرو رفت.
***
- هنوز هم هیچ خبری از او نشده است؟
قیافه ماتم زده و ساکت سربازان و گروهبانان همان نتایج همیشگی را نشان میداد. نیوان کلافه چشمانش را بست.
- عالیجناب!
به فرمانده گارد سلطنتی خیره میشود تا باز هم بهانهای برای دیر پیدا کردن تیارا پیدا کند.
- مطمئناً ملکه دشمنی داشته است. درست است که رفتارشان طوری بود که کسی از ایشان آزردهخاطر نمیشد، ولی با این حال همسر شما هستند و مطمئناً در قصر یا حتی بیرون قصر دشمنان زیادی دارند.
نیوان متفکر به او زل زد.
- راست میگویی. ولی کار چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی آنقدر با او دشمنی دارد که دست به چنین کاری میزند؟
- وجب به وجب پایتخت و اطرافش را گشتهایم. هیچ اثری از ایشان نبود. بهتر است تمام افراد قصر را زیر نظر بگیریم.
نیوان سری تکان داد. و با اخم گفت:
- هر کاری که لازم است انجام دهید. بهتر است همسرم را هر چه سریعتر پیدا کنید. اگر تا چند روز پیدایش نکنید از مقامتان عزل میشوید و تمام نیروهای گارد سلطنتی را تغییر خواهم داد.
فرمانده پا کوبید و اطاعتی گفت. نیوان هم با خود فکر کرد که اگر زور بالای سر افرادش نباشد هیچ آبی از آنها گرم نمیشود.
پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری میکرد تا کمتر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگینتر شده و وقت کمتری دارد.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
عمید با گریه گفت:
- یعنی هیچ حسی به من نداری؟ دلت نمیخواهد شب را با من بگذرانی؟ من همسرت هستم! هیچ احساسی با دیدن من پیدا نمیکنی؟ خستهام کردی! از این زندگی خسته شدم. تا کی میخواهی مرا از خودت دور کنی؟
- عمید! چرا نمیخواهی بفهمی؟ من از اول تو و این زندگی را نمیخواستم. من به ناچار و اجبار پدر مادرم تو را به همسری انتخاب کردم. تو خودت خواستی همسرم باشی، با اینکه میدانستی چنین آیندهای در انتظارت هست.
عمید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با گریه اتاق را ترک کرد.
نیوان بدون اینکه لباسهای خیسش را عوض کند خود را روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و به ثانیه نکشیده به خوابی عمیق فرو رفت.
***
- هنوز هم هیچ خبری از او نشده است؟
قیافه ماتم زده و ساکت سربازان و گروهبانان همان نتایج همیشگی را نشان میداد. نیوان کلافه چشمانش را بست.
- عالیجناب!
به فرمانده گارد سلطنتی خیره میشود تا باز هم بهانهای برای دیر پیدا کردن تیارا پیدا کند.
- مطمئناً ملکه دشمنی داشته است. درست است که رفتارشان طوری بود که کسی از ایشان آزردهخاطر نمیشد، ولی با این حال همسر شما هستند و مطمئناً در قصر یا حتی بیرون قصر دشمنان زیادی دارند.
نیوان متفکر به او زل زد.
- راست میگویی. ولی کار چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی آنقدر با او دشمنی دارد که دست به چنین کاری میزند؟
- وجب به وجب پایتخت و اطرافش را گشتهایم. هیچ اثری از ایشان نبود. بهتر است تمام افراد قصر را زیر نظر بگیریم.
نیوان سری تکان داد. و با اخم گفت:
- هر کاری که لازم است انجام دهید. بهتر است همسرم را هر چه سریعتر پیدا کنید. اگر تا چند روز پیدایش نکنید از مقامتان عزل میشوید و تمام نیروهای گارد سلطنتی را تغییر خواهم داد.
فرمانده پا کوبید و اطاعتی گفت. نیوان هم با خود فکر کرد که اگر زور بالای سر افرادش نباشد هیچ آبی از آنها گرم نمیشود.
پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری میکرد تا کمتر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگینتر شده و وقت کمتری دارد.
کد:
- نه تو چیزی کم داری و نه او چیز زیادی دارد. من به تیارا دل باختم ولی به اجبار با تو ازدواج کردم. حالا هم بهتر است به اتاقت بروی و بخوابی.
عمید با گریه گفت.
- یعنی هیچ حسی به من نداری؟ دلت نمیخواهد شب را با من بگذرانی؟ من همسرت هستم! هیچ احساسی با دیدن من پیدا نمیکنی؟ خستهام کردی. از این زندگی خسته شدم. تا کی میخواهی مرا از خودت دور کنی؟
- عمید! چرا نمیخواهی بفهمی؟ من از اول تو و این زندگی را نمیخواستم. من به ناچار و اجبار پدر مادرم تو را به همسری انتخاب کردم. تو خودت خواستی همسرم باشی، با اینکه میدانستی چنین آیندهای در انتظارت هست.
عمید دستش را جلوی دهانش گذاشت و با گریه اتاق را ترک کرد.
نیوان بدون اینکه لباسهای خیسش را عوض کند خود را روی تخت پرت کرد. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و به ثانیه نکشیده به خوابی عمیق فرو رفت.
***
- هنوز هم هیچ خبری از او نشده است؟
قیافه ماتم زده و ساکت سربازان و گروهبانان همان نتایج همیشگی را نشان میداد. نیوان کلافه چشمانش را بست.
- عالیجناب!
به فرمانده گارد سلطنتی خیره میشود تا باز هم بهانهای برای دیر پیدا کردن تیارا پیدا کند.
- مطمئنا ملکه دشمنی داشته است. درست است که رفتارشان طوری بود که کسی از ایشان آزرده خاطر نمیشد، ولی با این حال همسر شما هستند و مطمئنا در قصر یا حتی بیرون قصر دشمنان زیادی دارند.
نیوان متفکر به او زل زد.
- راست میگویی. ولی کار چه کسی میتواند باشد؟ چه کسی آنقدر با او دشمنی دارد که دست به چنین کاری میزند؟
- وجب به وجب پایتخت و اطرافش را گشتهایم. هیچ اثری از ایشان نبود. بهتر است تمام افراد قصر را زیر نظر بگیریم.
نیوان سری تکان داد. و با اخم گفت.
- هر کاری که لازم است انجام دهید. بهتر است همسرم را هر چه سریع تر پیدا کنید. اگر تا چند روز پیدایش نکنید از مقامتان عزل میشوید و تمام نیروهای گارد سلطنتی را تغییر خواهم داد.
فرمانده پا کوبید و اطاعتی گفت. نیوان هم با خود فکر کرد که اگر زور بالای سر افرادش نباشد هیچ آبی از آنها گرم نمیشود.
پس از گرفتن گزارشات گارد سلطنتی به تالار جلسات رفت. در این ده روز تمام روزش را با کار سپری میکرد تا کم تر به جای خالی تیارایش فکر کند. از وقتی هم که پدرش در بستر بیماری افتاده است کارهایش سنگین تر شده و وقت کم تری دارد.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: