- تاریخ ثبتنام
- 2022-08-08
- نوشتهها
- 510
- لایکها
- 2,124
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- میان خیال خاطرات💫
- کیف پول من
- 14,745
- Points
- 804
در ذهنش هوای اطراف را سنگینترین شی روی زمین میدانست. چرا داشت در هوایی نفس میکشید که به نفسهای تیارا دچار نبود؟
وزنهای چند کیلویی به قلبش وصل شده بود و سنگینی میکرد. وزنه طوری به قلبش فشار آورد که به سمت زمین کشیده شد و زانوهایش با خاک برخورد کرد.
نبود تیارا باز هم اشکهایش را سرازیر کرده بود. اشکهایش از همدیگر سبقت میگرفتند و در آبهای چشمه گم میشدند. لعنتی، صدای دخترک از گوشهایش بیرون نمیرفت. ای کاش واقعاً صدایش را میشنید و مطمئن میشد که سالم است.
تیارا! تو کجا هستی؟ چرا هیچ اثری از او نیست؟ چرا به یکباره گم شد؟ یا بهتر است بگوییم چرا دزدیدنش؟
تیارا که هیچ بدیای به کسی نکرده بود؟ چه کسی میتواند با آن فرشته دشمنی داشته باشد.
باریدن قطرههای باران از فکر و خیال بیرون کشیدتش. باران! یاد روز بارانی افتاد که سبب شد تیارا را برای بار اول ببیند. کاش امروز هم در زیر باران دخترک را ببیند.
از جایش بلند شد و سوار اسب شد. باید قبل از تاریکی هوا به قصر برمیگشت. به ناچار به سوی قصر تاخت. به سمت قصر تاخت تا باز هم در جایی که تیارا وجود ندارد زندانی شود.
خسته و خیس از باران وارد سالن اصلی شد. قطرههای باران از لباس و چکمههایش روی سرامیکهای قیمتی سالن میچکید. آرام به سمت پلهها گام برداشت. به طرفی که اتاق جدیدش بود رفت.
به محض باز کردن در عمیدی را دید که با لباس خوابی حریر و صورتی روی تختش به انتظارش نشسته بود. حوصله این یکی را دیگر نداشت. با حرص از عمید رو برگرداند. لباس صورتی فقط به تیارایش میآمد.
عمید با لحنی اغواگرانه میگوید:
- منتظرتان بودم! چرا خیس شداید؟
نیوان حالش از لحن عمید بهم میخورد. قبلاً هیچ حسی به او نداشت ولی حالا از او متنفر بود و او را موجودی اضافه در زندگیاش میدید.
- لازم نکرده است که تو چشم به راه من باشی!
- اما من همسر شما هستم. از وقتی که آن دختر وارد زندگی شما شده است طوری رفتار میکنید که انگار منی وجود ندارد.
- من از اول هیچ حسی به تو نداشتم. به تو هم گفته بودم که انتظار محبت را از من نداشته باشی. دیگر هم نمیخواهم ببینم پای مهبد را وسط بکشی.
عمید از جایش بلند شد و سعی میکرد بغضش را فرو خورد.
خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.
- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کمتر است.
چهره عمید مچاله میشود و چند قطره اشک از چشمانش میریزد. دیگر از بیمحبتی و بیاحساسی همسرش خسته شده بود.
#انجمن_تک_رمان
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
وزنهای چند کیلویی به قلبش وصل شده بود و سنگینی میکرد. وزنه طوری به قلبش فشار آورد که به سمت زمین کشیده شد و زانوهایش با خاک برخورد کرد.
نبود تیارا باز هم اشکهایش را سرازیر کرده بود. اشکهایش از همدیگر سبقت میگرفتند و در آبهای چشمه گم میشدند. لعنتی، صدای دخترک از گوشهایش بیرون نمیرفت. ای کاش واقعاً صدایش را میشنید و مطمئن میشد که سالم است.
تیارا! تو کجا هستی؟ چرا هیچ اثری از او نیست؟ چرا به یکباره گم شد؟ یا بهتر است بگوییم چرا دزدیدنش؟
تیارا که هیچ بدیای به کسی نکرده بود؟ چه کسی میتواند با آن فرشته دشمنی داشته باشد.
باریدن قطرههای باران از فکر و خیال بیرون کشیدتش. باران! یاد روز بارانی افتاد که سبب شد تیارا را برای بار اول ببیند. کاش امروز هم در زیر باران دخترک را ببیند.
از جایش بلند شد و سوار اسب شد. باید قبل از تاریکی هوا به قصر برمیگشت. به ناچار به سوی قصر تاخت. به سمت قصر تاخت تا باز هم در جایی که تیارا وجود ندارد زندانی شود.
خسته و خیس از باران وارد سالن اصلی شد. قطرههای باران از لباس و چکمههایش روی سرامیکهای قیمتی سالن میچکید. آرام به سمت پلهها گام برداشت. به طرفی که اتاق جدیدش بود رفت.
به محض باز کردن در عمیدی را دید که با لباس خوابی حریر و صورتی روی تختش به انتظارش نشسته بود. حوصله این یکی را دیگر نداشت. با حرص از عمید رو برگرداند. لباس صورتی فقط به تیارایش میآمد.
عمید با لحنی اغواگرانه میگوید:
- منتظرتان بودم! چرا خیس شداید؟
نیوان حالش از لحن عمید بهم میخورد. قبلاً هیچ حسی به او نداشت ولی حالا از او متنفر بود و او را موجودی اضافه در زندگیاش میدید.
- لازم نکرده است که تو چشم به راه من باشی!
- اما من همسر شما هستم. از وقتی که آن دختر وارد زندگی شما شده است طوری رفتار میکنید که انگار منی وجود ندارد.
- من از اول هیچ حسی به تو نداشتم. به تو هم گفته بودم که انتظار محبت را از من نداشته باشی. دیگر هم نمیخواهم ببینم پای مهبد را وسط بکشی.
عمید از جایش بلند شد و سعی میکرد بغضش را فرو خورد.
خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.
- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کمتر است.
چهره عمید مچاله میشود و چند قطره اشک از چشمانش میریزد. دیگر از بیمحبتی و بیاحساسی همسرش خسته شده بود.
کد:
در ذهنش هوای اطراف را سنگین ترین شی روی زمین میدانست. چرا داشت در هوایی نفس میکشید که به نفسهای تیارا دچار نبود؟
وزنهای چند کیلویی به قلبش وصل شده بود و سنگینی میکرد. وزنه طوری به قلبش فشار آورد که به سمت زمین کشیده شد و زانوهایش با خاک برخورد کرد.
نبود تیارا باز هم اشکهایش را سرازیر کرده بود. اشکهایش از همدیگر سبقت میگرفتند و در آبهای چشمه گم میشدند. لعنتی، صدای دخترک از گوشهایش بیرون نمیرفت. ای کاش واقعا صدایش را میشنید و مطمئن میشد که سالم است.
تیارا! تو کجا هستی؟ چرا هیچ اثری از او نیست؟ چرا به یکباره گم شد؟ یا بهتر است بگوییم چرا دزدیدنش؟
تیارا که هیچ بدی به کسی نکرده بود؟ چه کسی میتواند با آن فرشته دشمنی داشته باشد.
باریدن قطرههای باران از فکر و خیال بیرون کشیدتش. باران! یاد روز بارانی افتاد که سبب شد تیارا را برای بار اول ببیند. کاش امروز هم در زیر باران دخترک را ببیند.
از جایش بلند شد و سوار اسب شد. باید قبل از تاریکی هوا به قصر برمیگشت. به ناجار به سوی قصر تاخت. به سمت قصر تاخت تا باز هم در جایی که تیارا وجود ندارد زندانی شود.
خسته و خیس از باران وارد سالن اصلی شد. قطرههای باران از لباس و چکمههایش روی سرامیکهای قیمتی سالن میچکید.آرام به سمت پلهها گام برداشت. به طرفی که اتاق جدیدش بود رفت.
به محض باز کردن در عمیدی را دید که با لباس خوابی حریر و صورتی روی تختش به انتظارش نشسته بود. حوصله این یکی را دیگر نداشت. با حرص از عمید رو برگرداند. لباس صورتی فقط به تیارایش میآمد.
عمید با لحنی اغواگرانه میگوید.
- مناظرتان بودم! چرا خیس شداید؟
نیوان حالش از لحن عمید بهم میخورد. قبلا هیچ حسی به او نداشت ولی حالا از او متنفر بود و او را موجودی اضافه در زندگیاش میدید.
- لازم نکرده است که تو چشم به راه من باشی!
- اما من همسر شما هستم. از وقتی که آن دختر وارد زندگی شما شده است طوری رفتار میکنید که انگار منی وجود ندارد.
من از اول هیچ حسی به تو نداشتم. به تو هم گفته بودم که انتظار محبت را از من نداشته باشی. دیگر هم نمیخواهم ببینم پای مهبد را وسط بکشی.
عمید از جایش بلند شد و سعی میکرد بغضش را فرو خورد.
خودش را نزدیک نیوان کرد و در چشمان او زل زد.
- پس چرا برای او محبت داری؟ مگر من چه چیز از او کم دارم؟ چه چیز من از او کم تر است.
چهره عمید مچاله میشود و چند قطره اشک از جشمانش میریزد. دیگر از بیمحبتی و بیاحساسی همسرش خسته شده بود.
#ونیس_امیر_خانی
#دو_امپراطور_و_یک_ملکه
آخرین ویرایش توسط مدیر: